داستان های فتیش(داستان هایی که هیج وقت توی شهوانی قرار نمیگیرد)+داستان جدید زهره در مراسم عروسی ص3

1391/05/09

سلام دوستان من این تاپیک روزدم که داستان های فتیش سیاه رو بذارم شاید با خوندنش شکه بشید ولی جالبه برای شروع یک داستان مذارم استقبال شد ادامه میدم
باتشکر از مینا

172466 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2012-07-31 05:26:52 +0430 +0430

آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن

0 ❤️

2012-07-31 05:55:24 +0430 +0430

[quote=gay28esf]بازم بفرست با اینکه دیشب تا صبح سر داستان اولت حالم بد بود[/quote]
ممنون ک دوست داشتی حتما میذارم_ اولش سخته

0 ❤️

2012-07-31 05:57:36 +0430 +0430

[quote=نقي]آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن[/quote]
عزیزم سبک داستان ها اینه دیگه آیت الله _ با داستانت چکار کردی؟

0 ❤️

2012-07-31 06:01:27 +0430 +0430

اگه تو داستان جاي دخترك را با گوسفند جابجا كني همه چي حله

0 ❤️

2012-07-31 06:11:51 +0430 +0430

[quote=m.max3x][quote=نقي]آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن[/quote]
عزیزم سبک داستان ها اینه دیگه آیت الله _ با داستانت چکار کردی؟[/quote]
دارم روش كار ميكنم منم ديكه نقي ام نه آيت الله

0 ❤️

2012-07-31 06:27:13 +0430 +0430

دزد!
دروغه
کار خودت نیس
چرا کپی میکنی؟
pigletmina.wordpress.com

0 ❤️

2012-07-31 07:57:26 +0430 +0430

خيلي عالي بود مرسي بازم بزار

0 ❤️

2012-07-31 07:59:37 +0430 +0430

[quote=cowbreast]دزد!
دروغه
کار خودت نیس
چرا کپی میکنی؟
pigletmina.wordpress.com[/quote]
عجب آدمی هستی برو ببین داستان های که من میذارم اینا هستن بعدش خود برو تا پیک جمع لطفا حرف مفت نزن

0 ❤️

2012-07-31 08:14:34 +0430 +0430

[quote=Shitoos]خيلي عالي بود مرسي بازم بزار[/quote]
بازم سر بزن داستان جدید تو راه

0 ❤️

2012-07-31 08:17:09 +0430 +0430

[quote=نقي][quote=m.max3x][quote=نقي]آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن[/quote]
عزیزم سبک داستان ها اینه دیگه آیت الله _ با داستانت چکار کردی؟[/quote]
دارم روش كار ميكنم منم ديكه نقي ام نه آيت الله[/quote]
منتظر داستانتم نقی جون

0 ❤️

2012-07-31 15:55:27 +0430 +0430

فردا با یک داستان قشنگ میام فعلا

0 ❤️

2012-08-01 06:56:09 +0430 +0430

دانش‏آموزان، همگی در سالن اجتماعات دبیرستان جمع شدند. بوی هیجان، از تک‏تک آن‏ها به مشام می‏رسید. آن روز، روز مسابقه‏ی فینال بود و بر طبق سنت مدرسه، جالب‏ترین برنامه‏های ممکن برای پیش از بازی تدارک دیده می‏شد. این سنت، هم‏چنین هدف دیگری هم برای آن مدرسه داشت: فروش فیلم فعالیت‏های روزانه‏ی مدرسه. این مسأله آن‏ها را به یکی از ثروت‏مندترین مدارس سراسر دنیا تبدیل کرده بود. علاوه بر این، با منبع لایزال غذایی که در اختیار داشتند، آن‏ها هرگز پولی برای غذا نمی‏دادند. این منبع لایزال، از آموزش رایگان دخترهای سراسر دنیا تأمین می‏شد. به این صورت که این دخترها شانسشان را امتحان می‏کردند و برای آموزش رایگان در این مدرسه پذیرفته می‏شدند و اگر ظرف دو سال به نتایج قابل قبولی نمی‏رسیدند، پایان کارشان به چنین مراسمی می‏انجامید. به هر حال، خیلی از دخترهایی که به این نحو تحصیل می‏کردند، حتّی اگر پیروز می‏شدند یا اصلاً به امتحان نمی‏رسیدند، خودشان داوطلب برای شرکت در این مراسم می‏شدند. به نظر می‏آمد که روح غالب بر مدرسه، آن‏ها را وادار به چنین انتخابی می‏کرد. علاوه بر درآمد حاصله از فروش این فیلم‏ها، خانواده‏های پول‏داری بودند که مبالغ گزافی هزینه می‏کردند تا پسرانشان در این مدرسه تحصیل کنند و زندگی را بیاموزند. این حجم عظیم پول، همیشه برای هر کاری که مدرسه می‏خواست انجام بدهد، کافی بود.
ناگهان تمام چراغ‏های سالن خاموش شد و سالن غرق در تاریکی تشویق حضار گشت. وقتی چراغ‏های روی صحنه روشن شدند، چوبه‏ی داری روی صحنه به چشم خورد و صدای تشویق را بلندتر کرد. همگی حاضر بودند تا پایان کار همتایان مؤنث خود را ببینند. صدای تشوبق و هیجانی که از سالن به گوش می‏رسید، در دل دختر شانزده‏ساله‏ای به نام نیکی، غوغا به پا کرده بود. او برهنه شده بود و در رختکن روبه‏روی آینه‏ای ایستاده و برای آخرین بار، به بدن ترکه‏ای و زیبای خود می‏نگریست. سینه‏اش کاملاً صاف بود و پستان‏های نورسته‏اش، هنوز در حد ورمی کوچک بودند و نه بیش‏تر. هنوز هیچ مویی در لای پایش نروییده بود و هرگز پریود شدن را تجربه نکرده بود. با این حال، ورزش‏های منظمش باعث شده بود اندامش مانند بچه‏ای قوی‏هیکل به نظر برسد.
طبیعی بود که کمی نگران باشد. امّا او خودش با اشتیاق زیاد داوطلب شده بود. خود را سرشار از انرژی احساس می‏کرد و این احساس، کمی هم به علت داروهایی بود که برای جلوگیری از بی‏هوشی به او تزریق کرده بودند. نفس عمیقی کشید و در حالی که صدای ضربان قلب خودش را در آن هیاهو به وضوح می‏شنید، قدم به سالن گذاشت، لبخندی به جمعیت تماشاگران زد، و ایستاد.
استیو، مدیر اجرای برنامه‏های مدرسه، او را در کنار در دید. پایین رفت و بدون کلمه‏ای صحبت، دست به دور کمرش انداخت و به سمت دار برد و روی چهارپایه، روبه‏روی تماشاگران ایستاند. سپس پشت میکروفون، خطاب به نیکی گفت:
«خوب نیکی، حاضری؟»
نیکی با سر اشاره‏ای کرد و سعی کرد لبخندی هم بزند.
آن‏گاه استیو رو به جمع کرد و گفت: «شما حاضرید که آویزون شدن نیکی رو ببینید؟» جمعیت یک صدا موافقت کرد. نیکی مطیعانه دستانش را به پشت برد تا با دستبندهای آهنی بسته شوند. سپس حلقه‏ی دار پایین انداخته شد و در مقابل صورت او قرار گرفت. نیکی سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با این حال نمی‏توانست جلوی نفس‏های تند خودش را بگیرد. استیو موهای او را عقب زد و گردنش را در حلقه قرار داد و سپس پشت میکروفون گفت:
«نیکی عزیز. کار آهسته انجام می‏شه. طناب اون‏قدر بلند نیست که وقتی افتادی گردنت بشکنه. برای ما صحنه‏ی جالبی می‏شه. تو لازم نیست کاری کنی. فقط سعی کن تا می‏تونی آویزون بمونی و نشون بدی دخترای مدرسه‏ی ما، چقدر قوی هستن.»
نیکی نفس عمیقی کشید و سرش را به علامت موافقت تکان داد و سعی کرد در برابر درد مقاومت داشته باشد. نفسی دیگر کشید و به استیو گاه کرد که اهرمی را فشار داد و چهارپایه از زیر پای نیکی کشیده شد. نفسش بند آمد و تمام وزنش بر طناب افتاد، که پوست گردنش را پاره می‏کرد. نمی‏توانست نفس بکشد و طناب هم داشت به سختی در گوشتش فرو می‏رفت. ترس وجودش را فرا گرفت. قبلاً به او گفته بودند که چنین خواهد شد. با وجود این، اشتیاقش را حتّی در آن لحظه هم از دست نداده بود. با این که خودش می‏دانست هیچ فایده‏ای ندارد، به صورت ناخودآگاه شروع به تقلا کرد. جمعیت که می‏دید دخترک چطور به انتهای طناب آویزان شده و دست و پا می‏زند، به هیجان آمده بودند. به‏خصوص که پاهای نیکی بالا می‏آمد و به شکمش ضربه می‏زد و همین کار، کس بکر و تازه‏ی او را هویدا می‏کرد. دو دقیقه گذشت تا تحرکاتش کم‏تر شد. استیو سیخی برداشت و در تن او فرو کرد و امواج جدیدی را از درد، در بدن او تزریق کرد و ماهیچه‏های جوانش را در زیر پوست نازک و بچگانه‏اش، به چشم آورد. ده دقیقه‏ی دیگر هم با شوک‏هایی دوره‏ای طاقت آورد تا بدنش به تشنج افتاد و چشمانش از کاسه بیرون رفت. وقتی نیکی سرانجام بی‏حرکت ماند، استیو طناب را برید و بدن نیکی بر زمین افتاد. تماشاگران که می‏دانستند بدنش به آشپزخانه منتقل خواهد شد، از همان موقع دلشان را برای شام صابون زدند.
سوژه‏ی بعدی آن روز، دخترک لاغراندام و بلوند چهارده ساله‏ای بود، به نام سامانتا. او را در اتاق پشت صحنه، به صورت ضربدری روی میز چرخ‏داری بسته بودند. تند و کوتاه نفس می‏زد. واضح بود که خودش داوطلب نشده است. واقعیت این بود که او هنوز دو سال اوّل را هم به پایان نرسانده بود و چیزی که باعث شده بود کارش به این‏جا بکشد، تقلب در یکی از امتحان‏ها بود. هنوز پشمی در لای پایش نروییده بود و سینه‏ی کاملاً صافش، هیچ نشانی از دختر بودن نداشت. او را قبل از آوردن به این اتاق و بستن روی میز، مجبور کرده بودند تحقیر حاصل از یک تنقیه را هم تحمل کند؛ کاری که با سایر دختران نمی‏کردند.
تنها چند لحظه پس از تمام شدن کار نیکی، به سراغ او آمدند و با همان میز چرخ‏دار، او را به روی صحنه بردند. استیو جلو آمد و با احتیاط دست‏هایش را باز کرد و فوراً دستبندی آهنی برداشت و مچ‏های او را از پشت به هم بست. سپس زنجیر پای او را هم باز کرد و سامانتا را از جا بلند کرد. استیو به سمت سکوی دار می‏رفت و سامانتا را گریه‏کنان به دنبال خود می‏کشید. آن‏قدر قوی بود که او را وادار به ایستادن روی چهارپایه بکند و پس از این که حلقه‏ی دار را جلوی صورتش آورد، از او پرسید:
«سامانتا، چیزی هست که بخای به دوستات بگی؟»
سامانتا، گریه‏کنان التماس کرد: «تو رو خدا… تمومش کنین… نمی‏خام بمیرم… خواهش می‏کنم…»
«خوب سامانتا، ظاهراً کارت تمومه.»
این را گفت و میکروفون را کنار کشید و حلقه را به دور گردن او انداخت و گره آن را محکم کرد. سپس بدون اتلاف وقت دسته‏ای را کشید و این بار به جای این که چهارپایه کشیده بشود و بیافتد، طناب اندکی بالاتر رفت. سامانتا روی نوک پنجه‏ی پایش بلند شد تا بتواند نفس بکشد. هنوز می‏توانست کمی هوا را به ریه‏اش بکشاند. استیو چند بار طناب را بالا و پایین برد، تا بالأخره بالا کشید و سامانتا کاملاً آویزان شد. پاهای کوچک و برهنه‏اش فقط چند سانتی‏متر تا چهارپایه فاصله داشت و با این حال، سامانتا به اطراف لگد می‏زد و نمی‏توانست به زمین برساند. گاهی نوک انگشتانش به چهارپایه می‏رسید، امّا فایده‏ای نداشت و نمی‏توانست خودش را آن‏قدر نگه دارد که بتواند نفس بکشد.
درست وقتی چشمانش تیره شد، از بالا به زمین افتاد و فهمید که طناب پاره شده است. روی زمین به خودش می‏پیچید و غلت می‏زد و سرفه‏های سختی می‏کرد و در این فکر هم نبود که چرا هنوز زنده است. وقتی یاد این موضوع افتاد که استیو موهایش را کشید و سرش را به سمت جایی دیگر از صحنه چرخاند و سامانتا درست در کنار خودش، چشمش به گیوتینی افتاد که از داخل زمین بیرون می‏آمد و هنوز بهت‏زده بود که دستی از پشت او را هل داد. سعی کرد دست و پا بزند و مقاومت کند، امّا ضعیف‏تر از این حرف‏ها بود و استیو به راحتی گردنش را گرفت و در دستگاه گذاشت و قفل کرد. دستانش هنوز از پشت بسته بودند. تنها چیزی که به وضوح می‏دید، تیغ وحشت‏ناک گیوتین بود که در بالای گردنش آویزان بود. طناب کلفتی که تیغ را گرفته بود را هم از نظر گذراند.
«خوب سامانتا، حاضری؟»
همه خندیدند. اشک از چشمان سامانتا جاری بود و بر تمام صورتش را که عرق هم خیس بود، جریان داشت و بر زمین می‏چکید. استیو با کسی در پشت سر چیزی گفت و آن شخص شمشیری را به او داد. استیو شمشیر را بالا برد و به طناب زد. سامانتا چشمانش را بست و جیغی کشید. امّا وقتی چشمانش را باز کرد، هنوز زنده بود. به طناب نگاه کرد و دید که هنوز به رشته‏ای بند است. این رشته‏ی باریک اندک اندک نازک می‏شد و ناگهان از هم شکافت و تیغه‏ی گیوتین، با صدایی مهیب پایین آمد و بر گردنش نشست. جمعیت به هلهله افتاد. استیو سر را از روی زمین برداشت و به سمت آن‏ها پرتاب کرد. بعد بدن سامانتا را با پا از روی گیوتین کنار کشید و به گوشه‏ای پرتاب کرد تا کارگران آشپزخانه بیایند و جمعش کنند و ببرند. رسم این بود که پستان‏های دختران قربانی را قبل یا بعد از اعدام می‏بریدند. امّا سامانتا هنوز پستانی بر بدنش نروییده بود و این کار هم لازم نشد.
در اتاق پشتی، هنوز سه دختر لخت روی زمین نشسته بودند و در انتظار پایان کارشان بودند. هر کدام به آرامی می‏لرزیدند و معلوم نبود این لرزش به خاطر نسیم سرد و ملایم بر پوست برهنه‏شان است و یا تنها نتیجه‏ی تنش عصبی است که از آگاهی از پایان کارشان دارند. مخصوصاً که دارویی ضدبی‏هوشی به آن‏ها تزریق کرده بودند تا از حال نروند و مرگ را تا پایان بچشند. تنها یک نفر از آن‏ها، خودش داوطلب شده بود.
ملیسا، پانزده سال داشت و تازه سال اوّل بود. جثه‏ای ریزه، موهایی قهوه‏ای و بلند، و اندامی لاغر داشت. پستان‏های نورسته و کوچکی، دقیقاً متناسب با اندام مینیاتوری بچه‏گانه‏اش داشت. پاهایی بلند و کشیده داشت و دستان کوچک و ظریفش را محکم روی کس برهنه و بدون مویش گرفته بود.
کاریا، هم مثل ملیسا، پانزده ساله و سال اوّل بود و موهای قهوه‏ای امّا بلندتری داشت که دور تا دور صورت نقلی‏اش ریخته بودند. قدی بلندتر داشت و پستان‏هایش کاملاً رسیده بودند. او هم پاهایی کشیده و بی‏مو داشت و دستانش را با حالتی عصبی، به دور خود انداخته بود و به صدای تشویق تماشاچیان، هنگام اجرای حکم دختر قبلی گوش می‏کرد.
سیلور سال سوم بود و هفده سال داشت و تنها دختر حاضر در فینال بود، که خودش داوطلب شده بود. دختری بود نسبتاً شرقی، با چهره‏ای جذاب و نمکین با موهایی کاملاً سیاه. روی بازوانش طرح‏هایی خال‏کوبی شده بود که همگی حاصل کار خودش بودند. داوطلب شدنش برای این مراسم، تنها به دلیل طغیان در برابر خانواده‏اش بود که او را به زور به این مدرسه فرستاده بودند. پستان‏های گرد و محکم و بسیار زیبایی داشت که بر پوست سفید هم‏چون زنبقش، که موهایش را کاملاً از ریشه کشیده بود، خودنمایی می‏کرد. در آن سوی اتاق، جدا از ملیسا و کاریا نشسته بود و انگشتان بلند و ناخن‏های لاک سیاه خورده‏لش را داخل کسش کرده بود و آرام‏آرام جلق می‏زد.
سرانجام نوبت آن‏ها فرا رسید. در باز شد و صدای تشویق و هلهله‏ی تماشاچیان و دانش‏آموزان آن بیرون، فضای اتاق را پر کرد. یکی از ناظم‏ها کنار در ایستاده بود تا آن‏ها را بیرون ببرد.
«بیایید خانوما… نوبت شماست.»
هر سه به آرامی بیرون رفتند و با دیدن دانش‏آموزان دیگر، عصبی‏تر هم شدند. در یک ستون، پشت سر هم، روانه‏ی سکو شدند و از پله‏ها بالا رفتند. هر سه بی‏اختیار سعی می‏کردند با دست اندام‏های برهنه‏شان را بپوشانند و هر سه مراقب بودند که پایشان روی میخ‏ها و چیزهای نوک تیز احتمالی روی زمین نرود.
استیو پشت میکروفون رفت و خطاب به جمعیت گفت:
«برنامه را با ملیسا شروع می‏کنیم. بیا این‏جا…»
ملیسا، مطیعانه به سمت او رفت. استیو نگاهی به او انداخت و با دست ضربه‏ای به پشت باسنش زد. ملیسا به چشم استیو خیره شد و لبخندی زورکی زد. استیو دوباره خطاب به جمع گفت:
«آن‏چه امروز برای شما اجرا می‏کنیم، واقعاً استثناییه. اجازه بدید شروع کنیم.»
آن‏گاه ملیسا را به سمت میزی چوبی هدایت کرد. این میز، مستطیلی بود که با زاویه‏ی چهل‏وپنج درجه رو به حضار قرار داشت و روکشی چرمی، محکم روی آن کشیده شده بود. ملیسا به این میز تکیه داد و اجازه داد مچ دست‏ها و پاهایش را با سیم‏های فلزی ببندند. سپس میله‏ای را بین زانوهای کوچکش گذاشتند و دور ران‏هایش محکم کردند. تشویق جمعیت ثابت کرد که از این وضعیت بسته شدن ملیسا، با دست‏ها و پاهایی از هم گشوده که منظره‏ای از کس باکره و صافش را پیش چشم می‏گذاشت، راضی بودند. سپس استیو میله‏ی نوک تیز فلزی بلندی را برداشت و بین سیم‏های فلزی مچ پای ملیسا فرو کرد و گره آن‏ها را آن‏قدر محکم کرد تا قطره‏ای خون روی پای او روان شد. سپس میله را برداشت و از زیر میله‏ی لای زانوهای ملیسا عبور داد و در ورودی کس او متوقف کرد. آن‏گاه بدون توجه به ناله‏های دردناک ملیسا که هر لحظه بلندتر می‏شد، میله را به آرامی فشار داد و از میان پرده‏ی بکارت رد کرد و سر تیز آن را درست قبل از گلوگاه واژن، متوقف نمود.
استیو پشت میکروفون رفت و با فریادی از هیجان، خطاب به تماشاچی‏ها گفت:
«و حالا لحظه‏ی غافل‏گیرکننده‏ی ماجرا فرا رسیده.»
آن‏گاه به اشاره‏ی او، دو نفر دیگی پر از آب جوش را روی صحنه آوردند و در کنار ملیسا قرار دادند.
«ما امروز ملیسا رو به سیخ می‏کشیم و با همین دیگ تمومش می‏کنیم. همه موافقید؟»
فریاد جمعیت بلند شد و نشان از موافقتشان داد.
«تو چطور ملیسا؟ تو هم موافقی؟»
ملیسا چشمانش را بسته بود و لبانش را چنان گاز می‏گرفت که خون از آن‏ها روان شده بود و از چانه‏اش، روی پستان‏های نقلی‏اش می‏چکید. با این حال، به خودش فشار آورد تا سرش را به علامت موافقت، تکانی بدهد.
استیو جلو آمد و میله را فشار داد و ناله‏ی ملیسا را بلند کرد؛ ناله‏ای که خیلی زود به جیغ‏هایی گوش‏خراش تبدیل شد. سپس دست و پای او را از میز باز کرد و بدنش را در آغوش گرفت و در مقابل تماشاچیان بلند کرد. دخترک به تقلا افتاده بود و دست و پا می‏زد و با این کار، میله را بیش‏تر در بدن خود فرو می‏برد. استیو او را روی دست گرفته بود و دور تا دور صحنه می‏چرخاند. خون از لای پایش سرازیر شده بود و بر دست‏های استیو می‏ریخت. چند دقیقه به همین منوال گذشت، تا این که استیو تصمیم گرفت مرحله‏ی بعد را آغاز کند. بدن دخترک را که هم‏چنان تقلا می‏کرد، بالای دیگ برد و لحظه‏ای درنگ کرد و سپس در آن انداخت. جیغی که در لحظه‏ی برخوردش با آب جوش کشید، هلهله‏ی تماشاچیان را به اوج خود رساند. برای آن‏ها صحنه‏ای از این به‏تر تصور نمی‏شد؛ صحنه‏ای که در آن دخترکی پانزده ساله تقلا می‏کرد و جیغ می‏کشید و دست‏وپا می‏زد و آب را جوش را به اطراف می‏پاشید تا این که در آب جوش، به وضع دردناکی مرد. در خاتمه، بدنش بی‏حرکت ماند و به آرامی به زیر سطح آب فرو رفت.
وقتی هیجان تماشاچیان اندکی فروکش کرد، استیو پشت میکروفون رفت و فریاد زد:
«خوب مهمانان عزیز… ملیسا چطور بود؟»
جمعیت فریادی از رضایت سر داد.
«حالا نوبت سیلوره. شما حاضرید؟»
تماشاچیان با فریادی هماهنگ، نعره زدند: «بــــــعـــــلــــــه!!!»
«خودت چطور، حاضری سیلور؟»
دخترک شرقی، ناله‏ای کرد. نمی‏توانست صبر کند و ببیند برای او چه خوابی دیده‏اند.
«بسیار خوب… این دختر خانم علاقه‏ی عجیبی به جادو و جادوگری داره. چطوره با همان روش سنتی که برای جادوگرها استفاده می‏کردند خدمتش برسیم؟»
ناگهان چشمان سیلور از ترس گشاد شد. ناله‏ای کرد و گفت:
«اه… نه… این که بیش‏تر از اون که فکر می‏کردم درد داره. وحشیانه است!»
در همین زمان، پرده‏ای در وسط صحنه کنار رفت و ستون چوبی بزرگی در وسط هویدا شد. این ستون روی مجمعه‏ای از پوشال و هیزم قرار داشت. استیو او را به سمت ستون هدایت کرد و بالا برد و دستانش را با سیم فلزی بست و حتّی محکم‏تر از سیم‏های دست ملیسا گره زد. در این وضعیت سیلور روی ستون چوبی آویزان بود و پایش به زمین نمی‏رسید. امّا این کافی نبود. استیو مچ پاهای او را گرفت و از دو طرف ستون به پشت برد و دوباره با سیم گره زد. بدنه‏ی ستون پر از میخ‏های فلزی بود که پوست تن سیلور را می‏آزرد. سعی کرد برای کاهش درد، خودش را به بیرون بکشد و با این کار صحنه‏ی درخشانی را پیش چشم تماشاچیان تشکیل داد. پستان‏هایش در آن هوای سرد، خیس از عرق شده بودند و با هر نفسش، به شدت می‏جنبیدند. چشمانش را محکم بست و سعی کرد درد را از خودش دور کند. زجر می‏کشید و با این حال کسش هم به وضوح مرطوب شده بود و نشان می‏داد که او هنوز منتظر باقی ماجرا است.
«ما مثل اون زمانای قدیم وقت و حوصله نداریم. برای همین از گازوییل استفاده می‏کنیم که کارها زودتر انجام شن.»
استیو شلنگی را از گوشه‏ای برداشت و به جلوی ستون رفت و تمام بدن سیلور را، و هم‏چنین پوشال‏ها و هیزم‏ها را با گازوییل شست و مرطوب کرد. سپس فریادی زد و هم‏چنان که برای تماشاچی‏ها بازارگرمی می‏کرد، یک گروه از دانش‏آموزان را که لباسی متحدالشکل به تن داشتند، به صحنه دعوت کرد. آن‏ها در صفی واحد، در حالی جلو می‏آمدند که هر کدام مشعلی روشن به دست داشتند. همگی به دور ستون اعدام سیلور حلقه زدند.
یکی دو دقیقه همان‏جا ایستادند و بدن سیلور در آن زمان، در حالی که فقط چند دقیقه با مرگی دردناک فاصله داشت، می‏لرزید و تقلا می‏کرد و اوج این تقلا و تلاش را می‏شد در پستان‏های نسبتاً بزرگش دید. سرانجام به اشاره‏ی استیو و تشویق تماشاچیان، هر کدام از دانش‏آموزان، مشعل خودش را روی پوشال انداخت. آتش به سرعت شعله گرفت و هیزم‏ها را در خود پوشاند و از ستون چوبی بالا رفت. بدن سیلور فوراً در چنگ شعله‏ها افتاد و خودش از شدت دود به سرفه افتاد. گرما بی‏نهایت بود و شعله بالاتر رفت و درد را به اوج رساند. سیلور می‏دید که پوست سفیدش چطور در اثر حرارت خشک می‏شود و می‏ترکد و پاره می‏شود و جیغهایش هر لحظه بلندتر می‏شد. می‏توانست بوی گوشت کباب‏شده‏ی تن خودش را حس کند و صدای جرق‏جرق حاصل از چکیدن عرق تنش را بر آن کباب، بشنود. آرزو می‏کرد مرگش هر چه زودتر فرا برسد و طولی نکشید که به آرزویش رسید.
همان دانش‏آموزانی که پوشال‏ها را آتش زدند، هر کدام یک کپسول آتش‏نشانی برداشتند و به جنگ شعله‏ها رفتند و آن‏قدر کف سفید روی آن ریختند تا سرانجام آتش را فرونشاندند و بدن زغال‏شده‏ی سیلور، که هنوز به ستون آویزان بود، هویدا شد. جمعیت به شدت تشویق کرد و هر کدام از نفرات سعی می‏کرد جلوتر بیاید تا دید به‏تری داشته باشد. در این میان استیو جلو رفت و دست بر دو تکه‏ی سیاه و آویزان از بدن سیلور انداخت که روزگاری پستان‏های او بودند. هر دو را به راحتی و با اشاره‏ی کوچک چاقو برید، از نوک در دست گرفت و لحظه‏ای نگاهی انداخت و سپس به میان جمعیت پرتاب کرد.
نیم ساعت تمام طول کشید تا شور جمعیت فروکش کرد و نوبت به نفر سوم رسید.
«و حالا نوبت آخرین برنامه‏ی امروز ما، کاری

0 ❤️

2012-08-01 14:44:40 +0430 +0430

کسی نظری نداره؟

0 ❤️

2012-08-02 00:14:44 +0430 +0430

سلام
کی داستان جدید میگذاری؟

0 ❤️

2012-08-02 00:16:04 +0430 +0430

کی داستان جدید میگذاری؟

0 ❤️

2012-08-02 00:36:27 +0430 +0430

[quote=gay28esf]سلام
کی داستان جدید میگذاری؟[/quote]
اینو خوندی نظر ندادی

تا دوستان نظر ندن من نمیذارم

0 ❤️

2012-08-02 01:57:30 +0430 +0430

چرا چون خوندم گفتم کی دوباره داستان جدید می گذاری چون عاشق این جور داستانام

0 ❤️

2012-08-02 02:56:48 +0430 +0430

سلام فقط اولیشو خوندم خوب بود ولی یه سوال
چرا فقط دخترا و زنا ذبح میشن؟

0 ❤️

2012-08-02 11:59:30 +0430 +0430

دوست عزیز
به خاطر اینه که علایق نویسنده این داستان ها (مینا) به این شکله و داستان ها مستقیما از وبلاگش کپی میشن.
همه داستان هایی که قراره بخونی بعدها همش اونجاس.
برو بخون، اینم وبلاگش:
pigletmina.wordpress.com

0 ❤️

2012-08-02 13:10:20 +0430 +0430

[quote=cowbreast]دوست عزیز
به خاطر اینه که علایق نویسنده این داستان ها (مینا) به این شکله و داستان ها مستقیما از وبلاگش کپی میشن.
همه داستان هایی که قراره بخونی بعدها همش اونجاس.
برو بخون، اینم وبلاگش:
pigletmina.wordpress.com[/quote]
حرفی ندارم خدا شفات بده آمین…

0 ❤️

2012-08-02 13:27:02 +0430 +0430
ـ ای وای ماری، تو حامله‌ای؟ وقتی تو قفس بودی اصلاً معلوم نبود. ـ آری جودی جون. الآن ماه پنجممه. ولی چه فایده. این دختربی‌چاره دنیا رو هیچ‌وقت نمی‌بینه. ـ آخی بمیرم الهی. چه شانسی رو از دست می‌ده! ـ اه لعنتی، شوخی نکن با این موضوع. من خیلی می‌ترسم. فکر کنم چند دقیقه بیش‌تر از خودم زنده بمونه. ـ نمی‌دونم والا. شاید بتونه. فقط نمی‌فهمم چرا درست وقتی می‌خای یه برده‌ی تازه تولید کنی، صاحبت تصمیم گرفته بکشتت. آخه معمولاً می‌ذارن تولیدمثل انجام بشه، بعد برده‌ی قبلی رو خلاص می‌کنن. ـ برو بابا. یه عالمه از اینا داره. فقط سه تا دختر خودم تا حالا براش زاییدم. اون هفته هم چهار تا گیرش اومد. بیش‌تراز اونی که بتونه جمع‌وجور کنه داره. تازه شایع شده بودکه می‌خواد از شر بعضیاشونم خلاص شه. می‌گفتن دو تا بزرگشونو می‌خاد زیر شکنجه بکشه. اگه این‌جوری باشه، دو تا از دخترای من نه سالشونه. یعنییا باید زودتر بکشتشون، یا با این وضع منتظر باشه که حامله بشن. ـ اینا رو ولش کن. من ترجیح می‌دادم با تبر سرمو قطع کنن. ولی اگه یه دونه از اونا که با من توی زندگیم سکس داشتن رو خودم انتخاب کردم، مرگمم خودم انتخاب می‌کنم. الآن خودت آماده‌ی مردن هستی؟ ـ راستشو بخای، نه. ولی دیروز… ناگهان صدای ضربه‌ای به گوش رسید و حلقه‌ها بالا رفتندو صدایشان خفه شد. چندین دقیقه طول کشید که بدن‌هایشان آرام گرفت و تنها چیزی که هنوز تکان می‌خورد، دست‌ها و پاهای کوچکی بود که به دیوارهای رحم یکی از برده‌ها برخورد می‌کردند. موجود کوچکی که هنوز دنیا هم نیامده بود، داشت مثل مادرش جان می‌داد.
1 ❤️

2012-08-11 18:33:16 +0430 +0430

یعنی چی اقا
اپدیتش کن دیگه
ما داستان میخوایم یالا
بدو اپدیتش کن تازه داشت ازش خوشم میومد

0 ❤️

2012-08-12 02:41:27 +0430 +0430

خيلي خيلي عالي بود بازم ادامه بده واقعا جذاب ترين داستاني بود كه به عمرم خونده بودم لطفا ادامه بده

0 ❤️

2012-08-12 02:51:54 +0430 +0430

[quote=Shitoos]خيلي خيلي عالي بود بازم ادامه بده واقعا جذاب ترين داستاني بود كه به عمرم خونده بودم لطفا ادامه بده[/quote]
مرسی از لطف شما به زودی با داستان های جدید میام

0 ❤️

2012-08-12 09:01:05 +0430 +0430

مرد چند لحظه به مانیتور نگاه کرد و سپس قفل سلول را باز کرد و داخل شد.مخلوق مشکین‌موی زیبا و ظریفی آن‏جا نشسته بود. به غذایش دست نزده بود و با بدبختی، مشغول ور رفتن باقلاده‏‌ی فلزی سنگینی بود که به دیوار زنجیر شده بود. زنجیر دیگری از جلوی قلاده‌‏اش آویزان بود و به غل و زنجیر دور مچ دست‏ها و غوزک پاهایش قفل شده بود. چشمانش از شدت گریه قرمز شده بودند. امّا هیچ صدایی از او در نمی‏‌آمد. ردی قدیمی از جای شلاق، روی پوست سفیدش و بخصوص پستان‌های بزرگش به جا مانده بود که رو به محو شدن بودند.
مرد در را از پشت قفل کرد وقدم به داخل گذاشت.
ناگهان آلکسا، با لحنی متشنج و دستپاچه به حرف آمدو گفت:
«تـ… تو رو خدا آقا… صاحب منو ندیدین؟ …»
نتوانست حرفش را ادامه بدهد و صدایش در اشک‏‌های خاموشش خفه شد. در مقابل، صدای مرد، محکم و متین بودو گفت:
«ایشون دیگه صاحب تو نیستن، دختر.»
این جمله برای آلکسا گران تمام شد. ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند به گریه افتاد و گفت:
«چی؟… صاحبم نیستن؟…. دیگه صاحب من نیستن؟… تقصیر من شد…»
«نه دختر، تقصیر تو نشد. کار ایشون با تو تموم شد.تو برده‏‌ی خوبی براشون بودی.»
«پس… پس چرا ولم کردن؟»
صدای مرد به زمزمه‏‌ای تبدیل شد که گفت:
«دختر کوچولو… اون خیلی مریض بود… چه‏‌طور بگم؟… دیروز مرد…»
برده لحظه‌‏ای با دهان باز به غریبه نگاه کرد. بعد ناگهان زوزه‏‌ای کشید و به گریه افتاد. دستان زنجیرشده‏‌اش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت و به شدت گریه کرد. مرد نگاهشمی‏‌کرد که چه‏‌طور خودش را حلقه کرده و از سر بدبختی گریه می‏‌کند و مدامصاحبش را صدا می‏‌زند. وقتی کمی گریه‏‌اش آرام شد، جلوی او چمباتمه زد و بهنوازش موهایش پرداخت. دخترک سرش را بالا آورد، بهچشمان مرد خیره شد و پرسید:
«حالا مال کی می‌شم؟»
«تو به ارث نمی‌رسی. همه‌ی برده‌های دیگه می‌رسن، ولی تو نه.»
«یعنی قراره منو بفروشن آقا؟»
«نه… صاحبت وصیت کرده نفروشندت.»
«… پس… پس یعنی… آزادمی‌شم…؟»
مرد سرش را تکان داد و گفت: «تو برده‏‌ی خیلی خوبی بودی…»
دخترک لحظه‏‌ای مبهوت ماندو وقتی منظور مرد را فهمید، لرزه‏‌ای بر اندامش افتاد. تته پته کنان پرسید:
«شما… شما برای اعدام…. شما می‏‌خواهید منو بکشید؟»
جمله‏‌اش بیشتر خبری بود تا پرسشی. جواب را می‏‌شد در نگاه مرد خواند.سرنگی در دستان مرد بود.
«صاحبت گفته دارو بهت بزنیم. خیلی زود و بدون درد راحت می‌شی.»
آلکسا به نوک سوزن خیره شد. شانس این را داشت که بی‌حس شه. امّا دلش به چنین مرگ راحتی رضایت نم‌ی‏داد. نه… دوست داشتبا افتخار بمیرد. می‏‌خواست وفاداری‏اش رابه صاحب فقیدش ثابت کند.
«نه آقا… نه… خواهش می‏‌کنم بهم تزریق نکنین. می‏‌خام کامل براشون بمیرم.»
مرد به چشمان خیس دختر نگاه کرد. نمی‌‏توانست دلیل این کار را درک کند. چه‏‌طور چنان مخلوق شکننده‏‌ای می‏‌توانست این‏‌قدر شجاع باشد؟
«مطمئنی دختر؟ وقتی شروعکنم دیگه نمی‏‌تونی نظرتو عوض کنی.»
«فقط می‏‌شه دهنمو ببندین؟»
مرد دستش را به قلاده‏‌ی دختر پیش برد و گردنش را نوازش کرد. این کار او را یادصاحبش انداخت و دوباره به گریه افتاد. یادش آمد که چه‏‌طور صاحبش همین چند روز پیش او را به این سرداب آورده و قلاده‏‌ی طلایی زیبایش را باز کرده و این قلاده‏ی آهنی و سنگینو زمخت را با دست خودش به گردن او بسته و رفته بود.آخرین لحظه دستش را دور گردن برده‏‌اش انداخته بودتا چیزی بگوید، امّا سرفه امانش را برید و رفت. این آخرین باری بود که او را دیده بود.
غریبه قلاده را از دیوار باز کردو در دست گرفت. گلوله‏‌ای لاستیکی برداشت و بر لباناو فشرد. آلکسا با ناله دهانش را باز کرد و اجازه داد توپ لاستیکی وارد شود و دهانش را ببندد. وقتی مرد تسمه‏‌ها از پشت سر او بست، دستانش را از زنجیر باز کرد و به پشتش برد و دوباره به هم بست. ترس چشمان دخترک را پر کرده بود. با تمام صداقتی که داشت، از آن‏چه داشت اتفاق می‏افتاد می‏‌ترسید.
مرد متوجه این موضوع شد و به چشمان ترسان دخترک نگاه کرد. او برده‏‌ی خوبیبود و می‏‌توانست به‏تر باشد. بدنش را خم کرد، دستی به پستان‌هایش کشید و ناگهان، سرنگ را برداشت و خیلی سریع در بازوی او فرو کرد و در گوشش گفت:
«لازم نیست درد بکشی، حیوون. همه می‌دونن، منم می‏‌دونم تو بهش وفاداری.»
دختر ناله‏‌ای کرد و چشمانش را بست و سرش به عقب برگشت. مرد از جا بلند شد و با نوک پا، بدن بی‌حس او را قل داد. لحظه‌ای پا روی شکمش گذاشت و وقتی مطمئن شد که هنوز نفس می‌کشد، سلول را ترک کرد.
وقتی از در سلول خارج می‌شد، رو به نگهبان کرد و گفت:
«بگو تا به هوش نیومده، سرشو با ساطور بکنن، همراه جفت پستوناش بفرستن دفتر من. بقیه‌ی لاشه رو چرخ کنن برای غذایبرده‌ها.»

0 ❤️

2012-08-12 09:02:32 +0430 +0430

بنا به در خواست زیاد دوستان داستان بالا رو گذاشتم نظر فراموش نشه

0 ❤️

2012-08-12 09:29:51 +0430 +0430

Age kheyli ba in dastana hal mikonin naneo ajituno bdin man real ham mikonam o ham mikosham :D. Koskalaka

0 ❤️

2012-08-12 10:20:58 +0430 +0430

برو بالا

0 ❤️

2012-08-12 17:12:44 +0430 +0430

dash damet garm acidi, vaghan enghelab kardi,kheily jalebe ,kheily khosham omad,bazam bezar,tnx

0 ❤️

2012-08-12 17:14:54 +0430 +0430

[quote=Shahab_full_sex]Age kheyli ba in dastana hal mikonin naneo ajituno bdin man real ham mikonam o ham mikosham :D. Koskalaka[/quote]
حیف این ادمین دست و بال ما رو بسته وگرنه با این مرتیکه … دو کلوم حرف یاد میدادم
جنابعالی بهتره اول با خانواده و فامیل های خود این کارو بکنی

0 ❤️

2012-08-12 17:16:09 +0430 +0430

داش دمت گرم
بسیار زیبا بود
زود به زود اپدیت کن
اورین اورین

0 ❤️






تاپیک‌های داغ





‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «