نمیدونم چجوری ولی شد (۲)

1401/04/07

...قسمت قبل

خوب مرسی که قسمت اول رو خوندین و نظراتتونو گفتین!

صبح شنبه بیدار شدم هم خوش حال هم ناراحت تو این یه ماه وابستگی زیادی به خشی در من ایجاد شده بود نمیدونستم چجوری یه ماه نتونم ببینمش از شوخی‌هاش سکسی گفتناش اون عصبانیت که وقتی اذیتش میکنم رو تو صورتش داشت و در کل همه چیزش دور باشم.

به شیراز که رسیدیم همه چی عالی بود اقوام مادری خوبی داشتم من هم پسر با‌‌ادب اجتماعی و خوش رفتاری بودم تنها عیب من برای اقوام این بود که چرا هنوز مجردم خیلی زیاد هم خانواده‌ام هم اقوام ‌دوستان نزدیک میگفتن زن نمیگیری چرا زندگیت سروسامون میگیره اقای دکتر شما وضع مالیت که خوبه نمیدونم قیافت که حرف نداره وووو خیلی نصیحتهایی که با خنده و سکوت جواب میدادم تنها بدی دیدن اقوام همین بود

تو این یه ماه بعضی وقتا با خشی ویدیو کال تلفن، صحبت میکردیم و همش میگفت نیستی حال و هوای اینجا گرفتهس خلاصه این یه ماه به زور گذروندم البته از شانس بد من مجبور شدم یه هفته‌ای بیشتر بمونیم

برگشتم تهران تنها کار مهم برام دیدن خشی بود رفتم سمت خونش در زدم و یه صدای گرفته خواب‌آلود گفت:
-بله
+سلام از اداره پست هستم بسته‌تونو آوردم
-من بسته‌ای نداشتم
+مگه شما خشیار …. نیستید!
-بله خودمم ولی من بسته‌ای نداشتم
+اقا من بسته‌تونو باید تحویل بدم اگه میشه بزنید درو بیام بسته‌تونو بدم
-واحد۶
در باز شد و من بدو بدو رفتم منتظر اسانسور نشدم سریع رفتم در اپارتمانش زنگ رو زدم در باز شد بعد یه ماه و خورده‌ای میدیدمش واقعا حس خوش‌حالیش‌ رو نمیتونم توصیف کنم کل پر مراش ریخته بود
-پشمامم تو اینجا چیکار میکنی بیا بغلم کس کش
وای بغلش گرم نرم یه کم بوی دهنش که از خواب بلند شده بود بد بود ولی حس خیلیی خوبی داشتم
+سوپرایز شدی!
-اره بابا کصخل برگام ریخت
+خب بگو ببینم چیکارا میکردی…
ساعتها نشستیم چرت و پرت از اینور و اونور واقعا دلم تنگ شده بود براش خیلی خیلی زیاد نمیدونم چطوری توصیف کنم
-ناهار میخوریم
+ای گفتی دارم میمرم از گشنگی
-چی بخوریم …

ناهار سفارش دادیم و قرار شد بشینیم فیلم ببینم گشتیم و گشتیم تا من یه پیشنهاد جسورانه دادم
چون میدونستم خشی در مقابل ال‌جی‌بی‌تی‌ها ساپورت میکنه و…. ولی میدونستم که استریته یعنی هیچ وقت گاها نشانه‌هایی بروز نمیداد حتی من که بایسکشوال هستم نشانه و سوتی زیاد دارم

خلاصه من گفتم خشی بشینیم فیلم love simon رو ببینیم میگن فیلمه خوبیه

خب خب میدونم دیره برای گفتن این جزییات😅
ولی

من خشی از لحاظ فیس و اندام خیلی نقاط اشتراکی داریم هر دو توپریم چاق نیستیم فیس متوسط تیپمون اوکی و تمیز و هر دوتا مون بدنهای نرمی داریم

خشی گفت بشینیم ببینم خلاصه ما ناهار رو خوردیم فیلم رو دیدم یکم فضا بین ما فرق میکرد یه گرمای خاصی بود زیاد نبود ولی بود فیلم تموم شد خشی گفت بیچاره پسره و کام اوت بدی داشت و از این دست حرفا من تعجب که چرا انقدر حال کرده با فیلمه که من بعد تقریبا نیم ساعت گفتم خشیی:

+جانم
-خیلی وقته میخوام یه چیزیو بگم بهت
+(داشت چیپس میخورد با دهن پر ) بگگگوو
-راسش یکم درکش سخته برای جامعه و میدونی غیرقابل قبوله
+خب!!؟
-راسش من شاید حسی خاصی به پسرا داشته باشم
یه سکوتی ایجاد شد بین ما استرس شدید گرفتم عرق کردم کلا هنگ کرده بودم که گوشی خشی زنگ خورد…

چند دقیقه‌ای صحبت کرد که فهمیدم مامانشه و باید بره جایی
گوشی رو قطع کرد و گفت مامانمو باید ببرم خونه عمه‌ام عموم اومده و فلان کلا انقدر ذهنم درگیر چند دقیقه پیش بود واقعا حرفاش رو متوجه نشدم فقط متوجه شدم که اگه بخواد منو برسونه مسیرش دور میشه و فلان و اینا که منم خیلی اروم و بی سر صدا رفتم هنگ کردم استرس زیاد رفتم تو پارک و شروع کردم سیگار کشیدن راسش تاز شروع کرده بودم به سیگار کشیدن از وقتی با خشی اوکی شده بودم هنوز نمیتونستم دود رو کاملا ببرم تو ریه‌هام و الان به حال اونموقعم میخندم 😂😂 چون فاز شکست عشقی برداشته بودم ولی استرس خیلی زیادی داشتم از این بابت که خشی دیگه نخواد با من دوس باشه یا متنفر باشه از من و هزاران فکر دیگه خلاصه بعد چند ساعتی رفتم و خونه و همونجور با لباسام خوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم ۱۱ میس کال خشی و کلی پیام داده بود و اینا پر مرام ریخت و سریع پاشدم بهش زنگ زدم و
+مرتیکه کونی چرا تلفنتو جواب نمیدی پیام که هیچ چه وضعشه
اصلا نمیذاشت صحبت کنم یه لحظه‌ام اجازه صحبت رو به من نمیداد

  • بابا خواب بودم کصخل ندیدم حالا مگه چی شده.
  • خب نگرانت شدم چرا اینکارو میکنی فکر کردم که
    -فکر کردی که چی؟
    +هیچ ولش کن کجایی تو الان
    -من خونم الان بیدار شدم
    +ببین تا یه ربع دیگه اماده باش گشنمه بریم صبحونه بزنیم
    همچنان که میخواستم بگم چه فکری کردی قطع کرد
    منم سریع سریع تند تند یه تیشرت مشکی با شلوار لی ابی روشن پوشیدم و رفتم سر کوچه دیدم اونجا منتظره تعجب کردم چون خشی همیشه ادمو معطل میکنه و همیشه سر این قضیه دعوا داریم واقعا پشمام ریخته بود سوار ماشین شدم زیر چشماش سیاه شده بود و معلوم بود نخوابیده و تیشرت قرمزش که همیشه بهش میگم خیلی بهت میاد رو پوشیده بود

-مرتیکه عوضی چرا گوشیتو جواب نمیدادی دیشب
+خب حالاا چیشده مگه مهمه؟
-اره معلومه که مهمه
+الکی
-خب ببین الان میریم کافه یه چیزی میخوریم بعد چند تا سوال از دارم ناراحت نمیشی
+نه چرا ناراحت شم مگه چیزی شده
-نههه یه سوالی ذهنمو درگیر کرده
+خب بگو ببینم
-امیر تو گی‌ای؟
مبخواستم بگم بایسکشوال ولی نمیدونم چرا یکباره گفتم

  • شاید!
    -جدی؟
    +خب راسش خیلی ذهنم درگیر بود
    -خب نظرت چیه نمیخوای دیگه با من دوس باشی و حست و اینا چیه
    +حسی ندارم اوکی فرقی که نمیکنه

خب خوش حال شدم که با این قضایا مشکلی نداشت

گذشت روزها ماها منو خشی خیلی صمیمی شده بودیم ولی از اون روز به بعد خیلی راجب قضایای که من گی‌ای هستم و اینا صحبت نکردیم و تنها چیزی که خشی میدونست اینه که من رو یکی کراش دارم و از اون لحظه که فهمید گی‌ام مطمئن شد خودشه چون ضایع بازی زیاد دراورده بودم صحبت که میکرد فقط گوش میدادم با لبخند ناخوداگاه بغلش میکردم و ….
همه چی خوب بود ولی من بیشتر از این میخواستم مال من باشه تا موقعی که منو خشی و سعید عینکی و دختر عمه من کسی که من اونموقع ها یکی از بهترین دوستام بود و میدونست رو خشی کراشم با هم اکیپی میرفتیم بیرون من تجربه اولم بود راسش چون تا اونموقع بیشتر تو فاز درس و مدرسه و کنکور دانشگاه بودم حالا که کمی سرم خلوت تر بود بیشتر دنبال تفریحات نکردم بودم خلاصه ما چهار نفر در هر شرایطی کنار هم بودیم و دوست بودیم و انصافا خیلی خوش میگذشت به ما

شب اعتراف:)

دقیقا یادمه از خونه مادربزرگم اومدم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم گوشیمو باز کردم رفتم تو پیام خشی ؛ منو خشی زیاد چت میکردیم جدا از اینکه بیشتر اوقات رو با هم بودیم چت هم زیاد میکردیم بیشتر وقتا تا دیر وقت و شب بخیر رو من میگفتم و دیگه میخوابیدیم.

ساعت 23:56 بود یه پیام طولانی نوشتم که:

ببین خشی اینجوری نمیشه من تورو دوست دارم
میخوام مال من باشی میخوام وقتی میبینمت بغلت کنم ببوسمت لبات رو حس کنم دیگه نمیتونم ادامه بدم دوستی خیلی خوبی داشتیم میخواستم بگم فک نکنم بتونیم رفیق باشیم چون من دوست دارم امیدوارم که موفق باشی زندگی چرخش داره❤️🙂

پیام رو فرستادم نمیدونم چرا ولی خیلیی یهویی تصمیم گرفتم.

هعی وات رو چک میکردم و میدیم خبری نیست هیچ کار دیگه‌ای انگار نداشتم ساعت دور و بر ۱۲ و ربع بود اومدم و‌ دیدم همونموقع سین زد پشمام ریخت گیج شدم وارد پیامش نشدم

خلاصه پیام خشی
😂😂
افرین کیف کردم که اخر گفتی
میدونستم راسش خودم
بخدا داداشمی بالاخره گفتی
چرا اینجوری میکنی که دیگه رفیق نباشیم
صحبت میکنیم و خیلی چیزا رو فراموش میکنیم
حالا اومدی سین‌تو بستی داری پیاممو میخون
هوی الللو چرا جواب نمیدی

اصلا نمیتونستم پیامشو سین کنم انلاین بودم ولی سین نمیکردم از بالای صحفه که نوتیف میومد میدیدم پیاماشو

دیدم داره زنگ میزنه اسم خشی رو
‏♾️khashi khodam
یعنی خشی من سیو کرده بودم گوشی رو قطع کردم یه سه چهار بار پشت سر هم ریجکت میکردم و داشتم اهنگ خاطرات بد ارتا رو گوش میدادم گریه نمیکردم ولی یه بغضی تو گلوم داشتم
یه شماره ناشناس داشت تماس میگرفت اول تعجب کردم چون دیر ویت بود جواب دادم
-بله
+مرتیکه کصخل چرا جواب نمیدی
سریع گوشیو قطع کردم دلیل کار احمقانه اون لحظمو نمیدونستم ولی نمیتونستم با خشی صحبت کنم تا چند دقیقه‌ای گذشت که
گوشی دومم شروع کرد به زنگ خوردن سعید عینکی بود گفت:

-امیر عزیزم چیشده گلم
+(انگار نمیشنیدم چی میگه )بگو چیه الان حوصله ندارم
-الو عوضی چرا گوشی منو جواب نمیدی
+نمیدونم نمیتونم الان باهات صحبت کنم
-خب میخوی رفتم خونه صحبت کنیم!
+اگه میشه بشنیم فردا بهتره
-باشه فردا من بعد از کلاسم بهت زنگ میزنم
جواب میدیا کیر نمیکنی منو فهمیدی!؟
+باشه اوک

واقعا خوابم نمیبرد فردا ساعت ۹ خودمم کلاس داشتم (البته من دانشگاهم تموم شده بود)
ساعت ۲ شب بود دیدم خشی دوباره پیام داد

امیر عزیزم
جواب منو نمیدی
میدونم پیامم رو میبینی سین هم بکن دیگه
افرین حالا شد
یه چیزی بگو دیگه چرا لال‌مونی گرفتی
جان من میگم جان من یه چیزی بگو
هر چی تو بگی قبوله هرچی نه نمیگم

گفتم:
میشه فردا کامل صحبت کنیم!

گفت:

باشه باشه فردا بعد کلاسم اصلا میریم یه وری صحبت میکنیم باشه خوبه منتظر زنگ باش

در حد ده دقیقه تو صحفه چت هیچی نبود تا…

امیر شب بخیر نمیگی بم مثه هر شب!

اینجا بود که واقعا دیگه گریه کردم و اشکام بند نمیشد

-شب بخیر
+شب تو هم🖤

نمیدونم تا فردا ظهر اندازه چند ماه گذشت ولی نمیگذشت تااا محمد زنگ زد که قرار شده شب جمعه بریم باغ با بچه ها که خشی هم بود دیگه من گفتم نمیام ولی محمد خیلییی اصرار کرد و ناچارا گفتم اوکیه میام
ساعت نزدیکای یک ظهر سعید عینکی زنگ زد
-الو
+چیه چی شده؟
-دیشب چی شده بود بین تو و خشی

  • هیچی بحثمون شده بود
    -سر چی؟
    +به تو ربطی نداره عزیزم
    -یعنی الان ما شدیم غریبه
    +بگی نگی
    -اه امیر خیلی پرو شدیا
    +شوخی میکنم چیزی نبود حل شد بابا دیشب مهم نیس زیاد
    -ببین من گاو نیستم ولی اوکی الان دم در موسسم بیا پایین نه و اینام نداریم اگه نبرمت پیش خشی جرم میده میای پایین یا با لگد بیام ببرمت
    +میام

خب دوستان خوش حال میشم نظراتتونو بگید قسمت بعدی وارد فاز اروتیک داستان میشیم ممنونم که وقت گذاشتین اولین تجربه من هست راهنماییم کنید لطفا

ادامه...

نوشته: Gaysyg


👍 12
👎 0
13401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

881959
2022-06-28 02:34:07 +0430 +0430

داستانت خوب و عالی بود
واقعا از لحن داستان میشه فهمید که در انطباق کامل با واقعیته
دس به قلمتم خوبه
خیلی بی تلکف و ساده نوشتی 👌👌👌👌👌
فقط چنتا غلط نگارشی هستش که ویرایششون کن
منتظر ادامه داستانت هستیم🥰🥰

3 ❤️

882071
2022-06-28 23:42:29 +0430 +0430

تروخدا سریع بزار بقیشو

0 ❤️

882117
2022-06-29 02:21:58 +0430 +0430

کصشر

0 ❤️