من میگم گزاره پوچ در لحظه زندگی کن صرفا برای تحمیق و نگه داشتن انسان تو مقام رعیت بلد شده آخه این جمله یعنی آرزو نکن رویا نساز واسه جایگاهت نجنگ و از همه مهم تر عاشق نشو و یه گوشه منتظر مرگ بشین و پا تو کفش بزرگترا نکن😏!!!
شاید خیلی وقتا اگه هدف ، رویا و یا معشوقی رو واسه خودمون انتخاب نمیکردیم الان تو حسرت نرسیدن بهش نبودیم، اما فقط کسی که تمام تلاشش رو کرده و چیزی به خودش بدهکار نیست درک میکنه که نرسیدن چقدر زیبا و لذت بخشه
خیلی هامون زیبایی الانمون رو مدیون احتمال برخورد تصادفی تو زمان یا مکان نامشخص با معشوق از دست رفته مون هستیم و این احتمال مارو مجبور میکنه هر روز قوی ترین ورژن خودمون و به نمایش بذاریم و اگه نبود چنین احتمال هایی عمرا ورزش نمیکردیم! شیک نمی پوشیدیم! عطر های خوشبو نمیزدیم و صد وجودی خودمون رو تو حرفه و کسب و کاری که بهش مشغول هستیم نمیذاشتیم.
هیچ وقت توصیه یه دوست رو یادم نمیره:
«خودت رو جمع جور کن و یه جوری رفتار کن که اگه خواست برگرده بتونه بهت تکیه کنه»
صبح روز بیست و یکم فروردین ماه سال نود و یک رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. اولین روز کاری سال جدید و دشوار ترین تلاش زندگی واسه به هم کشیدن کون مبارک و رفتن به ساختمون شیک و بزرگی که از بیرون آرزوی خیلی از دانشجو های فارغ التحصیل رشته های فنی و حسابداری به حساب می اومد و از درون پر از سنگر و خاکریز و مرز بندی های پنهان شده پشت لبخند ها و احترامات و قهقهه های بلند افراد شیک پوش و به اصطلاح متشخصی بود که هر کدوم درگیر نبردهای سنگین و بی رحمانه خودشون برای ترقی ، بقا ، درجا زدن ، زیادی عقب نرفتن و یا حذف نشدن به قیمت خورد کردن استخوانها و از میون برداشتن همونایی که هر روز و ساعت کاری باهاشون مشغول قهوه خوردن، سیگار کشیدن، قهقهه زدن و حتی رفت و آمد های غیر کاری و خانوادگی هستن بودن و عملن هیچکدوم اعلان جنگ خودشون رو بروز نمیدن و هر صبح چنان گرم و صمیمانه باهم دست میدن و همدیگه رو در آغوش میکشن که اگه شما یه موردش رو ببینی به جرم تهمت و افترا یه جفت کشیده نر و ماده تو گوش این حقیر میخوابونی.
خلاصه اون روز با وجود اینکه ساعت گوشیم رو تو چهار مرحله از شش الی هفت صبح تنظیم کرده بودم تا بتونم راس ساعت نه صبحونه خورده ، دوش گرفته و اتو کشیده توی شرکت حاضر شم ولی تا گوشه چشمم رو باز کردم و دستمو به پشت سرم رسوندم و سه چهار مرتبه بالا و پایینش کردم تا بالاخره گوشیمو لمس کردم، چشمم خورد به ساعت ۹:۰۶ دقیقه و انگار ملخی که پشه کش دقیقا یه میلیمتری پاش فرود اومده باشه از رو تخت خوابم پریدم و پشت در ورودی اتاق نقش بستم.
نفهمیدم چجوری با عجله و هولهولکی
لباس عوض کردم و خودمو به طبقه منفی دو یا همون پارکینگ رسوندم و به محض رسیدن به قسمت پارک ماشینم یادم افتاد دو روز پیش که از سفر برگشتم انقدر خسته بودم که ماشین رو تو کوچه و بیرون از ساختمون پارک کردم. دوباره دویدم سمت آسانسور و نفس نفس زنون خودم و به ماشین رسوندم و اَعکههی… کاپوت ماشین یه بند انگشت بالاتر از جای خودش بود. بله؛ آقا دزده زحمت باتری رو کشیده.
دقیقا تو روزی که قرار بود مراسم تودیع و معارفهم برا سِمت مدیریت بخشx برگزار شه ممکن نبود بدشانسی از این بدتر پیش بیاد.
درد سرتون ندم بعد از حدودن یه ساعت و نیم تاخیر و سر و کله زدن با راننده اسنپ بازنشستی که بیشتر از گاز دادن و راه انداختن ماشین به نصیحت های مسخرهای اعتقاد داشت که شخصا تو نقطه پایانشون قرار گرفته بود از گیت ورودی شرکت وارد شدم و کارت زدم. به محض ورود از نیروی حراست مستقر تو لابی سراغ مدیر عامل رو گرفتم و اونم گفت که ایشون راس ساعت نه به همراه پرسنل بخشx وارد سالن اجتماعات شدن.
بدو بدو سمت سالن رفتم و دقیقا همزمان با خروج اولین نفرات از سالن که نشونه پایان مراسم بود واردسالن شدم، فورن خودم و به ردیف جلو رسوندم و یکی دو قدم مونده به جمع پنج شیش نفره مدیر کل ، مدیر عامل ، معاون اجرایی و معاون حقوقی و دو نفر خانوم که نمیشناختمشون ایستادم تا بعد از صحبت هاشون با مدیر عامل حرف بزنم اما همزمان با راه افتادن اعضای اون جمع پشت سر مدیر کل و اشاره سیامک « مدیرعامل» به سمت بخش خودمون راه افتادم…
به محض ورودم به بخشx با صدای بلند اعلام کردم که مدیر کل شروع به بازدید از بخش ها کرده و تمام پرسنل مشغول مرتب کردن دفاتر و میز هاشون شدن و خودم هم مشغول مرتب کردن دفتر خودم شدم ، تعداد پرسنل بخش ما هفتاد نفر میشد که شصت و چهار نفر داخل سالن پشت سه ردیف میزهای روبروی مشغول بودن ، یک نفر منشی که دقیقا سمت چپ درب ورودی بخش پشت یه کانتر L مانند با دو تلفن ثابت و یه سیستم و پرینتر و یه دستگاه فاکس مستقر بود و سه دفتر با دیواره های پارتیشنی نسکافهای رنگ و پنجره های بزرگ دارای پرده های کرکرهای نازک و قهوهای سوخته که اولی متعلق به سه نفر لیدر پروژه، دومی متعلق به مهندس ارشد یا همون معاونت بخش که من بودم و سومی و بزرگ ترین دفتر هم که متعلق به رییس بخش بود.
با وجود اینکه مطمئن بودم دیگه باید به دفتر مدیریت کوچ کنم اما باز هم وارد دفتر خودم شدم تا با دعوت هیات بازدید کننده وارد اون یکی دفتر بشم.
پشت میزم نشسته بودم و مشغول نگاه کردن و رسیدگی به فایل های شش فروردین به این طرف بودم که بخاطر مرخصی بعد از تعطیلاتی که گرفته بودم تا امروز مونده بودن که با صدای سلام علیک منشی و سکوت یه دفعهای بخش متوجه ورود هیات بازدید شدم ، بلند شدم و به پیشواز شون رفتم اما هدفم بیشتر این بود تا جلو پرسنل بخش راجع ترفیع و پست جدیدم صحبت شه. به محض روبرو شدن با اون جمع و سلام و احوال پرسی
سیامک من رو به اون دو خانوم و اون ها رو به من معرفی کرد؛
_معرفی میکنم جناب داوودی مهندس ارشد بخشX خانوم نجفی مدیریت جدید بخشX و خانوم سامانی دستیار ایشون…
چی!!! مدیر!؟؟؟ دستیار!؟ این چه کس شعری بود من شنیدم؟؟؟
با اینکه مطمئن بودم سیامک داره مو به مو فریاد افکارم و از چشمام میشنوه اما خودمو جمع و جور کردم و با چنان چهره شاد و پر انرژی که حتی اگه رئیس جمهور میشدم تحویل خودم نمی دادم گفتم
+بهبه… بسیار عالی… تبریک عرض میکنم.
دستمو به سمت اون نجفی ایکبیری دراز کردمو:
+خوش بختم
اما اون عفریته که کاملا مشخص بود قصد داره گربه رو دم حجله بکشه و میخ خودش رو از اول محکم بکوبه نه تنها باهام دست نداد بلکه صورتش رو هم ازم برگردوند و رو به سیامک پرسید:
٫ایشون رو چرا ردیف اول و دوم ندیدم؟ مگه ردیف اول و دوم متعلق با مهندسین ارشد نیست؟
+متاسفانه یه مقدار بدشانسی باعث شد جلسه امروز رو از دست بدم
٫جناب اکرمی همیشه پرسنل حق دارن به جای ما صحبت کنن؟
سیامک که تحت هر شرایطی احساس و نیتش رو پشت یه لبخند ژیکونت پنهون می کرد با لبخند گفت:
_ما!!؟ تا جایی که من میدونم اختلاف رسته بنده و شما اجازه نمیده ما باشیم
منظورش این بود تو خودت هم در برابر من جزو پرسنلی و ادامه داد:
_نکنه توقع داشتید من بابت تاخیر ایشون پاسخگو باشم؟
٫نه نه سوتفاهم نشه
_پس از این به بعد بنده رو تو مسیر پرسش و توبیخ های پرسنل بخش تون قرار ندید، متشکرم.
_خب جناب رئیس بهتره خانوم نجفی رو تنها بزارم به کاراشون رسیدگی کنن
سیامک با جمله آخرش رو به مدیرکل رسما راه هرگونه عکسالعمل روبروی نجفی بست و از طرفی با این رفتارش میخ خودش رو بالا دست دختره کوبید.
بعد از رفتن سیامک و هیات بازدید سریع سمت دفتر خودم راه افتادم تا مبادا حرف یا رفتاری ازم سر بزنه و بچه های بخش یا اون دوتا دختر متوجه شدت خشم و تعجبم بشن اما همزمان صدای نجفی رو شنیدم که با یه لحن محکم خطاب به من پرسید:
٫کجا؟
اهمیت ندادم
٫پرسیدم کجا؟
بدون توجه وارد دفتر شدم و نجفی از همون جا که ایستاده بود با تن صدای بلندتر ادامه داد:
٫با شما هستم آقای داوودی…
آب دهنم و قورت دادم و با یه چهره آروم به سمت شون برگشتم و از همون جایی که ایستاده بودم تو کم تر از یه لحظه کل بخش و پرسنل رو از زیر چشم گذروندم و به خوبی متوجه نفسهای به شماره افتاده کارمندهایی که خوب میدونستن صحنه روبرویی شون شروع یک جنگ تمام عیار هست و لحظه شماری میکردن تا هرچه زودتر موضع قدرتمند تر رو پیدا کنن و سمتش بایست نشدم.
+عذر خواهی میکنم متوجه نشدم… چی فرمودید؟
٫سه مرتبه صداتون کردم چطور متوجه نشدید!؟ امیدوارم این حواس پرتی رو وارد کارتون نکنید…
+تا جایی که من شنیدم فقط یک مرتبه اسم بنده رو صدا زدید ، بنده هم امیدوارم این ادبیات کوچه و بازاری رو با خودتون وارد محیط کاری نکنید
٫کدوم ادبیات کوچه بازاری اون وقت؟؟
با یه لبخند آزار دهنده جواب دادم:
+همین ادبیاتی که اسم و رسته افراد رو داخلش حذف میکنید
نجفی که سعی داشت با جمله بعدش خوردم کنه و خودش رو پیروز این مکالمه نشون بده جواب داد:
٫آها معذرت میخوام جناب مهندس ارشد داوودی…
+متشکرم خانوم نجفی دقیقا همینه امیدوارم متوجه اهمیت این موضوع از دید من باشید.
بدون هیچ مکث یا توجهی به اطراف از بخش زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت دفتر سیامک و بدون توجه به منشی که قصد داشت مانع ورودم به دفتر مدیر عامل شه وارد دفترش شدم و منتظر موندم تا برگرده.
سیامک به محض ورود شروع به سلام و احوال پرسی و سفر خوش گذشت یا نه کرد اما من داغ تر از اونی بودم که بخوام سلسله مراتب گفتگو رو رعایت کنم و بی پروا شروع به گله و شکایت کردم؛
+چرا به من نگفتی؟؟ مگه کم از دل و جون واسه رسیدنت به این سمت مایه گذاشتم ؟ مگه ما مسئله مدیریت بخش رو اسفند باهم تموم نکردیم؟؟
_مهندس جان آروم باش
+هع حالا شدم مهندس جان؟؟
_داوودی جان این جا جای داد زدن نیست
+پاشو جمع کن کاسه کوزه تو مرد عزیز…
یجوری فاز برت داشته انگار یادت رفته چجوری به اینجا رسیدی یادت رفته من یه سال تموم واسه این حیوونا بیگاری کشیدم تا تو اینجا وایسی حالا واسه خودم سیس مدیریت گرفتی که اینجا جای داد زدن نیست!؟
سیامک تقریبا فریاد زد که
_دِ آخه یه لحظه خفه خون بگیر تا بهت بگم چی شده… همینجوری یه نفس داره زور میزنه…
+من زار میزنم سیامک؟
_اینجا من جناب مهندس کارآمد هستم سیامک برا بیرون از اینجاست
+چشششممم جناب مهندس کارآمد چششششممم از این به بعد کاری میکنم که این دوتا باهم قاطی نشن دوست عزیز
_یعنی چی این حرفا!؟
+یه ساعت به این حقیر مهلت بدید متوجه میشید جناب مهندس
بی توجه به ادامه حرف های سیامک از دفترش خارج شدم برگشتم دفتر خودم ، یه متن استعفا تایپ کردم و مهر و موم شده دادم به منشی بخش و تاکید کردم تا آخر تایم اداری امروز به دست مدیر عامل برسه و از شرکت زدم بیرون.
خودمم خوب میدونستم نه هیأت مدیره و نه سیامک زیر بار استعفای من نمیرن و این اطمینان نه تنها بخاطر سهام دار بودن پدرم توی شرکت بلکه بخاطر سیاست های رفتاری و روابط عمومی فوق العاده قوی ای بود که داشتم و بارها با استفاده از این مهارت خدادادی شرکت رو از انواع و اقسام چالش ها از اعتصاب پرسنل شرکت و پیمانکار و کارگر های کارگاهی گرفته تا مشکلات و اختلافات با کارفرما و هلدینگ مادر و… نجات داده بودم و از طرفی هم باز خوب میدونستم که هیات مدیره به هیچ وجه زیر بار نقض تصمیمی که گرفته شده نمیره و ابدا پست مدیریت بخش رو به من نمیدن و تنها هدفم از تسلیم استعفا نامه کشوندن سیامک و هیات مدیره پای میز مذاکره اما با دعوت خودشون بود تا بتونم دست بالاتر رو برا خودم نگه دارم.
از شرکت که زدم بیرون یه باطری واسه ماشین سفارش دادم و همون جلو ساختمون برام نصبش کردن و تحویلم دادن ، سوار شدم و یه سره به مقصد باغ شهر پدری که حالا محل خلوت و تنهایی های خودم شده بود حرکت کردم و به محض رسیدن رفتم سراغ بطری های شراب توی زیر زمین که از پدرم برام مونده بود و با گذشت هرچه بیشتر زمان هر روز ناب تر و ناب تر شده بود. نشستم رو تاب دو نفره روی سکوی جلو ساختمون و به درخت هایی که با برگ های جوون و شکوفه های تازه داشتن دوباره یاد آوری میکردن که شکوه زندگی به تازه شدن و شروع دوبارهست چشم دوختم و آروم آروم شروع به کام گرفتن از بطری توی دستم کردم و گوشم رو به صدای زمزمه وار طبیعت که داشت با حرکت باد و آواز پرنده ها و واق زدن سگ های بومی و چرق چرق چوب های توی آتش روبروییم یه سمفونی بی نظیر رو اجرا میکرد سپردم و تنم رو با ترکیب حرارت آتش و هوای مرطوب و مَلَس روبه سرمای غروب فروردین ماه سپیدان به اوج لذت و تازگی رسوندم. «سپیدان یکی از شهر های بشدت زیبا و خوش آب و هوای استان فارس و قطعه ای از بهشت روی زمینِ»
چشمام رو که باز کردم داخل ساختمون باغ و کنار شومینه ای که هنوز یه حرارت کم از زیر خاکستر هاش احساس میشد بودم و لحاف مخمل به جا مونده از جهیزیه مادرم روم بود و هوا روشن. هرچی فکر کردم یادم نمیومد چجوری و کی از روی تاب بیرون تا اینجا اومدم لحاف رو زدم کنار و به سمت چپ غلط زدم که یه رختخواب خالی کنار رختخواب خودم دیدم. پس قطعن تنها نیومدم داخل از همون وسط رختخواب صدا زدم :
+سیامک… سیامک…
_جان سیامک یه لحظه صبر کن الان میام
+آخ ببخشید یادم نبود جناب مهندس کارآمد…
_مگه کری؟ گفتم خفه شو الان میام
+میخوام که صد سال سیاه نیایی… اصلا کی به تو گفت بیای اینجا!؟
سیامک با یه سینی بزرگ کرمی رنگ و لبه های سبز که داخلش یه مقدار نون و پنیر و تخم مرغ آب پز و گوجه و خیار سبز با یه قوری و دو تا لیوان چایی بود از آشپزخونه بیرون اومد و ادامه داد
_به خودت نگیر با خواست خودم نیومدم،
یه مسیج از طرف عزراییل برام اومد که تا جونت از سرما در نرفته بیام جمعت کنم….
+بلند شو برو بیرون
_صبحونه مون و بخوریم میرم
+جناب مهندس گمشید بیرون
_عرفان بس کن دیگه… تو کی انقدر بچه شدی؟
+از وقتی شما جناب مهندس شدی
بلند شدم و بدون اینکه حتی دست و روم و آب بزنم شروع به پوشیدن لباسام کردم ، نشسته مشغول پوشیدن جوراب هام بودم که سیامک دستش و رو شونم گذاشت و گفت:
_همه این کارا بخاطر یه مقام و میز کوفتیه؟؟
محکم دستش رو کنار زدم بلند شدم و انگشت اشارهمو سمتش گرفتم با عصبانیت جواب دادم:
+وقتی انقدر خری که این دلخوری رو به خاطر اون میز کوفتی برداشت میکنی یعنی این همه سال فقط وقتمون و تلف کردیم… اگرنه من که همون دیروز شاشیدم به اون پست و میز.
راه افتادم سمت درب خروجی ساختمون، نرسیده به چهار چوب در سیامک با اون دستای پر قدرت و مردونهش از سر هر دوشونهام گرفت و با یه حرکت چرخوندم سمت خودش.
کاملا مشخص بود جمله آخرم به هدف خورده و خشم همه وجودش رو گرفته، بی توجه به داد و بیداد های من کشون کشون تا کنار سینی غذا بردم و با یه ضربه پشت زانوی راستم نقش زمینم کرد. خوب میدونستم مقاومت هیچ فایدهای نداره اما نمیخواستم انقدر مفت و مجانی کوتاه بیام؛
_بخور
+دستتو بکش میخوام برم
_گفتم کوفت کن
+خفه شو کثافت نکنه فکر کردی…
میخواستم بگم نکنه فکر کردی این بار هم مثل دفعه های قبلِ که سیامک با یه تخم مرغ درسته حرفمو قطع کرد…
بعد از اینکه کل سینی رو به همراه سه تا لیوان چای نبات چپوند تو معدهم و یه پا هم گذاشت روشون و فشار داد؛
اصن من نامرد… کثیف… کصکش عالم ولی تو گوه میخوری با خودت اینجوری میکنی
+جناب مهندس زور الکی نزن من تصمیمم و گرفتم
_اول بشین تا بهت بگم این جریان ریاست بخش چجوری اتفاق افتاد بعد هر تصمیمی که گرفتی گردن من از مو باریکتر
+سیا تو چرا انقدر خری؟ چند بار بگم مشکل اون پست کیری نیست؟؟
_پس چه مرگته!؟
+مرگم گیج رفتن سر توعه… مرگم از جا در رفتن و جناب مهندس شدنته
_خواسته زیادیه بخوام تو شرکت اولین نفر تو به جایگاهم اهمیت بدی؟
+زیادی نبود اگه تو یه شرایط عادی ازم میخواستی… تو وسط دعوا با این حرکتت منو تحقیر کردی، هع تحقیر که چه عرض کنم بیشتر جایگاهمو بهم نشون دادی….
سیا دستمو گرفت تا بکشتم سمت خودش که مقاومت کردم اما طبق معمول کوتاه نیومد محکم تر منو تا توی بغلش کشوند
_من بمیرم اگه عرفانمو تحقیر کرده باشم… به جان خودت که میخوام دنیا فدای یه تار موهات بشه همین حرکتم هم به قضیه این دختره پتیاره و زور چپون کردنش از طرف هلدینگ مربوط میشه…
همینطور که مشغول حرف زدن بود آروم آروم با سر انگشت شصتش از گوشه چشمام مشغول جمع کردن قطرات اشک حلقه زده تو چشمام شد
_من دور این چشمای خاکستری تو برم عزیییزززممم این اشکا رو حروم نکن قربون چشات برم من، به جان خودم من تا همین دیروز صبح به نیت معرفی خودت به عنوان رییس بخش وارد شرکت شدم اما یه ربع قبل از جلسه تودیع و معارفه اردشیری «مدیر کل» و معاون هاش همراه این دخترا اومدن تو سالن و اردشیری شخصن حکم مدیریت دخترِ رو داد دستم… اول با خودم گفتم حتما از اقوام خودش یا یکی از دونه درشت های هلدینگِ اما بعد اینکه تو بخش شما برجک دختره رو زدم برگشت با طعنه گفت عجب دفاع جانانهای، واسه همه کارمندات اینجور سینه سپر میکنی؟
من برگشتم گفتم قصدم دفاع از کسی نبوده و فقط خواستم خانوم نجفی حد خودش رو بدونه ولی اون برگشت گفت کارآمد جان حکایت شما دو نفر تا ثریا پیچیده منم اومدم سفت بزنم با یه لحنی انگار عصبی شدم گفتم گیریم که من از داوودی دفاع کرده باشم شما باشی از دوستی که اتفاقا بهترین پرسنلت هم هست دفاع نمیکنی؟ اردشیری هم خیلی رک برگشت گفت حکایت های مربوط به شما فراتر از دوستی و همکاریه بعدم توصیه کرد مراقب باشیم. حالا گرفتی چرا این حرفو زدم؟ اتفاقا عمدا بلند گفتم که منشی و سردفتر بشنون…
تا اینجا اون دست بالایی رو که میخواستم مال خودم کرده بودم ولی از اینکه سیامک، سیامکی که پونزده سال تمام همه دنیای من بود منم همه دنیاش بودم اینجوری داشت توی چشمام مسخره ترین دروغ ها رو تحویلم خیلی تو ذوقم خورد ولی خوب نمیشد انتظار داشت به ضعف خودش و دلهره از دست دادن موقعیتی که این همه سال براش تلاش کرده اعتراف کنه پس با خودم گفتم به جهنم همینکه عشق زندگیم خوشحال باشه واسه من کافیه و بایه لبخند شیرین که همیشه بعد از دعوا و اختلاف هامون یادآور دلبستگی مون بود خودم رو تو بغلش رها کردم و گفتم:
+عشقم قرار نیس کلن راهمون رو از هم جدا کنیم که ، من فقط دارم محل کارم و تغییر میدم تا دیگه هیچ کصکشی ازمن واسه توی فشار گذاشتن تو اهرم نسازه
_عرفان خواهش میکنم کصشعر نگو ، اگه میخوای تا آخر عمرم جلو چشمات خجالت زده باشم تا همین فردا حکم باز خریدت رو بزنم
+آخه این چ حرفیه دور چشات بگرم؟؟
_همین که گفتم… هر دومون خوب میدونیم تصمیم هیات مدیره هلدینگ برا مدیریت شرکت تو بودی و اگه الان هم باهات لج کردن صرفا بخاطر زمین انداختن خواستهشون و نشوندن من بجای خودت هس
+آفرین عشقم زدی تو خال… فقط توش موندم تویی که تو این پانزده سال خودِخودِ من شدی چرا الان متوجه کاری که دارم میکنم نمیشی!؟
+ببین سیا، الان اگه من و جنابعالی عین بز سرمون بندازیم زیر و جلو این حرکتی که تو چشم همه سرمون زدن کوتاه بیاییم دیگه هر روز میخوان رابطه مون و عین شمشیر داموکلس بالا سرمون نگه دارن، یهو چش باز میکنیم میبینیم اسمن رئیس و لیدر ارشد ولی رسما نوکر بی جیره مواجب هلدینگ شدیم
سیامک که تازه دوزاریش افتاده بود با یه اخم توأم با لبخند و صدایی که کاملا بیانگر حرص خوردنش بود گفت:
_آی کیر به کون گشادت کنم خوب مردک عوضی این همه منو عذاب دادی میمردی همون اول اینو عین بچه آدم بهم میگفتی؟
+اولندش که هزار بار بهت گفتم بدم میاد جلو کسی بخوای ضعف نشون بدی اینم تنبیه کوتا اومدنت جلو اون گاو کراواتی«مدیرکل» دومن: تو به هر دلیلی گوه خوردی خواستی واسه من حد و مرز تعریف کنی…
اینجوری سرت در آوردم که یادت بمونه رئیس جمهور آمریکا هم باشی آخرش خر خودمی ،حالا هم پاشو بپر تو حمام تا بیام شیره جوونت رو بکشتم
_جوووووننننن میخوای جرررششش بدی؟؟؟
همینجور که چهارزانو نشسته بود و سرم بین پاهاش، دو طرف صورت شو گرفتم کشوندم سمت خودم و لبای قلوهای و جیگری رنگ داغش رو با تمام حرص و ولعی که تو وجودم بود بین لب های خودم مکیدم انگار که میخواستم تو وجود خودم حلشون کنم… بعد ده پونزده ثانیه صورتش و رها کردم و دست انداختم دور گردنش و خودمو کشیدم بالا و از زمین بلند شدم سیامک هم از جاش بلند شد و هم اینکه پشتشو بهم کرد تا بره سمت حمام دستمو انداختم بین دوتا لپ کونش و با تمام قدرت روبه بالا و جلو فشار دادم و تا زیر دوش حمام همینجوری هلش دادم.
نفهمیدم چطور به این سرعت لباسامونو کندیم و از پشت بغلش کردم و آب و باز کردم تا بتونم همزمان با رقص قطره های آب بین بدنمون راحت تر تنم و رو پوست صاف و تقریبا سبزه بدن فیت و بدون چربیش بازی بدم تا اینکه نمنمک با حس گرمای وسط کونش و بازی بازی دادنای بدنامون که باعث میشد کیرم وسط چاکش وول بخوره هر دومون به اوج سرخوشی و شهوت رسیدیم و سیامک با حس کردن سفتی کیرم بین لپای کونش یه آوووفففف جانانه کشید و همزمان دستش و تا زیر خایه هام رسوند و گردنش و چرخوند تا باهم لب تو لب شدیم. حالا لب ها و زبون هامون مشغول عشق بازی با هم بودن و یه دست سیامک به کیر من و دست دیگش و آورده بود بالا پشت سرم، منم یه دستمو رو شیکم صاف و فتیش بازی میدام و با دست دیگم مشغول چلوند و انگشت کردن اون کون طاقچه و خواستنی بودم « کلن آدم های بالای ۱۸۰ استخون بالایی باسنشون یه حالت برآمدگی ملایم و خوشگل داره که من دیوونه وار روی این فرم کون ها فتیش دارم😋😋»
نزدیک یه ربع تو همین حالت مشغول بازی کردن با نقطه نقطه بالاتنه هم و بوسیدن و مکیدن تک تک اعضای صورت همدیگه بودیم که طاقتم تموم شد و با فشار دادن دستام روی دو طرف کپل های استخونیش فرمان بشین رو صادر کردم، سیامک هم که خوب میدونست اون روز ازش یه بره مطیع و آروم انتظار دارم با یه لحن لبریز از شهوت و علاقه جمله :دورت بگردم رو زمزمه کرد و روبه من زانو زد کیرمو تو مشتش گرفت و دو سه بار بالا و پایینش کرد و بعد چند لحظه بازی بازی دادن لبهاش و چرخوندن زبونش دور کلاهک کیرم یه ساک وحشی و پر تف و استارت زد و منم کف پای راستمو رو زانوی چپش گذاشتم و عین یه شکارچی پیروز که تو چشم آهوی افتاده توی دامش نگاه میکنه مشغول تماشای زیبا ترین بُعد زندگیم و قوی ترین دلیل سرپا موندنم شدم و بعد از چهار پنج دقیقه کف دستمو بردم و از زیر چونه تا گلوش رو گرفتم و بلندش کردم و دوباره هردومون دیوونه وار مشغول لمس لب و زبون های هم شدیم.
رو به وان حمام و تو زاویه ای که دقیقا آیینه پشت در تقریبا هم کنارمون و هم پشت سرمون میشد چرخوندمش تا بتونه صحنه مورد علاقهش رو ببینه و تا رسیدن دستاش به دیواره اون طرف وان خمش کردم و نشستم بین پاهاش، بعد ده دوازده مرتبه گاز گرفتن و اسپنک کردن اون دنبه های ژلهای و نرمش دو طرف چاکش رو با انگشتای شصتم جوری که دنبه هاش قشنگ بین انگشتام چنگ بخورن از هم باز کردم و هفت هشت تا لیس محکم و وحشی وار از تخما تا بالای چاک کونش کشیدم و بعد از شکوندن سد سکوتش و شنیدن صدای آهآه نامنظم و نفس های سنگینش کل صورتمو بین دنبه هاش فرو کردم و عین آدمی که یه هفته گرسنه و تشنه مونده باشه مشغول خوردن بهشت لای کونش شدم جوری که تو کمتر از یه دقیقه بدنش به رعشه افتاد و بدون لمس کیرش ارضا شد…
ده دوازده روزی از درخواست استعفا من و تظاهر سیامک به ناتوانی در منصرف کردن من گذشته بود که طرفای ساعت ده یازده با تماس منشی معاون اجرایی هلدینگ از خواب بیدار شدم و با وجود تظاهر به پافشاری روی تصمیم خودم اما به بهونه احترام به دوستی قدیمی آقای معاون با مرحوم پدرم قبول کردم که ظهر برای صرف یه ناهار دوستانه مهمون جناب معاون شم.
بلند شدم یه دوش گرفتم و بعد یه صبحونه مختصر با یه تیپ شدیدا اسپورت و خلاف عرف جلسات کاری راهی رستوران مورد نظر شدم و روبروی رستوران منتظر موندم تا بعد از ورود جناب معاون و مدیرکل و سیامک وارد رستوران شم، البته سیامک از قبل بهم گفته بود که خودش و اردشیری هم قرار همراه نیکنام «جناب معاون» توی رستوران حاضر باشن و مثلن من رو توی عمل انجام شده قرار بدن…
پنج دقیقه ای بعد از ورود آخرین نفرشون من هم وارد رستوران شدم و با تظاهر به تعجب از حضور اردشیری و سیامک شروع به سلام و احوالپرسی کردم.
بعد اینکه ناهارمون رو خوردیم نیکنام کمکم شروع به پیش کشیدن بحث استعفای من کرد :
°خوب داوودی جان نگفتی چی شد از ما دلخور شدی؟
+دلخور!؟ من!! این چه حرفی عمو بهنام…
«تا اون روز سابقه نداشت جلو جمع همکار ها با اسم کوچیک و اینقدر صمیمانه خطابش کنم و این حرکتم مکمل لباس های مخالف عرف جلسات کاری و تضمین اسرارم به ترک کار و هلدینگ به حساب میومد»
+مگه آدم از کسی که تو دامنش رشد کرده هم دلخور میشه؟
°چه عرض کنم عرفان جان… والا منم وقتی داستان درخواست استعفا رو شنیدم همینو گفتم…
بعد رو به اردشیری و سیامک ادامه داد؛
°نگفتم آقایون!؟ نگفتم این مساله یه سوتفاهم کوچیک بیشتر نیست!!؟
با دوتا سرفه ریز گلوم و صاف کردم و قبل از اینکه کس دیگهای مجال دهن باز کردن پیدا کنه گفتم:
+نه خوب عمو جان اون مساله استعفا که سر جای خودش هست و سوء تفاهم نیست اما خوب از طرفی هم این که من تصمیم گرفتم آینده مو بیرون از هلدینگ دنبال کنم اصلا به معنای دلخور بودن از شما یا مجموعه به حساب نمیاد.
°ای داد بیداد، ای داد بیداد… میبینی جناب اردشیری!؟ اینا کی اینقدر بزرگ شدن ما نفهمیدیم؟؟ عمر مون هم خیلی زود گذشت نفهمیدیمها…
+نه عمو جون تو رو خدا حرفای من و از سر سیاست و طعنه برداشت نکنید
°پس با سیاست حرف نزن…
+میشه خواهش کنم یه لطفی به من کنید و این موضوع رو زودتر ختم به خیرش کنیم؟
اردشیری که تا الان انگار روزه سکوت گرفته بود اینجا دهن باز کرد و رو به من پرسید:
•خوب اگه از ما دلخور نیستی پس این همه اسرارت واسه رفتن چیه!؟ درآمدت هم که خداروشکر خوبه خودتم خوب میدونی واسه تغییر مسیر آیندهت حالا حالاها باید بدویی تا به جایگاه الان برسی
+جناب رییس از نگرانیتون ممنونم اما خوب مشکلی از این بابت ندارم، از طرفی بیشتر هدفم اینه تا با رفتنم یه مقدار میدون رو واسه جوون ترا باز کنم.
هر سه نفرشون خوب متوجه شدن که منظورم از جوون ترها برادر کوچیکترم از همسر دوم پدرم بود و باز کردن میدون هم یعنی با رفتن خودم اختیار و امتیاز استفاده از قدرت بجا مونده از سهام های پدری رسما به دست اون می افتد و از اونجایی جوون بود و بلند پرواز بدون یه لحظه تردید کل سهام رو به بالاترین قیمت که میشد پیشنهاد چندین ساله شخص جا خوش کرده تو سمت معاونت حقوقی هلدینگ می فروخت و به این ترتیب دشمن و رقیب دیرینه اردشیری و نیک نام رسما بالاترین حد سهام هلدینگ رو مال خودش و این دو نفر رو در دم از هیات رییس بیرون میکرد و اردشیری هم که دیگه خونش از دست من به جوش اومده بود طاقت ادامه دادن اون رُل مهربون و بیطرفی که مثل همیشه نیکنام بهش دیکته کرده بود رونداشت، رو به نیک نام و سیامک کرد و با یه لحن پر از خشم و حرص با جمله:
•خوب دیگه بریم و این جوون رو بیش از این توی رودربایستی نگذاریم. پایان جلسه رو اعلام کرد.
نوشته: محمد
رفقای گلم درود
متاسفانه الان که خودم داستان رو خوندم متوجه شدم اشتباهی نسخه چرک نویس رو بجای نسخه ویرایش شده و نهایی آپلود کردم .
بابت یه سری ایرادات تایپی مثل جایی که فامیلی سیامک اشتباه شد و یا جابجایی بعضی حروف صمیمانه از همه تون عذر میخوام و برای جبران همینجا بهتون قول میدم در ادامه یکی از مهیج ترین و به یاد موندی ترین داستان های تگ گی رو تقدیم نگاه ارزشمندتون کنم💐💐💐