صحنهی اول
چشم از هم برنمیداشتیم. نگاهِ شاهین سرشار از عشق بود. نمیدونم توی سیاهیِ چشم من دنبال چی میگشت اما انگار دنیای قشنگیرو پیدا کرده بود که نمیخواست ازش خارج بشه. لبهای گرمشو در آغوش لبهام گرفتم و با تمام توان فشارشون دادم.
ـــ بازم میخوای؟
با سر نشون دادم که هنوز سیر نشدم. شاهین لبخند زد و آروم روی من خودشو جا به جا کرد. با دستش سینه منو گرفت و ماساژ داد و لبشو به نوک سینهام چسبوند. با زبونش بازیش میداد و با لبهاش مک میزد. چشمامو بستم و از حسِ عشقِ آلوده به شهوت لذت بردم. دستمو روی سر شاهین گذاشتم و موهاشو نوازش کردم. آروم سرشو بالا آورد و دوباره ازش لب گرفتم. محکمتر از قبل به خودم فشارش دادم. دستم به بازوی شاهین خورد و متوجه شدم از دردِ جای باتوم چشماشو بست…
ـ آخ ببخشید عزیزم. دستم خورد.
شاهین لبخند زد و آروم گفت:
ـــ اینم جای عشقه عزیزم. فدای سرت… حالا آمادهای؟
با پلک زدنِ چشمام نشون دادم خیلی وقته آمادهام و پاهامو دور کمرش حلقه کردم. شاهین دستشو برد بین پاهام و کُس خیسمو نوازش کرد و آلتشو تنظیم کرد روی سوراخِ کُسم. خیلی ملایم فشار داد و دوباره حس عشق تمام وجودمو فرا گرفت. با هر فشارِ شاهین لذت من چند برابر میشد و نمیخواستم تموم بشه. دوست داشتم تا ابد ادامه پیدا کنه. میدونستم بعد از اتفاقات امروز و اینکه یکبار ارضا شده بود تواناییش کمتر شده. خودمو همزمان با حرکتهای عقب و جلو شاهین هماهنگ کردم تا لذتمون بیشتر بشه و شاهین هم کمتر اذیت بشه. شدت ضربات شاهین بیشتر میشد و همزمان با نوازش موهام، لباشو محکم به لبام چسبوند و توی آغوشم آروم گرفت. کنار من دراز کشید و بهم لبخند زد.
ـــ تو ارضا شدی؟
ـ اوهوم.
با دو تا فنجون قهوه برگشتم که دیدم شاهین داره لباسهای بیرونشو میپوشه.
ـ کجا؟
ـــ باید برم فرشتهی من. سعادت آباد شلوغ شده.
ـ اسـامـاس که هنوز وصل نیست… از کجا میدونی؟
ـــ زنگ زدم به مرتضی… چیزِ درستی نگفت… ظاهراً لباس شخصیها ریختن برجهای مسکونی… بچهها همه زدن بیرون.
فنجونهای قهوهرو گذاشتم روی میزِ تحریر. مانتو و شال سبزمو برداشتم.
ـ بریم!
شاهین لبخند زد و گفت:
ـــ یا با هم یا هیچکدوم.
صحنهی دوم
سر و صدای بیرونِ اتاق گوشمو آزار میداد. با دستش باسن منو نوازش کرد و انگشت گذاشت روی سوراخِ باسنم. خیلی ملایم ماساژ داد. سوراخ باسنم مُتورم شده بود؛ سوزش بدی داشت و بیشتر از سوزش درد میکرد.
دمر دراز کشیده بودم و با هر ماساژی چشمم خمارتر میشد. دست دیگهاشرو گذاشت روی کمرم؛ گرم بود و حس خوبی بهم داد.
ـــ حالت بهتره فرشته؟
ـ مرسی شاهین جان. خیلی بهترم.
ـــ میخوای شیافِ آنتیهموروئید بذارم برات؟
ـ نه عزیزم. خوبم.
ـــ چرا ازم خواستی کونت بذارم؟ یه نگاه به خودت بکن. دیگه نا نداری؟ قدیما از کون دادن بدت میومد!
با بیحالی سرمو به سمتش برگردوندم و لبخند زدم و لبامو غنچه کردم و براش بوس فرستادم. به ساعت دیواری اتاق نگاه کرد. بلند شد و رفت سمت پنجره. از زاویه دید من هنوز کیرش کامل نخوابیده بود و آروم تکون میخورد. آهی کشید و گفت:
ـــ هنوزم برای من زیباترین فرشتهای… زیباترین فرشتهی دنیا. نمیتونستم ببینم درد میکشی.
ـ انقدر خودتو ملامت نکن. خودم ازت خواستم.
ـــ آخه چرا؟
ـ چون میخواستم قبل از مرگ به آرزوم برسم!
ـــ آرزو؟ آرزوت این بود چهار نفر نوبتی از کون بکننت!؟ دفعه آخرت باشه از مرگ حرف میزنی!
خودمو به زحمت جا به جا کردم و سرمو بالا آوردم و گفتم:
ـ میشه بذاریش دهنم؟ هنوز نخوابیده.
به کیرش نگاه کرد و گفت:
ـــ تا حالا اینجوری نشده بودم. همیشه بعد از ارضا شدن میخوابید!
لبخند زدم و گفتم:
ـ دلش برای من تنگ شده عزیزم. بیا جلو.
به سمت من برگشت. کمی زانوهاشو خم کرد تا کیرش جلوی لبام قرار بگیره. با دست لرزونم کیرشو گرفتم و لبامو گذاشتم روی کلاهک کیرش و آروم بوسیدمش. متوجه نگاهش شدم و چشم توی چشم شدیم و دهنمو کامل باز کردم و تا جایی که تونستم کیرشو توی دهنم جا دادم. موهامو آروم نوازش کرد و گفت:
ـــ عزیزم؟ من باید برم.
کیرشو از دهنم درآوردم و دوباره بوسیدم. گفتم:
ـ کجا؟ بعد از این همه سال اتفاقی دیدمت میخوای زود بری؟ نکنه با دوستات قراره برید سراغ یه جندهی دیگه؟
ـــ نه عزیزم. این یه شرطبندی بود… نمیبینی توی خیابون چه خبره؟
ـ میدونم چه خبره… بنزین شده سه هزار تومن یعنی مشتریهای من به یک سوم کم میشه… تازه باید به قیمت قبلی هم بهشون حال بدم!
شاهین کنارم نشست و به چشمام خیره شد.
ـــ کجاست اون فرشتهای که مانتو و شالشو برمیداشت و میگفت: بریم!؟
از حرفهای شاهین عصبی شدم. اصلاً شرایط منو نمیفهمید. هنوز انگار ذهنش توی ده سال پیش متوقف شده بود. صدای خندهی دوستانِ شاهین از اتاق پذیرایی آزارم میداد. صدامو بالاتر بُردم و گفتم:
ـ اون فرشته الان شده یه دیو که به دوستای تو کُس وکون میده تا با پولش یه شب بیشتر زنده بمونه!
صدای خنده دوستای شاهین بلندتر شده بود. شاهین از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت.
ـــ صبر کن اینارو رد کنم برن.
یک جرعهی دیگه از قهوه خوردم. با وجودی که هنوز درست نمیتونستم بنشینم اما حالم بهتر شده بود. نمیدونستم دفعهی دیگه کی میتونم شاهینو ببینم. اصلاً اون دوست داره باز هم منو ببینه!؟ شاهین خاطراتیرو زنده کرده بود که دیگه نمیشد دفنش کرد. از روزهایی برام گفت که عاشق هم بودیم و هیچکس نمیتونست مانعِ ازدواج ما بشه و تنها مانعی که نتونسته بودیم پیشبینی کنیم زندان رفتنِ شاهین بود. با مرگ پدرم و ازدواج مجدد مادرم دیگه تمام راهها برای من بسته شد. و حالا من مونده بودم با یک تنِ فاحشه و مردی که روبروی من نشسته بود و هنوز چشمانش عاشقانه منو نگاه میکرد. انگار فاحشه شدن من براش کوچکترین اهمیتی نداشت. شاهین سرشو پایین انداخت و گفت:
ـــ بابت امشب معذرت میخوام… من اگر زودتر از دوستام رسیده بودم اینجا و تورو میدیدم نمیذاشتم این اتفاق بیوفته…
ـ فرقی نمیکرد… اگه شما چهار نفر نبودید الان چهار نفر دیگه داشتن منو میکردن!
ـــ قبلاً با کدومشون خوابیده بودی؟
ـ هیچکدوم… همکارم ناهیدو میشناختن؛ اون مریض شده و نمیتونست قبول کنه؛ منو بهشون معرفی کرده بود… بهم گفت گروپ میخوان… منم گفتم گروپ نیستم؛ نفر به نفر قبول میکنم… چون هممحلی هم هستن ماسک میزنم و خونهی خودم سکس نمیکنم… ناهید هم قبول کرد و واسه امشب خونهـمونو عوض کردیم… ناهید شرایط منو به دوستت گفت، اونم گفت باشه ولی ما کونشو هم میخوایم… واسم مهم نبود قبول کردم اما نمیدونستم اون بازنده تویی!
ـــ آره… باز هم توی زندگی باختم!
ـ من همکارامو میشناسم… کیارو کردی تا حالا؟
ـــ هیچکس… اهلش نیستم… امشبم نمیخواستم بیام… وقتی بچهها گفتن تو شرط کردی نفر به نفر باشه، خوشحال شدم… گفتم میام وقتی نوبتم شد یه پولی بهت میدم که بهشون نگی من نکردمت! ولی…
ـ ولی من شناختمت.
مشخص بود شاهین دوست نداره این بحثو ادامه بده. از جاش بلند شد و مانتو و شال مشکی منو برداشت و به سمتم اومد.
ـــ میتونی راه بیای؟
ـ آره… تازهکار که نیستم.
ـــ پس پاشو فرشته. مبارزه هنوز تموم نشده. یا با هم یا هیچکدوم.
صحنهی سوم
ـ واقعاً جز فانتزیهات نبود؟
ـــ نه هیچوقت… قبلاً هم بهت گفتم فرشته جان.
ـ ولی قبولش کردی… همیشه برام سوال بود و خیلی عجیب!
ـــ عجیب نیست… عشق برای من یک تعریف دیگهای داره… گذشتهی آدمها و اتفاقاتی که براشون افتاده به من مربوط نیست… وقتی عاشق کسی میشم اونو همونجور که هست میپرستم… نه اونجور که دلم میخواد باشه.
ـ چاییـت یخ نکنه شاهینـم.
شاهین کمی از چای نوشید و همانطور با لبخند همیشگیش به من نگاه کرد که با سر و صدای نوهها به سمت درِ تراس برگشتیم. مژگان کوچولوی شیرینِ من، روزنامهای در دست گرفته بود و جلوتر از بقیه بچهها وارد تراس شد و خودشو در آغوش من انداخت. بچهها دورِ من و شاهین بالا و پایین میپریدن و شلوغ میکردن. مژگان روزنامهرو به دستم داد و پرسید:
ـــ مامان جون… مامان جون… بابایی میگه این عکس شما و بابابزرگه؟
عینکمو از روی میز برداشتم و به صفحه اول روزنامه نگاه کردم. تیتر اولش نوشته بود: «دبیر کل سازمان ملل و سران کشورهای جهان بیستمین سالروز آزادی ایران را تبریک گفتند.» و زیرِ تیتر عکسهایی از سالهای مختلف مبارزه مردم ایران چاپ کرده بود. یکی از عکسها تصویری بود مربوط به آبان ماه سال 1398 که گوشه ی عکس من و شاهین ایستاده بودیم و در حال شعار دادن تصویرمون گرفته شده بود. ناخودآگاه به سمت شاهین برگشتم. قطرهی اشکِ گوشهی چشم شاهین خبر از عشقی میداد که هیچوقت تموم نشد.
نوشته: om1d00
مثل داستان قبل سه دونگ داستان مینویسی این سه دنگ شش دونگ نمیشه ?
یکم گیج کننده بودش اما آخرسر فهمیدم جریان چی بود
یکم هم زیادی توش شاهین شاهین داشت
قشنگ بود ولی
به امید آزادی…
ممم دلم ازین شاهینا خواست ❤️
آخرش واقعا رویایی بود
چقدر عاشقانه دلچسبی بود این .
واقعا از خوندنش لذت بردم. سکانس ها درست و حساب شده بود و حس عشقی که ازش میگرفتم یکی از خوشایند ترین حس هایی بود که از خوندن داستانی گرفته بودم .
ترجیح میدادم شخصیت ها رو برای منِ خواننده بیشتر تشریح کنی، بخصوص فرشته.
اینکه چرا فاحشه شد و چطور شد و …
شاید هم لزومی ندیدی بیش از این برای من از گذشته فرشته بگی و ترجیح دادی ۳ قاب عکس جذاب رو نقاشی کنی و بهم هدیه بدی تا یه گوشه از ذهنم بکوبمش 🎈
ممنونم که باز هم در جشنواره شرکت کردی 🙏
بازم بنویس تنبل خان😂😂🎈🎈🎈
امید خان
تبریک مجدد بابت کسب رتبه سوم این دوره از جشنواره
سبک نوشتاریتون دیگه واسم آشنا شده و شاخصههایی داره که مختص قلم خودتونه. داستانهایی کوتاه، نگاهی بدیع و متفاوت، صریح، رک، بیپرده و تند و تیز که گاهی منجر به آزار مخاطب میشه از خصوصیات قلم شماست.
من این داستان رو سه سکانس ندیدم. به نظرم داستانی با سه اپیزود بود که در هر اپیزود زندگیهایی کاملا متفاوت برای شخصیتهایی ثابت ترسیم شده بود.
ترسیم این دو شخصیت و درگیری اونها با وقایع سیاسی روز و فرجام کارشون به عنوان مشت نمونهی خروار، بازتاب حال و روز مردم در اون برهه از زمان هست که حکایت از هوشمندیه نویسنده داره. تغییر رنگ لباسها هم ثابت کرد که نویسنده کاملا هوشیارانه داره حال و احوال مردم و سقوط رویاها و امیدهای سبزشون به سیاهی و تیره بختی این روزگار رو ترسیم میکنه.
اپیزود اول:
دو جوان عاشق پیشه، پر شور و شر و بیپروا که درگیر جریانات سیاسی روز هستند و با امیدی سبز و خوش باورانه، قصد تغییر در سرنوشت خودشون و روند سیاسی کشور دارند. این دو نمونهای از تمامیت مردم و جامعه سالهای ۸۸ هستند. همونقدر خوش بین و همون قدر امیدوار…
اپیزود دوم:
سقوط و افول شخصیتها و آنچه که براش تلاش کردند و جز تیره بختی و سیاه روزی نصیبی نداشتن، اما کور سویی از امید به هم دیگه و نه دیگران و نه جامعه، باعث میشه تمام اون تیرگیها رو به دوش بکشن اما دست از مبارزه بر ندارن…
پیشتر اشاره کردم که قلمت تیز و صریح و آزار دهندهست… این اپیزود دقیقا مصداق حرفم بود، واقعا درد کشیدم موقع خوانش روایت و میدونم که تو هم به دنبال القای همین حس درد به مخاطب بودی…(آزار دهندگی رو با بار منفی برداشت نکنید)
اپیزود سوم:
رویایی که شاید محقق بشه و از دل تیره روزی این روزگار، جوانههای امید سر بیرون بیاره و فرجام مردمی که تقریبا همه چی رو باختن، مثل قهرمانهای داستان، رستگاری باشه و رهایی …
انتقادی که میتونم وارد کنم، (البته نقد به داستانت نیست چون داستان از این حیث مشکلی نداشت)، باورپذیر نبودن سقوط شخصیت زن قصه ست.
زنی که عاشقه و از همه مهمتر یک مبارز و پیش رو هست. کاش این شخصیت در مبارزه با مشکلات زندگی تا این حد شکست نخورده بود و سقوط نکرده بود… هرچند که شباهت این شخصیت به طیف وسیعی از جامعه رو نمیشه انکار کرد … مردمی که دیگه همه چیز رو باختن و نا امید از آینده، شاید روزی به معجزهی عشق و در لوای شخصی عاشق، رستگار بشن…
داستان رو از این حیثها، خیلی عمیق و چند لایه دیدم و خیلی دوست داشتم…
روزگارتون سبز
قلمتون مانا…🍃🌹
داستان گرچه کمبودی از نظر روایت نداشت، هرگز نمیشه بی سر و ته حسابش کرد، سوال چندانی تو ذهن باقی نمیذاره …؛ گرچه داستان عاشقانه دوست داشتنی و قابل باوری داشت، اروتیکش جالب بود، ریتمش از تک و تا نمیفتاد و خیلی موارد مثبت دیگه. ولی اینکه اینقد خلاصه و سرراست بود، باعث این شد که شخصیتارو نشناسیم، فضا سازی نشه برامون، اتفاقات اهمیت و تاثیرگذاریشون رو از دست بدن و …، نهایتا اینکه حس و حال گذارش بده به من خواننده.
با همه اینها داستان دوست داشتنی و متفاوتی بود. تبریک بهتون.
جااالب بود امید ، به قول یکی از دوستانِ عزیز تازه نم نم داریم با سبک نوشتاریت آشنا میشیم. داستان شما بر خلاف داستان های عموم نکته ی جالبی داره اونم اینه که از لحظه ی شروعش به تدریج و آروم آروم یه سری تکه های گمنام پازل رو میده دست خواننده و همونطور میره جلو.
اوایلِ داستان خواننده مات و مبهوت میمونه با یسری تیکه پازل های گمنام و قرقاطی تو دستش ولی کم کم که به سمت انتهای داستان میریم این تیکه ها آروم آروم کنار هم قرار میگیرن و معنا و مفهوم داستان رو میسازن و تازه آخرشه که خواانده یه نفس راحت میکشه در حالیکه یه لبخندم بابت حل این معمای گیج کننده کنار لبش نقش بسته :)
داستان های شما دقیقا یه همچین فضا و حس و حالی داره! که البته در نوع خودش جالب توجه و بدیعه -
خب این سبک نوشتاری شماست و بقول خودت نمیشه نقدی بهش وارد کرد منتها من میخوام یه نکته ای رو بگم و اونم اینه :
این سبک از نوشتار مخاطبین خاص خودش رو داره چون با همچین سبکی هیچ وقت فضاسازی داستان ، توصیف کامل شخصیت ها (ظاهر و باطن) و رنگو بوی پیرنگ داستان و انتقال احساسات کامل نمیشه چون توی این سبک نویسنده فقط و فقط فاکتورهایی رو به خواننده میده که جزو الزامات پیرنگ اصلی داستانه. نه بیشتر نه کمتر!
ینی ما توی یه همچین داستانی از گرفتن حس و حال دقیق و عمیق کاراکتر ها، فضاسازی کامل و توصیفات کیفی که معمولا جزو تار و پود داستان های سنتیه محرومیم و خب این قضیه شاید برای بعضی ها خوشایند نباشه :)
سبک شما جدیده، جالبه خوبی های خاص خودش رو داره و من خیلی خوشحالم که موندی، کم نیاوردی، بیشتر نوشتی و الان همه ارتباط خیلی بهتر و قوی تری با داستان هات برقرار کردن
سوژه ی مطلبی که انتخاب کردی بسیار هوشمندانه و رویایی بود و من فقط میتونم بگم که آمین!
امیدوارم بازم بخونیم ازت 👍👌⚘
یه لایک بزرگ ، به نظر من این داستان از داستان اول و دوم جشنواره چهارم یه سر و گردن بالاتره ، البته این نظر شخصی من، دلیلش اینکه نه تنها عاشقانه ، بلکه سیاسی و اجتماعی بود و مربوط به موضوعات روز بود ، ضمن اینکه سرشار از امید بود ،،، امید جان خدا قوت
داستانتونو دوس داشتم. قلبم به درد اومد یه جاهاییش. ای کاش آخرش واقعا همینطوری بشه. همین تیتر نهایی! یعنی ما پیر بشیم چنین چیزی رو می بینیم توی روزنامه ها؟ :((
هیچ وقت یکی از اون ویدیوهایی که سال 88 دیدم یادم نمیره. دو نفر که تیر یا باتوم خورده بودن رو کشونده بودن توی یه مغازه یا پارکینگ، سعی می کردن بهشون رسیدگی کنن. یهو یه نفر بلند گفت اون یکی دیگه برنمیگرده، تموم کرده ولش کن بیا به این یکی برسیم :(((( الان نمی دونم چرا باز یادش افتادم و فقط آرزو می کنم تموم بشه این بلاهایی که مدام سرمون میاد و همین عشق بین آدما بیشتر و بیشتر بشه، شااااایددد همین عشق بهمون کمک کنه 🌸🌸
ببخشید کامنتم طولانی شد. مرسی از داستان قشنگتون🌸🌸
بهترین داستانی که توی شهوانی خوندم همین داستانه. امیدوارم صحنه سومش به زودی اتفاق بیوفته و همین پیشبینی داستان بشه 👏 😎
#زن_زندگی_آزادی
#مرد_میهن_آبادی
لایک به قلمتون و خسته نباشید🌹❤