جاودانگی (۱)

1400/08/13

توجه : این داستان در حیطه گرایش ارباب و بردگی و گی هستش(طولانی)

فطرت ، همون چیزی هست که بدون نیاز به حتی صرف 1 ثانیه در دنیا توی وجودت هست ، همون چیزی که هرچقدر هم بخوای سرکوبش کنی شاید به عنوان مقطعی ممکن باشه ولی تا آخرین نفست باهات هست و هر لحظه ممکنه شعله ور بشه .
من هم خب مثل همه شامل یکسری موارد فطری روحی و فیزیکی هستم ،ولی کاملا ناهماهنگ با شرایط جنسیتم ، خانواده و جامعه .
خوشگل بودم ولی قلدر ، آبروهای دخترونه ولی نگاهی مغرورانه ، لب های برجسته و بدن سفید و بدون مو .
داستان کشف این حس از اونجا شروع شد که وقتی بچه بودم(فک کنم 6 و 7 سالم بود) همش میون مردم هم همه و شایعات وقوع یه زلزله قوی توی تهران بود و من به بعد اون واقعه فکر میکردم که اگه همه خانوادم بمیرن و فقط من بمونم چی به سرم میاد و باید چیکار بکنم ، و به طور خیلی عجیبی در خیالاتم سریع به خانواده ای که زنده موندن میرسوندم و ازشون درخواست میکردم که اجازه بدن غلام خانواده اونا باشم .
هر روز این خیالات به بهونه های مختلف توی ذهن من بیشتر پر و بال میگرفت و کاملا متوجه شده بودم که هر چیزی که بتونه منو تحقیر بکنه برام لذت بخشه ، مثلا یادمه دوستم که ازم کوچیک تر بود به خاطر موضوعی سیلی به گوشم زد و فرار کرد ، من دنبالش بودم تا بزنمش ولی از سیلی که خورده بودم احساس خوبی پیدا کرده بودم مخصوصا وقتی میدونستم اون از من کوچیکتره بیشتر احساس تحقیر شدن بهم میداد ولی پوسته وجودیم باعث شد کلی کتک بخوره بنده خدا اون روز .
هر موردی که میتونست بیشتر حس تحقیر رو بهم القا بکنه برام قشنگ بود ولی خب این تفکرات و شخصیت ها اصلا با محیط زندگیم و خلق و خوی من یکی نبود ،آدمی بودم که همه برا دعوا پیش من میومدن تا براشون دعوا کنم یا برای ورزش ، تازه دوتا داداش بزرگتر داشتم که به من میگفتن سوسول.
و تعجب برانگیز ترین نقطه تلاقی این دنیایه زمخت و پسرونه و … با این روحیات و علایق من بود ولی خب خیلی اوقات درون و بیرون میتونه تفاوت های فاحش داشته باشه .
بگذریم ، پنجم دبستان بودم که دوستم برای اولین بار بهم درباره سکس بهم گفت و بعد از چند بار صبحت کردن درباره ای موضوع بهم گفت بیا کیرمون رو بهم نشون بدیم . گفتم باشه ولی وقتی اون درآورد دیدم عجب کیر گنده ای داره و فهمیدم که پس همه سایز کیرشون شبیه من نیست . چند باری اینکار تکرار شد که گفت بیا همدیگرو بکنیم گفتم ینی چی گفت کیرت رو بکن تو کونم منم بعدش تو رو میکنم گفتم باشه ، اول نوبت من بود ولی کیرم سیخ نبود و هی دوستم ازم میپرسید که چرا سیخ نمیتونی بکنی گفتم نمیدونم بعد اون اومد بکنه که تا سر کیرش میخواست بره تو من وحشتاک دردم گرفت و گفتم ول کن حال نمیکنم و برای چندین سال پرونده موضوعات جنسی برام بسته شد ولی در اصل آتیشی زیر خاکستر شده بود .
ولی تو اون چند سال به فانتزی های ذهنیم برای تحقیر شدن ، گاییده شدن هم اضافه شده بود و در اصل بخوام بگم دنبال چی بودم و وجودم چی رو صدا میزده، خانواده یا فردی که هم غلامشون باشم ، پاهاشون رو ببوسم ، کتکم بزنن و سکس بکنن باهام ولی تقریبا این رویا برای من غیر ممکن بود چون واقعا روحیه و جرات گفتن علایقم به کسی که مناسب این کار باشه رو نداشتم تازه چهره ای که بین دوستام و محل چه خودم و داداشام داشتن اصلا نمیشد اصلا .
چند باری تو دوره راهنمایی هم جنس بازی کردم ولی سطحی بدون اینکه درباره علاقم بهشون بگم ، هر سری به خودم میگفتم یه بار شجاعت کن و بگو ولی نمیشد خیلی میترسیدم .
با پسری تو مدرسه آشنا شدم به نام عرفان که همش درباره سایز کیرم میپرسید و سکس و … چند باری تو پارکینگ براش خورده بودم البته اونم برام خورد نگم حال نداد چرا حال داد بهم ولی حواس من همش پیش کیر اون بود که کوچیک هم نبود بهش با صحبت های در لفافه از علایقم گفته بودم ولی خنگ تر از این حرفا بود که بفهمه چی میگم . یه روز تو مدرسه بهم گفت بیا امروز پارکینگمون برام بخور منم قبول کردم و تا زنگ آخر بشه مدام پیش خودم گفتم بهش بگو بیوفت به پاش و شروع کن بوسیدن پاش و بهش بگو همه چی رو . زنگ خورد و رفتیم سمت خونشون وقتی رسیدیم پارکینگ کیرشو و درآورد گفت بخور ، شروع کردم خوردن ولی عاقبت نتونستم بهش بگم هم خجالت میکشیدم هم که میترسیدم ، آبش که اومد ریخت رو دیوار و من رفتم خونه وقتی داشتم میومدم بیرون مامانش رو دیدم نون خریده بود داشت میومد تو که همدیگرو رو دیدیم و رفتم.
اینقدر حشرم زده بود بالا و دیوانه وار به بردگی برای عرفان فکر میکردم که از ظهر که از مدرسه اومدم خونه تا ساعت 4 و 5 بعد از ظهر داشتم فقط به دیوار نگاه میکردم و خیال بافی میکردم .تا اینکه گفتم به خودم برو در خونشون بگو بیاد پایین ببرش تو پارکینگ و برای همیشه خودت رو راحت کن . ارادم غالب شد و رفتم دم خونشون . زنگ خونشون رو زدم مامانش آیفن رو برداشت
گفت : کیه
گفتم : فلانی هستم دوست عرفان میشه بگید بیاد دم در
گفت : باشه الان میاد
دم در وایساده بودم که دیدم مامانش در رو باز کرد و بدون هیچ سلام و علیکی گوشم رو گرفت منو ببره پارکینگ که ممانعت کردم و خودم رو کشیدم
گفت : ظهر داشتی با عرفان تو پارکینگ چه غلطی میکردی
رنگ و روم پرید
گفتم : ظهر اومده بودم کتاب ازش بگیرم الان هم کتاب براش آوردم ( و واقعا هم کتاب برده بودم با خودم دینی دوم راهنمایی ) گفت یه بار دیگه ببینم با عرفان میگردی میام مدرسه و آبروت رو میبرم منم دویدم سمت خونه همراه با گریه و احساس شکست وحشتناک .
صبح که رفتنم مدرسه از استرس داشتم میمردم که یه وقت مامان عرفان نیاد بگه به مدرسه چون خانواده من خیلی خیلی مذهبی بودن و حکم بدبختی برای من داشت .
دیدم عرفان اومد توی مدرسه ، صورت کبود و دست چپش باند پیچی شده بود فهمیدم که دیروز شانس آوردم به اون خوبی داستان تموم شده .
باهام سلام نکرد منم چیزی نگفتم بهش . زنگ تفریح دوم بود کنار دیوار وایساده بود که رفتم پیشش گفتم : چی شده ؟
گفت : دیروز که رفتی داشتم با کیرم ور میرفتم یهو مامانم با نون اومد تو پارکینگ ( راه پله و پارکینگ ارتباط دیداری داشتن) و گفت داری چه غلطی میکنی و شروع کرد کتک زدنم ، شانس آوردی دیروز اومدی در خونه وگرنه میخواست بیاد مدرسه پدرتو در بیاره .
اینا رو که شنیدم خشکم زد و فهمیدم مامانش همه چی رو فهمیده پس این داستان ارادم رو بشتر کرد که برای همیشه این علایق و احساساتم رو مخفیش کنم ، دیگه با عرفان تا انتهای دوره راهنمایی ارتباط خاصی نداشتم اتفاقا چند باری هم مامانش رو تو خیابون های محل دیده بودم ولی چیزی بهم نگفت اصلا .
وارد دبیرستان شدم ، تقریبا دیگه کاملا درباره احساساتم اطلاعات داشتم ، محلمون عوض شد(شمال شهر رفتیم) . دیگه این احساسات داشت منو میکشت، شاید باورتون نشه ولی من تا اون موقع خود ارضایی نکرده بودم (بنا به دلایلی) ، چون خود ارضایی هم نمیکردم این احساسات فروکش نمیکرد. (چون نزده بودم اصلا نمیدونستم که با زدن کمتر میشه این احساسات) کافی بود فقط خانومی رو با دمپایی لای انگشتی ببینم ینی خواب و خوراکم گرفته میشد . من روی پا بیشتر از هر چیز حساس بودم و عشقی که به پا ،( البته هر پایی نه دختر و پسر برام فرقی نداشت فقط ظریف بودنش با ناخن های کشیده و بلند برام مهم بود)، داشتم برام افسانه ای بود . واقعا زندگی برام سخت شده بود به هر دری میزدم تا برای خودم صاحب و اربابی پیدا بکنم ولی نمیتونستم دهن لعنتیم رو باز بکنم و بگم که التماس میکنم بزارید غلام شما باشم اصلا بهم قطعا میخندیدن اگه بخوام بگم .
همسایه ای داشتیم که پاهاش افسانه ای بود زیبا کشیده با ناخن های بلند لاک زده قرمز که اکثر اوقات یه فلت خوشگل میپوشید چندین بار با ترس و لرز روی کفشش رو بوسیده بودم ( بعضی اوقات که پشت در بود ).
با چند تا فرصت سطحی و نگفتن های من اول دبیرستان هم تموم شد (البته کیسی که واقعا دنبالش باشم هم پیدا نشد ) و دوباره برگشتیم محله قبلی و بالاخره نقطه عطف زندگی و جاودانگی من فرا رسید .
خانوادم منو توی دبیرستانی غیر انتفاعی ثبت نام کردن . بچه های خیلی خوب و اهل حالی داشت . چند روزی نگذشت تا با همه راحت شدم . با یکی از همکلاسیام که اسمش حسین بود بیشتر رفیق شدم . بیرون میرفتیم ، استخر ، دور دور ، اتفاقا خودش حس مفعول بودن داشت . یه روز تو میون کلام ها گفت راستی شهاب اینقدر کیرش گندس و …، شهاب یکی از همکلاسیام بود که بور بود ، قدش بلند تر از من ، دستای ظریف با ناخن های بلند چون گیتارسیت بود و عشق گیم که به خاطر این خیلی درباره گیم باهاش حرف زده بودم ( تازه اون موقع بتل فیلد 3 اومده بود ) .
نماز تو مدرسه ما اجباری بود .چند وقتی گذشته بود از اون حرف حسین درباره کیر شهاب ، همه رفتیم وضو بگیریم که شهاب کنار من داشت وضو میگرفت ، جورابش رو که درآورد لحظه ای بود که دیگه نزدیک بود غالب تهی بکنم و بمیرم . انگار پاهای یه دختر رو براش گذاشته بودن دقیقا 100 % رویاهای من ناخن های بلند و کشیده ، خودم رو به زور جمع و جور کردم.
بی قرار بودم خیلی بی قرار ، ماه ها فقط منتظر بودم شب بشه تا توی رخت خوابم با خیال راحت به بردگی برای شهاب فکر بکنم . حتی بعضی اوقات هم که دوباره موقع ممکن بود پای شهاب رو ببینم نگاه خودم رو کنترل میکردم واقعا تیری به قلبم بود.
ترکیب فوق العاده ای بود که میتونست رویاهای منو به واقعیت تبدیل کنه و این حس ناشناخته و ناهنجار و از ناکجاآباد اومده منو رام کنه .
ولی ترسی که تو گفتن حقیقت از بچگیم داشتم همیشه باعث از دست دادن فرصت ها شده بود ولی شهاب کیسی نبود که دیگه بخوام از دستش بدم باید بهش میگفتم .
ولی شهاب اصلا اهل بحث های جنسی نبود گفتم فقط درباره گیم حرف میزدیم خیلی میترسیدم که بهش بگم چون مطمعن بودم میخنده و فک میکنه دارم شوخی میکنم،بهش میخورد سکس هم دوست نداره چه برسه به گی و برده داشتن.
همه تداراکات مختلف رو دیده بودم که اگه معجزه ای شد آماده باشم . شبا از انگشت کردن خودم شروع کردم لعنتی خیلی درد داشت . به خودم میگفتم عمرا بکنتت بهترین حالت اینه که اگرم قبول کنه فقط در حد بوسیدن پا باشه که همون برای من دنیایی بود .
یه شب که قبلم دیگه از شدت لذت های فکرم به تپش شدید افتاده بود رفتم دسشویی و شروع کردم جق زدن برای اولین بار که بعد از چند دقیقه آبم با شدت زیاد و مقدار زیاد خارج شد و این شد اولین جقم ، به هیچی فکر نکردم فقط میخواستم این دیوی که تو کیرم داره تپش میکنه رو خاموش کنم .
اوضاع کمی بهتر شد جق زدن کمی از فشار فکرم رو کم میکرد ولی همون طور که اول متن گفتم فراری از فطرت نیست حداقل من مردش نبودم .
بعضی شبا میرفتم دمه خونشون چند دقیقه ای میشستم نزدیک خونشون و الکی خیال پردازی میکردم و برمیگشتم خونمون .
چند باری به بهانه شوخی دست به کیرش زدم واقعا بزرگ بود اینقدر مست رویایه بردگی برای اون بودم که وقتی بعضی اوقات دستم به کیرش میخورد تنم لرز میکرد و چشام سیاهی میرفت .
امتحان های پایان ترم بود و بعد امتحان همه بچه ها معمولا میرفتن پارک و دختر بازی، شب قبل امتحان هندسه به خودم قول دادم که فردا بعد امتحان با شهاب برو پارک و همه چی رو بهش بگو فوقش میگه نه یا اصلا میخنده و یا هر چی ، ولی حداقل عقده این داستان رو دلت نمیمونه و استدلالی که مسسم ترم میکرد این بود که اگه میخواستی عوض بشی قطعا میشدی حتما راهی نیست که هر لحظه داری بیشتر فرو میری .
تقریبا تا صبح نخوابیدم از استرس . همش به خودم میگفتم اگه بدونه تو حاضری فقط برای لیس زدن کف کفشش حاضری جونت رو بدی حتما بهت میخنده شایدم آبرتو ببره .
صبح شد و رفتم مدرسه با استرس امتحان رو دادم تا امتحان رو دادم تو حیاط مدرسه منتظر بودم شهاب هم امتحان بده بیاد پایین . تا دیدم داره میاد پایین از راهرو مدرسه رفتم سمتش و بهش گفتم :
شهاب میای بریم یه دوری بزنیم تو پارک یا باید سریع بری خونه ؟
گفت : نه اوکیم بریم
تا برسیم پارک فک کنم نیم لیتر عرق کردم ، دست و پاهام میلرزید
نشستیم رویه نیمکت و با استرس شروع کردم حرف زدن (واقعا سخت بود )
پیش خودم گفتم فقط بخش کوچکی از ذهنت رو بگو که اگه دیدی نپسندید حداقل بیشتر آبروت نرفته باشه .
شروع کردم :
شهاب امروز میخوام درباره یه موضوع خیلی مهم باهات صحبت بکنم قسم میخوری به کسی نگی ؟
شهاب : کس نگو ، بگو ببینم
من : نه تا قسم نخوری نمیگم باید قسم بخوری .
شهاب : باشه بابا به جون مادرم قسم به کسی نمیگم چیه چی شده ؟
من : شهاب میخوام درباره خودم بهت بگم میدونم قطعا میون کلامم حتما به خودت میگی این مزخرفات چیه داره میگه ولی بزار حرفام رو بزنم تا آخر .
شهاب داشت میخندید و گفت : دیوونه میوونه شدیا مگه چی میخوای بگی
گفتم : گوش کن هیچی نگو آخرش نظرت رو بگو . چند ماهی هست تمام زندگیم شدی تو فقط دارم به تو فکر میکنم ( تو این لحظه چشمایه رنگیش درشت شد و داشت با دقت به من گوش میداد و من به خودم گفتم خاک بر سرت داری چیکار میکنی اگه حرفات رو به کسی بگه تو مدرسه آبرو برات نمیمونه )
شهاب : به چیه من ؟ نکنه عاشقم شدی ؟
من : شهاب خواهش میکنم تا انتهای حرفام چیزی نگو تا اینجاشم که بهت گفتم ماه ها تلاش کردم و با خودم کار کردم که جرات بکنم اینا رو بهت بگم .
زندگی برای من فقط تحقیر شدنه شاید باور نکنی ولی من بیشتر ازاینکه به هرچیزی تو زندگیم فکر کرده باشم به غلام خانواده ای بودن فکر کردم ، به اینکه کتکم بزنن ، پاهاشون رو ببوسم یا ( اینجا رو کاملا با صدای لرزون گفتم ) بهم تجاوز بکنن .
تقریبا شهاب ساکت و بهت زده فقط داشت منو نگا میکرد از نگاهش فقط تعجب میبارید .
ادامه دادم : حالا ممکنه به خودت بگی ربطش به من چیه ، خب من از روزی که پاهای تو رو تو نماز خونه دیدم شب و روز فکرم درگیر تو شده ، باور کن تا حالا خیلی افراد مختلفی بودن که خواستم برده اونا بشم ولی نشده و حتی بهشون جرات نکرده بودم بگم ولی تو رو نمیخوام از دست بدم . خدا منو اینجوری خلق کرده اگه قبول کنی نوکرت باشم بهترین محبت و دوستی رو بهم کردی ، هرکاری دوستداشتی باهام بکن فقط اجازه بده نوکرت باشم یه نوکر همیشگی که هرکاری دوستداشتی باهاش بکنی (اینجا کمی وقفه افتاد بین حرفام ) .
حتی ماها تلاش کردم فراموش کنم ولی لحظه به لحظه بیشتر گرفتار شدم
نمیتونم زندگی کنم کمکم کن
تا اومدم ادامه بدم شهاب گفت:
دیگه چیزی نگو
و با ناراحتی بلند شد و از پیشم رفت
دنبالش رفتم و بهش گفتم :
ببخشید خواهش میکنم به کسی نگو من اعتماد کردم بهت التماس میکنم اصلا فراموشش کن
گفت : نگران نباش به کسی نمیگم .
از برخوردش مطمعن شدم تا حالا شاید حرفایی که زده بودم حتی به گوشش هم نخورده بوده و دیگه میدونستم که این احساسات فقط قراره تا آخر عمر من اذیت کنه و راهی برای برطرف کردنشون نیست .
امتحان بعدی 4 روز دیگه بود و این 4 روز فقط ترس بود برای من که مبادا شنبه که میرم سر جلسه امتحان به همه گفته باشه و …
تقریبا شهاب رو داستانی تموم شده میدونستم ولی ناخودآگاه وارد دهن اژدها شده بودم.

ادامه...

نوشته: اسیر ذهن


👍 16
👎 1
21001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

841501
2021-11-08 03:26:11 +0330 +0330

بسیار داستان جذاب و قشنگی نوشتی و من کاملا غرق در داستان شدم. همجنسگرایی فطری هست ولی حس بردگی فطری نیست و با توجه به شرایط و اتفاقاتی که در زندگی پیش میاد بوجود میاد اما امکان داره که اصلا از بین نره

0 ❤️

841972
2021-11-10 23:39:43 +0330 +0330

داستان ارزش لایک کردن داشت.
قلمت عالیه. قسمت بعد رو نوشتی. قسمت بعدیش رو هم بنویس!

1 ❤️