اشتباه خوب من (۲)

1401/04/22

...قسمت قبل

سلام اسم من پارساست و این داستان واقعی بجز اسم و مکان هاش داستان دارای محتوای همجنسگرایانه است پس نشینید بخونید بعد فحش بدید ( .! این قسمت از داستان دارای سکس نیست .!) قسمت های بعدی لحظات سکسی داره پوزش بابت این دو قسمت مقدمه ی طولانی :))))

این یه داستان نیست خاطرست …

دو ماهی گذشت خودمو بهش نزدیک کردم میدیدمش قایمکی بوسش میکردم آروم بوش میکردم نمیدونستم چیکار میکنم فقط آرومم میکرد . زنگ کلاس رو که زدن خوشحال رفتیم نشستیم که دیدم بغل دستیم نیومده . زنگ اول کلاس هنر بود با اشتیاق به ارسلان گفتم بیاد کنارم اونم قبول کرد و اومد پیشم .
تا نصف کلاس همه چی اوکی بود معلم بعدش پاشد و گفت بچه ها فلان طرح رو بکشید تا من بیام . همه بچه ها محو کشیدن بودن که یه هویی ته دل من خالی شد . سرمو اوردم پایین دیدم ارسلان دستشو گذاشته روی شلوار من . با تعجب سرمو چرخوندم طرفش که دستشو گذاشت روی لبش و آروم گفت : هیسسسسس نمیخوای که بقیه بفهمن ؟
با تکون دادن سرم بهش فهموندم که ادامه بده اونم ادامه داد . بچه ی پاک و معصومی نبودم چون از اول رفیقای درست و حسابی نداشتم برای همین فکرایی توی سرم زد آروم بهش گفتم : زنگ که خورد بدو تو دستشویی ها!
اونم یکم فکر کرد و گفت :باشه !
زنگ که خورد سریع خراج شدیم و رفتیم توی یکی از اتاقک های دستشویی آروم شلوارشو کشیدم پایین و یه تف انداتم و کیرمو تنظیم کردم تا فشار دادم دیدم دستمو گاز گرفت از درد و خودشو کشید جلو . کیرش که شق شق بود الان خیییلی کوچیک شده بود . اشک جلو چشماشو گرفته بود نتونستم تحمل کنم . همونجا شلوارمو کشیدم بالا و ازش معذرت خواهی کردم قد بودم یکم دیگه چیزی بهش نگفتم و اومدم بیرون .
دلم آشوب بود زنگو که زدن دیدم ارسلان یه جوری شده دیگه نگاهمم نمیکنه حرف نمیزنه . جواب سلاممو نمیده . دو سه شب گریه کردم و تو عالم بچگی به خدا شکایت کردم ولی غرورم دیگه بهم اجازه نداد که سمتش برم …

سال نهم رو شروع کرده بودم بعد از اون اتفاق منو ارسلان راهمونو عوض میکردیم از هم اون با من نمیومد جایی که من بودم نبود کلاسامونم پیش هم نیوفتاده بود . الان دیگه فرق داشت یه پسر خوشگل با موهای بلند مشکی و عینک گرد ، خوش تیپ و تابو شکن .
خیلی دلم میخواست ازش معدرت خواهی کنم ولی اونو دیگه از دست داده بودم نمیتونستم زجر کشیدنشو کنار خودم ببینم پس بی خیالش شدم ولی اون …

**
کلاس دهم توی یکی از بهترین مدارس رشته ریاضی پذیرش شدم بعد از مصاحبه و کلی درد سر دیدم رفیقای ارسلان هم پیش منن رفتم پیششون و با هم حرف زدیم خوب اونا هم همکلاسی من بودن و شناخت داشتیم کم کم حرف اونو پیش کشیدم و وقتی دلشون صاف شد باهام که یکی دو ماهی باید زمان میبرد ازشون شماره ارسلانو گرفتم با اشتیاق سیو کردم ولی وقتی خواستم پیامش بدم دستم لرزید و منصرف شدم چندباری سعی کردم ولی نتونستم . بی خیالش شدم و شمارشو پاک کردم .
بعد از سال دهم مجبور بودم به یه مدرسه دیگه برم چون تا کرونا وارد داستان تحصیل شد مدرسه ما هیچ برنامه ای برای تدریس انلاین نداشت و دهممون نصفه نیمه تموم شد .
دو سه تا مدرسه رفتم ولی با توصیه ی دبیر شیمی به یکی از مدارس در همون سطح رفتم . دیگه هیچ خبری از همکلاسی هام نبود هیچ خبری از رفیقای ارسلان قصه ی ما نبود . فقط پارساست که باید تلاش کنه برای آیندش . ۶ ماهی به همین ترتیب گذشت و تدریس آنلاین باعث شد که همه دوستان یک مدرسه شماره هم رو داشته باشیم . نزدیکای امتحانات نوبت دوم بود که یه پیام ناشناس توی واتساپ توجهم رو جلب کرد-:
-🦦
+بفرمایید
-نشناختی ؟
+والا خودت الان با این شرایط خودتو میشناختی ؟
-😂😂 نه راست میگی
+امرتون
-(عکس)
عکسش که اومد باز کردم و چیزیو که دیدم باور نکردم خودشه ؟ ارسلانه؟ عشق زندگی منه ؟
+ارسلان خودتی ؟
-اره داش چخبر
+سلامتی شماره منو ار کجا اوردی؟
-داشتم تو گروه مدرسه میگشتم دیدم چه گل پسری پیامت دادم ببینم خودتی یا نه ؟
+اره دادا خودمم
-نوکرتم مشتاق دیدارتم
+منم اووووم کجا ببینمت ؟
-یادمه هیئتی بودی پنجشنبه بیا هییت ما
+تو ؟هیئت ؟! شوخی میکنی
-نه بخدا میبینمت پس
+اره حتما
قلبم توی دهنم بود اخه اون اهل این مسائل نبود منم کلاس هشتم با هیئت آشنا شدم و یه پارسای متفاوت تحویل جامعه دادم ولی الان اون از من خواسته بود ببینمش .
پنج شنبه شد منم لباسمو پوشیدم و رفتم سمت جلسشون . دم در که رسیدم زنگش زدم . بدو بدو اومد دم در تا دیدمش…

**
تا دیدمش کپ کردم ، یه شلوار جین مشکی جذب و تننننگ با یه تیشرت و موهای سایه زده ی بلند که یه ور ریخته بود روی صورتش با عینکای گرد خوشگلش اومد سمتم . دستمو دراز کردم گفتم :
س س سسلام
هیچی نگفت فقط بغلم کرد بعدش با خنده و اینا گفت بیا تو گفتم حالشو ندارم . فقط میخواستم ببینمش نمیخواستم به چیزی غیر از ارسلان فکر کنم از اونشب من وارد زندگی اون شدم و اون وارد قلب من .
ساعت ها و روز ها کنار هم بودیم تا اینکه گفت میخوام کنکور بدم و گوشی ندارم و نمیتونم ببینمت .
انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رومم . من کنکورو گذاشته بودم کنار و رفته بودم سر کار ولی اونجا تصمیم گرفتم کنکور بدم 😅 تا گفتم خوب بیا با هم بخونیم قبول کرد از فرداش باهم میرفتیم کتابخونه . اون درس میخوند و من نگاهش میکردم . تابستون بود و راه زیادی تا کنکور بود برا همین اکثرا با هم تفریح هم میرفتیم . گشتیم و گشتیم تا اینکه خونواده من یک هفته رفتن شهرستان و من باهاشون نرفتم برای درس . دیدم دیگه نمیشه باید همه چیزیو بهش بگم . زنگش زدم :
+سلام ارسلان خوبی دادا
-سلام عزیزم بخوبیت
+فداتشم وقت داری بریم بیرون باهم ؟
-اره دادا تا تو بیای من آماده میشم
+پس فعلا
منتظر نموندم خدافظی کنه سریع رفتم حموم خودمو شیو کردم یه دوش گرفتم و راه افتادم به سمتش . توی اون مدت رفاقتمون همه چیزم ناخواسته شبیه به اون شده بود پوششم قایفم موهام البته بجز پوست سفیم اون یه کوچولو سبزه بود .
دم خونشون که رسیدم فاصله بین جوراب تا شلوارمو دید و چشماش دوتا شد یکم زد بالا و بعد خندید و سوار شد .
انگار میدونست چی به چیه
رفتیم دم خونمون گفت :
-پارسااااا اینجا کجاست
+خونمونه دیگه
-خوب اومدیم چیکار من نمیام پیش بابا مامانت
+بیا بریم بابا کسی نیست بیا بریم تو صحبت میکنیم
دیگه حدس زده بود چی به چیه ولی چیزی نگفت و اومد همین طور که نشست روی کاناپه نشستم پیشش وباهاش صحبت کردم کص شر گفتیم بعدش یه فیلم گذاشتم . همینطور که محو فیلم بود آروم عینکشو برداشتم و صورتمو بهش نزدیک کردم
توی یک ثانیه سرشو تابوند و لباشو گذاشت روی لبام اولش تعجب کردم ولی مغزم تسلیم قلبم بود آروم دراز کشیدیم و…

نوشته: یه عاشق


👍 7
👎 3
8901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

884676
2022-07-13 02:30:58 +0430 +0430

داری طولش میدیا،این دوقسمتو باید یه قسمت مبکردی

0 ❤️

884972
2022-07-14 14:23:08 +0430 +0430

عالی بود ولی بهتر میتوانستی فراز و فرود های خوبی بهش بدی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها