سعید چادری در پایگاه بسیج خواهران (۳)

1400/10/07

...قسمت قبل

بعد از اون ماموریت احمقانه که بخاطر اطلاعات غلط هممون سنگ رو یخ شدیم همه برگشتن پایگاه و بعد هم همه رفتن خونه‌هاشون اما زهرا به من اشاره کرد که شما بمون باهات کار دارم، رنگم پریده بود و نمیدونستم اون موقع شب قراره تنها با من چیکار کنه!! وقتی همه رفتن زهرا با شتاب و عصبانیت راه افتاد سمت دفترش و منم با سری افتاده و مغموم دنبالش راه افتادم وقتی وارد شدم یه گوشه ایستادم و زهرا همنطور که پشتش به من بود و داشت چادرش رو روی چوب لباسی میذاشت گفت درو ببند، صندلی چرخ دارش رو با عصبانیت کنی جلو کشید و پشت میزش نشست و گفت خوب ، مرتیکه عوضی بگو ببینم باتو چیکار باید بکنم؟ هاااان؟ بدمت دست اطلاعات پدر و پدر جدت رو دربیارن؟؟ فکر کردی شوخیه وارد یه پایگاه امنیتی بشی و اینطوری با حیثیت همه بازی کنی!! دِ حرف بزن تا ندادمت بکننت تو گونی!! همچنان سرم پایین بود و اشکم قطع نمیشد با لکنت گفتم اخه من دو جنسه‌ام، زهرا که گویا با شنیدن این بیشتر ناراحت شده بود با دستش کوبید روی میزش و گفت ؛ چیییی چه غلطی کردی!؟ گفتم به خدا من دو جنسه‌ام ، زهرا که نمیدونم چرا انقدر شاکی شده بود دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با شتاب اومد سمتم و از چونم گرفت و سرم رو چسبوند به دیوار و گفت یکبار دیگه اسم خدارو بیاری دهنت رو خورد میکنم !!! حالا مثل بچه آدم بگو ببینم چی داری میگی ، کاملا برام مشخص شده بود که زهرا ثبات روانی نداره و اصلا نمیتونه خودش رو در لحظه کنترل کنه و هر دقیقه حال و رفتارش تغییر میکنه ، گفتم باور کن من زنم فقط یک تیکه گوشت اضافه لای پامه که الان پول ندارم اما باید برم درش بیارم، خندید و گفت همه مردها یک تیکه گوشت اضافه لای پاشون دارن عوضی داری منو سرکار میزاری ؟ فکر کردی که من خرم!؟ اشکام رو پاک کردم گفتم صدای نازکم و سینه های بزرگم و بدن سفید بدون موم برای اثبات دختر بودنم بس نیست ، زهرا که دوباره رو صندلیش لم داده بود معلوم بود کمی از عصبانیتش کم شده با پوزخندی گفت وقت کردی یکم از خودت تعریف کن ، سینه بزرگ و پوست سفید و … به اون دوتا آلبالو میگی بزرگ!! گفتم اره کوچیکن اما نسبت به مردها سینه هام بزرگ و فرم زنونه دارن دیگه ، اخم کرد و با صدای بلند گفت بسه وراجی نکن بیا اینجا ببینم، رفتم پشت میزش و جلوش ایستادم ، گفت لباسات رو دربیار باید ببینمت، من که هنوز تو شک بودم با مشتی که زهرا تو شکمم زد به خودم اومدم ، از شدت درد سرم رو خم کردم که زهرا مقنعم رو از سرم کشید بیرون و مگه نمیگم لباسات رو دربیار ، همچنان ترس تو وجودم بود اما دیگه گریه نمیکردم یه احساسی داشتم که بهم اطمینان میداد زهرا قرار نیست داستان منو به کسی بگه و هر کاری که میخواد بکنه برای ارضای حس کنجکاوی و شهوت خودشه، مانتو و شلوارم و تیشرتم رو درآوردم و با شرت گنی و سوتین جلوش وایستادم ، زهرا دست انداخت روی کونم و با دوتا شصتش شرتم رو داشت آروم میداد پایین و سرش رو آورده بود بالا و تو چشمام نگاه می‌کرد انگار میخواد از یه اثر هنری پرده برداری کنه اما واقعیتش این بود که اونم مثل من شوکه شده بود و از چیزی که منتظرش بود میترسید، کیر من که در حالت نعوض حداکثر ۷-۸سانت بیشتر نبود الان با این حجم استرس و ترس یکی دو سانت شده بود و رفته بود تو خودش جمع شده بود ، زهرا همچنان یه دستش روی کونم بود و با یک انگشتش به حالت اینکه چندشش بشه نوک کیرم رو داد بالا و با لبخند تحقیر آمیزی گفت نه مثل اینکه واقعا مرد نیستی، همنطور که داشت کیرم رو وارسی می‌کرد براش از خاطرات کودکیم گفتم و زمانی که میرفتم مدرسه پسرانه و وقتی گفتم خیلی ها منو از کون کردن دوباره چندشش شد و محکم زد در کونم و گفت اَه خاک بر سرت بکنن بچه کونی ، باز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره دستم رو کشید که بیا جلوتر ، همنطور که نشسته بود دستی به کونم کشید و گفت خوب پس تو از کون دادن خوشت میاد منم با خجالت سری تکون دادم و اونم با یه لبخند کمی کونم رو فشار داد و گفت خم شو ببینم دخترم چی داره ، با شنیدن کلمه دخترم کمی آروم شدم که منو به عنوان یه دختر پذیرفته و با استرس کمتری پشتم رو کردم به زهرا و دستام رو گذاشتم روی زانوهام و کونم رو کنی باز کردم تا زهرا به کونم مسلط باشه ، کمی کونم رو نوازش کردو انگشت شصتش رو وسط کونم کشید و گفت خوب پس توهم عاشق کیری و دلت کیر میخواد اره؟ منم آروم با کمی خجالت گفتم اره، از کنار صندلیش خم شد و از تو کیفش یه کرم مرطوب کننده در آورد و با انگشتش کمی کرم برداشت و گذاشت روی سوراخ کونم و خیلی ریلکس در کرمش رو بست و گذاشت تو کیفش ، صدای یکی از کشوهای میزش هم اومد و من همچنان کونم بالا و سرم پایین بود که یک هو احساس کردم شیئ مثل کیر داره به سوراخ کونم میخوره با تعجب سرم رو برگردوندم به زهرا نگاه کردم گفت چیه خوشت اومد !؟ از تو کیف یه جنده پیداش کردم !فکر نمیکردم یه روز به کار بیاد!! من که چندشم شده بود از اینکه دیلدوی یه جنده که معلوم نبود تو کس و کون کی رفته کجا نگهداری میشده با سر خوردن دیلدو تو سوراخ کونم آهم در اومد چندشم تبدیل شد به شهوت ، زهرا که همچنان با مانتو مقعنه بود و حس تحقیر کردنش اعصابمو خورد کرده بود گفت نه معلومه از سوراخ کونت حسابی کارکشیدی دختر شومبل طلا ، زهرا همینطور که داشت دیلدو رو تو کونم عقب و جلو می‌کرد کمی خم شد و دستش رو از بین پاهام رد کرد و کیرم رو گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن این بهترین کاری بود که میتونست برام انجام بده کم‌کم کیرم راست شد و زهرا که صورتش جلوی کونم بود لبهاش رو چسبوند به کونم و با چند ثانیه مکث یه بوس آبدار از کونم کرد و منم که صدای آه و نالم بلند تر شده بود همونجا رو فرش پایگاه بسیج آبم اومد و ارضا شدم ، زهرا که حسابی حشری شده بود یه بوس دیگه از کونم کردو با عشوه گفت عزیییییزم ! دیلدو رو تو کونم فشار داد و منو چرخوند سمت خودش و کیرم رو بازهم ماساژ داد تا تمام آبم تخلیه بشه ، همنطور که بیحال بودم دستم رو روبه پایین کشید تا جلوش زانو بزنم و وقتی دو زانو جلوش نشستم دیلدو سر خورد و تا حدی اومد بیرون که زهرا با نوک پاش که از بین پاهام رد کرده بود دیلدو رو دوباره کرد تو کونم و خودش نیم خیز شد و شلوار و شورتش رو باهم تا زانو کشید پایین و دستش رو گذاشت پشت سروم و کمی هم صندلیش رو کشید به سمت من تا بتونم کسش رو براش بلیسم و آروم و شهوتی بهم میگفت بخور عزیزم ، برام بخورش دختر گلم ، جونم چوچولمو زبون بزن جنده‌ی من ، خودش با یه دستش کسش رو باز کرده بود و با دست دیگش سرم رو تو کسش فشار میداد، از پایین داشتم زهرا رو میدیدم که چشماش رو بسته و مقنعش کمی اومده بود تو صورتش و موهاش هم از هر طرف بیرون زده زود و بعد چند دقیقه کمی کونش رو آورد بالاتر و سرم رو محکم تر به کسش فشار داد و صدای ناله هاش بیشتر شد و چند ثانیه بعد کامل تو دهن من ارضا شد و بیحال افتاد روی صندلیش ، چند لحظه بعد مثل جن گرفته‌ها از جاش بلند شد و شلوارش رو کشید بالا و به من اشاره کرد سریع لباسات رو بپوش نزدیک اذان صبحه و الانه که مردم بیان مسجد! خم شدم که اول دیلدو رو در بیارم از تو کونم که زهرا خیلی خشن اومد سمتم و یکی زد در کونم و گفت نخیر این همین تو میمونه شرتت رو بپوش، با ناراحتی گفتم باشه و لباسام رو تنم کردم و زهرا هم مشغول درست کردن چایی و داغ کردن اسپنددون شد چون پایگاه رو بوی شهوت برداشته بود و با باز کردن درو دود کردن اسپند کمی وضعیت بهتر شد ، داشتیم چایی میخوردی که بی‌بی با یکی دیگه از پیرزن‌های محل اومدن تو و کلی ازمون تعریف و تمجید کردن که آفرین به شما سحرخیزها و خدا خیرتون بده که چراغ مسجد رو روشن نگه میدارین !! زهرا نگاهی به من کرد و با اشاره به فرش خیس شده از آب من لبخندی زدو پاش رو گذاشت رو اون قسمت تا دیده نشه و از اونها تشکر کرد و فروتنانه گفت کاری نمیکنیم اینجا حاج خانوم همش عشقه و لذته خستگی نداره این کار ، من که با چادر جلوی صورتم رو گرفته بودم تا خندم رو نبینن با اصرار حاج خانوم ها نشستم روی صندلی که دیلدو دوباره رفت تو کونم و رنگم عوض شد و زهرای بیشرف هم که میدونست چی توکونمه یه نگاه معنا دار بهم کرد و با لبخند گفت این سعیده خانم از من هم آتیشش تند تره و جلو تر از من میاد اینجا ، حاج خانم ها دوباره شروع کردن به تعریف و تشکر از من که صدای اذان بلند شد با چشم و ابرو به زهرا رسوندم که من نمیام اما اون که رگ دیونگیش بالا زده بود ابرو بالا انداخت و لبخند زد که نه شما باید بیای نماز، زهرا کنارم وایستاده بود و هر دفعه که بالا و پایین میرفتیم دیلدو تو کونم عقب و جلو می‌شد و کیرم بلند شده بود و کم مونده بود همونجا ارضا بشم !! بعد از تموم شدن نماز زهرا بخاطر اینکه خوابش میومد بیخیالش شد و تونستم برم خونه و دیلدو رو دربیارم و همنطور بیهوش رو تخت افتادم ، ظهر از صدای مادربزرگم که داشت نهار رو میکشید از خواب بیدار شدم هنوز سوراخ کونم درد می‌کرد ، گوشیم رو چک کردم دیدم زهرا پیام داده امروز عصر زودتر بیا خونمون کارت دارم بعد باهم میریم پایگاه، غیر ارادی گوشیم رو کوبیدم تو سرم و دوباره رو تخت ولو شدم!!!

نوشته: Viki


👍 95
👎 3
98401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

850125
2021-12-28 00:29:42 +0330 +0330

عااالی ادامه بده توی این داستان هایی که میاد داستان تو به نظر من از خیلی ها بهتره دختر کیرطلا😁😉

4 ❤️

850127
2021-12-28 00:35:22 +0330 +0330

سابق میگفتن: مسجد جای گوزیدن نیست، اما حالا هم جای گوزیدنه، هم گاییدنه و خیلی کارای دیگه

4 ❤️

850128
2021-12-28 00:36:55 +0330 +0330

ادامه بده …

2 ❤️

850133
2021-12-28 00:55:14 +0330 +0330

داستان قشنگی است. گره های قصه خیلی به موقع و جالب باز می شوند. منتظرم برای قسمت بعد.

3 ❤️

850140
2021-12-28 01:36:40 +0330 +0330

موفق و پيروز باشي ادامه بده عاليه

3 ❤️

850182
2021-12-28 04:54:48 +0330 +0330

آفرین به تو دختر خانم شومبول طلا که بالاخره زن مداففع حرم و فاطمه کماندوی جنده رو میکنی

2 ❤️

850185
2021-12-28 05:57:36 +0330 +0330

نسبت ه داستان های قابلیت خیلی ضعیف تر بود و بعضی نکات رعایت نشده بود مثل تخلیه کونت که دیلدو توش بوده و هماهنگی زمان بودن دیلدو و مشخص شدن دوجنسه بودن تو
و این که ضبط وسایل توسط یه مشت بسیجی باید کنار نیروی انتظامی صورت بگیره و خوب طبیعتا وسایل رو اونا میبرن شما ها می‌شید پلیس افتخاری همین
خلاصه به عنوان یه داستان زاده از ذهن خوبه ولی دقت بیشتری به خرج بده

4 ❤️

850194
2021-12-28 07:32:07 +0330 +0330

عالی بود سعید جون خیلی دوست دارم بازم بخونم

1 ❤️

850228
2021-12-28 13:38:01 +0330 +0330

ای کاش حداقل موقع نماز با اون حالت نمی رفتی و اون رفتار رو نمیکردی ، ولی در کل داستانت قشنگ بود به جز موقع نماز خوندن

0 ❤️

850237
2021-12-28 14:47:52 +0330 +0330

ایووووووووووللللللللللل داری

0 ❤️

850241
2021-12-28 15:11:46 +0330 +0330

عالی وزیبا لطفا ادامشو بنویس

1 ❤️

850286
2021-12-28 21:56:57 +0330 +0330

عالی. من اولین باره کیرم با داستان سکسی سیخ میشه

2 ❤️

850657
2021-12-30 18:50:08 +0330 +0330

عالیه داستانت منتظرم سعیده زهرا رو بکنه

1 ❤️

850842
2021-12-31 20:42:12 +0330 +0330

قشنگ معلومه این داستان تخیلیه
و اصلا قرابتی با واقعیت موجوددر فضای اجتماعی و جامعه اون قشر نداره
اما از این جهت که نویسنده ادم زیرکیه و مهارت نویسندگی هرزه نگاری مفرطی هم داره و از اهرم تحریکی و فضای ناشناخته تری مثل پایگاه خواهران و خانواده شهید استفاده کرده از این جهت هم جذابه برای خواننده های این سایت هم باور پذیر به دور از حقیقت …

0 ❤️

850848
2021-12-31 21:34:13 +0330 +0330

🙏 👏

1 ❤️

850850
2021-12-31 21:40:01 +0330 +0330

تروخدا بقیشم بزار

1 ❤️

851127
2022-01-02 05:51:10 +0330 +0330

ای کاش شما این داستان را تمام میکردی . 🙏

1 ❤️

851373
2022-01-03 18:16:39 +0330 +0330

چرا قسمت های بعدیش رو نمیزاری؟؟

1 ❤️

851388
2022-01-03 21:09:21 +0330 +0330

تروخدا ادامه بده
داستانت جالب بود

1 ❤️

851399
2022-01-03 23:13:29 +0330 +0330

عالي بود ، ادامه بده

1 ❤️

851525
2022-01-04 14:43:56 +0330 +0330

^

0 ❤️

851936
2022-01-06 21:41:30 +0330 +0330

چرا ادامش نمیاد؟

1 ❤️

852293
2022-01-08 13:36:52 +0330 +0330

سلام
پس ادامه اش چی شد ؟؟؟؟؟؟

2 ❤️

853027
2022-01-12 11:58:33 +0330 +0330

»قسمت چهارم سعید چادری در پایگاه بسیج خواهران!!
سلام دوستان عزیز ممنون از لطفتون ، تا الان دوبار قسمت چهارم سعید چادری رو نوشتم اما انقدر به جاهای باریک کشیده شد که احساس کردم کارم به سلول انفرادی نمور تو اوین میکشه برای همین جرات نکردم آپلودش کنم و هر دفعه پاکش کردم!!!

3 ❤️

855913
2022-01-28 01:01:11 +0330 +0330

ادامش چی شد منتظریم

0 ❤️

861102
2022-02-26 10:40:38 +0330 +0330

ترشی نخوری یه چیزی میشی دودول طلا

0 ❤️

861720
2022-03-02 03:27:42 +0330 +0330

چرا داستان رو ادامه نمیدی؟

0 ❤️

862996
2022-03-08 18:38:54 +0330 +0330

خیلی عالی بود ادامه بده 😘

0 ❤️

873673
2022-05-12 17:36:56 +0430 +0430

بزار دیگه

0 ❤️

887202
2022-07-27 01:59:03 +0430 +0430

ما در انتظار ادامشیما

0 ❤️

910292
2023-01-12 00:48:09 +0330 +0330

باسلام چراداستان به اتمام نکردی ونیمه رها کردی

0 ❤️