گالری چهره نو (۲)

1401/07/23

...قسمت قبل

(این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “راهروها” با روایت هومن و “علیرضا” با روایت علیرضا ، نوشته شده است.
هر کدام از این سه مجموعه و هر کدام از قسمت های آنها هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن فوق العاده زیاد (تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت"+" متعلق به راوی داستان، باراد، است.)

به رفتن علیرضا نگاه میکنم. همه چیز داره درست پیش میره. من دو بار این مدل سکس رو امتحان کردم. بار اول با زانیار که البته قصد اذیتش رو نداشتم گرچه اذیت شد، حالام با این پسره علیرضا… برگشت بهم نگاه کرد… الهی! براش دست تکون میدم. بازم میای! برام مثل روز روشنه که میای! مگه میشه عاشق من نشی! چرا به آسمون نگاه میکنه؟ چرا ترسید؟ ولش کن.
چه حال خوبی دارم. احساس شادابی عجیبی دارم. اصلا چقدر حس نقاشی دارم! دلم نقاشی میخواد… آخرین بار کی اینجوری دلم نقاشی کشیدن خواست؟ اصلا یادم نمیاد! مهم نیست!
طرحی توی ذهنمه. میرم سراغ مقوا و ذغال… دقیقا مثل اوایل کارم تو گالری، مثل هفت سال پیش، طرح رو به وضوح توی ذهنم میبینم: یه تکه آینه شکسته که دستی اونو گرفته، یه چشم توی آینه هست و از زیر دست قطره اشکی میچکه. انگشتها از زیر آینه وارد داخل آینه شدن و مردمک چشم رو گرفتن… ناخن ها با خطوط توی مردمک یکی شدن… سایه باید به نحوی خورده بشه که یک ایهام برای بیینده به وجود بیاد: دست وارد چشم شده یا چشم وارد دست؟
نمیدونم چقدر گذشت. فرهود اومد توی اتاقم:
فرهود: بارادم؟ چه میکنی که الان چند ساعته خبری ازت نیست؟
دستشو انداخت گردنم و صورتمو بوسید… وای از لبای قلوه ای کوچولو و همیشه قرمزش… روی نقاشیم خم شد:
فرهود: یا خود خدا… چقدر این خوبه! چه چشم قشنگی…
ماتش برده بود. زدم بهش:
+خودشیرین!
فرهود: زانیااااار؟ زانی؟ کجایییییی؟
+چرا داد میزنی فرهود!!
زانیار اومد توی اتاق: چیشده؟ چرا داد میزنی؟
فرهود: زانیار اینو نگاه کن!
زانیار اومد سراغ نقاشیم. چشماش گرد شد: چقدر خوب سایه زدی…
+شلوغش میکنین! گرسنمه صبحونه نخوردم! شمام انگار نه انگار!
زانیار: والا ما گلومونو پاره کردیم! تو نیومدی! با علیرضا چه کردی؟
+هیچ. یه هیدروکورتیزون بهش دادم و دوش گرفتیم. انگاری سوراخش زخم شده بود.
دیگه خبر خاصی نشد و بعد ناهار دوباره یکم روی نقاشی کار کردم تا بالاخره مهمون مهم و ارزشمندمون(!!) رسید. با بچه ها طی کردم که رفتارمون باید جلوی یاوری و اعتصام پرور مهربون باشه. ولی… تا اومد داخل… این چرا انقدر شکل علیرضاست؟؟ نکنه با هم نسبت دارن؟ کلا یک ساعت به معرفی و خوش و بش گذشت.
زانیار: خب…خب…هومن رو خسته نکنیم. ما خیلی خوشحالیم که اینجایی.
یاوری در حالی که سرشو به نشانه تایید تکون داد و با اعتصام پرور بلند شدن. هممون به نشانه احترام بلند شدیم و بعد خداحافظی کردن و رفتن.
فرهود در حالی که از پنجره داشت بیرون رو نگاه میکرد: رفتن…نمیبینمشون!
زانیار به طرف آیفن رفت و دکمش رو زد: آره…اینه ها…سوار ماشین شدن… (مکث) تمام.

خب! خوش اومدی هومن! خوشامدگویی اصلی شروع شد. آشغال سر راهی…

+پس هومن تویی!
هومن:تقریبا یه ساعت پیش به هم معرفی شدیم!
فرهود: نشدیم! الان قراره بشیم!
هومن: من…منظورتونو نمیفهمم.
زانیار: همینجور که ایستادی بچرخ.
هومن:جانم؟
+کری مگه؟ گفت چرخ بزن.
چرخید و لحظه ای که پشتش به ما شد زانیار محکم زد روی کونش. عین برق گرفته ها به سمت زانیار برگشت.
هومن:چه گهی خوردی؟
فرهود:هاااااااااااااااااااا؟ تو الان چه گهی خوردی؟
صبر کن ببینم! این اون واکنشی نیست که من منتظرش بودم… مگه پرورشگاهی و بی پدر مادر نیست؟ پس… مگه نباید تو سری خور باشه؟؟
هومن یه قدم به سمت زانیار برداشت.
هومن: چه گهی خوردی؟
زانیار اصلا خودشو نباخت. اون اخم همیشگیش موقع مدلینگ عکاسی هاش رو به خودش گرفته بود. به خودش مسلط بود، بایدم باشه… اون پسر خودمه!
هومن: فکر نمیکنی برای برخورد بار اول، خیلیم شوخی خوبی نباشه؟
زانیار: اینجا همه چیز جدیه! باور کن تو آخرین نفری هستی که دلم میخواد باهاش شوخی کنم!
فرهود: و اینکه سعی کن مودب باشی و حرف گوش کن!
حواس هممون به فرهود پرت شد. زانیار نگاهم کرد. دستمو بردم بالا و بهش فهموندم کوتاه بیاد. فهمید و سرش رو تکون داد.
هومن به سمت فرهود: و تعریفت از یه آدم حرف گوش کن چیه؟

هووو…زیادی داره به فرهودِ من نزدیک میشه… گفتم:
+اینجا استودیوی ماست و قوانین خودشو داره.
هومن: و ارتباط قوانینتون با کون من چیه؟
فرهود: وقتی شلوارت رو دربیاری میفهمی!
هومن: میخوای شلوار تو رو دربیارم ژیگولی؟
فرهود جا خورد… اونم انتظارشو نداشت. که اینطور… من کلی روی تو سری خور بودن این پرورشگاهی حساب کرده بودم! حالا که اینطوره باید جور دیگه ای برنامه رو پیش ببرم… نقشه اصلیم که سر جاشه. بلایی سرت بیارم آقا هومن…
هومن به سمت فرهود: میخوای امتحان کنیم ژیگولی؟
+مودب باش پسر جون.
هومن: جایی برای ادب نذاشتید.
به طرف فرهود برگشت و دستشو گذاشت روی سینش: ببین خوشگله، من از پرورشگاه اومدم نه از پشت کوه! دفعه آخرت باشه اونطوری که عادت کردی باهات حرف بزنن با من حرف میزنی.
فرهود رو هول داد عقب و برگشت طرف زانیار، که زانی دو تا دستاشو به علامت تسلیم بالا گرفت:
زانیار:خواستیم پسرونه بهت خوشامد بگیم! به هر حال تو مهمون مایی!
هومن: پس شوخی بود.
زانیار: قطعا! فقط محض خنده بود.
هومن: آخه گفتی اینجا همه چیز جدیه!
زانیار: اونم محض خنده بود!
هومن: پس تو همونی هستی که وظیفت خندوندن بقیه اس؟
اخمای زانیار تو هم رفت.
هومن: اخم نکن گوگولی! وظیفتو به خوبی انجام دادی!
پسره از اونایی نیست که قبلا باهاش برخورد نکرده باشم. قلدره… ولی من بارادم! زیادی خودشو دست بالا گرفته!
+بشین. فرهود، زانیار لطفا شمام بشینین.
نشست؟ چرا نشست؟ چرا به حرفم گوش داد؟؟ فهمید؟ فهمید باید عقب بشینه؟ منم که همینو در موردش فهمیدم! داریم دست همدیگه رو میخونیم؟ خیلی خب… بچرخ تا بچرخیم.
لبخند زدم.
+باید مسیر خستت کرده باشه. (ایستادم) بیا… بیا خودم شخصا بهت اتاقتو نشون بدم. وسایلتم باید جا بدی.
حرفی نزد. با مکث نگام کرد و بلند شد. خب! مثل اینکه توی ارزیابی موقعیت، موفقیت آمیز عمل کرده! به تمیزکار گفته بودم براش اتاق آخری طبقه بالا رو حاضر کنه ولی فکری توی ذهنم اومد. بردمش سمت اتاق آخری همین طبقه! گرچه این اتاق، یکی از بهترین اتاقا بود و نمیخواستم اتاق به این خوبی رو بهش بدم، ولی خب همش 10 روزه و البته حالا که تو سری خور نیست، برنامه عوض شده… دلیل مهم تری دارم: دید داشتن اتاق به استخر و برنامه جدیدی که تو ذهنم جرقه خورده بود. در رو باز کردم و رفتم تو.
+اینجا رو خیلی سریع مجبور شدیم آماده کنیم. صبح خدمتکار تمیزش کرده و چون کسی ازش استفاده نمیکرده کم و کسر زیاد داره.
هومن: ممنونم.
تقریبا تا بینیم بود. ازش بلندتر بودم. احتمالا دور و بر 175 باید باشه… من 182 تام.
هومن: درست میگفتی.
(احمق! حالا کجاشو دیدی آقا پسر!)
+من معمولا درست میگم. تو کدومشو میگی؟
هومن: اینکه مسیر خستم کرده!

بی شعور رو نگا! داره بهم میگه برم بیرون! باشه میرم، ولی خیلی بی شعوری!
برگشتم توی سالن. زانیار و فرهود سرشون رو انداخته بودن پایین. بازوهاشونو گرفتم.
+بریم گالری.

فرهود: باراد کار به جایی رسیده که این پسره هنوز نرسیده ما سه تا باید استودیو رو ول کنیم بیایم گالری حرف بزنیم؟
+میدونم ناراحتی عزیزم. به اون لحظه ای فکر کن که برای تلافی داری کونش میذاری!
زانیار: والا این که من میبینم یهو کونمون نذاره خیلیه!
+چرا انقدر خودتونو باختین؟ به من گوش کنین. فرهود به جای نگاه کردن به زمین به من نگاه کن. تو و زانی هیچ وقت اجازه ندارین به من نگاه نکنین!
خیلی ناراحت بود. پسرم! الهی! جفتشون بهم نگاه کردن:
+یه چیزی رو متوجه شدین؟ چهرش شما رو یاد کسی ننداخت؟
هر دو یکم فکر کردن و سرشونو به علامت منفی تکون دادن.
+علیرضا.
چشماشون گرد شد!
زانیار: وای… راست میگی… فقط تفاوتشون توی اینه که علیرضا چشماش رنگی بود.
فرهود: راست میگی… حتی تقریبا هم قد هستن…
+حالا به من گوش کنید. برمیگردیم استودیو. از بیرون شام میگیریم. خیلی دوستانه باهاش رفتار میکنیم. وانمود میکنیم که واقعا یه خوشامدگویی پسرونه بوده و قصدی نداشتیم و نداریم. فردا صبح اعتصام پرور برای کلاس میاد استودیو و اینجور که من برآورد کردم هر حرکتمونو به یاوری اطلاع میده. فردا پنجشنبس و پشتش جمعه ی تعطیل رو داریم. به علیرضا زنگ میزنم. عجیب شبیهن… جمعه شب جلوی هومن، توی استخر، ترتیب علیرضا رو میدیم. علیرضا دو تا داد اونجوری عین دیشب بزنه، این میفهمه کجا چه خبره… احتمالا واکنشش گفتن به یاوری یا اعتصام پروره… در هر صورت هم اشتباه میکنه… چون ما میتونیم به بهونه خبرچینی حالشو بگیریم و یاوری هم نمیتونه حرف بزنه. قبلا هم اینکار رو کردیم.
فرهود: چجوری علیرضا رو ردیف میکنی بیاد؟

  • شمارشو گرفتم!
    زانیار خندید: باراد میدونی من چقدر دوستت دارم؟
    به زانیار خندیدم و به فرهود نگاه کردم. خیلی ناراحت بود! بلند شدم رفتم طرفش و سرشو گرفتم تو بغلم.
    +فری؟ فرفری؟
    زانیار: فرهود؟ عزیزم چرا انقدر ناراحتی؟
    فرهود: من حس خوبی ندارم. این پسره خیلی هاره.
    زانیار: موقع افتتاحش اول تو برو سراغش تا ببینی چقدر خوبه یه سگ هار زیرت داد بزنه!
    +موافقم. اولین بار مال توئه. الانم ازت میخوام ناراحت نباشی و بیای بریم که تا جمعه هنوز مونده… باید حفظ ظاهر کنیم. روتون حساب میکنم. باشه؟
    شب شام گرفتیم و رفتیم استودیو. به زانیار گفتم بهش بگه بیاد باهامون شام بخوره. وقتی اومد سر میز براندازش کردم. خوشگله! چشم و ابروی مشکی و پوست سفیدی داره. من توی 18 سالگیم شبیه شلغم بودم! لاغر و دراز و استخونی با دو تا چشم آبی تو گود رفته وسط یه صورت مثل گچ سفید! این چقدر هیکلیه! سر میز جَو به شدت سمی بود! ولی جالبه! چون لبخند روی صورتش گواه رضایتش از این وضعیت بود! فهمیده ما باهاش حال نمیکنیم و احتمال درگیری رو میده، از حالات نگاه کردنش به ماها پیداس… عجیبه، همیشه فکر میکردم بچه های پرورشگاهی تو سری خور باشن…
    +چقدر سنت به هیکلت نمیخوره.
    هومن: دنیا پر از تضاده.
    فرهود: خوش تیپ هم هستی.
    هومن: ممنونم. توام خیلی خوش قیافه ای فرهود جان.
    فرهود ابروشو بالا انداخت: میدونم.
    هومن: واقعا پدرت چینیه؟
    فرهود: بله… شغل پدر تو چیه؟ آآآآآمم…وای ببخشید… یه دقه یادم رفت! گفتی از پرورشگاه اومدیا! ( و زد زیر خنده) راستی، اینکه توی پرورشگاه بودی به این معناست که پدر و مادر نداری و ممکنه حرومزاده باشی. درسته؟
    من و زانیار به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده… فرهود میخواد جرش بده، پیداس!
    هومن مکث کرد: ممکنه! احتمالش هست.
    +فرهود، هومن رو اذیت نکن! هنوز زوده باهاش شوخی کنیم، یه وقت ناراحت میشه. همین الان گفت که دنیا پر از تضاده!
    زانیار: دقیقا درست گفت. باهات کاملا موافقم هومن عزیز. مثلا همین خود تو! فکرشو میکردی با ما سر یه میز پیتزا بخوری؟
    هومن: نه. اصلا.
    زانیار خندید و هومن هم شروع به خندیدن کرد. سرشو تکون داد و پیتزاشو داشت میخورد. اصلا از عقب نشینیای این پسره خوشم نمیاد… حس میکنم در این عقب نشینیا چیزی اشتباست.
    فرهود: اصلا تا حالا پیتزا خورده بودی؟
    هومن لبخند زد: فرهود عزیز خیلی غذاها هست که امتحان نکردم. مثلا موش و سوسک و سگ!
    فرهود: بله؟؟؟؟
    هومن: راسته که شما چینیا از لاک پشت ژله درست میکنین؟ واقعا لونه پرنده رو هم میپزین میخورین؟ خب چرا؟ مثلا مگه همین پیتزا چه ایرادی داره؟ نکنه اونجا پیتزا گیر نمیاد؟
    فرهود یهو سرشو آورد بالا و به وضوح عصبانی شد، میخواست چیزی بگه که لحن شوخ و لبخند هومن حذف شد:
    هومن: پسر تو دوباره برگشتی به تنظیمات کارخانه؟ بهت گفتم که من از پرورشگاه اومدم نه از پشت کوه!
    قیافه فرهود وا رفت!
    بیا! گفتم یه چیزی اشتباست! فرهود تو افق محو شد! فرهود رو ناراحت کرد… تاوانش رو میده. بعد از شام هر کدوم رفتیم اتاقامون. نقاشی… سرم به نقاشیم گرم شد. فقط یه لحظه سرم رو بالا آوردم و دیدم فرهود جلومه. یه شلوار گشاد راحتی، با یه تیشرت گشاد و بلند تنش بود، قطعا حوصله نداره که اینجوری لباس پوشیده. عینک گرد و یه وری روی صورت بی حوصلش، با لبای قلوه ای آویزونش رو نیگا!
    +کِی اومدی تو اتاق؟
    -ساعت 3 صبح داری نقاشی میکشی؟
    ساعت کِی سه شد؟ محو کار روی نقاشی بودم. فرهود اومد سمتم.
    -نمیتونم بخوابم باراد.
    بلند شدم بغلش کردم: دستام ذغالیه. الان میام.
    دستامو شستم و برگشتم تو اتاق. فرهود وسط اتاق ایستاده بود و داشت به نقاشیم نگاه میکرد.
    -باراد چقدر این چشم قشنگه.
    +مرسی. بیا اینجا.
    پیراهنم رو درآوردمو بغلش کردم. عین بچه گربه توی بغلم اومد… فهمیدم زیادی ناراحته.
    +بیا بخوابیم. فقط چراغ خواب رو روشن بذار.
    توی تخت، بغلش کردم. دست انداختم تیشرتشو درآوردم. سرشو آوردم بالا و شروع کردم به بوسیدن لباش.
    +چیه فرفری؟ این پسره رو کونش میذاریم.
    -هیچ. مهم نیست. دلم برات تنگ شد…
    +شلوارتو دربیار.
    -نه باراد. جونِ سکس ندارم. همین بوس کردنت رو میخوام.
    شروع کردم به بوسیدن لبای قلوه ایش… چرخوندمش و به پشت درازش کردم. روش که خوابیدم تا سینم به سینش خورد آه کشید. عشق بازی با فرهود رو به اندازه ساک زدنای زانیار دوست دارم! فرهود کلا توی سکس خشنه و به قول خودش تا گریه یا خون طرف مقابل رو نبینه ارضا نمیشه… ولی… به من که میرسه از لطیف هم لطیف تر میشه. روی فرهود خوابیدم و شروع به بوسیدن گردن و لباش کردم. دستاشو بالای سرش گرفتم و وزنمو کامل روش انداختم. آهی کشید، شروع به لیس زدن گردنش کردم و همینطور این لیس ها رو ادامه دادم و تا نافش رسیدم. کیرش از زیر شلوارش کاملا بیدار بود. دست انداختم شلوار و شورتش رو در آوردم. کیر صورتی لاغرش بیرون افتاد. اولین لیس رو که براش زدم آهش هوا رفت. پاهاشو بالا گرفتم و سوراخش رو لیس زدم. لیس زدنم رو از سوراخش ادامه دادم و تا خود تخما و کیرش بالا اومدم. شروع به ساک زدن کردم، تخماش رو میمالیدم و لیس میزدم. صدای آه هاش کل اتاق رو گرفته بود. صورتم رو گرفت و منو بالا کشید. صورت به صورتش شدم، یه لب محکم ازم گرفت:
    +فرفری من چشه؟ این پسره خُلقت رو به هم زده؟
    فرهود: هم آره هم نه!
    +چرا آره و چرا نه؟
    فرهود: خب بهم توهین کرد. و اینکه فکر میکنم که زیادی بیخیالشی!
    +توهیناش رو میذاری سر کیرت و میکنی تو کونش! فرفری گوش کن… من سوراخ کون این پسره رو بهت قول میدم. باشه عزیزم؟

فرهود خندید. آره… تو برای من فقط بخند… لبای قلوه ای کوچولوش… چشای باریک و بادومیش… خدایا… فرهود عشق من!
+گفتی جونِ سکس رو نداری؟
فرهود: آره. دلم سکس نمیخواد.
+ولی من میخواد. باراد خان رو بدجور بیدار کردی!
فرهود: نمیخوام. سکس نمیخوام.
+بتاب.
خندم گرفت. برام ناز میکنه! سکس نمیخوای؟ خب بیجا کردی نصفه شب اومدی تو اتاق من و زیرم خوابیدی! وقتی با منی باید همیشه سکس بخوای! الآنم میدونم که سکس میخوای ولی دوست داری نازتو بکشم! خب میکشم! من ناز تو رو نکشم ناز کی رو بکشم؟ حالا فوقش مجبورت نکنم برام بخوری! پسر من! از روش پایین اومدم و بالش رو از زیر سرش برداشتم. به یه سمت دیگه نگاه میکرد. کشیدمش سمت خودم و به شکم روی بالش تابوندمش. از کمد کناری یه کاندوم و ژل برداشتم. توی سکسایی که آدماشو یاوری برامون میفرسته، چون میدونم که ازشون آزمایش میگیره معمولا کاندوم استفاده نمیکنیم. ولی در مورد خودمون، اکثر مواقع کاندوم رو داریم مگه اینکه سکسمون یهویی بشه. مثه اون روز تو آشپزخونه با زانیار.
کاندوم رو روی کیرم کشیدم.کف دستم ژل ریختم و به کیرم مالیدم.
+فرهود بیشتر باز کن. میخوام دوباره سوراختو لیس بزنم.
پاهاشو باز کرد. لمبراش رو باز کردم و سوراخش رو لیس زدم. دوباره به آه کشیدن افتاد. سوراخ و تخماش رو لیس زدم. روی سوراخش ژل ریختم و انگشتش کردم. با اینکه چند سال بود که با فرهود سکس داشتم ولی هیچ وقت دلم نمیومد بدون انگشت کردن و عشقبازی بکنمش… خیلی برام عزیز بود و همیشه واکنش صورت و حالات چشماش، ارضای عمیق منو تکمیل میکرد. از من لذت میبرد و من از لذتش بیشتر لذت میبردم تا از بدنش. انگشتش کردم و روی گردنش خم شدم. گوشش رو آروم توی دهنم گرفتم که آه بلندی کشید. پشت گوشش، لاله اش… لیس میزدم و همزمان انگشتش میکردم. آه های پر از لذتی میکشید.

+مطمئنی که هنوزم سکس نمیخوای؟
فرهود: آره! مطمئنم!نمیخوام!
+نازتو برم!

خندید، روش دراز کشیدم وسر کیرم رو هول دادم توش. بدون هیچ مشکلی وارد شد. خیلی آروم بقیه رو داخل دادم. تا “آخ” میگفت نگه میداشتم.
میدونم دردش نمیاد. یه بار اینو تو مستیش برام گفت! گفت اصلا دردش نمیگیره ولی “آخ” میگه تا من چند لحظه نگه دارم چون هر کَس دیگه ای وقتی زیرم آخ و اوخ کنه برام به تخممه! راست میگفت. من این اهمیت رو برای آخ های هیچ کس دیگه ای نمیدم! بماند که اصلا بعدش یادش نبود که اینو بهم گفته! فرهود همینه… عشق منه! برای فرهود هرکاری میکنم. فرهود اولین عشق زندگی منه.
کلی “آخ” گفت و هی من نگه داشتم تا بالاخره کامل کردم تو! از تو آینه میدیدم داره میخنده و “آخ” میگه! خنگول چشماشو بسته بود و حواسش نبود دارم از تو آینه میبینمش! ولی خوشحال بودم! فرهود امروز خیلی ناراحت بود. خوبه که زیر من بخنده.
وقتی کامل کردم توش، مثل همیشه در گوشش ازش اجازه گرفتم، کاری که برای هیچ کس دیگه ای نمیکنم:
+شروع کنم یا نگه دارم؟
فرهود: قراره جر بخورم؟
+نه. هومن قراره جر بخوره.
دوباره خندید. شروع کردم به تلمبه های آروم. هیچ وقت، توی این 7 سال، هرگز نشده که فرهود رو خشن بکنم. اصلا نمیتونم! حتی تلاش کردم که خشن باشم ولی نتونستم!
داشتم آروم تلمبه میزدم و نیم رخ صورتش که روی تخت بود رو میبوسیدم، لباش، چشماش، گوشش… لبخند روی لبش بود. خدا رو شکر که دیگه ناراحت نیست. کم کم باید تندش میکردم.
+فرهود میخوام تندش کنم. باید بیام.
فرهود بلند بلند نفس میزد و سرش رو تکون داد. باید ارضاش کنم. از کونش بیرون کشیدم و برش گردوندم. باید حالات صورتش رو ببینم، این برای من از ارضا شدن هم شیرین تره… لذت نگاه کردن تو صورت مفعول رابطه، اونم حالا که فرهوده… بالش رو از زیر شکمش برداشتم و پاهاشو خم کردم و بعد دوباره فرستادم تو سوراخش. روش خم شدم و سینه هاشو خوردم، تلمبه هامو متوقف کردم. روی کیرش ژل ریختم و شروع کردم براش جق زدن و دوباره لب گرفتن… حالات صورتش… ابروهای باریکش که توی هم کشیده بود… از لباش جدا شدم، به آه های بلندش گوش میدادم، محکم و تندتر کیرش رو براش میمالیدم. صداش بالا رفته بود، به کمرش قوس میداد، لب خوشگلش رو گاز گرفت، سر کیرش نبض زد، و اومد… به صورتش بعد از ارضاش نگاه کردم. چشماش رو روی هم فشار میداد و بلند آه میکشید… ناخودآگاه یاد ارضای دیشب علیرضا افتادم. موقعی که دم ارضاش شد چرا یه دفعه شروع کرد به بوسیدن من؟ چرا انقدر یهویی؟ ولش کن… فرهود نازم کجا، اون کجا! معلوم نیست الآن زیر کیه… تلمبه هامو دوباره شروع کردم و تندش کردم، شاید یکی دو دقیقه طول کشید، داشتم میومدم، ازش کشیدم بیرون، کاندوم رو برداشتم و روی آب خودش روی سینش خالی کردم. مثل جنازه کنارش افتادم. اوووف… اون از دیشب اینم از حالا!
+پاشو بریم دوش بگیریم.
فرهود: تو رو خدا پاکم کن… بیا صبح بریم دوش بگیریم.
نگاش کردم، چشماشو بسته بود و صداش کش میومد! الآن فقط اذیت کردنش میچسبه!
+نه. اینجا تخت منه پاشو بریم دوش بگیریم!
فرهود: باراد… عزیزم خواهش میکنم!
وای وای… صداش کش میومد!! از کنار تخت دستمال برداشتم و سینش رو پاک کردم. همونطور که روش خم بودم و پاکش میکردم، نگام به حالت صورت تقریبا خوابش، چشمای بسته و لباش افتاد. خدایا، قلوه ای، قرمز، وسط یه صورت برفی! تو دهنم گرفتمشون و یه لب محکم ازش گرفتم!
+باشه عزیزم، باشه! بخواب.
بغلش کردم. مثل دیشب علیرضا… راستی یعنی با زخمش چیکار کرد؟ به وضوح خونریزی داشت. حالش بد بود، درست نمیتونست راه بره… گور باباش! اومده بود کون بده! حقش بود. فرهودم رو بغل کردم و خوابیدم.

صبح با اعتصام پرور کلاس داشتیم. توی آشپزخونه بودم که صدای هومن اومد:
هومن: صبح به خیر.
+صبح به خیر عزیزم. چایی دم شدس، قهوه هم کنار گازه. دوست داشتی درست کن. کلاس، طبقه بالا تشکیل میشه.
فعلا روی خوش منو ببین. برات برنامه ها دارم آقا هومن! رفتم توی کلاس . یه کم بعد یاوری با اعتصام پرور نچسب، با هم رسیدن.
یاوری: خب بچه ها یه خبر مهم دارم. دو هفته دیگه گالری پنج نفره “اِمور”( Amour) به دعوت من به نفع کودکان سرطانی به ایران میان. هومن توی این گالری به عنوان عضو مهمان گالری چهره نو با نقاشی راهروها، حتما حضور داره. شما سه تا پسر هم، برای اون روز حتما ایده پردازی و تمرین کنید. موضوع نقاشی “صورت” هست.

صورت؟ به خاطر این هومن حرومزاده داره موضوعی رو میگه که میدونه من مدتهاست ازش فاصله گرفتم. میدونه من ایده ندارم…

  • موضوع نقاشی پیشنهاد شما بوده؟
    یاوری: بله.
    +چرا؟ به خاطر مانور روی نقاشی هومن؟
    یاوری: بله. وقتی که هومن به عنوان آرتیست جدید گالری معرفی بشه، احتیاج به یه شروع مهم داره. (سکوت) در ضمن… نقاشی به صورت لایو هست. یعنی شما 4 نفر و اون 5 نفر همگی با هم نقاشی میکشید و کل زمانی هم که در اختیارتونه 5 ساعته. نقاشی ها به نفع کودکان سرطانی ایران و فرانسه، به فروش میرسن.

نقاشی به صورت لایوه؟ یعنی فیلمبرداری مستقیم؟ یعنی نمیتونم نقاشی دیگه ای رو جلوم بذارم و با یه کم دستکاری به عنوان نقاشی جدید معرفی کنم؟؟ یاوری که رفت نطق کیری این اعتصام پرور جاکش دراومد.
اعتصام پرور: باراد، تو تاثیرگذارترین چهره این گالری هستی. لطفا تلاشتو بکن که یک ایده جدید رو پیاده سازی کنی. کپی از نقاشیای قبلیت رو به اندازه کافی کار کردی. (به طرف هومن برگشت) البته ما خوشحالیم که گالری چهره نو، یک نقاشی عالی برای ارائه داره.

کثافت… دیگه نمیتونستم توی کلاس بمونم. نقاش اصلی گالری چهره نو منم و “من” می مونم. به اتاقم برگشتم. چشمم به نقاشیم افتاد. وایستا ببینم… مگه این چشه… رفتم سراغ دیوار نقاشی هام… سه چهار تا از نقاشیای سالای اخیرم رو درآوردم و با جدیده مقایسه کردم. زمین تا آسمون فرق میکردن. بووم! تصویب شد! همینو به اعتصام پرور میدم. فوقش دوباره غر میزنه!
یکی دو روزی گذشت. هومن از اتاقش بیرون نمیومد، خودمم اغلب داشتم روی نقاشیم کار میکردم. برای روز جمعه برنامه داشتم. صبحش به علیرضا زنگ زدم. بوق دوم جواب داد.
+سلام پسر جونی!
هیچ صدایی از تلفن نمیومد.
+الو؟ علیرضا؟
-سلام آقا باراد.
+خوبی؟ چرا انقدر صدات ناراحته؟
-چیزیم نیست. جانم بفرمایید…
+برای امشب میخواستم بیای ببینمت. دلم هواتو کرده… برام با بقیه اونایی که تا حالا اومدن فرق داری. خیلی خاصی. انقدر که چند روزه تو فکرتم.
-نمی دونم بتونم بیام. احتمالا با خانوادم.
+ببین، میدونم اذیت شدی. ولی شب بیا پیشم. سوگلی من باش. بهت قول میدم اصلا قرار نیست بهت بد بگذره. این دفعه فرق داره.
-باشه حتما میام.
+پس ساعت 10 میبینمت. دیر نکنیا!
-چشم، خداحافظ.
قطع کرد! حتی صبر نکرد خداحافظیم رو بشنوه! چقدر صداش ناراحت بود، چرا؟ ولش کن، شاید دیشب زیر هرکی بوده بهش خوش نگذشته! مهم اینه که میاد… نمیخوام اذیتش کنم ولی فقط کافیه امشب جلوی هومن دو تا داد اونطوری بزنه! دیگه حله… بذار هومن ببینه چی در انتظارشه. خیلی شبیه هومنه. فقط رنگ چشماش فرق داره… قطعا کونش اونقدری جا باز کرده که امشب به اندازه بار اولی درد نکشه… حداقل امیدوارم که جا باز کرده باشه چون خیلیم نمیخوام اذیت شه… کاش اون شب گوشش رو گاز گرفته بودم! رو دلم مونده، که البته امشب برطرفش میکنم! کره خر خیلی خوشگله، دلم جدی جدی میخوادش!
شب هممون تو استخر بودیم. ساعت از 10/30 گذشت و خبری از علیرضا نشد… بهش زنگ زدم، خاموش بود… منو سر کار گذاشت؟ فرهود و زانیار سعی میکردن آرومم کنن و نمیتونستن… یعنی کار من به جایی رسیده که یه بچه خوشگل مثل این، بخواد سر کارم بذاره؟
کور خونده… به موقعش براش دارم.
یکشنبه صبح بود. به یاوری زنگ زدم و بهش گفتم میخوام علیرضا رو برام بفرسته. گفت کارای مهمتری داره و نمیتونه دنبال اون باشه و به جاش برام دو تا پسر همون تیپی میفرسته.

+زانی برو دم اتاق این سر راهی، بگو بیاد استخر. جفتتون یادتون باشه. من داد این پسرا رو میخوام.
زانیار رفت هومن رو صدا کنه. دیدم فرهود خیلی تو خودشه. رفتم طرفش بغلش کردم.
+هیچ وقت نمیتونی بفهمی بدنت چقدر کردنیه!
فرهود فقط سرش رو تکون داد. بی حوصله بود. هولش دادم تو آب.
فرهود: باراد مگه آزار داری!
خودمم رفتم تو آب و دوباره بغلش کردم.
+فکر کردی قولی که بهت دادم رو فراموش کردم؟ فقط صبر کن…
شروع کردم به بوسیدنش.
فرهود: زانیار کو؟ چرا انقدر طول کشید؟
+نمیدونم، فکر کنم زانیار کشتش!
جفتمون زدیم زیر خنده که دیدم هومن و زانیار اومدن… هومن فقط شورت پاش بود. چقدر خوش هیکله… این از چند سالگی ورزش میکرده، چه مکملی میخورده، چه حرکتایی میزده که این هیکلشه؟ حیف… اگه انقدر بد وارد گالری نشده بود میتونست یه دوست پسر جدید برام باشه. وای… چرا انقدر زانیار ناراحته؟ اینکه شارژ بود، این کودن بهش چی گفته که انقدر ناراحته؟

+به به!! آقای تارک دنیا! بالاخره بعد دو روز دیدیمت!
هومن: ممنونم باراد جان.
+زانی چقدر طولش دادی!
زانیار سرش پایین بود. چرا جوابمو نمیده؟
+زانی؟ با توام! زانیااار!
زانیار: بله؟
+کجایی؟ میگم چقد طولش دادی! هومن بیا تو آب.
هومن: من شنا بلد نیستم!
زانیار: نمیذارم غرق شی! بیا!

هومن لب استخر نشسته بود. زانیار شیرجه زد توی آب. وایستا ببینم! چرا هومن داره اینجوری به زانیار من نگاه میکنه؟ داره قورتش میده… نکنه از زانیار خوشش اومده؟ گوه خورده… اصلا از طرز نگاهش به زانی خوشم نمیاد… زانیار تو آب به طرف هومن رفت و دستشو کشید توی آب، هومن یهویی برگشت به طرف من و فرهود و خودشو جمع کرد.
به فرهود نگاه کردم. اونم ابروهاشو داده بود بالا و تعجب کرده بود. زنگ آیفن رشته افکارمو پاره کرد.

+فرهود برو در رو باز کن. اومدن.
یه کم بعدش فرهود با دوتا پسر حدود هفده هیجده ساله گندمی برگشت. فقط شورت پاشون بود. خب ظاهرشون که خوبه ولی علیرضا یه چیز دیگه بود. اینا معلومه کونین… علیرضا نبود، اون موقع که بهش گفتم لباساشو دربیاره از خجالت عرق کرده بود، اینا از همین اول، راحت با شورت اومدن!

+سلام خوشگلا! دیر کردین!

  • ببخشید. حالا الآن در خدمتیم.
    +اسماتون چیه؟
    -من عرشیام.
    -منم پدرامم.
    +خیلی خب… بکشین پایین ببینم چی دارین!
    پسرا به هم نگاه کردن، تا اومدن حرف بزنن فرهود عصبانی شد:
    فرهود: جون بِکنین دیگه!
    پسرا شورتاشونو درآوردن… هر دو تقریبا قد بلند بودن… نگاهم به هومن افتاد، باورش نمیشد! وقتشه بفهمی کجا چه خبره آقا پسر! باید مرحله به مرحله چند شب دیگه خودت برات الآن پخش بشه… فعلا روی خوش من رو ببین!
    +ایشون مهمون عزیز ماست. عرشیا برو براش یه ساک حسابی بزن.
    هومن: نه نه نه… ممنونم باراد. من رو مود سکس نیستم.
    جوری روی مود بیای که دیگه پایین نری! حیف… علیرضا… فقط اگر گیرت بیارم…
    خندیدم: عرشیا برگرد. تا مود هومن روی سکس بالا بیاد، با پدرام مود کیر فرهودمونو بالا بیارین!
    فرهود خندید و شورتشو درآورد و روی صندلی نشست. عرشیا و پدرام رفتن طرفش. عرشیا رفت وسط پاهاش و شروع کرد به ساک زدن، پدرام هم رفت طرف لباش.
    به سمت زانیار رفتم. سر زانیار که دقیقا روبه روی هومن توی آب بود رو بالا گرفتم و ازش لب گرفتم. در گوشش گفتم:
    +کجایی پسرم؟
    زانیار: همینجام.
    +چشمات چرا انقدر ناراحتن؟ این بهت چی گفت؟
    زانیار فقط سرشو تکون داد.
    +باشه بهم نگو… بذار موقع جر دادنش که شد تلافی کن. الآن برام ساک بزن. (سرش رو بالا آوردم) هووم؟
    زانیار با سر جواب مثبت داد. ازش یه لب دیگه گرفتم و از آب بیرون اومدم و لب استخر نشستم. شورتم رو درآورد و شروع به ساک زدن کرد. هووووف… خدایا… این پسر چی کار میکنه… زیر کیرم رو میخورد و انقدر محکم مک میزد که تمام خون بدنم سر کیرم جمع میشد، به روبه روم نگاه کردم. هومن با چشمای گرد داشت نگام میکرد. توام میزنی… برام جوری ساک میزنی که تو دهنت بیام… تا قطره آخرش رو خالی میکنم توی دهن کثیفت… موهای زانیار رو گرفتم و تو دهنش تلمبه میزدم. یه لحظه به زانیار نگاه کردم… اا… چرا اینجوریه؟
    از دهن زانیار بیرون کشیدم و رفتم تو آب:
    باراد: زانیار بهم بگو چته؟ نرین تو حالم! فرهود برای اینکار بسه!
    زانیار: هیچی فقط حوصله ندارم.
    لباشو گرفتم تو لبام، همونجوری که میدونستم دوست داره لباشو بوسیدم، نرم و آروم، زبونشو مک زدم و همزمان باهاش تو آب چرخیدم و به سمت هومن رفتم. کنار هومن که رسیدم لبای زانیار رو ول کردم.
    +هومن نمیخوای بهمون ملحق شی؟ هنوز مودت بالا نیومده؟
    کنار فرهود نشستم.
    +بسه. عرشیا برای فرهود داگی شو. پدرام تو برا من ساک بزن.
    از داد عرشیا فهمیدم فرهود بد هول داده توش. عصبانی بود… میتونستم بفهمم که حس میکنه این هومنه… داشت با تصویر ذهنی هومن تو عرشیا میزد.
    +محکمتر فرهود! محکم تر بزن. ( نگاهم به هومن افتاد) مودت کی بالا میاد؟
    چشمامو بستم. پسره داشت نهایت تلاششو میکرد که کیر منو تا ته بخوره و نمیتونست. چشمامو باز کردم. اوووه…اوه… هومن داشت از زانیار لب میگرفت… از زانیار خوشش میاد؟ به چه حقی به زانیار دست زد؟ فرهود محکم و محکم تر میزد.
    فرهود: بارااااد… دارم میام…
    +بریز تو کونش فرهود… تا قطره آخر… ( تابیدم به سمت هومن… چرا زانیار رو ول نمیکنه؟ واقعا که خیلی بیشعوره… نکنه فکر کرده جرئی از ماست؟) زانیار بیا اینجا!
    صدای داد بلند فرهود بهم فهموند ارضا شده. زانیار صدام رو شنید ولی فکر کنم هومن جوری گرفتتش که نمیتونه ازش جدا شه…

+زانیار با توام!
بالاخره هومن ولش کرد تا اومد طرفم.
+عرشیا رو بکن. نوبت توئه.
فرهود به سمت دیگه استخر که از هومن دور بود رفت و تو آب شیرجه زد. به زانیار کنارم نشسته بود نگاه کردم… هنوز ناراحته… عرشیا داشت براش ساک میزد.
+خب هومن جان… زانیارمون تونست مودت رو عوض کنه؟ داگی شو پدرام.
یادت به خیر علیرضا… هول دادم تو کون پدرام. خیلی راحت سر خورد و رفت تو… معلومه زیاد از این کون کار کشیده… کولی یه دادی زد سرم درد گرفت! به چشمای هومن زل زدم… ببین… ببین که قراره سرت چه بلایی بیارم! سیامک دیگه؟ خودشه مگه نه؟
پدرام: آقا باراد… تو… رو خدا… یو…اش…
چند وقته متوجه شدم هر روز از تلفن استودیو به یه پسری به اسم سیامک زنگ میزنه. پسره انگار تو پرورشگاست. خیلی برای هومن دلتنگی میکنه… صداشم بچگونه بود. چندبار مکالمشون رو گوش دادم، مرتب میگه کی میای… به یاوری گفتم میخوایم هومن رو سوپرایز کنیم! ترتیبی دادم که برای پنجشنبه بیاد پیشمون… قصد بدی ندارم! فقط میخوام دلتنگیش برطرف شه… کون هومن و کون دوستش نداره که!
پسره با هر تلمبه به جلو پرت میشد. چقدر رو مخ! نگاه کردم دیدم کیرم خونیه! توش چقدر نرمه، کیرم به یه جای خیلی نرمی میخوره. ولی بازم مثل علیرضا نیست… اون خیلی تنگ بود، این تنگ نیست… حداقل نه به اندازه علیرضا. حالا تازه شروع شده…
و اما… برنامه اصلی امشب که فقط خودم میدونم و فرهود و زانیار اینه : میخوام از کون این پسره که بیرون کشیدم هومن رو مجبور کنم کون خونی این پسر رو بکنه. برای آخر هفتش لازمه!
نگاه هومن با تعجب بین من و زانیار که کنارم نشسته بود میچرخید که یهو از آب بیرون اومد و به سمت در خروجی رفت.
+کجا؟؟
از کون پسره بیرون کشیدم. به شکم روی زمین استخر افتاد. کیرم خونیه، خوبه! این کدوم قبرستونی داره میره؟ من برنامه دارم! به سمت هومن رفتم. به کیرم و بعد به پسره نگاه کرد.
هومن: اتاقم.
+کی بهت گفت میتونی بری؟
به سمتم اومد. همچنان نگاهش به کیر شق و خونیم بود.
هومن: مثلا بمونم که چی بشه؟ فکر میکنی اونقدر مریضم که از زجه های بقیه لذت ببرم؟
+یعنی من مریضم؟
هومن: فقط میدونم نرمال نیستی… آدمی که از درد بقیه لذت ببره بیماره.
چرخید و رفت. مریض؟ حالا مونده تا مریضیم رو ببینی! شانست گفت که من ارضا نشدم و رفتی… خیلی شانس داری، خیلی! به سمت پدرام که به شکم افتاده بود برگشتم. رفیقش عرشیا تا منو دید انگار برق گرفتش! چقدر جو میدن خدایی… فرهود دستاشو گذاشته بود لب استخر و از تو آب داشت بهم نگاه میکرد. بخورم اون لباتو!
پدرام غلتید: تو رو خدا… آقا باراد…
+داگی شو.
توله سگ داگی نمیشد! همون علیرضا به حرفم گوش نکرد و نیومد کافیه! یه کشیده برا پسره بس بود! محکم برش گردوندم و یه ضرب کردم تو کونش. داد و گریش برام معمولی بود. البته فکر کنم یکم داره شلوغش میکنه. خون توی نود درصد سکسا هست. باید باشه! هومن؟ این کون هومنه… همینجوری که این پسره داره زیرم داد میزنه اونم داد میزنه… یه ذره بیشتر داد بزن… آرنجم رو دور گردنش و اون یکی دستمم دور شکمش حلقه کردم و کمرشو صاف کردم و از پشت بهش چسبیدم. به سبک علیرضا… پسره ی حرومزاده منو دور زد… به چه جراتی منو پیچوند؟ گوش پدرام رو گاز گرفتم، یه داد بلند دیگه زد، سعی میکرد گوشش رو از دهنم بیرون بیاره، گریه میکرد، چقدر کولیه… بابا مگه برا کون دادن نیومدی؟ یاوری هم که حداقل ده برابر بقیه مشتریات داده… دیگه ازت یه گاز هم نگیرم؟ اووف… یعنی به کجاش توی شکمش میخوره که انقدر نرمه؟ نوک کیرم انگار داره به یه ابر میخوره… خیلی نرمه… چه حالی میده! پسره تو بغلم تقلا میکرد، از بس هی سعی کرد دستاشو از دستام دربیاره و با گریه داد زد “گوشم، گوشم”، گوشش رو ول کردم، بدنش اصلا لطافت علیرضا رو نداره، آخ علیرضا… علیرضا فقط دعا کن دوباره گیر من نیفتی… دارم میام، اووف… بیا یه بار دیگه گوشت رو گاز بگیرم… اااااوه… اومدم!
کامل تو کونش خالی کردم، کشیدم بیرون و بعد روی زمین ولش کردم. نگاش کردم، دیدی گفتم زیادی داره شلوغش میکنه! فقط رنگش پریده، مثل علیرضا از حال نرفته! البته اون رفیقش عرشیا داره از حال میره ! راستی من چرا از این پدرامه لب نگرفتم؟ رفتم کنارش نشستم و صورتش رو گرفتم، روی زمین خودشو عقب میکشید، اوه چته بابا! وایستا، حالت صورتت رو درست ندیدم… موقع ارضا ذهنم به اون علیرضای حرومزاده برگشت… حیف شد… میخواستم ببینم تو چجوری میشی…
+چته پسر؟ چرا عین دخترا گریه میکنی؟
-آ…آقا با…راد…تو رو خدا… ولم کن…
+ولی ارضا نشدی.
-نمی… خوام… خو…بم.
نگاهش ترسیده بود. اصلا نمیفهمم چرا از من ترسیده، مگه کارشون کون دادن نیست؟ با بُهت و ترس نگام میکرد، لباش باریکه، مثل لبای علیرضا نیست. اَه… گور بابای علیرضا، لباشو تو لبام گرفتم که فقط یه لحظه دیدم زانیار بین من و پسره ایستاد و فرهود دستمو گرفت و محکم بغلم کرد.
فرهود: ولش کن باراد، بسشه، نزنش، میمیره میفته رو دستمون!
+گازم گرفت!
زانیار یکی زد تو سر پسره: مگه مرض داری؟ عرشیا بیا این رفیقتو جمع کن از اینجا گمشین بیرون!
یه لحظه چشمم به پدرام افتاد. فقط گریه میکرد، اه… حالم به هم خورد… چرا هرکی به من میرسه عر گریشو باید تحمل کنم؟

فرهود: بیا بریم دوش بگیریم باراد، زانیار بیا تو اتاق من، بیاین سه تایی دوش بگیریم!
با فرهود رفتم اتاقش و یه کم بعد زانیار اومد. دوش گرفتیم ولی… زانیار زیادی تو خودش بود. زیر آب تو بغلم گرفتمش: چته؟ چیشده پسرم؟هومن چی بهت گفته؟ مجبورت کرد ببوستت؟ برای همین ناراحتی؟
فرهود از پشت زانیار رو بغل کرد: زانیار مگه تو نبودی که منو دلداری میدادی و میگفتی همه چیز درست میشه و این پسره رو کونش میذاریم؟ حالا چرا انقدر ناراحتی عزیز دلم؟
زانیار: باراد برنامت چیه؟ اون پسره دوستش، سیامک کی میاد؟
+آخر هفته. ولی جواب فرهود رو بده.
زانیار: بیاین دوش بگیریم بریم بیرون تا بهت بگم.
بعدش تابید سمت فرهود و بغلش کرد. به کم بعد هممون توی اتاق فرهود نشسته بودیم.
زانیار: من اصلا از شرایط استودیو خوشم نمیاد… باراد تو همش فکرت درگیره، تو سکسات خیلی خشن شدی و فقط وقتایی تا این حد خشن میشی که اعصابت از دست کسی یا چیزی خورده… فرهود ناراحته، من ناراحتم… تا کی میخواد اینجوری باشه؟ ماها همیشه در طول هفته سه تایی با هم حال میکردیم… الآن همش با آدمای غریبه داریم سکس میکنیم… همش صدای داد و گریه توی گوشمه… دیگه از اون مسخره بازیا و خنده های سه تاییمون خبری نیست… من دلم برا اون موقعی که تو سکس دنبال هم میذاشتیم و هرکی گیر میفتاد اون شب باید فقط جق میزد و حق یه لب گرفتن از اون دو تای دیگه رو هم نداشت تنگ شده… احمقانس، خیلی خیلی احمقانس… یادتونه مسابقه جق میذاشتیم؟ هرکی زودتر ارضا میشد باید برای اون دو تا انقدر ساک میزد تا ارضا شن… اما باراد یه نگاه به الآنمون بکن… تا کی؟ ما با هم نیستیم… اصلا دیگه با هم خوش نمیگذره… من میدونم که قراره آخر هفته این پسره رو سرویس کنی. ولی تا بیاد شب نقاشی با گالری فرانسوی برگزار بشه، هر شب با استرس این پسره و دادهاش باید بگذره… اون دادها… (مکث کرد و سرش رو گرفت) اون دادها حس بدی رو برای من تداعی میکنه…

یه لحظه ماتم برد… چقدر ناراحتی زانیار درست و به جاست… ماها از هم دور شدیم… من فقط فکرم توی سرویس کردن این پسرست. زانیار بهم میگه “تو سکسات خیلی خشن شدی”… خب راست میگه… آخرین باری که زانیار رو کردم جوری اذیت شد که نمیتونست راه بره… از اون روز به بعد دیگه شبا تو اتاقم نیومد و هرشب هم به یه بهونه ای زودتر رفت و خوابید… من… من به زانیار حس ناامنی دادم؟
+زانیار؟ از اون شبی که باهات اونجوری سکس کردم، تو کنارم حس امنیت نداری، داری؟
زانیار ساکت شد و سرشو پایین انداخت… وای من چیکار کردم؟ فرهود به طرف زانیار رفت و سرش رو بالا گرفت و تو صورت زانیار گفت:
فرهود: زانی تو چرا اینا رو زودتر نگفتی؟(به سمتم برگشت) باراد میدونی زانیار حق داره دیگه زیاد طرفت نیاد؟ تو همون رفتاری که با اون بچه کونیایی که یاوری میفرسته داشتی رو با زانیار داشتی! خب حق داشته!
به سمت زانیار رفتم و بغلش کردم… هیچ توضیحی نداشتم که بدم… هیچ توضیحی.
+دلم میخواد بگم تا هر وقت نخوای طرفت نمیام، ولی نمیتونم. تو و فرهود مال منین… مال خودم. ولی بهت قول میدم تا آخرین لحظه عمرم دیگه هیچ خشونتی نسبت بهت نداشته باشم… به عنوان جریمه بهت قول میدم فقط همین آخر هفته، وقتی دهن این پسره رو صاف کردم، تا بعد از برگزاری گالری طرف این پسره نمیرم. خودمونیم و خودمون…
سرشو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم. لباشو گرفتم تو لبام و فرهود از پشت بغلش کرد.
زانیارم… عزیزم…

پنجشنبه بود که یاوری بهم زنگ زد. گفت هماهنگیا رو از طرف من با حامی سیامک کرده و خوشحاله که دارم برای گالری تلاش میکنم و میخوام هومن رو خوشحال کنم! عصر سیامک میرسه ولی هومن توی گالریه و باید مواظب سیامک باشم چون هومن دیر میرسه و حتما هم باید شب برش گردونیم.
سیامک رو که دیدم وا رفتم! این چرا انقدر کوچولوئه؟
-سلام آقا باراد. خوبین؟ هومن کو؟
هر سه تامون وا رفتیم! این که من اگه کونش بذارم از تو گلوش بیرون میزنه! یه پیتزا براش گرفتم و باهاش شوخی میکردیم.
پیتزاشو که خورد به طرز عجیبی دور و بر فرهود میپلکید که خب چون همین یه شبه کاریش ندارم!

سیامک: شما چجوری موهاتونو اونجوری درست کردین؟
فرهود: فقط شونش کردم، حالت خودشه.
سیامک: پس چرا مال من اینجوری نیست؟
فرهود: نمیدونم!
سیامک: لباتون خیلی قشنگه!
فرهود: مرسی. توام قشنگی.
سیامک: من؟ تو رو خدا؟
فرهود: آره به خدا!
سیامک: نگا… شما چقدر سفیدی! عین برفی، اگه من بهت دست بزنم جاش میمونه!
فرهود: خب نزن!
سیامک: چرا من انقدر سیاهم؟
فرهود: آخه چرا باید جواب این سوالتو بدونم؟ (لپش رو کشید) عزیزم انقدر به خودت توهین نکن، خیلیم خوبی! بیا ژست بگیر، اینجا کاغذ دارم ازت نقاشی بکشم ببینی چقدر قشنگی!
سیامک: مرسییی! هومن هم ازم کشیده!هنوزم دارمشون!
فرهود: انقدر تکون نخور! چرا ژستت رو عوض میکنی؟
سیامک: پیش خودم گفتم سه رخ شم! هومن همیشه میگفت سه رخ شو! اینجوری قابل تحمل میشم مگه نه؟
فرهود: هومن میگفت قابل تحمل شی؟
سیامک: نه! هومن هم همیشه حرفای شما رو میزنه! اما من میدونم قابل تحمل نیستم!
فرهود: هستی! بیا ببین چه خوبی!
پسره نقاشی رو گرفت و دهنش باز موند! دوید اومد به من و زانیار نشون داد، عزیزم، عشقم… فرهود همیشه با بچه ها خوب کنار میاد. برگشت پیش فرهود:
سیامک:من از این عینک گردا تا حالا ندیدم، عینکتو میدی بزنم؟
فرهود: باشه دستتو رو شیشش نمالی!
سیامک: شما بدون عینک خیلی خوشگل تری.

یکم با سیامک شوخی کردم که دیدم فرهود بلند شد و رفت! دنبالش رفتم:
+چیشده عزیزم؟
فرهود: باراد اگر به این بچه دست بزنی دیگه نه من نه تو!
+دیوونه شدی؟ مگه من بچه بازم؟
فرهود: بهم قول بده که فقط میخوای هومن رو باهاش تهدید کنی!
+قول. زانی کو؟
فرهود: اصلا نتونست تحمل کنه… اونم فکر میکرد تو میخوای اینو امشب بکنی.
+برو بهش بگو اینطور نیست و جفتتون برین تو استخر. یه نیم ساعت دیگه هومن میاد.
هزار سالم با این بچه کاری نداشتم. انقدر کوچولو بود که به زور تا کمر من میرسید! بهش گفتم میخوایم بریم استخر که خرذوق شد و تو آب برا خودش جولون میداد. فرهود بهش شنا یاد میداد که اصلنم یاد نمیگرفت، والا بیشتر خودشو به فرهود میمالید! تا حالا ندیده بودم فرهود برای هیچ غریبه ای انقدر وقت و حوصله بذاره! داشت با پسره بازی میکرد! گل یا پوچ آخه؟؟؟؟!!!
آیفن رو زدن. زانیار رو فرستادم در رو باز کنه و سیامک رو صدا زدم. به محض اینکه هومن وارد سالن شد، چشماش گرد شد، ترسید… ترس… بالاخره ترس رو تو چشماش دیدم، خودشه!
سیامک: سلام هومن! دلم برات تنگ شده بود!
لبخند زدم: یعنی امشبم مودت بالا نمیاد؟
به طرفم خیز گرفت، تا نزدیکم شد هولش دادم عقب. خورد زمین.
سیامک: آقا باراد چیکار میکنی؟

  • تو خفه شو.
    هومن: چیکار میکنی؟
  • هومن جان… به استودیو ما خوش اومدی!
    هومن صداش میلرزید: هر کاری بخوای میکنم. هرکاری بگی میکنم. ازت خواهش میکنم… این فقط یه بچس…
  • هرکاری؟
    هومن: هر کاری.
    +مطمئنی؟
    هومن: مطمئنم.
    حالا دیگه پُختی و آماده ای! حالا دیگه وقتشه…
    +جور سیامک رو میکشی؟
    نگاه ترسیدش از من به سیامک و از سیامک به من میچرخید. ترسیده بود… هیچ وقت فکر نمیکردم پرورشگاهیا دلشون برا هم بسوزه… مگه مثل هم نیستن؟ خب دلشون برا خودشون بسوزه!
    +نگفتی… جور سیامک رو میکشی؟
    هومن: قبوله.

اینم از این… سیامک رو به سمتش هول دادم. سیامک به سمتم برگشت:
سیامک: آقا باراد ممنون برام پیتزا گرفتی!
آخی! نقاشی ای که فرهود ازش کشیده بود رو گرفته بود و با ناراحتی به فرهود نگاه میکرد، بیا برو رد کارت بچه! جدی میگیرم کونت میذارما! سرمو تکون دادم: راننده دم دره… میبردش فرودگاه.
دست سیامک رو گرفت و برد. به سمت فرهود برگشتم: دوباره تو بچه دیدی؟ از کی تا حالا تو توی گل یا پوچ میبازی؟
خندید: از وقتی دلم به قولای تو گرمه! واقعا اگه بلایی سر این بچه میاوردی ازت ناراحت میشدم.
به زانیار نگاه کردم. روش یه طرف دیگه بود.
+زانی؟ بیا اینجا برات سوپرایز دارم. (اومد طرفم که صورتشو گرفتم) گفتی شنیدن اون دادها برای تو تداعی کننده حس بدیه… به خاطر تو میخوام به این هومنه یه فرصت دیگه بدم. میذارم تا فردا فکراشو بکنه، ولی اگر فردا شب تصمیمش موندن بود… اون وقت باید به خاطر من، اون دادها رو برای آخرین بار تحمل کنی!

زانیار خندید… بعد از چند روز بالاخره خندشو دیدم. البته که فقط میخواستم دلشو به دست بیارم! جواب هومن برام عین روز روشن بود! در اون حد روشن، که میدونستم کوچکترین خللی در قولی که به فرهود دادم ایجاد نمیشه! هومن به سالن برگشت:

خندم گرفت: چقدر تو مهربونی!
هومن: تو یه حیوونی. (اوه چه عصبانیه!)
+میتونم همین الآن زنگ بزنم بگم سیامک رو برگردونن!
هومن: میدونم… ولی تو یه حیوونی… میخوای ترتیب منو بدی؟ خب بیا بده!
+وهم برت داشته که میتونی بیای اینجا و جای منو بگیری؟ میدونی برای رسیدن به اینجایی که هستم چقدر زحمت کشیدم؟
هومن: ببند! انقدر چس ناله نکن… میخوای بکنی؟ بیا بکن!
+نه. امشب رو نه. بهت وقت میدم. اگه تا فردا شب خودت با پای خودت از اینجا رفتی و قید گالری رو زدی که زدی. وگرنه فردا شب حالتو جا میارم. در ضمن… برگردوندن اون دوستت سیامک، راحتتر از اون چیزیه که فکرشو بکنی! پس برو پیشش! راستی… سوتغذیه داره؟ چرا انقدر کوچولوئه؟

به اتاقم برگشتم و رو تختم ولو شدم. دادهای پسرا برا زانیار تداعی کننده حس بدی هستن… از بس اون پسره علیرضا داد زد! راستی نکنه واقعا علیرضا این کاره نبود؟ زخمش چطوره؟ از پماده استفاده کرد؟ کره خر چقدر چشماش قشنگ بود! وای ایده نقاشی دارم، نقاشی یه قفس که از دستای آدم ساخته شده، و صورت محبوسی که توی قفسه. ایده رو پیاده کردم، چقدر خوابم میاد! حالا امشب راحت میخوابم! هومن! من که گفتم منتظرتم… دیدی گفتم همینجا منتظرتم؟

امشب هم تموم میشه، فقط هومن… تو که فردا نِمیری… میری؟

ادامه...
نوشته: رهیال


👍 39
👎 2
17901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

899065
2022-10-15 23:39:26 +0330 +0330

سلام دوستان.
بابت کامنت های قشنگی که برام میذارین ممنونم.
بابت طولانی بودن داستان از همگی عذر میخوام باور کنید خیلی ازش حذف کردم!
تمام کامنتاتون رو میخونم. بازم ممنونم.


899081
2022-10-16 01:16:37 +0330 +0330

۹۱۷۸۶۱۰خانم ازبندرعباس۴۵۱که میخواد لذت سکس رو تجربه کنه با یه آدم رازنگهدار وقابل اعتماد در خدمتم

0 ❤️

899085
2022-10-16 01:38:07 +0330 +0330

آخه کرکااااام! مو لا درز این سه تا داستان نمیره! از هر نظر عالیه. منطق داستان، شخصیت پردازی، گاف ندادن تو مچ شدن سه تا روایت،سکسی بودن، عشق، متن روون و بی اشکال، غیر قابل پیشبینی بودن… تو نابغه ای هرکاری تو زندگیت میکنی فقط بنویس. جنایی، درام، معمایی، سکسی از همه بهتر، فقط بنویس♡

6 ❤️

899098
2022-10-16 03:50:11 +0330 +0330

سلام واقعا عالی بود و یکی از مثبتش این بود که برای جلو بردن حواست به داستانای قبلی هم بوده ، برای همین خواندده از داستان پرت نمیشد و درباره اینکه گفتی یه عالمه از داستان حذف کردی بگم کاش این کارو نمیکردی یکی از دلایلی که ما به سمت داستانت جذب میشیم همسن دقت و جزئیات توی داستانت اگه برای قسمتای بعد فقط اصلاحات رو انجام بدی ولی ازش حذف نکنی خیلی عالی میشه.
مرسی از داستان خوبت خسته نباشی 😇 ✌️

3 ❤️

899137
2022-10-16 17:02:20 +0330 +0330

فوق العاده ای پسر یکم دیگه داستانت دیر بیاد من خُل میشم ، ادمین جان لطفاً سریع تر بزار 🤍

2 ❤️

899138
2022-10-16 17:23:35 +0330 +0330

ادمین عزیز لطفاً قسمت بعدیشو بزار من گاییده شدم 🥲

1 ❤️

899149
2022-10-16 20:39:17 +0330 +0330

توپ تانک فشفشه
ادمینشون خسیسه

1 ❤️

899171
2022-10-17 00:22:59 +0330 +0330

زور میزنما بخونم ولی نمیشه😂

0 ❤️

899177
2022-10-17 01:04:10 +0330 +0330

مثل همیشه عالی و باز تو کف قسمت بعدم :)

1 ❤️

899389
2022-10-18 20:30:55 +0330 +0330

چرا آپدیت نمیشه 😢

1 ❤️

899541
2022-10-19 23:55:12 +0330 +0330

تو علم پزشکی کله ای هست به نام addicted
یعنی وابستکی
میتونم بگم نسبت به خوندن داستانهای شما ادیکشن پیدا کردم
واقع دس خوش رهیال عزیزم
تصویر داستان مثل رقصی زیبا و مهیج همراه اهنگی ریتمیک و شاد تو ذهن من خودنمایی میکنه
نمیفهمم و درک نمیکنم عزیزانی ک سعی ‌داری نقصی رو از این داستان پیدا کنن،
بخدا کتب درسی دانش اموزا نقصش از این داستانها بیشتره
قلمت طلاست❤️❤️❤️🙏👏

1 ❤️

900696
2022-10-29 02:04:39 +0330 +0330

سلام راهیال
داستانت قشنگه وطولانی و با جزییات اما زیاد این پسره ننر باراد روگنده نکردی ؟ با اغراق و دونفر دیگه ذلیل اون هستند .به نظر من باراده یه حیووون سادیسم آزار داره و از برخوردش نشون میده که عقده ایی هم هست و آیا در گذشته خودشو به شدت مورد تجاوز قرار گرفته و((نوعی بیماری روانی داره .سادیسم )) مرسی

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها