کوله بار درد را به دوش میکشم
در زندان غم خود را به آغوش میکشم
چو کاروان خسته ای رهگذرم
خاک سبزم ترکو من درگذرم
در پس این خاک در پی قصر شیشه ای
در ره تو تا بگویی رهگذر چی دیده ای
گویمت از مسیری سخت و سرد
قدرت حرف هایم چون خنجر پر ز درد
دفترم بندم و این راز با خود نگه دارم تا ابد
با تیله های رنگیم سرگرم باشم تا ز بعد