خانه ما (۲)

1401/12/16

...قسمت قبل

وقتی اومدیم پایین رضوان رو دیدم که رو مبل نشسته و با موبایلش ور میره ولی یه حالت حرصی به خودش گرفته بود
این قیافشو خوب میشناختم بعضی وقتا که عصبی میشد نفساشو با حرص میداد بیرون و ابرواش تو هم میرفت حتی وقتی که عصبانی میشد هم خواستنی میشد.
من و بهار رفتیم طرفش و گوشی بهار زنگ خورد،مادرش بود که بهش گفت سریع بره خونه مهمون دارن بهار هم رضوانو بغل کرد و خدافظی کرد ولی رضوان خیلی مصنوعی لبخندی بهش زد برعکس همیشه و باهاش خداحافظی کرد موقع رفتنش هم از من به خاطر کمک کردن تو درسش تشکر کرد و خندید که باز دیدم اخمای رضوان بیشتر رفت تو هم.وقتی بهار رفت رفتم کنار رضوان نشستم و اون باز با همون حالت با گوشیش ور میرفت دستمو انداختم دور گردنش و گفتم کی رضی منو ناراحت کرده بزنم لهش کنم و بهش خندیدم که دیدم دستمو پس زد و خواست بلند شه که دستشو گرفتم و گفتم رضوان جونم چیزی شده؟ با کسی حرفت شده؟ که یه نگاهی بهم کرد و گفت نه چیزی نیست یه کم سرم درد میکنه میرم بخوابم و رفت تو اتاقش برام عجیب بود که رضوان چش شده بود یه ساعت پیش حالش خوب بود ولی از وقتی که من و بهار اومدیم طبقه پایین عصبی بود یه لحظه حواسم رفت به در و اون تکون خوردنش موقع سکس و اون نگاه سنگین که رو خودم حس میکردم.
یه لحظه ریدم به خودم که نکنه رضوان اومده پشت در و تمام سکس من و بهارو دیده! بد ترسیدم خواستم برم باهاش حرف بزنم ولی موقعیتش نبود…به خودم گفتم اصلا رضوان چرا باید بیاد سکس داداشش و دوستشو ببینه ولی با این اخم یهویی و عصبی شدن رضوان کم کم حدسم داشت به یقین تبدیل میشد که رضوان اومده و منو بهار رو دیده،سعی کردم بیخیال قضیه بشم و بزارم یه چند ساعتی آبا از اسیاب بیافته تا یادش بره ولی اون روز تا شب رضوان از اتاقش بیرون نیومد و وقتی یه بار در اتاقشو زدم و خواستم برم تو گفت درس داره و نمیخواد مزاحمش بشم.
تا شب که پدر مادرم اومدن خونه خبری از رضوان نشد و فقط موقع شام اومد کمک مادرم و میز رو چید و گه گاهی نگاه های کوچیکی به من مینداخت و بعد از خوردن غذا و جمع کردن میز درسش رو بهونه کرد و باز رفت تو اتاق احساس کردم داره از دستم فرار میکنه چاره ای نبود باید تنهاش میزاشتم من هم برای درس خوندن رفتم طبقه ی خودم و مشغول خوندن شدم ولی ذره ای حالیم نشد و فکرم درگیر بود.بیخیال درس شدم و گرفتم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم لباسامو پوشیدم و آماده شدم با رضوان برم بیرون،دانشگاه من و مدرسه ی رضوان تقریبا تو یه مسیره و اکثر اوقات باهم میریم.طبقه ی پایین که اومدم خبری از رضوان نبود،رفتم طرف اتاقش در زدم و درو باز کردم که بیدارش کنم ولی مثکه زودتر از من بیدار شده بود و خودش رفته بود مدرسه،دیگه از این کاراش داشت اعصابم خورد میشد.نامرد خودش صبحونه خورده بود و چیزی واسه من آماده نکرده بود.نفسمو حرصی دادم بیرون و بیخیال صبحونه شدم رفتم به سمت دانشگام اون روز تا بعد از ظهر کلاس داشتم و وقتی کلاسام تموم شد اومدم طرف خونه،تو راه در حال رانندگی بودم که گوشیم زنگ خورد،بهار بود،الان اصلا حوصلش رو نداشتم با بی میلی جواب دادم
_سلام،چطوری گلم
+سلام خوبم تو خوبی
_من نه؛دانشگاهی؟
+چرا چیزی شده؟ نه تقریبا رسیدم خونه
_هیچی امروز رضوان نمیدونم چش بود؛مثل همیشه نبود انگار با همه مخصوصا من دعوا داشت،تو خونه چیزی شده؟

یه لحظه یاد رضوان و اتفاقای دیروز افتادم،مثکه هنوز آبا از آسیاب نیفتاده و فراموش نکرده؛صدای بهار تو گوشی درومد چرا ج نمیدی؟ الوووو آخر هم با حرص قطع کرد.
رسیدم در خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم و رفتم تو ساختمون.درو باز کردم رفتم تو هال دیدم رضوان داره طراحی میکنه صدای درو که شنید سرشو بالا آورد و منو دید بازهم اخماش رفت تو هم و سرش رو انداخت پایین رضوانی که همیشه وقتی میومدیم خونه بعد از کلاس کلی ورجه ورجه میکرد و غذا گرم میکرد یا چایی دم میکرد امروز برعکس همیشه هیچکاری نکرده بود و فقط مشغول طراحی کردنش بود.سلامی کردم ولی جواب نداد با صدای بلندتر سلام کردم و خواستم یه کم جو عوض شه گفتم"رضی خوشگله من چطوره؟ امروز مثکه گشنه پلو داریم؟" دید چاره ای نیست جواب داد خوبم،غذا میخوای تو یخچال هست گرم کن بخور!! گفتم"اونجوری که حال نمیده،به دست تو گرم شه خوردن داره"جوابی نداد و خودشو مشغول به طراحی نشون میداد…نفهمیدم چی داره میکشه…دوباره خواستم به حرف بیارمش گفتم"رضوان پاشو دیگه آبجی،یه چیزی گرم کن باهم بخوریم وگرنه خودتو میخورمااا از ما گفتن" سرشو آورد بالا تو چشام زل زد و چشاشو ریز کرد.“گفت نخیر چیزای دیگه برای خوردنت هست.برو همونارو نوش جان کن” و حرفش تیکه بود و یه جورایی دیروز و سکس من و بهارو داشت مینداخت جلو،دیدم فرصت مناسبه و حرفش کم کم داره میاد وسط گفتم"از بهار چه خبر؟ امروز ندیدیش؟؟؟" اسم بهار که اومد اخماش باز رفت تو هم گفت نه…گفتم ولی با بهار که تلفنی حرف میزدم گفتهمو دیدین مثکه ولی تحویلش نگرفتی!!چیزی شده رضی؟ " اینو که گفتم پوزخندی زد و زیر لب گفت " جنده چه زود آمار میده " زیر لب گفت ولی صداشو شنیدم و گفتم “رضواااان؟؟!از تو این حرفا بعیده!! جنده چیه؟؟ بهار دوستته” گفت " من با جنده جماعت دوست نیستم ،توام خوب میدونی منظورم از جنده چیه!!"اینبار دیگه زیر لب نگفت کلا هر بار اسم بهار میومد حرصی تر میشد.دفترشو محکم بست و رفت سمت اتاقش ولی اینبار نزاشتم مثل دیروز بشه و بره تو اتاقش و تا شب نبینمش.دویدم طرفشو دستشو گرفتم کشوندم طرف خودم جوری که یهو صورتش اومد چند سانتی صورتم و نگاهامون به هم گره خورد،بدن ظریفشم چند سانتی بدنم بود و یه جورایی پرید تو بغلم " گفت ولم کن رضااا ، حوصله ندارم!! " دستشو همچنان گرفته بودم و گفتم “درست حرفتو بزن و برو،تا دیروز بهار دختر خوبی بود و دوست جون جونیت بود الان شد جنده؟ چرااا؟؟؟” گفت خودت میدونی چرا.خودتو به اون راه نزن! ولم کن کار دارم گفتم من نمیدونم چرا میخوام از خودت بشنوم،اونقدری بزرگ شدی که مثل بزرگا رفتار کنی پس بگو چی شده یهو ریختی به هم؟ بدجوری عصبی شدم ولی صورت رضوان هم گر گرفته بود دستشو از دستم کند و رفت طرف اتاقش ولی اینبارم قبل اینکه برسه تو اتاقش دویدم دنبالش و اینبار از پشت گرفتمش دستمو انداختم دور گردنش و از پشت چسبیدم بهش،هیچ نیت خاصی نداشتم همه ی کارام از رو عصبانیت بود ولی حالتی که با رضوان بودیم کم کم داشت تحریکم میکرد.اولین بار بود به این شکل رضوان تو بغلم بود کونش چسبیده بود به بدنم و یه جورایی رو کیرم سوار بود…هضم این صحنه برام سخت بود و کیرم تو یه لحظه به شدت سیخ شد لای پاش و رضوانم مطمئنا خوب حسش کرد و چیزی نگفت ولی منم خودمو گم نکردم چون واقعا انگار دنیارو بهم داده بود باز رو کردم به رضوان و گفتم " آبجی خوشگلم بگو چرا ناراحتی؟ تا دیگه ناراحتت نکنم،بهار کاری کرده؟ چیزی گفته؟؟ باز اسم بهار که اومد کفری شد و یهو برگشت،سرعت برگشتنش اونقد زیاد بود که فرصت نشد کیرمو جا به جا کنم رضوان یه لحظه چشمش خورد به لای پام و برآمدگی شلوارم ولی سریع نگاهشو دزدید،اونم انگار نمیخواست این لحظه تموم شه با برگشتنش نصف کیرم اینبار از جلو لای پاش رفت،یه لحظه کیرم با کسش برخورد کرد با وجود اینکه جفتمون شلوار و شرت پامون بود ولی حتی این چند لایه پارچه بین کیرم و کسش تاثیری نداشت و حرارتشو از رو شلوارم حس میکردم واقعا دوس داشتم تا آخر عمر همینجوری رضوانمو تو بغل بگیرم؛رضوان همچنان عصبی بود و گفت"رضا بسه دیگه انقد خودتو به اون راه نزن!! دیروز صداتون ده تا خونه اونورتر میرفت،اومدم بالا براتون آبمیوه و کیک آوردم پشت در که رسیدم…"حرفشو کامل نزد یه جورایی بغض کرد چون اخمش رفت به جاش چشماش میلرزید و سعی میکرد چشماشو ازم بدزده و باز تقلا میزد که از دستم در بره،وقتی این حرفو زد یه جورایی شل شده بودم و راحت تونست از دستم در بره و رفت تو اتاقش و درو بست.

ادامه...

نوشته: داستان شب


👍 44
👎 6
122601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

917880
2023-03-07 04:45:53 +0330 +0330

نوددرصد داستانا شده بیغیرتی و بیناموسی،واقعا هدف چیه از این جریان

5 ❤️

917882
2023-03-07 05:16:06 +0330 +0330

باوا رضوان ویار داشته

0 ❤️

917894
2023-03-07 08:28:56 +0330 +0330

تو داستان دنباله دار ته هر قسمت یه چیزی به مخاطبت باید نشون داده باشی الان دو قسمته پایانش اینه ک خواهرت فهمید سکس دارید
اینجوری ابکی میشه داستانت

1 ❤️

917906
2023-03-07 10:15:34 +0330 +0330

میشه تند ب تند بنویسی لطفا

1 ❤️

917924
2023-03-07 14:09:07 +0330 +0330

لطفا تند تند ادامشو بفرست

2 ❤️

917944
2023-03-07 19:43:12 +0330 +0330

موحتاوا

0 ❤️

918038
2023-03-08 12:39:24 +0330 +0330

خب زودتربنویس الان هی کشش میدین منظورتون چیه خب

0 ❤️

918050
2023-03-08 15:22:52 +0330 +0330

ما منتظر ادامه هستیم ها دمت گرم داداش

0 ❤️

918055
2023-03-08 15:50:24 +0330 +0330

خیلی ناقص مینویسی. یکم بیشتر بنویس

0 ❤️

918161
2023-03-09 11:19:46 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

918370
2023-03-10 22:50:48 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️