اسير عجم

1395/11/07

_اسمش غيثه!
نگاهم رو از شاهيني كه اُسامه روي دستش نشونده بود برداشتم و به انتهاي بيابون خيره شدم،جزيره الريم از اينجا معلوم بود.اسم اين كوير و هيچوقت ياد نگرفته بودم،تا چشم كار ميكرد فقط كوير بود و خليج عزيزم،كه جرعت نداشتم پيش اُسامه بهش بگم هميشه فارسم…
+چرا چشماشو بستي؟
لبخند محوي زد و نگاه عسلي پر رنگش رو بهم دوخت به چشمام اشاره كرد و گفت:
_تا اون يك جفت چشم ساحرت رو از كاسه در نياره الحورا!
فارسيش رو با لهجه غليظ عربي صحبت ميكرد،و باعث ميشد لبخند بزنم.مادر اصليش ايراني بود.اينم به لطف اون ده سالي كه باهاش زندگي كرده بود ياد گرفته بود
.
نقابم رو كشيدم روي صورتم.اُسامه به ماشين اشاره كرد و خودم فهميدم بايد سوار شم
شاهين و به دست يكي از اونايي كه همراهش بود داد و عرق روي پيشوني بلندش رو با چفيه سفيدش پاك كرد.
بهش حسوديم شد داشتم زير اين لباساي سياه و مزخرف خفه ميشدم و جيكمم در نميومد
سوار ماشين شد و حركت كرديم.
از وقتي ايران و ترك كرده بودم،بي اندازه افسرده و دلتنگ بودم،اينجا،زندان رنگ و وارنگي بود كه هراز گاهي يه نسيم خنك از اونور خليج هواي ايران و براي من اسير ميورد
متوجه نگاه اسامه شدم،صداش كمي بعد توي گوشم پيچيد
_ميدوني چرا به اينجا ميگن ابوظبي؟
هيچي نگفتم،عصباني شد و گفت
_كنت معك لم تسمع؟
ترسيدم هروقت خيلي عصباني ميشد شروع ميكرد به عربي بلغور كردن
خيلي اروم گفتم
_يا هوايي،از كجا بايد بدونم ا،يكسال نشده اومدم اينجا
خوب ميدونستم چقد ذوق ميكنه وقتي بهش ميگم هوايي.سرشو تكون داد و عينك ريبنشو گذاشت روي چشماش و گفت
_وقتي اينجا يه جزيره خالي بوده،هزار هزار اهوي وحشي توي اين صحراها زندگي ميكردن
اونا ميدونستن آب شيرين از كجا بيارن و زنده بمونن،وقتي امير خليفه بني ياس به اينجا مياد،ميتونه اب شيرين و به دست بياره،و انقدر عاشق چشماي اهو هاي اينجا بوده
كه اسمشو ميذاره ابوظبي،از ظباء
سكوت كردم،هم برام جالب بود هم نبود،بيشتر از اينكه به فكر اسم ابوظبي باشم نگران عمارت بودم كه باز بايد برميگشتم…
اُسامه به چشمام نگاه كوتاهي كرد و سكوت كرد
وارد الريم شده بوديم.ماشين متوقف شد و پياده شديم نميدونم با چه سرعتي باغ عمارت و تا ساختمون و اتاق خودم دويدم و پريدم توي حمام
يجور ترس عميق ميون استخون و گوشت تنم وول ميخورد
همونطوري كه دوش باز بود و زير اب بودم يكي به در زد.ترسيدم!بلند گفتم
_نعم؟
صدايي نيومد.دوش و بستم و با ترس رفتم سمت در نكنه ام عثمان باشه.
خودش بود.
با دست محكم زد به دري كه نيمه بازش كرده بودم،در خورد به قفسه سينم و يه آه دردناك از ته قلبم كشيدم
اومد داخل
از سر تا پاش ميترسيدم،از اون لباس سياه،شيله ي سياه،پوست سياه،چشماي سياه
اون سرتاسر سياهي بود
_بلند شو استخون بي مصرف بنت كحبا
قلبم تير ميكشيد هر بار كه به مادرم فحش ميداد.خجالت ميكشيدم جز اُسامه كسي تا حالا منو لخت نديده بود،بازمو كشيد و برد سمت وان و روي لبه ي كناريش به زور خوابوندم و پامو باز كرد
از شدت ترس و استرس و خجالت همه بدنم ميلرزيد،اونقدي كه ام عثمان هم فهميده بود.محكم زد به رونمو با عصبانيت گفت كه بي حركت باشم
دلم مادرم و ميخواست،دلم ميخواست فرار كنم و برم،اين حجم از تحقير براي من نبود شايد بابا راست ميگفت من وقتي قبول كردم زن يه عرب شم رسما قبول كرده بودم برده باشم.
ام عثمان با دقت داشت توي كوسم و وا رسي ميكرد نميدونم تو اون لعنتي دنبال چي بود
كه محكم پامو بست و با عصبانيت گفت
:_نه نه.نه.بازم هيچ خبري نيست،تو نازايي حتما
نازا؟اين زن يه ديوونه بود،من همش ٦ ماه بود ازدواج كرده بودم!!!
_ام عثمان من تازه عروسم شايد.
+خفه شو زنيكه ي پاپتيه عجم !من براي پسرم همچين زني نميخوام!
يه زن عجم
يه زن عجم نازا!با يه اسم مسخره ماندانا،ماندانا
چشماي وزغيشو كه دور تا دورش سرمه كشيده بود و روي وسايل توي حمام چرخوند و نگاهش روي يه موس كه به موهام ميزدم ثابت موند.
رفت طرفش!
فكر اينكه ميخواد چيكار كنه ديوونم ميكرد،تا به خودم اومدم.دستش زير گردنم بود و…
همه ي اون جسم فلزي و بزرگ و يجا توي كوس خشكم جا داد،تمام دنيا جلوي چشمام سياه شد و صداي جيغم اونقد بلند شد كه خودش هم ترسيد
با پشت دستاي گندش زد روي دهنم!
_خفه شو هرزه ي عجم شما براي كنيزي بايد باشيد نه خانمي خونه ي مرد عرب
احساس ميكردم يه چاقو كلفت و توي كوسم ميچرخونن
كشاله رونم از فشار گرفته بود و بدنم ميلرزيد.
دلم مامانمو ميخواست
دلم ايران و ميخواست…دلم ايران و ميخواد.
دلم اُسامه رو ميخواد.
اما هيچ كسي نبود،انقدر درد داشتم كه حتي جيغ هم نميكشيدم ديگه.
چشمام سياه ميشد
و هيچي نميديدم
اما اون زنيكه ي رواني نميذاشت بي هوش شم!با پشت دست ميزد توي گوشم و دوباره هوشيار ميشدم
مشكل اون
با من فقط بخاطر ايراني بودن،عجم بودن و اسمم بود
تحقير شدن بخاطر چيزي كه بهش افتخار ميكني درداور ترين فاجعه اي هست كه ميتوني توي زندگي ادم اتفاق بيوفته
زمان انگار استاده بود و هيچ حركتي نداشت،درد تنها چيزيه كه قانون طبيعت و بهم بريزه زمان هم يكي از اون قانوناست حتما
بلاخره
بدنه فلزي موس و كشيد بيرون و انداخت گوشه حموم
خودشم رفت بيرون.
صداي چك چك اب ميومد.و من عين يه جنازه بي حركت روي سنگاي حموم افتاده بودم
اين چيزي نبوده كه هيچوقت من از زندگيم ميخواستم
ولي شايد
تاوان رسيدن به عشق هميشه نرسيدن نباشه
بعضي وقتا همون رسيدنه
من عاشق اُسامه شده بودم،بهش رسيده بودم و اينجا همون قسمتي بود.كه هميشه فكر ميكردم رويايي ترين حالت ممكن براي منه.
اما نه
اينجا همه چي تموم شده بود.
دقيقا همون روز روي همون سنگاي سرد حموم.مانداناي معصومي كه از ايران با عشقش به امارات رفت تموم شد.اين حرف ها و روز هارو هيچ كس نفهميد
و تلخ تر از بلايي كه ام عثمان سرم اورد وقتي بود كه از حموم اومدم بيرون
گشاد گشاد راه ميرفتم
و بدنم درد ميكرد و مجبور بودم به مامانم پشت تلفن بگم
خوبم مامان اينجا همه منو دوست دارن…

نوشته: ماني


👍 26
👎 3
21499 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

576219
2017-01-26 23:35:32 +0330 +0330

سپاس ادمين جان داستان داشت يادم ميرفت:)
از همه عزيزايي كه اين خاطره رو ميخونن سپاسگزارم
چه اون دوستاي كه فحش ميدن
چه اون عزيزايي كه هم دردي ميكنن سپاس

0 ❤️

576235
2017-01-27 00:15:24 +0330 +0330

چقد دردناک!!! 😢
چرا موس رو کرد تو بدنت؟
بازم بنویس…
همیشه به اصالتت افتخار کن.حتی اگه خاره تو چشم بقیه

0 ❤️

576240
2017-01-27 00:56:29 +0330 +0330

Sami اره عزيز همين داستان منه:) كنت معك((با تو بودم))چشم حتما نويسنده زياد خوبي نيستم البته
موس يه چيزي به مو بعد از حموم ميزنن فرفري شه توي جسم فلزي مثل بدنه تافت ميريزنش:)

0 ❤️

576241
2017-01-27 00:59:19 +0330 +0330

Rose_hotنميدونم عزيزم،ام عثمان ديوونس يه زن روانيه بدتر از اينارو سر بقيه و من اورده،شايد داستان خواهر شوهرم عاتكه رو هم به زودي بخوني
اون ميدونست من تازه عروسم و بكارتم و تازه از دست دادم و واژنم تنگه و كمي هم اثرات پارگي داره و زخمه
و چون كه من ايرانيم ميخواست شكنجم كنه
كه از خونه شوهرم فرار كنم شايد:)هميشه افتخار ميكنم.هميشه.هميشه

0 ❤️

576252
2017-01-27 02:28:52 +0330 +0330

ازخوندن این داستان دلم به درد اومد.
به عنوان کسی که یه عمربااعراب زندگی کرده اینو میگم. مطمئن باشید هروقت زورشون برسه وبرایرانی مسلط باشن هیچگونه ترحمی بر ماندارن.چه درمحیط خانه چه به عنوان همسایه وهمشهری چه به عنوان کشور همسایه.ومتاسفانه ماایرانیها(چه مردم چه دولت) هیچوقت به درستی این موضوع رودرک نمیکنیم.وچهاردستی چسبیدیم بهشون .من همیشه دعاکردم ومیکنم خداسایه قوم یهود روازسرشون کم نکنه.

0 ❤️

576253
2017-01-27 02:42:32 +0330 +0330

ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﻫﺮﺯﻩ ﻱ ﻋﺠﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﻨﻴﺰﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻤﻲ ﺧﻮﻧﻪ ﻱ ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺏ.

این قسمت ازداستان به درستی ووضوح طرزفکر این شغالها رونسبت به ایرانی بیان میکنه.

0 ❤️

576264
2017-01-27 03:58:21 +0330 +0330

میشه گفت در هر ملیتی هرجور آدمی هست ولی دیگه عربا شورشو دراوردن

0 ❤️

576268
2017-01-27 04:08:31 +0330 +0330

ايول عزيز
سلام دوست گلم،من شوهرم و خيلي دوست دارم،خيلي زياد اونقدي كه نميتونم وصفش كنم شايد يه مرض روانيه
بگذريم…اما از اون مهم تر من با قبول ازدواج با همسرم از خانواده طرد شدم
و ديگه كسي رو ندارم كه برگردم ايران
البته از اين اتفاقا حدود دو سالي ميگذره و من الان ديگه اونقد معصوم و مهربون نيستم.
اون دقيقا ميخواست من شوهرم و ترك كنم و با شناختي كه از اُسامه دارم حتما ميكشم اگه اينكارو كنم اينكارم نكنم نهايتش اينه كه برم دبي و فاحشه شم
و حاضر نيست تن به اين كار بدم

0 ❤️

576270
2017-01-27 04:13:52 +0330 +0330

Sharkxxx درسته دقيقا همينطوره.فقط به چشم كنيز به زن ايراني نگاه ميكنن
البته اين براي زمانيه كه رفتارشونو ياد نگرفته باشي
من خيلي وقته اخلاقم و مث خودشون كردم و الان اين منم كه روي همشون تسلط دارم،اگه بتونم حتما براتون مينويسم
همه اتفاقات رو از دو سال پيش تا امروز
به هر حال زن ايراني و نبايد دست كم گرفت

1 ❤️

576297
2017-01-27 08:26:30 +0330 +0330

ام عثمان اخ الگحبه!!!

1 ❤️

576307
2017-01-27 09:06:07 +0330 +0330

شيواي من
نميدوني چقدر خوشحال ميشم وقتي داستان هامو نقد ميكني عزيز جانم
چشم گلم روي چشمم
راستش من يه قسمتاي زندگيمو به صورت پراكنده نوشتم
ايشالا تو قسمتاي بعدي بقيشو ميخونيد
فدات شم پرنسس شهواني

0 ❤️

576331
2017-01-27 10:42:26 +0330 +0330
NA

عزیز …هیچ جور نمی تونم این جمله ات رو هضم کنم…این یعنی چی ؟
“خیلی سخته آدم واسه چیزی ک بهش افتخار میکنه تحقیر بشه.” عاشق شدی که به حقارت برسی؟
مهم ترین و ارزشمندترین ارزش های زندگی ات رو دادی که به بی ارزش ترین ها برسی؟
اونهم بخاطر عشق؟!!
اصلا نمیتونم درکت کنم …
انسانی که هویت و اصالت داره هیچ وقت …هیچ وقت تن به حقارت نمیده…
لطفا پای عشق رو وسط نکش و مقصر ندونش ،‌تو عشقت رو تقدیم کسی کردی که هویت و اصالتت رو ازت گرفته ؟
نه …لطفا عشق رو قربانی نکن …

0 ❤️

576369
2017-01-27 13:42:29 +0330 +0330

داستان ننویس دگ 🤮

0 ❤️

576386
2017-01-27 15:21:17 +0330 +0330
NA

har vaqt esme arabo mishnavam nfrt ziadi ke bhshon darm sholevar tar mishe makhsosn hemaqt ma irania ke korkorane bhshon ehteram mizarim
omidvarm khoshbkht shi va baqie omrto ontor ke mikhay zndgi koni

1 ❤️

576423
2017-01-27 18:05:52 +0330 +0330

واقعا متاثر ومتاسف شدم.اما بانوی ایرانی همیشه باید جنگجو وسر سخت باشه .تو میتونی حقشو بذاری کف دستش.تو باید دشمنتو خاروذلیل کنی نه اینکه بخواهی بری امارات فاحشه بشی.امیدوارم سرفراز باشی

1 ❤️

576437
2017-01-27 20:13:07 +0330 +0330

بعد همه میگن علی چرا انقد از عربا بیزاری چرا میخای نسلشون منقرض شه چرا میگی پست ترین نژاد حیوانین اینم دلیل از خودشون بی شرف تر خودشونن و از اونا بیشرف تر تو و امثال تو هستین ماندانا که خودتونو میندازین زیر دس این بی ناموسا

0 ❤️

576478
2017-01-27 22:01:54 +0330 +0330

خوب بود
بنویس بازم
آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم واست

1 ❤️

576514
2017-01-28 01:26:11 +0330 +0330

دوستان من عربیم خیلی خوبه نگا یه جمله بگم المادر العرب ها را السگ الوحشی البگاید ?

2 ❤️

576515
2017-01-28 01:28:22 +0330 +0330

ایول جان اسمت یادم رفته مدتی نبودم شیرین بودی فک کنم داستانات که عالی بودن بازم بنویس برامون خداخیرت بده

1 ❤️

576530
2017-01-28 04:35:36 +0330 +0330

لعنت به عرب… از اول تا اخرشون…

1 ❤️

576531
2017-01-28 04:35:36 +0330 +0330

ماندانا جان
میگن تو هر قوم و قبیله ای بدو خوب هر دو پیدا میشن
اما پیدا کردن یه خلیجی خوب زحمتش کم از یافتن سوزن در انبار کاه نداره …وجای تبریک داره
شاید نه قدر شما ولی با خلیجیها ارتباط زیادی داشتم و چیزی که در مورد این طبلهای تو خالی فهمیدم این بود که با وجود انکه بلحاظ شباهتهای ظاهری نزدیکترین گونه به انسانهارا تشکیل میداند اما در عین حال از لحاظ صفات انسانی هیچگونه قرابتی با انسانها ندارند
اما داستان خوب نوشتی و محضوظمان کردی بقول دوستان کاش وقایع قبل و بعد رو هم تا جایی که داستان رو واضحتر و جذابتر میکنه در قالب داستانت میاوردی والبته دیرهم نشده دوست من
شادی و موفقیتت پایدار

1 ❤️

576533
2017-01-28 04:50:17 +0330 +0330

غیث اسم میمون یزید به معاویه هم بوده که یه مدت هم از طرف یزید بکار قضاوت مشغول بوده!!! 🙄
راستی …یه لایک ناقابل هم تقدیم شد

0 ❤️

576559
2017-01-28 09:17:04 +0330 +0330

ماندانا جان گفتنی ها رو گفتن… کلا قوم شوهرقوم الظالمین هستن! حالا هر جای دنیا که می خواد باشه! هر کسی که خودش احساس حقارت و کمبود می کنه سعی می کنه دیگران رو تحقییر کنه…
امیدوارم الان روزگار به کامت باشه عشقم…
لایک 12 ماله منه عزیزم

1 ❤️

576643
2017-01-28 21:21:50 +0330 +0330

سلام ماندانای عزیز خاطره ای که نوشتی تلخ و دردناک بود و برای منی که به شدت از عربها متنفرم حسه تنفرمو دو چندان کرد، برگرد کشورت قیمت عشق خورد کردن خود نیست،
ی انتقاد کوچولو با اجازه: رو تصویر سازی مکان بیشتر دقت کن
امشب حالم خوب نبود بیشتر عصبانی شدم، مراقب خودت باش بانو امیدوارم روزای خوب برات تو راه باشن ?

1 ❤️

577529
2017-02-04 00:16:25 +0330 +0330
NA

قلم نویسنده که خوب بود واقعا

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها