داستان های فتیش(داستان هایی که هیج وقت توی شهوانی قرار نمیگیرد)+داستان جدید زهره در مراسم عروسی ص3

1391/05/09

سلام دوستان من این تاپیک روزدم که داستان های فتیش سیاه رو بذارم شاید با خوندنش شکه بشید ولی جالبه برای شروع یک داستان مذارم استقبال شد ادامه میدم
باتشکر از مینا

172466 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2016-01-08 14:34:13 +0330 +0330
نقل از: mino_vmgh بقوا حافظ نه هر که کله کج نهاد و تند نشست قلندری داند.....هر نوشته نوشته نیست هر داستانی داستان نیست و خلاصه ....ولش کن بهتره هیچی نگمممم.. شما بنویس ...خوش باش کی به کیه ....تو هم نویسنده تو هم خود پایولو کویلیو ...بنویس ....بقول کردا حالا که پالان پالانه دو وجب زیر تالانه...بنویس ...خوش باش

چرا عصبی هستی؟

1 ❤️

2018-07-27 06:52:41 +0430 +0430

**
بر اساس طرحی از محمد**

بر خلاف بیشتر پسرهای همسن من که بعد از تمام شدن درس و دانشگاه تازه به فکر کار پیدا کردن می‌افتند، من از کودکی می‌دانستم که می‌خواهم چه کاره شوم و تازه پانزده سالم بود که با اولین مأموریت مستقل، رسماً وارد شغلم شدم.

با این که ۲۲ سال از آن اولین روز کار تنهاییم می‌گذرد، همه‌ی جزئیات را خیلی خوب به خاطر دارم.

من نوه‌ی ارشد پدربزرگم بودم و علاقه‌ی خیلی زیادی به من داشت. تابستان‌ها که درس و مدرسه نداشتم، می‌رفتم زیباکنار و پیش او می‌ماندم و هم به او در مزرعه کمک می‌کردم و هم در قصابی کوچکش کار یاد می‌گرفتم. همان سال‌ها بود که چم و خم کار سلاخی را کنارش یاد گرفتم و تمام حالت‌هایی که ممکن بود اتفاق بیافتد را دیدم، اما خون‌گیری را همیشه در حضور خودش انجام می‌دادم چون به رعایت اصول ذبح و مسائل قانونی و شرعیش خیلی معتقد بود و سختگیری می‌کرد و اصلاً هم شوخی نداشت.

ما هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب بیرون می‌زدیم و ناهار را همان جا می‌خوردیم و بعد از استراحتی کوتاه تا غروب کار می‌کردیم. آن روز آقاجون مرا پی کاری بانکی فرستاده بود و حوالی ساعت دوازده که برمی‌گشتم، تصمیم گرفتم سر راه بروم و ناهار را هم بگیرم.

با کلید در را باز کردم و از همان داخل حیاط داد زدم:

«زن عمو! غذا حاضره؟»

ناگهان صدایش را از پشت سرم شنیدم که می‌گفت:

«چه خبرته؟ یه یاالله بگو بعد بیا تو پسر.»

انگار داشت رخت‌های شسته شده را پهن می‌کرد. از من رو می‌گرفت، اما آن روز با این که وانمود می‌کرد عصبانیست تلاشی برای پوشاندن خودش نکرد. موهای سیاه و پرپشتش روی شانه‌هایش ریخته بود و گلوی سفیدش از پشت پیراهن خودنمایی می‌کرد. در حالی که یک لگن خالی دستش بود، نگاه سرزنش‌آمیزی به من کرد و از جلویم گذشت و داخل رفت. خوب یادم است که دست و پایم به لرزه افتاده بود. عروس بابابزرگم، نوزده یا بیست سالش بود و فاصله‌ی سنی چندانی با من نداشت. شاید من پانزده ساله را زیاد داخل آدم بزرگ‌ها حساب نمی‌کرد، اما برای من که تازه به سن بلوغ رسیده بودم، زیبایی و جذابیت بیش از اندازه‌ای داشت که از تحملم خارج بود. همیشه تحریکم می‌کرد و با این که هیچ دلیل مطمئنی وجود نداشت، در دلم شک نداشتم که او هم روی من کراش دارد.

همان جا در حیاط مثل میخ منتظر شدم و دست آخر بعد از حدود یک ربع بیست دقیقه بیرون آمد و بقچه‌ای به دستم داد و گفت:

«بیا بگیرش!»

این بار چارقد به سر کرده بود و چادر گلدارش را روی شانه‌هایش انداخته بود اما همان نگاه براق همیشگی که در کنار لب‌ها و گونه‌های سرخش مرا از خود بیخود می‌کرد، کافی بود که نتوانم راحت باشم. خنده‌ای کرد و وقتی داشتم می‌رفتم گفت:

«منو نیگا! رفتی اونجا به آقاجون بگو عمو جعفر تماس گرفت التماس دعا داشت.»

به چشمانش خیره شدم و در حالی که در دریای نگاهش غرق شده بودم، زبان باز کردم و گفتم:

«عمو جعفر؟»

شکی نبود که می‌دانست چه حالی دارم و لذت می‌برد. خندید و گفت:

«یه جوری می‌گی عمو جعفر انگار گفتم حضرت ابوالهول!»

جواب دادم:

«خب یعنی چی؟ بگم عمو دعا می‌خواد؟ مگه رفتیم زیارت؟»

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

«تو برو پیامو همین جوری که بهت گفتم برسون. آقاجون خودشون می‌دونن!»

غذا را گرفتم و رفتم مزرعه و در فکر نگاهش مانده بودم. وسط غذا خوردن پیام را به یادم آوردم و گفتم:

«راستی زن عمو گفت که عموجعفر التماس دعا داشته.»

پدربزرگم با شنیدن این حرف لحظه‌ای مکث کرد و زیر لب گفت:

«آخه امروز؟»

پرسیدم: «چی شده؟»

سری تکان داد و گفت:

«هیچی! قرار بود مشتری بیاد کلی کار داشتم.»

در حالی که هاج و واج نگاهش می‌کردم، ناگهان انگار چیزی به خاطرش آمده باشد، گفت:

«کار خودته محمد! الان وقتشه خودتو ثابت کنی!»

با تعجب گفتم:

«ثابت کنم آقاجون؟ چیو؟ چطوری؟»

با عجله بلند شد و گفت:

«چی و چطور نداره. برای چی کارو بهت یاد دادم پس؟ غذاتو خوردی سریع پا می‌شی می‌ری خونه، مدینه رو ذبح می‌کنی و خوب آمادش می‌کنی تا عمو جعفر بیاد ببردش.»

مثل برق‌گرفته‌ها از جا پریدم و گفتم:

«زن عمو مدینه رو؟ ذبحش کنم؟ خودش می‌دونه؟»

بابابزرگ آرامم کرد و گفت:

«اون در اصل خودش داوطلب شده بود، منتها دو به شک بود. قرار شده بود با عموت عقد کنه که محرم باشن و هر وقت راحت بود اعلام کنه و ردیفش کنیم. برو مرد جوان! برو خودتو ثابت کن. الان وقتشه.»

بعد از کمی اصرار و انکار بالاخره تصمیم گرفتم خودم را ثابت کنم. در راه با خودم قرار گذشتم که موضعی قدرتمندتر داشته باشم و مثل همیشه در مقابل زیباییش کم نیاورم.

زنگ در را دم و این بار منتظر شدم تا در را باز کند. با همان چادر گلدار سفید دم در آمد و وقتی مرا دید تعجب کرد و گفت:

«چی شده عاقل شدی؟»

بعد در حالی که داخل می‌رفت گفت:

«چیزی جا گذاشتی؟ به آقاجونت گفتی؟»

پا به داخل حیاط گذاشتم و نفسی تازه کردم و گفتم:

«راستش زن عمو، آقا جون پیغام داده حاضر شی سرتو ببرم.»

با این حرف درجا میخ‌کوب شد. برگشت و نگاهی به سرتاپای من کرد و با اخم پرسید:

«تو ببری؟ مگه بلدی؟»

شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:

«پس فکر می‌کنی این همه وقت پیش آقاجون چی کار می‌کنم؟»

پیدا بود که نمی‌خواهد جلوی من کم بیاورد. مکثی کرد و بعد پرسید:

«از کجا بدونم راست می‌گی؟»

پوزخندی زدم و گفتم:

«زن عمو، من که نمی‌دونستم جریان چیه. شما یه پیغام سربسته دادی و من رفتم و حالا اومدم می‌گم آقاجون گفته ذبحت کنم. حتما راست می‌گم دیگه. وگرنه خودش هم الان اینجا بود.»

پیدا بود که انتظارش را نداشت. با اکراه حرفم را پذیرفت و گفت:

«وایستا حاضر شم.»

همین که رفت، نفسی کشیدم و دولا شدم تا حالم جا بیاید. من روی این زن عمویم کراش داشتم و او که با حجاب روستایی و دامن‌های کوتاه و جوراب مچی پنجه ضخیم می‌تونست من را به عرش ببرد، قرار بود جلویم لخت شود.

دولا شده بودم و سعی می‌کردم شلوارم را صاف کنم که شهوتم برملا نشود که ناگهان سنگینی دست زن عمو را روی شانه‌هایم حس کردم که می‌گفت:

«کجایی؟ حواست کجاست؟»

کارد و چاقویی را که لازم داشتم با خودم آورده بودم، اما زن عمو هم یک دست حاضر کرده بود و داخل سطل خالی ماست ریخته بود. سطل را به سمت من گرفت و گفت:

«آقاجون نگفت به جای راست کردن کاردتو تیز کنی؟»

وا داده بودم و مدینه دست بالا را گرفته بود. جواب ندادم و او هم بدون اعتنا به من رفت تا بقیه وسایل را بیاورد. چادرش را با خودش نیاورده بود و دمپایی هم به پا نداشت. پاهای برهنه‌اش دیوانه‌ام می‌کرد.

سرم را تکان دادم تا فکرهای شیطانی از من دور شوند و بعد پشت طویله، جایی که معمولاً گوسفندها را ذبح می‌کردیم رفتم و با شلنگ آب مشغول شستن کف سرامیکی قتله‌گاه شدم تا این که مدینه، با ادا و اطوار خاص خودش آمد.

از شوک درآمده بود و دوباره در جلد لوند همیشگی خودش جلوس کرده بود. در حالی که کمی پودر رختشویی داخل گود قتله‌گاه می‌ریخت تا خوب شسته شود گفت:

«اونجا بیشتر زنا رو حلال می‌کنید یا گاو و گوسفند؟»

قلبم تندتند می‌زد. جواب داد:

«تشکیلات آقاجون بیشتر مال زناست. اهالی گاو و گوسفنداشون رو می‌دن آقای ثقفی براشون سر ببره.»

با خنده گفت:

«مگه این آبادی چقدر زن داره؟»

این سؤال برای من هم پیش آمده بود. مشتری‌های پدربزرگم فقط از ده خودش نبودند و حتی از شهر هم پیشش می‌آمدند و اسمش سر زبان‌ها بود. اما مدینه منتظر جواب من نشد و پرسید:

«چطور منو اونجا نبردید؟»

شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:

«چه می‌دونم! لابد آقاجون برای عروسش استثنا قائل شده.»

کمی مکث کرد و بعد پرسید:

«محمد درد داره؟»

از موضع قدرتش پایین آمده بود. به چشمانش نگاه کردم و گفتم:

«اولش آره، ولی کم‌کم خلاص می‌شی. نگران نباش هواتو دارم. فقط بجنب که شب شد.»

با دلخوری گفت:

«تازه سر ظهره. گلوی من از مو نازک‌تره. مگه چقدر وقت می‌گیره که بریده بشه؟»

سری تکان دادم و گفتم: «فقط که بریدن گلو نیست زن عمو. بعدش تازه کار من شروع می‌شه. باید تمیز کنم بشور بساب و هزار کثافت‌کاری داره.»

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

«خب باید چی کار کنم؟»

گفتم: «شما هیچی. فقط زود لخت شو لطفا.»

این پا آن پا کرد و گفت:

«نمی‌شه با لباس ذبحم کنی؟»

با تمسخر جواب دادم:

«لباس تو غذا اصلاً حال نمی‌ده!»

کنایه‌ی مرا نادیده گرفت و گفت:

«منظورم اینه که با همین لباس ذبحم کنی، بعد هر جور خواستی دربیار و کارتو بکن.»

خندیدم و گفتم:

«نه خانوم! این قانونه که ذبیحه باید عین همون لحظه که به این دنیا اومده، وقت رفتن هم لخت باشه. راه نداره. شرمندتم زن عمو.»

بدون این که تکان بخورد، گفت:

«آخه من روم نمی‌شه. باز اگه آقاجونت بود یه چیزی. بهش محرم هستم لااقل.»

جواب دادم:

«نگران نباش. قصاب به ذبیحه محرمه، اینجا هم که از بیرون دید نداره.»

وقتی دیدم هنوز حرکتی نمی‌کند، گفتم:

«می‌خوای من دربیارم لباستو؟»

تکانی به خودش داد و گفت: «نه لازم نیست. خودم درمیارم.»

وانمود کردم که مشغولم و دارم وسایلم را مرتب می‌کنم، اما زیرچشمی حواسم بهش بود و نگاهش می‌کردم که چطور آهسته آهسته لباس‌هایش را درآورد و تن سفیدش را مثل هدیه‌ای که از کادو درمی‌آید، بیرون می‌انداخت. اما فیلم بازی کردنم دوام زیادی نداشت. همین که سوتینش را که باز کرد، سرتاپای وجودم چشم شد. درشت و سرحال بودند و مقداری به پایین می‌افتادند، اما زمین تا آسمان با آنهایی که در کشتارگاه سلاخی می‌کردیم فرق داشتند. حجم واقعی آن پستان‌ها تازه وقتی که خم شد تا شورتش را هم از پا دربیاورد، خودش را نشان داد و من وظیفه داشتم تمام آن حجم گران‌قیمت گوشت لخم و ناب را از سینه‌اش جدا کنم، طوری که چیزی حرام نشود.

وقتی بالاخره با هزار ناز و ادا همه چیز را درآورد، گفت:

«بیا پسر جون. لخت شدم. حالا چی؟»

سرامیک‌های تمیز را نشانش دادم و گفتم:

«زحمت کشیدید. حالا خواهشاً بیاید زانو بزنید اینجا.»

0 ❤️

2018-07-27 06:53:12 +0430 +0430

مثل یک آرتیست سینما قدم برداشت و با کلی فیلم زانو زد. نمی‌توانستم چشم از گوشتی که جلوی رویم تکان می‌خورد بردارم. طراوت و تازگی ازشان می‌بارید. زن‌هایی که ما در کشتارگاه ذبح می‌کردیم اغلب چند شکم زاییده بودند و در سنین پیش از یائسگی قرار داشتند و دختر تز و تازه‌ای مثل مدینه در آنها پیدا نمی‌شد. آتش شهوت در وجودم زبانه می‌کشید و نمی‌توانستم جلویش را بگیرم.

تا لحظه‌ای که دست‌هایش را پشتش آوردم و با طناب بستم، به زور جلوی خودم را گرفتم که دستمالیش نکنم، اما حالا با دست بسته کاملا در اختیارم بود و فرصت داشتم هر کاری که می‌خواهم انجام بدم.

هنوز در نگاهش غرور موج می‌زد و وقتش رسیده بود که جایگاهش را بداند.

دورش می‌چرخیدم و با اضافه‌ی طناب به بدنش می‌زدم تا جان بگیره. از درد خودش را جمع می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت.

ناگهان فکری شیطانی به سرم زد که هنوز هم از گفتنش شرم دارم. کسی ما را نمی‌دید و پرونده‌ی او هم بسته می‌شد و دیگر نبود که چیزی را برای کسی تعریف کند. ناگهان آلتم را از داخل شلوار درآوردم و جلوی صورتش گرفتم و گفتم:

«می‌خوریش؟»

سرش را با انزجار عقب کشید و گفت:

«معلومه که نه! من زن عموتم. خجالت بکش.»

خندیدم و گفتم:

«آره! ولی منم قصابتم و خیلی کارا می‌تونم بکنم.»

یکی از پستان‌هایش را با دست گرفتم و بالا آوردم و طناب را روی هوا تاب دادم و در همان حال خیلی آرام شروع به پیچاندن نوکش کردم. زودتر از چیزی که فکرش را بکنم، حتی قبل از این که درد واقعی را بچشد، تسلیم شد و دهانش را بز کرد.

بلند شدم و آلتم را یک بار دیگر جلوی صورتش گرفتم. لب‌هایش را دورش حلقه کرد و کمی سرش را عقب جلو داد و بعد در حالی که با چشم‌های درشتش مستقیم در چشم‌هایم نگاه می‌کرد، آهسته آهسته سرعش را زیاد کرد. چند دقیقه‌ای گذشت تا به نقطه انزال رسیدم و برای این که کثافت‌کاری به بار نیاید، خودم را به صورتش چسباندم و پس سرش را کشیدم و همه را در ته حلقش خالی کردم و بعد همین که بیرون کشیدم، بدنش را هل دادم و با پهلو بر زمین خواباندم.

تسلیم بود و چیزی نمی‌گفت و فقط سرفه می‌کرد.

خودم از حال رفتم و گوشه‌ای نشستم. او هم به پهلو افتاده بود و نفس نفس می‌زد که تاب زیبایی به پستان‌های بزرگش می‌داد.

کمی بعد به حرف آمد و گفت:

«خوب شوخی شوخی آبتو ریختی تو حلقما.»

دلم سوخت و جواب دادم:

«ببخشید. دست خودم نبود. خیلی وقته که روت کراش داشتم.»

بعد ناگهان سؤالی به ذهنم رسید که اگر نمی‌پرسیدم هرگز نمی‌توانستم مطرح کنم.

«تو می‌دونستی من روت کراش دارم؟»

پوزخندی زد و گفت:

«شما پسرا فکر می‌کنید کسی حواسش نیست، ولی ما دخترا معنای نگاها رو خوب می‌فهمیم.»

روی چهار دست و پایم بلند شدم و پرسیدم:

«تو چی؟ حسی به من نداشتی؟»

چیزی نگفت و سرش را برگرداند. جلوتر رفتم و چانه‌اش را گرفتم و صورتش را چرخاندم و با اصرار پرسیدم:

«بگو مدینه! راستشو بگو. اینجا آخر خطه.»

چشم‌هایش را بست و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد، گفت:

«سن عمو جعفرت بالاست. مگه من چند سالمه؟ منم هورمون دارم خب!»

صورتش را تکان دادم و گفتم:

«چرا نگفتی؟ چرا رو نکردی؟ تو که به قول خودت از نگاهم می‌فهمیدی من پایه‌ام. چرا حالا که رو به قبله‌ای این چیزا رو می‌گی؟»

چشم‌هایش را باز کرد و با همان تحکم خردکننده به چشم‌های من نگاه کرد و گفت:

«تمومش کن محمد! منم برای خودم اعتقاداتی دارم. الان هم که می‌بینی این چیزا رو می‌گم چون همه چی برام تموم شدست. چون تو گود قتله‌گاه افتادم و تو با کارد و ساطور بالا سرم وایستادی. چون ذبیحه با قصابش لج‌بازی نمی‌کنه. تمومش کن محمد!»

حتی در آن حال هم می‌توانست طوری نگاه کند که کسی جرأت خیره شدن در چشم‌هایش را نداشته باشد. بلند شدم و شلوارم را بالا کشیدم و گفتم:

«معذرت می‌خوام!»

دوباره سرش را زمین گذاشت و نگاهش را به پایین انداخت و گفت:

«اشکال نداره. درکت می‌کنم. فقط دهنم چسبناک شده!»

و بعد با صدای خیلی آرامی اضافه کرد:

«دوست نداشتم این جوری شه.»

شلنگ آب که هنوز باز بود و پای یکی از درخت‌ها می‌رفت را با دست کشیدم و دم دهانش گرفتم. لب‌هایش را غنچه کرد و سر شلنگ گذاشت و در حالی که به من زل زده بود، مشغول خوردن شد.

همین که سرش را عقب کشید، پرسید:

«محمد درد داره؟»

ابهتش برایم از بین رفته بود و حالا من بودم که به‌وضوح دست بالا را داشتم. خندیدم و گفتم:

«نه زن عمو. فقط همون چند لحظه اولش رو تحمل کن.»

منتظر جوابش نشدم. این فیلم هندی را باید هرچه زودتر تمام می‌کردم. بلند شدم و کارد را برداشتم و شروع کردم به تیز کردن و بعد پشتش رفتم و پاهای سفید و گوشتیش را گرفتم و از زانو خم کردم و طناب را به دور مچش انداختم.

با حال التماس گفت:

«حالا حتمنی باید منو عین گوساله ببندی و گلومو ببری؟ مگه منو به زور آوردی اینجا؟»

دستی به سرش کشیدم و گفتم:

«نه زن عمو. می‌ترسم تقلا کنی بالا پایین بپری پستونات ضربه بخورن زیر تنت خراب بشن. اونا رو برای خودم می‌خوام.»

دلخور شد و گفت:

«وا چه ربطی داره؟»

در حالی که مچ پایش را به مچ دستش می‌بستم، گفتم:

«ربطش تو ارتباطشه. حاضری؟»

لنگش را گرفتم و بندش را کمی چرخاندم تا رو به قبله شود. در آن فاصله دستی هم به واژنش کشیدم که هم داغ بود و هم در کمال تعجب ضربان داشت. شک ندارم که از اضطراب نبود و او هم مثل من گرفتار آتش شهوت بود.

کنار بدنش زانو زدم و پای دیگرم را لای لنگ‌هایش گذاشتم و به واژنش فشار دادم. دستم را از دور بدنش رد کردم و موهایش را گرفتم و سرش را بالا کشیدم و با دست دیگرم لبه‌ی تیز کارد را روی پوست ظریفش گذاشتم.

درست مثل یک بره، در چنگال من بود. مدینه زنی بود که در اولین روزهای بلوغم رویش نظر داشتم و حالا این طور رویش مسلط بودم. اشک‌هایش سرازیر بود. سرم کنار سرش بود و آهسته در گوشش گفتم:

«ناراحت شدی که گفتم پستوناتو برای خودم می‌خوام؟»

با بغض جواب داد:

«نه محمد جان. قابلتو ندارن. نوش جونت.»

از موقعیتم حسابی لذت می‌بردم و نمی‌خواستم تمام شود. آرام گفتم:

«یکیش برام کافیه. کدومش مال من باشه؟»

در حالی که می‌لرزید سعی می‌کرد جم نخورد. کارد روی گلویش بود و هر حرکتی می‌توانست کارش را تمام کند. با ترس گفت:

«فرقی نمی‌کنه. همش مال خودت.»

روی دنده‌ی لج‌بازی افتاده بودم و گفتم:

«نه زن عمو. می‌خوام خودت انتخاب کنی. پستون چپت رو برای خودم ببرم یا پستون راستت رو؟»

با عصبانیت فریاد زد:

«سمت چپی رو بردار!»

تازه به جاهای خویش رسیده بود و ول‌کن نبودم. جواب دادم:

«چرا؟ عیب و ایرادی داره؟ چرا اون یکیو نگفتی؟»

لحنش دوباره التماسی شد و گفت:

«چه می‌دونم محمد. خودت یکیشو ببر. چاقو که دست خودته.»

با لذت گفتم:

«جفتشو می‌برم. همین که سرتو بریدم اول می‌رم سراغ اون تپلیا. می‌خوام ببینم کدومشو برای خودم ببرم.»

به گریه افتاد و هق‌هق‌کنان گفت:

«جفتشو ببر، هر کدوم بهتره بردار.»

گفتم:

«من راستیه رو می‌خوام.»

چشم‌هایش را از خشم بست و گفت:

«خب سمت راستی مال تو.»

ول‌کن نبودم و گفتم:

ـ «می‌خوام وصیت کنی که پستون راستت مال من بشه.»

ـ «وصیت می‌کنم پستون راستم مال تو باشه.»

ـ «باید راضی باشی.»

ـ «راضی‌ام که پستون راستم مال تو باشه.»

ـ «درست وصیت کن!»

عاجز شده بود و من هم ول‌کن نبودم. فریاد زد:

«من، مدینه، پیش از ذبحم، با میل و رضای کامل، پستون راستم رو به قصابم تقدیم می‌کنم! حالا خوب شد؟»

خندیدم و گفتم:

«پستونات به درد آقاجون و عموجعفر می‌خورن که دندون مصنوعی دارن. محمد شیره. قلم پا دوست داره. چی خیال کردی؟»

جیغی از سر عجز کشید.

کارد را کنار گذاشتم و دستم را به واژنش چسباندم و در حالی که از حس ضربانش لذت می‌بردم، لب‌هایم را روی لب‌هایش گذاشتم و بوسه‌ای عمیق و طولانی گرفتم. طوری لب‌هایش را می‌مکیدم انگار هرگز تمامی نداشت. زیر دستم شل شد و آرام گرفت و چشم‌هایش خمار شد. نگاهش کردم و لبخند زدم و او هم لبخندم را با لبخند جواب داد.

با دستم شلنگ آب را برداشتم و جلوی دهانش گرفتم. لب‌هایش را روی شلنگ گذاشت و در جرعه خورد و با همان حرکت بلع، به من کمک کرد که محل بریدن را پیدا کنم. انگشت‌هایم به طور خودکار این کار را کردند و من غرق جادوی چشمانش بودم.

حالا چشمانش آرام گرفته بود. نه خبری از مدینه‌ی سلیطه بود و نه مدینه‌ی لوند. نه عصبانی بود و نه خوشحال. درست مثل گوسفندی که به قصابش نگاه می‌کند، در آرامش محض مرا نگاه می‌کرد.

کارد را برداشتم و روی بند گلویش گذاشتم و کشیدم و خط افقی کوچکی انداختم. بعد گردنش را بالا گرفتم و موضع را وارسی کردم. دهان مدینه باز بود و ناگهان مثل بچه‌های نوزاد به گریه افتاد.

او خودش داوطلب شده بود و حالا ممکن بود پشیمان شده باشد، اما دیگر راه برگشتی نبود. تجربه‌ی اندک من می‌گفت همه‌ی دخترها قبل از کشیده شدن کارد دچار طغیان احساس می‌شوند و معمولاً به گریه می‌افتند و این گریه از پشیمانی نیست. کارد را روی همان خط قرمز گذاشتم و این بار لبه‌ی آن را در عمق فرو کردم. صدای گریه‌اش ناگهان به خرخر تبدیل شد و با همان یک پای آزادش شروع به لگد انداختن کرد.

پیدا بود که درد می‌کشد و دوست نداشتم این وضع ادامه پیدا کند.

به بریدن ادامه دادم و با هر برش شکاف را عمیق‌تر کردم تا این که هر چهار رگ زده شد و بعد کمی مکث کردم تا خون خارج شود.

بدنش خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم آرام گرفت و از جا بلند شدم و عرقم را پاک کردم و شلنگ آب را آوردم. دهان و چشم‌هایش تا انتها باز بودند و مرا نگاه می‌کرد. زبانش بیرون بود و دنبال هوا می‌گشت و صدای خرخر از گلوی بریده‌اش به گوش می‌رسید. شلنگ را روی زخم گرفتم و شروع به شستن کردم. دوباره به رعشه و لرزه افتاد، اما این بار ضربه‌ها آرام‌تر و کوتاه‌تر بودند که نشان می‌داد تنها واکنش عصبی است.

می‌دانستم که هنوز من را می‌بیند. صورتم را جلو بردم و چشمانش را بوسیدم و بعد با نوک کارد دست و پایش را باز کردم.

کمی دیگر تقلا کرد و مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد بالا و پایین پرید. پایم را دور طرفش گذاشتم و سرش را بالا کشیدم و چرخاندم و با مهارت، آخرین مهره را شکستم.

سر بریده را جلوی صورتم گرفتم. با چشم‌های خمار و دهان نیمه‌باز نگاهم می‌کرد. هنوز هم چهره‌ی جذابش را حفظ کرده بود.

نمی‌دانستم مرا می‌بیند یا نه، اما سر بریده را چرخاندم تا لاشه‌ی خودش را ببیند که هنوز هم می‌لرزید و گاهی لگدی می‌انداخت. جریان ملایم ادرار از لای پایش روان بود و با خون‌ها و خونابه‌ها قاطی می‌شد.

بخش اصلی کار به پایان رسیده بود و خوشحال بودم که پدربزرگم به من اعتماد کرده بود.

سر بریده را آهسته و با دقت،‌ طوری که موهایش خونی نشود در طشت گذاشتم و بعد با دقت بدنش را چرخاندم طوری که به پشت بخوابد. دست و پایش را جلو کشیدم و با ساطور از مچ قلم کردم و بعد تلمبه‌ای زیر پوستش انداختم تا راحت‌تر بیرون بیاد و با اشاره‌ی چاقو آن را کندم و بعد شکمش را شکافتم

سر مدینه، همچنان از داخل طشت مرا نگاه می‌کرد و هنوز هم می‌توانستم مفتون نگاهش باشم.

0 ❤️

2018-10-01 17:33:28 +0330 +0330

زیبا بود ولی کاش عاطفه تپل بود ، محل ذبح هم چنگی به دل نمیزد کاش جای بهتری انتخاب میکردی، این داستان از زبون مریم بود کلا سلاخ ها به چاقوهاشون علاقه شدیدی دارن و ازشون تعریف میکنن و مواظبشونن ولی مریم نه

0 ❤️

2018-10-01 18:19:40 +0330 +0330
نقل از: Black lion این داستانی است خیالی از زمانی که تعداد انسان‏های روی زمین آن‏قدر زیاد شده که بعضی انسان‏ها به خوردن بعضی دیگر روی آورده‏اند.

ببخشید اگه طولانیه چون میخوام داستان رو حس کنید.

آن‏چه سعی دارم بنویسم، ماجرای بازدید من از یکی از معروف‏ترین و بزرگ‏ترین کشتارگاه‏هایی است که تاکنون وجود داشته است. در این مرکز روزانه بالغ بر هزار رأس برده برای ذبح وارد می‏شوند و تا شب کار همه‏شان انجام شده است و مرکز برای روز بعدی کار آماده شده است.
من در روز بازدید کمی دیر رسیدم و مستقیم به صف زن‏ها هدایت شدم. در آن‏جا صدها زن را دیدم که در یک صف دراز، پهلو به پهلوی هم ایستاده بودند. همگی لخت مادرزاد بودند و دست‏هایشان داشت یکی یکی از پشت بسته می‏شد. اگرچه چشمانشان باز بود، هیچ‏یک حق برگرداندن سرش را نداشت. نگهبانان زیادی به سرعت از پشت و جلوی آن‏ها عبور می‏کردند و اجازه‏ی هیچ نوع خطایی به هیچ‏کس داده نمی‏شد. آن‏طور که به من گفته شد، همه‏ی آن‏ها در جریان جزئیات کاری که قرار است رویشان انجام شود بودند و چیزی که برایم جالب بود، این بود که بیشترشان فقط ایستاده بودند و منتظر بودند و کم‏تر از یک سومشان بودند که گریه می‏کردند.
از آن‏جا که دیر رسیده بودم، برایم توضیح دادند که زن‏ها به محض ورود باید لخت شوند و تمامی زینت‏آلات و طلا و جواهر خودشان را، از گردنبند و النگو گرفته تا گوشواره‏ها و هر چیز دیگری را باید تحویل بدهند. این‏طور گفته شد که همین روند درباره‏ی مذکرها هم اجرا می‏شود، با این تفاوت که آن‏ها وقت کندن لباس مقاومت بیشتری از خودشان نشان می‏دهند. زن‏ها اگرچه لباسشان را بی‏دردسر می‏کنند، امّا مشکل هنگامی است که قرار می‏شود طلا و جواهرشان را هم تحویل بدهند.
به هر حال، من وقتی رسیدم که این مرحله انجام شده بود و حالا با صفی طویل از زن‏های لخت مواجه بودیم که قرار بود گروه‏بندی شوند. حدود یک پنجم از زن‏ها، به طور طبیعی، در حال خون‏ریزی زمان قاعدگی‏شان بودند. این عده به سرعت از جمع جدا شدند و در صفی جداگانه، به بیرون هدایت شدند تا وقتی پریودشان به پایان رسید کارشان تمام شود.
ملاک اصلی گروه‏بندی در میان برده‏های باقی‏مانده، سنشان بود. دخترهای نوجوان و نابالغ، که عمدتاً یا اصلاً پستانی نداشتند و یا رشد پستانشان به اتمام نرسیده بود، در یک صف قرار داده شدند. دختران بین بیست سال تا سی سال، زن‏های بین سی تا چهل سال، بین چهل تا پنجاه سال، و پیرزن‏های بالای پنجاه سال، هر گروه در صفی جداگانه طبقه‏بندی شدند و به این ترتیب، یک صف به پنج صف تبدیل شد.
هر یک از این صف‏ها، مجدداً به چهار صف تقسیم شدند. در حالی که زن‏ها همچنان پهلو به پهلوی هم و با پاهای باز و دست‏های بسته از پشت ایستاده بودند، مسؤولین رده‏بندی در جلوی صف‏ها به بازدید پرداختند و پس از یک وراندازی کامل، روی شکم هر برده شماره‏ای را با ماژیک می‏نوشتند. ملاک این دسته‏بندی جثه‏ی برده‏ها بود. گروه یک، برده‏های ریزاندام بودند. گروه دو، شامل برده‏هایی می‏شد با وزن و قد طبیعی. گروه سه، زن‏هایی بودند که می‏شد حدس زد اضافه‏وزن دارند و زن‏های چاق و گوشتی و فربه، گروه چهار را تشکیل می‏داد. اندازه‏ی پستان‏ها و بعد از آن کپل‏ها، نقش بسیار مهمی در این طبقه‏بندی داشتند. به طوری که خیلی دیدم زن‏هایی را که قامتی ریزتر از هم‏گروهی‏هایشان داشتند و فقط به خاطر پستان‏های گوشتی‏شان در گروه دیگری طبقه‏بندی می‏شدند.
در پایان این قسمت، کل زنان موجود، به بیست قسمت تقسیم شده و در بیست صف، پهلو به پهلوی هم ایستادند. سپس همگی به سالن بعدی هدایت شدند. این سالن، اوّلین مرحله‏ی عملی از خط تولید بود. هر صف به سالنی جداگانه می‏رفت و در انتها دوباره همگی به هم ملحق می‏شدند.
از آن‏جا که من نمی‏توانستم دائم از سالنی به سالن دیگر بروم و تماشا کنم و حدس می‏زدم باز هم طبقه‏بندی دیگری در کار باشد، یکی از زن‏ها را نشان کردم و تصمیم گرفتم تا انتها به دنبال او به راه بیافتم. سوژه‏ی من زنی کاملاً معمولی بود و کاملاً تصادفی انتخابش کردم. زنی بود 33 ساله، که در گروه سوم از هم‏سن و سال‏های خودش قرار داشت. این زن مثال خوبی بود از استثنایی که حرفش را زدم. اگرچه قد و قامتی کاملاً متناسب داشت، فقط به خاطر پستان‏های بزرگش، روی شکمش به جای عدد دو، عدد سه نوشته شده بود. حتّی وقتی دقت کردم دیدم که ابتدا عدد دو نوشته شده و سپس تصحیح شده بود.
صفی که من به دنبال آن راه افتادم، شامل 23 زن بود. همگی پهلو به پهلو ایستادند و منتظر نوبتشان شدند. پنج تکنسین قوی‏هیکل، مسؤول اجرای این قسمت بودند. آن‏ها از جلوی صف شروع کردند و زن‏ها را یکی‏یکی از پشت می‏قاپیدند و عقب می‏آوردند و کارهای لازم را خیلی سریع و هماهنگ انجام می‏دادند و بعد زن را به صف دیگری برمی‏گردادند که کمی جلوتر از صف قبل قرار داشت.
هر زنی را که عقب می‏کشیدند، ابتدا دستش را باز می‏کردند و بعد روی زمین می‏انداختند. با چند شلنگ از آب کف‏آلود و گرم و پرفشار بدنش را به سرعت می‏شستند و در همان حین تمام موهای بدنش را، از فرق سر تا نوک پا، به غیر از ابروها و پلک‏ها، می‏تراشیدند و بار دیگر با فشار آب می‏شستند. یکی از تکنسین‏ها شلنگش را به داخل سوراخ‏های لای پای زن‏ها هم می‏برد و تمام قسمت‏های داخلی را می‏شست. دست زن‏ها بعد از شسته شدن دوباره زنجیر می‏شد و در صف بعدی می‏رفتند و در انتظار ورود به مرحله‏ی بعد می‏ایستادند.
پس از این سالن، دوباره هر بیست صف وارد سالن بعد می‏شدند و از آن‏جا دوباره همه با هم وارد مرحله‏ی بعد می‏شدند. در این سالن میانی فرصت پیدا کردم گشتی در صف‏های دیگر بزنم و تماشا کنم. این برده‏ها با برده‏های پیش از این مرحله اصلاً قابل مقایسه نبودند. همگی از سر تا پا خیس بودند و حرارت و فشار آب همه را خسته کرده بود و نفس نفس می‏زدند. همچنین، از موهای رنگ و وارنگ و بلند و کوتاه و روی دوش ریخته و مدل‏های مختلف پشم‏های لای پا هیچ خبری نبود. حالا همگی شکل هم بودند و بسیاری از زن‏ها که زیبایی‏شان را مدیون موهایشان بودند، حالا دیگر مثل گوسفند پشم‏تراشیده شده بودند. آن‏چه خیلی برایم جالب بود طیف پیوسته‏ی ترس و لرز در میان زن‏ها بود. پیرزن‏های سن‏بالا، اغلب گریه می‏کردند و از ترس می‏لرزیدند و این ترس و گریه رفته‏رفته کم می‏شد تا به دخترهای نابالغ و نوجوان می‏رسید که عمدتاً یا لب‏هایشان را گاز می‏گرفتند و یا دزدکی نگاهی به اطرافیانشان می‏انداختند و گاهی در آینه‏های بالای سقف به دنبال خودشان می‏گشتند. در حالی که در صف پیرزن‏ها اغلب گریه می‏کردند، در میان دخترهای گروه اوّل، که اغلب هم دارای عدد 1 روی شکم بودند، فقط یک نفر را دیدم که گریه می‏کرد. رفتم جلو و دستی به بدنش کشیدم. سرش را بالا نیاورد تا نگاهم کند. دستم را روی سینه‏اش گذاشتم و فشار دادم. امّا پستانش اصلاً شروع به رشد نکرده بود. سینه‏اش کاملاً پسرانه بود و حتّی نوکش هم قلمبه نشده بود.
مرحله‏ی بعد، زن‏ها در همان صف‏هایی که بودند، روانه‏ی دو سالن مجزا شدند. این مرحله، مرحله‏ی نهایی بود. امّا تفاوتی بین این دو سالن وجود داشت. یکی از سالن‏ها برده‏های زیرگروه 1 و 2 را می‏پذیرفت و سالن دیگر مخصوص برده‏های گوشتی‏تر گروه 3 و 4 بود. از آن‏جا که سوژه‏ی من در زیرگروه 3 بود، من هم روانه‏ی سالن دوم شدم. آن‏طور که به من گفته شد، تفاوت این دو سالن تنها در بریده شدن پستان‏ها بود. در سالن یک، برده‏ها بدون بریده شدن پستانشان ذبح می‏شدند و بعد، بنا به تشخیص مسؤولین کنترل کیفیت، شاید پستانشان بریده می‏شد. امّا در سالن دوم، پستان‏ها پیش از ذبح بریده و جدا می‏شدند.
این بار هم زن‏ها را به صف، پهلو به پهلو ایستادند و یکی یکی عقب کشیدند. با این تفاوت که پس از اتمام کار، لازم نبود روانه‏ی صف دیگری شوند. پستان‏های هر برده که به عقب کشیده می‏شد، ابتدا با تسمه‏های محکم، از پایه به شدت هر چه تمام‏تر بسته می‏شد تا جریان خون به آن پستان قطع شود. سپس زن را زیر گیوتین مخصوص می‏بردند، پستان‏هایش را یکی یکی در آن محکم می‏کردند و تیغه را می‏کشیدند. تیغه با سروصدا پایین می‏آمد و پستان بریده شده، از سطحی شیب‏دار سر می‏خورد و در سبدی می‏افتاد و می‏غلتید و نوکش به بالا قرار می‏گرفت. یکی از مسؤولین کنترل کیفیت فوراً پستان بریده شده را برمی‏داشت و از نظر ظاهری نگاهی می‏کرد و در ظرفی بزرگ‏تر که تمام پستان‏ها جمع می‏شدند و حاوی مایعی ضدعفونی‏کننده بود، پرتاب می‏کرد.
هر برده، پس از این که پستانش از تنش جدا می‏شد، فوراً به عقب کشیده می‏شد و سرش قطع می‏شد. قبل از آن که خون به طور کامل از بدن خالی شود، تکنسین دیگری بدنش را از بالا تا پایین می‏شکافت و دست‏ها و پاها را جدا می‏کرد و قسمت‏های داخلی را بیرون می‏کشید. هر عضو در ظرفی جداگانه انداخته می‏شد و نهایتاً برای بسته‏بندی فرستاده می‏شد. دست‏ها و پاها در یک جا، معده‏ها و شش‏ها در یک جا، روده‏ها در یک جا، مثانه‏ها در یک جا، رحم‏ها و تخمدان‏ها در یک جا.
سوژه‏ی مورد نظر من، آن زن 33 ساله، تنها پیش از بریده شدن پستان‏هایش بود که به گریه افتاد و از لحظه‏ای که پستان‏هایش را تسمه بسته شد به آن‏ها چشم دوخت و بریده شدنش را کاملاً تماشا کرد و در دستان مسؤول کنترل کیفیت هم چشم از آن برنداشت. در آخرین لحظه هم با ناباوری به سوراخ‏های روی سینه‏اش، جایی که قبل از آن یک جفت پستان خوش‏فرم و خوش‏دست قرار داشت، نگاه کرد و نهایتاً خود را در اختیار قصابان گذاشت تا در کم‏تر از یک دقیقه چیزی از بدنش باقی نگذارند.
هنوز مشغول تماشا بودم که یکی از مأمورین سراغ من آمد و دعوت کرد تا به سالن دیگری بروم و آن‏جا را هم تماشا کنم. آن‏جا متوجه شدم که برده‏های سالن اوّل، دوباره به دو قسمت تقسیم می‏شدند. با این که آن‏جا هم روند کلی کار همانند سالن دوم بود، با این تفاوت که پستانی بریده نمی‏شد، دختران نابالغ و نوجوان، ماجرای جداگانه‏ای برای اجرا داشتند.
آن‏ها به قسمتی دیگر از سالن هدایت می‏شدند و روی زمین می‏خوابیدند. سپس مأمورین آن‏ها را که جثه‌های کوچکی هم داشتند، یکی‌یکی برمی‏داشتند و از تسمه‌هایی که به پاهایشان بسته می‌شد، آویزان می‌کردند. به جای روند معمول که سر دخترها بریده می‌شد، در این‌جا فقط رگ گردنشان را می‌بریدند و سرشان را عقب می‌گرفتند تا خون تخلیه شود. هر دختر، زمانی بین دو تا پنج دقیقه طول می‏کشید تا به طور کامل جان دهد و سپس او را پایین می‏آوردند و بدون هیچ‏گونه ردی از خون‏ریزی، تمیز و پاکیزه، در جایی می‏خواباندند. گفته می‏شد مشتری‏ها برای این‏گونه دختران جوان، قیمت‏های بالاتری را می‏پردازند. سعی کردم دختر گریانی را که در سالن پیش دیده بودم ببینم. امّا دیر رسیده بودم. او را هنگامی دیدم که آرام و بی‏‏دغدغه و بی‏جان، با دست و پای باز، روی زمین خوابیده بود و نگاهش به نقطه‏ای نامعلوم خیره شده بود. به صورتش دقت کردم. شاید در لحظات آخر اشکی در چشمانش برای ریختن باقی نمانده بود که چشمانش آن‏طور خشک بود.

نظر یادتون نره قربون بچه ها

فک کنم این چهارمین داستانت بود خوندم از صفحات ۴و۵ هم خوندم دیگه کلا برام تکراری شد، درضمن اینیکی اصلا شبیه اونی نبود که گفتی، اگه آینده ست پس چرا همه کارا دستیه؟ همین الانش کشتارگاها داره ماشینی میشه (erection)

0 ❤️

2018-12-25 14:20:49 +0330 +0330

عالی بودن عالی

0 ❤️

2019-05-29 12:04:38 +0430 +0430

یکی از بهترین داستان های زندگیم بود که خوندم دمت گرم

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «