دختران خانه آبشار مهربانی (۲)

1403/04/12

...قسمت قبل

یه گوشی ساده قدیمی داشت روشنش کرد داد دستم و پرسید این شماره رو می‌شناسی؟
نگاه کردمو گفتم آره می‌شناسم.
گفت حالا که می‌شناسی بزن رو پیام و بخون ببین چی برام نوشته
پیام رو باز کردم مامانم نوشته بود «سلام دخترم وقتی رفتید رفتم از پویا خواستم فیلم تو را پاک کنه و خودم بالا سرش موندم تا مطمئن شدم پاک کرد حالا دیگه هیچ مدرکی وجود نداره که پسرم بخواد شکایت کنه پس اگه فرصتی پیش اومد فرار کن در ضمن نگران قسمی که خوردی نباش قسمی که باعث بشه عفت و نجابتت به خطر بیفته خود بخود باطله»
چشام از تعجب چهارتا شد و یه بار دیگه شماره رو با دقت خوندم شماره مامان بود و زمانش درست همون زمانی بود که رفته بودم دوش بگیرم.
شماره پویا رو گرفتم و زنگ زدم بعد از چند بار زنگ خوردن پویا خواب آلود جواب داد سلام داش سعید چی شده این موقع شب زنگ زدی نکنه برات اتفاقی افتاده؟

  • نه مشکلی نیست فقط میخواستم بپرسم راسته که مامانم ازت خواسته فیلم این دختره رو از روی هارد دوربین ها پاک کنی؟
    _آره داداش تو که رفتی خاله اومد گفت ممکنه دوباره پاسگاه بخواد بیاد و سراغ فیلم تا دزد را شناسایی کنه پس بهتره پاکش کنیم که آبروی دختره نره و بالا سرم موند و تا پاک نکردم از کنارم رد نشد.
  • بمیری پویا نمیشد قبلش از منم می پرسیدی؟
    _من میگم از بالا سرم تکون نمی‌خورد تو میگی از من میپرسیدی حالا مگه چی شده مشکلی پیش اومده؟
    +نه مهم نیست برو بخواب، شب بخیر.
    گوشی رو قطع کردم و برگشتم به عقب و به مژده گفتم خب پس چرا در حالی که می‌تونستی بری نرفتی؟
    گفت درسته یه دخترم اما قولم، قوله. من به تو قول داده بودم بمونم و موندم از طرفی موندم تا نجابتم رو بهت ثابت کنم و تو فکر نکنی ازت می‌ترسم.
    گفتم تو هم به قول و قسمت عمل کردی و هم بهم ثابت کردی با نجابت و نترسی پس دیگه نیاز نیست بمونی، میتونی بری.
    دست به دستگیره در برد و گفت باشه اگه غیرتت اجازه میده منو اینجا رها کنی و بری من پیاده میشم.
    گفتم اول ببین در باز میشه که پیاده بشی بعد قضاوت کن. دستگیره رو کشید در باز نشد گفتم حالا آدرس بده تا برسونمت.
    گفت راه بیفت همینطور که داری میری بهت آدرس میدم.
    روشن کردم و راه افتادم خودشو از بین پشتی صندلی ها عبور داد و دوباره رو صندلی جلو نشست.
    بی سر و صدا و مثل یه آدم شکست خورده فقط رانندگی می‌کردم و او آدرس می‌داد. با آدرسی که داد سر از محله خودمون در آوردیم. پرسیدم حالا کجا برم؟
    _برو در خونتون
    +گفتم که دیگه لازم نکرده اونجا بیایی برو دنبال کارت.
    _من تو خوابگاه زندگی می‌کنم خوابگاه قانون داره الان مرا راه نمیدن باید تا صبح بیرون بمونم تو که انتظار نداری تو خیابون سرگردان بمونم تا صبح بشه.
    دوباره تو دلم برق امیدی روشن شد گفتم ممکنه رفتیم خونه دوباره هوایی بشم و کار دستت بدم.
    _تو پسر خوبی هستی بعید می‌دونم به کسی که از بی مکانی بهت پناه آورده بخوای زور بگی.
    یه جوری جواب میداد که دست و پای آدم بسته می شد گفتم دختر تو دیگه کی هستی من که با این همه ادعا از پس این زبونت نیومدم چطوری اینقدر خوب بلدی از کلمات استفاده کنی و دست و پای آدم رو ببندی؟
    _وقتی تو این دنیای بی رحم تنها باشی و هیچ کسی رو نداشته باشی مجبوری تلاش کنی همه چی یاد بگیری و خودتو قوی کنی تا بتونی از خودت مراقبت کنی.
    +واقعاً هیچ کسی رو نداری؟
    _خب معلومه که ندارم اگه داشتم نباید یکی الان زنگ میزد ازم می‌پرسید این موقع شب کدوم گوری هستی یا اگه کسی داشتم تو جرات میکردی بهم بگی خودتو یه شب در اختیار من بذار.
  • راستشو بخوای من از سر وضعت فهمیدم که بی کس و کار و بدبختی.
    _برای همین تصمیم گرفتی تو هم به من زور بگی، واقعا برا مردانگی ات متاسفم.
    +نه اینطور نیست. من آدم مظلوم کشی نیستم، اما هر کار میکردم از این همه زیبایی چشم پوشی کنم و بی خیالت بشم نمی‌شد.
    _حالا چی هنوز تو فکرمی یا بی خیالم شدی؟
    +راستشو بخوای هنوزم بی خیالت نشدم
    _باشه مهم نیست هرچی باشه این موقع شب بیرون خطرناک تر از خونه توی.
    دیگه داشتیم می‌رسیدیم گفتم بازم میگم هیچ قولی نمیدم که باهات کاری نداشته باشم پس هنوز دیر نشده اگه خواستی میتونی پیاده بشی و بری یه جایی برا خودت پیدا کنی.
    +خیلی خب بزن کنار پیاده میشم
    کشیدم کنار دست به دستگیره برد و گفت درو باز کن می‌خوام پیاده بشم.
    +واقعاً میخوای بری؟
    _من نمی‌خواستم برم اما تو جوابم کردی.
    +تو که گفتی الان دیگه خوابگاه راهت نمیدن کجا میخوای بری؟
    _به خودم مربوطه کجا برم!
    +میخوای تا صبح تو خیابونا سرگردان بشی. هیچ میدونی الان هیچ خیابانی جای امن برای تو نیست و آدمای گرگ صفت زیادن که ممکنه تیکه پارت کنند بهتر نیست…
    حرفمو قطع کرد و گفت تو نگران نباش. خدا هست و من هر جا باشم کافیه ازش بخوام، او کمکم می‌کنه.
    دوباره راه افتادم گفت پس چرا درو باز نکردی پیاده بشم.
    گفتم غیرتم اجازه نمیده تورو تو این سرما وسط شهر رها کنم و خودم برم جای گرم و نرم بخوابم.
    _چه عجب این چیزها هم سرت میشه.
    +داری مسخرم می‌کنی؟
    _نه ولی یادت باشه بعداً نخواهی مثل اون دفعه سرم منت بزاری که هیچ خوشم نمیاد.
    الحق که این دختر گرگ بارون دیده بود و از قبل فکر همه چیو کرده بود و با زبان نمی‌شد از پسش بر اومد برا همین دیگه حرفی نزدم. به خونه که رسیدیم پیاده شدم در رو باز کنم اونم پیاده شد و گفت هنوز حرف من همونه اگه بخوای دست بهم بزنی می‌کشمت حالا بیام تو یا برم رد کارم.
    +صداتو بنداز تو جایی نمیری بعد کلید ساختمان رو بش دادم و گفتم تو برو داخل تا من ماشین رو بزارم تو پارکینگ و بیام. (پارکینگ از ساختمان جدا بود)
    وقتی رفت مدتی به فکر فرو رفتم دیدم خدایی خیلی با دخترای دیگه فرق داره او واقعاً با نجابت بود اما این برا من مهم نبود. سکس با او تمام تمام خواستم بود و من فقط بدن برهنه اش رو میخواستم.برا همین تصمیم گرفتم به هر طریقی، حتی به زور او رو به چنگ بیارم.
    ماشین رو زدم تو پارکینگ و برگشتم تا دروازه رو ببندم، مامان را دیدم که از پنجره اتاقش نگام می‌کنه اما همین که دید منم او را میبینم با بی اعتنایی پرده رو انداخت و رفت. نگاه به ساعت کردم ساعت دو نصفه شب بود.
    به داخل خونه رفتم کلید رو در بود در را قفل کردم و به سمت پذیرایی رفتم مژده پافر رو کنده بود و رو مبل نشسته بود گفتم مامانم هنوز بیداره. او هر شب ساعت ۱۱ خواب بود فکر کنم از نگرانی خوابش نبرده. بعد پرسیدم تو با مامانم چیکار کردی که غروب بخاطرت جلو من ایستاد و هنوزم تا این وقت شب نگرانته؟
    کمی فکر کرد و گفت بعید می‌دونم نگران من باشه او بیشتر نگران توی.
    خندیدم و گفتم نگران من!؟ آخه چرا باید نگران من باشه؟
    _واقعا درکت این حد پایینه؟ اتفاقاً اگه کمی فکر کنی میفهمی که هیچ دلیل نداره نگران یه دختر غریبه باشه و نگران تو که پسرشی نباشه.
    +آهان، حالا فهمیدم او نگرانه مبادا دختر بی پناهی رو بی سیرت کنم و یه عمر تاوان پس بدم. درست میگم؟
    _تو که عمرا بتونی همچین غلطی بکنی اما هر چی باشه او یه مادره و نمی‌تونه نگران نباشه برا همین من میگم بهتره بریم پیش مامانت تو ازش عذرخواهی کن بعد هر سه با خیال راحت همونجا بخوابیم و این قائله رو به خیر و خوشی تموم کنیم. نظرت چیه؟
    راستش بد نمی‌گفت اما بیچاره نمی دونست که دوباره نظرم عوض شده و می‌خوام به هر نحوی شده بدستش بیارم. برا همین وقتی گفتم، نه! گفت من میرم، خودت گفتی آزادم هر جا خواستم برم.
    گفتم بشین سر جات.
    گفت حالا دیدی تمام اون حرفایی که زدی پشم بود و تو دلت نمی‌خواست من برم.
    +گفته بودم که اگه بیایی خونه ممکنه نظرم عوض بشه!
    بلند شد و گفت ولی تو آزادم گذاشتی تا برم و من با اختیار خودم اومدم حالا می‌خوام برم.
    سریع خودمو به در رسوندم کلید رو برداشتم و گفتم حالا اگه میتونی برو.
    جلوم ایستاد و گفت باشه آقا سعید هیچ اشکالی نداره فعلأ تو زور بگو نوبت منم میرسه. بعد رفت رو مبل سه نفره لم داد
    یه نگاه بهش انداختم و گفتم ببینم تو با این سرووضع میخوای بخوابی.
    _راحتم
    رفتم رو مبل روبرویی نشستمو گفتم ولی من ناراحتم حداقل اون شال رو از رو سرت بردار.
    شال رو برداشت و کلیپس رو باز کرد و موهای بلند و سیاهش رو رها کرد بعد چنتا تکون به سرش داد که باعث شد موهاش با زیبایی خاصی دور سرش پخش بشه و گفت راضی شدی؟
    +آره چیه این روسری نمی گذاشت از دیدن این همه زیبایی لذت ببرم بعد مدتی بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم تا اینکه گفت به اندازه کافی لذت بردی می‌ترسم زیادیت بشه تا رو دل نکردی پاشو برو بخواب.
    +خواب رو ولش کن چی می‌خوری برات بیارم؟
    _امشب به اندازه کافی خوردیم الان دیگه وقت خوابه.
    +منظورم از خوردنی آبکی بود
    _آبکی چیه؟
    +نمی‌دونی آبکی چیه؟ منظورم مشروبه.
    _آهان مشروب، نه آقا سعید من نه تا حالا مشروب دیدم و نه دوست دارم ببینم چه برسه بخورم. فقط میخوام بخوابم، میشه بگی کجا باید بخوابم.
    +تو اتاق رو تخت من.
    _تو کجا می‌خوابی؟
    +منم همونجا کنار تو
    _من عادت ندارم رو تخت بخوابم همینجا رو زمین می‌خوابم تو برو رو تخت بخواب فقط یه پتو و بالش به من بده.
    اتاق رو نشون دادم و گفتم خودت برو از تو کمد بردار.
    رفت و چند ثانیه بعد با یه پتو و بالش برگشت رو فرش کف حال دراز کشید بالش رو گذاشت زیر سرش و پتو رو کشید رو سرش و گفت دوست ندارم تو خواب کسی بالا سرم بشینه لطفاً بلند شو برو سر جات بخواب.
    گفتم چرا چیزی زیرت پهن نکردی؟
    _خوبه همینجوری راحتم
    رفتم تشک آوردم کنارش پهن کردم و گفتم تو مهمون منی دوست ندارم رو زمین بخوابی بیا رو این بخواب.
    خودشو رو تشک کشید و تشکر کرد و گفت خیالت راحت شد حالا دیگه برو بخواب.
    +چرا داری با مانتو و شلوار میخوایی.
    با لحن خاصی گفت من اینجا لباس تو خونه ای دارم که بپوشم.
    +خب لخت بخواب چه ایرادی داره.
    _بچه پررو اینقدر اذیتم نکن پاشو برو.
    +لااقل مانتو رو بکن و بخواب زیرش که لباس داری.
    _باشه تو از اینجا برو من می‌کنم و می‌خوابم
    بلند شدم رفتم لباس عوض کردم لباس راحتی پوشیدم یه تشک و یه بالش و یه پتو اوردم تشک رو چسبیده به تشک او انداختم خواستم بخوابم بلند شد تو جاش نشست و گفت تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    +می‌خوام اینجا بخوابم اشکالی داره؟
    _نه اشکالی نداره. پس من میرم تو اتاق می‌خوابم و در رو می‌بندم تو هم حق نداری مزاحم بشی.
    +هر جا بری منم میام می‌خوام پیش تو بخوابم.
    _که چی بشه؟
    پتو رو روم کشیدم و برای خنده گفتم من شبا میترسم باید حتماً پیش یکی بخوابم تا خوابم ببره.
    _خیلی خب باشه پس من اینجا میشینم تو هم بدون ترس بگیر بخواب.
    +مگر تو خوابت نمیاد؟
    _تو بخواب بعد من می‌خوابم.
    +ولی من هنوز می‌ترسم باید دراز بکشی و منو تو بغلت بگیری تا خوابم ببره.
    _دیگه چیزی نمی خوای.
    +اگه خوابم برد نه ولی اگه بد خواب شدم باید بهم شیر بدی.
    با بالش زد تو سرم و بلند شد تشک خودشو یه متری از تشک من فاصله داد و گفت بچه پررو دیگه بامزگی کافیه. من خیلی خستم میخوام دو ساعت بخوابم. اما اگه تو خواب متوجه شدم دست به من زدی بلند میشم و اونوقت هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی. بعد چراغای حال رو خاموش کرد و اومد تو جاش دراز کشید اما چراغ آشپزخانه روشن بودو سی چهل درصدی فضای حال رو روشن کرده بود
  • مگه قرار نبود مانتو رو بکنی هنوز که داری با مانتو میخوایی؟
    _اشکالی داره؟
    +البته که اشکال داره اینطوری اذیت میشی، نمی‌تونی راحت بخوابی. بعد بلند شدم کنارش نشستمو گفتم بزار خودم کمکت کنم.
    او هم درجا نشست و همین که دست به اولین دکمه مانتو بردم گفت ببینم تو آینه خودتو دیدی هنوز جای سیلی که خوردی قرمزه من دوست ندارم دوباره این اتفاق بیفته بعد صداشو بالا برد و گفت پس دستتو بکش و گمشو سر جات.
    عصبانی شدم و گفتم نمی‌کشم ببینم چه غلطی می‌کنی!
    دستشو آورد بالا که هولم بده، سریع گرفتم با تمام قدرت پیچوندم و بردم پشتش و هولش دادم خوابید رو دستش. آخ دردناکی گفت که نشون میداد دستش خیلی درد گرفته، اما مگه برام مهم بود.
    خودمو کشیدم روش اون یکی دستشو با یکی از دستام نگه داشتمو چشم تو چشاش دوختم و گفتم دیگه دختر خوبی باش و تسلیم شو. تو که زورت به من نمی‌رسه پس بزار کارمو بکنم.
    بیچاره از درد داشت به خودش می‌پیچید ولی دست از تقلا بر نمی داشت و میخواست به هر طریقی خودشو از تنگنا در بیاره اما من کاملاً او را احاطه کرده بودم. صورتمو جلو بردم تا ازش لب بگیرم اما لباشو محکم به هم فشار داد و اجازه لب گرفتن نداد لبمو از لبش جدا کردم و دو سه بار رو لباش زبون کشیدم دهنشو باز کرد و با خشم گفت عوضی کثافت می‌کشمت
    خندیدم و گفتم پس اون الدرم بلدرمت چی شد تو که نمی‌خواستی بزاری دستم بهت برسه! حالا کاری میکنم که به غلط کردن بیفتی بعد دستمو بردم و اولین دکمه مانتو را از بالا باز کردم
    داد زد کثافت چیکار داری میکنی ولم کن
    گفتم دارم لختت می‌کنم
    او با پاهاش تلاش می‌کرد که یه جوری خودشو از زیرم بکشه بیرون اما هرچه می‌کوشید بیشتر به نفس نفس می افتاد و کمتر موفق می‌شد و این به نفع من بود وقتی خوب خسته شد آرام آرام از حالت درازکش به حالت نشسته در اومدم و رو لگنش نشستم اما او هم در این فرصت تونست دستشو از زیر خودش در بیاره و خواست به عقب پرتم کنه که دستاشو گرفتمو زیر زانوهام گذاشتم و محکم فشار دادم. دوباره از درد نالید و دستاش عملاً از کار افتاد و هر دو دست من آزاد شد
    دومین دکمه مانتو رو باز کردم و دستم رفت که سومی رو باز کنم گفت اگه بگم غلط کردم ولم می‌کنی
    گفتم حالا تو بگو شاید دلم سوخت و ولت کردم
    گفت غلط کردم.
    گفتم بگو چیز خوردم.
    گفت چیز خوردم خوبه
    سومین دکمه رو باز کردم و گفتم اینجوری نه با سوز التماس بگو تا دلم به رحم بیاد
    با خواهش و التماس گفت آقا سعید ازت خواهش میکنم و تو رو به خدا قسمت میدم دیگه بیشتر از این جلو نرو من غلط کردم.
    خندیدم و گفتم خوب بود اما کارساز نبود چون در من اثر نکرد و آخرین دکمه رو که روی کمرش بود باز کردم و مانتو رو از دو طرف کنار زدم یه تی‌شرت صورتی رنگ زیر مانتو پوشیده بود که به بدنش چسب شده بود و برجستگی سینه های درشتش رو به خوبی نشان می‌داد دست انداختم و اونو تا زیر سینه بالا کشیدم و قسمت شکم و اطراف نافش لخت شد پوست سفید و بی مو و کمر باریکش که نمایان شد ناخواسته جوووون کشداری گفتم و دستمو رو شکمش گذاشتم و همینطور که می‌مالیدم تو صورتش نگاه کردم. از خشم مثل لبو قرمز شده بود
    سرمو جلو بردم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی؟
    گفت خیلی پستی و آب دهنشو تو صورتم انداخت.
    یه کشیده جانانه تو گوشش زدم. اشکش در اومد یاد آخرین جمله های مادرم افتادم که گفته بود اشک دختر بی پناه تاوان داره. اهمیت ندادم و سرمو به سمت گردنش بردم و مشغول خوردن شدم میخواستم با این کار تحریک بشه و مقاومتش بشکنه همزمان یکی از دستام رو عبور دادم و سینه هاشو از رو لباس می‌مالیدم مدتی به همین منوال گذشت دیگه از مژده غافل شده بودم و تو حال خودم بودم کمی جابجا شدم و دستمو زیر لباسش بردم و داشتم به زیر سوتین می‌بردم که در چشم به هم زدنی دستشو از زیر پام بیرون کشید و تا اومدم بگیرم موهای سرمو از پشت گرفت و با تمام زورش به عقب کشید. سوزش شدیدی تو فرق سرم ایجاد شد حواسم رفت سمت موهام که از فرصت استفاده کرد و اون یکی دستشو از زیر پام در اورد و یه کف گرگی تو صورت و دماغم زد که سرم گیج رفت و اشک از چشام بیرون زد بلافاصله یکی از پاهاشو بالا آورد ساق پاشو از رو سرم رد کرد جلو صورتم گذاشت و به عقب هلم داد که از روش پرت شدم در یه چشم به هم زدنی از جاش بلند شد و رو شکمم نشست و صورتمو از چپ و راست به سیلی بست اینقدر زد که به غلط کردن افتادم تا بالاخره ولم کرد و از روم بلند شد و کمی آنطرف‌تر خودشو نفس نفس زنان رو تشک ولو کرد
    چند دقیقه گذشت تا به خودم اومدم غرورم شکسته بود و این مسئله خیلی آزارم می‌داد و دلم میخواست انتقام بگیرم همین که سر پا شدم او هم بلند شد ایستاد گویا می‌دونست میخوام چکار کنم گفتم مرا می‌زنی خفت می‌کنم و به سمتش حمله کردم با هم گلاویز شدیم اینبار من میزدم او میزد اما من بیشتر زدم تا اینکه بهش غلبه کردم و و از پشت بغلش کردم. دست دور گردنش پیچیدم و گفتم خفت می‌کنم، با پاشنه پاش محکم رو انگشت پام کوبید که خیلی درد داشت و حواسم پرت شد تو این فرصت گردنشو آزاد کرد و بازومو کرد تو دهنش و چنان گاز گرفت که احساس کردم بخشی از گوشت بازوم کنده میشه منم موهاشو گرفتمو محکم کشیدم بازومو رها کرد اما من همچنان موهاشو می‌کشیدم که با آرنج محکم زد تو شکمم. موهاشو ول کردم و دلمو گرفتم تو چشم به هم زدنی چرخید و با زانو گذاشت تو تخمام. از درد شدید نعره ای کشیدم و رو زمین زانو زدم. درد تو تمام بدنم پیچید و او مثل یه برنده کشتی کج که قهرمان شده باشه بالا سرم ایستاده بود و نالیدنم رو تماشا می‌کرد کمی بعد گفت فکر کنم به اندازه کافی ادب شدی و رفت روی مبل نشست.
    در حالیکه درد می‌کشیدم تنها فکرم این بود که به هر قیمتی از جام بلند شم و خفش کنم و جز این به هیچی فکر نمی‌کردم.
    بالاخره بعد مدتی دردم کمتر شد و از جام بلند شدم و باز به سمتش حمله کردم. جا خالی داد و به سمت آشپزخانه دوید. تا اومدم خودمو بش برسونم کارد آشپزخانه رو برداشت و در مقابلم ایستاد و گفت نیا جلو؛ اگه بیایی جلو می‌زنم. اهمیت ندادم و به سمتش رفتم. او هم کارد رو حرکت می‌دادو عقب می‌رفت تا اینکه به دیوار چسبید و دیگه جایی برا عقب رفتن نداشت یه قدم دیگه جلو رفتم. همینکه دست راستمو بردم که کارد رو از دستش بگیرم کارد رو حرکت داد که به ساعد دستم گرفت. یه لحظه انگار میل داغ گذاشته باشی چنان سوزشی داشت که فریادم به آسمان رفت و اشکم در اومد نگاه به ساعدم کردم دیدم زخم عمیقی به طول شش هفت سانت ایجاد شده و خون زیادی ازش بیرون میزنه اون یکی دستمو روش گذاشتم و محکم فشار دادم.
    همه اینها در چند ثانیه اتفاق افتاده بود همزمان مژده که با دیدن خون فهمید چه گندی زده یه جیغ بلند کشید و کارد رو به زمین رها کرد بعد گریه کنان گفت به خدا نمی‌خواستم بزنم.
    ضعف شدیدی در بدنم احساس کردم و چشام تار رفت مژده متوجه حال بدم شد بلافاصله یه صندلی اورد و از بازوم گرفت و کمک کرد بشینم. با نگرانی گفت چیزی برای جلوگیری از خونریزی سراغ داری؟ به کابینت اشاره کردم. مشغول گشتن کابینت ها شد و خوشبختانه تونست لوازم کمک های اولیه رو پیدا کنه.
    دو دور باند دور بازوم بست تا خون به ساعدم نرسه و روی زخم بتادین ریخت و با گاز استریل و باند بست. همه این کارها رو تو پنج دقیقه انجام داد. کمی از نگرانیش کم شده بود سریع یه آب قند درست کرد داد دستم گفت بخور کمی از ضعفت کم می‌کنه. همزمان نشست و در حالیکه عرق سر و صورتمو با دستمال می گرفت گفت باید بریم اورژانس.
    خواست زنگ بزنه آمبولانس بیاد گفتم نیاز نیست خودمون می‌ریم رفت و لباسامو آورد و کمکم کرد بپوشم بعد گفت شماره آژانس داری زنگ بزنیم بیاد؟
    +با ماشین خودم می‌ریم
    _اما من رانندگی بلد نیستم
    دیدم اون ضعف اولیه از بین رفته از طرفی شماره آژانس ندارم گفتم خودم یه کارش میکنم.
    تو راه لحظه ای ازم چشم بر نداشت و مرتب با دستمال عرق از پیشانی ام می‌گرفت. هر از گاهی چشمم به چشمهای خوشگلش می‌افتاد که حلقه ای اشک محاصرش کرده بود.
    دکتر بعد از معاینه گفت خدا را شکر رگ عصب و رگهای خونی آسیب ندیده و مشکل نگران کننده ای نداری فقط باید محل جراحت بخیه بشه، مقداری دارو هم می‌نویسم که حتماً بگیر و مصرف کن که عفونت نکنه.
    مژده مرا تا اتاق پانسمان همراهی کرد و خودش رفت دنبال دارو وقتی برگشت پرستار مشغول بخیه کردن دستم بود بعد بخیه و پانسمان هم یه سرم به من وصل کردند
    مژده بالا سرم نشسته بود و چیزی نمی‌گفت.
    نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که وقتی از بیمارستان بیرون زدیم دم دمای طلوع خورشید بود موقع برگشتن حالم خیلی بهتر بود و درد چندانی نداشتم و همچنان هر دو ساکت در عالم خود بودیم داشتم به لحظه درگیری فکر می کردم. لحظه ای که او چاقو در دست داشت و من اینقدر عصبانی بودم که واقعاً قصد داشتم چاقو رو ازش بگیرم و او رو بکشم. نمی‌دونم کی خشمم فروکش کرده بود اما الان خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم که این بلا سر من اومد تا هوای کشتن دختر بیچاره از سرم بیفته.
    بالاخره مژده سکوت رو شکست و گفت خدا را شکر که این شب هم صبح شد و آفتاب طلوع کرد.
    مسیر نگاهش رو تعقیب کردم دیدم خورشید داره از پس کوه بالا میاد دلهره عجیبی تمام وجودمو فرا گرفت یاد حرف دیشب افتادم که گفته بود زمستان تمام میشه و روسیاهی برا زغال می‌مونه. از درون احساس شرمندگی می‌کردم چرا که من در حق او بد کرده بودم و شبی را که خیلی بهتر میشد صبح کرد با خود خواهی خراب کرده بودم و یه خاطره بد برای خودم و او بجا گذاشته بودم
    به خونه که رسیدیم منو تا مبل همراهی کرد و برای چندمین بار با شرمندگی ایستاد و ازم معذرت خواهی کرد و بعد مشغول جمع و جور کردن تشک و پتو ها شد بعد آنها رو برد سر جاش گذاشت و برگشت حال رو مرتب کرد و داشت می‌رفت سمت دست‌شویی که پرسیدم می‌خوای بری؟
    جوابم رو نداد و رفت. وقتی برگشت پرسید دوست داری صبحانه رو با هم بخوریم بعد برم؟ خیلی خوشحال شدم باز گفت نظرت چیه برم نون داغ بگیرم و بیام؟
    گفتم واقعا این کارو می‌کنی؟
    گفت آره چرا که نه.
    گفتم الان هیچی برام لذت بخش تر از خوردن صبحانه در کنار تو نیست
    _پس تا تو لباس عوض کنی و دست و روتو بشویی من برم و زود بیام.
    خواست بره گوشیش زنگ خورد گفت سعید مادرته نمی‌دونم چی جواب بدم.
    گفتم تو جواب نده گوشی رو بده من جواب میدم وقتی گوشی رو داد گفتم یادت باشه گوشی تو از دیشب دست من بوده و تو اون پیامک رو ندیدی بعد تماس رو وصل کردم و گفتم به به مامان خوشگل و مهربون خودم. صبحت بخیر، حالت خوبه؟ می‌بینم شماره مژده خانم رو گرفتی و باش در تماسی؟
    با لحنی که طعم دلخوری می‌داد گفت سلام گوشی دختره دست تو چکار می‌کنه؟
    +با اون همه هوشی که داری از تو بعیده همچین سوالی، خب معلومه که باید گوشی رو ازش می‌گرفتم که مبادا بخواد با کسی تماس بگیره و برام شر درست کنه.
    _خیلی خب آقای زرنگ گوشی رو بده بش باهاش کار دارم.
    +می‌دونم که نگران دختره ای اما نگران نباش او حالش خوبه. بهتره نگران پسرت باشی که مجروح شده و کارش به بیمارستان کشیده.
    _باشه چرت و پرت نگو گوشی رو بده دختره
    گوشی رو گذاشتم رو آیفون و دادم مژده
    مژده: سلام خانم اخلاصی، خوبی
    _سلام دخترم تو خوبی
    +قربونت برم جونم بفرما
    _گوشی تو از دیشب دست پسرمه؟
    +آره همون لحظه ای که سوار ماشینش شدم ازم گرفت چطور مگه؟
    _یه پیامک برات فرستاده بودم انتظار داشتم وقتی اونو دیدی فرار کنی اما حیف شد که گوشی رو ازت گرفته و ندیدی.
  • حالا پیامک چی بود
    _ولش کن مهم نیست خودت بعداً می‌بینی بگو ببینم دیشب که سعید اذیتت نکرد.
  • نه خانم من که گفتم خدا نگهدار منه به لطف خدا آقا پسرتون به خواستش نرسید.
    _ببینم دیشب وقتی اومد تو باهاش نبودی بعد دوباره چطور شد صبح با هم اومدید.
  • نه خانم ما دیشب کلا با هم بودیم منتها وقتی در خونه رسیدیم اول منو فرستاد تو ساختمان بعد رفت ماشینو داخل پارکینگ برد برا همین شما اومدن منو ندیدی.
    _راست میگی من موقعی متوجه اومدن شما شدم که این تخم جن ماشینو داشت تو پارکینگ پارک می‌کرد راستش وقتی دیدم تنها اومده خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم از دستش فرار کردی خیالم راحت شد. گرفتم خوابیدم. الان دیدم باز با هم از بیرون اومدین گیج شدم گفتم زنگ بزنم ببینم جریان چیه.
    +چطور بگم، من و شازده پسرت دیشب با هم درگیر شدیم، راستش او میخواست منو لخت کنه اما من مقاومت می‌کردم تو این گیر و دار من برای دفاع از خودم یه چاقو از تو آشپزخونه برداشتم که متاسفانه چاقو گرفت به دست پسرت و زخمی شد ساعت سه شب بود دلم نیومد شما رو بیدار کنم این بود که با هم رفتیم بیمارستان و الان برگشتیم.
    _واجب شد خودم بیام ببینم چه اتفاقی افتاده.
    مژده گوشی رو قطع کرد و گفت چرا دروغ گفتی؟ گوشی من که پیش تو نبود.
    +مامانم انتظار داشته تو با خوندن پیام از دستم فرار کنی بخصوص که موقعیت فرار هم داشتی اگه می‌فهمید که تو پیام رو دیدی و فرار نکردی اولین چیزی که به ذهنش می اومد این بود که تو هم به قول خودش کرمکی هستی و بدت نمی اومده پیش من بمونی و اینطوری بهت بد بین میشد. بعد میشدی آش نخورده و دهن سوخته. من نمی‌خواستم او به تو بدبین بشه.
    مژده مدتی نگاهم کرد انگار که اینجا نبود بعد لبخند معنا داری رو لباش نقش بست و خیلی آرام گفت مرسی آقا سعید.
    &&& راوی مژده &&&
    خیلی برام جالب بود همینطور که داشتم نگاش می‌کردم تو دلم گفتم چی شد چی شد؟ او می‌خواسته مادرش به من بدبین نشه؟ آخه مگه داریم؟ چطور ممکنه پسره که تا چند ساعت پیش آبروی من ذره‌ای براش ارزش نداشت الان به فکر حفظ آبروی من پیش مادرش باشه؟ با خود گفتم اونقدری که فکر میکردم این آقا سعید بد باشه، بد نیست آ فقط بدیش اینه که بنده خدا در مقابل شهوتش عاجزه. یه جورایی ازش خوشم اومده بود برا همین ناخواسته لبخند زدم و آرام گفتم مرسی آقا سعید.
    مادر سعید که وارد خونه شد چشمش اول به کبودی روی صورتم افتاد و گفت خاک بر سرم صورتت چرا کبوده؟ بعد رفت تو اتاق و به پسرش گفت تو این بلا رو سرش اوردی؟
    سعید سرشو پایین انداخت و گفت با عرض شرمندگی آره.
    _چی بگم بت که مادرتم و دلم نمیاد نفرینت کنم.
    +نه که حالا او بیکار موند و کاری نکرد جای سیلی را دو طرف صورتم نمی‌بینی؟ این یادگاری که با چاقو رو دستم گذاشته رو نمی‌بینی؟ بعد جای گاز رو بازوش رو نشون داد و گفت اینم یکی دیگه از شاهکارهای خانم، همه اینها به کنار یه ضربه با زانو تو تخمام زد که فکر کنم برای همیشه از مردانگی افتادم حالا تو بازم طرف این خانم رو بگیر.
    مامان ساعد زخمی سعید رو گرفت و برای چند ثانیه فشار داد که فریاد او بلند شد و داد میزد مامان چکار می‌کنی ول کن درد داره. وقتی ول کرد گفت پس حسابی لت و پارت کرده! دستش درد نکنه اگه همه دخترا مثل این با عرضه بودن شما پسرها اینقدر جسور نمی شدید که هر کاری خواستید باشون بکنید.
    گفت مامان من با داشتن شما دیگه نیاز به دشمن ندارم آ.
    مادرش گفت من در این مورد همیشه طرفدار همجنسم هستم بعد به من گفت نگرانی من در مورد تو بیهوده بود تو دختر شجاع و نترسی هستی من اینو همون دیروز فهمیده بودم اما دیگه نمی‌دونستیم تا این حد با شهامتی. البته خدا هم تو رو خیلی دوست داره که از تو در مقابل این جانور دو پا محافظت کرده.
    سعید گفت مامان مثل اینکه امروز شمشیر را از رو بستی و هیچ ملاحظه منو نمی‌کنی ناسلامتی من پسرتم دشمنت نیستم که اینجور با من برخورد میکنی؟
    _چکارت کردم؟
    +دیگه می‌خواستی چکار کنی این زخم رو اینقدر فشار دادی نزدیک بود همه بخیه ها باز بشن، هر چی هم که دوست داری میگی.
    حالا کجاشو دیدی از این بدترم میشم. دیشب رو یادت میاد من و این دختر کم از تو خواهش کردیم که از این دختر بگذری؟ اما تو چیکار کردی؟ بی اعتنایی کردی. و به من که مادرت بودم توهین کردی در حالیکه می‌تونستی از این دختر بگذری و برای خودت احترام بخری ولی این فرصت را از دست دادی پس الان دیگه حق نداری از من توقع احترام داشته باشی. من تصمیم گرفته بودم یه مدت طولانی باهات حرف نزنم بسا ادب بشی و دست از کارات برداری و اگه میبینی الان حرف زدم بخاطر این بود که صحبت از درگیری و چاقوکشی و بیمارستان شد یه لحظه نگران شدم. به هر حال هرچی بود تموم شد تو به خواستت نرسیدی و فقط خودتو ضایع کردی امیدوارم برات عبرت شده باشه.
    سعید دست مادرشو گرفت و گفت مامان حق با شماست من اشتباه کردم لطفاً منو ببخش و اجازه بده دستتو ببوسم.
    _خیلی خب خودتو لوس نکن بجا اینکه از من عذرخواهی کنی از ایشون بخواه ببخشدت.
    سعید رو به من کرد و گفت مژده خانم معذرت می‌خوام من در مورد شما فکر بد کردم و خواسته نامعقولی داشتم لطفاً منو ببخشید
    نمی‌دونستیم چی جواب بدم چند لحظه سکوت کردم و بعد افکارم‌ رو متمرکز کردم و گفتم اینقدر از دیشب اتفاق های جور وا جور افتاد و سریع گذشت که هنوز تو شوکم. باید بهم فرصت بدی تا زمان بگذره. گذر زمان خیلی چیزها رو حل می‌کنه.
    مامان به من گفت تو دختر پاک و سالمی هستی من واقعا ازت خوشم اومد کاش دخترم بودی اما حیف که نیستی به هر حال تو اگه بخاطر ترس از آبروت بود یا قسمی که خورده بودی و مجبور شدی تا صبح پیش پسرم بمونی الان دیگه هیچ چیز مانع رفتن تو نیست منم بخاطر اینکه پسر ناخلفم باعث آزارت شد عذر میخوام و ازت می‌خوام وسایلتو جمع کنی و از اینجا بری سعید هم باید به قولش عمل کنه و از حالا به بعد کاری به کار تو نداشته باشه.
    مامان خیلی محترمانه داشت منو از اونجا بیرون میکرد. خواستم بگم ما قرار بود با هم صبحانه بخوریم بعد برم اما نظرم عوض شدو گفتم آره خدا رو شکر این کابوس تموم شد منم دیگه باید برم.
    موقع خداحافظی از سعید، حال خاصی داشتم. برا همین نتونستم تو چشاش نگاه کنم از مادرش هم یه خداحافظی معمولی کردم بعد کیف و وسایلم رو برداشتم و از ساختمان بیرون زدم. تو ایوان نشستم و داشتم کفش می‌پوشیدم که یادم افتاد این لباس ها رو مامان به من داد تا بپوشم و از امروز برم براش کار کنم پس چی شد؟ چرا هیچ حرفی در این مورد نزد؟ بعد با خودم گفتم احتمالاً به خاطر اتفاق‌هایی که از دیشب بین من و سعید افتاد مامان بیخیال من و دوستام شد و برای همین خیلی محترمانه از من خواست اونجا رو ترک کنم. حالم گرفت و با خودم گفتم دیروز چه امیدی به کار تو فروشگاه بسته بودم اما حیف که سعید زد و همه چیو خراب کرد. بعد با خودم گفتم مهم نیست هر چی خدا بخواد همون میشه. سپس از خودم پرسیدم حالا تکلیف این لباس‌ها چی میشه اگه برم بکنم و پس بدم که دست دوم شده و به درد اونا نمی‌خوره. اگه پس ندم پولشو باید بدم که ندارم. پس باید چکار کنم؟ کفش‌ها رو پوشیدم و از جام بلند شدم و باز با خودم گفتم چاره‌ای نیست بعد عمل مریم باید اولین پولی رو که بدست اوردم ببرم و پول لباسها رو تسویه کنم. از ایوان پایین اومدم و به سمت دروازه حرکت کردم واقعا حیاط زیبا و بزرگی بود به حدی که نام حیاط برازنده‌اش نبود. باید گفت باغی با صفا و پر درخت که دو عمارت بزرگ را در بر گرفته بود با خودم گفتم لابد بهار که بشه اینجا مثل بهشت میشه. همینطور که به اطراف نگاه می کردم و با خودم حرف می‌زدم سنگفرش وسط باغ رو طی کردم و به دروازه رسیدم. دستم رفت که در رو باز کنم صدای خانم اخلاصی رو از چند قدمی شنیدم: مژده خانم یه لحظه!!
    برگشتم و نگاش کردم.
    همینطور که نزدیک‌تر می‌اومد گفت من که نمیذارم گشنه و تشنه بری؟
    تو دلم گفتم امان از دست شما پولدارها، نه از اینکه یه بار میگی برو نه حالا که دنبالم اومدی و میگی نمیذارم بری، آدم نمیدونه از دست شما چیکار کنه. اما حرف دلمو به زبون نیاوردم و جواب دادم: شما لطف دارید اما من نمیتونم بیشتر از این مزاحم شما بشم.
    _این حرفها چیه؟ باعث افتخاره با دخترم صبحونه بخورم. یادت که نرفته، تو دیروز ازم خواستی مادرت بشم و من قبول کردم.
    _نه یادم بود اما بعد اتفاق های دیشب فکر کنم بهتره منو فراموش کنید.
    +من به چی فکر می‌کنم تو به چی فکر می‌کنی من تازه با ویژگی هایی که در تو دیدم مصمم تر شدم که جدای از اینکه مادرت باشم ازت برای کاری کمک بخوام حالا حاضری با من همکاری کنی؟
    _باید ببینم کارتون چیه تا بعداً جوابتون رو بدم.
    _بسیار خوب، بریم بالا در حین خوردن صبحانه با هم حرف می‌زنیم.
    اینبار وارد اون یکی عمارت شدیم که کمی کوچکتر از اولی بود اما در عوض خیلی شیک تر بود و خانم اخلاصی به شکل بسیار زیبایی آنجا رو با گل و چیزهای با ارزش تزئینش کرده بود.
    او ابتدا خیلی صمیمانه خوش آمد گفت و بعد گفت قبل از اینکه سعید بیاد و مزاحم حرفا مون بشه لازمه موضوعی رو به تو بگم پس دنبالم بیا.
    وارد یکی از اتاقهای خونه شدیم. گفتم بفرما من سراپا گوشم
    گفت میدونم از اینکه بی پرده ازت خواستم اونجا رو ترک کنی و بری جا خوردی و حتی شاید دلخور شدی. اما لازم بود، پس دلخور نباش. این کارو بخاطر خودت کردم من با این کار خواستم سعید بی خیالت بشه. مطمئن باش این برای هر دوی شما بهتره.
    منظور مامان رو نفهمیدم برا همین گفتم نکنه شما فکر می‌کنی من می‌خوام با سعید رابطه بذارم.
    _نه من کاملاً به تو اطمینان دارم و می‌دونم همچین کاری نمی‌کنی، منظورم این بود که تا میتونی از سعید دوری کن چون او پسر کله شقیه و من دوست ندارم او باز طرف تو بیاد و برات مشکل ایجاد کنه. من می‌خوام او رو تنبیه کنم تا ادب بشه.
    گفتم نگران نباش من با او کاری کردم که دیگه جرأت نمی‌کنه طرفم بیاد و مزاحمم بشه.
    گفت اشتباه می‌کنی او کله شق تر از این حرفا ست بخصوص الان که مثل یه مار زخمی شده.
    گفتم بسیار خوب به من بگید من دقیقاً باید چکار کنم هر کاری گفتید من همون کارو انجام میدم.
    گفت ازت خواهش میکنم مدتی خودتو از سعید مخفی کن.
    از حرفاش تعجب کردم و گفتم ولی اونقدری که شما میگید سعید خطرناک نیست آ.
    گفت ببین دخترم من یه چیزی می‌دونم که بهت میگم ازش دوری کن پس لطفاً قبول کن و خیلی دنبال دلیلش نباش.
    گفتم چون شما میخواهید چشم این کارو می‌کنم
    ازم تشکر کرد و پرسید تو در مورد محل زندگی و دوستات که به سعید چیزی نگفتی؟
    گفتم نه چیزی نگفتم.
    گفت خیالم راحت شد پس من طبق قولم امروز میرم بهزیستی و در مورد تو و دوستات سوال می‌کنم در صورتی که حرفای دیروزت درست باشه طبق قرارمون پول عمل دوستت رو میدم و همه دوستات رو استخدام می‌کنم. می‌مونه استخدام خودت که دیگه نمی‌تونی تو فروشگاه بیایی. اما نگران کار نباش چون من برا تو یه کار خیلی بهتر از کار در فروشگاه در نظر گرفتم و تو از همین امروز استخدام منی و حقوق میگیری.
    گفتم میشه بگید کار من چیه؟
    گفت کاری که تو قراره انجام بدی هنوز زمانش نرسیده وقتش که برسه بهت میگم.
    گفتم خانم منو ببخشید ولی حرفاتون منو نگران می‌کنه. پرسید چرا؟
    گفتم شما هنوز نگفتی کار من چیه و من نپذیرفتم پس چرا پیشاپیش میخوای حقوق بدی، مگه اون چه کاریه؟
    _دلیلش اینه که دوست ندارم تو رو از دست بدم پس باید تو رو امروز استخدام کنم و حقوق بدم که تو جای دیگه سرکار نری این جز قوانین کاره.
    گفتم پس لطفاً بگید کار من کی شروع میشه و بالاخره من باید چکار کنم؟
    مکثی کرد و بعد گفت خیلی خوب دختر عجول من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما اینقدر سوال می‌کنی که من مجبورم سورپرایز رو بیخیال بشم و شغل آیندت رو بهت بگم. بعد ادامه داد من باید سالی چند بار برا خرید لباس به ترکیه و چین برم و چون تنهایی اذیت میشم استخدامت می‌کنم که در سفر ها کنارم باشی و هوامو داشته باشی.
    _هیجانم رو نتونستم کنترل کنم و با خوشحالی پرسیدم خانم جدی میگی؟
    _کاملاً جدی جدی.
    _خانم واقعا ازت ممنونم.
    _در ضمن از حالا به بعد منو مامان صدا کن.
    گفتم چه افتخاری بالاتر از اینکه خانمی چون شما مادر دختر بی پناهی چون من باشه؛ چشم مامان.
    _حالا بگو ببینم پاسپورت داری؟
    با نگرانی گفتم نه.
    _نگران نباش باهم میریم برات درست می‌کنم.
    باز خوشحال شدم و تشکر کردم.
    در همین لحظه صدای باز و بسته شدن در اومد خیلی آروم گفت سعید اومد یادت نره چی بهت گفتم اگه میخوای رابطه ما همیشه صمیمی بمونه باید امروز که از اینجا رفتی تا زمانی که من ازت میخوام از چشم پسرم دور باشی. یادت می‌مونه؟
    گفتم آره مطمئن باش.
    گفت در ضمن سعید نباید هیچ ردی از تو بدست بیاره پس به تک تک دوستات بسپار وقتی در فروشگاه مشغول کار هستند نباید هیچ صحبتی از تو بکنند که به گوش سعید یا پویا برسه و طوری رفتار کنند انگار که تو را نمی‌شناسند.
    گفتم چشم حتماً بشون یادآوری می‌کنم.
    حالا دنبالم بیا تا بریم صبحانه بخوریم.
    وقتی وارد حال شدم سعید از آشپزخانه بیرون اومد و با دیدن من خوشحال شد و به مامان گفت تو که از مژده خانم خواسته بودی بره، پس چی شد دعوتش کردی اینجا؟
    مامان گفت بد کاری کردم نذاشتم دختره بیچاره گشنه و تشنه بره.
    سعید گفت نه کار درستی کردی ولی همونجا هم می‌تونستی ازش پذیرایی بکنی.
    مامان جدی شد و گفت آره می تونستم اما می‌خواستم تو خونه خودم ازش پذیرایی کنم مشکلی داره؟
    سعید صداشو بالا بردو گفت آره مشکل داره او از دیشب مهمون من بود تو چرا باید ازش پذیرایی کنی.
    مامان خندش گرفت و گفت تو به اندازه کافی ازش پذیرایی کردی جاشون رو سر و گردنش هست حالا بزار یه صبحونه هم مهمون من باشه چرا اینقدر حسودی می‌کنی؟
    منم از خنده مامان خندم گرفت و خندیدم که همین باعث شد سعید عصبی بشه و به مامان بگه اینقدر این جریان درگیری ما رو به رخ نکش اون مسئله تموم شده بود و ما با هم خوب شده بودیم و قرار بود نون بگیره و با هم صبحانه بخوریم اما تو اومدی و همه چیو خراب کردی.
    مامان اینبار با ملایمت گفت عزیزم اگه مسئله اینه پس این بچه بازیها چیه همین حالا هم بیا بشین کنار ما صبحونه بخور.
    سعید بلند گفت ولی مشکل من فقط خوردن صبحونه نیست من می‌خوام چند دقیقه باش صحبت کنم بعد اجازه داره هر جا خواست بره.
    اینبار من بر آشفتم و گفتم مگر اجازه من دست شماست که برای رفتنم اجازه بگیرم.
    خیلی مغرورانه و پر لپ گفت بله هنوز با منه
    گفتم من با اینکه یه دختر بودم تا آخرین لحظه سر قول و قرارم موندم اما تو که ادعای مردانگی می‌کنی داری زیر قولت می‌زنی واقعا متاسفم برات.
    گفت آره من زیر قولم می‌زنم چون اون موقع که بهت قول دادم می‌خواستم من بهت تجاوز کنم ولی الان می‌بینم تو به جسم و ذهن و روحم تجاوز کردی. جسمم به درک تا چند روز دیگه خوب میشه روحم باز با گذر زمان خوب میشه اما با ذهنم چکار کنم که پر شده از علامت سوال و باید جواب اونا رو بدی. پس وقتی جواب دادی اجازه داری از اینجا بری.
    خواستم حرف بزنم باز ادامه داد نیاز نیست تنها باشیم مامانم هم میتونه بمونه که خیال هردومونو راحت باشه که نمی خوام اذیتت کنم فقط دلم میخواد چند دقیقه ما رو تو یکی از اتاقها تنها بزاره تا من حرفمو بزنم و به جواب سوالاتم برسم همین.
    نمی‌دونستیم چی جواب بدم که مامان گفت باشه پسرم به اعصابت مسلط باش من راضیش می‌کنم بشینه و به حرفات گوش بده حالا پاشید بیایید صبحانه بخوریم.
    بعد از خوردن صبحانه مامان در حضور سعید رو به من گفت تو که تابحال همه جور خودگذشتگی کردی اگه ممکنه بخاطر من یه ساعت دیگه هم بمون و به حرفاش گوش بده.
    گفتم مامان من برای حرف شما احترام زیادی قائلم اما قبول کن که نباید می‌گفت اجازه رفتن ندارم هر چی باشه منم برا خودم غرور دارم.
    بلافاصله سعید گفت ببخشید معذرت می‌خوام عصبانی بودم
    مامان گفت ببین معذرت خواهی کرد پس دیگه کاریش نمیشه کرد بخاطر منم که شده بشین و به حرفاش گوش بده
    گفتم چشم
    مامان از سعید پرسید حرفات با مژده خانم چند دقیقه طول میکشه؟
    جواب داد حدود یه ساعت
    مامان گفت ای بابا؛ اینطوری که پویا دست تنهاست من باید زودتر برم.
    سعید گفت باید هر چه زودتر چند تا نیرو برا فروشگاه استخدام کنیم که این مشکلات رو نداشته باشیم من میگم همین مژده خانم خیلی برا این کار مناسبه.
    بلافاصله گفتم نه آقا سعید مادرتم قبل اینکه شما بیایید این پیشنهاد رو داد اما این کار از من بر نمیاد و تمایلی به این کار ندارم
    مامان به سعید گفت بی خیال، مهم نیست خودم چند تا نیرو زیر سر گذاشتم به زودی برای استخدام میان اما مشکل امروزه که پویا دست تنهاست پس من میرم و شما را با هم تنها میزارم به شرط اینکه فقط حرف بزنید و کاری به هم نداشته باشید متوجه شدی آقا سعید!؟
    _باشه هرچی شما بگید اما اینقدر منو امر و نه نکن بدم میاد
    _امر و نه کردم این شدی امر و نه نمی‌کردم چی می‌شدی؟
    _مامان بسه.
    _باشه فقط یه چیز دیگه رو فراموش نکن. قرارمون شد یک ساعت، بعد یکساعت خودت با احترام بدرقش میکنی بره هر دو متوجه شدین؟
    _آره مامان چشم…
    حالا پاشو برو تو اتاقت من یه لحظه با ایشون کار دارم بعد میرم.
    سعید که رفت گفتم پس چرا قبول کردی حالا من در مقابل کنجکاوی هاش چی بگم؟
    _نگران نباش من اونو می‌شناسم او غرورش شکسته و الان داره بهانه می‌گیره. احتمالا میخواد ازت دلجویی کنه و از تو هم انتظار محبت داره. باش کج خلقی نکن سعی کن دلشو بدست بیاری اما حواست باشه چیزی از قول و قرارمون نگی.
    گفتم چشم تلاشمو میکنم.
    گفت من مطمئنم تو از پسش بر میایی. در ضمن اگه بتونی تا ظهر بمونی بعد از ظهر که من اومدم بری بهتره.
    گفتم چرا؟
    گفت می‌ترسم این تخم جن تعقیبت کنه و محل زندگیتو پیدا کنه.
    گفتم باشه اگه پیشنهاد داد بمون، میگم از شما اجازه بگیره و اگه شما موافق بودید می‌مونم اما اگه نگفت بمون مجبورم برم و اگه رفتنی شدم سعی میکنم طوری برم که نتونه تعقیبم کنه.
    باشه حالا برو تو اتاقش ببین چیکارت داره منم تا چند دقیقه دیگه میرم و باز با تاکید گفت مواظب قول و قرارمون باش.
    وارد اتاق سعید شدم اتاق بزرگی داشت و پر بود از وسایل مختلف ورزشی و دستگاه های بازی‌های کامپیوتری.
    سعید روی تختش دراز کشیده بود. منو که دید بلند شد نشست. به سمت پنجره رفتم و پرده رو رد کردم دورنمای چشم نوازی داشت برگهای زرد درختان سفره‌ای بر زمین گسترده بودند گفتم چقدر منظره زیبایی، خوش به حالت که هر لحظه اراده کنی میتونی از این منظره لذت ببری.
    گفت برام تکراری شده و دیگه جذابیتی نداره
    شالمو از سرم برداشتم و آویزون کردم بعد برگشتم و به وسایل ورزشی اشاره کردم و گفتم ورزشکارم که هستی؟
    خندید و گفت آره ورزشکارم و پر ادعا اما از یه دختر شکست خوردم.
    گفتم تو از دختره شکست نخوردی تو از غرورت شکست خوردی. چون خودتو دست بالا گرفتی و خدای دختره رو دست کم گرفتی. مگر تو ندیدی که به بزرگی خودش قسمش دادم ازم محافظت کنه؟ انتظار داشتی کمکم نکنه.
    گفت خوش به حالت که اینقدر هواتو داره.
    تو دلم گفتم حالا نه که هوا تو رو نداره بعد رفتم رو صندلی که کنار تختش گذاشته بود نشستم و گفتم او همه رو دوست داره فقط باید باهاش دوست بشی و طرفش بری.
    حرفو عوض کرد و پرسید از دست من ناراحتی؟
    گفتم نباید ناراحت باشم؟
    گفت حق داری. خودمم از خودم ناراحتم که چرا به حرفات توجه نکردم و دیشب رو اونطوری به گند کشیدم در حالی که خیلی بهتر میشد تمومش کرد.
    گفتم ولی هنوزم میگم من چاقو برداشتم که تو رو بترسونم نمی‌خواستم بزنم اتفاقی خورد ببخشید.
    گفت من بخاطر اینکه چاقو خوردم نه تنها ناراحت نیستم خوشحالم هستم چرا که اون لحظه خون جلوی چشامو گرفته بود و دیگه چیزی برام مهم نبود اصلأ نفهمیدم کی اینقدر خشمگین شده بودم که فقط میخواستم بکشمت و اگه تو نمی زدی من می‌زدم. از اون لحظه هزار بار خدا رو شکر کردم که اون چاقو دست من نیفتاد وگرنه الان تو مرده بودی و من بیچاره شده بودم. ناراحتی من از اینه که چرا قدر لحظه هایی که با هم بودیم ندونستم وگرنه اگه اون چاقو رو تو شکمم میکردی حقم بود و من الان ناراحت نبودم.
    گفتم مرگ دست خداست، به هر حال هر چی بود بخیر گذشت.
    گفت از خودت بگو میخوام بیشتر بشناسمت.
    گفتم چی میخوای بدونی
    گفت کی هستی؟ چرا کس و کار نداری و اینکه چی باعث شده بود دزدی کنی.
    _اهل شهر … هستم، دانشجویم و دانشگاه آزاد این‌جا درس میخونم تو خوابگاه دانشگاه زندگی میکنم و یه پدر پیر دارم که تو روستاست و آرزو داره من برا خودم پخی بشم برا همین خودشو به آب و آتش زد که بیام اینجا درس بخونم اما هزینه های تحصیل اینقدر کمرشکنه که از پسش بر نمیام. هرجا هم رفتم نتونستم یه کار پاره وقت پیدا کنم و خیلی تحت فشار بودم برا همین دیروز برا اولین بار مجبور شدم دست به اون کار بزنم.
    گفت با این شرایط که داری چرا پیشنهاد کاری ما را قبول نمی‌کنی؟ اگه قبول کنی اجازه داری هر موقع خواستی بیایی هر موقع خواستی بری و حقوق خوبی هم بهت میدم.
    گفتم درسته که من خیلی احتیاج به کار دارم اما نمی‌تونم پیش کسی که چشمش دایم رو تنمه راحت باشم و کار کنم.
    گفت اون موضوع دیگه تموم شد و دیگه تکرار نمیشه.
    گفتم بعید می‌دونم تو الان تحت تاثیر اتفاق دیشبی و داری احساسی حرف می‌زنی. دو روز که بگذره همه چی یادت میره بعد همین که چشمت به من افتاد تحریک می‌شی و باز میگی دست خودم نیست از بس خوشگلی نمی‌تونم بی خیالت بشم.
    زد زیر خنده و همینطور که می‌خندید گفت حرف های من چقدر خوب یادت مونده. بعد دیگه نخندید و گفت ولی به جون خودم دیگه بهت نظر ندارم.
    گفتم این یه قانونه که شامل حال تو هم میشه. وقتی تو یه بار به ذهنت اجازه دادی به تجاوز یا هر کار دیگه ای فکر کنه دفعه دوم دیگه منتظر اجازه تو نمی‌مونه حتی اگه خودت مخالف انجام اون باشی وسوسه اش دست از سرت بر نمی داره ممکنه یه مقطع به تو فرصت بده اما هر بار به شکل دیگه و از راه دیگه پیش میاد تا وادارت کنه اون کارو انجام بدی.
    گفت بسیار خوب خانم روانشناس. روانشناسی کافیه من الان اصراری ندارم که به تو ثابت کنم دیدگاهم نسبت به تو عوض شده چون بزودی خودت اینو میفهمی. چیزی که برا من مهمه اینه که تو رو از دست ندم و برا همیشه نزدیک خودم نگهت دارم پس اگه قبول نمیکنی تو فروشگاه کار کنی، باید دوست دخترم باشی. منم قول میدم هر دو شرط تو رو بپذیرم منظورم اینه که دور دوست دخترام خط میکشم و هیچوقت ازت سکس نمیخوام.
    گفتم تو که دیشب گفتی مگه دیوونه ام که با این شرایط تو رو دوست دخترم بپذیرم پس حالا چی شد؟
    گفت اون موقع نمی‌دونستم که با یه جادوگر و رمال طرفم که از آینده خبر داره اما الان می‌بینم تو درست میگفتی و به این نتیجه رسیدم دوستی ساده با تو خیلی ارزشمندتر از سکس با بقیه ست.
    گفتم تو دیشب دوتا شانس داشتی که منو پیش خودت داشته باشی اما هر دو رو خودت سوزوندی. دفعه اول زمانی بود که بهت گفتم مادرت بهم پیشنهاد کار تو فروشگاه داده و ازت انتظار داشتم ازم بگذری و بی‌خیالم بشی که نشدی، دفعه دیگه زمانی بود که گفتم اگر با من درست رفتار کنی دوستت میشم اما تو چشاتو رو همه چی بستی و دوستی رو فقط در سکس و تصاحب تن من دیدی.
    گفت من اشتباه کردم تو ببخش.
    گفتم هر اشتباهی تاوان داره، این حرف خودته یادت میاد.
    گفت تاوانش هر چی باشه می‌دم.
    گفتم تاوانش اینه که دور من خط بکشی و بی‌خیالم بشی، همین راه دیگری هم نداری.
    گفت صبح که از بیمارستان می اومدیم خیلی مهربان‌تر بودی مگه الان چه اتفاقی افتاده که اینقدر نامهربان شدی؟
    با اینکه دیشب از سعید خوشم اومده بود و بدم نمی اومد یه دوستی ساده باهاش داشته باشم اما یاد هشدار مامان افتادم و گفتم این یه چیز عادیه. صبح بابت اینکه باعث شدم دستت بریده بشه ناراحت بودم اما الان وقتی یادم میاد که من تو رو یه مرد فرض کردم و بهت پناه اوردم و تو به زور داشتی منو لخت می‌کردی …
    نذاشت ادامه حرفمو بزنم گفت من اشتباه کردم من غلط کردم می‌دونم من کار بسیار بدی کردم لطفاً تو منو ببخش خواهش میکنم من معذرت می‌خوام لطفاً دیگه این حرفو نزن، من…
    اینقدر از ته دل و با سوز عذرخواهی می‌کرد که حرفشو قطع کردم و گفتم کافیه.
    پرسید منو بخشیدی؟
    گفتم سعی میکنم فراموشش کنم.
    گفت حالا تکلیف من چیه؟ دوستم میشی؟
    گفتم من هیچ وقت دوست پسر نداشتم و الانم نمی‌خوام داشته باشم. بعد علی رغم میل باطنیم و به دروغ گفتم دیشب داشتم سر به سرت می‌گذاشتم تو هر کار می‌کردی من باهات دوست نمی‌شدم.
    گفت من این حرف ها سرم نمیشه من دلم میخواد هر طور شده تو رو کنار خودم نگه دارم پس تو یا باید برا ما کار کنی یا دوست دخترم باشی، راه دیگه ای نداری.
    گفتم باز داری تهدیدم می‌کنی؟ مثلاً اگه قبول نکنم چکار می‌کنی؟
    با لحن ملایمی گفت ببین مژده خانم تو دختر خیلی خوبی هستی و از دیشب تا حالا چیزهای زیادی به من یاد دادی. منم دوست دارم این لطفتو جبران کنم و نمی‌خوام از این پس نیاز مالی داشته باشی، میخوام هواتو داشته باشم و ازت حمایت کنم در عوض ازت آرامش بگیرم و با حرف زدن و درد دل کردن باهات نیازهای احساسی و عاطفیم رو برطرف کنم و به خودم ببالم که دوستی مثل تو دارم پس خواهش میکنم قبول کن.
    اولین بار بود که تو حرفاش صداقت موج میزد و بی ریا حرف میزد برای یه لحظه دلم خواست می تونستم پیشنهادش رو قبول کنم و بنای یه دوستی ساده باهاش بذارم ولی به خودم اومدم و به دلم نهیب زدم و تصمیم گرفتم فکرشو از سرم بیرون کنم البته نه بخاطر اینکه مادرش بهم هشدار داده بود ازش فاصله بگیرم، بلکه بخاطر اینکه اگه باهاش دوست می‌شدم ممکن بود سعید دیوانگی کنه و پارو از دوستی فراتر بذاره و عاشقم بشه و با این فاصله طبقاتی که بین ما وجود داشت ازدواج ما چیزی محال و غیر ممکن بود پس من نباید اجازه می‌دادم سعید به من دل ببنده و از همین الان باید جلوی همچین اتفاقی رو می‌گرفتم. اما از اونجایی که می‌دونستم شنیدن جواب نه برای سعید خوشایند نیست و نمی‌خواستم این لحظه ها را خراب کنم گفتم سعید جان تو ذاتأ پسر خوبی هستی اما نباید دوستی رو به من تحمیل کنی باید بهم فرصت بدی تا خودم تصمیم بگیرم که با هم دوست باشیم یا نه!؟
    گفت اگه رفتی و پشت سرتو نگاه نکردی چی؟
    گفتم من آدم بی معرفتی نیستم حتی اگه با هم دوست نشیم سعی می‌کنم هر چند وقت یه بار احوالتو بگیرم.
    دوباره ژست خود بزرگ بینی گرفت و گفت شرمنده من تو رو رها نمی‌کنم که بری و دیگه بر نگردی.
    گفتم ولی تو قسم خوردی.
    گفت تو خیلی سیاست داری و با زرنگی ازم قسم گرفتی قبول نیست
    گفتم اینو خدا ازت نمی پذیره به هر حال تو قسم خوردی از امروز کاری به من نداشته باشی پس خواهش می‌کنم با خدا لجبازی نکن و بذار من برای این رابطه تصمیم بگیرم. بهت قول میدم تصمیمی بگیرم که به نفع هر دومون باشه.
    اشک توی چشماش حلقه زد و گفت خدا خودش شاهده فقط به خاطر قسمی که خوردم دارم دست از سرت بر میدارم اما مدیونی اگه دل منو بشکنی و درخواست دوستی منو رد کنی.
    دلم براش سوخت و متقلب شدم و هر آن ممکن بود گریم بگیره با صدای گرفته ای گفتم سعید تو رو خدا اذیتم نکن اینطوری که میگی من معذب میشم.
    بلافاصله عذرخواهی کرد و گفت منو ببخش اگه ناراحتت کردم قول میدم دیگه حرفشو نزنم.
    بعد از اون مدتی با هم حرف های بی ربط زدیم تا اینکه گفتم یه ساعت تموم شد حالا دیگه اجازه میدی برم؟
    گفت اینجور مواقع چقدر ساعت زود میره بعد گفت نمیشه تا ظهر بمونی ناهار بخوریم بعد بری؟ اگه خسته هستی و میخوای بخوابی هم اتاق خواب هست برو توش در رو قفل کن با خیال راحت بخواب.
    گفتم ولی ما به مامان قول دادیم بعد یه ساعت من برم.
    گفت تو قبول کن مامان با من.
    گفتم راستش نمی‌دونم چی بگم هم حالا زنگ بزن اگه مامانت اجازه داد می‌مونم
    سعید مشغول زنگ زدن به مامان شد و منم گوشیمو برداشتم و برای چندمین بار برای دوستام پیام نوشتم نگرانم نباشید زنگ هم نزنید حالم خوبه اما هنوز کار دارم کارم که تموم شد خودم میام
    &&& راوی سعید &&&
    گوشی رو برداشتم و به مامان زنگ زدم و گفتم مامان یه خواهش ازت می‌کنم، نه نگو
    گفت دوباره چیه؟
    گفتم هنوز خیلی حرف با مژده خانم دارم میخوام اجازه بدی تا ظهر پیشم بمونه اجازه میدی؟
    گفت هنوز دعوا نکردید؟
    گفتم دعوا چیه خیلی‌ هم اوضاع خوبه.
    گفت حالا که بچه های خوبی هستید مشکل نداره فقط دلم میخواد وقتی اومدم خونه ناهارم آماده باشه حالا دیگه خود دانی.
    وقتی قطع کردم از خوشحالی نمی‌دونستم چکار کنم داشتم بال در می‌آوردم گفتم مامان قبول کرد فقط باید ناهار رو ما درست کنیم او میدونه من هیچی بلد نیستم فک کنم خواسته تو درست کنی بعد یه نگاهی به ساعت کردم و گفتم اوووو حالا کو تا ظهر ساعت تازه ۹.
    مژده لبخند زد و گفت پس یکی دو ساعت استراحت می‌کنیم بعد بلند میشیم با هم یه کارش می‌کنیم چطوره؟
    گفتم عالیه
    مژده بلند شد ایستاد و گفت اجازه هست رو تختت بخوابم
    تعجب کردم و گفتم اینجا رو تخت من؟
    گفت آره دیگه
    گفتم باشه پس من میرم بیرون که راحت باشی
    گفت نمیخواد بری من راحتم میخوام تو بغل تو بخوابم.
    یه سیلی زدم تو گوشم
    گفت کسخل شدی چرا به خودت سیلی زدی.
    گفتم خواستم ببینم بیدارم یا خواب می‌بینم
    خندید و گفت بیداری و بعد دست به دکمه های مانتوش برد و اونا رو تک تک باز کرد
    گفتم داری چکار می‌کنی
    گفت خودت دیشب گفتی با مانتو نمیشه خوابید دارم میکنم که بخوابم.
    حیرت زده داشتم نگاش میکردم که دیدم واقعا مانتوشو کند و با تی‌شرت و شلوار جین یه طرف تختم دراز کشید و گفت چیه مگه دلت همین رو نمی‌خواست پس چرا تعجب کردی؟
    زبونم بند اومده بود بدون اینکه چیزی بگم مثل چوب خشک کنارش دراز کشیدم پتو رو برداشت و کشید رومون و به طرفم چرخید. بازویی که جای کبودی دندان هاش روش باقی مونده بود جلوی چشمش قرار گرفت بازومو نوازش کرد و با افسوس گفت بمیرم برات ببین چیکارت کردم بازم ازت معذرت می‌خوام و همون نقطه رو بوسید از هیجان زیادی داشتم دیوونه میشدم بالاخره یه تکونی خوردم و به سمتش چرخیدم چشم تو چشم شدیم و هر دو لبخند زدیم گفتم ازت ممنونم. دستشو دور گردنم انداخت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد و دو بار بوسید از خوشی و ذوق داشتم پرواز میکردم و از طرفی جسارت پیدا کرده بودم بوسه هاشو تلافی کنم همینطور که تو چشاش نگاه می کردم بازوی چپم رو زیر سرش بردم و دست راستمو که مجروح بود به دور کمرش حلقه کردم و او را آرام به خودم فشردم سپس چندین بوسه به تک تک نقاط صورتش زدم وقتی صورتمو ازش جدا کردم با لبخند گفت الان خوشحالی؟
    گفتم اینقدر خوشحالم که انگار روحم داره پرواز می‌کنه.
    گفت خدا را شکر حالا دیگه خیالم راحته که با خاطره بدی از هم جدا نمی شیم نظر تو چیه؟
    گفتم لطفاً از جدا شدن حرف نزن.
    گفت باشه حالا دیگه چشاتو ببند و بخواب تا منم بخوابم.
    درد توی ساعدم پیچید و از خواب بلند شدم چشمو که باز کردم دیدم تو خواب تا لبه تخت عقب رفتم و قسمت مجروح دستم به پشتی صندلی کنار تخت خورده. نگاه به مژده کردم که به سمت من اومده بود و چسبیده به من دمر خوابیده. طوری که صورتش پشت به من و موهای سرش رو صورتم پخش شده بود حس خوبی از این صحنه گرفتم و با موهاش سرگرم بازی شدم دوباره داشت خوابم میبرد که سرمو به سمت ساعت چرخوندم. دیدم ساعت ۱۱ شده. فکر نمی‌کردم اینقدر زمان گذشته باشه اگه می‌خوابیدم ممکن بود تا اومدن مامان بیدار نشم.
    دوست نداشتم مامان بیاد و ما را تو اون شرایط ببینه آرام دستم رو از زیر سرش بیرون کشیدم و از جام بلند شدم و نشستم پتو از رو مژده رد شده بود. چشمم به بدنش افتاد لباسش بالا رفته بود و قسمت زیادی از کمر باریک و سفیدش معلوم بود و مثل مهتاب می‌درخشید. بازوهای سفید و ورزشکاری داشت که دوست داشتم ساعتها بشینم و اونا رو بمالم اما چیزی که از زیبایی اش غیر قابل وصف بود و باعث شد مغزم سوت بکشه کون گلدونی شکلش بود که با شلوار جین چسبان که به پا داشت قلبم رو از جا میکند. اینقدر این صحنه وسوسه انگیز بود که کیرم بلند شد و دستور میداد که از این فرصت نگذرم اما میدونستم موفق نمیشم و اعتباری که بدست اوردم از دست میدم. پتو رو روش کشیدم و آرام از اتاق خارج شدم.
    کیرم که خوابید برگشتم تو اتاق و به آرامی مژده رو بیدار کردم و بعد معذرت خواهی گفتم اگه باز خوابت میاد برو تو یه اتاق دیگه درو ببند و بخواب نمی‌خوام مامانم بیاد تو رو رو تخت من ببینه و در مورد مون فکر بد بکنه.
    کش و قوسی به بدنش داد و گفت نه دیگه بریم ناهار درست کنیم تو آشپزخونه او مشغول آشپزی بود و من فقط وسایل مورد نیاز رو بهش می‌دادم دوباره بحث دوستی رو وسط کشیدم تا راضیش کنم گفت آقا سعید دوباره شروع نکن، من فعلآ نمی‌تونم هیچ قولی بهت بدم اما اگه تصمیم گرفتم دوست پسری داشته باشم حتما تو رو انتخاب می‌کنم حالا می‌خوام یه چی رو به عنوان پند یا هر چی اسم میزاری بهت بگم.
    با اشتیاق گفتم بگو.
    گفت برا خودت ارزش قائل باش و طرف هر دختری نرو. دختری که تو را برای پول و ماشین و ثروتت می‌خواد دوست نمیشه. اینا تو رو برای جیب پر پولت میخوان. طرف کسی برو که تو رو برای خودت بخواد و برات ارزش قائل بشه. این باعث میشه تو هم برای او ارزش قائل بشی و هر روز یه دوست دختر عوض نکنی.
    گفتم حرفاتو آویزه گوشم می‌کنم ولی من فقط یه دختر با این ویژگی سراغ دارم اونم تویی.
    گفت پس عجب روزگار بدی شده.
    گفتم داشتی از پول حرف می‌زدی یادم اومد میخواستم یه مقدار پول بهت بدم کمک خرجی داشته باشی. حالا شماره کارتتو بده.
    گفت لازم نکرده فکر کردی منم پولکی ام حالا که اینطور فکر کردی اگه قرار بود باهات دوست بشم دیگه هرگز طرفت نمیام.
    گفتم این حرفها چیه من هر چی قرار بود تو رو بشناسم تا الان شناختم اتفاقاً چون میدونم که پولکی نیستی میخوام کمکت کنم تا راحت و با خیال آسوده بتونی درس بخونی.
    گفت من کاری برات نکردم پس نمی‌خوام مدیونت بشم.
    گفتم تو کاری نکردی؟ تو کاری کردی کارستون. میدونی از دیشب تا حالا چه چیزا ازت یاد گرفتم فکر کردی چرا خواستم دوستم بشی؟ چون فقط تو میتونی منو سر عقل بیاری و آدمم کنی. حالا شماره کارتتو بده.
    دیدم بازم قبول نکرد یواشکی رفتم سر کیفش و باز کردم خوشبختانه یه کارت همین رو بود برداشتم و با گوشی سه میلیون براش ریختم وقتی پیامک واریز رو دید کمی مکث کرد و بعد به سمت من نگاه کرد و وقتی کارتشو دست من دید با دلخوری گفت سعید چرا سر کیف من رفتی؟
    گفتم معذرت میخوام ولی مجبور بودم.
    گفت تو هر کاری می‌خوای انجام میدی و بعد معذرت می‌خوای تو از اون آدمایی هستی که اصلا نظر بقیه برات مهم نیست.
    خندیدم و گفتم امیدوارم تو بیایی منو اصلاح کنی.
    خندید و گفت تو آدم بشو نیستی بعد جدی ادامه داد تو این پولو ریختی اما من خرجش نمی‌کنم تا یه روز به خودت برگردونم.
    گفتم بدم نشد اینطوری امیدوار شدم که یه روز باز همدیگه رو می‌بینیم.
    گفت کور خوندی پولو از بانک می‌گیرم و میزارم تو نایلون میارم می‌اندازم تو خونه و میرم.
    گفتم چرا اینقدر لجبازی تو؟
    گفت چطور تو میتونی بی اجازه بری سر کیفم کارت برداری و پول واریز کنی من نتونم برگردونم.
    گفتم می‌دونم تو هم یه دیوونه ای مثل خودم اما من این پولو دادم که خرج کنی نه اینکه پسم بدی اگه این کارو کردی ازت متنفر میشم حالا دیگه خود دانی.
    گفت اگه خرج کردم و به دهنم مزه داد و پولکی شدم چی؟
    گفتم نترس تو اینجور آدمی نیستی ولی هر موقع باز احتیاج داشتی بهم بگو تا کمکت کنم.
    ظهر شد و مامان اومد. لحظه ورودش گفت به به چه بویی. ببینم پسرم چی درست کرده بخوریم
    خندیدم و گفتم اگه من درست کرده بودم که الان به جا به به و چه چه، اه اه می‌کردی.
    مامان به شوخی گفت متأسفم برات یعنی تو خجالت نکشیدی مهمون را به آشپزی وا داشتی.
    زرنگی کردم و گفتم حالا که داری خجالتم میدی اگه مهمون افتخار بده و تا شب بمونه شب سه نفری میریم بیرون، اونجا من پذیرایی می‌کنم.
    یه نگاه به هم کردن و نفهمیدم تو نگاشون چی رد و بدل شد که مامان گفت قبوله راضی کردن مژده جون با من.
    مامان عادت داشت بعد ناهار نیم ساعتی می‌خوابید مامان که رفت خوابید دوباره با مژده گرم صحبت شدم و گفتم حالا که موندنی شدی مامان که رفت چکار کنیم؟
    گفت خیلی خوابم میاد دوست دارم اول بخوابیم بعد بلند شیم با گیمرها بازی کنیم.
    با خوشحالی پرسیدم باز پیش من میخوابی؟
    گفت اگه مثل صبح پسر خوبی باشی چرا که نه؟
    ذوق زده گفتم قول میدم دست از پا خطا نکنم.
    گفت پس تو برو تو تختت دراز بکش و موقعی که مامان میره خودتو بخواب بزن وقتی رفت من میام پیشت.
    با خوشحالی وارد اتاق شدم و گوشی رو سایلنت کردم رفتم رو تختم دراز کشیدم نمی‌دونم چقدر زمان گذشته بود که مژده وارد اتاق شد. در رو از داخل قفل کرد بعد یه راست به طرفم اومد و با خنده بر لب رو صورتم خم شد گفت آقا سعید ما چطوره؟
    منم لبخند زدم و جواب دادم خوبم.
    گفت الان کاری می‌کنم خوبتر بشی و لبشو غنچه کرد و چند تا بوسم کرد و آخری رو یه بوس طولانی از لبم گرفت مغزم از تعجب زیادی هنگ کرده بود. ایستاد و مانتو شو کند و گفت این شلوار اذیتم می‌کنه چیزی نداری بدی من بپوشم توش راحت باشم؟
    با خوشحالی گفتم چرا الان پیژامه خودمو بهت میدم و مثل فنر از جام پریدم از تو کمد یه پیژامه برداشتم دادم بهش.
    گفت حالا نگاه نکن تا من عوض کنم
    برگشتم و پشتمو بش کردم اما مگه میشد بر نگردم و نگاش نکنم هر ثانیه برام مثل یه سال می‌گذشت و من داشتم کسخل می‌شدم. بالاخره تحملم تمام شدو برگشتم نگاش کردم یه پاشو تو شلوار گذاشته بود و داشت اون یکی پاشو تو شلوار میکرد که دیدمش. وای که چقدر این بدن خوش تراش و این پاها زیبا بودند دلم میخواست حمله کنم و لمبرهای کونشو تو مشتم بگیرم و بمالم و گاز گاز کنم.
    دست مژده در همون حالت موند و با صدای خشمگینی گفت پسره هیز به چی داری نگاه می‌کنی؟
    به خودم اومدم و تو صورتش نگاه کردم و از ترس زبونم بند اومد عصبانی تر گفت مگه قرار نشد نگاه نکنی؟
    لال شده بودم و نمی تونستم جواب بدم. اخماشو باز کرد و آرام گفت خیلی دوست داری پاهامو نگاه کنی.
    با تکون دادن سرم تائید کردم. با ناباوری دیدم پیژامه رو کندو گفت بفرما سیر نگاه کن.
    تو دلم گفتم من و این همه خوشبختی محاله و جلوش زانو زدم. از شورت لیمویی رنگ تا نوک انگشتان پاشو سانت به سانت برانداز کردم و از هیجان زیادی چندین بار آب دهنم رو قورت دادم خواستم دست بزنم گفت دست دیگه نه. بلند شو بایست.
    وقتی ایستادم پرسید چطور بود؟
    گفتم عالی اما حیف که نذاشتی دست بزنم
    گفت میخوای تی‌شرتم رو بکنم؟
    زبونم باز شده بود با پررویی گفتم اگه بکنی که دیگه عالی میشه.
    دست انداخت و اونم کند حالا دیگه با یه شورت و سوتین لیمویی رنگ جلوم ایستاده بود یه دختر قد بلند با بدن سفید ، پوستی لطیف، اندامی خوش تراش، کمر باریک، کون بزرگ و ژله‌ای، پاهایی کشیده و پر با سینه هایی به سایز متوسط. چشام داشت از دیدن این همه زیبایی چهار تا میشد که رفت رو تخت و پتو رو کشید روش.
    مثل جت رفتم رو تخت و خودمو بردم زیر پتو اما هنوز جرأت نداشتم بهش نزدیک بشم.
    گفت حالا که من کندم تو نمی‌خواهی بکنی؟
    داشتم شاخ در میاوردم. به خودم مسلط شدم و گفتم چرا ! الان می‌کنم.
    سریع هر چی به جز شورت تنم بود کندم و دوباره کنارش دراز کشیدم بعد چرخیدم و بهش نزدیکتر شدم و دستمو رو شکمش گذاشتم کیرم که حسابی بلند شده بود به پهلوش خورد. بطرفم چرخید و گفت کثافت برا من بلند کردی؟
    گفتم من کاریش نکردم خودش بلند شده.
    دست برد و کیرمو از رو شورت گرفت و فشار داد بعد دستشو برد زیر و از زیر فشار داد سپس شروع کرد به مالیدن کیرم تا اینکه گفت اینطوری نمیشه و نشست. پتو رو کنار زد و شورتمو کند و مدتی به کیرم نگاه کرد و باش بازی کرد از نگاه کردن که سیر شد سرشو به سمت کیرم برد و تو دهن داغش کرد و مشغول ساک زدن شد خیلی حرفه ای ساک میزد تو آسمونا بودم و دلم میخواست زمان از حرکت بایسته. مدتی که ساک زد و تخمام رو خورد نشست و گفت تو چرا بیکاری؟
    گفتم اینقدر خوب ساک می‌زنی که دلم می‌خواست فقط بخوابم و لذت ببرم.
    گفت کور خوندی تو هم باید برام بخوری بعد شورتشو کند. من زیر موندم و اون اومد رو و حالت ۶۹ شدیم یه کس خوشگل آبدار به رنگ صورتی جلو چشام ظاهر شد مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کردم. همینطور آب از کوسش بیرون میزد، من مک می‌زدم تا اینکه ناله های مژده بلند شد همزمان مابین ناله هاش کیرمو میخورد. مدتی که گذشت گفت کافیه. بعد بلند شد و چرخید و همینطور که دراز کشیده بودم کیرمو جلو سوراخ کسش تنظیم کرد و روش نشست کیرم تا بیخ تو کس داغ و لیزش فرو رفت گفتم تو مگه پرده نداشتی؟
    گفت تو به اینا کار نداشته باش حالتو بکن.
    همینطور که بالا پایین می‌کرد دست بردم و سوتینشو باز کردم دوتا سینه خوشگل نوک تیز با هاله صورتی جلوم ظاهر شد که با هر بالا پایین رفتن مژده اونا هم بالا پایین می‌شدند هر دو را تو مشتم گرفتم و داشتم می مالیدم که خودشو روم رها کرد و گفت بخورشون. نوک یکی رو کردم تو دهنم و اون یکی رو محکم چنگ زدم و همزمان تلمبه زدنو شروع کردم کمی به همین شکل ادامه دادم بعد دو دستمو بردم و لپهای کونشو چنگ زدم و بعضی وقتها اسپنکی جانانه رو کونش میزدم. مژده در آستانه ارضا قرار گرفت و با چند تا آه بلند و در آخر با یه جیغ بنفش ارضا شد. هنوز هس هس می‌کرد که چرخیدیم و من اومدم رو و او رفت زیر.
    وحشیانه تلمبه میزدم و سینه هاشو می مالیدم که گفت دوست دارم داگی بکنی گفتم ای به چشم کیرمو در آوردم دیدم سریع چرخیدو داگی شد اوف که چه کس و کونی جلوم قمبل شد اول چندتا لیس مشتی از کس و کونش زدم و کیرمو کردم توش.
    از کمر باریکش گرفته بودم و با چنان قدرتی کیرمو تو کسش می‌کردم که گویی سر دعوا داشتم.
    کمی بعد یه انگشت تو کونش کردم و داشتم گشادش می‌کردم که گفت نیاز به گشاد کردن نداره کسمو که حال اوردی بکن تو کونم تو همون پوزیشن اینقدر تو کسش زدم تا اینکه دوباره ارضا شد و رو تخت ولو شد همینطور که دمر رو تخت افتاده بود یه تف دم سوراخ کونش انداختم و کیرمو که حسابی با آب کسش لیز شده بود تو کونش کردم کیرم راحت سر خورد و تا انتها فرو رفت دستامو از دو سمت پهلوهاش رو تخت گذاشتم و شروع کردم به کمر زدن و با هر ضربه‌ای که تو کونش می‌زدم کیرم تا خایه تو کونش می‌رفت و موجی زیبا رو کونش شکل می‌گرفت و تا کمرش می‌اومد . داشتم ارضا می‌شدم که گفت محکم بچسب به من و تا قطره اخر تو کونم خالی کن. منم خودمو محکم به پایین فشار دادم آبم شروع به پاشیدن کرد.
    آخ، آخ، آخ، آخ، چندتا آه بلند کشیدم و چشامو باز کردم. دمر رو تخت افتاده بودم و کیرمو محکم توی تشک فشار می‌دادم و تو شورتم آبپاشی می‌کردم بلند شدم و به سختی نشستم انگار کوه کنده بودم. همزمان بوی گند اسپرم تو صورتم خورد و حالمو به هم زد. به دور و بر نگاه کردم اثری از مژده نبود گفتم اه این دیگه چه خوابی بود؟ همزمان خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۵عصر بود بیش از سه ساعت خوابیده بودم گفتم ای وای من چرا خوابم برد. مگه مژده قرار نبود بیاد پیشم بخوابه؟ پس چرا پیشم نیست؟ حدس زدم شاید اومده دیده خوابیدم نخواسته بیدارم کنه، رفته جای دیگه خوابیده. حوله رو برداشتم و به سمت حمام رفتم سریع یه دوش گرفتم و برگشتم موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم از اتاقم زدم بیرون و تک تک اتاق‌ها رو گشتم ولی از مژده اثری نبود چند بار صداش زدم اما جوابی نشنیدم.
    در رو باز کردم و از ساختمان خارج شدم و صداش زدم اما باز جوابی نشنیدم با نا امیدی به ساختمان پدربزرگ رفتم اما اونجا هم نبود وسط حال درست نقطه‌ای که دیشب باش در گیر شده بودم دراز کشیدم و تمام اون صحنه‌ها جلو چشمم اومد با خود گفتم مژده خانم اگه تو بیداری نکردمت در عوض تو خواب خوب گاییدمت. چه حالی هم داد. کاش هرگز از این خواب بیدار نمی‌شدم.
    خیلی زود از حرفم پشیمون شدم و با خودم گفتم سعید معرفتم خوب چیزیه، دختر به این خوبی و پاکی چرا هنوز فکر گاییدنشی او به تو کم محبت کرد بیا و مردانگی کن و از فکر این یکی بیا بیرون.
    از جام بلند شدم و از ساختمان بیرون زدم و به ساختمان قبلی برگشتم و از تو اتاقم گوشیمو برداشتم نگاه کردم دیدم هشت تا میس کال دارم احتمال دادم مژده باشه با خوشحالی بازش کردم اما متأسفانه هر هشت میس کال یه نفر بود «شبنم».
    شبنم یکی از دوست دخترام بود که از دوتای دیگه با کلاس تر بود. هر بار که زنگ میزد هر جا بودم و هر کاری داشتم رها میکردم و تیرکش می‌رفتم دنبالش. بعد سوارش می‌کردم و یه مدت می‌چرخیدم و کلی خرج رو دستم میزاشت از آخر می اومد خونه پدربزرگم و چون از جلو پلمپ بود ساعتها از عقب میداد و منم بیرحمانه میگاییدم.
    اینبار بیخیال تماس شبنم شدم و به مامان زنگ زدم و پرسیدم مژده پیش تویه؟
    گفت نه پسرم او رفت.
    گفتم دروغ نگو میدونم پیش توی او بی خداحافظی نمی‌رفت
    گفت دروغ چیه پسر. میگم رفت. منم مشتری دارم خداحافظ.
    رفتم ماشینو برداشتم و به سمت فروشگاه رفتم. وارد فروشگاه که شدم پویا داشت مشتری رد میکرد. سلام کردم، جواب داد و گفت به به داش سعید، از این ورا؟ چه خبر از گرفتاری جدید؟
    گفتم در نمکدون رو ببند نمکت نریزه بعد رفتم بالا دیدم مامانم مشتری داره و سرش گرمه از مژده هم اثری نبود
    از مشتری عذر خواهی کردم و مامانو به گوشه‌ای بردم و گفتم مژده کجاست؟
    گفت امان از دست تو، گفتم رفت باورت نشد؟ بلند شدی اومدی اینجا که سین جینم کنی؛ اونم جلو مشتری!
    کلافه گفتم لابد رفته و بیاد دیگه؟
    با غر و لند گفت آه من چی میگم این چی میگه. نه دیگه نمیاد.
    گفتم قرار بود شام بریم رستوران چی شد؟
    گفت او که قرار نبود بیاد من گفتم راضیش می‌کنم ولی راضی نشد و گفت باید برم.
    گفتم نمی‌تونست امشب هم بمونه؟
    گفت اگه می‌موند شبم باید پیش ما می‌خوابید دوباره فردا تو همین بازی رو تکرار می‌کردی. حالا دیگه برو بزار سر از کارم در بیارم.
    با حال گرفته و داغون، طوری که انگار دنیا به آخر رسیده بود رفتم پیش پویا. مشتری پویا رفته بود و او تنها بود گفت خب داداش تعریف کن ببینم دیشب شیر بودی یا روباه؟
    گفتم گربه
    گفت پس چرا؟
    نشستمو ماجرا را از زمانی که با مژده از فروشگاه رفته بودیم تا همین لحظه که برگشتم براش تعریف کردم.
    گفت کو ببینم؟
    گفتم چیو؟
    جای چاقو را
    کاپشنمو کندم چشمش که به دستم افتاد زد زیر خنده حالا نخند کی بخند تازه فهمیدم از اونوقت هر چی تعریف کردم به تخمشم نبوده و فقط منتظر بوده حرفم تموم بشه بخنده.
    گاف بدی داده بودم اما مهم نبود ژست عصبانی گرفتمو گفتم مرض چرا می‌خندی؟
    گفت خاک تو سرت از یه دختر خوردی؟
    یاد حرفی که دیروز بش زده بودم افتادمو گفتم عقده ای نکنه من دیروز مسخرت کردم نفرینم کردی این بلا سرم بیاد.
    گفت نیاز به نفرین نبود. من می‌دونستم تو از پسش بر نمی آیی و حالتو می‌گیره. ندیدی موقع رفتن بت گفتم مواظب خودت باش؟ چرا نگفتم خوش باش؟چون چوبش به تنم خورده بود و می‌دونستم به تن تو هم می‌خوره.
    گفتم حالا که چی؟
    خنده بلندی کرد و گفت حالا هیچی اما میدونی جای سیلی که من خوردم خوب شد اما جای این زخم تا عمر داری می‌مونه.
    گفتم او یه شیر زن بود اینم یه یادگاری از یه شیر زن پس اشکالی نداره. من نگهش می دارم.
    باز با خنده گفت بیا بریم تو اتاق پروف ببینم جاهای دیگت سالمه؟
    خندم گرفت و گفتم شانسم گفت کیر نداشت وگرنه بعید نبود او منو بکنه و الان کونم هم پاره بود.
    اینبار دیگه نخندید و گفت داداش حالا هم کرده تو خبر نداری!
    با تعجب پرسیدم چی!؟
    گفت کردن که همیشه با کیر نیست او طوری کرده که بعداً میفهمی.
    گفتم من که نفهمیدم چی میگی واضح بگو چی میخوای بگی.
    گفت الان که اومدی پیشم چنان پریشان بودی که انگار کشتی هات غرق شده بود. وقتی که ماجراتو تعریف کردی فهمیدم دختره بد رقم مغزتو گاییده و عاشقش شدی حالا اگه غیر اینه بگو من اشتباه می‌کنم.
    گفتم برو بابا عشق چیه، من فقط از مرامش خوشم اومد و دلم میخواد برگرده و دوست دخترم باشه.
    پویا سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت. تو عالم خودم غوطه‌ور بودم که مامان اومد پایین و گفت چته کشتی هات غرق شده؟
    گفتم مژده با رفتنش حالمو خراب کرد
    گفت رفتنی باید بره، تو چرا باید حالت خراب بشه؟
    گفتم آخه بی خداحافظی؟
    گفت بابا بی‌خیال؛ فرض کن او گفته خداحافظی، تو هم گفتی به سلامت. دیگه اونوقت چه بهانه‌ای داشتی؟
    گفتم کاش نمی‌رفت و می‌موند اینجا کار می‌کرد.
    گفت او به درد اینجا نمی‌خورد پس از فکرش بیا بیرون.
    بلند شدم و کفری گفتم باشه حالا میشه دست از سرم برداری و بعد در حالی که سمت در می‌رفتم گفتم منو به حال خودم بذار.
    رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم همینطور که میرفتم هر از گاهی احساس می‌کردم مژده کنارم نشسته داره حرف میزنه تمام حرفای دیشب از ذهنم می‌گذشت و اون لحظه ها برام یاد آوری می‌شد به خودم که اومدم دیدم جلو رستورانی ام که دیشب شام خورده بودیم بی اختیار پیاده شدم و رفتم تو.
    بی سر و صدا یه میز در گوشه ای انتخاب کردم و نشستم
    گارسن اومد خوش آمد گفت و بدون گرفتن سفارش داشت می‌رفت که گفتم پس سفارش نمی‌گیری؟
    برگشت و گفت معذرت می‌خوام آخه شما هیچ وقت تنها تشریف نمی اوردی فکر کردم منتظری تا همراهتون بیاد بعد سفارش بدی.
    سفارشو دادم و گفتم امشبم تنها نیستم یاد و خاطرش همراهمه.
    فضولی کرد و گفت خاطره کدومشون اون قبلی ها یا دیشبی؟
    چیزی نگفتم
    گفت معذرت می‌خوام فکر کنم شوخی بی جایی کردم ببخشید.
    شام رو نصفه نیمه خوردم و از رستوران بیرون زدم و سوار ماشین شدم و همین که روشن کردم و گفتم کجا بریم و ناخودآگاه به سمت صندلی شاگرد چرخیدم. انتظار داشتم مژده بگه کجا برم اما حیف مژده ای نبود راه افتادم و آهنگهایی که با او گوش داده بودم پلی کردم و با شوق عجیبی مشغول گوش دادن شدم و از مسیرهایی که دیشب رفته بودم با یاد مژده دوباره رفتم.
    همینطور که داشتم می‌چرخیدم و به مژده فکر می‌کردم یادم افتاد مامان شماره مژده رو داشت. مسیر خونه را در پیش گرفتم و به محض رسیدن رفتم سراغ مامان و گفتم لطفاً شماره مژده رو بده.
    او هم بلافاصله گفت اجازه ندارم. پس اصرار نکن، چون نمی‌دم.
    گفتم باشه مهم نیست خودم پیداش میکنم. هم شمارشو هم خودشو.
    گفت تو به مژده قول دادی و سر قرآن قسم خوردی دیگه دنبالش نری و فراموشش کنی حالا اگه برا خواسته دختره ارزش قائل نیستی یا نمی‌تونی به قول و قرارت پایبند باشی لااقل از خدا بترس و به قسمت پایبند باش.
    گفتم او می دونست داره چکار می‌کنه و با زرنگی از من قسم گرفت این قبول نیست.
    گفت منم دختری با این سن و سال به زرنگی او ندیده بودم اما به هر حال کاریه که شده.
    گفتم عجب حماقتی کردم که قسم خوردم.
    بی حوصله روی مبل لش کرده بودم و نمی‌دونستم باید چکار کنم که مامان گفت شام خوردی؟
    گفتم آره خوردم
    گفت حوصله داری در مورد یه موضوع قدیمی با هم صحبت کنیم؟
    گفتم آره لااقل اینطوری سرگرم میشم و حوصلم سر نمیره.
    بلند شد رفت و با چندتا دفترچه شبیه شناسنامه برگشت و اونا رو داد به من و گفت نگاشون کن.
    برداشتم و نگاه کردم هفت تا دفترچه بود روی همشون نوشته بود سند ازدواج موقت تو پرانتز هم نوشته بود صیغه نامه.
    بازشون کردم در تمام اونا زوجه نام مادرم بود و زوج ها افراد مختلف بودند که دو تا شو می شناختم و بقیه رو نمی‌شناختم مدت صیغه ها یکی سه سال، یکی دو سال، دو تا یک سال و سه تا شش ماهه بود اما چیزی که خیلی عجیب بود تو تمام صیغه نامه ها در کنار مهر و امضای سر دفتر اسم و امضای مرحوم پدر بزرگم به عنوان شاهد دیده میشد.
    نگاه به مامانم کردم. مامان رو مبل نشسته بود و سرش پایین بود گفتم. زندگی نامه جالبی داری نمی‌دونستم.
    همینطور که سرش پایین بود گفت من بعد فوت مرحوم پدرت با هفت مرد مختلف در زمانهای مختلف به صورت رسمی ، شرعی و قانونی ازدواج موقت کردم و در تمام اونها پدر بزرگ خدا بیامرز بانی اینکار بود.
    گفتم پدر بزرگ چرا این کارو می‌کرد؟
    گفت ۲۱سال پیش که پدرت به رحمت خدا رفت من همش ۲۶ سالم بود یه زن جوون، خوشگل و پر حرارت. اون زمان هنوز خیلی از همسن و سالای من ازدواج نکرده بودند که من بیوه شدم. یه شب پدر بزرگ بعد چهلم پدرت پدر و مادر و برادرای منو دعوت کرد و گفت میخوام مهریه و تمام حق و حقوق عروسم رو که به گردن پسر ناکامم بوده پرداخت کنم و سرپرستی نوه ام را به عهده بگیرم تا بتونه او هم بره دنبال زندگی خودش ازدواج کنه و از جوونیش لذت ببره.
    او با این کار میخواست تو را از من بگیره و البته این حقش بود و من نمی‌تونستم قبول نکنم. یادمه همون شب بلند شدم. به پاش افتادم و گفتم اگه این تنها وارث شماست تنها یادگار شوهر عزیز منم هست (همه میدونستند که من و پدرت چه زندگی عاشقانه ای داشتیم و چقدر همدیگه را دوست داشتیم) من نمی‌تونم بدون او زندگی کنم و اینقدر گریه کردم که گفت من بخاطر اینکه جوونی خودت از دست نره این پیشنهاد رو دادم وگرنه کسی رو بهتر از تو برای بزرگ کردن این بچه سراغ ندارم اما اینو بدون این بچه باید جلو چشمای من بزرگ بشه حالا اگه دوست داری تو همین خونه که هستی بمون و بچه رو بزرگ کن اما اگه خواستی بری شوهر کنی یا پیش پدر مادرت زندگی کنی حق بردن بچه رو نداری.
    من که انگار دنیا را بهم داده بودند قبول کردم که از جوانی ام بگذرم اما از تو دور نشم فردای همان روز من و پدرم و پدر شوهرم رفتیم محضر و او تمام مهریه و حق و حقوقم رو طبق قولی که داده بود پرداخت کرد و بعد هم رفتیم دادگستری و رسماً سرپرستی تورو به عهده گرفت.
    یک سال از این ماجرا گذشت و سالگرد پدرتو رد کردیم یه شب که تو خونش دور هم نشسته بودیم گفت من پارسال که مهرتو دادم حدس می‌زدم خیلی زود خودت از این وضعیت خسته بشی و بری شوهر کنی، چرا اینکارو نکردی؟ گفتم بودن با پسرم خیلی مهمتر از جوونی خودم بود گفت آخه اینطور که نمیشه تو هنوز جوونی، زیبایی، خاطر خواه زیاد داری الان یکساله که شوهر بالا سرت نیست. گفتم همین که منو از پسرم جدا نکردی و سایه شما بالا سرمه برام یه دنیا ارزش داره. گفت این درست ولی کافی نیست به هر حال تو جوونی و نیازهای دیگه ای داری و داری به خودت ظلم میکنی و من راضی به این کار نیستم.
    مدتی از اون شب گذشته بود که یه شب اومد و گفت در مورد مشکل تو با یه آدم صاحب نظر صحبت کردم و ازش راهکار خواستم او گفت تنها راه اینه که عروست صیغه موقت بشه اینطوری هم نیازش برطرف میشه هم می‌تونه پیش شما زندگی کنه و در کنار بچش بمونه. من این موضوع رو به پدرت گفتم و او هم قبول کرد و گفت خودت هر کار لازمه براش انجام بده. منم یه آقایی رو که آبرومنده و دنبال سو استفاده نیست برات در نظر گرفتم که باهاش صیغه کنی. من اولش قبول نکردم و حتی از دستش دلخور شدم اما اینقدر گفت و گفت تا اینکه راضی شدم این کارو انجام بدم بعد از اولین صیغه مدتی فاصله افتاد دیدم دوباره پدر بزرگ یکی دیگه رو معرفی کرد و من بناچار قبول کردم.
    مامان حرف می‌زد و من به گذشته رفته بودم یادم اومد محصل ابتدایی بودم یه شب پدر بزرگ اومد منو برد خونشون (هر چند شب یه بار خودش یا خانمش سارا خانم منو به خونشون می‌بردند و مامان تنها می‌موند) اون شب یکی از کتابهای درسی را که باید می‌خوندم یادم رفته بود با خودم خونه پدر بزرگ ببرم. بدون اینکه به پدر بزرگ یا مامان سارا چیزی بگم بلند شدم برگشتم سمت خونه خودمون و اومدم داخل دیدم از اتاق مامان صدا میاد. بی سر صدا جلو رفتم دیدم یه مرد غریبه رفته تو اتاق مامانم و رو تخت خوابیده و مامانم رو بغل کرده. خیلی ترسیده بودم برا همین فرار کردم و رفتم به پدر بزرگ همه چی رو گفتم اما پدر بزرگ در حالیکه نوازشم میکرد گفت چیزی نیست مامانت مریض احواله دکتر گفتم بیاد کمی مشت و مالش بده خوب بشه . پس نگران نباش. بعدها که بزرگ شدم و فهمیدم چی به چیه، هر بار که اون شب یادم می اومد از دست پدر بزرگ ناراحت میشدم که چرا وقتی موضوع رو بش گفتم هیچ کاری نکرد تا اینکه امشب فهمیدم در تمام این سالها که من فکر می کردم مامانم جندگی می کرده او پاک پاک بوده.
    مامان گفت حواست کجاست گوش میدی من چی میگم؟وقتی نگاش کردم ادامه داد در تمام اون سالها شاید جسمم در اختیار اونا بود و منم یه لذت زود گذر می بردم اما از ته دل راضی به این کار نبودم و روح و احساسم مرده بود و وقتی تو قد کشیدی و بزرگتر شدی به خاطر حفظ غرور تو برای همیشه دور اون کار خط کشیدم و هیچوقت پشیمون نشدم که چرا زمانی که جوون بودم نرفتم ازدواج کنم و راضی ام به اینکه موندم تا تنها یادگار شوهر عزیزم رو بزرگ کنم.
    همه حرفای مامان درست بود یادم اومد بعد دیدن صحنه اون شب چند بار دیگه همچین صحنه هایی رو از مامان دیده بودم اما پیش کسی نگفته بودم تا اینکه جوون شدم و پشت لبم سیاه شد و دیگه همچین چیزی از مامان ندیدم. حالا دیگه من بزرگ شده بودم و اون اتفاق ها بهانه‌ای برای دختر بازی هایم شده بود و اگه مامان می‌خواست حرفی بزنه کاراشو مثل چماق میزدم تو سرش دفعه اول چند سال پیش بود که فهمید می‌خوام با دوست دخترم برنامه برم و خواست جلومو بگیره و من داد زدم و گفتم جوونی خودت یادت رفته؟ فکر می‌کنی من از چیزی خبر ندارم؟ بیچاره جز سکوت کاری نکرد. دفعه دوم پارسال بعد فوت پدر بزرگ وقتی خونه پدربزرگ دست من افتاد،؛ خواستم برای اولین بار تو خونه پدر بزرگ سکس کنم. مامان گفت پدر بزرگت مرد بزرگ و شریفی بود من اجازه نمیدم هنوز چهلم نشده تو خونه او رو تخت او همچین غلطی بکنی و من باز با یادآوری گذشته اش صداشو انداختم. دفعه آخرم همین دیروز بود که خواستم آبروشو جلو مژده بریزم که حرفمو قطع کرد و کوتاه اومد.
    بنازم به صبرت مادر که در تمام این سالها می‌تونستی بزنی تو دهنم ولی چیزی بهم نگفتی.
    از جام بلند شدم رفتم جلوش و سجده کردم و پیشانی ام را بر روی انگشتای پاش گذاشتم و گفتم مامان معذرت می‌خوام به خدا غلط کردم من در تمام این سالها در مورد تو قضاوت بد کردم و بارها بهت توهین کردم تو را خدا منو ببخش.
    دست رو شونه هام گذاشت و بلندم کرد و گفت پاشو تاج سر من، اینا چیه میگی؟ تو از مهر مادری چه می‌دونی؟ تو فکر می‌کنی من از تو کینه به دل گرفتم؟ من همون ساعت که قضاوتم می‌کردی تو رو می بخشیدم.
    گفتم کاش زودتر این موضوع رو بهم میگفتی تا من تو و پدر بزرگ رو کمتر قضاوت کنم.
    گفت هر چیز یه زمانی داره من فکر می‌کنم الان بهترین زمان بود که این موضوع رو بدونی.
    بازم ازش عذرخواهی کردم و گفتم هم حوصله من سر رفته هم خیلی وقته با هم بیرون نرفتیم پس پاشو آماده شو تا با هم بریم بیرون یه کم دور بزنیم،
    با خنده گفت چی شده؟ دیگه دوست دخترات تحویلت نمیگیرن دست به دامن من شدی؟
    خندیدمو گفتم خیلی هم دلشون بخواد اونا منو تحویل نگیرن!؟ همین عصری شبنم خودشو کشت جواب ندادم.
    گفت چرا؟
    گفتم هنوز معلوم نیست ولی احتمال داره بی‌خیال همشون بشم.
    گفت اِ وا چرا؟! تو که خیلی به اونا وابسته بودی. نکنه میخوای زن بگیری؟
    گفتم نه بابا حالا کو تا من زن بگیرم.
    فکری شد و گفت پس دلیلش چیه؟
    گفتم راستشو بخوای همش بخاطر مژده خانمه. من به او پیشنهاد یه دوستی ساده و بدون رابطه دادم و گفتم اگه قبول کردی دور بقیه دوست دخترام خط میکشم. حالا منتظرم و امیدوار که او به سمتم بیاد و من به قولم عمل کنم.
    گفت برام تعریف کن ببینم چی شده که مژده رو با شرایط سختی که گذاشته به دوست دخترای دیگه ترجیح میدی؟
    گفتم پاشو آماده شو بریم بیرون تا برات تعریف کنم.
    مامان که آماده شد رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، مامان بار دیگه سوالشو تکرار کرد.
    گفتم مامان؛ اگه بدونی قدم برداشتن با چنین دختر با وقار و با شخصیتی چه حس غروری به آدم دست میده. من واقعا دوستی ساده با او رو به هزار تا سکس با بقیه ترجیح میدم.
    مامان با تعجب گفت اووووو چه انفورماتیک (مامان وقتی یه چیز عجیب می‌شنید این تکه کلامش بود)
    شروع کردم به تعریف کردن اتفاق های دیشب از لحظه ای که باهاش بودم تا زمانی که مجروح شدم و به بیمارستان رفتیم و برگشتیم و کل حرفهایی که مژده زده بود براش تعریف کردم و گفتم تا حالا هیچ کدوم از دوست دخترام اینطوری منو تحت تاثیر رفتار و گفتار خود قرار نداده بودند او هر حرفی که میزد و هر کاری که میکرد درسی در بر داشت و برا من آموزنده بود. یکی دیگه از ویژگی های مژده این بود که یکبارم پشت کسی بد نگفت و هر بار حرفی بین رابطه دختر و پسر وسط اومد او از همه دخترا دفاع کرد و سعی نکرد خودشو خوب جلوه بده و بقیه رو تخریب کنه در حالی که بقیه دوست دخترایی که داشتم و دارم کافیه حرفی از پشت سر دختری بگی تا طرفو با خاک یکسان نکنند دست بر نمی‌دارن فرق دیگه ای که مژده با بقیه داشت این بود که برای شخصیت خودش ارزش قائل بود و اجازه نمی‌داد بهش توهین بشه و براش مهم نبود که طرفش کیه در حالی که دوست دختر دارم بخاطر پول هر چی بش میگم ککش نمیگزه و تازه خوشش میاد.
    به همین دلایل دیگه از اونا بدم اومده می‌خوام کسی رو دوست داشته باشم که برام باعث افتخار باشه و احساسم رو درک کنه و در کنارش آرامش داشته باشم و به قول مژده منو بخاطر خودم بخواد نه بخاطر پولم و تنها کسی که این ویژگی رو داره فقط مژده ست
    مامان گفت خب حالا که دیگه رفته و معلوم نیست برگرده میخوای چیکار کنی؟
    من هر چی لازم بود بش گفتم هیچ آدرس و اطلاع هم ازش ندارم که دنبالش برم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد پس همه چی بستگی داره به مژده که بخواد سمت من بیاد یا نه اما از خدا می‌خوام باز ببینمش.
    مامان نگاهم کرد، احساس کردم چیزی می‌خواست بگه اما نگفت. بش گفتم میشه ازت یه خواهش بکنم؟
    گفت بگو
    گفتم حالا که شمارشو ندادی خودت نظرشو می‌پرسی بهم بگی؟
    گفت تو از من انتظار داری برات دوست دختر ردیف کنم؟
    گفتم چرا اینقدر کج فهمی من کی خواستم برام ردیفش کنی فقط یه جواب ازش بگیر بهم بده.
    گفت وقتی قراره برم بش بگم حاضری دوست دختر پسر من باشی یا نه؛ همون میشه، غیر از اینه؟
    گفتم فرق داره اول اینکه او می‌فهمه من عوض شدم و دیگه اون آدمی نیستم که می‌خواست به زور بش تجاوز کنه. دوم اینکه وقتی او دوستم باشه دیگه دنبال کارهای کثیفی که با بقیه بودم نمیرم. سوم اینکه روز بروز تغییر می‌کنم و بهتر میشم اینا مهم نیستند.
    گفت وقتی تو برای تغییر کردن و آدم شدن داری شرط می‌ذاری مطمئن باش نه تغییر می‌کنی نه آدم میشی تازه او را هم آلوده کثافت کاری هات می‌کنی. تو اگه دنبال تغییری که نباید بود و نبود او برات فرق داشته باشه.
    گفتم باید انگیزه ای برا تغییر باشه.
    گفت گیرم او اومد و باعث تغییر تو شد، بالاخره که چی؟ آیا او خودش و احساساتش مهم نیست و اینکه ممکنه دختره بهت علاقه‌مند بشه و دیگه نتونه فراموشت کنه؟ پس همون بهتر که تو مسیر خودتو ادامه بدی و دنبال همونا بری که پولتو می‌خوان و نیازتو بر طرف می‌کنند و اون دختر بیچاره رو اسیر خودت نکنی و بعد رهاش کنی. در ضمن فراموش نکن وظیفه مامان خواستگاری رفتن برا پسرشه نه تور کردن دوست دختر پس هر زمان یکی رو برای ازدواج انتخاب کردی بهم معرفی کن بجای پا با سر و دست میرم.
    وقتی به حرف های مامان فکر کردم دیدم همه حرف های مامان درسته و در واقع من با خودخواهی می‌خوام مژده رو اسیر احساسات خودم کنم که این به دور از مردانگی بود اما از طرفی نمی‌دونستم با خواسته دل خودم چکار کنم.
    &&& راوی مژده &&&
    && چند ساعت پیش &&
    داشتم میز ناهار رو جمع می‌کردم و به این فکر میکردم که چکار کنم از دست سعید خلاص بشم و از اون خونه برم بیرون که رفت دستشویی. بلافاصله به مامان گفتم چرا به سعید گفتی شب می‌مونم باور کنید من دیگه نمیتونم بیشتر از این بمونم من مطمئنم تا همین الانم دوستام کلی نگران شدند و فقط بخاطر اینکه من تاکید کردم زنگ نزنند زنگ نمی‌زنند.
    گفت تو که صبر کردی یه نیم ساعت دیگه صبر کن خوابیدم و بیدار شدم به هر قیمتی شده تو رو از شر این پسر خلاص می‌کنم. اینو گفت و رفت خوابید سعید از دستشویی اومد و گفت مژده جونم حالا که موندگار شدی به نظرت بعد رفتن مامان چکار کنیم تا حسابی خوش بگذره.
    یه لحظه فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد و گفتم هر کاری من بگم حاضری انجام بدی؟
    گفت حاضرم.
    گفتم من میگم چون دیشب نخوابیدیم و کمبود خواب داریم یکی دو ساعت بخوابیم بعد بلند شیم بازی کامپیوتری بکنیم تا مامان بیاد ببینیم چی میشه.
    پرسید مثل صبح پیش من می خوابی؟
    گفتم اگه پسر خوبی باشی چرا که نه؟
    گل از گلش شکفت و گفت قول میدم دست از پا خطا نکنم.
    گفتم حالا تو برو تو اتاقت خودتو بزن بخواب مامانت فکر کنه خوابیدی وقتی که رفت من میام پیشت با هم می‌خوابیم.
    بنده خدا مثل بچه کوچولو حرفمو باور کرد و با چه ذوقی رفت تو اتاقش.
    اگه بگم اون لحظه بیشتر از لحظه ای که چاقو خورده بود به دستش دلم براش سوخت دروغ نگفتم.
    وسایلمو جمع و جور کردم و منتظر بیدار شدن مامان موندم.
    وقتی بیدار شد بش گفتم سعید خوابه. بهتره من دیگه برم.
    گفت صبر کن خودم برسونمت می‌خوام تو راه حرف بزنیم.
    او داشت آماده میشد که تصمیم گرفتم برای آخرین بار سعید رو ببینم. در اتاق سعید رو به آرامی باز کردم سعید عمیقاً به خواب رفته بود. بخاطر دروغی که بش گفته بودم عذاب وجدان گرفتم. تصمیم گرفتم برم بیدارش کنم و ازش خداحافظی کنم بعد برم.
    رفتم کنار تختش ایستادم و گفتم سعید جان؛ جواب نداد. دو بار دیگه صداش زدم، مامان از پشت سر گفت چرا می‌خوای بیدارش کنی؟
    گفتم دلم نیومد بدون خداحافظی برم.
    گفت سخت نگیر من از طرف تو ازش خداحافظی می‌کنم.
    سرمو جلو بردم و دو طرف صورتشو بوسیدم و گفتم سعید، من دارم میرم. منو ببخش که بی خداحافظی میرم.
    وقتی برگشتم مامان چیزی به روش نیورد اما لبخند پنهانی بر لب داشت که از نگاه من پنهان نماند.
    از ساختمان بیرون زدیم. یه سواری با کلاس خارجی داشت که بعدها فهمیدم بش تالیسمان میگن. سوارش که شدم برای هزارمین بار در بیست چهار ساعت گذشته تو دلم گفتم خدایا چرا باید بعضی ها اینطوری غرق در رفاه باشند و بعضی‌ها به نون شب محتاج؟
    از خونه که زدیم بیرون گفت می‌دونم پسرم از دیروز خیلی اذیتت کرد اما تو رو خدا نفرینش نکن. خواستی نفرین کنی منو نفرین کن که نتونستم خوب تربیتش کنم.
    گفتم مامان این چه حرفیه مگه قراره کسی رو نفرین کنم. اونم خانمی به خوبی شما رو. نگران سعیدم نباش من از پسرت هیچ دلخوری ندارم. دیدی که با اون همه اتفاقات دلم راضی نمیشد بی خداحافظی ازش جدا بشم.
    گفت خدا برات خوش بخواد.
    بعد مدتی سکوت دوباره سر صحبت رو باز کرد و پرسید امروز چطور گذشت؟
    دلیلی برای پنهان کاری نداشتم گفتم همانطور که ازم خواستی ازش دلجویی کنم منم بهش سخت نگرفتم و تا جایی که راه داشت بش ابراز محبت کردم و کنارش خوابیدم او هم بغلم کرد و یه دل سیر منو بوسید اما دیگه پیشروی نکرد. و یکی دو ساعت کنار هم خوابیدیم.
    مامان چیزی نمی‌گفت. کنجکاوانه پرسیدم به نظر شما کار اشتباهی کردم.
    گفت اتفاقا کار خوبی کردی. بعد اون همه درگیری و بزن بزن دیشب ، نیاز بود یه نرمش کوچیک از شما ببینه که براش عقده نشه و ازت کینه به دل نگیره.
    گفتم سعید دیشب قبل درگیری بهم گفته بود اگه دوست دخترش بشم با بقیه دوست دختراش قطع رابطه می‌کنه من بهش گفته بودم اگه دوستی مون بدون هیچگونه رابطه سکسی باشه احتمال داره قبول کنم امروز گفت شرایط تو رو می‌پذیرم و تو باید قبول کنی با من دوست بشی و من مونده بودم چی بگم.
    پرسید بالاخره بش چی جواب دادی؟
    گفتم بهترین جوابی که می تونستم بدم این بود که گفتم باید فرصت بدی فکر کنم بعداً جواب بدم
    پرسید حالا چی؟ دلت میخواد دوست دخترش باشی؟
    گفتم حتی اگه شما هم صبح نمی‌گفتی از سعید فاصله بگیر بازم قبول نمی‌کردم باهاش دوست بشم.
    گفت چرا؟ یعنی پسر من اینقدر بده؟
    گفتم مامان چرا حرف تو دهن آدم می‌ذاری من کی گفتم سعید بده.
    مامان باز پرسید پس چرا قبول نمی‌کردی؟
    دیدم گیر داده گفتم من دیشب سر به سر سعید گذاشتم وگرنه منو چه به اینجور رابطه ها!
    گفت به من نگاه کن. وقتی نگاه کردم یه نگاه عمیق به صورتم کرد و لبخند زد بعد گفت متوجه شدم.
    گفتم چیو متوجه شدی؟
    گفت همین که گفتی.
    گفتم مامان یه چی ذهنمو درگیر کرده میتونم بپرسم؟
    گفت بپرس.
    گفتم شما صبح از من خواستی بخاطر خودم از سعید دوری کنم و من پذیرفتم بعد اینکه شما رفتید و ما با هم تنها شدیم و این صحبت‌ها و اون اتفاق ها پیش اومد من خود به خود فهمیدم سعید دیگه برا من هیچ خطری نداره و شما بیشتر نگران پسرتون هستید که مبادا من او رو از راه به در کنم خواستم بگم نیاز نبود مسأله رو اینقدر پیچیده کنید فقط کافی بود به من بگید دیگه طرف پسر من نیا من خودم درک می‌کردم.
    مامان ناراحت شد و گفت بس کن. من این بچه رو بزرگ کردم و می‌شناسمش او برای بدست اوردن چیزی که بخواد می جنگه حالا اگه دختری باشه که ازش خوشش اومده باشه که دیگه بدتر. سعید دیشب خواست تو رو بدست بیاره ولی نتونست میدونستم به راههای دیگه متوسل میشه تا بدستت بیاره. حالا چرا نخواستم این اتفاق بیفته بخاطر اینه که من چیزهایی میتونم پیش بینی کنم که تو و او هرگز به فکرتون نمیاد. این ضرب‌المثل رو شنیدی که میگن چیزی که جوانها تو آینه نمی بینند بزرگ تر ها تو خشت خام می‌بینند این دقیقا حکایت من با شماست. پس دیگه کنجکاوی نکن و لطفاً اگه ممکنه طبق برنامه من جلو برو چون این به نفع هر دوی شماست.
    گفتم چشم مامان من از اینکه ناراحتت کردم معذرت می‌خوام
    کمی بعد باز مامان پرسید سعید در مورد گذشته ات چیزی نپرسید؟
    گفتم چرا پرسید ولی من پیچوندمش و گفتم از شهر …برای درس و دانشگاه به این شهر اومدم شبا تو خوابگاه هستم و روزها دنبال درس و بدبختی. از دار دنیا هم فقط یه پدر پیر دارم که تو روستای و منتظره من براش کاره ای بشم. حتی ازم پرسید چرا دزدی میکنی گفتم برای تامین هزینه تحصیل. بعد ازم شماره کارت خواست تا کمکم کنه که ندادم بعد یه دفعه دیدم برام پیام اومد فکر کردم دوستام پیام دادن باز کردم دیدم از بانک پیام واریز مبلغ ۳ میلیون تومانه. حدس زدم کار خودش باشه اما من که شماره کارت نداده بودم سرمو بلند کردم بپرسم او اینکارو کرده دیدم بالا سر کیفم ایستاده و کارتم دستشه داره می‌خنده.
    مامان گفت حتما چون بی اجازه سر کیفت رفته بود خیلی ناراحت شدی؟
    گفتم اون که جای خود داره. اما بیشتر ناراحت شدم چرا پول برام واریز کرد. آخه من که براش کاری نکرده بودم باید هر طور شده این پولو بش برگردونم.
    پرسید مگه قراره باز او را ببینی؟
    گفتم حتماً قرار نیست به خودش بدم پولو می‌گیرم به شما میدم بش بدی یا شماره کارتشو ازت می‌گیرم براش جابجا می‌کنم.
    گفت من این کارو نمی‌کنم و توصیه میکنم تو هم اینکارو نکن. چون اخلاقشو میدونم خیلی بدش میاد به کسی هدیه بده طرف قبول نکنه.
    به سر کوچه ای که توش زندگی میکردیم رسیدیم گفتم خانم ممنون رسیدیم من همینجا پیاده میشم
    گفت کدوم خونه میشینی؟
    گفتم وسط‌های همین کوچه.
    دیدم پیچید تو کوچه گفتم خانم راهی نبود خودم می‌رفتم
    گفت میخوام خونتو برا دفعه بعد یاد بگیرم.
    جلوی در خونه رسیدیم یه در زنگ زده وسط یه کوچه باریک نشونش دادمو گفتم اینجاست.
    گفت بهزیستی نمی‌تونست یه خونه بهتر براتون کرایه کنه؟
    گفتم چی بگم والا.
    گفت حالا که اینطور شد خودم یه خونه خوب براتون کرایه می کنم.
    گفتم همین که به من و دوستام کار می‌دی برای ما یه دنیا ارزش داره و ما بیشتر از این راضی به زحمت شما نیستیم
    گفت من نمیتونم تحمل کنم دخترم تو این خونه زندگی کنه.
    گفتم این نهایت لطف شماست؛ مامان.
    گفت همیشه برقرار باشی دخترم.
    موقع خداحافظی یه بسته کادو پیچ بهم داد و گفت این یه هدیه از طرف من برای کمک به دوستت که نیاز به عمل داره اگه بازم بیشتر احتیاج داشتید حتماً بهم بگو.
    پرسیدم رفتید بهزیستی چی گفتند؟
    گفت نرفتم
    گفتم ولی قرار بود اول تحقیق کنید بعداً کمک کنید.
    گفت میخواستم برم مطمئن بشم اما حالا دیگه بهت اطمینان کامل دارم و فهمیدم که تو دروغ نگفتی. گفتی اسم اون دوستت که مریضه چیه؟
    گفتم مریم.
    فردا تو مریمو ببر بیمارستان به بقیه دوستات هم بگو همراه کارت ملی به فروشگاه بیان تا باشون قرارداد بنویسم در ضمن پیش دوستات نگو چطوری با هم آشنا شدیم و اگه مجبور شدی توضیح بدی خودت یه دروغ سر هم کن بگو.
    گفتم بعید می‌دونم بتونم دروغی بگم که باور کنند ولی تلاشمو می‌کنم.
    گفت حالا هدیه رو بگیر و برو که دوستات منتظرن.
    با اینکه خجالت می‌کشیدم اما بخاطر مریم باید می‌گرفتم برا همین گرفتم و گفتم ازت ممنونم قول میدم به بهترین شکل ممکن این لطفتون را جبران کنم بعد خداحافظی کردم و پیاده شدم شیشه رو داد پایین و گفت یه شماره کارت بده می‌خوام مبلغی پیش پرداخت بدم دستت خالی نباشه.
    گفتم پیش پرداخت چی؟
    گفت به همین زودی فراموش کردی؟ گفتم که تو از امروز استخدام منی.
    گفتم ولی باور کنید این درست نیست از الان حقوق بدی بزار کارم که شروع شد اونموقع…
    حرفمو قطع کرد و خیلی جدی و خشن گفت وقتی کارفرما حرفی میزنه زیر دست میگه چشم.
    گفتم چشم و شماره کارت دادم.
    شماره رو که نوشت دوباره مهربان شو با لبخند گفت نه تو زبردستی نه من کارفرما من مادر توام و تو دختر منی، درسته؟
    گفتم درسته.
    گفت یه مادر که نباید اجازه بده کیف پول دخترش خالی باشه بعد خداحافظی کردو رفت…
    ادامه دارد…
    «پایان قسمت ۲»

نوشته: هر کی


👍 8
👎 2
7801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

989938
2024-07-03 00:37:21 +0330 +0330

فقط میخوام بدونم کسی توی دنیا هست اینو همشو بخونه؟

2 ❤️

989984
2024-07-03 08:16:42 +0330 +0330

قشنگه. خیلی قشنگ.
عاشق شدن پسره؛تلاش دختره، صحنه خداحافظی دختر با پسر.
با تکیه کلام انفورماتیک مادر واقعا خندیدم.
خدایی سعی کن تهشو خراب نکنی. باحال داری پیش میری. منتظر ادامه ش هستم.

2 ❤️

989988
2024-07-03 09:48:06 +0330 +0330

عالی مثل همه نوشته هات من وقتی شروع به خوندن میکنم غرق داستان میشم و زمان از دستم خارج میشه قلمت مانا

0 ❤️

989989
2024-07-03 09:56:18 +0330 +0330

ضمنا ذهنت درگیر کامنتهای منفی نشه هر کسی نظر و سلیقه خودش رو داره چون به خودت و استعدادت ایمان داری برو جلو و از کار خودت لذت ببر

0 ❤️

989990
2024-07-03 10:01:10 +0330 +0330

و لطفا فاصله انتشار رو کم کن بتونیم خط داستان رو حفظ کنیم

0 ❤️

990028
2024-07-03 20:23:04 +0330 +0330

قشنگ بود منتطر ادامش هستم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها