گردش در جنگل

1403/04/12

این یک داستان خیالی با تم تحقیر، بردگی و میسترس است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست. اگه با سگها حال نمیکنی نخون.

دفعه اولی بود که قرار بود کیمیا را ببینم. با هم عکس رد و بدل کرده بودیم. اگه میدیدمش میشناختمش. کلی هیجان داشتم. بهم گفته بود که سگ داره و میدونه باید باهام چیکار کنه. قرار بود هر دویمان رو با هم ببره تو جنگل برای گردش. یه جورایی حسودیم میشد. دوست نداشتم رقیب داشته باشم ولی کاری هم از دستم بر نمیومد.
چهار پنج ساعتی تو راه بودم تا به شهرش برسم. اتوبوس که توقف کرد به کیمیا زنگ زدم و گفتم رسیدم. پیاده که شدم رطوبت هوای مرطوب ساحلی خورد تو صورتم. یه نگاه به اطراف کردم. دیدمش که از دور برام دست تکون میداد. به سمتش رفتم. وقتی مطمئن شد که دیدمش راه افتاد و من دنبالش رفتم. به ماشینش که رسید سوار شد. جلوتر رفتم تا من هم به ماشین رسیدم. در جلو رو باز کردم که بشینم.
-من: سلام عزیزم
-کیمیا: جلو نه خنگول، عقب بشین.
تعجب کردم. در جلو رو بستم و در عقب رو باز کردم. رو صندلی عقب نایلون کشیده شده بود. یه سگ هم بود. رو صندلی نشستم و در رو بستم.
-کیمیا: این سگمه که بهت گفته بودم. اسمش گلی ه
یه نفس راحت کشیدم. رقیب نداشتم. وقتی کیمیا گفته بود که سگ داره، فکر کرده بودم یکی دیگه مثل منو داره.
-کیمیا: ببین گلی چطوری نشسته. تو هم باید اونطوری بشینی.
رفتم بالاتر روی صندلی و مثل گلی نشستم. حالت عجیبی بود. سرم رو پایین میاوردم که خیلی از بیرون پیدا نباشه.
کیمیا حرکت کرد. تو مسیر یک سری حرفای معمولی رد و بدل شد. یه سری سوالات کرد که من و احساسمو بهتر بشناسه. تو مسیر ازم خواست که یه نوشابه خانواده رو که گرفته بود تا ته بخورم. فکر کنم نیم ساعتی رفتیم تا تو یه نقطه جنگلی توقف کرد.
کیمیا: رسیدیم. اینجا یه جای نسبتا دنج و خلوته. مردم گاهی با سگاشون میان اینجا هواخوری. منم گاهی گلی رو میارم.
بیرون رو نگاه کردم. با فاصله از ما دو تا ماشین دیگه هم پارک کرده بودن. چند نفر رو هم میدیدم. در و باز کردم و پیاده شدم. کیمیا هم پیاده شد و اومد جلوی من. شال و مانتوش رو در آورده بود. هم قد بودیم. موهای بلند فرفری داشت با بدنی لاغر و پاهایی خوش تراش. یه تیشرت لیمویی تنش بود با یه شلوار لی چسبون. یه جفت چکمه قهوه ای تا زیر زانو. یه دختر بچه که نصف سن منو هم نداشت. 20 سالش بود و من 50. دوست داشتم. اینکه افسارم دست یه بچه باشه بیشتر تحقیرم میکرد.
دستش رو دراز کرد. خم شدم و بوسیدم. یه اشاره به پاش کرد. خم شدم و پاشو هم بوسیدم.
کیمیا دستی به سر و صورتم کشید، لبخندی زد و گفت: آفرین. دوست داشتم. حالا لباساتو در بیار. کامل.
من با تعجب: لباسامو؟ اینجا؟ اونور چند نفر هستن.
کیمیا لبخندی زد و لپم رو بوسید. گفت: گلی رو ببین. چقدر راحته. با خودش کنار اومده. اصلا خجالت نمیکشه. تو هم اولشه و سختته. ولی باید تصمیم بگیری. به اونا چیکار داری. تو یه سگی. فقط به این فکر کن. سعی کن خودت باشی و فقط واسه صاحبت دم بجنبی. فقط به من اهمیت بدی.
راست میگفت. باید تصمیم میگرفتم که خودم باشم. شتر سواری که دولا دولا نمیشه. تازه اونا هم که فقط چند نفر بودن و اصلا منو نمیشناختن. تصمیم خودم رو گرفتم. نباید فرصت رو از دست میدادم. یه فرصت طلایی که نباید حروم میشد. تصمیم گرفتم هیشکی غیر کیمیا رو نبینم. لباسام رو در آوردم و روبروی کیمیا واستادم.
کیمیا: آفرین هاپو خوشگله. فقط خنگول، نمیدونی که سگا شورت هم نمیپوشن؟
سریع شورتم رو درآوردم.
کیمیا یه دستی به آلتم کشید: چه دودول کوچولویی هم داری.
لباسامو ورداشت و تو ماشین گذاشت: فکر نمیکنم دیگه لازممون بشه. حالا محض احتیاط.
بعد یه قلاده از تو ماشین برداشت و به گردنم بست.
کیمیا: حالا خوب شد. بهت میاد.
من: ممنونم.
کیمیا انگشتش رو به نشانه سکوت روی لبم گذاشت و گفت: دیگه نباید حرف بزنی. فقط پارس.
من: هاپ، هاپ
کیمیا: آفرین. حالا رو چهار دست و پا.
بعد لیش من و گلی رو دستش گرفت و راه افتاد. دوست داشتم که کنارش میرم. خیلی حال خوبی بود. صاحب داشتم. از اینکه تخمای آویزونم هم تلو تلو میخوردن کیف میکردم. یک کم که جلوتر رفتیم، کیمیا یه توپ از دستش درآورد و پرت کرد. خواستم بدوم و بیارمش ولی لیش و قلاده مانع شد.
کیمیا: خوشم اومد. چه هولی.
بعد لیش رو ول کرد. دویدم. توپ رو به دهن گرفتم و برگشتم. دادمش به کیمیا. یه دستی به سرم و زیر گردنم کشید. توپ رو دوباره پرت کرد. این دفعه لیش گلی را هم ول کرد. گلی زودتر از من به توپ رسید و برداشت و برگشت. کیمیا گلی رو نوازش کرد و به من گفت: عرضه نداشتی ازش ببری. ولی عیب نداره.
کیمیا ادامه داد: ببینم، اون نوشابه خانواده هنوز کارش رو نکرده؟ دستشویی نداری؟
سرم رو به نشانه تایید تکان دادم: هاپ، هاپ
کیمیا: یه هاپوی خوب چطوری میشاشه؟ بلدی؟
یک کم ازش فاصله گرفتم. بعد مثل هر سگی یا پام رو بالا آوردم و ادرار کردم.
کیمیا: آفرین، خوشم اومد. اینم جایزه ت
بعد یه تکه نان انداخت همونجایی که شاشیده بودم. دوست نداشتم ولی جایی برای ناسپاسی نبود. صاحبم داشت تشویقم میکرد. سریع جست زدم. نان رو با دهن برداشتم و خوردم.
کیمیا لبخند زد: خوشم اومد.
یه مقدار دیگه چرخیدیم. کیمیا لیش به دست قدم میزد و من و گلی دنبالش میرفتیم.
کیمیا: خوب، فکر کنم گردش بسه. برگردیم.
و به سوی ماشین برگشت. به ماشین نرسیده بودیم که یک سگ سفید و کوچک به سمت مان دوید. با یه فاصله کمی ایستاد و چندتا پارس ملایم کرد. به دنبالش زن جوانی که صاحبش به نظر میامد به سمت مان آمد.
اولش دست و پام رو گم کردم. بعد فکر کردم که الان وقتشه که خودم رو نشون بدم. دیگه به هیچی فکر نکردم جز اینکه من یه سگم و کیمیا صاحبم. زن جوان نزدیک شد و با کیمیا مشغول صحبت. سعی کردم به حرف زدنشان بی توجه باشم. خودم رو به کیمیا نزدیک کردم. در حالی که آن دو صحبت می کردند، من هم خودم و بدنم را به پاهای کیمیا میمالیدم. گاهی سرم را خم میکردم و نوک چکمه هایش را لیس میزدم. تو عالم خودم بودم که کیمیا لیشم را کشید و توجهم را جلب کرد. سرم را بالا گرفتم.
کیمیا: امروز این هاپوی جدیدم خیلی کیف کرده، مگه نه؟
من: هاپ، هاپ
کیمیا کمی خم شد و زیر گلویم را نوازش کرد. بعد مجددا مشغول صحبت با آن زن جوان شد. کمی بعد با هم خداحافظی کردند و به سمت ماشین برگشتیم.
کیمیا در ماشین رو باز کرد و من همانطور برهنه و با قلاده روی صندلی عقب پریدم. گلی هم به دنبال من. کیمیا هم در ماشین نشست و حرکت کرد.
کیمیا: حالا میریم خونه. اول باید حموم کنی چون خیلی کثیف و گلی شدی. تمیز که شدی میتونی دوباره حرف بزنی بجای پارس کردن.
خوشحال بودم. صاحب پیدا کرده بودم. به نظر ازم راضی بود. شاید هم منو پیش خودش نگه میداشت.

نوشته: Tooleh_sag


👍 5
👎 8
11101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

989964
2024-07-03 02:56:33 +0330 +0330

این چه کسشعری بود دیگه
حالم بهم خورد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها