انگار قلبم شیشه بود ، انگار یه سنگ خورد وسطش و انگار ریز شد و ریخت پایین .
پرسیدم : کشته شد ؟ کی ؟ کی طاها ؟
طاها گفت : هادی کشته شد ، تو کشتیش ؛ تو کشتیش شهاب .
اولین قطره اشک از چشمم اومد پائین ؛ خواستم حرف بزنم ولی نشد ، زبونم نچرخید . دومین و سومین و چهارمین قطره اشک هم اومد پائین .
با درد خندیدم و گفتم : شوخی میکنی دیگه ؟ نه ؟
طاها گفت : تنها چیزی که تو این دنیا با هیچکس شوخی نداره مرگه ، چون هیچوقت هیچ راه برگشتی نداره ؛ تو تمام راه های برگشت هادی رو بستی شهاب ؛ تو بستی .
میخواستم بهش بگم مزخرف نگه ، میخواستم ازش بپرسم چه بلایی سر هادی اومده ، میخواستم بپرسم کِی کجا واسه چی ؛ ولی بغضم بزرگتر از حدی بود که بتونم صدایی از گلوم خارج کنم . ناچار گوشی رو گذاشتم رو تلفن . بهت زده به روبروم زل زده بودم .
الیاس با وحشت ازم پرسید : چیشده شهاب ؟ کی مُرده ؟ شهاب ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ جونم به لبم رسید ، جون بکن پسر . چی شده ؟
با بهت زدگی گفتم : یادته ۹ سال پیش شب تولد تو ، ما چهارتا چه قولی بهم دادیم ؟
الیاس اومد جلوتر و گفت : چه ربطی داره ؟
گفتم : هادی زد زیر قولش .
♧ ♧ ♧
پدر و مادرم تو مشهد جا خوش کردن ، مثل فخرالدوله ، مثل مادربزرگ الیاس ، مثل خیلیای دیگه که بعد فرار از طهرون به شهرای دیگه رفتن و موندگار شدن . پدرم سرمایهگذار چندتا تجارت خونه شده و همچنان پول میزاره رو پولش و اینطور که بوش میاد فعلا تا وقتی جنگ هست قصد برگشتن به طهرون رو نداره . وقتی خبر کشته شدن هادی رو شنیدم چنان قیامتی به پا کردم که مجبور شدن منو بفرستن مازندران تا حداقل موقع مراسم خاکسپاریش اونجا باشم . مادر و الیاس هم میان . الانم سوار ماشینیم و داریم میریم سمت مازندران ، مادر جلو نشسته و منو الیاس پشت ، شمسالله هم رانندگی میکنه ؛ از زمانیکه از حالت بهت در اومدم کارم شده گریه کردن ، خودمو مقصر میدونم توی مرگ هادی .
دست الیاس رو گرفتم و با گریه گفتم : همش تقصیر منه ، همش . من هادی رو فرستادم مازندران در صورتی که شنیده بودم ارتش شوروی از شمال وارد کشور شده ولی بخدا من اصلا حواسم به این نبود که زبون هادی سرخه و سرش سبز . باور کن من فقط میخواستم از گرفتاری نجاتش بدم ، باور کن من فقط میخواستم اون زنده بمونه .
الیاس بغلم کرد و با بغض گفت : آروم باش ، آروم باش قشنگم . تلخ ترین حقیقت زندگی که حتی به اجبار هم شده باید بپذیریمش اینه که سرنوشت خواه ناخواه راه خودشو میره ، بی تفاوت به اینکه خواست ما چیه . سرنوشت هادی همین بود ، اگه هادی رو توی هزار تا قلعه هم مخفی میکردی اون بازم عمرش سر میرسید .
گفتم : من هنوزم باورم نمیشه هادی مُرده ؛ آخرین باری که دیدمش یه لحظه از جلوی چشمم دور نمیشه ، حرفاش ، نگاهش ، گرمای دستاش ؛ یعنی اون دستا الان یخ زدن ؟ وای ، من باورم نمیشه ، باورم نمیشه !
گریهم شدت گرفت ، یه احساس بدی تو وجودم پیچید ، تو سینهم ، تو شکمم . سرم گیج میرفت ، دست الیاس رو محکم فشار دادم .
الیاس انگار متوجه شد و گفت : حالت خوبه ؟ چت شده شهاب ؟
سرم رو تکون دادم و بهش فهموندم که حالم خوب نیست .
الیاس به مادرم گفت : خاله فرشته ، مواظب باشین جایی مریضخونه دیدین نگه دارین ؛ حال شهاب خوب نیست .
مادرم برگشت و با نگرانی گفت : حالش خوب نیست ؟ شهاب ؟ چت شده مادر ؟
بعد رو به الیاس کرد و پرسید : چش شده ؟
الیاس با دستمال بینیش رو پاک کرد و گفت : نمیدونم ، داشت گریه میکرد که حالش بهم خورد .
مادرم از شمسالله پرسید : کجاییم الان ؟
شمسالله گفت : رسیدیم بندر گز خانوم . هنوز مونده تا بابل .
مادرم گفت : خب پس مریضخونه دیدی نگه دار .
هرچی که میرفتیم جلوتر حالم بیشتر بهم میخورد ؛ احساس های مختلفی داشتم ؛ تهوع ، سرگیجه ، ضعف .
نمیدونم چقدر راه رفتیم اما بالاخره ماشین ایستاد ، متوجه بودم بقیه باهم حرف میزنن اما نمیفهمیدم چی میگن ، بین خواب و بیداری بودم که یکی بلندم کرد و برد توی یه ساختمون . یکم که حواسم سر جاش اومد فهمیدم توی مریضخونه هستیم ؛ روی صندلی نشسته بودم و روبروم پشت یه میز ، یه خانومی با روپوش سفید پزشکی نشسته بود و روی کاغذ چیز میز مینوشت ، چشمای نافذی داشت و لبهای تقریبا نازک ؛ موهاش کوتاه بود و لبخندش به چشم میومد .
سرمو که آوردم بالا لبخندش پررنگ تر شد و گفت : من سکینه پری¹ هستم ، اسم شما چیه ؟
با حسرت گفتم : شهاب ، شهابِ طالع خراب .
سکینه زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و به بقیه اشاره کرد که برن بیرون . بعد اومدن کنارم نشست و در حالی که داشت معاینهم میکرد گفت : خب بگو شهاب ، چیشد که حالت بهم خورد ؟
گفتم : این حال و روز از بیماری نیست ، از بیزاریه . بیزاری از این زندگی کوفتی دوزاری .
سکینه گفت : حتما باید اتفاق خیلی بدی افتاده باشه که اینطور حرف میزنی .
گفتم : اتفاق بد ، بدبختی ، دلتنگی ، دلگیری ، بیتقدیری ، عاشقی و ناگزیری .
لبخند زد و گفت : پس با این اوضاع باید بهجای دارو برات بغلِ معشوقت رو تجویز کنم .
با تاسف گفتم : وقتی آدم میشنوه یکی از نزدیکترین دوستاش کشته شده چه حالی باید بهش دست بده ؟
سکینه گفت : خب ، همین حالی که تو داری .
گفتم : خانوم دکتر ؛ بیخیال این تن ، بیخیال این سر و دست و بدن . تو دفتر دستک های شما هیچ دوایی برای این دل پیدا نمیشه ؟
سرش رو به یه طرف متمایل کرد و گفت : دلتنگی اگه دوا داشت که دیگه دلتنگی نبود جانِ دل . اینهمه سال طبابت کردم و نهایتا فهمیدم دردی که همه مردم این آب و خاک ازش مینالن درد حناق و تراخم و تیفوس و مرض های آب و گِل نیست ، دردِ دله . دردی که نه دوا داره و نه درمون ؛ شاید بشه کنترلش کرد ؛ ولی درمون ، نه . خاستگاه تمام گیر و گرفتاری های اولاد آدم ، عشقه . عشق به خاک و میهن ، عشق به مادر ، عشق به مال و اموال و عشق به همنشین . تا دلت بخواد این مرز و بوم پر از عاشق و معشوقه ، تو این عاشق و معشوق ها هم آدمای ناکام فت و فراوونن ؛ آدمایی که به شوق وصال دل بستن و آخر ماجرا پشیزی بهشون نرسید . حکایت خیلی از ماست ، به قولی عاشق که میشدیم فکر میکردیم اگه به عشقمون نرسیم میمیریم ؛ ولی نه رسیدیم ، نه مُردیم . مشکلات ما از اینجا شروع شد که از قدیم و ندیم بزرگای مُلک و ملت عین یابو ، عشق رو تبدیل کردن به تابو ؛ من درسم رو تو باغچهسرا شروع کردم ؛ توی شوروی ، ولی سربند اتفاقات خانوادگی اجبارا برگشتم به وطن . درسته نتونستم تو آمریکا و بریتانیا یا هرکدوم از کشورای اروپا تحصیل طب کنم اما عوضش مرض های میهنی رو بیشتر شناختم . حماقت لاعلاج ، پیروی کورکورانه ، به چاه افتادن خودخواسته ، تعصب نابهجا و هزار دردی که نسخه درمانش حالا حالا ها به دست هیچ پزشکی نمیافته . روح ما از همینجا بیمار میشه ، از همینجا که مهمترین نیاز های جسمی و روحیمون تبدیل میشه به تابو و دم زدن ازش میشه کار آدمی که اهل هوسه و هوا ، آدمی که بی شرمه و بیحیا ؛ به حکم عالمین اهل ظلم و ریا ، نوا میشه بینوا و صدا میشه بیصدا ؛ آدم عاشق عاشقه و فارغ از دنیا و مافیها ، ولی یه ملای خشک مغز بیدل که از اول ندای اعدام و نابودی و نوای مرگ و نیستی و صدای بیرحمی و خشونت و اذان پستی و رذالت تو گوشش خوندن ، چه میفهمه عشق و علاقه و دلتنگی چیه ؟
گفتم : درسته ، احساس یه آدم دلتنگ رو فقط اون پرندهای درک میکنه که بعد عمری پر زدن تو آسمون آبی ، بالش میشکنه ؛ بعد اونوقت اون پرنده با حسرت به آسمون نگاه میکنه . من الان اون پرندهم ، رفتم تو آسمون آبی ، با جفتم توش بال زدم و اوج گرفتم ولی تو سرنوشتساز ترین لحظه بالم شکست و از عرش سقوط کردم به فرش . امان از دل خانوم پری ، دردِ دل دردیه که نه میکشه و خلاص میکنه ، نه شفا میده و علاج میکنه ؛ فقط زجر میده و عذاب و زجر و عذاب .
سکینه گفت : خلاصه ، هزارتا حکیم و طبیب هم بیاد تو کار این دل حیرون میمونه و سرگردون . خب شوخی که نیست ؛ دله ، نه سبزیمیدون یا پاتوق الوات آوازهخون که هرکی بیاد و بره بیجواز و اجازه . بخاطر فشار احساسی فشار خونت افت کرد و حالت بهم خورد ، بیشتر حواست به خودت باشه پسر . مواظب دردات باش ، اون دردایی که هیچوقت تو برگه های معاینه و آزمایش نوشته نمیشه .
◇ ◇ ◇
نزدیک ظهر بود که رسیدیم بابل ، هوا ابری بود ، مثل دل من ؛ از جلوی فوج فوج سرباز روس رد شدیم و رسیدیم خونه مادربزرگ . به کمک الیاس از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت خونه ؛ الیاس همینطور اشک میریخت ، اما گریه من تموم شده بود ، شاید اشکم خشک شده بود . وقتی رفتیم توی خونه دیدم طاها هم اومده و روی مبل نشسته و سرش رو گرفته بین دوتا دستاش و داره گریه میکنه . تا مارو دید دوید سمتمون ، بغلمون کرد و با صدای بلند گریه کرد ؛ الیاس هم گریه میکرد . اما بهت من نمیذاشت گریه کنم ، نمیذاشت هیچ احساسی رو بتونم از خودم بروز بدم . بعدازظهر هادی رو بردیم آرامگاه و خاکش کردیم ، اطراف آرامگاه پر از درخت بود ؛ تاریک ، تیره ، افسرده ؛ شایدم بخاطر حال من اینطوری بنظرم میرسید . موقع دفن کردن وقتی هادی رو گذاشتن توی قبر ، من و الیاس و طاها و حکیمه خانوم اطراف قبر نشسته بودیم . چندباری حکیمه خانوم میخواست خودشو بندازه توی قبر که جلوشو گرفتن . باورم نمیشه ، یعنی منزل هادی از این به بعد اینجاست ؟ ناخودآگاه یاد شعری که چندوقت پیش خونده بودم میافتم و زمزمهش میکنم : صاحب آنهمه گفتار امروز ، سائل فاتحه و یاسین است .
شب منو طاها و الیاس رفتیم و زیر شیروونی خوابیدیم .
وقتی دراز کشیدم اولین چیزی که از طاها پرسیدم این بود : هادی چجوری کشته شد ؟
طاها با بغض گفت : قاطی این گروههای مردمی میرفت و واسه نیروهای روس دردسر درست میکرد . آخرین روز گیر افتاد و یه سرباز روس با گلوله کشتش .
اشک از چشم هرسهتامون دراومد ؛ الیاس گفت : بعد از چندین و چند سال ، بالاخره امشب هر چهارتامون زیر آسمون یه شهریم ؛ ولی چه حیف که هادی نیست .
طاها و الیاس شروع کردن به حرف زدن و با اینکار دل خودشون رو سبک میکردن . ولی من انگار به زبونم یه قفل یک منی وصل بود ، لبم از لب نمیجنبید . شاید خستهتر از اون بودم که بخوام با حرف زدن خستگیم رو بیرون کنم .
بالاخره از طاها پرسیدم : واقعا فکر میکنی من مقصر مرگ هادی بودم ؟
طاها سرش رو انداخت پایین و گفت : ببخش شهاب ؛ حالم دست خودم نبود . خودت که میدونی ، آدما تو این شرایط دنبال یه نفرن که بتونن همه تقصیرات رو بندازن گردنش و خودشون رو تبرئه کنن و خیالشون رو راحت کنن و غمشون رو کم ؛ اما من نه خیالم راحت شد و نه غمم کم . ببخش منو .
لبخند زدم و چیزی نگفتم ؛ چطور وقتی خودم خودمو مقصر میدونستم ، میتونستم طاها رو بخاطر حرفش ملامت کنم ؟
دلتنگی نوید کم بود ، برای هادی هم باید بهش اضافه میشد ؛ از قدیم میگفتن گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه ، به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد .
حرفای الیاس و طاها که تموم شد بالاخره طاها بلند شد و شمع رو فوت کرد ؛ با خاموش شدن شمع بزرگ روی میز کل اتاق توی تاریکی فرو رفت .
◇ ◇ ◇
صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن اومدیم سر مزار هادی و توی محوطه آرامگاه سرسبز و پر از درخت نشستیم و داریم آخرین مراسم یادبود هادی رو بهجا میاریم .
پسرکی که داره خرما پخش میکنه رو صدا میکنم که بیاد پیشم : امامعلی² ! امامعلی بیا اینجا .
امامعلی ۱۰ سالشه . همسایه مادربزرگمه ، یعنی همون اطراف زندگی میکنن ؛ برخلاف مادربزرگم ، خانوادهش وضع خیلی خوبی ندارن اما امامعلی پسر پرتلاشیه ؛ از وقتی تو ۶ سالگی میرفته مکتب عاشق کشتی شده و هنوزم بعد ۴ سال به علاقهش پایبنده .
امامعلی بدو بدو خودشو میرسونه پیشم و میگه : سلام شهاب ! خوبی ؟
با دستمال اشکام رو پاک کردم و زور زورکی لبخند زدم و گفتم : سلام علی ؛ خوبم ممنون ، تو چطوری ؟ قرار بود با پدرت صحبت کنی درمورد علاقهت . خب ؟ چیشد ؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : روم نشد شهاب ، تو این اوضاع بگم میخوام برم کشتی یاد بگیرم ؟ خجالت میکشم .
دستش رو گرفتم و گفتم : تا وقتی خجالت بکشی که به خیالاتت نمیرسی ، میرسی ؟ تا وقتی که این پا و اون پا کنی که رویاهات محقق نمیشن ، میشن ؟ تا وقتی از خیلی چیزا نگذری که به خیلی چیزا نمیرسی ، میرسی ؟ میدونم ، درسته که شرایط خیلی مناسب نیست ولی کشف استعداد و توانایی تو حق توعه ، حالا در هر شرایطی که میخواد باشه .
امامعلی گفت : خب پس شهاب ، تو کمکم میکنی ؟
گفتم : من ؟ چه کمکی ؟
امامعلی گفت : من میبینم پدرم چقدر کار میکنه که بتونه امرار معاش کنه و میبینم برای یه لقمه نون چه زحمتهایی که نمیکشه ، بخاطر همین سختمه بخوام تو این احوال بهش حرفم رو بزنم ، اونم وقتی که یه قرص نون از یه دست طلا کمیاب تر شده .
گفتم : باشه ؛ خیلی خب ، من به مادربزرگم میگم با پدرت صحبت کنه و بگه که تو روت نمیشه . تازه حرف من این نیست که همین امروز بری دنبال کشتی ، غرض اینه که کلا فراموشش نکنی .
امامعلی لبخند زد و گفت : آدم مگه عشقش رو فراموش میکنه ؟
به روبروم خیره شدم و گفتم : نمیکنه ، آدم عشقشو فراموش نمیکنه .
امامعلی ۱۰ سالش بود و طبعا خیلی از این موضوعات سر در نمیآورد و خودش هم نفهمید که با این جمله چه آتیشی توی سینهم روشن کرد . سرشب بود ، هوا تاریک شده بود که شمسالله و مادرم و الیاس راه افتادن سمت مشهد . به هر سختی بود مادرم رو راضی کردم بمونم ، البته نه خودم که وساطت مادربزرگم باعث شد راضی بشه ؛ فکر میکرد قصد دارم همینجا بمونم ، اما قصد من چیز دیگهای بود . بعد از خوردن شام بازم منو طاها رفتیم و اتاق زیر شیروونی لحاف انداختیم برای خواب . داشتیم حرف میزدیم و کم کم چشممون داشت گرم میشد که یکی به در کوبید ، خیال کردم مادربزرگه که کاری باهامون داره یا کلفت و نوکرن که اومدن بپرسن چیزی نیاز داریم یا نه ، ولی وقتی در رو باز کردم و الیاس رو دیدم از تعجب خشکم زد .
اومد تو اتاق و گفت : وا ؟ چتونه ؟ چرا دهنتون بلانسبت عین خلا باز مونده ؟ تو این دو ساعتی شاخ درآوردم یا سم که انقدر عجیبه براتون ؟
گفتم : برگشتین ؟ مادر هم اومده ؟
گفت : نه خیالت راحت . نیومدن ؛ سر راه که ایستادیم واسه مستراح تند و تیز یه نامه نوشتم واسه خاله فرشته و ننه ملکخاتون و گذاشتم تو ماشین و فلنگ رو بستم و اومدم اینجا .
آروم زدم تو سرش ، طاها گفت : آخه کودن ، اونا اولین جایی که برای پیدا کردنت میان که همینجاست .
گفت : فکر کردین منم مثل خودتون خرم ؟ تو نامه نوشتم میرم قم خونه عمم . گفتم مشهد خسته شدم ، پوسیدم از تنهایی ؛ اونجا لااقل یه هم سن و سال دارم که از پلاسیده شدن رهایی بیابم .
گفتم : خب حالا چیکار میخوای بکنی ؟ واقعا کجا میخوای بری ؟
پرسید : شما کجا میخواین برین ؟
طاها گفت : ما صبح همین که آفتاب زد راه میافتیم سمت طهرون .
الیاس گفت : خب موجودات نادر از نظر هوشی ، منم باهاتون میام طهرون دیگه . اینم پرسیدن داره ؟
طاها گفت : الیاس ، نمیگم نیا ؛ ولی میگم کاش اینطوری نمیومدی . با این اتفاقی که برای هادی افتاده خب دل مادربزرگت هزار راه میره .
الیاس گفت : طاها باور کن منم پوسیدم تو مشهد . سرنوشت من تو مشهد چیزی برام آماده نکرده ؛ همش روزای تکراری و راکد ، شب های خاموش و ساکت . من آدم زندون مشهد نیستم ؛ من اسیرِ آزادی طهرونم .
صبح زود بعد از خوردن صبحانه رفتیم گاراژ و سوار ماشین کرایهای شدیم و راه افتادیم سمت طهرون . از بین جنگلهای انبوه و بارون خورده و باتلاق های پر از گِل و مرداب های پر از پشه و رودهای پر از آب رد میشدیم و با هر وجبی که به طهرون نزدیک میشدیم تپش قلبم میرفت بالا ؛ میدونستم دلیلش چیه ، بخاطر نزدیک شدن به نوید بود .
وقتی رسیدیم طهرون رفتیم و خونه ما ساکن شدیم ، ملکالتجار هم با بقیه اعضای خانواده جمع کرده بود و رفته بود کرمان ؛ پس طاها هم اومد پیش ما دونفر . از وقتی برگشتیم از مازندران لحظه به لحظه گوشم به صدای دروازهست و چشمم به کوچه ، دو روز صبر کردم اما هیچ خبری از نوید نشد . دیگه تحملم تموم شده بود ؛ با الیاس راه افتادیم و رفتیم سعدآباد ، نگهبان و تفنگچی با شناختن من احترام گذاشتن و کنار رفتن . با دیدن نیمکتی که اونجا اولین بار نوید رو دیدم ناخواسته لبخندی اومد گوشه لبم ؛ خودمو چسبوندم به الیاس ، الیاس هم که متوجه استرسم شد دستم رو گرفت و زیر گوشم گفت : آروم باش ، پیداش میکنیم ؛ هرجا که باشه .
رفتیم جایی که شوفرای کاخ نشسته بودن ، اگه من اون آدم قبل بودم کسر شأنم میشد که بخوام باهاشون همکلام بشم اما حالا همه چیز عوض شده بود ؛ همه چیز . شوفرا با دیدنم بلند شدن و ایستادن . الیاس ازشون درباره نوید پرسید ، گفتن آخرین باری که دیدنش خیلی وقت پیش بود . از اونموقع نه دیدنش و نه خبری ازش دارن ، چندنفر هم قبل ما اومدن و سراغش رو گرفتن ؛ شاید کس و کارش بودن . چیزی دستگیرم نشد ، خواستم برم از ملکه عصمت سوال کنم که یادم اومد ملکه عصمت همراه رضاشاه رفته جزیره موریس . ازشون نمره تلفن اقامتگاه ملکه عصمت رو خواستم ولی نداشتن . تصمیم گرفتم از فوزیه که حالا ملکه ایران شده بود کمک بخوام . رفتیم به سمت کاخ فوزیه و از شانسم فوزیه سعدآباد بود . بعد از اینکه اومد توی سالن ملکه شدنش رو بهش تبریک گفتم و بعد ازش نمره تلفن ملکه عصمت رو گرفتم .
بعد از خارج شدن از سعدآباد با عجله و به سرعت خودمون رو رسوندیم عمارت . با دستپاچگی با ملکه عصمت تماس گرفتم و ازش پرسیدم خبری از نوید داره یا میتونه ازش خبری برام گیر بیاره ، معلوم شد اونم از وقتی رفتن اصفهان از نوید و عموش بیخبره و خط تلفنی هم ازش نداره که پیداش کنه . ولی بهم گفت بهترین راه برای پیدا کردنش شهربانیه ، اگه اطلاعاتی هم توی چنته نداشته باشن میتونن برای پیدا کردنش بهم کمک کنن . بعد از خداحافظی از عصمت خودم رو رسوندم شهربانی ؛ جلوی ساختمون بزرگ شهربانی از ماشین پیاده شدم و به یدالله گفتم منتظر بمونه همینجا . قلبم انقدر محکم توی سینهم میتپید که میترسیدم قفسه سینم رو بشکونه . چشمم به سربازای هخامنشی حجاری شده روی ساختمون شهربانی بود و فکرم پیش نوید . راه افتادم و از ردیف پله سمت چپ رفتم بالا .
وارد ساختمون شدم و از یه آژان دونپایه پرسیدم : من بخوام اینجا از یکی که ، امممم گم شده اطلاع پیدا کنم باید کجا و پیش کی برم ؟
آژان گفت : باید تشریف ببرید پیش سرگرد پاکدل ، ایشون رئیس دایره سیاسی هم هستن ؛ حتما اطلاعاتشون گستردهست و میتونن بهتون کمک کنن .
بعد راهنماییم کرد که از کدوم سمت باید برم . رفتم و جلوی دری که گفت ایستادم ، گلومو صاف کردم و در زدم . صدایی نشنیدم ؛ دوباره در زدم اما بازم صدایی نشنیدم .
زیر لبم گفتم : لابد خوابیده مرتیکه پاگونچی . خواب آخرت بری الهی .
با عصبانیت دوباره محکمتر در زدم ولی بازم صدایی نشنیدم . در رو باز کردم و آروم سرک کشیدم و دیدم کسی تو اتاق نیست . وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم . یه میز قهوهای بزرگ با کلی کاغذ و آت و آشغال روش ، روبروش هم یه میز پذیرایی با چهارتا صندلی بود . اتاق رنگ سبز مغز پستهای داشت و با یه پنجره که پشت صندلی سرگرد قرار داشت به بیرون راه پیدا میکرد . رفتم و روی صندلی کنار میز نشستم ، داشتم به اطراف اتاق نگاه میکردم که سرگرد وارد شد . مردی بود حدود ۳۰ ساله ، با چهره جذاب اما جدی و کمی خشک . چندتا پرونده زیر بغلش بود ، اومد و پشت میزش نشست و گفت : امری داشتین ؟
گفتم : بله ، دنبال یه نفر میگردم ؛ چندوقته بیخبریم ازش .
پرسید : اسمتون چیه ؟
گفتم : شهاب دولتشاه .
تو صورتم دقیق شد و گفت : شما با شاهزاده احترامالسلطنه نسبتی دارین ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : نوهش هستم .
لبخند زد و گفت : پس بیدلیل نبود که وقتی وارد اتاق شدم از جاتون بلند نشدین .
گفتم : حمل بر بیادبی نشه ، حواسم خیلی سرجاش نیست .
گفت : چرا پدرتون تشریف نیاوردن ؟
گفتم : چون طهران نیستن .
پرسید : خب ، کجان ؟
با بیحوصلگی گفتم : به دلایل شخصی ناگزیر تن دادن به کوچ اجباری و فیالحال در مشهد هستن ، حضور من در طهران هم موضوعش علیحدهست . فعلا هم بهتره بهجای گپ و گفت دوستانه ، به کارهای مهمتر بپردازیم .
سرگرد که از روی لباسش فهمیدم اسمش پارساعه ، لبخندش محو شد و گفت : درست میگین ؛ اسم این شخص که میخواین پیداش کنین چیه ؟
سینهم سنگین شده بود ، با اضطراب گفتم : نوید آریا .
زیر لب زمزمه کرد : نوید آریا ، نوید آریا .
چندتا پرونده زیر دستش رو زیر و رو کرد و چیزی پیدا نکرد ؛ قلبم داشت میومد توی دهنم . کشوی میز رو کشید بیرون و چندتا پرونده دیگه از توش گذاشت رو میز ، پرونده ها رو گشت و بالاخره یکیش رو کشید بیرون و گذاشت بالای همه ، بعد بازش کرد و گفت : نوید آریا ، تحت تعقیب …
۱ . دکتر سکینه پری 👈 پزشک و اولین جراح زن ایران
۲ . امامعلی حبیبی 👈 ورزشکار و برنده المپیک
نوشته: Night witch
چرا اخه چرا اخه
چی بهت بگم که از دردی به سینم نشوندی کم کنه
یکی رو کشتی یکی تحت تعقیب
من میدونم اخرش نوید تو سرنوشتت جا نداره
نه اینطوری
از بیست روز پیش که کامنت گذاشتم و گفتی که زود قسمت جدید رو منتشر میکنی هر روز حواسم بود بین داستان های تازه آپلود شده “اقیانوس عمیق” رو پیدا کنم، واقعا چجوری 4 روزه داستانت آپ شده و متوجه نشدم و اسم داستان از جلوی چشمام رو شده و نفهمیدم
آخه چرا چهار روز پیش داستان محشر تو آپ شده و من تازه فهمیدم؟ :(
و چیزی که بیشتر اذیتم میکنه اینه که حداقل یه یک ماهی باز باید منتظر داستان بمونیم با این وضعی هم که داستان پیش رفت، یکی کشته شد یکی هم تحت تعقیب 🙂
در کل داستانت به شدت از نگارش قوی و خوبی برخودار بود که به خوبی نشون میده نویسندهای پشت ماجراست که با اصول نگارشی و نویسندگی به خوبی آشناست و افزون بر این داستان جوری روان و راحت روایت میشه که به قولی خواننده رو توی خودش حل میکنه 👌🏻👏🏻👍🏻
نثری زیباست که آرایه های به کار رفته در اون بخش عمدهای از زیبایی داستان رو تشکیل داده
برای مثال اوج کار نویسنده رو توی این قسمت میشه مکالمه بین شهاب و سکینه پری دونست که به شدت ازش لذت بردم. 👌🏻👏🏻
درمورد همراه بودن داستانت با چاشنی تاریخ و اسامی یکسری مشاهیر هم که توی کامنت قبلی گفته بودم که چقدر به زیبایی داستان اضافه کرده علیالخصوص تاریخ اونم برای یکی مثل من
خلاصه که هم خیلی منتظرمون میزاری هم حواسم بود که اینسری نسبت دفعه های قبل کوتاه تر هم بودا 😁😂
همین دیگه، قلمت مانا نایت ویچ جان 👌🏻🌹❤️
verkad : سعی میکنم از ایده های بیشتری استفاده کنم😊🙏
shrm : اینبار تلاش کردم که زودتر بنویسم ، ولی خب این روزا سرم یه مقدار شلوغه ، بازم سعی میکنم زودتر تمومش کنم قسمت جدید رو😊🙏
Redroger0 : حالا اینطوریام شاید نباشه🥲
Mojitaba65 : خدا نکنه🥲
IpshzAlireza : دوست عزیز ، دوباره و چندباره خوشحالم که انقدر خوشتون اومده از داستان ؛ اینبار سعی کردم زودتر بنویسم و حالا تقریبا نیمی از قسمت جدید رو نوشتم که سعی میکنم زود تمومش کنم و اگه ادمین اجازه بده پخش میشه بزودی
سپاس از نظر روحیه بخشت😊🙏♡
چقدر خوب پیش میری! خیلی سبک نکارشت رو میپسندم، عالیه!
Rahyal : مرسی رهیال جانم ! قسمت جدید داستانت رو دیدم ولی هنوز وقت نکردم بخونمش🥲امشب حتما میخونم !!!
یکم تایم نوشتنو کمترش کن یادمون میره چی بوده داستان
تا اینجا ک عالی بود ادامه بده ببینیم چیکار میکنی