داستان های فتیش(داستان هایی که هیج وقت توی شهوانی قرار نمیگیرد)+داستان جدید زهره در مراسم عروسی ص3

1391/05/09

سلام دوستان من این تاپیک روزدم که داستان های فتیش سیاه رو بذارم شاید با خوندنش شکه بشید ولی جالبه برای شروع یک داستان مذارم استقبال شد ادامه میدم
باتشکر از مینا

172716 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2012-08-12 17:16:09 +0430 +0430

داش دمت گرم
بسیار زیبا بود
زود به زود اپدیت کن
اورین اورین

0 ❤️

2012-08-12 23:49:16 +0430 +0430

چشم فعلا سرم شلوغه. حاجی این ادمین مارو سرویس کرده اسمم رو عوض نمیکنه

0 ❤️

2012-08-13 00:11:50 +0430 +0430

سر کار گذاشتی دیگه این چی بود دیگه؟؟؟!!!

0 ❤️

2012-08-13 01:26:44 +0430 +0430

میشه بگید کجاش سرکاری بود؟

0 ❤️

2012-08-13 02:01:30 +0430 +0430

کیر تو مغزت،باحال بوود!

0 ❤️

2012-08-13 02:24:41 +0430 +0430

از این ادبیات شهوانیون

0 ❤️

2012-08-13 02:32:42 +0430 +0430

دوست عزیز خسته نباشی
داستانها فوق العادس.
هم محتوا و هم نگارش دقیق و جدیده.
ممنون که تنوع ایجاد کردی.
فقط یه سوال:این یه تاپیکه.یه تاپیک دیگه هم هست اسمش ذبح و کشتاره!
عین همن
فقط خاطرات فرق میکنه.قضیه چیه؟

0 ❤️

2012-08-13 02:38:08 +0430 +0430

اگر دقت به تاریخ تاپیکها کنید میبینید که این تاپیک زودتر شروع به کار کرده منم کاری به اون دوستمون ندارم هرکار دوست داره بکنه من تاپیک خودمو دارم و روش کار میکنم کاری هم به تقلید دیگران هم ندارم
ممنون که سر زدی بازم پیش ما بیا

0 ❤️

2012-08-16 03:21:03 +0430 +0430

خواهش ميكنم ادامه بده

0 ❤️

2012-08-27 02:25:06 +0430 +0430

این داستان تصویری هستش کلیک کنید

https://docs.google.com/file/d/0BzSV5ZFjh73TNlc1eTFobXlTOFNaVmk0emhSMXZfZw/edit?pli=1

0 ❤️

2012-08-28 07:36:39 +0430 +0430

بازم بزار

0 ❤️

2012-09-02 03:45:33 +0430 +0430

Agha edame bede dge

0 ❤️

2012-10-06 01:47:15 +0330 +0330

دمت گرم مثل بقیه داستانات توپ بود

0 ❤️

2012-10-08 03:02:45 +0330 +0330

[quote=faghihi_hf]دمت گرم یه داستان به نویس که ما همگی میخواهیم شما بانو محترم را مثل سگ ببندیم وبعد به شاشیم بر فرق سرت و ناگهان یک چاقوی کوند در مقعد صورتی رنگ شما فرو کنیم و همگی نفری 250 گرم ان تازه بر روی شما بمالیم وشما رو برای سفر ی که درپیش دارید با ازرائیل همراهی کنیم فقط به زار ما چاقو رو از کون شما در بیاریم .عجله نکن .بخاطر اضافه بار اونجا نکنندت.[/quote]
من پسرم حاج خانم. اون حرفاتم که چرت بود

0 ❤️

2012-10-26 01:07:02 +0330 +0330

مرد قصاب، از تأخیر چهل دقیقه‌ای کاروان عروس و دامادکلافه شده بود و داخل حیاط راهمی‌رفت و مدام ساعتش را نگاه می‌کرد و غر می‌زد.
«ای بابا! خسته شدیم.»
لحظه‌ای به قربانی خیره شد و به سمتش آمد و گفت:
«حیوون، شانس آوردی که دارینفس می‌کشیا.»
زهره سرش را بالا آورد و به قصاب نگاه کرد. چشمانش از اشک خیس بود. بدن برهنه‌اش از جوانی و زیبایی برق می‌زد. دست‌هایش را از پشت بسته بودند و گوشه‌ای نشانده بودند تا در انتظار سرنوشتش باشد.
قصاب خندید و با پا ضربه‌ی آهسته‌ای به ران زهره زد و گفت:
«الآن باید وسط این حیاط دست و پا می‌زدی.»
زهره سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند. صدایش را صاف کرد و پرسید:
«چرا نمیان؟»
ـ «آرایشگاه معطلشون کرده بود، همه‌ی برنامه‌ها عقب افتاد. الآن دختره داره حسابی می‌رقصه و خوشه برای خودش.»
و در حالی که با چاقویش بازیمی‌کرد، پرسید: «تو چند سالته؟»
زهره سرش را به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت: «26 سالمه آقا.»
قصاب نوک‌پا زمین نشست وگفت: «خوب پرواری… گوشت خوبی داری…»
بعد مچ پای راستش را گرفت و بالا کشید و ادامه داد:
«کستم درشته. پستوناتم خیلی خوبن.»
زهره که بیش از حد روی سینه‌هایش حساس بود، با ترس پرسید:
«بریده می‌شن آقا؟»
قصاب خندید و با لحن مسخره‌ای گفت:
«هم بریده می‌شن، هم خورده… فامیل بودی با اینا؟»
ـ «با خودشون نه… ولی عروس هم‌کلاسیم بوده. همه‌ی گوشتم خورده می‌شه؟»
قصاب نگاه دلسوزانه‌ای به بدن خوش‌گوشت و سراپا برهنه‌ی زهره انداخت و به جای جواب دادن، پرسید:
ـ «تا حالا گوسفند کشتنو دیدی؟»
ـ «نه، هیچ‌وقت.»
ـ «آخی… دلت نیومده… خب… قصابی که رفتی؟»
زهره چیزی نگفت و با چشماندرشتش فقط نگاه کرد. قصاب ادامه داد:
ـ «ببین حیوون، بعد از این که کشتمت، آویزونت می‌کنم و مثل گوسفند، تیکه‌تیکه می‌کنم تنتو. این تنی که من می‌بینم، هیچی دورریز نداره.»
زهره سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ «بابام گوشت دختر می‌آورد خونه، ولی من لب نمی‌زدم.»
ـ «اوه… پس بابات این‌کاره بوده. فروختنت؟»
زهره سرش را پایین انداخت و با صدای آهسته‌ای گفت: «بله.»
ـ «چی بوده قضیه؟»
ـ «گفتم که. عروس همکلاسیم بوده، به شوهر پول‌دارش گیر داده که منو می‌خواد، اونمقیمتو اون‌قدر بالا برد که بابام راضی شد.»
قصاب که کمی دلش به رحم آمده بود، پرسید: «می‌ترسی؟»
ناگهان زهره زد زیر گریه و با لحن التماس گفت: «خیلی می‌ترسم آقا.»
قصاب کنارش روی زمین نشست و در حالی که نوازشش می‌کرد، گفت:
ـ «نترس حیوونی. زودی می‌کشمت. پرده داری یا نه؟»
ـ «دارم آقا.»
ـ «خب پس باید احتمالاً وجودشو به همه نشون بدم. چون معمولاً پول اضافه می‌دنبابتش. نترسیا. اگه دختر خوبی باشی، زود و تمیز سرتو می‌برم… فقط باید ببینم صاب‌خونه رو چی کار کنم.»
زهره، التماس‌کنان گفت: «دخترخوبی‌ام. هر کاری بگید می‌کنم.»
ـ «باریکلا. حالا ببینم چی می‌شه. چون اینا می‌خوان تو خوب دست و پا بزنی.»
زهره که یکه خورده بود، پرسید: «یعنی چی آقا؟»
قصاب، با خونسردی جواب داد: «یعنی جون کندنت بیش‌تر طول بکشه حیوون.»
دخترک با ترس به چشمان خونسرد قصابش نگاه کرد و گفت:
«من شنیدم این کار قانونی نیست.»
قصاب که دیگر حوصله‌اش داشت سر می‌رفت، گفت: «آره، ولی خب بعضیا دوست دارن.»
زهره چیزی را که می‌شنید، باور نمی‌کرد. و از آن مهم‌تر، باور نمی‌کرد که این اتفاق دارد برای او می‌افتد.پاهایش را جمع کرد، سرش را روی زانوهایش گذاشت و سعیکرد جلوی گریه‌اش را بگیرد.
قصاب بلند شد و به سمت یکی از کسانی که آن اطراف بودند رفت. زهره صدایش را می‌شنید که می‌گفت:
«آقا پس این شادوماد کی میاد؟ این حیوون خسته شد… یه زنگ بزن ببین کجاس… مناین زبون‌بسته رو ببرم دم در یا نه؟»
بعد پیش زهره برگشت و گفت: «آب می‌خوای؟»
زهره خودش را جمع‌وجور کرد وسری تکان داد. قصاب کاسه‌ای آب را جلوی دهان زهره آورد و گفت:
«بیا زبون‌بسته. بخور تا سیر شی… آهان… بیا جلو… بخور… باریکلا.»
چشم زهره به آب بود و چند جرعه که نوشید، سرش را کشید عقب.
قصاب، در حالی که داشت بلند می‌شد، با لحنی دلسوزانه گفت:
«آفرین… قبل ذبح هم بهت آب می‌دم. گناه داری تو حیوون. کاردمو خوب تیز می‌کنم که خیلی اذیت نشی.»
زهره که دوباره توانسته بود بر اعصابش مسلط شود، پرسید:
«آقا، چرا سرمو تراشیدن؟»
قصاب نگاهی به او انداخت و گفت:
«من چه می‌دونم. کار خودشونوراحت کردن، کار منو سخت. سرتو که ببرم خونی می‌شی، این‌جوری می‌شهراحت و بی‌زحمت سرتو بندازن تو دیگ.»
زهره داشت به این جواب فکر می‌کرد که ناگهان جنب‌وجوشی در میان کسانی که در حیاط بودند افتاد. زنی کهخودش را دوان‌دوان به داخل خانه می‌رساند، سرراه گفت:
«اومدن آقا صفا. زنگ زدن گفتن راه افتادن.»
قصاب هم که از حرکت جمع یکه خورده بود، گفت:
«اوه اوه… پس ما می‌ریم دم در… همون‌جا می‌کشمش کهاز روش رد بشن و همون‌جا همسلاخیش می‌کنم.»
زن که داشت دور می‌شد، گفت: «نمی‌دونم، اگه شیلنگتا اون‌جا می‌رسه که هر جور صلاح می‌دونین.»
قصاب به سمت زهره برگشت و گفت: «زبون‌بسته پاشو که وقتشه.»
زهره امّا از جایش تکان نخورد. التماس‌کنان به قصابگفت:
«آقا تو رو خدا. به اون حرفاشونگوش ندین. بذارین بی‌درد بمیرم. من چه گناهی کردم آخه؟»
قصاب که دولا شده بود و داشت دست‌های زهره را از پشتش باز می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
«آخی حیوونی، حالا بیا بریم، خدا بزرگه.»
زهره دست‌هایش را به محض باز شدن، دور زانوهای تنومند مرد قصاب انداخت و با همان حالت التماس گفت:
«آقا هر کاری بگید می‌کنم. هر کاری. هر نمایشی بخاین می‌دم. فقط راحت بکشین.»
قصاب دیگر داشت کلافه می‌شد. با لحن تندی گفت:
«باشه! بیا بریم. الآن میانا. بدو چهاردست‌وپا شو ببینم.»
و بعد دو تا کارد و مقداری طناب از روی زمین برداشت و داخل یک کیسه‌ی پلاستیکیانداخت. زهره هم نیم‌نگاهی به آن وسایل کرد و چهاردست‌وپا شد و برای آخرین بار گفت:
«بهم قول دادینا»

0 ❤️

2012-10-30 02:35:09 +0330 +0330

قصاب چیزی نگفت. عقب ایستاده بود و کس بزرگ و قرمز زهره را دید می‌زد که از لای ران‌های خوش‌گوشت و سفیدش خودنمایی می‌کرد. پستان‌های بزرگش کاملاً به سمت زمین کشیده شده بودند، ولی آن‌قدر سفت بودندکه هر کسی هوس می‌کرد دستمالی‌شان کند. قصاب که واضح بود جذب آن منظره شده بود، در حالی که دو پایش را دوطرف شکم زهره می‌گذاشت، گفت:
«ماشالا عجب پستونایی داری حیوون.»
حتّی خود زهره هم سرش را پایین برد و به پستان‌های خودش نگاه کرد. قصاب که انگار اگر یک لحظه حرف نمی‌زد می‌مُرد، زیر لب گفت:
«خوش به حال اونی که این پستونا رو می‌خوره.»
زهره این جمله را شنید و دوباره سرش را پایین انداخت. حقارت و وحشت، هم‌زمان در جانش افتاده بودند. وحشت از مرگی که در چند قدمی منتظرش بود، و حقارت از وضعی که در آن به سر می‌برد.
چون مویی روی سرش نبود، قصاب گوش‌هایش را گرفت و دقیقاً مثل یک حیوان، او را به سمت در برد. زهره خوب می‌دانست که همه‌ی حضار، به پستان‌های درشتش خیره شده‌اند که در هوا تاب می‌خوردند و خودنمایی می‌کردند. همین پستان‌هایی که زهره همیشه به داشتن شان افتخار می‌کرد از نگاه حریصانه‌ی مردها و حسودانه‌یزن‌ها به سینه‌ی برجسته‌اش لذت می‌برد، حالامهم‌ترین عامل تحقیر او شده بود و هنوز هم ادامه داشت.بدتر از همه این بود که حدس می‌زد همین پستان‌ها و فخری که باهاشان در مدرسه می‌فروخت، او را به این روز انداخته باشد.
در همین وقت، مادر داماد جلو آمدو…

0 ❤️

2012-10-30 03:43:47 +0330 +0330

چرا میخوای؟

0 ❤️

2012-10-30 03:47:46 +0330 +0330

بیخیال خانم بذار من بخورمت حروم نشی

0 ❤️

2012-10-30 04:10:11 +0330 +0330

خوب بد زشت
داستانت از نظر نوشتاري قابل تامل بود …پرداختهات كم بود … يا شايد من انتظارم از اولين داستان با اين موضوع ، بيشتر از توان نويسنده است… به نظر من زماني كه عاطفه ميره مدرسه واسه ذبح كم پرداخت شده ميتونست صحنه هاي دهشناك تري را بين دانش آموزان دختر بوجود بياره … اينو از اين باب ميگم كه داستاني با اين موضوع ميتونست وحشتناك تر هم ادامه پيدا كنه و در نهايت تمام بشه … همونطور كه گفتي ممكنه انقلابي در داستانهاي سكسي ايجاد بشه با اين موضوع …پس تمام تلاشت را بكن كه روي يك خط حركت نكني و رو به افول نره كه من انتظار دارم داستانهاي بعديت خيلي بهتر و جذابتر از اولين داستانت بشه …
داداش بلك ليون آرا برادر و يا هر اسم ِ ديگه … راه ِ سختي در پيش داري چون موضوعت جدا از روال ِ سايت ِ
و بي شك خوانندگانت هم با ديد و ذهني فرهيخته تر به داستانت نظر ميدهند … موفق باشي عزيز ِ جان

0 ❤️

2012-10-30 04:23:47 +0330 +0330

زاغارت جون دمت گرم-بیسته بیسته تاپیکت-
فقط واس یادآوری بگم:85 جوری گاییدم سامانتون رفت

0 ❤️

2012-11-05 13:55:37 +0330 +0330

بلاخره اپدیت کردی
بقیه اش رو بزار که داره خوشم میاد

0 ❤️

2014-05-02 15:42:51 +0430 +0430

جالب انگيز بود, ادامه بده و مرسى

0 ❤️

2014-06-20 05:23:04 +0430 +0430

tafakore malikholiaiii

0 ❤️

2014-07-19 09:04:38 +0430 +0430

کاری ندارم کپی میکنی یا نه. ولی داستانا باحالن! بارم بزار! با اینکه متفاوت و یه خورده ترسناکن ولی باحالن!

0 ❤️

2014-08-23 10:41:30 +0430 +0430

تاپیک جالبیه
ادامه بده

0 ❤️

2014-11-30 07:57:54 +0330 +0330

تو مغزت چی میگذره
فیلم های هاستل و مشابه اینها رو دیدم
اما این داستانها بی هدف اند
باید جریان خاص و محکم تری پیدا کنی
قطعات مجزا …جالب نیستن

0 ❤️

2015-02-09 11:08:52 +0330 +0330

شاشیدم تو داستانت و همه چیزت . یعنی واقعا احمق تر و خل تر و کونی تر از تو هم پیدا میشه . ها ؟؟؟
واقعا این چه ذهن مشوش و پریشونیه که تو داری ؟

0 ❤️

2015-03-03 02:14:38 +0330 +0330

جالب بود برام. داستانای کاملتو برام بفرست

0 ❤️

2015-03-03 02:22:27 +0330 +0330

داستانات کامل نبود بعضی ها. مثه عروسی. کاملشو برام بفرست

0 ❤️

2016-01-08 11:28:32 +0330 +0330

بقوا حافظ نه هر که کله کج نهاد و تند نشست قلندری داند…هر نوشته نوشته نیست هر داستانی داستان نیست و خلاصه …ولش کن بهتره هیچی نگمممم… شما بنویس …خوش باش کی به کیه …تو هم نویسنده تو هم خود پایولو کویلیو …بنویس …بقول کردا حالا که پالان پالانه دو وجب زیر تالانه…بنویس …خوش باش

0 ❤️

2016-01-08 14:34:13 +0330 +0330
نقل از: mino_vmgh بقوا حافظ نه هر که کله کج نهاد و تند نشست قلندری داند.....هر نوشته نوشته نیست هر داستانی داستان نیست و خلاصه ....ولش کن بهتره هیچی نگمممم.. شما بنویس ...خوش باش کی به کیه ....تو هم نویسنده تو هم خود پایولو کویلیو ...بنویس ....بقول کردا حالا که پالان پالانه دو وجب زیر تالانه...بنویس ...خوش باش

چرا عصبی هستی؟

1 ❤️






تاپیک‌های داغ





‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «