شهاب (۲)

1400/02/31

...قسمت قبل

_ میخوای بازم بخورم ؟
_ نه !
شلوارمو بالا کشیدم : پولت رو اُپنه .
با تعجب بهم نگاه کرد : ولی هنوز نکردی توش !
خندیدم : قرارم نبود بکنم ، فرزاد بهت نگفته بود ؟
تعجبو تو چشاش میخونم : نع ! گفت کون دوس داری !
تو دلم گفتم : " آرع ولی کونِ پسر ! " … ناخودآگاه خنده م گرفت .
در حالی که داشت بند سوتینشو میبست گفت : به چی میخندی ؟
به خودم اومدم : هیچی .
_ ولی تو حتی ارضااَم نشدی .
لش کردم رو تخت و گفتم : قرارم نبود ارضا شم !
خنده ی روسپی گونه ای کرد و گفت : عجیبی کُلا .
خنده م نمیومد : عجیب نیستم، فقط …
جمله مو ناتموم گذاشتم . پتورو کشیدم رو خودم .
چند ثانیه بعد صدای دَرو شنیدم که بسته شد … چشامو بستم و سعی کردم بخوابم .


برای بار دوم شماره شو می گیرم، تق تقِ دکمه هایِ تلفن عمومی مثِ ناخنی که روی تخته سیاه می کشن، دُرُست همینجوری رو مُخَم راه میره …
صدای زنونه ای جواب تلفنو میده ، عصبی به نظر میرسه : بله ؟!
_ خانم کرامت! منم ! بنیامین ، باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط میخوام چند ثانیه با پسرتون حرف بزنم، خواهش میکنم قطع نکنید !
حالا صدای میانسالِ زنونه ی پشت تلفن عصبی تر به نظر میرسه : ببین حروم زاده ! هرچقدر جواب تلفناتو نمیدم بازم زنگ میزنی ، بذار یه بار و برای همیشه روشنت کنم … نمیتونم چه گُهی خوردید که شهاب الان تو بیمارستانه و رگای دستشو بخیه زدن ، فقط میدونم که دیگه هیچ وقت نمیخوام صدای نحستو بشنوم ، و هیچ وقتم نمیخوام دور و بر شهاب بپلکی .
و صدایِ محکم کوبیده شدن تلفن و چند لحظه بعد صدای بوق تلفنی که به روت قطع شده.گوشیو میذارم سر جاش،" چطور مادرش فهمیده بود که ما باهاش چی کار کردیم ؟ … نه ! نمی تونست فهمیده باشه، حتما حدس زده ، یا شایدم وقتی شهاب می خواسته رگشو بزنه یه یادداشتی چیزی توش گذاشته و همه چیو گفته ؟ نه ! اینم نمیتونه باشه … چون اونطوری مادرش پای پلیسو وسط میکشید ! نع ! چرا اصلا باید این کارو میکرد ؟ … اوه شهاب ! … رگ دستشو زده … چه کیری … باید برم پیداش کنم … عَی ، همه ش تقصیرِ مَنه ، هرکسی هروخ بهم نزدیک میشه، ریده میشه به زندگیش "
رشته ی افکارمو می بُرَم و از باجه ی تلفن فاصله می گیرم … به سمت دکه ی اون حوالی قدم برمیدارم تا یه پاکت بهمن دول بخرم !


سعی میکنم سیگار سومو روشن کنم، فندکم شاس میزنه، رو مُخمه ، توی همین گیر و دار گوشیم زنگ میخوره ، فرزاده ، جواب میدم : چیه فرزاد ؟
با همون لحنِ همیشگی فرزاد گونه ش میگه : از دختره راضی بودی ؟
بالاخره سیگاره روشن شد ، پُک میزنم، مزه ش خوب نیست : آره، مگه میشه تو طرفو معرفی کنی و راضی نباشم ؟
دوتایی پشت تلفن میزنیم زیر خنده ، فرزاد میگه :پس چرا نکردیش کصخل ؟ پولتو به کص گاو زدی ، شنیدم فقط ساک زده …
پُک چهارمو میزنم: عَی چه جنده یِ دهن لقی ! … همه چیو کف دستت گذاشته ؟
پوزخند میزنه : بی خیال داداچ ! من و تو که این حرفارو نداریم .
حقیقتا حوصله شو ندارم و از این رابطه ی فِیک و کصشر خسته ام … : ببین فرزاد ، من الان یه کاری برام پیش اومد، بعدا میزنگم بحرفیم ، اوکی ؟
_ اوکی داداچ، مراقبت کن پَ .
تلفنو قطع میکنم … پُکِ پنجمو میزنم، کنار خیابون وایمیسم، دستمو به نشونه دربست می برم بالا و سوار اولین ماشینی که وایمیسه، میشم .


_ شما می دونی نزدیک ترین بیمارستان به دزاشیب کجاست؟
راننده ماشین نگاهی به آینه بغل می کنه و میگه : اره ، چطور ؟
_ به نظرت اگه کسی رگشو بزنه می برنش لقمان حکیم یا می برنش نزدیک ترین بیمارستانی که دور و بر خونه شونه ؟؟
راننده با تعجب بهم نگاه میکنه … میگم : آقا حواست به جاده باشه !
_ این سوالا چیه می پرسی بچه جون ؟! هر چی کصخل مُصخله سوار این ماشین میشه ، گیری افتادیما !
نفس عمیق میکشم و سعی میکنم اعصابمو کنترل کنم : رفیقم خودکشی کرده، نمیدونم کجاست ،دارم تلاش میکنم بفهمم کدوم بیمارستان میتونه رفته باشه .
راننده انگار که دوزاریش افتاده باشه : آخی ، بیچاره جوونای مردم دارن تو این مملکت به فنا میرن، دیگه آخرین چاره رو خودکشی می بینن ! … چی بگم والا پسرم ! توی این شهر هزارتا بیمارستانه، هرچقدرم حدس بزنی بازم نمیتونی مطمئن باشی .
سکوت جوابِ منه ،به جاده نگاه میکنم، خلوت و دلگیره … برخلاف بقیه ی روزا .
راننده میگه : بالاخره کجا میخوای بری ؟ نگفتی .
مکثی میکنم و میگم : همون نزدیک ترین بیمارستان به دزاشیب که خودت گفتی میدونی کجاست …


_ بیماری به اسم شهابِ کرامت دارید ؟
مسئول پذیرش به نظر بی حوصله میاد ، نگاهی بهم میکنه : شما چه نسبتی با بیمار داری ؟
_ دوستشم ، اومدم عیادتش .
_ متاسفم ولی ساعت بازدید،4 عصر تا 7 شبه .
نگاهی به ساعتم میکنم … یکِ ظهر ! ، سعی میکنم دست به دامن بشم : ولی من نمیتونم انقدر منتظر بمونم، خیلی وقته شهابو ندیدم، باید ببینمش ، مطمئنم منو ببینه حالش بهتر میشه .
بعد دستشو مثل ناظمای مدرسه میاره بالا و میگه : آقا بفرمایید همون ساعت 4 مراجعه کنید، مسیرو باز کنید ، نفر بعدی بیاد .
دستامو میذارم رو پیشخونِ مسخره ش ، زمزمه میکنم : خانم ، میدونید ساعت 3 باید برم بهشت زهرا، هفتمِ برادرمه … ( سعی میکنم بغض کنم ) بیچاره برادرم چن وخ پیش خودکشی کرد جونشو داد به شما ، شهابم باهاش رفیقِ جون جونی بود، خلاصه، خودکشیِ داداشم همانا خودکشی شهابم همانا !.. ( سعی میکنم گریه کنم ولی اشکایِ کیری نمیان ! به هرحال سعی میکنم صدامو گرفته نشون بدم . ) به خاطر همین میگم الان باید شهابو ببینم حتما ! درست قبل از مراسم هفتم برادرم.
مسئول پذیرش که به نظر میرسه احساساتی شده ، با چهره ای غمگین زل زده بهم … ادامه میدم : واقعا روزای سختیو سپری کردم همونطور که می بینید .
حالا مسئول پذیرش از رو صندلی مزخرف دیکتاتوریش پا میشه ، میگه : خیلی تسلیت میگم ، باید خیلی سخت بوده باشه براتون، پشت سرم بیاید اتاقشو بهتون نشون میدم.
از برادرِ نداشته م واقعا عذر میخوام … ولی مجبور بودم بکشمش تا بتونم واردِ اون اتاقِ تخمی بشم.


وارد اتاق که شدم … شهابو دیدم که به طرز دپرسی روی تخت لش کرده بود، مسئول پذیرش از اتاق لِفت داد تا من و شهاب تنها باشیم… به نظر میرسید مسئول پذیرش در جریان اندوهی که توش بودیم ، بود !
نزدیک تختش شدم ، دستمو گذاشتم کنار تختش : شهاب !
برگشت و با چشمایِ خونینِ خسته و بادکرده ش نگاهم کرد : چی میخوای ؟ اینجا چی کار میکنی ؟
_ اومدم ببینمت دیوونه !
_ " هه " …
به منظره ی پشت پنجره خیره میشه .
دستاشو میگیرم، مقاومت نمیکنه ، شایدم رمقی براش نمونده که مقاومت کنه : چی کار کردی با خودت دیوونه ؟
چیزی نمیگه …
_ شهاب میخوای نگاه نکنی بهم ؟ این همه دردسر کشیدم این تو رام دادن، اصلا میدونی ؟ … مجبور شدم یه داستان سَرِ هم کنم تا این زنیکه پذیرش، بذاره بیام تو، فک کنم سریعم بیاد بگه که بزنم به چاک … اصلا شاید یهو مادرت بیاد … اون وخ کونم پاره س ! … جنجال میشه ، نگام کن ببینمت برم!
چقدر کلیشه ای حرف میزدم … چه قدر کص میگفتم، و چه قدر کص میگم ، حالم از خودم بهم خورد، کاش قرصایِ افسردگیم همراهم بود ! … عَی بازم اون حس مزخرفِ خود بیزاری اومد سراغم، البته حقم داشت بیاد سراغم ! … چشام داشتن می دیدن که با کسی که عاشقش بودم چی کار کردم، قلبم طبیعتا باید فشرده میشد، مغزم باید مچاله می شد … و نورونام … باید بگا میرفتن !
_ شهاب ! …
حالا شهاب نگام میکنه : حوصلتو ندارم، نکنه میخوای مجبورم کنی داد بزنم و بگم بیرونت کنن ؟!
_ نه نه ! لازم نیست این کارو کنی … مگه نمیخوای منو ببینی ؟!
پوزخند میزنه : wow ! …
متوجه سوالِ احمقانه م شدم ، معلومه که نمیخواد ببینتم ! … چرا یه جوری رفتار میکردم که انگار به جای مغز ، اسفنج تو کله م کار گذاشتن ؟!
_ ببین شهاب ، فقط میخوام بدونی که همه چیز اون قدر که ساده به نظر میرسه نیست! … من با بابک و کامران قطع رابطه کردم، با فرزادم همینطور. و اگه تو بخوای میتونم برم اداره ی آگاهی ای چیزی ، فُرم پر کنم … من شاهدم دیگه ، میتونم کاری کنم که همشون تاوون پس بدن .
و مجددا پوزخند … چیزی نمیگه .
_ شهاب ! من واقعا اون آدمی که فکر میکنی نیستم ، میدونم فک میکنی لاشی اَم ، ولی نیستم، اون روزی گیج شده بودم، می دونی که داروهای سنگین واسه افسردگیم میخورم، قرصا گیجم کرده بودن … خودم نبودم ! وگرنه حتما یه گُهی میخوردم .
حس میکنم دارم چرند میگم … ولی بالاخره یه چیزی باید بگم ، اونم وقتی که جلوی یه قربانی تجاوز گروهی وایسادم که رگای دوتا دستشو زده !
بالاخره به حرف میاد : بهت پیشنهاد میکنم که بری … مادرم ممکنه هر لحظه بیاد ، یا بابام … اون وخ شاید …
جمله شو ادامه نمیده… دستاشو آروم می گیرم و آروم میگم : باشه ! … اصلا هر چی تو بگی ! … فقط … بهم یه شانس دیگه بده، میتونیم باهمدیگه زندگی کنیم، از کشور خارج بشیم، یا بریم یه شهر دیگه … دیگه نمیذارم کسی اذیتمون کنه، قول میدم .
بی تفاوته ، انگار حرفامو نمی شنوه … از اتاق خارج میشم و سعی میکنم با نهایت سرعت فرار کنم !

نوشته: میم_الف


👍 9
👎 0
7901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

810888
2021-05-21 03:19:17 +0430 +0430

چه پایان خاکستری و تلخی ! 😓

0 ❤️

810917
2021-05-21 08:49:34 +0430 +0430

ایولا میم الف دوباره داستان نوشت😁
ترسیدم دیگه نخوای بنویسی.

0 ❤️

810934
2021-05-21 10:11:51 +0430 +0430

انقدر طول دادی انتشار قسمت دوم رو که مجبور شدم دوباره قسما اول رو از اول بخونم یادم بیاد چه خبر بوده

0 ❤️

810971
2021-05-21 14:57:42 +0430 +0430

بنیامین جان خیلی دیر مینویسی یادمون میره داستانو لطفا زودتر بنویس
ممنون

0 ❤️

911240
2023-01-18 13:18:42 +0330 +0330

داستانت خوب بود. ممنون. ولی معلوم نشد چرا دوستات تصمیم گرفتن به شهاب که اتفاقا فهمیدن کراش توست، تجاوز کنن! اینا که ظاهرا تو خط دختر بودن و همیشه هم براشون فراهم بوده، چرا یه هوو اینطوری راست کردن روی شهاب تا این حد که بخوان به زور بهش تجاوز کنن؟!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها