رابطه با زن همکارم (۱)

1402/12/28

سلام
اسم من علی هست
داستان طولانی هست چون همش واقعیه اگه کسی حوصله نداره نخونه ممنون.
داستان من برمی‌گرده به سال 1392 …
کار من جوشکاری هست جوشکاری حرفه‌ای خط انتقال آب و گاز یه همکار دارم بچه شیراز است خودمم بچه شهرهای همدان هستم…
اسم همکارم وحید هست اون زمان من مجرد بودم و وحید متاهل فقط سر کار با هم ارتباط داشتیم. هر دومون دور از شهرهامون و تو اصفهان مشغول کار بودیم بعد چند وقت وحید گفت می‌خوام خونمو بیارم اصفهان دیگه خسته شدم هی بخوام برم مرخصی گفتم فکر خوبیه تو متاهلی برات بهتره… گذشت و بعد چند ماه خونه گرفت و اسباب اثاثیه و خونه زندگیشو جمع کرد اومد اصفهان اوایل و ضعیف مالی خوبی آنچنان نداشت. به خاطر همین فقط ماشین کرایه کرده بود و اونجا دوست و آشنا هاش اسباب اثاثیه رو بار زده بودند و اینجا هم منو چند تا از بچه‌ها رفتیم کمکش تا وسایلش رو خالی کردیم… خالی کردن اسباب اثاثیه که تموم شد. بچه‌های دیگه با ماشین شرکت اومده بودن رفتن و من هم اومدم بهش گفتم کاری چیزی نداری منم برم… گفت نه تو بمون چون این وسیله‌ها رو باید بچینیم منم گفتم باشه تا اون لحظه خانمش و یه بچه که داشت هنوز نیومده بودن… وحید بهم گفت یه زحمت بکش برو یه چیزی واسه خوردن بگیر بیا من که دارم می‌میرم از گشنگی. منم گفتم باشه رفتم اینور اونور چرخیدم تا یه ساندویچی پیدا کردم ساعت تقریباً نزدیکای ۵ عصر بود داخل ساندویچی بودم دو تا چیز برگر سفارش داده بودم منتظر بودم که وحید زنگ زد گفت کجایی گفتم تو ساندویچی منتظرم سفارشم حاضر بشه بیام خیلی گشنه‌ای… گفت نه خانومم با داداشش اومدن خواستم بگم دو تا بیشتر بگیری. گفتم چی می‌خورن گفت فرق نمی‌کنه هر چیزی گرفتی بگیر منم دو تا بیشتر سفارش دادم منتظر شدم تا حاضر بشن … انقدر رم بوی خوبی میومد که خودم بیشتر گشنه شدم همین که تموم شد فوری برداشتم و برگشتم اومدم رسیدم در باز بود از در حیاط اومدم تو در خود خونه رو زدم وحید گفت بیا تو. اومدم داخل اولش یه پسر ۱۸ ۱۹ ساله که موهاش کوتاه بود معلوم بود تو خدمت سربازی هست سلام کردم بهش اومدم تو یه دختر کوچولو دیدم خیلی ناز بود فهمیدم دختر وحید هست گفتم عمو چطوری خوبی چقدر تو نازی که وحید گفت این مرسانا هست بعد اومدم سفارشا رو دادم به وحید که یه لحظه یکی گفت سلام خوبین حالتون چطوره… برگشتم سمت راستم از اون سمتی که صدا اومد یه لحظه جا خوردم چون وحید قیافه خیلی معمولی داشت ولی برعکس خانمش خیلی خیلی جذاب و خوشگل بود و معلوم شد دخترش به خودش رفته … یه چند ثانیه مکث کردم یعنی هول شده بودم بعد جوابش رو دادم احوالپرسی کردم ولی از همون اول دلم یه جوری شد انگار عاشقش شدم جدای از اندام و هیکل جذابش چهره خیلی خوشگلی داشت… وحید دو تا از مبل‌ها رو برگردونده بود روبروی هم و یه میز گذاشته بود وسطشون نشستیم روبروی هم ساندویچ‌ها رو خوردیم تموم شد… که برادر زن وحید گفت من باید برم چون باید برگردم شیراز نمی‌خوام به شب بخورم که وحید برگشت گفت حسن دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی حسن داشت می‌رفت برگشت به خواهرش گفت زهرا کاری چیزی نداری که فهمیدم اسمش زهراست که گفت نه دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی و خداحافظی کرد و وحید تا دم در همراهیش کرد در رو هم بست و برگشت من تو این چند ثانیه‌ای که وحید نبود سرمو بالا نیاوردم ولی تو دلم خیلی می‌خواستم دوباره با خیال راحت نگاش کنم… از این رو خجالت می‌کشیدم گفتم این خوب زن دوستته اصلا کارت درست نیست و جلوی خودمو گرفتم و نگاه نکردم ولی تو دلم آشوب بود… وحید برگشت و شروع کردیم وسیله‌ها رو جمع و جور کردن چند ساعتی کارمون طول کشید …وسیله‌های سنگین و جابجا کرده بودیم نگاه ساعت کردم دیدم ساعت نزدیکای ۹ هست. برگشتم به وحید گفتم دیگه چیزای سنگین رو جابجا کردیم کاری چیزی نداری من برم تو که فردا فکر نکنم سرکار بیای پس من باید برم گفت نه من فردا نمیام خیلی لطف کردی تشکر کرد و منم گفتم خواهش می‌کنم کاری نکردم و از اینجور حرفا خداحافظی کردم و اومدم سوار ماشین شدم اون موقع یه پراید داشتم مدل ۹۰ روشن کردم راه افتادم خیلی فکرم پیش زهرا بود بیش از حد اولین بار بود یه زن یه خانم اینقدر توجه منو جلب کرده بود اومدم سر خیابون دنبال سوپری می‌گشتم یه سیگار بگیرم پیدا کردم و سیگارو گرفتم اومدم روشن کردم ولی تو فکر زهرا بودم که دو سه پوک بیشتر به سیگار نزدم و بقیه‌اش همینجوری سوخته بود و خاکستر شده بود برگشتم به خودم گفتم چی شده چته با خودم درگیر بودم روشن کردم اومدم سمت خونه‌ای که شرکت برامون گرفته بود. ماشینو پارک کردم دم خونه رفتم داخل یه آبی به سر صورتم زدم ساعت تقریباً یه ربع ۱۱ بود خونه بزرگ بود چند تا اتاق داشت که من و وحید با هم تو اون اتاق می‌موندیم و هر کدوم یه تخت جداگانه داشتیم اومدم دراز کشیدم رو تخت چشامو بستم بلکه بخوابم ولی اصلاً زهرا از فکرم نمی‌رفت. اون موقع کلشم بازی می‌کردم گوشی رو روشن کردم رفتم تو بازی کلش تا بلکه فکرم آزاد بشه یه خورده تو چت با بچه‌ها حرف زدم چند تا اتک زدم… یه نموره بهتر شدم با هزار مکافات شب و خوابیدم صبح بیدار شدم اونم با صدای بچه‌ها که داشتن صبحونه می‌خوردن به خیالشون من نیومده بودم به خاطر همین منو صدا نکرده بودن اومدم بیرون بچه‌ها گفتن اومدی من گفتم آره شب اومدم… صبحونه خوردیم لباس عوض کردیم و رفتیم سر کار خودمون روز نسبت به شب بهتر بودم ولی همچنان به زهرا فکر می‌کردم. و بیشتر تعجبم نسبت به خودم بود که چرا اینجوری شدم فردای اون روز وحید اومد سر کار اون موقع وحید ماشین نداشت منم که ماشین لازم نداشتم چون از ماشین شرکت استفاده می‌کردیم ماشینو دادم وحید که باهاش بره خونه و بیاد سر کارو خودش گفت که یه موتور می‌گیره که ماشین منو بهم بده منم گفتم من لازمش ندارم هر وقت خواستم برم شهرستان ازت می‌گیرم چون چند سالی بود با وحید همکار بودم و میشه گفت رفیق بودیم بعد از چند روز عصر ساعت ۴ که تعطیل شدیم وحید گفت بیا با من بریم گفتم تو مگه نمیری خونه گفت چرا ولی میام تو لباساتو عوض کن میریم شب شام خونه ما منم گفتم چرا چی شده گفت همینجوری خیلی اذیت شدی به خاطر همین گفتم من باب تشکر یه شام بهت بدیم چون با هم شوخی داشتیم منم برگشتم گفتم چی شده رمانتیک شدی اونم گفت زر نزن بریم لباساتو عوض کن بریم گفتم باشه… اومدیم رسیدیم خونه من رفتم بالا لباس عوض کنم و دوش بگیرم که از شانس من آبگرمکن خونه از این بزرگا بود نمی‌دونم چه مشکلی داشت خاموش شده بود آب یخ یخ بود گوشی برداشتم زنگ وحید زدم گفتم تو برو آبگرمکن خرابه تا درست بشه و روشنش کنیم آبگرم بشه دیر می‌شه باشه واسه یه روز دیگه… گفت لباساتو عوض کن یا بردار بریم خونه ما دوش می‌گیری گفتم من راحت نیستم گفت زر نزن دیگه چقدر امروز زر می‌زنی… گفتم به خدا من راحت نیستم گفت میای یا بیام بالا به زور بیارمت ناخواسته لباس عوض کردم اومدم پایین سوار شدیم و رفتیم سر راه وحید زنگ خانمش زد که ببینه چیزی لازم داره یا نداره که اونم چند تا چیز گفته بود و وحید اینجا نگه داشت اونجا نگه داشت تا دم میوه فروشی اونجا رفت داخل گوشیشو نبرده بود که گوشی زنگ خورد نگاه کردم دیدم زنش هست جواب ندادم دوباره زنگ زد گفتم شاید کار واجبی داشته باشه جواب دادم اونم چون فکر می‌کرد وحیده گفت عزیزم من تا اینو شنیدم فوری برگشتم گفتم وحید رفته میوه فروشی گوشیش تو ماشینه بعدش یادم افتاد اصلاً سلام نکردم سلام کردم گفتم ببخشید گفت شما ببخشید معذرت می‌خوام من فکر کردم وحیده… بعدش گفت بی‌زحمت اومد بگید به من زنگ بزنه قطع کردم ولی باز یه جوری شدم انگار به خودم گفته عزیزم با اینکه می‌دونستم به من ربطی نداره و به من نگفته… خلاصه وحید اومد و من گفتم زنگ زد چند تا چیز دیگه هم می‌خواست وحید اینا رو گرفت و رفتیم خونه رسیدیم وحید زنگ درو زد بعد با کلیدش باز کرد و رفتیم داخل وحید جلوتر رفت و من کفشمو در آوردم اومدم داخل دختر کوچولوش اومد جلو وحید بغلش کرد و بوسش کرد بعد گذاشت زمین منم خم شدم لپشو گرفتم گفتم چطوری عمو خوبی خیلی دختر نازی بود بعد زهرا رو دیدم سلام و احوالپرسی کردم گفتم ببخشید افتادی تو زحمت وحید کار دیگه‌ای بلد نیست که اونم گفت نه چه زحمتی وحید خیلی از شما تعریف کرده گفته خیلی هواشو دارین منم نگاه وحید کردم چون اصلاً همچین چیزی نبود… خلاصه نشستیم رو مبل دیدم خونه خیلی تر تمیز شده در و دیوارو نگاه می‌کردم عکس ازدواجشون رو که روز عروسی گرفته بودند دیدم و با لباس عروس بود و روسری چیزی رو سرش نبود و موهاش دیده می‌شد. اون روز مسابقه فوتبالم بود با وحید مشغول فوتبال دیدن بودیم که برامون چایی آورد وحید برا هردومون چایی برداشت منم تشکر کردم یه چیزی توجهمو جلب کرد لباس زهرا عوض شده بود اون لباسی که ما موقع اومدن به خونه دیدیم تنش اون نبود البته من دقت نکرده بودم چی چی پوشیده بودم ولی کلاً عوض شده بود یه رنگ دیگه‌ای تنش بود چای رو خوردیم وحید گفت پاشو برو یه دوش بگیر منم گفتم بیخیال نمی‌خواد گفت پاشو برو من که می‌دونم هر روز عادت داری که از سر کار میای باید دوش بگیری آروم بهش گفتم تو که می‌دونی من راحت نیستم به خاطر همین نمیرم اونم با صدای بلند برگشت گفت می‌دونی علی چی میگه میگه من راحت نیستم به خاطر همین نمیرم دوش بگیرم زهرا برگشت گفت این چه حرفیه اینجام خونه خودتونه بعد به وحید گفت برو از کمد حوله تمیز بردار و از لباس راحتی‌های خودت بهش بده و حموم رو بهش نشون بده… وحید پا شد رفت یه لحظه زهرا صدا می‌کرد علی آقا. برگشتم بی‌اختیار گفتم جانم… چرا غریبی می‌کنی اینجام خونه خودتونه می‌ترسین ما هم یه روز بیایم …خونتون… که من برگشتم گفتم من که فعلاً خونه ندارم گفت یعنی چی گفتم خوب خونه ندارم چون هنوز نه ازدواج کردم خونه از خودم ندارم خونه پدرم می‌مونم برگشت گفت من فکر می‌کردم شما متاهل هستین که من گفتم نه من مجردم مگه وحید نگفته بهتون که گفت نه وحید زیاد از کار و اینجور چیزها یا همکارا صحبت نمی‌کنه … وحید بهم گفت پاشو بریم پا شدم وحید نشون داد حموم و منم رفتم داخل داشتم لباس‌هامو در می‌آوردم که سبد لباس چرک‌ها رو دیدم ناخواسته سرمو آوردم پایین همینجوری داشتم چکشون می‌کردم. که متوجه شدم یه ست شورت و سوتین داخلشون هست که رنگ زرشکی داشتن. لباسام رو درآوردم رفتم حموم دوش گرفتم تموم شدم اومدم خودمو خشک کردم لباس‌هایی که وحید گذاشته بود رو پوشیدم موهای من خیلی حالت لخته حتماً باید سشوار بزنم درو باز کردم و وحید وحید و صدا زدن جوابی دوباره صدا کردم این بار زهرا جواب داد گفت وحید داره تو حیاط با تلفن صحبت می‌کنه گفت چیزی می‌خواستید گفتم آره اگه میشه سشوار رو می‌خواستم گفت باشه الان میارم من درو باز گذاشته بودم و روبروی در سبد لباس چرک‌ها بود زهرا با سشوار تو دستش اومد و سشوارو به من داد و خودش متوجه لباس زیراش شد و چشاش ۴ تا شد قرمز شد معلوم بود خجالت کشیده سشوارو گرفتم موهامو سشوار کردم بعد اومدم بیرون دیدم وحید اومده به وحید گفتم وحید چشما رو می‌گیری وحیدماومد و سشوارو گرفت و گذاشت تو اتاق اومدم پایین دیدم سفره پهنه نشستیم شامو خوردیم… میگا ساعت کردم دیدم هنوز ساعت ۸:۲۰ هست گفتم وحید اجازه میدی من برم گفت کجا گفتم تا من بخوام برم خونه طول می‌کشه… گفت حرفشم نزن تو هم الان بخوای بری یا باید ماشینو ببری من باید فردا صبح آژانس بگیرم بیام یا اگه تو الان ماشینو بذاری بمونه من باید فردا صبح آژانس بگیرم پس حرفشم نزن همین جا می‌مونی صبح با هم میریم… گفتم چه گیری دادی تو به من حتماً باید حرف تو باشه گفتم آقا من ماشین می‌گیرم میرم با ماشینم کاری ندارم… برگشت گفت حرفشم نمی‌زنی تازه من می‌خوام با هم یه چند دست فوتبالم
بزنیم… چون تو خونه ای که شرکت گرفته بود بچه‌ها یکی داشتن و همیشه بازی می‌کردیم. و اکثراً من می‌بردم و همیشه وحید بهونه داشت که دسته‌ها مشکل دارم این دفعه برگشت گفت دسته‌های من نو هستند اینجا ببین چه بلایی سرت میارم خلاصه نشستیم نزدیک به دو ساعت بازی کردیم چند بار من بردم چند بار وحید برد نزدیکای ساعت ۱۰:۳۰ بود که تو این فاصله زهرا برده بود مرسانا رو بخوابونه که اومد گفت چه خبرتونه شما میوه آوردم بیاین بشینید میوه بخورین. که وحید گفت این دست آخره خلاصه این دستم تموم شد نشستیم میوه خوردیم که زهرا برگشت گفت بی زحمت وحید خودت جای علی آقا رو بیار براش بنداز. وحید پا شد رفت لحاف تشک بیاره منم تشکر کردم دو تا دستشویی داشتم یکی تو حیاط یکی هم داخل خونه منم رفتم داخل حیاط به بهونه دستشویی یه نخ سیگار هم کشیدم چون وحید سیگاری نبود داخل خونه نکشیدم . برگشتم وحید گفت میدونم چطوری می‌خوابی خیالت راحت شلوارک برات گذاشتم کسی نمیاد اینور راحت بگیر بخواب… منم یه نگاه اینور اونور کردم شلوارکو عوض کردم و با زیر پیراهنی گرفتم خوابیدم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد راستش به زهرا فکر می‌کردم دیدم خوابم نمی‌بره یه فیلم که چند وقت بود هی می‌خواستم دانلود کنم از فیلم‌های تام کروز بود دانلود کردم نشستم اونو نگاه کردم. هندزفری داشتم دراز کشیده بودم چون سرم رو بالش بود هندزفری گوشمو اذیت می‌کرد فقط یکی از گوشی‌هاشو استفاده می‌کردم… سرگرم فیلم بودم که خوابم برده بود.که یه لحظه صدای افتادن یه چیزی رو شنیدم پا شدم اینور اونورو نگاه کردم دیدم چراغ آشپزخونه روشنه دیدم کسی نیست همینجوری سرمو رو بالش گذاشتم زهرا به خیال اینکه من بیدار نشدم و هنوز خوابم اومد رد بشه و بره تو اتاق خوابشون و چیزی رو که دیدم باورم نمی‌شد زهرا با یه تاپ شلوارک داشت رد می‌شد. تا اون لحظه اصلاً به تن و بدنش فکر نمی‌کردم یه هیکل توپر تقریباً می‌شد ۷۰ کیلو… ولی چون چراغ حیاط روشن بود خونه آنچنان روشن نبود ولی کامل مشخص بود که کی هست و چطوری لباس پوشیده و خیلی اندام خوشگلی داشت تو دل برو از اون اندام‌هایی که هیچ وقت از ذهننت نمیره… نگاه ساعت کردم ساعت یک ربع به ۲ بود تا صبح به چیزی که دیده بودم فکر می‌کردم…تا وقتی که وحید بیدار شد و اومد گفت بیداری گفتم آره چرا نتونستی بخوابی زود بیدار شدی. جوابی بهش ندادم و گفت من برم فوری نون بگیرم بیام گفتم نه من میرم گفت که نه تو نمی‌شناسی نونوایی کجاست تا بخوام به تو آدرس بدم خودم رفتم برگشتم. منم سر جام دراز کشیدم با گوشی داشتم ور می‌رفتم که دیدم شارژ گوشیم کمه پا شدم اینور اونورو نگاه می‌کردم که ببینم شارژر کجا هست که یه لحظه زهرا گفت سلام صبح بخیر برگشتم برام صبح بخیر گفتم بعد یادم افتاد شلوارک تنمه و رکابی زهرا اصلاً به روی خودش نیاورد رفت تو آشپزخونه منم فوری لباسامو برداشتم رفتم سمت حموم فوری لباسامو پوشیدم اومدم رفتم حیاط دستشویی تموم که شدم همون تو حیاط موندم خجالت می‌کشیدم.تا وحید اومد گفت چرا بیرون وایسادی گفتم دستشویی بودم تازه اومدم بیرون گفت بریم بریم صبحونه بخوریم و بریم. رفتیم داخل و صبحونه رو خوردیم که وحید برگشت گفت دیشب خوب خوابیدی یا نه چشات قرمزه انگار خوب نخوابیدی که برگشتم گفتم دیشب یه صدایی اومد بیدار شدم دیگه نتونستم بخوابم یه لحظه نگاه زهرا کردم دیدم قرمز شد فهمید که همه چیز رو دیدم تموم شدیم و رفتیم سر کار تا یه مدت خبری ازش نداشتم تا یه روز که دیدم گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس جواب دادم دیدم یه خانم گفت علی آقا خوب هستین گفتم ممنون شما نشناختم گفت زهرا زن وحید گفتم خوبین حالتون چطوره گفت ببخشید مزاحم شما شدم وحید گوشیشو جواب نمیده به خاطر همین مزاحم شما شدم منم گفتم وحید داره جوشکاری می‌کنه به خاطر همین نتونسته جواب بده. تموم شد میگم زنگتون بزنه خیلی تشکر کرد و قطع کرد و من تو این مونده بودم که شماره من دست زهرا چیکار می‌کنه وحید خودش داده یا خودش از تو گوشی وحید برداشته اگه وحید داده چرا داده… راستی نگفته بودم من هفته‌ای. چند جلسه باشگاه میرم پرورش اندام و هیکل نسبتا خوبی دارم چون زیاد به بدنم نمی‌رسم… قدم هم ۱۸۱ هست… و وحید برعکس من لاغر اندام و قدش از من بلندتره‌… یک روز که پنجشنبه‌ای بود و سر کار بودیم که وحید گفت فردا جمعه است تعطیلیم ساعت ۱۰ میام دنبالت میریم بیرون منم گفتم باشه حله فردا شد حاضر بودم تا بیاد تا گوشیم زنگ خورده دیدم وحیده جواب دادم گفتم دارم میام پایین اومدم با تعجب دیدم زهرا با دخترشم هستند من فکر می‌کردم تنها میاد من گفتم وحید فکر می‌کردم تنها میای گفت می‌خوایم بریم بیرون گفتیم تو هم باشی… گفتم من نمی‌خوام مزاحمتون بشم که زهرا برگشت گفت این چه حرفیه ما حسابی بهتون زحمت می‌دیم… راستش فکر می‌کردم چون ماشینم دست وحیده دارن این کارو می‌کنن… ناچار قبول کردم رفتیم یکی از پارک‌ها نشستیم و بساط جوجه و اینجور چیزا رو حاضر کردیم زهرای مانتو آبی نفتی که تا زانوهاش می‌رسید پوشیده بود یه نموره چسبون بود و بدنش خودنمایی می‌کرد و من هم یاد اون شبی که با تاپ و شلوارک دیده بودمش افتادم. و ناخودآگاه بدن لختشو تصور می‌کردم… و هر دفعه که همین کارو می‌کردم بعدش از خودم بدم میومد و خجالت می‌کشیدم… یه لحظه زهرا برگشت گفت علی آقا چی میشه وحیدم با خودتون ببرید باشگاه گفتم من چند ساله به وحید میگم خودش نمی‌خواد. گفت من همیشه دوست دارم خوش هیکل باشه و هیکلش مثل شما باشه… با این حرفش من یه جوری شدم هم خوشم اومد هم خجالت کشیدم گفتم هیکل من که چیزی نیست وحید هم قدش بلندتره اگه بخواد به خودش برسه خیلی بهتر میشه. که وحید گفت تو حوصله داری هر روز میری که گفتم من هر روز نمیرم من هفته‌ای ۳ یا ۴ روز میرم… بعدش برگشت گفت من دیگه لازم ندارم هیکل ازدواج کردم تو الان باید ازدواج کنی و به اینجور چیزا نیاز داری که منم گفتم مگه ازدواج به این چیزاست که وحید گفت نه به این چیزا نیست ولی قطعاً تاثیر گذار
. که من گفتم واقعاً. که زهرا برگشت گفت نه اینجوری فکر نکنید خیلی فرق می‌کنه خیلیا از دوست دارن همسرشون خوش هیکل باشه… اون لحظه من برگشتم زهرا نگاه کردم دیدم زل زده به من و داره این حرفا رو می‌زنه… من دیگه چیزی نگفتم پا شدم به بهونه سیگار کشیدن دور شدم با خودم می‌گفتم چرا داره این حرفا رو می‌زنه اونم پیش وحید اصلاً چرا این حرفا رو می‌زنه هزار جور فکر میومد تو سرم
خلاصه اون روز تموم شد و اومدن منو گذاشتن خونه با خودشون رفتن. آخرای اسفند ماه بودیم چند روز بیشتر نمونده بود به آخر سال که من باید میرفتم شهر خودمون…که وحید خودش گفت هر وقت خواستی بری بگو من ماشین لازم ندارم دستت درد نکنه برادر خانومم میاد دنبالمون منم گفتم اگه اینجوریه من پس فردا میرم روزش رسید و من به وحید گفتم تا با هم بریم خونه من لباس و وسایلمو بردارم تورم از اونور می‌ذارم خونتون… همین کارو کردیم و من رفتم شهر خودمون چند ساعت بعد از سال تحویل بود که پیامک تبریک زهرا اومد خیلی خودمونی تبریک گفته بود درسته در این مدت راحت تر شده بودیم با هم ولی خیلی خودمونی‌تر بود. منم جواب دادم تبریک گفتم و قرار بود بعد ۱۳ به در برگردم دو روز مونده بود به برگشتنم زهرا زنگ زد و سوغاتی خواست گفتم مگه می‌دونی سوغاتی شهر همدان چیه نمی‌دونم ولی می‌خوام برام بیاری هرچی هست… منم گفتم چشم از خوردنی‌ها یه چیزایی گرفتم و یه ظرف خوشگل سفالی با نقش و نگار و چند تا ظرف کوچیک سفالی که خیلی خوشگل بودن و گرفتم و با خودم آوردم روز اولی که رفتیم سر کار وحید نیومده بود منم زنگش زدم گفت خیلی خسته بودم امروز نیومدم فردا میام قطع کردم بعد چند ساعت دیدم زهرا زنگ زد جواب دادم احوالپرسی کردیم بعد گفت سوغاتی‌های منو آوردی گفتم آره آوردم فردا که وحید اومد میدم بیاره گفت نه نه این کارو نکن گفتم چرا گفت وحید در جریان نیست خودم دلم می‌خواست بهت گفتم… گفتم این چه کاری بود اگه بفهمه ناراحت میشه گفت نه میگم خودم بیرون گرفتم گفتم چطوری من بیارم بهت بدم گفت عصر قراره برم بیرون می‌تونی بیاری گفتم باشه… گفتم کجا بیام گفت میگم بهت… بعد قطع کرد منم کار تموم شد رفتم خونه دوش گرفتم اومدم داخل شهر منتظر بودم که زنگ بزنه نزدیکای ساعت ۶:۳۰ بود زنگ زد گفت من مجتمع پارک هستم منم نمی‌شناختم کجاست. پرس و جو کردم و گفتم باید تاکسی بگیری دوره منم تاکسی گرفتم تقریباً بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا رسیدم اونجا بعد زنگ زدم و خلاصه پیداش کردم اومدم دیدم تنها اومده مرسانا رو هم نیاورده اومد رسید یه تیپ خوشگلی زده بود تا رسید دستشو دراز کرد تا دست بده من یه لحظه جا خوردم چون انتظار نداشتم بعد دید من دستمو دراز نکردم گفت چی شد جا خوردی گفتم آخه درسته دست بدم بعد دستشو کشید وسایل تو 2تا پلاستیک گذاشته بودم یه نمور سنگین بود بهش دادم گفت سنگینه من اینا رو چطوری ببرم تازه می‌خوام بچرخم یه خورده خرید کنم… گفت یه زحمتی می‌کشی اینا رو تو نگه داری و باهام بیای من یه خورده خرید کنم و بعد گفتم باشه رفتیم داخل مجتمع مجتمع هم بزرگ یه چرخی اینور اونور زدیم یه جفت کفش گرفت همونجا پوشید و از من نظر خواست گفت بهم میاد منم و گرفت یه تعارف کوچولو کردم من حساب کنم گفت نه دستت درد نکنه منم کاری نکردم بعد رفتیم مانتو فروشی یه چند تا مانتو برداشت رفت پرو کنه که یه خانم فروشنده هم بود که یه لحظه صدا کرد منو گفت علی آقا همسرتون صداتون می‌زنه من خیلی جا خوردم و چون نخواستم تابلو بشه اومدم اومدم جلو اتاق پرو و صداش کردم گفتم کارم داری که یه لحظه رو باز کرد و مانتویی که تازه پوشیده بود و به من نشون داد گفت میشه نظر بدی ببینم کدومشون خوبه همونو بردارم مانتویی که تنش بود خیلی بهش میومد منم گفتم خیلی خوبه بهت میاد بعد گفت وایسا اون یکیارم نظر بده… منم خواستم درو ببندم نمی‌خواد صبر کن الان می‌پوشم منم سرمو انداختم پایین و اون مشغول درآوردن مانتو شد و ناخواسته نتونستم خودمو نگه دارم و زیر چشمی اندامشو برانداز کردم خیلی اندام خوشگلی داشت خودشم فهمید که من دارم زیر چشمی نگاش می‌کنم بعد که تموم شد گفت نمی‌خوای نگاه بکنی ببینی چطوریه نگاه کردم دیدم خیلی خوشگله خیلی خوشگل بود گفتم این از اون یکی خوشگل‌تره… گفت صبر کن یکی دیگه هم هست این دفعه درو بست و ۲۰ ثانیه حدوداً شاید بیشتر طول کشید این دفعه یه مانتوی دیگه بود ولی یه بلوز که تنش بود اونو درآورده بود و یه تاپ که انگار از اونجا گرفته بود رو پوشیده بود و معلوم بود خیلی چسبون بود و جلوی مانتو باز بود برآمدگی سینه‌هاش کاملاً مشخص بود که کسش واقعاً خودنمایی می‌کرد… و من واقعاً خشکم زد در همین حین مانتوشو درآورد و با شلوار و همون تابی که تنش بود چرخید و دولا شد و اون لحظه باسن خوشگلشو دیدم از خودم خبر نداشتم که کیرم تقریباً راست شده بود… به خودم اومدم اونم وقتی زهرا برگشت گفت کدومو می‌پسندی. منم گفتم همشون خوشگل بودن گفت نه می‌خوام به سلیقه تو باشه گفتم هر کدومو می‌خوای بردار و اومدم سمت جایی که باید پرداختش می‌کردیم دیگه صدام نزد اومد و به انتخاب خودش یکیشو برداشته بود با همون تاب اومدیم گفتم بازم خرید داری گفت نه تموم شدم ساعتو نگاه کردم ۷:۲۰ دقیقه بود گفتم می‌خوای بری خونه برسونمت و من برم … گفت آره وسایلم زیاده یکم دیگه هم هوا تاریک میشه اومدیم بیرون و یه تاکسی گرفتم درو باز کردم نشست وسایلو گذاشتم اونجا خواستم خودم برم جلو بشینم که گفت خودتم همین جا بشین نخواستم پیش راننده تابلو بشه خودمم نشستم عقب چند دقیقه هیچ حرفی نزدیم بعدش گفت چیزی می‌خوام ازت بپرسم فقط می‌خوام راستشو بهم بگی… گفتم چی گفت گوشتو بیار البته همه اینا رو آروم می‌گفت اومدم نزدیکتر با اینکه می‌تونست خیلی نزدیک بهم نشه ولی کامل صورتش رو کنار گوشم حس کردم انگار خودش چسبونده صورتشو و چند ثانیه صبر کرد و وانمود کرد که چون هوا یه نمور تاریک شده بود متوجه نشده و به خاطر همین صورتش یعنی لباش به صورتم خورده… برگشت گفت میدونم تا الان فهمیدی من چه حسی نسبت بهت دارم می‌خوام بدونم تو هم همچین حسی نسبت بهم داری یا نه… بعدش گفت فقط خواهشاً خودتو به اون راه نزن اگه می‌خوای فکر کنی فکر بکن بعداً بهم بگو بعدش پشت سر همین گفت اصلاً نمی‌خوام الان جواب بدی فردا خودم بهت زنگ می‌زنم اون موقع جوابمو بده…انگار زبونم بند اومده بود اگه می‌خواستمم نمی‌تونستم چیزی بگم بعدش ازم فاصله گرفت ولی دوباره برگشت و گفت میشه یه خواهشی بکنم چون نمی‌دونم… جوابت چیه نمی‌خوام این لحظه رو از دست بدم برا همین می‌خوام تا خونه تا وقتی برسیم دستت تو دستم باشه بدون اینکه من قبول کنم دستشو آورد و دستم رو گرفت کامل می‌شد گرمای دستشو احساس کرد که بیش از حد گرم بود شایدم من تو شوک بودم و دستم خنک بود…
حالا شاید خیلیا بگن چرا اینقدر جلف بازی در میاری… من نه دختر ندیده بودم تا اون موقع اتفاقا تا قبل اون هم دوست دختر داشتم هم از رابطه برا خودم کم نمی‌ذاشتم.
با دوست دخترام زیاد رابطه نداشتم ولی همیشه کسایی بودن که با در مقابل پول رابطه داشتیم باهاشون ولی این اولین بار بود که تو همچین موقعیتی قرار می‌گرفتم… به خاطر همین نه دلم میومد رد کنم نه می‌تونستم قبول کنم به خاطر همین تو شوک بودم… نزدیکای خونشون که شدیم خودش به راننده گفت همین جا دستتون درد نکنه اومدیم پایین حساب کردم گفت می‌خوام تا نزدیکای خونه کنارت راه برم منم هیچی نگفتم تا نزدیکای خونه اومدم وسایل رو بهش دادم خریدایی که کرده بود رو که یه لحظه بغلم کرد و بعد جدا شد وسیله‌ها رو گرفت و رفت… منم همینجوری انگار تو هپروت بودم اومدم تا سر خیابون منتظر شدم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه به همه این اتفاقات فکر کردم چند بار با خودم تصمیم گرفتم فردا بهش جواب رد میدم. چون از وحید خجالت می‌کشیدم فقط و فقط به خاطر این از اینورم یه جورایی واقعاً عاشقش شده بودم یه جورایی داشتم بهش دل می‌بستم. شبو به زور خوابیدم صبح اول وقت گوشی رو خاموش کردم چون نمی‌دونستم هنوز تصمیم نگرفته بودم…
تا ساعت ۱۱ گوشیم خاموش بود روشنش کردم همین که روشن کردم پیاماش اومد گفت نمی‌دونم در مورد من چه فکری کردی ولی من از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم نمی‌دونم تا حالا من عاشق کسی نشده بودم… جواب پیام‌هاشو ندادم نزدیکای ساعت ۱۲ بود زنگ زد جواب ندادم دوباره پیام نوشت نوشته بود یا بردار جواب رد بده یا بردار بگو من هستم جواب ندادم چون واقعاً مونده بودم چیکار باید بکنم این دفعه زنگ زد جواب دادم گفت چه عجب بالاخره گوشی رو برداشتی قبل اینکه حرف بزنم خودش گفت به جان مرسانا من اولین باره تو عمرم به جز وحید عاشق کسی شدم و از وقتی تو رو دیدم نمی‌تونم از فکرت بیام بیرون… حتی وقتی با وحید دارم رابطه انجام میدم چشامو می‌بندم و به تو فکر می‌کنم همه چیزم شدی تو من هیچ کلمه‌ای نگفتم که منم به تو فکر می‌کنم… پشت تلفن شروع کرد به گریه واقعیتش نتونستم طاقت بیارم و گفتم باشه قبوله و قطع کردم و پیام دادم یکم بهم وقت بده تا هضمش کنم… بقیه داستانو تو قسمت بعد می‌نویسم…

نوشته: علی


👍 32
👎 15
43601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

975691
2024-03-18 23:12:32 +0330 +0330

طولانیه نخوندم

1 ❤️

975704
2024-03-19 00:25:34 +0330 +0330

اومدم نشستم اومدم برگشتم اومدم رفتم اومدم نوشتم اومدم خوندم. اومدم اومدم اومدم کردنات زیاده.
نگارشت و روایتت رو درست کنی، بعضی غلط تایپیارو هم کم کنی در کل داستانت زیباتر میشه.

2 ❤️

975708
2024-03-19 00:53:43 +0330 +0330

اینکه می خوایی طولانی بنویسی تا فضای داستان سکسیت واضح تر باشه اشکال نداره

ولی این مثنوی صد منی که نوشتی حتی بوی اروتیک بودن و سکسی بودن هم نداره ،
امثال شماها جا برای داستان نویسی شون پیدا نمی کنند ، میاین اینجا گدایی لایک
هنوز نفهمیدم چرا اینا اجازه پست اینجا دارند

1 ❤️

975716
2024-03-19 01:21:33 +0330 +0330

خیلی عالی بود ادامه بده

0 ❤️

975717
2024-03-19 01:23:03 +0330 +0330

ادامش

0 ❤️

975723
2024-03-19 01:35:39 +0330 +0330

خیلی طول و تفسیرش دادی .
من موندم چطور اینهمه جزیات یادت مونده .
تا ادامه داستان صبر میکنیم.
برای کسی که تو کار صنعتی مشغوله و هزار جور خستگی و گرفتاری داره و نمیرسه کتاب بخونه تا با فن نویسندگی اشنا بشه ،خیلی هم خوب نوشته بودی .

1 ❤️

975744
2024-03-19 06:08:06 +0330 +0330

خیلی با جزئیات نوشتی ویه جاهایی نیاز داره که به داستانت پروبال بدی که اصلا این چیزها رو نداشتی مثلا از احساست وسختی و دلتنگی و بیقراری های عشق یه توضیحی میدادی که خواننده بفهمه تب عشقت در چه اندازه ایه.خب این که انتقاد نوشتاریت بگذریم.امیدوارم الان متوجه اشتباهت شده باشی.درسته اول زهرا بهت پیشنهاد وابراز علاقه کرده ولی نباید میپذیرفتی.خانمهاخیلی زود عاشق میشن واصلا هم به عاقبت و شرایط تآهلشون فکرنمیکنن سریع وامیدن.تو میتونستی با در کنارش بودن وبارفتار و عملکرد صحیحت متوجه به اشتباهش بکنی.البته هنوز بقیش مونده شاید تصمیم درستی گرفته باشی.امیدوارم احساسات مابینتون به رابطه نرسیده باشه

0 ❤️

975745
2024-03-19 06:09:34 +0330 +0330

شانس بهت روکرده خوش بحالت .بدون معطلی کون کس بکن حالش ببر

0 ❤️

975757
2024-03-19 08:43:30 +0330 +0330

خوب نوشتي جالب بود

0 ❤️

975761
2024-03-19 09:37:51 +0330 +0330

خوب بود
فقط یه انتقاد .
نیاز نیست خیلی هم به جزیات توجه کنی حالا ساعت ۷:۲۰ یا ۷:۳۰ قرقی هم نداره مفید و مختصرش کن
موفق باشی

1 ❤️

975769
2024-03-19 10:24:57 +0330 +0330

میشه بقیشو ننویسی؟ بخدا بعد از داستانت دوساعت فک کردم تا فارسی حرف زدن دوباره یادم بیا. خود داستانم ک ی سری دیالوگ احمقانه و مسخره بود ک بدون رعایت هیچگونه قواعد نگارشی نوشته بودی. ننویس

1 ❤️

975901
2024-03-20 11:07:11 +0330 +0330

داستان خوبی بود.

0 ❤️

975959
2024-03-20 23:37:36 +0330 +0330

عالی بود خداشانس بده

0 ❤️

976084
2024-03-21 23:43:50 +0330 +0330

سلام منتظر قسمت دومم

1 ❤️

976178
2024-03-22 14:49:40 +0330 +0330

درسته لذت بخش هست همیشه رابطه ای که ممنوع هست اما واقعیت اینه که درست نیست چون پای یک دختر بچه وسط هست و اگر وارد چنین رابطه ای بشی باید یا شوهرش و هم راضی کنید که با اطلاع اون بدون حس خیانت و نابودی اون زنو دختر بتونید شرایط و مدیریت کنید من اگر در چنین شرایطی گیر کنم و احساساتم درگیر شده باشه مجبور میشم با کمک اون زن جوری شرایط و مدیریت کنم که هم زن لذت ببره هم آینده اون زن و بچه اش دچار مشکل نشه هم دوست و همکارم دچار احساسی ناراحت کننده و شکست نشود آنوقت می‌تواند خیلی هم زیا تر شود و لذت بخش بشه . و برای راضی کردن شوهرش از تمام توانایی و داشته هایم بهره میبرم چون مجبور میشوم . اما باید مردی که زنی زیباتر و سر تر از خودشمیگیره باید بخاطر اینکه چنین شرایطی اتفاق نیافته خودش و انقدر بالا تر بکشه تا اون زن دچار احساس شکست و سرخوردگی نشود و ناخواسته مجبور نشود به عشقی دیگه که دچار مشکل کنه برایش روی نیاورد ، .

0 ❤️