افسون چشمانش (۱)

1401/10/07

این یک روایت واقعی از یک رابطست. رابطه ای که با یک نگاه شروع شد و چنان عمیق شد که غرقم کرد.انتظار دارم زود قضاوت نکنید و تا انتهای قسمتها همراه باشید. این خاطره را با یادآوری و هم فکری یک عزیزی مینویسم چون شما هم جای من باشید زمان از دستتون در میره! البته یک سری مکانها و اسمها و نشونه ها را تغییر دادیم تا مشکلی پیش نیاد.
محسن هستم و 42 ساله و شاغل تو صنفی که به نوعی میشه گفت فروختن لوازم خونه قدیمی به آدمهایی هست که دوست دارن اشیای قدیمی و آنتیک را داشته باشند.
تو زندگی دو دسته زن برخورد میکنید. یک دسته زنهایی که زیادن و باهاشون برخورد دارید و حتی میکنیدشون که اسمشون را میذارم کردنی چون هر زمانی که لختشون کنید یا در کونشون جوش دارن یا پشم و پیلی. فقط هم واسه ارضا کردن خوبن و لذت دیگه ای ازشون نمیبرید.
یک دسته هم زنهایی هستن که سالها باید بگذره تا یکیشون به پستتون بخوره و باهاش رابطه پیدا کنید. این زنها را من اسمشون را میذارم خوردنی چون هیچوقت مشمول مرور زمان نمیشن و هر روز تازه تر از قبل هستن و هیچوقت، تکرار میکنم هیچوقت از خوردن و کردنشون سیر نمیشین.
چهار سال قبل بود و یک روز عادی که مغازه را باز کردم مشغول گردگیری لوازم بودم که کمال خان از در وارد شد. از قدیمی های این کار و میشه گفت استاد درجه یک تو چپوندن به خارجی ها. خیس عرق شده بود و گرچه در اواخر پاییز بودیم نفس نفس میزد و روی صندلی نشست. دیگه هفتاد و سه را رد کرده بود اما خوش تیپ و بقول معروف دخترکش .
کمی آب براش ریختم و قرصش را از جیبش درآورد و خورد. قلب سالمی نداشت و جراحی کرده بود. به صحبت اومد که اول صبح قرص سیلدنافیل 50 خورده و اول صبح خوب بوده اما از خونه که بیرون زده بود خودش را به زور به اولین جای آشنا یعنی مغازه من رسونده .
خندیدم و گفتم: عزیز من اول صبح؟!!! لبخندی زد و گفت: چکار کنم یک هفته ای مسافرت بودم و دیشب رسیدم و امروز هم هوا خوب و یار در کنار و … میدونستم چند سالی هست زن جوونی گرفته و خیلی از خودش کوچکتره. بهش حق دادم که خودش را فدای عشقش کنه!
دکتر بهش گفته بود که این قرص براش ضرر داره ولی زیر بار نمیرفت و حتی دوستانش گفته بودن شیره استفاده کنه که خطر نداره اما مرغش یک پا داشت.
نیم ساعتی گذشت و خواست بره خونه که در مغازه را بستم تا برسونمش که اتفاقی براش نیفته. تا بحال خونه اش نرفته بودم و تو راه مجوز طرح ترافیک گرفتم و به طرف خونه که مرکز شهر بود راه افتادیم. حال خوشی نداشت و خیس عرق بود.
درب خونش که رسیدیم کمکش کردم تا پیاده بشه و زنگ را زدم. در باز شد و در حالی که کمکش میکردم داخل شدیم و خونه ای قدیمی ولی داخل خونه بازسازی و شیک و امروزی. زنش را صدا کرد و گفتم نیاز نیست خودم میبرم تو اتاقت. روی تخت که نشست خانومش اومد تو و خیلی خونسرد گفت: چی شده چرا قرمز شدی؟
برگشتم و انتظار زنی معمولی را داشتم اما با دیدنش جا خوردم. زنی حدوداً چهل ساله با قدی بلند و صورتی زیبا. شلوار جین برفی که زانوهاش پاره با تیشرتی سفید به تن داشت که سینه های سایز 75 و بدون سوتین توش خودنمایی میکرد.
با دیدن من واکنشی نشون نداد تا خودش را بپوشونه و فقط سلام گرمی کرد و گفت: چی شده کمال میخوای بریم دکتر؟ کمال به من نگاهی کرد و گفت: محسن جان را امروز خیلی زحمت دادم. یه قهوه براش درست کن تا بیشتر از این از کار و زندگی ننداختمش.
تعارف کردم که لازم نیست اما زنش بدون حرفی رفت طرف آشپزخونه. خودم هم روی صندلی نشستم و به این اختلاف سنی حداقل سی ساله فکر میکردم. این زنی که من دیدم با این تیپ و شخصیت تنها دلیلش پولدار بودن کمال بود. گرچه آنقدر خسیس بود که حتی حاضر نبود خونه اش را عوض کنه و بره خیابون فرشته تو یکی از آپارتمانهایی که داشت زندگی کنه.
تازه فهمیدم چرا سه سال قبل این خونه را بازسازی کرد. این زنی که من دیدم میتونست دوست دخترش باشه چون دخترش بیش از سی سال سن داشت.
چند دقیقه بعد با فنجون قهوه اومد تو و جلوم گذاشت و به حرف اومد: ممنون که زحمت کشیدین .صبح بهش گفتم نرو ولی گفت کار دارم. حالا خوبه پیش شما اینطور شد! کمال تکونی به خودش داد و گفت: تقصیر خودته دیگه ! با خنده ای بلند این حرف را زد و خجالت را از چشمهای زنش که مریم خطابش میکرد میشد دید.
مریم که از اتاق که خارج شد گفت : ده سال قبل زنم مرد و من تنها شدم دخترم چهار سال قبل این عزیز را که تو کلاس خیاطی میشناخت به من معرفی کرد و عقد کردیم. میدونم میگی خیلی جوونه اما منو هم جوون کرده!
خنده ای کردم و گفتم: معلومه، از اون قرصی که خوردی شانس آوردی قلبت ایست نکرده!!! با خنده جواب داد: به سن من برسی میفهمی چقدر تاثیر داره.
نیم ساعتی پیشش نشستم و بلند شدم که راه بیفتم که کمال اصرار کرد برای ناهار بمونم اما مغازه بسته بود و قرار داشتم. با بدرقه مریم تا دم در از خونه خارج شدم که صدام کرد و اومد جلو . شماره ام را خواست تا اگر کاری پیش اومد بهم زنگ بزنه و با اینکه میتونستم بگم کمال شماره را داره اما نتونستم و اون چشمهای درشت لعنتیش زبونم را بست. حالا که جلوم ایستاده بود میدیدم قدش چقدر بلنده و با من که 185 بودم یکسانه.
شماره را اومدم بنویسم که گفت: به شماره من تک بزن تا سیو کنم و شمارشو بهم داد. تک زدم و اومدم برم که باز گفت: نمیخوام کمال بدونه شماره به هم دادیم. میدونی تو این سن و سال یک کم هضمش براش سخته! و چشمکی زد. باهام دست که داد کمی دستم را نگه داشت و خداحافظی کردیم.
برای اولین بار بود که هم را میدیدیم و نمی تونستم فکر کنم که از روی منظوری شماره را گرفته اما اون نحوه دست دادنش و چشمک زدن …
ساعت از 8 شب گذشته بود که به کمال خان زنگ زدم و گفت: حالش بهتره و رفته دکتر و باید چند روزی استراحت کنه. مغازه را بستم و رفتم خونه. سر راه شام گرفتم و رسیدم خونه و شام و ساعت 11 رفتم تو رختخواب. داشتم واتساپ را چک میکردم که مریم پیام فرستاد. عکس منظره رو پروفایلش بود و باز کردم دیدم نوشته: سلام. امروز خیلی زحمت کشیدی. جواب دادم: خواهش میکنم وظیفه بود. کمال چطوره؟
جواب داد: خودت که باهاش حرف زدی! استیکر لبخند گذاشت. بلافاصله نوشت: آدم باید ظرفیت خودش را بدونه و بیشتر از اونی که هست خودش را نشون نده!!! استیکر قهقهه خنده.
با یک جلسه یکساعته داشت خیلی تند میرفت. منم پیغمبر نبودم و سابقه رفاقت با زن شوهردار را داشتم اما اون شوهرش ولش کرده بود و دوسال بود غیب شده بود. نوشتم: مریم خانم فکر نکنم کمال خوشش بیاد که برای هم پیام بفرستیم. چند دقیقه جواب نداشت و داشتم بقیه پیامها را چک میکردم که پیامش اومد:
اول اینکه مریم نه مریم خانم! دوم ، به کمال ربطی نداره من با کی پیام رد و بدل میکنم سوم، اینقدر بزرگ شدم که صلاح خودم را تشخیص بدم و برای خودم تصمیم بگیرم. چهارم ، شب خوش.
بهش برخورده بود و کرم تو تن خودم هم افتاده بود نمیتونستم اون چشمها و هیکل تراشیده و شاهکار را فراموش کنم واسه همین فقط جواب دادم: شب خوش و به امید دیدار.
یا جواب میداد و منظورم را میفهمید یا تمام میشد. ساعت نزدیک دوازده شده بود که جواب داد: ببخشید کمال رو کاناپه خواب بود تا بردمش تو اتاق خواب و خوابید دیر شد جوابتو بدم. نوشتم: خواهش میکنم. فقط نمیخوام برات مشکلی پیش بیاد. نوشت: نگران نباش. فردا دارم میرم خونه خواهرم .میتونم از اونجا بهت زنگ بزنم؟ نوشتم آره منتظرم.
نوشتن همین یک کلمه "منتظرم "تمام منظورمون را بهم رسوند.
صبح فردا از 9 صبح منتظر تماسش بودم و تلفن را چک میکردم. ساعت از یازده گذشته بود که تلفن مغازه زنگ زد. گوشی را برداشتم و صداش را شناختم. تا گفتم: من که شماره مغازه را بهت نداده بودم! با طنازی خاصی گفت: من هرچی را بخوام بدست میارم!!!
خونه خواهرش بود و خیلی راحت حرف میزد .وقتی ازش پرسیدم نمیترسی خواهرت لو بده راحت جواب داد من و مرجان بده بستون داریم. بعدها فهمیدم خواهرش هم با یک واردکننده لوازم موتورسیکلت ازدواج کرده که دست کمی از کمال نداره. گرچه سه سال کوچکتر از خودش بود اما اصلاً به مریم نمیخورد. قد کوتاه و بدن پر با کونی که به زحمت جابجاش میکرد.
نیم ساعتی حرف زدیم و قرار شد آخر شب تو واتساپ با هم چت کنیم. عصر به کمال خان زنگ زدم و حالش را پرسیدم. بهتر شده بود اما از کیرش مینالید که روز قبلش تا شب شق و رق مونده بود. دیگه نشد بگم میدادیش دست مریم جلاش بده! شب که واتساپ مریم را چک کردم عکس خودش را در حالی که روی کاناپه نشسته بود گذاشته و اون عکس جلوه تمام قدی از یک هنر بینظیر بود.
ساعت 11 اولین پیام را داد و وقتی پرسیدم کمال را چکار میکنی و ممکنه بو ببره این موقع شب با هم حرف میزنیم ، خندید و گفت اون ساعت 9 خوابه. زدم به پررویی و گفتم :طفلی انگار قرصی که دیروز خورده بود تا عصری گریبانگیرش شده بود. چند تا استیکر خنده فرستاد و نوشت : آره مگر اینکه با قرص بلندش کنه!!!
داشت کم کم به مساِل خصوصی اشاره میکرد و منم بدم نمیومد زودتر بریم سر اصل مطلب. وقتی بهش گفتم عکست خیلی قشنگه بلافاصله تعدادی از عکسهای خودش را فرستاد. دهنم باز مونده بود. اصلاً و ابداً تو مخیله ام نمی گنجید با چنین چیزی آشنا شده باشم. بعد چند لحظه گفت: دیدیشون؟
استیکر اونی که آب دهنش راه افتاده را فرستادم که دوتا عکس فرستاد که لال شدم. اولی لب استخر نشسته بود و با مایو دوتکه ، جوری که تپلی کسش را میتونستی تو عکس با دست بگیری. دومین عکس هم پشت به دوربین در حالیکه سوتین نداشت و اما نیمرخ سینه اش معلوم بود. پیام داد حالت خوبه؟ نوشتم مگه حالی برای آدم میذاری و استیکر خنده.
برای جلسه اول خیلی تند رفته بود. من هنوز قدری بهش بی اعتماد بودم ولی لامصب اون تن و بدن مگه قدرت فکر برای آدم میذاشت. وقتی گفت عکسهات با کمال را چند وقت قبل دیدم و خیلی ازت خوشم اومد جواب دادم: اما متاسفانه من ندیده بودمت وگرنه زودتر میومدم خونتون.
وقتی نوشت میخوام صداتو بشنوم دیگه فهمیدم راه برگشتی نیست. هنوز از کارم پشیمون نیستم چون 33 سال اختلاف سنی اون و کمال چیزی بود که ایجاد چنین رابطه ای را برای اون اجتناب ناپذیر میکرد. از طرفی هم تقریباً هم سن بودیم و راحتتر حرف میزدیم. خودش هم بعدها بهم گفت که مدتی بود دنبال یک رابطه بوده و صحبتهای کمال در رابطه با من اون را جذب کرده.
ساعت از دوازده گذشته بود که زنگ زد. خیلی راحت صحبت میکرد و من فقط نگران بیدار شدن شوهرش بودم اما اون اصلاً عین خیالش نبود. تا دو صحبت کردیم و مدام بحث به مساِئل جنسی میکشید. بیشتر از اونکه فکر میکردم حشری بود. بدتر از خودم! هنوز 48 ساعت از آشناییمون نگذشته بود که داشت از رابطه جنسیش با کمال میگفت. اینکه بیشتر از یکساله که رابطه کامل نداشته و کمال با خوردن ارضاش میکنه.
از طرفی شق درد گرفته بودم و از طرفی مونده بودم چی بهش بگم. خیلی سریع رفته بود سر اصل مطلب و داشت علنی درخواستش را بیان میکرد. وقتی پرسید : با تمام این شرایط حاضری باهم باشیم؟ فقط تونستم بگم: حتماً . وقتی گفت تو این دو روزه که باهات حرف میزنم مدام ازم آب راه میفته دیگه نتونستم ساکت بمونم و گفتم: پس کمال حق داره که برات میخورتش. نفس بلندی کشید و گفت: الان خیلی میخوامت…
دیگه جای درنگ نبود و پای تلفن باهم شروع کردیم. از اندازه کیرم میپرسید و منم از رنگ کسش. بلافاصله عکسی لخت خودش را تو همون حالت برام فرستاد و گفت: واتساپ را باز کن و نظرت را بگو. دیدن اون عکس مست و حیرونم کرد. بلافاصله عکس کیرم را خواست که براش فرستادم و فقط سکوت کرد. بعد از چند لحظه گفت: این باید مال من باشه . اگه مرجانمون اینو ببینه دیوونه میشه.
گفتم: قرار شد اینا برامون خصوصی باشه. خندید و گفت: مرجان با من راحته. اجازه میدی براش بفرستم؟ میخوام حس حسادتش را بیدار کنم. گفتم: مگه نگفتی مال خودته. پس نباید کسی ببینش. خندید و گفت حالا یک لیس زدن اشکالی نداره. تو همین صحبت ها بود که با ناله قشنگی ارضا شد.
از اون شب کارش شده بود زنگ زدن و پای تلفن ارضا شدن. یکی دو بار همراهیش کردم اما آدمی نبودم که پای تلفن جق بزنم. وقتی خواستم بیاد خونه من آهی کشید و گفت: نمیشه چون کمال تا ماه آینده برنامه سفر نداره .از اونطرف دخترش هر روز میاد پیشم و نمیتونم از دستش در برم. اما اگه بخوای میتونیم بریم خونه مرجان!!!
برای همین خیلی راحت گفتم: ببین برای من مشکلی نیست که با مرجان هم باشم ولی اینطوری بین ما فاصله میفته و تو هم زنی نیستی که با یک قرار دوساعته بخوام باهات سکس کنم و حداقل باید صبح تا شب باهات باشم.
اینو که گفتم نیشش باز شد و گفت: همینو میخوام. ولی باید کمی صبر کنی تا شرایط را مهیا کنم. برای من فرقی نداشت چون تو همون زمان با زنی رفیق بودم و هفته ای یکبار سکسم را داشتم. مریم میخواست منو تشنه تر کنه و منم همین راه را براش در پیش گرفتم. باید تماسهام را کمتر میکردم تا خودش پا پیش بذاره.
میدونستم نیومدنش بهونه هست و اکثر روزها بیرون از خونست . از طرفی تو این چند روز فهمیده بودم زن خاصیه و امکان نداره منو با مرجان طرف کنه. داشت محک میزد تا ببینه هم تشنه تر بشم و هم واسه یک دوستی طولانی برنامه بچینه. تو حرفاش خیلی تکرار میکرد که مردها زود از طرف مقابلشون سیر میشن اما مگه میشد من از این زن سیر بشم.
ده روزی گذشته بود و صبح تو مغازه بودم که در باز شد و اومد تو. جا خورده بودم و انتظارش را نداشتم. جعبه ای شیرینی دستش بود و دست داد. وقتی نشست کمی نگران بودم که مبادا کمال از در بیاد تو چون معمولاً خبر نمیداد. مریم هم حس کرده بود. مدام میخندید و گفت: میبینم جا خوردی؟
بلند شدم و دستش را گرفتم و گفتم: اتفاقاً خوشحال شدم که با پای خودت به کشتارگاه اومدی. خندید و گفت: حالا این کشتارگاه پستو هم داره؟ گفتم: پستوش نیم ساعتی با اینجا فاصله داره. از جاش بلند شد و گفت پس ببند تا بریم میخوام تیکه تیکه ام کنی. تا گفتم کمال ، دستش را گذاشت رو دهنم و گفت هیس… امروز نمیخوام اسمشو بشنوم چون رفته دوبی و تا هفته دیگه نمیاد.
نفهمیدم چطور مغازه را بستم و به یک چشم هم زدن تو راه خونه بودیم. تو ماشین تمام مدت دستم را گرفته بود و فشار میداد. خونه که رسیدیم دیگه طاقت نیاورد و اولین لب را تو آسانسور بهم داد. حرکت زبونش روی زبونم نشون میداد روز طولانی در پیش داریم.
لوندی و عشوه های دل انگیزش تو خونه ،آدم را از خود بیخود میکرد. از اون زنهایی بود که دوست داشت قبل سکس طرف مقابلش را دیوونه کنه. منم خوشم میومد و با همه عشوه گریهاش همپا بودم و نازش را میکشیدم. دستشویی که رفت فهمیدم دیگه داره آماده اتاق خواب میشه واسه همین از تو کمد یک بست شیره کرمانی برداشتم و انداختم بالا. داشتم چای میخوردم که اومد بیرون و تمام لباسهاش را درآورده بود. فقط شورت و سوتین مشکی تنش بود.
آروم اومد جلو و تی شرت منو درآورد. باز هم لبها مشغول شدن و دیگه دستش را گرفتم و رفتیم سمت اتاق خواب. ذره ای افتادگی تو بدنش نبود. مثل اسب مسابقه بدن سفت و شقی داشت. معلوم بود کمال برای چی فقط اینو میخوره چون از ذره ذره بدنش نمیشد گذشت. رو تخت نشست و منو کشید جلوی خودش. دستم تو موهاش بود و نوازش میکردم. آروم شلوارم را در آورد و با دیدن کیرم نگاهی بهم کرد و گفت: واااای. یک کم زیادی بزرگ نیست؟ خندیدم و گفتم ترسیدی؟ گفت: نه. هیچوقت شورت نمیپوشی؟ نگاهش کردم و گفتم: اینطوری هوا میخوره و واسه رشدش خوبه!
سر کیرم را کرد تو دهنش و با زبون بازیش میداد. از سر تا تهش را لیس میزد و به تخمام که رسید نوبتی میکشید تو دهن. چند دقیقه ای گذشته بود که بلند شد و باز زبون بازیمون شروع شد. بدنش را دست میکشیدم و تو حالت ایستاده با کیرم بازی میکرد. وقتی گفت: کمال دوست نداره ساک بزنم فرستادمش پایین تا دلی از عزا در بیاره.
خودش بند سوتین را باز کرد و از خوردن سینه هاش به زانوهام لذت میبردم. انتظار چنین سینه های سفتی را نداشتم. بلندش کردم و رفتیم روی تخت. از لب گرفتن سیر نمیشد. در گوشش گفتم میخوام از سر تا نوک پاتو بخورم. تو چشمام نگاه کرد و گفت: مال توام . از گردن رفتم پایین و سانت به سانت بدنش را میلیسیدم و میبوسیدم. سینه های سفت و نوک صورتی و ناف زیبا و تپلی کسش که بدجور تو چشم میومد . چند بار آروم گازش گرفتم که نفسش بند اومد.
شورتش را درآوردم و دیدن کسش مستم کرد. از سفیدی و تمیزیش نمیشه گفت و وقتی لاشو باز کردم و زبونم را بهش زدم از خیسیش نه تنها خوشم اومد بلکه طعم شیرینی داشت که تو دو سه نفر بیشتر ندیده بودم. بغل رانهای پاهاش را لیس میزدم و به پایین میرفتم. نمیخواستم با خوردن کسش ارضا بشه.
صدای ناله های ناشی از شهوتش بیشتر و بیشتر میشد. نقطه ضعفش ناف و بغل رانهاش بود. اونقدر که با خوردن اونها داد میزد از خوردن سینه و کسش آرومتر بود. به انگشتهاش رسیدم و دونه دونه میمکیدم. تا بحال پای هیچ زنی را اینجور نخورده بودم اما مریم ذره ذره از بدنش خوردنی بود.
نیم ساعتی گذشته بود و شیره کم کم اثر میکرد. کیرم مثل بتون شده بود و با دستش فشارش میداد و میگفت: چرا این چند ساله منو از این محروم کردی؟ و با دستش فشارش میداد. دوباره سرم را بردم لاپاش و لیس عمیقی به کس و سوراخ کونش کشیدم که جیغ کشید. با زبونم ضربه های ریز به سوراع کونش میزدم . پشت سر هم میگفت: کونمو دوست داری؟ از کونم بخور ، اون کیر کلفتت را بکن تو کونم بذار جر بخورم.
زبونم را تا جایی که میتونستم تو کسش فرو میکردم و آب لزجی که بیرون میزد صورتمو خیس کرده بود. بوی خوبی داشت و واسه همین ادامه میدادم که گفت: کسکش من، بکن منو که دارم میمیرم. نشستم وسط پاش و سر کیرم را فرو کردم. چنان داغ بود و تنگ و خیس که بی معطلی نصف کیرم را فرو کردم و فریادش بلند شد.
نگاهی بهم کرد و گفت: کسکش محکم بکن که دارم میمیرم. کاش دختریمو تو برمیداشتی نه اون کمال کسکش که با انگشت برداشتش. بقیه را که جا کردم نفس عمیقی کشید و داد زد: کسمو بترکون زن جنده! خوشم اومد! از زنهایی بود که وسط سکس به فحش و ناسزا علاقه داشتن. پاهاشو گذاشتم رو شونه هام و دو بار محکم عقب و جلو کردم و مکث کردم. دوباره داد زد بکن دیگه کسکش دارم میمیرم. منم به حرف اومدم و گفتم: الان جوری میگامت که بری واسه کمال تعریف کنی که کس را باکیر میکنن نه انگشت.
سرعتم را بیشتر کرده بودم و مدام از کس و کون مرجان و شهرزاد دختر کمال برام میگفت و منم از کس خودش تعریف میکردم . وقتی گفتم کاش شهرزاد هم بود تا هردوتون را با هم میکردم پاهاشو محکم دور گردنم فشار میداد و گفت: تو منو بکن شهرزاد چیه ؟ بهتر از شهرزاد را میارم بکنی. من هرکاری برات میکنم . شیره کامل اثر کرده بود و مدام حالتش را عوض میکردم. بردمش لب تخت و حالت داگی گرفت و دوباره فرو کردم و بیرون کشیدم. کیرم را میکشیدم لای پاش و دوباره فرو میکردم. فریادش چنان بلند شده بود که رفتم و در اتاق را بستم.گرچه خونه تک واحدی بود اما فریادهای مریم تمومی نداشت. مدام فحش میداد و منم میکردم.
انگشتم را آروم تو سوراخ کونش که فرو کردم بدتر شد. دیگه خودش عقب و جلو میکرد و در نهایت لذت بود. خواستم حالتشو عوض کنم که با چندتا جیغ کوتاه از من جدا شد و در حالی که آب زیادی از کسش بیرون میزد روی تخت دمر افتاد. نفس نفس میزد و کونش چنان میلرزید که ترسیدم. بغلش کردم و گفتم: خوبی عزیز دلم؟ بغلم کرد و گفت: خیلی عالی. فقط بذار نفسم بالا بیاد. چشمهاشو بسته بود و منم کمرش را ماساژ میدادم.
چند دقیقه ای گذشته بود که به پهلو خوابید و بغلم کرد. زبونش را مهمون دهانم کرد و گفت: تو چیکار کردی باهام؟ بوسیدمش و گفتم: کردمت! محکم فشارم داد و گفت: حس میکنم تمام بدنم خالی شده و دیگه آبی تو تنم نیست. کیرم را تو دستش گرفت و گفت: این چرا خالی نشده؟ گذاشتمش لاپاش که خیس خیس بود و گفتم: وقت واسه این هست. کمی خستگی در کن تا من برات نوشیدنی بیارم و بریم راند دوم!
بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و براش شیر موز درست کردم و برگشتم. روی تخت از مستی سکس خوابش برده بود. نگاهی بهش کردم و روی صندلی نشستم. تن و بدن این زن چیزی نبود که حالا حالاها ازش سیر بشم. اگر هم میخواستم دیگه نمیشد چون جفتمون تازه همدیگه را پیدا کرده بودیم.
چشمهاش را باز کرد و دید روی صندلی نشستم و تماشاش میکنم. لبخندی زد و با دست اشاره کرد برم بغلش. لیوان شیر موز را بهش دادم و کمی خورد و گفت: خیلی عالی بودی. دیگه فکر نمیکنم بتونم ازت دل بکنم! دستش را برد طرف کیرم که هنوز بیدار بود و گرفتش. باهاش بازی میکرد و گفت: وقتی تو وجودم بود حس بینظیری داشتم. هم کلفته و هم بزرگه. تو این چند ساله چنین سکسی نکرده بودم و فکر نمیکردم کس دادن اینقدر خوب باشه. کمال هم اصلاً نمیتونه و بعد چند دقیقه ولو میشه.
بغلش کرده بودم و ماسازش میدادم و گفتم: خوب تو که اینقدر حشری هستی چرا قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟ آروم غلتی به پهلو زد و منو کشوند رو خودش و در حالیکه آروم کیرم را به کسش فرو میکرد گفت: بیشتر به خاطر دخترش بود. من و شهرزاد چند سال باهم بودیم و با اینکه هشت سال ازم کوچیکتره خیلی صمیمی بودیم. راستش چندبار هم با هم رابطه داشتیم. اون که شوهر کرد نگران پدرش بود و حتی بهش گفتم ممکنه باهاش به مشکل بخورم اما بهم گفت اگر نتونست واسه خودت دوست پسر بگیر اما پدرم را ول نکن.
منم تو این چند سال طاقت آوردم اما باور کن دیگه نمیتونستم. کارش شده بود لیسیدن و با انگشت ارضا کردنم. همینطور که حرف میزد کم کم فرو کردم و نفس عمیقی کشید و گفت: حس آدم تشنه ای را دارم که به آب رسیده و سیراب نمیشه. لبهامون تو هم رفت و زبونمون تو دهنمون میچرخید. تا ته فرو کرده بودم و آروم کمر میزدم. راست میگفت چنان تنگ بود که وقتی کیرم را عقب میکشیدم انگار وجودش داشت از رو تخت کنده میشد. بدن سفتش زیرم بود و حس عجیبی بهم میداد. حتی بوی عرقی که کرده بود ناخوشایند نبود و دلم میخواست باز هم تمام بدنش را بلیسم.
ساعت از یک ظهر گذشته بود و همچنان میکردمش. اولین زنی بود که تو عمرم باهاش رابطه داشتم و نمیخواستم زمان بگذره. حرفهای سکسی و فحشهاش برام لذت بخش بود. حتی از خواهرش اسم میبرد و میگفت: دلم میخواد وقتی مرجان را میکنی من تماشات کنم. من به حساب فانتزی و شهوتش میذاشتم اما کمتر از یکماه بعد فهمیدم اصلاً شوخی نمیکرد و این فانتزی براش نوعی خواسته بوده.
تا ساعت 6 خونه من بود و به جز یکساعتی که زنگ زدم و سفارش غذا دادم تمام مدت تو اتاق خواب بودیم. موقع رفتن اصلاً دلش نمیخواست بره و من هم حاضر نبودم ازم جدا بشه اما نگران این بود که شب کمال زنگ بزنه خونه و لو بره. وقتی بهش گفتم با شهرزاد هماهنگ کن که پیشم بمونی گفت: الان زوده و باید زمینه سازی کنم و بی گدار به آب نزنم.
انگار باید اون چند روز را تعطیل میکردم و خونه میموندم! بعد از 38سال زندگی مریم اولین زنی بود که حاضر به جداشدن ازش نبودم.
ادامه …

نوشته: مسحور چشماش


👍 33
👎 3
24401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908476
2022-12-28 03:43:31 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

908494
2022-12-28 08:42:29 +0330 +0330

عالی ادامه بده زود

0 ❤️

908511
2022-12-28 13:14:43 +0330 +0330

خوب نوشتي

0 ❤️

908536
2022-12-28 17:00:27 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

908609
2022-12-29 06:47:54 +0330 +0330

داستانت خیلی شبیه به اتفاقی بود که مدتی پیش برام افتاد و هیچ وقت خاطراتش یادم نمیره. حرفتو قبول دارم که بعضا زنهایی میان تو زندگیه آدم که واقعا خوردنین و هر روز هم اتفاق نمی افتن. کیسی که باهاش بودم انقدر تمیز و خوش بدن و خواستنی بود که بدون کوپکترین اکراهی هر جاشو که بگی میلیسیدم و بهترین سکسها رو داشتیم. خیلی جالبه که اونم بهم میگفت وقتی حتی عادی دارم پشت تلفن باهات حرف میزنم شورتم خیسه آبه.
واقعا بودن با چنین زنهایی به عقیده من به عمر آدم اضافه میکنه و خاطرات شیرینش برای همیشه تو ذهن آدم میمونه.
دمت گرم

2 ❤️

908648
2022-12-29 11:53:30 +0330 +0330

عالی بود .نوش جونت

0 ❤️

909499
2023-01-05 00:16:33 +0330 +0330

شروع کردم‌داستان بخونم و با شروع یک عقده و خودپسندی روبرو شدم که حالم بهم خورد،یعنی چی یه دستهاززنا کردنی و چوش وپشم ، یعنی خودت انقد پرفکتی که هیچ ایرادی نداری…؟ دقیقا میدونم یه قیافه کیری قدیکو شصت و خپل پهلو شکم وکچل درکل اگرم اینا نباشی خیلی کیری هستی که زنارودودسته کردی ، یعنی هیچ عقاید تفکر ووووو برای تو مهم نی فقط اینکه یه وسیله بدردنخور واسه ارضا کردن که همشون انقد بدن و دونه دونه یه خوب هست؟؟؟ نمیتونم منظورمو بفهمونم چون عصبیم ، ولی خیلی بیشعوری که چنین نگاهی داری … بزار داستان خودمو بگم ،،، فک کن با یه دوست که دوسال دوستی و رابطه صمیمی داری ولی بخاطر دل طرف که عاشق من بود باهاش فاب شدم و سکس و رابطه ولی ته دلم اصلا اون چیزی که سلیقم بود اون نبود ولی یه هیچ عنوان نه به روش اوردم نه دلشو شکستم تو مدتی که باهم بودیم برای من هیچ جذابیت زنانگی نداشت ولی موقع سکس طوری نشون میدادم که تو اوج لذتم … چون دوست خوبی بود قبلا و دوستیش برام بیشتر ارزش داشت … اون نگاه متبکرانتو واز بالا به پاینتو از روی چهره کریهت وردار کیری خان ،قطعا خیلی قیافت کیریه خودت اینو صددرصدحاظرم شرط ببندم

0 ❤️

911152
2023-01-17 19:14:55 +0330 +0330

عالی بود
به این میگن داستان عاشقانه و فانتزی

لطفا ادامه داستان را با آوردن مرجان و شهرزاداین داستان عاشقانه را به احساسات حریصانه هرزگی تبدیل نکن لطفا عاشقانه و شهوتی ادامه بده

0 ❤️