گالری چهره نو (۵ و پایانی)

1401/10/04

...قسمت قبل

چند کلمه با شما عزیزان:

این یک داستان خیلی طولانی (15500 کلمه) است. (مجبور بودم، چون طبق قوانین سایت، انتشار داستان بیشتر از 5 قسمت مجاز نیست.)
قسمت بعدی با روایت باراد، با نام “آتش زیر خاکستر”، بعد از اتمام دو مجموعه دیگر، یعنی بعد از مجموعه راهروها (5 و پایانی) و علیرضا (5 و پایانی) منتشر میشود.
ممنونم که تا اینجا با من بودید.
.
.
.
صورت خواب زانیار رو نوازش میکنم. فردا صبح باید به یاوری زنگ بزنم و میدونم که برای زانیار روز سختی خواهد بود. گرچه نمیذارم بلایی سرش بیاد ولی…
چقدر زانیار شانس آورد… فرهود دوباره به دادش رسید.دوباره…
هومن رو تیکه پاره کرده… این بهاییه که هومن در مقابل عشق زانیار پس داد… واقعاً چجوری همه چیز به اینجا رسید؟ زانیار به هومن گفته بوده اولویتش منم، به جایی رسیده بودن که باید به هومن این رو میگفته و گفته… روی صورت زانیار خم میشم و گونه اش رو میبوسم. میدونم به خاطر آرامبخشی که دکتر بهش زد خواب خوابه، ولی توی صورتش زمزمه میکنم:
+منم دوستت دارم… هرچی بشه من پشتتم… تو هنوزم همون پسر بداخلاق و یُبسی که بودی هستی ولی دیگه نه برای من…! میدونم که دایی سعید فردا چقدر قراره عصبانی بشه ولی از دستت نمیدم زانی! من رو انتخاب کردی؟ پس من اینجام!
.
.
امروز صبح خیلی همه چیز توی هم گره خورد… میخواستم با هومن دوست باشم و واقعاً هم برنامم همین بود! از موقعی که علیرضا از اتاق خواب هومن بیرون اومد و هومن رو صدا زد، تا لحظه ای که توی بغلم گرفتمش و بهش نگاه کردم، فکر میکردم یاوری به جای دختر برای هومن پسر فرستاده… بعدش که هومن، علیرضا رو از بغل من بیرون کشید، چشمم به عکس دو نفرشون به دیوار افتاد…
دو تاییشون بالای بام تهران نشسته بودن و عکس از پشت سرشون گرفته شده بود. علیرضا به سمت چپ و هومن به سمت راست چرخیده بود و هر دو، خندون به دوربین نگاه کرده بودن… این عکس بهم ثابت کرد این دو تا مدت زیادیه با همدیگن… مدتی طولانی تر از یک شب…
وقتی علیرضا از حال رفت و فرهود، زانیار رو از خونه هومن بیرون برد، از تراس به تهران شلوغ زل زدم.

هومن: باراد؟ بهم بگو چیشده؟ علیرضا رو میشناسی؟

  • بله که میشناسم.
    هومن: از کجا؟
    +از همونجایی که تو میشناسی!
    هومن: منظورت چیه؟

نفس عمیقی کشیدم و صورت هومن نگاه کردم. از صورتش معلوم بود بی خبره.
+ترتیبش رو با بچه ها دادیم.
هومن تقریباً داد زد: چی؟
+برای یه شب قرار بود باهاش خوش باشیم و بودیم.
هومن: یعنی…
+کردیمش. برای همین کار اومده بود. حالا تو بگو هومن… برای چی پیش تو اومده بود؟
هومن سینش رو صاف کرد و خیلی محکم گفت: برای اینکه با هم دوست باشیم.
پوزخند زدم: به نظر میرسه موفق هم شدین!
از اتاق و بعد از خونه بیرون اومدم و به طرف گالری راه افتادم. باید با دایی سعید حرف بزنم…
.
.
+چرا راستش رو بهم نگفتی؟
سکوت.
+دایی؟ چرا بهم نگفتی علیرضا با هومنه؟ الآنم سرت رو گرفتی و جواب منو نمیدی!
یاوری داد زد: چی بگم؟ گند زده شد به همه چیز!
+من هر کاری که گفتی کردم، امروزم با بچه ها رفتم که هومن رو برگردونم استودیو!
یاوری: برگردوندی؟
+نخیر! چون دیدم علیرضا تو تخت هومن خوابیده بوده!
یاوری دوباره سرش رو گرفت.
+حالا بهم بگو چیشده؟

اون روز تا بعد از ظهر یاوری از زندگی علیرضا و ورشکستگی پدرش و برنامه هایی که داشته تا خونه و زندگیشون رو بهشون برگردونه و از این طریق علیرضا رو برگردونه برام گفت.
-اما همش این نیست باراد.
+دیگه چی؟
-هومن.
+هومن چی؟
-هومن برامون مشکل ساز شده.
+چطور؟
-هومن این چند وقته بیکار نبوده… چند بار تو گالریای رقیبامون پیداش شده، اون مرتیکه طهماسبی باهام تماس گرفت و گفت میخواد با هومن وارد مذاکره بشه و وقتی بهش گفتم تا 5 ماه آینده هومن همچنان نقاش مهمان گالریه خفه خون گرفت.
+هومن به چه حقی رفته اونجا؟
-حق؟
+بله! از من اجازه نگرفته.
-نکنه یادت رفته؟ هنوز با ما قراردادی نبسته که بخواد از تو اجازه ای بگیره!
+ولی خب بازم…
-من چجوری باید بهت حالی کنم که هومن رو داری زیادی دست کم میگیری؟
+مگه چیشده؟
-هومن خیلی داره حساب شده جلو میره… پسره فهمید که نباید رو در روی تو بایسته. از طرفی اگر توی استودیو با تو میموند مجبور بود به تو جواب پس بده.
+خب؟
-فهمید بهش احتیاج داریم ولی دلیلش رو نمیدونه و نیازی هم نداره که بدونه! چه دلیل ما رو بدونه چه ندونه میخواد کار خودشو بکنه و داره میکنه!
+کار خودش؟ دایی واضح حرف بزن!
-ببین، هومن دست تو رو خوند. فهمید که نمیتونه با تو رو در رو بد تا کنه بنابراین خودشو از تو و استودیو دور کرد. گفت میخواد برگرده اصفهان و من رو مجبور کرد بفهمم که میخواد از تو دور باشه و شد. حالام به گالریای رقیبمون سر میزنه. داره مجبورمون میکنه منظورش رو بفهمیم. حالا این دفعه منظورش چیه؟ اگه گفتی!

توی فکر رفتم… حق با یاوریه…
هومن دیگه فرهود رو ناراحت نکرد چون فهمید چقدر فرهود برای من مهمه، حالا از کانال زانیار فهمیده؟ از رفتار من در مقابل فرهود فهمیده؟ اصلا مهم نیست… مهم اینه که فهمید…
رفتارش با من، چه توی کلاسای گالری، چه توی شب نقاشی، چه توی دورهمی شام و … خیلی دوستانه بود و من انقدر احمق بودم که فکر کردم پسره داره حدش رو رعایت میکنه، در حالی که صرفاً یه پوشش برای خودش بوده… میخواسته یا من دشمنی نکنه، مجبور بود جلوی من کوتاه بیاد و اومد، وقتی هم که از من دور شد، کار خودشو کرد…
یاوری: باراد. ازت میخوام جواب سوال من رو بدی؛ ولی با دیدگاه متفاوتی به هومن نگاه کن و جواب بده.
+چه دیدگاهی؟
یاوری: با همون دیدگاه باراد باهوشی که بودی. نمیدونم چرا از همون اول انقدر به موضوع هومن سطحی نگاه کردی.
+سطحی نگاه کردم چون فکر کردم سر راهیه و تو سری خور، که نبود… اشتباه کردم.
یاوری سرش رو تکون داد: حالا بگو… به نظرت چرا هومن به گالریای رقیبامون داره سر میزنه، اونم در حالی که مطمئنه خبرش به ما میرسه.
+چون میخواد به ما اولتیماتوم بده! هدفشم گرفتن امتیازات بیشتر از ماست. فهمیده نیازش داریم و به قول تو نیازی نداره بدونه چرا، ولی میدونه که اگر نیازمون جدی باشه نگهش میداریم و اون موقع میتونه از ما امتیازات بیشتر بگیره و هر قراردادی رو نبنده… اگرم بگیم نمیخوایم که میره سراغ گالریای رقیب…
-دقیقاً! طهماسبی پفیوز فقط دو تا نقاش فعال توی گالریش داره و کلاً سه تا شب نقاشی بین المللی در کل 9 سال فعالیتش داشته!
+برای همین اگر هومن رو بگیره میتونه گالریش رو بالا بیاره.
-آره… گویا با هومن و دو تا نقاشای گالریش ناهار خورده و هومن هم در قالب جو دوستانه با اون دو تا شروع به نقاشی کرده. طهماسبی جاکش عکس نقاشی هومن رو برام تو واتساپ فرستاد و گفت اگر اشکال نداره این نقاشی رو با بچه هاش و هومن در قالب یه شب نقاشی منتشر کنه و هومن رو برای یه شبم که شده با هر مبلغی بگم، میخواد!
+که هومن رو به عنوان چهره گالری خودش معرفی کنه!
-دقیقاً!
+خب حالا برنامه چیه؟
-همین، پدر منو درآورده… هومن رو نگیریم قضیه مالیات جمع نمیشه، قضیه مالیات جمع نشه، گالری با سر میخوره زمین، گالری بخوره زمین اونوقت اعتبار و وجهه عمومیِ شخصِ تو به عنوان نقاش اول گالری از بین میره… نمیدونم باراد… هر دقیقه دارم به این موضوع فکر میکنم که چیکار کنم…
+علیرضا…
-باز میگی علیرضا؟ یه دقیقه از فکر این بچه خوشگل بیا بیرون!
+نه دایی… از طریق علیرضا میتونیم هومن رو جذب کنیم. اگر رابطش با علیرضا عمیق باشه و بتونیم کاری کنیم که علیرضا با گالری قرارداد ببنده اونوقت میتونیم بکشونیمش توی گالری.

یاوری دستی به صورتش کشید و به من خیره شد. تو فکر رفت. بعد از چند دقیقه گفت:
-راست میگی… ولی چجوری میشه متوجه عمق رابطشون شد؟ هومن آدمی نیست که زیاد بشه از کارش سر درآورد ولی علیرضا راحته… در ضمن… اومدیم و هومن باز هم دست ما رو خوند یا اینکه علیرضا براش انقدرام مهم نبود…
+هست…
-چجوری میخوای بفهمی چقدر رابطشون عمیقه؟
+اون رو بسپار به من. فعلاً بذار برم استودیو. ساعت شیش شد.

به استودیو برگشتم. به شدت دلم سکس میخواست! همیشه همینطورم. وقتایی که فکرم درگیر میشه دلم میخواد صدای ناله بشنوم، انقباض و حالت صورت موقع ارضا رو ببینم… آخ علیرضا… گیرت آوردم… دوباره زیرم ناله میکنی… بهت قول میدم. وای وای… سکس میخوام! دلم میخواد بزنم یکی رو جر بدم… کاش به یاوری گفته بودم امشب برام بفرسته… صبر کن ببینم! این دو تا کجان؟ چرا استودیو انقدر سوت و کوره؟

+فری؟ زانی؟ کجایین؟
رفتم سر یخچال، دیدم یه نوشته به در یخچال هست، دستخط فرهوده! نگا! ریز، همه حروف مرتب و کنار هم! ای جانم!
“ما رفتیم پیش هومن. زانیار باهاش تصفیه حساب داشت.”

آخه تصفیه؟ الهی قربونت برم! تسویه رو نوشته تصفیه! ولی صبر کن ببینم! اوه اوه…! به راحتی میشه از طریق زانیار، هومن رو برگردونم! بدون اینکه هیچ امتیاز اضافه ای گالری بهش بده! اونوقت علیرضا به خاطر هومن میاد اینجا! در حینش میشه علیرضا رو هم به گالری پابند کرد و اینجوری میشه جفتشون رو حسابی گیر انداخت! ناخودآگاه با صدای بلند زدم زیر خنده!
ولی…
این سکه، دو رو داره… اگر رابطه هومن با زانیار اونقدرا هم عمیق نباشه، یا هومن دست من رو بخونه و بفهمه میخوام از طریق زانیار بکشونمش اینجا چی؟ درسته… اونوقت میرم سراغ علیرضا… دایی نگران بود که علیرضا چقدر برای هومن مهمه… برام به زبون آوردنش سخته ولی امروز، اونجوری که هومن، علیرضا رو تو بغلش گرفته بود و نوازش میکرد و صدا میزد، یعنی رابطشون عمیقه.
فعلاً باید بایستم تا این دو تا از خونه هومن بیان تا ببینم کجا چه خبره…

هر چقدر زمان کشتم این دو تا نیومدن که نیومدن… روی نقاشیام کار کردم، با گوشیم ور رفتم، دوش گرفتم، غذا سفارش دادم خوردم… خیر! ساعت شد 9! هرچقدر زنگ میزدم هیچ کدومشون جواب نمیدادن. نگران شدم و زنگ زدم راننده بیاد. با تأخیر رسید و گفت رفته بوده بنزین بزنه، حول و حوش ساعت یه ربع به ده رسیدم آپارتمان هومن.
در زدم، بعد از چند دقیقه فرهود در رو باز کرد، زانیار پشت فرهود به ایستاده بود و تقریبا پشتش به من بـ…وو…دددد!! وای! چرا دستاش خونیه؟
فرهود: سلام عزیزم.
+سلام. چرا جواب تلفناتونو نمیدین؟ زانیار؟ چرا پشتت رو به من کردی؟ چرا دستات خونیه؟(سکوت) هومن کو؟

فرهود بازومو گرفت و فشار داد. به طرف صورتش نگاه کردم. سرشو تکون داد. دلشوره گرفتم. همونطور که بازوم رو گرفته بود به سمت زانیار برگشتم.
+زانیار؟ بهت میگم چرا دستات خونیه؟

بازومو از دست فرهود بیرون کشیدم: مثه آدم بگین ببینم چیکار کردین؟
فرهود: علیرضا توی اتاق هومنه.
+علیرضا؟ اونجایی؟

در عرض نیم ساعت، ورق برگشت…
علیرضا از در اتاق هومن بیرون اومد و عصبانی، هرچی از دهنش درمیومد بارم کرد، مدام داد میزد چرا با هومن اینکار رو کردی! اصلاً نمیتونستم بفهمم چه خبره تا اینکه یه سرنگ به طرفم پرت کرد.
علیرضا: نگاش کن… به هومن نگاه کن، بیهوش و خونی روی تخت افتاده… بهم گفت عین همون بلایی که سر من آوردی رو سر اونم آوردی… چجوری میتونی انقدر عوضی باشی؟
+مگه هومن چیشده؟
علیرضا: چیشده؟ صبر کن به هوش بیاد از خودش بپرس…

سرنگ رو برداشتم. این اینجا چیکار میکنه؟ مرفین؟ کی از توی اتاق من مرفین برداشـ…تـه… فقط فرهود میدونه که من توی اتاقم مرفین دارم…
قضیه از اونجایی شروع شد که پارسال، مادر فرهود سکته کرد و فرهود میخواست بره چین ببینتش. نذاشتم.
نمیتونستم.
دوری از فرهود منو دیوونه میکنه… فرهود بدجور سرم قاطی کرد و وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، محکم منو هول داد عقب، خوردم توی میز توالت پشت سرم و آینه افتاد. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی آینه خوردم زمین و بازوم زخم شد و انگشت دستمم در رفت.
به یاوری گفتم فقط از پله ها زمین خوردم. نمیتونستم بذارم فرهود رو اذیت کنه. شبش رفتم سراغ فرهود، نه جوابم رو میداد و نه اصلاً نگام میکرد. به زور بهش مرفین زدم و بعد از نشئگیش باهاش حرف زدم، عین بچه ها گریه میکرد و میگفت میترسه مادرش طوریش بشه.
گریه ی فرهود قلبم رو به درد آورده بود. نمیتونستم ناراحتیش رو ببینم، انگار نفسم میگرفت… برای همینم بهش گفتم اگر تا 3 روز دیگه مادرش بهتر نشد با خودم و زانیار، سه تایی میریم پکن. آروم شد ولی هر لحظه بیشتر نشئه میشد. به صورت خیسِ اشک و قرمزش نگاه میکردم. توی بغلم گرفتمش و چشمای اشکیش رو بوسیدم، هر لحظه نشئگیش بیشتر میشد و بدنش لَخت تر… بوسه ها و نوازش هام کم کم به سمت سکس رفت و باهاش یه عشق بازی مفصل تر از همیشه و سکس ملایم تری داشتم. فرداش باهاش حرف زدم، هنوزم ناراحت بود ولی میدونست سر قولام میمونم و خوشبختانه حال مادرش هم رو به بهبودی رفت و دیگه نیازی نبود بره چین، اما دیگه دست از سر من برنداشت که برنداشت! میگفت بهش مرفین بزنم و باهاش سکس کنم! از اون شب به بعد، هر دو سه ماه یه بار، بهش یه حالی میدادم. اما این موضوع رو فقط خودم و خودش میدونیم. زانیار نمیدونست که من توی اتاقم مرفین دارم… حالا اینجا این سرنگ… زانیار چجوری فهمیده من توی اتاقم مرفین دارم؟ اصلاً به چه حقی برداشته؟
سرنگی که علیرضا به سمتم پرت کرد رو برداشتم و به سمت زانیار برگشتم، تا به سمتش رفتم فرهود جلوش ایستاد… بازم؟کار فرهوده؟ دوباره؟
ترسیدم… چجوری به هومن تزریقش کردن؟ اگر کل ده میل رو زده باشن که اوضاع بدجور بی ریخته… ناخواسته داد زدم:

  • شما دو تا چیکار کردین؟

به طرف اتاق هومن رفتم. هومن خونی روی تخت افتاده بود، اول فکر کردم مرده، بعد که از نزدیک دیدمش، متوجه شدم زندست ولی بدنش پر از بریدگی بود، همه جاش، روناش، قفسه سینش، دستاش، پاهاش و… . این وسط علیرضا قوز بالاقوز شده بود! داد میزد، قرمز شده بود، حتی من رو میزد!
برای فرار از جو ملتهب اونجا زانیار و فرهود رو برداشتم تا برگردیم استودیو و تازه بفهمم باید چه غلطی کنم! توی راه برگشت، توی ماشین، زانیار عین یه بمب ساعتی بود. ساکت ولی بُغ کرده، به شدت صورتش قرمز شده بود و میلرزید. فرهود برام ماجرا رو گفت. باورم نمیشد!
زانیار… من دقیقاً تو رو درست شناختم!

فرهود: حالا چیکار کنیم باراد؟
+گنداتون رو میزنین بعد از من میپرسین چیکار کنیم؟ زانیار این چه راهی برای تلافی بود؟
فرهود: سر زانیار داد نزن!
+فرهود میفهمی که احتمال شوک داره؟ ویال ده میل مرفین برداشتین… زانیار ده میل مرفین بهش زده!
فرهود: نه! من حدوداً 3 میل مرفین توی سرنگ کشیدم. همونم چون آب مقطر نداشتیم، با یک سی سی آب سرد کتری رقیق کردم که دُزش پایین تر بیاد.
زانیار به طرف فرهود برگشت و با بُهت گفت: تو بهم گفتی 5 میل مرفین رو رقیق کردی!
فرهود: دروغ گفتم. چون میدونستم ممکنه حالش بد بشه خصوصاً اینکه قبلش بهش مشروب داده بودی! مجبور بودم بهت دروغ بگم وگرنه همش رو بهش میزدی!
زانیار دست فرهود رو گرفت و بوسید: فرهود… من…
زد زیر گریه.
تا حدی خیالم راحت شد. میشه با سه میل مرفین رو کنار اومد. فرهود به داد زانیار رسید وگرنه معلوم نبود چی میشد…
+فرهود؟ (به سمتم برگشت) مرسی که حواست بود عزیزم.
فرهود سرش رو تکون داد و سر زانیار رو روی سینش گرفت.
فرهود: باراد، یه موضوع مهم هست که باید بدونی.
+چی؟
فرهود: زانیار هومن رو با کاتر بریده و از همون کاتر برای تراشیدن مداد استفاده کرده.
+یعنی کاتر رو تمیز و ضدعفونی نمیکرد و هومن رو میبرید؟
فرهود: آره. در این مورد نتونستم حریفش بشم.

گریه ی زانیار شدیدتر شد و سرش رو از سینه فرهود جدا کرد پیشونیش رو گرفت، باید برگردیم سراغ هومن… ممکنه عفونت کنه… تا اومدم حرف بزنم، گوشیم زنگ خورد، عه! اینکه هومنه!
+الو؟ هومن؟
-علیرضام.
+عزیزم تویی؟ چیزی شده؟
علیرضا: چی بهش زدین؟ واجبه بدونم چی بهش تزریق شده…
+آآآآآآآآآآم… چیز مهمی نیست به هوش میاد.
علیرضا: زنگ زدم به یکی از دوستام که دکتره. حتماً ازم میپرسه بهش چی زدین… نکنه میخوای ببرمش بیمارستان تا ازش آزمایش بگیرن و بفهمن؟ برا گالریتون بد نمیشه؟
+مرفین زدن.
داد زد: مرفین؟
+چیزی نیست، مقدار خیلی کمی بوده، برا نشئگی بهش زدن.
علیرضا: شماها همتون حرومزاده این!
+علیرضا من تا بیست دقـ… یـ…

تلفن رو قطع کرد.
زانیار با گریه گفت: تو رو خدا باراد… چی کار کنیم… چه اشتباهی کردم…
+زانیار تو واقعاً هومن رو انقدر دوست داشتی؟
سرش رو تکون داد.
+بهم بگو چرا اینکار رو کردی؟
زانیار: چون فکر کردم دیگه ازم نقاشی نمیکشه!
+ها؟ دیوونه ای پسر؟ زدی طرف رو پاره پوره کردی چون فکر کردی ازت نقاشی نمی کشیده؟
فرهود دخالت کرد: باراد زانیار خودش ناراحته، لطفاً بیشترش نکن.

وای… اگر علیرضا، هومن رو ببره بیمارستان یاوری پوست هممون رو با هم میکَنه… سریع زنگ زدم به دکتر گالری و بهش گفتم یکی از بچه ها آسیب دیده و بدون گفتن به یاوری خودش رو برسونه استودیو. فقط گفت “چشم”. بایدم بگه! خوب میدونه به حرف من گوش کنه پول بیشتری گیرش میاد!

+فرهود تو برو تو استودیو و اتاق هومن رو روبه راه کن. زانیار بیا بریم هومن رو بیاریم استودیو.

برگشتیم به آپارتمان هومن و آوردیمش استودیو… وقتی با زانیار بلندش کردیم بیاریمش، از لای زخماش خون بیرون میزد، کامل بیهوش بود.
علیرضا هم با ما برگشت استودیو، جلوش رو نگرفتم. اتفاقاً خوب شد… بهتره پاش به استودیو باز بشه، حالا به هر قیمتی!

فردا صبحش هممون توی اتاق هومن بودیم. تبش پایین نیومده بود. دکتر رفته بود و قرار بود امروز دوباره بیاد سر بزنه، به یاوری زنگ زدم و پشت تلفن ماجرا رو براش گفتم. اصلاً جوری هنگ کرده بود که فقط میگفت " فیلمم کردی؟"
علیرضا شب قبلش رو پیش هومن مونده بود، دیشب تونستم دو بار باهاش حرف بزنم، یکی تو خونه هومن و یکی هم توی آشپزخونه استودیوی خودم. واکنشش در مقابلم عصبانیت و بعدش کم محلی بود. همین که فعلاً یه واکنشی داره برام بسه! تو همین فکرها بودم که هومن تکون خورد.

فرهود: هومن بیدار شدی؟ خوبی؟
هومن: فرهود؟ تویی؟ دوچرخم کجاست؟

هر چهارتامون به هم نگاه کردیم.
فرهود: هنوز تب داری. بیا آب بخور.
دوباره چشماش رو بست و خوابید. تبش بالا بود، دکتر تلفنش رو جواب نمیداد، زخم روی رون و بازوی هومن باز شده بود و ازش خون میومد، گاز استریل روی پاش کاملا خونی بود. زانیار دستش رو روی صورت هومن میکشید و با صدای خفه ای صدا میزد: هومن؟ هومن بیدار شو!
هومن: زانیار؟
بغض زانیار شکست: جونم عزیزم… هومن بگو که خوبی…
هومن: میای قایم موشک بازی کنیم؟
زانیار با تعجب گفت: چیکار کنیم؟
هومن: قایم موشک… راهروی آ3 بن بسته، اونجا بری گیر میفتی! اینم تقلب!
زانیار: باراد؟ باراد بیا اینجا!
به سمتش رفتم و دستم رو روی پیشونی هومن کشیدم. عین کوره بود!
+زانیار زود زنگ بزن یاوری بگو دکتر تلفنش رو جواب نمیده. فرهود یه دستمال بردار خیس کن، کف پاها و دستاش بکش. مواظب زخماش باش. چرا تبش پایین نمیاد؟

هومن: باراد؟ بیا بریم.
+کجا بریم؟
هومن: پیش عمو هومن! بیا بریم پیشش! اون باهامون مهربونه!

عمو هومن؟ عمو هومن کیه؟ بدجور به هذیون گفتن افتاده… دوچرخه و قایم موشک و حالام عمو هومن!
توی همین فکرا بودم که هومن بلند داد زد: آخ!

همون موقع صدای یاوری از توی سالن اومد: باراد؟ بچه ها کجایین؟
هومن تکون میخورد و با چشمای بسته فریاد میزد: آخ!

+چیشد؟ بگیرش فرهود!
علیرضا روی صورت هومن خم شد: هومن؟ عزیزم هومن؟ تو رو خدا آروم باش…
هومن: علیرضا؟ تویی؟
علیرضا: آره عزیزم. چیه؟ کجات درد میکنه؟
هومن: علیرضا سوراخم درد میکنه. تیر میکشه، کار باراده… داره توی من تلمبه میزنه…

زانیار شروع به حرف زدن با تلفن کرد، خدا رو شکر مثل اینکه دکتر تلفنش رو جواب داد، صدای پر از بُهتی از دم در گفت:
-اینجا چه خبره؟
سرم رو به سمت در اتاق برگردوندم. یاوری بود.
یاوری: باراد تو دیشب هومن رو گرفتی کردی که الآن به این وضع افتاده؟
+من؟؟؟؟؟؟؟ نه به خدا!!!

بالاخره هومن آروم گرفت و دوباره خوابید. علیرضا دیشب گفت فرهود از پشت هومن دیلدو بیرون کشیده چون زانیار میگفت فهمیده که من اون شب به خاطرش با هومن سکس خشن نکردم و خواسته تلافی اون شب رو دربیاره برای همینم با دیلدو ترتیب هومن رو داده… ولی من امکان نداشت اینا رو به یاوری بگم… بالاخره دکتر اومد.

دکتر: خوب نیست.
از توی کیفش یه سرنگ درآورد و به هومن تزریق کرد. چند لحظه بعد، هومن بیدار شد و دوباره داد میزد، تمام بدنش عرق کرده بود، تبش بالا بود.

دکتر: آروم باش، پسر آروم باش… زخمات باز میشه…
هومن: داره منو میبُره… منو با کاتر میبُره…
+تموم شده، چیزی نیست، آروم باش، دکتر یه کاری بکن! چرا همچین شد؟
یاوری: کاتر؟

چند دقیقه بعد هممون به جز علیرضا توی اتاق من نشسته بودیم.
یاوری: این افتضاح قراره چجوری جمع بشه؟ باراد من بهت گفتم رابطت رو با هومن درست کن، الآن این چه فضاحتیه؟
+میدونم دایی. شرمندم.
یاوری با نهایت عصبانیت به سمتم تابید و بازوهامو گرفت: خودتم خوب میدونی همیشه و تحت هر شرایطی پشتت بودم و هستم و خواهم بود. پس بهم راستش رو بگو. این بلا رو تو سر هومن آوردی و داری میندازی گردن زانیار؟
+نه دایی. به خدا کار من نیست. من اصلاً نمیدونستم! من از گالری اومدم استودیو و دیدم این دو تا نیستن و بعد که پیگیر شدم دیدم همچین اتفاقی افتاده.
یاوری: باراد، مطمئن؟
+به خدا مطمئن!
یاوری به سمت زانیار تابید: پس باراد، این تو نیستی که مسئولیتش رو به گردن میگیری!
+میگیرم. زانیار خودش ناراحته.
یاوری: جدی میگی؟ زانیار ناراحتی؟
زانیار: بله.
یاوری خنده عصبی ای کرد: تو به قبر پدر پدرسگت خندیدی که ناراحتی!
+دایی تو رو خدا آروم باش. تقصیر منه.
یاوری: زانیار من پوستی ازت بکنم که در تاریخ بنویسن…
فرهود: نمیتونی.
یاوری: بله؟
فرهود: من نمیذارم. اگر بلایی سر زانیار بیاری، عین همون بلا رو سر خودم میارم. چون منم با زانیار بودم.
یاوری: تو چی میگی این وسط؟ میدونی از دیروز عصر تا حالا، حامی هومن توی پرورشگاه چند بار به من زنگ زده؟ منِ از همه جا بی خبر میگفتم حتماً گوشیش مشکل داره و الآن خودم میرم بهش سر میزنم و اطلاع میدم! الآن چی رو اطلاع بدم؟ (به سمت من تابید) باراد، من هومن رو آوردم که قضیه مالیات رو جمع کنم، بعد از شب نقاشی دیدم قضیه مالیات جمع بشه بازم هومن باید زیر دست تو باشه، اما الآن نه دیگه بحث مالیاته و نه بحث نقاشی! بحث حیثیت گالریه! (به سمت زانیار تابید: ) قراردادت رو فسخ میکنم. یک طرفه. تعهد میدی هیچ شکایتی از گالری در مورد حق و حقوقت نداری تا سفته هات رو هم پس بدم. برای همیشه از این گالری جدا میشی. برو گمشو هر قبرستونی که خواستی! بی پدر!
من و فرهود با هم داد زدیم: نه!
+دایی ببین، زانیار متاسفه. اشتباه کرده. اما اون یکی از چهره های گالریه. کسیه که تو روش سرمایه گذاری کردی! نمیتونی به این راحتی قیدش رو بزنی!
یاوری: خب پس با این حساب میخوای یه دورم شونه هاش رو بمالم؟
+این چه حرفیه… من میگم من نمیتونم بذارم فرهود یا زانیار از من دور بشن. زانیار فهمیده که اشتباه کرده.
یاوری: خدایی؟ (به سمت زانیار برگشت) حرومزاده پفیوز، که فهمیدی اشتباه کردی؟
+دایی خواهش میکنم باهاش اینجوری صحبت نکن… حالش خوب نیست.
یاوری داد زد: حالش خوب نیست؟ در مورد الآنش حرف میزنی یا یک ساعت دیگش؟ چون الآن که حالش خوبه!
فرهود: مگه قراره یه ساعت دیگه چه اتفاقی برای زانیار بیفته؟
تا یاوری خواست حرف بزنه گفتم: هیچ اتفاقی. حداقل نه تا وقتی که من هستم! (به زانیار نگاه کردم) به هیچ وجه نمیذارم اتفاقی برات بیفته زانیار…
یاوری یکی زد رو شونم: اگر یک درصد این محافظتی که از زانیار داری میکنی رو از هومن کرده بودی الآن این وضع ما نبود.
یاوری به طرف زانیار رفت، زانیار از روی صندلی بلند شد و ایستاد اما قبل از اینکه یاوری بهش برسه، فرهود هم از جاش بلند شد و زودتر خودشو به زانیار رسوند و جلوی زانیار ایستاد.
یاوری: برو کنار.
فرهود: نمیذارم کوچکترین صدمه ای بهش بزنی.
یاوری: زانیار از پشت فرهود بیا بیرون. میخوام باهات حرف بزنم.
به سمت یاوری رفتم و دستش رو گرفتم: دایی، لطفاً شرایط رو سخت نکن. زانیار برای من و فرهود خیلی عزیزه.
یاوری: میخوام باهاش حرف بزنم. مگه کری؟ بیا اینجا!
فرهود: چه حرفی؟
یاوری: بهت گفتم از پشت فرهود بیا بیرون. باراد دستم رو ول کن.

فضای اتاق به شدت ملتهب بود. دست یاوری رو ول کردم. زانیار کنار فرهود ایستاد، بلافاصله، یاوری چنان خوابوند توی گوش زانیار، که زانیار تعادلش رو از دست داد و محکم خورد زمین، دوباره دست یاوری رو گرفتم و قبل از اینکه بتونم بکشمش عقب، محکم با پاش کوبید تو صورت زانیار، موفق شدم عقب بکشمش و ناخواسته داد زدم: چیکار میکنی دایی؟ چرا میزنیش؟
فرهود زانیار رو بلند کرد، زانیار همون زانی با اخم همیشگیش موقع عکاسی ها بود… گریه نکرد، اعتراض نکرد و هیچ حرفی نزد. خودخواه، حق به جانب! الحق که پسر خودمه!
یاوری دستش رو از دستم بیرون کشید و کتش رو مرتب کرد.
یاوری: حیف… حیف و حیف و بازم حیف زانیار خان… حیف که این دو تا نذاشتن…
دوباره یه سمت زانیار خیز گرفت، به موقع کشیدمش عقب، چون پاش نزدیک بود تو صورت زانیار بخوره. سکوت شد.

یاوری: علیرضا اینجا چیکار میکرد؟
+دیشب علیرضا قبل از من رسیده اونجا.
یاوری داد زد: یعنی علیرضا این افتضاح رو دیده؟؟

دوباره خیز گرفت طرف زانیار و فرهود رو هول داد کنار، یاوری ای که تا به اون لحظه حتی من هم ندیده بودم کسی رو بزنه، با مشت و لگد به جون زانیار افتاده بود!
فرهود و من یاوری رو گرفتیم و به زور عقب کشیدیمش. زانیار دقیقاً رفتاری که باید میکرد رو کرد: کتک رو خورد، هیچ واکنشی هم نشون نداد و از خودش دفاع نکرد؛ که اگر میکرد دیگه حتی منم نمیتونستم کمکش کنم.
یاوری داد میزد: پدر سگ حرومزاده… میفهمی چه گهی خوردی؟ میفهمی؟
+دایی ولش کن، بسه.
یاوری آروم شد و ایستاد ولی بازم من و فرهود ولش نکردیم.
یاوری: زانیار تو از این گالری اخراجی.
+نه نیست.
یاوری داد زد: هست!
+دایی من نمیذارم زانیار رو اخراج کنی.
یاوری به سمتم برگشت و داد زد: لیاقت نداره تو این گالری بمونه… بهت میگم اخراجه، بگو چشم.
+نه نمیگم چشم. زانیار مال این گالریه و همینجام میمونه.
سکوت شد.
+دایی سعید، تو به من قول دادی هیچ وقت ناراحتم نمیکنی. نبودن زانیار من رو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی ناراحت میکنه.
دوباره سکوت…
+دایی… لطفاً زانیار رو به من ببخش.
دوباره سکوت…
+دایی… ازت خواهش میکنم… بذار زانیار رو کنار خودم داشته باشم. من میخوام همینجا بمونه… به من ببخشش.
باز هم سکوت…
یاوری: برو خدا رو شکر کن آقای زانیار مختاروند. نمیدونم چرا باراد داره ازت محافظت میکنه ولی اینو بدون که برات برنامه ها داشتم.

چند لحظه سکوت شد. زانیار به زحمت دستش رو به صندلی گرفت و بلند شد، فرهود رفت کمکش و زیر بغلش رو گرفت، زانیار شکمش رو گرفته بود و نمیتونست صاف بایسته و فقط به زمین نگاه میکرد.
یاوری: فرهود و زانیار، هیچ کدومتون حق ندارین به اتاق هومن نزدیک بشید.

هیچکس هیچی نگفت. یاوری داد زد: مگه کرین؟
زانیار: چشم آقا.
فرهود: چشم آقا.
یاوری: زانیار تمام سهم ده شب نقاشی آیندت به حساب هومن واریز میشه. (داد زد) فهمیدی؟
زانیار: بله آقا.
یاوری: مواظب رفتارت باش زانیار. این بار دومی که بود که میخواستم از گالری پرتت کنم بیرون و دوباره باراد نذاشت. قسم میخورم که بار سومی وجود نداره. (رفت سمتش و یقش رو گرفت و داد زد) فهمیدی حرومزاده؟
زانیار: بله آقا…

یقش رو ول کرد و هولش داد عقب.
یاوری: از جلوی چشمم گمشین. باراد تو بمون.

فرهود همونطور که زیر بغل زانیار رو گرفته بود، از اتاق بیرون رفتن. یاوری روی مبل نشست و سرش رو گرفت. دلم براش سوخت! خداوکیلی تو چه شرایط بدی قرار داشت. یه لیوان آب ریختم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم و آروم روی پاش زدم. سرش رو بالا آورد و لیوان رو گرفت و خورد و شروع به تکون دادن سرش کرد.
-باراد. نباید ازش محافظت میکردی. باید میذاشتی تنبیهش کنم.
+که چی بشه؟ هومن حالش خوب میشه اگه این کار رو بکنی؟
-اوضاع خیلی خیلی خیط تر از اون چیزیه که فکر میکنی. من تازه امروز صبح، قبل اینکه تو بهم زنگ بزنی و جریان رو بگی داشتم با برزگر حرف میزدم.
موهای تنم سیخ شد: برزگر؟ کدوم برزگر؟
-چندتا برزگر میشناسی؟ همون شهرام قالتاق دیگه.

برزگر یکی از بزرگترین گالری دار های تهران بود. توی 19 سالگیم، موقعی که تازه کارم رو شروع کرده بودم خیلی برای جون گرفتن گالری نوپامون به دایی سعید کمک کرد. دو سالی جزو سرمایه گذارهای اصلی گالری بود. یه دختر داشت که تمام تلاشش رو کرد که با من جورش کنه که نشد… چون من با فرهود جور شده بودم. یادش به خیر، تولد دخترش، آخرین باری بود که ستاره (دخترش) رو دیدم. اسم سگش رو من و فرهود انتخاب کردیم: پسر برفی!
ستاره خوشگل بود ولی خب دختر بود! منم تازه با فرهود جور شده بودم! آخر سر، برزگر وقتی دید من و ستاره با هم جور نشدیم، تمام سرمایش رو از گالری بیرون کشید، گالری چنان با کله زمین خورد که برای سه هفته حتی نمیتونستیم تمیزکار بگیریم استودیو رو تمیز کنه! خواستم از سهم الارث خودم روی گالری سرمایه گذاری کنم که دایی و پدربزرگ به شدت مخالفت کردن. خدا رو شکر فرهود با گالری قرارداد بسته بود وگرنه امکان نداشت یاوری اون ملک رو توی چین بخره! خلاصه که آخر سر، پدربزرگ، 25 هکتار زمین کشاورزیش رو توی شمال فروخت و گالری نجات پیدا کرد. برزگر که دید اوضاع رو به راه شده، شروع به لابی کردن کرد و تا یک سال به بهونه های مختلف گالری اجازه برگزاری شب نقاشی نگرفت و توی اون یک سال خودش یه گالری نقاشی جدید با 4 تا نقاش دایر کرد. کاراشون انصافاً معرکه بود. دو تاشون فارغ التحصیل دانشگاه هنر اتریش بودن. بعد از اون یکسال هم نقاش هاش رو برای آموزش های بیشتر برد امریکا.

+اون مگه ایرانه؟
-گویا یک ماهه ایرانه.
+چی میخواست؟

یاوری به پشتی مبل تکیه داد: پیشنهاد شب نقاشی با پسرای گالری خودش رو داد، اسم موضوعشم “آرامش تصنعیه”. اما این ظاهر قضیه بود… اون هومن رو میخواد.
تقریباً داد زدم: هومن؟ اون از کجا هومن روشناخته؟
-نقاشی راهروهای هومن رو از شب نقاشی گالری فرانسوی، واسطه ی برزگر خریده. با هر چهارتا نقاش هاش، نقاشی رو تحلیل کردن و دنبال هومنن. میخوان به گالریشون ملحق بشه.
+اینا رو خودش گفت؟
-نه. از طریق یکی دیگه فهمیدم.
+طهماسبی کم بود، برزگر هم اضافه شد؟
-خب پس با این یکی چطوری: هومن با برزگر جلسه داشته و اونی هم که دنبال برزگر رفته، هومن بوده!
دیگه این دفعه کاملاً داد زدم: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-من نمیدونم هومن چجوری فهمیده که دو تا رقیب اصلی گالری ما این دو پفیوزن. حالا طهماسبی تو باقالیاس… ولی شهرام برزگر… نه… نمیشه باهاش شوخی کرد… میدونم که هومن بی پروا به طهماسبی سر زده که ما بفهمیم، ولی در خاموشی، رفته سراغ برزگر.
+تو مطمئنی؟ اگر در خاموشی بوده تو چجوری فهمیدی؟
-رشوه. پول بذار رو مرده تا برات برقصه! به زن منشی برزگر رشوه دادم، انگار داره از منشیه جدا میشه، باهام همکاری کرد.
+خب؟
-هومن، خودش به برزگر زنگ زده و رفته سراغش.
+به چه بهونه ای رفته سراغ برزگر؟
یاوری : الله اعلم! فقط میدونم با برزگر به توافق رسیده، در اون حد که هومن در مورد قرارداد و بندهایی که میخواد توی قراردادش داشته باشه حرف زده و برزگر هم همه رو قبول کرده. یکی از اون بندها هم ملحق شدن علیرضا به عنوان پیانیست به گالری برزگره.
+یا خدا… یعنی همزمان هم خودش و هم علیرضا رو داشته روبه روی ما قرار میداده…
-اون هم کاملاً چراغ خاموش.
+هومن کثافت…
-توی موبایل هومن سرچ کن ببین چیزی میفهمی یا نه.
+هیچی! کل دیشب گوشیش رو زیرو رو کردم. هیچی پیدا نکردم! سابقه جستجوهاش روی اینترنت رو پاک کرده، روی اینستاگرام و توی پیاماش هم هیچ چیز خاصی نبود. همه چیز نرمال…
-به به… حتی احتمال میداده روزی گوشیش دست تو یا من یا هر کس دیگه ای بیفته و اینطور پیشگیری کرده.
+دایی… میگما، چجوریه که تو انقدر دیر متوجه برزگر شدی؟
یاوری: من حتی فکرمم به برزگر قَد نمیداد. نبایدم میداد! مردک چند ساله هیچ خبری ازش نبوده… حالا این وسط، هومن… بچه زرنگ… چجوری متوجه حضور برزگر شده؟ (به سمت من برگشت) باراد میدونی امروز که به من زنگ زده رو از قبل با هومن فیکس کرده بودن؟
داد زدم: ها؟
یاوری: امروز دقیقاً روز بعد از تولد 18 سالگی هومنه، یعنی روزی که دیگه حامی پرورشگاهش به عنوان قَیِم نمیتونه برای هومن تعیین کنه با ما بمونه و خود هومن تصمیم گیرنده کاراش میشه. از طریق زن منشیه فهمیدم برزگر با هومن قرار داشته که هزینه 5 ماه خسارت گالری ما رو بابت قرارداد نقاش مهمان بودنش بده و قرار بوده هومن همین امروز با علیرضا با گالری برزگر قرارداد ببنده…

اصلاً حتی توی مخیله من هم نمیگنجه… هومن… بچه سر راهی بی صاحاب چه مغزی داره!

  • یعنی اگر هومن الآن بیهوش نبود ما همین امروز هومن، علیرضا و قضیه مالیات رو با هم از دست میدادیم.
    یاوری: دقیقاً!
    +پس با این حساب بیهوش بودن الآن هومن برای ما یک امتیازه.
    یاوری: درسته.
    +پس چرا اینجوری سر زانیار عصبانی شدی؟ اون باعث و بانی بیهوش شدن هومنه!
    یاوری: بله درسته. کار زانیار باعث شد برای ما حسابی وقت خریده بشه ولی این به هیچ وجه کار زانیار رو توجیه نمیکنه. اون پاشو از حدش فراتر گذاشته، بدون در جریان گذاشته تو، سرخود عمل کرده. وای دوباره عصبانی شدم… پسره ی حرومزاده…
    +دایی الآن اصلاً الآن وقت این حرفا نیست.

یاوری دوباره سرش رو تکون داد: ببین کارمون به کجا رسیده که یه پرورشگاهی داره بهمون اینجوری رکب میزنه… باراد… اگه هومن با برزگر یا حتی همون طهماسبی شاسکول قرارداد ببنده کار تو و گالری برای همیشه تمومه… به فرض محال که بشه قضیه مالیات رو جمع کرد، علیرضا که به قول خودت موتور ایده پردازیته از دستت میره، هومن هم به چهارتا نقاش گالری برزگر اضافه میشه و کل اون گالری تبدیل به قَدَرترین رقیبهات میشن… هومن به راحتی و با نقاشیایی که میکشه، کاری میکنه که توی گالریای بین المللی اسم خودش و اسم گالری برزگر که داره براش کار میکنه سر زبونا بیفته و تو تموم میشی. حالا نگاه کن چه وضعیه…
+خب دایی… وضع الآن هومن به نفع ماست…
یاوری: بله هست ولی پسر، من الآن به حامی هومن چی بگم؟ به فرض که حامی هومن رو دور زدیم… برزگر رو کجای دلم بذارم؟

+دایی همه چیز به راحتی قابل انجامه. جفتشون به گالری ملحق میشن بهت قول میدم.
-اوضاع خیلی خیطه پسرم! میگی علیرضا شاهد بلایی که زانیار سر هومن آورده بوده… کافیه هومن ازمون شکایت کنه یا اصلاً علیرضا بره پیش برزگر و از اتفاقی که برای هومن افتاده بهش بگه… نابود میشیم. آبروی گالری میره.
+من بهت قول میدم چنین اتفاقی نمیفته… وقتی علیرضا با ما قرارداد ببنده، من اجازه دخالت مستقیم و 100 درصدی توی تصمیم گیری هاش رو دارم پس اجازه نمیدم شهادت بده. چنان نقشه توپی تو ذهنم دارم که حتی نمیتونی تصورش کنی!
-چه نقشه ای؟
+نقشه ای که همون باراد باهوشی که گفتی کشیده! فعلاً تو یه کم آروم شو تا بهت بگم. در ضمن به برزگر زنگ بزن و بگو پیشنهاد شب نقاشی با بچه های گالریش رو قبول میکنی به شرطی که سه هفته آینده باشه.
-دیوونه شدی باراد؟
+نه. تازه عاقل شدم. هومن رو برام ده روز بیهوش نگه دار، شر حامیش رو هرجور میدونی توی این ده روز کم کن و استارت برگردوندن شرکت و خونه ی بابای علیرضا بهشون رو بزن، جوری که خودشون و مخصوصاً مادر علیرضا بفهمن کار ماست. خودت گفتی مدیر حسابداری شرکت باباش بوده… بهت قول میدم زیر ده روز علیرضا با گالری قرارداد بسته و هومن هم که بیدار شه قرارداد میبنده.
-چی تو سرته باراد؟

مو به موی نقشه توی ذهنم رو براش گفتم. آخر سر یاوری پوف بلندی کرد: دکتر هومن میگه عفونت داره… اون زانیار حرومزاده چجوری اینو بریده؟ (مکث کرد) با شرکت پرستاری دکتر حشمتی تماس گرفتم، خودش به عنوان مدیر شرکت شخصاً میاد هومن رو میبینه و وسایل مورد نیاز رو لیست میکنه و بعد برامون دو تا پرستار میفرسته. بهش گفتم دو تا سوپروایزر میخوام. باید زنگ بزنم ببینم کجاست. برو این دو تا دوست پسر دیوونت رو قانع کن از اتاقاشون بیرون نیان و خودتم بیا توی اتاق هومن.

بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم. صدای یاوری سرجام میخکوبم کرد.
یاوری: باراد… یه چیز دیگه مونده.
+یا حضرت فیل. بازم هومن؟
یاوری: بله… در مورد هومن… باید بدونی که هومن قضیه مالیات رو میدونه.
+جدی میگی؟
سرش رو تکون داد.

  • کار برزگره؟
    -نه. پسره ی هفت خط، از سازمان دارایی استعلام وضعیت مالی ما رو گرفته و فهمیده مالیات رو بدهکاریم.
    +به همین راحتی بهش استعلام دادن؟
    -نه. اونجا با یه نفر زد و بند کرده.
    +چی؟ زد و بند؟ هومن؟ مگه این سر راهی اصلاً کسی رو میشناسه؟
    -برای منم همین سوال هست… اصلاً چجوری توی اونجا آدم پیدا کرده؟ حالا اصلاً پیدا کرده… چجوری طرف قانع شده آمار یه جایی مثل گالری ما رو بهش بده…
    +نتونستی بفهمی از چه طریق؟
    -نه. رشوه دادم، آدم فرستادم، تهدید کردم… خیر… فایده نداشت.
  • ولی قطعاً از طریق آدمای طهماسبی یا برزگر نبوده…
    -دقیقاً! امکان نداره… یکی مثل هومن نمیاد از همین اول خودشو زیر دِین یه همچین آدمایی قرار بده.
    +درسته دایی… اتفاقاً به نفعشه اونا ندونن که هومن قضیه مالیات رو میدونه، چون…
    یاوری حرفم رو قطع کرد: چون اون موقع برزگر یا طهماسبی ممکنه احتمال بدن که هومن به خاطر اینکه ازش سواستفاده نشه داره با اونا قرارداد میبنده، گرچه برزگر و طهماسبی قطعاً میدونن من مالیات رو بدهکارم ولـ…
    حرفشو قطع کردم: ولی این رو گذاشتن برای هر موقع که صلاح دیدن خودشون به هومن بگن…
    -آفرین!
    +دایی این پسره این چیزا رو چجوری بلده؟
    -زیرکی تو ذات آدماست. مثل تو که الآن فهمیدی امکان نداره از کانال اونا استعلام گرفته باشه.
    +ولی تو از کجا فهمیدی که هومن قضیه مالیات رو فهمیده؟
    -آدممون تو دارایی بهم گفت. قضیه از این قراره کـ…
    تلفنش زنگ خورد: بله بله آقای حشمتی بفرمایین داخل. (تلفن رو قطع کرد و به من گفت) همین جا بمون.

یاوری و اون یارو، حشمتی با هم سلام و احوالپرسی کنان با هم وارد اتاق من شدن.
حشمتی: خب آقای یاوری! مریضی که میگفتین کجاست؟ دو تا پرستاری هم که خواستین رو آوردم. یکیشون سوپروایزره یکی دیگشونم پرستار آی سی یوئه.

یاوری شروع کرد و یه شرح حال از هومن گفت. حشمتی کامل گوش کرد و جواب داد:
حشمتی: خب، با این حساب همین امروز حالش خوب میشه و به هوش میاد، نگران تبش هم نباشید.
یاوری: نه. تا ده روز آینده نباید به هوش بیاد.
حشمتی: بله؟
یاوری: کل پروسه درمان در اختیار کادر شرکت خدمات پرستاری شماست ولی هومن ده روزی رو باید بیهوش باشه چون اگه به هوش بیاد مزاحم روند درمانش میشه.
+دقیقاً. میدونین آقای حشمتی… اگه هومن به هوش بیاد از وضعیتش شوکه میشه و احتمالاً عصبانی… ممکنه با یه حرکت کوچیک، زخم هاش کشیده بشه و دوباره جراحتش خونریزی کنه، پس بهتر اینه که بیهوش بمونه تا خدای نکرده اتفاقی نیفته.
حشمتی سرش رو خاروند: بیهوشی برای 10 روز؟
یاوری و من هر دو با لبخند سرمون رو تکون دادیم.
حشمتی: خب همین کار رو میکنیم. تا ده روز آینده زخم هاش هم بهتر میشن. فقط وسایلی که مینویسم رو باید تهیه کنید.

یاوری دسته چکش رو بیرون کشید : سکرت میمونه. درسته؟
حشمتی: قطعاً!(و جوری جلوی یاوری خم شد که گفتم الآن میخوره زمین!)
.
.
توی اتاق هومن بودیم. یه نگاه به لیست حشمتی کردم: دستگاه اکسیژن ساز به همراه کپسول اکسیژن، تشک مواج بیمار،فشار سنج، سوند معده برای دادن دارو و غذا، سوند فولی برای ادرار و پالس اکسیمتر … .
علیرضا: آقای دکتر، امروز به هوش میاد؟
حشمتی: به هوش بیاد؟ حداقل تا ده روز آینده بیهوشه.
علیرضا داد زد: مگه چش شده که ده روز بیهوش باشه؟
+عزیزم علیرضا، دکتر نهایت تلاششون رو میکنن.

ده روز شمارش معکوس من برای قرارداد بستن علیرضا شروع شد. از روی گوشی هومن، به حامیش پیام دادیم و اینطور رسوندیم که برای یه شب نقاشی مهم باید برای حفاظت از اطلاعات گالری تا ده روز آینده با ما سه تا، توی قرنطینه باشه و در این مدت نمیتونه از تلفن استفاده کنه و فقط هر از گاهی پیام میده؛ اونام بلافاصله با یاوری تماس گرفتن و اونم تایید کرد. گوشی هومن رو به یاوری دادم و قرار شد هر از گاهی یه پیامی به حامیش بده. قرار شب نقاشی با گالری برزگر برای 3 هفته دیگه گذاشته شد، یاوری کارای شرکت بابای علیرضا رو به جریان انداخته بود و از همه مهمتر، در عرض دو روز، پروسه نمایشگاه نقاشی توی گالری استارت خورد. دقیقاً طبق برنامه ای که ریخته بودم داشتیم جلو میرفتیم. علیرضا مرتب به هومن سر میزد ولی ابداً جلوی من یا بقیه ظاهر نمیشد، سپرده بودم که هر موقع خواست پرستارها در رو باز کنن و بیاد سر بزنه و هرچقدرم خواست بمونه.
برای گیر انداختن علیرضا، مشخصات خواهرش رو از طریق یاوری درآورده بودم: ساغر کاویان. ورودی امسال عکاسی دانشگاه تهران.
خب نمایشگاه نقاشی عکاس لازم داشت!

+عکاسی از نمایشگاه رو به دانشجوهای ورودی امسال بدین.
-آخه آقای بزرگزاد، عکاس های سالهای آخر نمونه کار لازم دارن چـطوره کـــ…
+و دانشجوهای سال اول هم امید لازم دارن. کاری که گفتم رو بکن.

همه چیز درست پیش رفت. دیدمش… چشماش عین چشمای علیرضاست. دختر خوشگلیه. ولی من چشمم داداشش رو گرفته! داشتم نگاش میکردم که دوربینش رو بالا برد و از نقاشی من که به دیوار بود عکس گرفت. دوربینش فلش زد! نگهبان به سمتش خیز گرفت:
نگهبان: خانوم؟ تو چطور دانشجویی هستی که نمیفهمی موقع عکاسی از نقاشی باید فلش دوربینت رو خاموش کنی؟
به طرف نگبان رفتم.
+ولش کن. قول میده حواسشو جمع کنه.
ماتش برده بود! نگهبان رفت، وای! از نزدیک که میبنمش باید بگم دیگه خیلی شکل علیرضاست! حالتای نگاه کردنشون هم عین همدیگست. سرشو پایین انداخت.
-ممنونم. ببخشید حواسم به فلش دوربین نبود.
+اشکال نداره پیش میاد.
-شما باید آقای بزرگزاد باشید.
+بله. اگه بخوای میتونی بهم بگی باراد.
-خوشبختم. من کاویان هستم، ساغر کاویان.
+میدونم.
-چطور؟
+خواهر علیرضایی.
تعجب کرد: علیرضا رو از کجا میشناسین؟

  • یه رفاقت قدیمی بینمون هست. (ریا نشه کونش رو افتتاح کردم!)
    -اوه… علیرضا هیچ وقت در مورد دوستی با شما حرف نزده بود. من دوستای علیرضا رو میشناسم. عجیبه.
    +چه حیف. پس منو دوست نداره!
    جفتمون با هم زدیم زیر خنده. یه لحظه تو نمایشگاه سکوت شد. برگشتم دیدم همه به ساغر زل زدن! حسودی نکنین بابا! من برا داداشش اینجام!
    +من خیلی دوستای علیرضا رو نمیشناسم.
    -زیاد نیستن. آقا افشین و این اواخر آقا هومن مهربون. تقریبا همیشه با همدیگن.

خب گوه خوردن! سعی کردم خودمو کنترل کنم. یه کم دیگه باهاش گپ زدم و در مورد نقاشی و عکاسی و گالری با هم حرف زدیم. چهارتا لبخند و نگاه عاشقونه و حرف قشنگ و بفرما! شمارش توی گوشیمه!
چند شب به چت و عکس فرستادن برای هم و اینا گذشت. باید عجله میکردم، 5 شب گذشته بود و هومن رو فقط میتونستیم 5 روز دیگه بیهوش نگه داریم ولی نمیتونستم تمرکز کنم چون به خاطر اتفاق شب قبل فکرم به شدت درگیر بود. … ایده های نقاشی توی سرم غوطه میخوردن، اونم نه یکی و دو تا!

دیشب، آیفن رو زدن، دوباره علیرضا بود، از طبقه بالا داشتم نگاهش میکردم. مستقیم و با سرعت رفت توی اتاق هومن! به پرستار پیام دادم که از اتاق بیرون بیاد، میخواستم ببینم علیرضا داره چیکار میکنه.
پشت در اتاق ایستادم، علیرضا کنار هومن نشسته بود و پشتش به در بود، من رو نمیدید.
علیرضا: هومن؟ عزیزم الآن چه وقت خوابیدنه… بیدار شو… من به کمکت احتیاج دارم. تو نیستی، باراد داره من رو نابود میکنه… با ساغر رو هم ریخته، از طرف دیگه آقای یاوری مدارک پولشویی های اون یارو که باعث ورشکستگی بابام شد رو به مامانم داده… مامانم اصلاً دیگه حتی من رو نمیبینه چه برسه بخواد بهم گوش بده… ساغر داره بهم التماس میکنه با گالری قرارداد ببندم تا بتونه به باراد نزدیک تر بشه… هومن؟ عزیزم؟ (دستشو بوسید) ببین، من میخواستم برات دریاچه قو رو بزنم، آهنگ خودمون رو… ببین… (گوشیش رو درآورد و جلوی صورت هومن گرفت، صدای نوازندگی پیانو میومد) هومن برات تمرین کرده بودم… ببین چقدر قشنگ میزنم. (گریه میکرد) هومن… من تنهام…

رفتم توی اتاق و در رو بستم.
+علیرضا؟
جوری یهو بلند شد ایستاد و به سمتم برگشت که پاش به صندلی گرفت و نزدیک بود زمین بخوره! رفتم طرفش که بگیرمش محکم هولم داد عقب. تصویری از ذهنم رد شد: یک صندلی بلند که یکی از پایه هاش یه نردبامه، بالای نردبام یه بوم نقاشی به جای آسمون قرار داره… روی بوم نقاشی، تصویر مغز یک انسان در چهارچوبی شبیه به یک قفس قرار داره…
به وضوح داشتم جزئیات نقاشی رو میدیدم که صدای علیرضا رشته افکارم رو پاره کرد…
علیرضا: از من دور شو.
+بیا حرف بزنیم.
علیرضا: نمیخوام باهاتون حرف بزنم.
+چرا داری گریه میکنی؟ مگه بده که دارین شرکت بابات رو پس میگیرین؟
علیرضا: شما پشت این کارهاتون دلیل دارید.
+چه دلیلی؟
علیرضا: میخواین من با گالریتون قرارداد ببندم. هر دقیقه دارین یه بلای جدید سر من میارین.
+چه بلایی سرت اومده؟
علیرضا: همین امروز من رو از رستورانی که توش پیانو میزدم اخراج کردن، دیروز عذرم رو از آموزشگاهی که توش پیانو زدن یاد گرفتم و اونجا شاگرد داشتم خواستن!
+واقعاً؟ خیلی متأسف شدم!
سرش رو تکون داد و با دستمال بینیش رو پاک کرد و به سمت هومن برگشت و پیشونیش رو بوسید. اصلاً از نوع رفتار هومن و علیرضا با همدیگه خوشم نمیاد! پسره احمق، تو باید دلت برای بوسیدن من تنگ بشه، آخه چه جوری من رو ول کردی به یه آشغالی مثل هومن چسبیدی؟
بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و خواست بره بیرون که بازوش رو گرفتم.
علیرضا: ولم میکنی یا داد بزنم؟
+داد بزنی؟ توی اتاق مریض؟
سعی کرد بازوش رو از دستم در بیاره که محکم توی بغلم گرفتمش : علیرضا… تو ناراحت اخراج شدنت از رستورانی؟ اصلاً کلاست به نوازندگی توی رستوران میخوره؟ ناراحت آموزشگاهی؟ تو رو چه به درس دادن توی آموزشگاه اونم وقتی که میتونی یه آموزشگاه داشته باشی… چرا فکر میکنی نوازندگی کردن توی شب نقاشیای گالری چهره نو کمتر از نوازندگی توی رستورانه؟
علیرضا: چون اون یه کار شریفه.
+شریف؟ مگه در صورت ملحق شدنت به گالری، کار غیر شریفی قراره بکنی؟
علیرضا: آره. باید زیر شما بخوابم.
+زیر هومن خوابیدن چی؟ اون شریفه؟
علیرضا: هومن رو با خودتون مقایسه نکنید. فرقتون مثل طلا میمونه با آهن.
نتونستم تحمل کنم. ولش کردم و یکی محکم زدم تو گوشش. به چه حقی من رو با یه سر راهی مقایسه میکنه؟ گوشش رو گرفته بود و با بغض گفت:
علیرضا: لعنت به اون شبی که از نزدیک دیدمتون… آقا باراد شما خیلی بد ذاتین.

یقش رو گرفتم و خوابوندمش کف زمین اتاق هومن و روش افتادم. تقلا میکرد، دهنش رو گرفتم.
+داد بزن علیرضا. داد بزن تا شوک به هومن وارد بشه.
دهنش رو ول کردم. تقلاش متوقف شد. توی صورتش نگاه کردم، لبام رو گذاشتم روی لبش، محکم گازم گرفت! ازش جدا شدم که خندید!
دوباره تصویری از ذهنم رد شد، نقاشی ای از یه عکس قدیمی که انگار پر از تا خوردگیه، صورتی در حال خنده ولی پر از بخیه هایی که میخوان جلوی خنده رو بگیرن و نمیتونن، صورت با تمام وجود خندانه…

علیرضا: شما داد بزن!
از روش پایین اومدم.
+دوستت دارم احمق.
علیرضا: من ندارم.
+کدومش رو برات ردیف کنم؟ رستوران یا آموزشگاه؟
علیرضا از روی زمین بلند شد: ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان! من هرگز اینجا و پیش شما نمیام.
بلند شدم و روبه روش ایستادم: میای.
علیرضا: میخوام امشب پیش هومن بمونم.
+بمون.

به اتاقم برگشتم و ایده ها رو الگو زدم. حالات علیرضا رو توی ذهنم مرور کردم و 4 تا الگوی دیگه هم زدم! وای! اینا رو من کشیدم؟ در عرض یک شب 6 تا الگو زدم؟
نصفه شب دوباره به اتاق هومن سر زدم. علیرضا روی کاناپه خوابیده بود. کنارش نشستم و به صورتش نگاه کردم. ازم متنفره و هیچ ابایی در بیانش نداره. دستم رو توی موهاش کشیدم، بیدار شد و ترس توی صورتش نشست.
علیرضا: چی شده؟ هومن خوبه؟
+خوبه. تو خوبی؟
علیرضا: خوبم.
+میای حرف بزنیم؟
علیرضا: نه!
+خواهش میکنم بیا.
علیرضا: اگه نیام کتک میزنید میبرید؟
خندیدم: ببخشید که اون موقع زدمت. حالا بیا.

دستش رو گرفتم و بلندش کردم و بردمش توی سوئیت طبقه پایین، همونجایی که به فرهود قول داده بودم که بدم دست علیرضا و هومن.
+اینجا رو برای تو و هومن آماده کردم.
علیرضا: من اینجا نمیام. نمیخوام پیش شما باشم.
تابید بره بیرون که بغلش کردم، سعی کرد هولم بده عقب.
+علیرضا لطفا چند لحظه توی بغلم بمون.
بعد از چند لحظه از تو بغلم جداش کردم و صورتش رو گرفتم: عزیزم، به گالری ملحق شو و با هومن بیا اینجا.
علیرضا: نه! شاید تونسته باشین مامانم و وساغر رو گول بزنید ولی من میدونم که پشت لحن مهربون شما فقط درد و تحقیر و شکنجست. من منتظر میمونم هومن به هوش بیاد. اصلاً نمیدونم چرا بیهوشه! آسیب هاش اونقدر جدی نبودن… چیکارش کردین؟
+خیلی بد بینی! خب برو از پرستاراش بپرس.
علیرضا: اونا رو شما استخدام کردین. حرفایی که شما بخواین رو میزنن.
+من باید چیکار کنم که بفهمی بستن قرارداد به نفعته؟
علیرضا: دروغ میگین. میخوام برگزدم پیش هومن.
دستش رو گرفتم و بردم توی آشپزخونه و پشت میز نشوندم. از توی کابینت مشروب رو برداشتم و روی صندلی کنارش نشستم.
علیرضا: من رو بیدار کردین که باهاتون مشروب بخورم؟
+نه. مستی و راستی. شنیدی که؟
علیرضا: خب؟
+خب بیا تو حالت مستی از من راستش رو بشنو!
برای جفتمون ریختم و جلوش گذاشتم.
+بفرما. بیا با هم، این موضوع رو حل کنیم. قسم میخورم راستش رو بهت بگم.
علیرضا: اینو بخورم میذارین برگردم پیش هومن؟
+بله عزیزم. (پیک رو به سمتش گرفتم) تازه، سوال از تو جواب از من، یک پیک برای هر سوال و جواب. خوبه؟
پیک رو گرفت و بدون اینکه به پیک من بزنه خورد و اخماش رو توی هم کشید. مال خودمو خوردم.
علیرضا: با هومن چیکار کردین؟
+مداواش کردیم.
پیک دوم رو ریختم و رفتم بالا، پیکش رو برداشت و خورد.
علیرضا: دروغه. برای چندتا بریدگی یه نفر 4 روز بیهوش میمونه؟
+نه، نمیمونه! پس باید بیهوشش کرد.
تعجب کرد! پیک سوم رو ریختم. منتظر من نشد، خورد و سرش رو گرفت، خودم نخوردم. درسته که درصد الکل جانی واکر تقریباً بالاست، ولی مست شد؟ به همین سرعت؟ خب بفرما چهارمی! پیک خودم رو توی پیکش خالی کردم و به صورتش زدم. نگام کرد و خورد!
اگر فکر میکردم علیرضا خواستنیه، الآن دیگه کاملاً مطمئنم که خواستنیه!
+خوبی؟
از روی صندلی بلند شد و دستش رو به اوپن گرفت.
علیرضا: میدونسـ…تم… بیهوشش کردیــــ…ن.
بلند شدم و رفتم کنارش، دستش رو گرفتم، تازه متوجه شد!
+تو چرا انقدر سریع مست شدی؟
علیرضا: چند درصد الکل داشت؟
+همش 43 درصد! تو دارویی چیزی مصرف میکنی که اینجوری سریع مست شدی؟

جوابم رو نداد، صورتش رو گرفتم، چشماش داشت قرمز میشد، لبش رو بوسیدم، گاز نگرفت!
علیرضا: چرا… بیهوشه؟
+چون من میخوام باشه.
علیرضا: خب چرا؟
+به خاطر تو!
و دوباره لبش رو بوسیدم، خودش رو عقب کشید، حرکتش زیادی ناگهانی بود، به عقب خم شد، کمرش رو گرفتم و بردمش توی سالن.
علیرضا: میخوام برم… پیش هومن…
روی زمین سالن خوابوندمش و روی صورتش خم شدم.
+چرا؟ هومن که خوابه.
علیرضا: آشغال.
خندم گرفت! چه با نمک مست میشه! یادم باشه بیشتر مستش کنم!
+چرا فحش میدی؟
علیرضا: میرم پیش پلیس.

خب من قربون تو برم!آخه چقدر تو صاف و ساده ای!
+اون وقت میفهمن مرفین تو خونِش بوده… یه کمم توی خونه و اتاقش بذاریم دیگه حل حله!
علیرضا: نامردا…
روی لبش یه بوس دیگه زدم.
بغض کرد: باراد… ولم کن.
+چرا دیگه نمیگی آقا باراد؟
علیرضا: از… جونم… چی میخوای؟
دوباره لبش رو بوسیدم و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. به گریه افتاد: نه…نکن.
+باور کن با هیچکس به اندازه من بهت خوش نمیگذره!
دستم رو توی شلوارش بردم، کیر داغ و نرم و نیمه خوابش رو توی دستم گرفتم و شروع به مالیدن کردم. سرش رو تکون داد و خواست دستم رو عقب بزنه، نمیتونست، عزیزم! چه تو مستی با نمکه! با صدای بغض داری زمزمه کرد:
علیرضا: نکن… هومن کجایی؟
+هومن خوابیده… تا وقتی تو قرارداد نبندی به هوش نمیاد!
پیش آبش رو حس کردم، لبش رو دوباره بوسیدم و شورت شلوارش رو تا زانوهاش پایین آوردم. همون کیر قهوه ای-قرمز همون شب! بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و روغن برداشتم. تا حدی نبود ژل رو جبران میکنه! یه پیک نصفه دیگه براش ریختم، دلم میخواد ارضاش کنم، دلم میخواد ببینم دوباره لب پایینم رو موقع ارضاش مک میزنه؟
برگشتم به سمتش، روی پهلو داشت بلند میشد، بهش رسیدم: کجا؟
برش گردوندم و دوباره به پشت درازش کردم. تا اومد حرف بزنه سرش رو بالا آوردم و پیک رو به خوردش دادم، اخم کرد و خواست سرش رو از دستم دربیاره، پیک رو توی دهنش ریختم و محکم لبام رو روی لباش گذاشتم، قورت داد و چشماش رو باز کرد: قرمز قرمز! روغن رو روی کیرش ریختم و شروع به مالیدنش کردم.
+علیرضا… هومن کیه؟ بیا پیش خودم! با من بهت خیلی خوش میگذره!
هق هق میکرد: برو گمـ…شو… ولم کن…
کیرش رو براش میمالیدم، داشت سفت میشد و آه های کوتاهش دراومده بود. چهره ارضات رو میخوام ببینم… بهم ایده بده… آرامش تصنعی… این ایده رو بهم بده!
لباش رو میبوسیدم، مژه های بلندش خیس شده بود. آه هاش با چشمای خیس و موهای به هم ریختش، آرامش خودمو ازم گرفت، صورتش رو تابوندم و گوشش رو توی دهنم گرفتم، آه بلندتری کشید، دیگه کامل شق کرده بود، یادم به اون روز صبح افتاد، وقتی دستش رو کشیدم و روی سینم پایین اومد، از قفسه سینه من نفس میگرفت… گوشش رو ول کردم، شروع به باز کردن دکمه های پیراهنم کردم و همزمان آروم لباش رو میبوسیدم، دکمه هام رو که کامل باز کردم، کنارش به پهلو دراز کشیدم و توی سینم کشیدمش، چشماش رو باز کرد و به چشمام خیره شد. مسته! خب!
نگاهش رو ازم گرفت و دستش رو روی قفسه سینم گذاشت و خودش رو بهم نزدیک تر کرد! اینم از نقطه ضعف ایشون! چند لحظه مکث کردم و بعد دوباره به پشت درازش کردم. روی کیرش دوباره روغن ریختم و روی صورتش خم شدم. لباش رو میبوسیدم و محکم و سریع کیرش رو میمالیدم. زبونم رو که توی دهنش فرستادم، مک زد… چشماش رو باز کرد و دو طرف صورتم رو گرفت و شروع به بوسیدن لبام کرد، “هوم” های تند ولی خفه ای میگفت، صورتش داشت قرمز میشد. سرش رو عقب داد و اخم کرد و آه میکشید، تندش کردم صدای آه هاش بلندتر شده بود و مدام روی گردنش خودش رو بلند میکرد، تا سر کیرش نبض زد لبام رو روی لبش گذاشتم بله… مک زد… محکم لب پایینم رو توی دهنش کشید و اومد!
آب داغ و نه چندان کمش توی دستم و روی جلوی پیراهن تنش ریخت! ای جان! چند وقت بوده اینجوری پُر بوده؟ هنوز داشتم کیرش رو ملایم نوازش میکردم، چشماش رو باز کرد و نگام کرد، مستی از چشماش میبارید!
علیرضا: باراد…
+جانم؟
علیرضا: هیچ وقت نمی بخشمت…
خندیدم: چرا؟
علیرضا: باهام… بد کـ…ردی… اون شب… نابـــ…ووودم کـ…ردی.
دوباره زد زیر گریه، بلند شدم دستمال برداشتم و دوباره پیشش برگشتم، دستم و کیرش رو پاک کردم، یه بوس کوچولو روی کیرش زدم که خودشو تکون داد و بعدش شورت و شلوارش رو بالا کشیدم و روی صورتش خم شدم. اشکاش رو با دستم پاک کردم: مگه تو دختری که انقدر گریه میکنی؟
علیرضا: ساغر…
+قرارداد نبندی، هممون میکنیمش… به جای تو…
گریش شدیدتر شد: دروغ میگی!
+پس امتحان کن!
صورتش رو به سمت دیگه کج کرد، جوووونم! بده من گوشتو!!
گوشش رو لیس زدم، دستش رو بالا آورد: نکن… راحتم بذار.
+اون شب تو برای من یه بچه خوشگل کونی بودی… نمیدونستم که واقعاً این کاره نیستی… برای همین اذیتت کردم. ولی اون شب تموم شده… قرارداد ببند بیا استودیو. من خیلی دوستت دارم.
علیرضا: تو…
+رستوران چیه… آموزشگاه چیه… بیا اینجا… بیا پیش من… برای من پیانو بزن.
علیرضا: هو…من…
+نه… هومن نه… فقط من!
چشماش رو بوسیدم و دستم رو توی موهاش کشیدم. چشماش رو بست. گذاشتم بخوابه بعد بلند شدم بالش و پتو آوردم توی سالن، پیراهنم رو کامل درآوردم، به پهلو تابوندمش و توی بغلم کشیدمش… مثل اون شب دوباره توی موهاش نفس گرفتم. در سکوت محض سالن، به صدای نفس های منظم علیرضا گوش میدادم. ایده نقاشی تو ذهنم دوید… تصویر یه بچه که داره توی یه چشمه خودش رو نگاه میکنه و انعکاس چشمه توی چشم های پسر تصویر بزرگسالیش رو نشون میده… لعنتی… تو حتی بودنتم به من ایده میده! حتی اگه نکنمت!
و خودمم خوابیدم.

یه چیزی توی بغلم وول خورد! چشمام رو باز کردم. علیرضاست!
علیرضا: یا خدا… من اینجا چیکار میکنم؟ باهام کاری کردی؟
یهو پتو رو کنار زد و به خشتک شلوارش نگاه کرد! خدایا صبح اول صبحی سوژه خنده برام میفرستی؟ بلند شد و به سمت در دوید و رفت!
هومن… بخواب عزیزم… فقط 5 روز دیگه بخواب… از سوئیت بیرون اومدم. فرهود توی آشپزخونه مشغول گرفتن آبمیوه بود.

+چطوری عزیزم؟
فرهود: تویی باراد؟ (به طرفم برگشت) خوبم عزیزم، بیا این آبمیوه رو بخور.
+پس خودت چی؟
فرهود: من که نمیخوام. برای زانیار داشتم میگرفتم.
قضیه ده روز بیهوشی هومن رو به فرهود گفته بودم ولی با این حال زار و نزار این روزهای زانیار، اصلاً ریسک گفتن قضیه به زانیار رو نکردم.
زانیار این پنج روزه عین یه مرده متحرک شده… فرهود هر لحظه در حال آروم کردن و حرف زدن با زانیاره؛ ولی زانیار یا مدام مسته یا در حال گریه یا بالای سر هومن مشغول نوازش و صحبت های آروم با هومن.
لیوان رو ازش گرفتم و سرم رو تکون دادم: حالش چطوره؟ من همش درگیر ساغر و علیرضا و گالریم.
فرهود رو به روم ایستاد: باراد، زانیار اصلاً حال خوب روحی ای نداره. میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.
برق از سرم پرید: چی؟
فرهود بهم نزدیک شد و صداش رو پایین آورد: ببین باراد، زانیار نمیدونه که این بیهوشی هومن به خاطر برنامه های توئه و فکر میکنه بلایی که سر هومن آورده انقدر شدید بوده که هومن به این وضع افتاده. دیشب به من میگفت از پرستار پرسیده که هومن کی به هوش میاد و پرستار هم گفته معلوم نیست و خلاصه پیچوندتش… میگفت نمیتونه این شرایط رو تحمل کنه و کاش زنده نبود و از این حرفا…
سرم رو تکون دادم: فرهودم، عزیزم، نمیتونیم ریسک کنیم و به زانیار بگیم.
فرهود: ریسک کن. من مسئولیتش رو می پذیرم، بهت قول میدم مواظب زانیارم، هر لحظه.
+عزیزم، اگر این ریسک جواب نده اون وقت این سری یاوری دیگه درست از خجالتش درمیاد.
فرهود: همین الآنم تازه کبودی گونه اش کمتر شده!
+نه منظورم این نیست… جدی جدی از گالری بیرونش میکنه.
فرهود: هیچی نمیشه… باراد، زانیار مدام داره مست میکنه و احتمال آسیب زدن به خودش توی مستیش خیلی بیشتره.
سرم رو تکون دادم: باشه… باید خودم باهاش حرف بزنم، بیا بریم سراغش.

به سمت اتاق زانیار رفتیم، توی چهارچوب در که ایستادم، صدای هق هق زانیار میومد. بازوی فرهود رو گرفتم و در گوشش گفتم: فرهود، میخوام خودشو جمع کنه. نمیخوام بهش آسیب بزنم، نگران نباش و بهش کمک نکن. در تکمیل حرفهای من حرف بزن. باشه؟
لبم رو بوسید: باشه. هرچی تو بگی.

+زانیار؟
سرش رو بالا آورد و با دستمال صورتش رو پاک کرد و ایستاد. به طرفش رفتم. چشماش قرمز قرمز بود، معلوم بود خیلی گریه کرده.
+عزیزم زانیار، همه صورتت خیسه و جای اشکات روش مونده (دستمالش رو بالا آورد و روی صورتش کشید) اشکات رو چرا با دستمال پاک میکنی؟
زانیار با صدای خفه ای جواب داد: پس چیکار کنم؟
+این کار رو!
دست انداختم و موهاش رو از پشت گرفتم و محکم کشیدمش تو حموم، میخواستم دوش رو روش باز کنم که دیدم وان پره، پس احتمالاً تازه دوش گرفته. داد میزد: باراد… باراد چیکار میکنی!
+من رو بفهم زانیار، بفهم قبل از اینکه خودمو با کلمات برات توصیف کنم.
سرش رو محکم داخل وان حموم کردم و نگه داشتم، شروع به دست و پا زدن کرد که سرش رو درآوردم و صبر کردم حالش جا بیاد، همونطور که موهای بستش رو دست گرفته بودم سرش رو به روی سمت خودم گرفتم:
+زانیار، پنج روزه عین زن بیوه ها نشستی و داری گریه میکنی! اصلاً میفهمی من بهت نیاز دارم؟
دوباره به گریه افتاد، دوباه سرش رو توی وان کردم. شروع به دست و پا زدن کرد، بعد از چند لحظه سرش رو بیرون کشیدم.
+هومن؟ به خاطر هومن داری گریه میکنی؟
دوباره شروع کرد به گریه، سعی میکرد دستمو از سرش جدا کنه و نمیتونست.
زانیار: هومن به هوش نمیاد باراد… پرستارش گفت معلوم نیست کی به هوش میاد… (گریش شدیدتر شد) ازش در مورد داروهای هومن پرسیدم، پرستاره میگفت هر ۸ ساعت داخل سرُم کترولاک تزریق میکنن، هر۱۲ساعت هم سفازولین داخل سرُم میزنن…
+خب که چی دیوونه؟ این دوتا هم آنتی بیوتیک قوی هستن هم ضد درد وهم ضدعفونت وتب… بده که دارن بهش میرسن؟
همونجور که موهاش تو دستم بود، سرش رو به سمت وان برد: تو رو خدا منو خفه کن، منو بکش… جرأتش رو ندارم، نمیتونم… (با صدای بلند گریه میکرد) ببین با کسی که من رو دوست داشت چیکار کردم که 5 روزه حتی به هوش هم نیومده… باراد من در مورد این داروها سرچ کردم، اینا خیلی داروهای قوی ای هستن… در حدی که هومن بیهوشه.
+نه عزیزم، هومن به خاطر کتامین که بهش میزنن بیهوشه.
زانیار:کتامین؟ کتامین چیه؟ چـ…را؟
+“من” هومن رو بیهوش کردم، باید بیهوش باشه تا بتونیم علیرضا رو سمت خودمون بکشیم.
با بُهت پرسید: چی؟ یعنی… هومن به خاطر من بیهوش نیست؟
+نه!
زانیار: باراد جدی میگی؟
سرش رو ول کردم: آره.
زانیار با بهت پرسید: بیهوش موندن هومن، چه ربطی به علیرضا داره؟
+هومن باهوش بازی زیادی درآورده… داشته با علیرضا به یه گالری دیگه ملحق میشده، برای همینم من تصمیم گرفتم بیهوشش کنم تا در عرض ده روز علیرضا رو مجبور به قرارداد بستن با گالری کنم، اونوقت هومن به خاطر علیرضا عضو گالری میشه.
فرهود اومد تو حموم و کنار من روی زمین خیس نشست: و اگر هومن گفت کون لق علیرضا و عضو گالری نشد چی؟
+اون بستگی داره که هومن چقدر از جریان رو به علیرضا گفته بوده باشه.
فرهود: چقدر گفته؟
باراد: نمیدونم. امیدوارم هیچی نگفته باشه، اینجوری برنامم اینه که علیرضا رو گول بزنیم و بعدش هومن رو توی این ماجرا اینجوری وارد کنیم که علیرضا به خاطر تو گول خورده و با گالری قرارداد بسته و گیر کرده و تو هم قرارداد ببند. قضیه نقشه من خیلی طولانیه و من صرفاً یه دورنما به شما دو تا الآن گفتم. (به سمت زانیار تابیدم و صورت خیسش رو گرفتم) زانیار؟ تو هنوزم پسر منی! پاشو خودتو جمع کن، انقدر مست نکن، انقدر گریه نکن… من ابداً عادت به دیدن ضعف تو ندارم! همیشه چهره حق به جانب و لحن خودخواهت رو شنیدم، این کارا چیه دیگه؟
فرهود: باراد و من نگرانتیم. خودتو جمع کن و بیا با هم فکر کنیم که باید چه کرد. اینجوری هومن و علیرضا رو از دست میدیم.
زانیار: باراد؟ بهم بگو که هومن واقعاً تا ده روز دیگه به هوش میاد.
+عزیزم اگر همه چیز درست پیش بره و علیرضا زودتر قرارداد ببنده هومن تا 5 روز دیگه به هوش میاد. علیرضا میشه مال من، هومن میشه مال تو.
بغلش کردم، خیس بود ولی دیگه خبری از گریه و بغض نبود. فرهود بلند شد و دوش حموم رو باز کرد، سه تاییمون با لباسای خیس تو حموم زانیار نشسته بودیم. زانیار رو توی بغلم فشار دادم، سرش رو بالا آوردم: یادته گفتی از طریق خواهر علیرضا میتونیم علیرضا رو گیر بندازیم؟ من دقیقاً با ایده ای که تو دادی سراغش رفتم، پنج روزه که دارم باهاش چت میکنم و زنگش میزنم و رو مخش کار میکنم. علیرضا منو جدی نگرفته، منتظره هومن به هوش بیاد تا با هومن مشورت کنه، من به کمک تو و فرهود نیاز دارم. هومن حالش خوبه، بهت قول میدم.
زانیار سرش رو تکون داد، لبش رو بوسیدم و ولش کردم. چشمام رو بستم و اجازه دادم آب دوش روی صورتم بخوره.
+بچه ها شرمنده… چنان فکرم مشغوله که نمیتونم باهاتون سکس کنم.
فرهود زیر دوش، توی بغلم نشست: اینجوری بهمون بدهکار میشی!
بغلش کردم و محکم لباش رو بوسیدم: من آرامشم رو بهتون بدهکارم عزیزم.

لباسای خیسمون رو درآوردیم، دوش گرفتیم و از حموم بیرون اومدیم. سه تاییمون روی تخت زانیار کنار هم دراز کشیدیم.

+زانیار از اینکه به هومن گفتی انتخابت منم پشیمون شدی؟
زانیار: نه. من همیشه پسرتم.
+آفرین… درستشم همینه.
زانیار: باراد، برامون از پیشرفت برنامت بگو. خودت گفتی همفکری لازم داری.

جریان رو براشون گفتم. از اولین روز بیهوشی هومن، از ساغر خواهر علیرضا، از اینکه علیرضا فهمیده با ساغر هستم و جدی نگرفته تا حالا.
سکوت شد.
زانیار: فردا شب ساغر رو دعوت کن بیاد اینجا و توی همون سالنی که شب اول علیرضا رو کردیم دور هم جمع میشیم، اما نذار علیرضا بفهمه، باید علیرضا وقتی بفهمه که دیگه ساغر اینجاست، باید بیاد دنبال ساغر، وقتی توی همون سالنی که خودش رو کردیم، تو و من و فرهود رو ببینه حساب کار دستش میاد. در ضمن، هممون باید لباسای همون شبمون رو بپوشیم.
به سمت زانیار تابیدم: حالا شدی همون زانیاری که من میشناسم! پسرم!

فردا صبحش به ساغر پیام دادم و گفتم برای ناهار میام دنبالش. رفتیم رستوران، بعدش براش خرید کردم و بردمش سینما. کشش دادم تا شب شد. حالات صورتش کُپ حالات علیرضاست! تعجب کردنش، خندیدنش… بوسیدنش چجوریه؟ شبیه علیرضا میبوسه؟ توی ماشین بودیم و داشت در مورد دانشگاه حرف میزد، گردنش رو گرفتم و صورتش رو به سمت خودم چرخوندم. چشمای گرد شده و ترسیده علیرضا جلومه… خودشه!
لبام رو روی لباش گذاشتم. چشماش رو بست. مثل علیرضا!
زبونم رو توی دهنش کردم، مک زد… مثل علیرضا!
لباش رو خوردم، لب پایینم رو میخورد… مثل علیرضا!
ولش کردم و توی صورتش نگاه کردم. پیشونیش عرق کرده… مثل علیرضا…
+خود علیرضایی…
با تعجب گفت: چی؟؟؟
بهش لبخند زدم: هیچی عزیزم.

راستی ارضا شدنش چجوریه؟ بازم مثل علیرضاست؟ چجوری ارضا مـیشـ…
ساغر: من رو میرسونی؟
+نه! میخوام الآن ببرمت استودیو، انقدر ازت تعریف کردم که فرهود و زانیار مشتاق دیدنتن.
ساغر: خب… من، فکر نکنم علیرضا بهم این اجازه رو بده… حتی اگر بفهمه امروز رو باهات بودم به شدت عصبانی میشه.
+نترس، به خودشم زنگ میزنیم بیاد!
به راننده گفتم بره استودیو و به علیرضا پیام دادم: ساغر استودیو، پیش منه. نگران نشو!

حول و حوش ساعت 8 بود. هر سه تامون روی همون مبلی که اون شب نشسته بودیم، کنار هم بودیم و ساغر روی مبل روبه رویی… توی آشپزخونه داشتم با زانیار چایی میخوردم که آیفن رو زدن. فرهود بلند شد و در رو باز کرد و دوباره کنار من روی مبل نشست.

خودش بود! علیرضا! آشفته و نگران! اومد داخل و تا به سمت ما برگشت و هر سه تامون رو کنار هم دید گرخید!
علیرضا: کثافتا…
ساغر: سلام علی خوبی؟
علیرضا داد زد: پاشو! اینجا چیکار میکنی؟ با چه جرأتی اینجا اومدی؟
بلند شدم ایستادم: آروم باش! با ساغرمون درست حرف بزن!
داد زد: ساغرتون؟؟؟
زانیار و فرهود و من، هر سه تامون به سمتش رفتیم و دوره اش کردیم. عین همون شب؛ عین وقتی که ارضاش کرده بودم و تازه میخواستم باهاش سکس کنم. چشماش از ترس گرد شده بود. تیر آخر رو زانیار زد، یه لیوان آبمیوه از روی میز برداشت و به سمت علیرضا گرفت و همون جمله ی همون شب اول رو گفت!
زانیار: بخور عزیز دل! بفرما!

علیرضا نشست زمین! دقیقاً عین همون شب…
ساغر به طرفش اومد، راه رو براش باز کردیم، روبه روی علیرضا خم شد و نشست:
ساغر: عزیزم؟ داداشی؟ چیشد؟ حالت بده؟ نکنه فشارت افتاده؟ (آبمیوه رو از زانیار گرفت و به لب علیرضا نزدیک کرد) یه قلپ بخور!
علیرضا سرش رو بالا آورد و محکم زد زیر آبمیوه، ایستاد دست ساغر رو گرفت و کشون کشون برد.

ساعت نه و نیم بود و داشتم با زانیار و فرهود توی آشپزخونه دمنوشی که زانی برامون درست کرده بود رو میخوردیم و حرف میزدیم که دوبار آیفن رو زدن. دوباره فرهود بلند شد.
فرهود: علیرضاست!
خندیدم و به زانیار گفتم: زانیار تو باید سیاست مدار میشدی!

توی سالن ایستاده بود. عصبانی بود. عزیز دلم… نگا چه خوشگله کره خر! خدایی نگا!
علیرضا: سلام. آقا باراد من باید با شما حرف بزنم!

بهم سلام میکنه! میگه “آقا باراد باید با شما حرف بزنم”!
نگا!! بهم میگه “آقا باراد” !
ازم عصبانیه، بازم باهام مودبه! میگه “شما”! نمیگه “تو”! ای جونم پسر!
از پشت میز بلند شدم: سلام علی جون. خوبی؟
علیرضا: نه خوب نیستم.
چهرم رو نگران کردم: چیشده؟ ساغر رو رسوندی؟ نکنه چیزیش شده!
علیرضا: میتونم باهاتون حرف بزنم؟
فرهود: خب بزن!
علیرضا اصلاً به فرهود نگاه هم نکرد.
علیرضا: میخوام تنهایی باهاتون حرف بزنم.
+باشه بیا دنبالم.
بردمش سمت اتاقم، تا دید قراره بره تو اتاق ایستاد برگشت طرفم که آروم هولش دادم تو اتاق و بعد پشت سرش وارد شدم. در رو قفل کردم و کلید رو توی جیبم گذاشتم. یه لحظه ترسید ولی سعی کرد خودشو نبازه.
علیرضا: من فقط میخوام حرف بزنیم.
+خب میزنیم! مگه من گفتم نزنیم؟
علیرضا: در رو قفل کردین…
+دلم میخواد در اتاقمو قفل کنم. به تو چه؟

خدایا! چقدر خوبه که سربه سرش بذارم! نگا چه سرشو انداخته پایین… آقا هومن زرنگ… نمیتونی از من بگیریش! الآن بیهوشی و تا وقتی به هوش بیای من کارم رو کردم! گالری برزگر؟ آره؟
روی تخت نشستم و دستامو پشت سرم ستون کردم. علیرضا تو مال خودمی! بهش زل زدم:
+یا بیا پیش من بشین، یا روی صندلی پشت سرت. در هر صورت کار دارم، حرفتو بزن.

نگاهش به تخت افتاد و صورتشو یه طرف دیگه کرد. نترس… قراره روی همین تخت زیاد مهمون باشی… حالا دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره!
نشست روی صندلی پشت سرش:
علیرضا: آقا باراد، این کارا چیه؟ ساغر چی میگه؟
+چی میگه؟
علیرضا: پیاماتونو دیدم. نوشته بودین که چند وقته دارین به ازدواج فکر میکنین. شما یهویی میخواین با ساغر ازدواج کنید؟
+مگه ایرادی داره؟
علیرضا: شما کلاً یک هفتس با ساغر آشنا شدین!
+نه. یه هفته نیست! 6 روزه!
علیرضا: دیگه بدتر! در عرض 6 روز به این نتیجه رسیدین که میخواین با ساغر ازدواج کنین؟
+خب نیتم خیره که از همین اول با صحبت ازدواج جلو اومدم دیگه!
علیرضا: نیتتون خیره که امشب آوردینش اینجا؟
+کاملاً!!
علیرضا: این راهش نیست… به خدا ساغر خیلی گناه داره…
+برا چی گناه داره؟ مگه قراره به بردگی بیارمش؟
علیرضا ابروهاشو تو هم کشید، ای جان من! بهم نگاه کرد:
علیرضا: چرا میخواین با ساغر ازدواج کنید؟
+خب من به حرفات فکر کردم. تو حق داشتی. اون شبی که با من بودی بهت بد گذشت و حرفات و نتیجه گیریایی هم که کرده بودی درست بود. بعد، من توی نمایشگاه ساغر رو دیدم. واقعاً دختر نازیه.
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. از روی تخت بلند شدم و رفتم سمتش، یهو بلند شد ایستاد. به نزدیکش رسیدم و سینه به سینش شدم، قدش از من کوتاه تر بود، تا بینیم بود! برای همین از پایین داشت بهم نگاه میکرد، دوباره پیشونیش عرق کرد! چقدر خواستنیه!
+دیگه برام فرقی نداره که با گالری قرارداد ببندی.
علیرضا: تو رو خدا؟
+آره به خدا! ساغر عین تو میبوسه، عین تو زبونم رو میخوره( دستم رو زیر چونش گذاشتم و بالاتر آوردم) و عین تو لب پایینم رو مک میزنه.
چشماش گرد شد: با خواهرم چیکار کردی؟
+هنوز که هیچی… فقط بوسیدمش… ولی خیلی دلم میخواد بدونم، چجوری ارضا میشه…
دست انداختم کیرشو از روی شلوارش گرفتم، خودشو مچاله کرد و خواست عقب بکشه که خورد به میز کتابخونه پشت سرش. تو صورتش نگاه کردم:
+الآن اومدی از خواستگار خواهرت تحقیق کنی؟
تقلا می کرد.

  • خیالت راحت، پسر خوبیه.
    تخماشو از روی شلوارش فشار دادم، “آخ” ضعیفی گفت و تلاش میکرد دستمو از روی کیرش برداره، تخماشو ول کردم و با یکی از دستام دستشو گرفتم و اون یکی دستم رو دور شونش حلقه کردم و تو بغلم کشیدمش، ترسیده بود، تو چشماش زل زدم و توی صورتش گفتم:
    +نگفتی… مگه ازدواج با ساغر چه ایرادی داره؟ خبر داری سوراخاش صفره یا نه؟
    خواست هولم بده عقب، عصبانی شد:
    علیرضا: در مورد خواهرم درست حرف بزن!
    +بزن یا بزنین؟
    (داشت سعی میکرد خودشو از بغلم بیرون بیاره)
    علیرضا: ولم کنین. نباید اینجا میومدم. با خود ساغر حرف میزنم.
    +بهش چی میگی؟ میگی من قبلا به باراد دادم، اذیتت میکنه؟
    یهو تقلاش متوقف شد.
    علیرضا: دیشب… (ادامه نداد)
    +دیشب چی؟ خوش نگذشت؟
    علیرضا: باهام چیکار کردین…
    +هیچ… قفسه سینم رو نفس کشیدی و (به صورتش نزدیک شدم) لب پایینم رو مک زدی!

سکوت شد. سرش رو پایین انداخت.
علیرضا: ولم کنین و بهم بگین چی میخواین.
ولش نکردم: برای شروع یه لب بهم بده!
سرشو بالا آورد و تا اومد حرف بزنه لباشو گرفتم تو لبام… زبونم رو فرستادم توی دهنش و زبونش رو مک زدم، چشماشو تو هم کشید و سرشو عقب برد:
علیرضا: دارین باعث میشین به هومن خیانت کنم!

حالا وقتشه! خواهش میکنم اینجا رو اشتباه کرده باش هومن… کار من رو راحت کن…
ولش کردم: پس مشکل اینه؟ میخوای هومن رو حذف کنم؟ برام کاری نداره! کاری میکنم گالری باهاش قرارداد نبنده!
علیرضا: چی؟ چه ربطی داره؟ نقاشی برای هومن خیلی مهمه!

ممنونم…
اشتباه کردی هومن! دیدی اشتباه کردی؟ به علیرضا هیچی نگفته بودی؟ دستت درد نکنه… هومن… من تو رو از همون اول دست کم گرفتم و نتیجش این اوضاع پیچیده شد، گاف دادم! حالا تو گاف دادی! محافظه کاریت کار دستت داد… وقتی فهمیدی علیرضا برای من مهمه که دیر شده بود و فرداش عشقت زانیار (آقای جسد متحرک این روزها) بلایی سرت آورد که به وضع سگ افتادی! منم فقط یه خرده شرایط رو تکمیل کردم! دیدی هومن؟ من نهایت استفاده رو از بیهوش بودنت میکنم عزیزم! علیرضا فکر میکنه تنها گزینه تو برای نقاشی و کار، فقط گالری ماست!!

+بله نقاشی برای هومن مهمه، ولی میتونه برگرده پرورشگاه و بره سربازی. توی سربازی میتونه به راحتی نقاشی بکشه! همین براش کافیه. اگر دلیلت برای نبودن با من، هومنه، به راحتی حذفش میکنم! به هوش میاد و بهش میگم گالری نمیخواد باهاش قرارداد ببنده.

ساکت شد و توی فکر رفت… ابروهاش رو توی هم کشیده بود و معلوم بود نگران شرایط هومن شده… آخ جون! نمیدونه! خدایا چجوری بگم شکرت؟ نمیدونه!!!
رفتم طرفش، تا نزدیکش شدم گفت:
علیرضا: نه. مشکل چیز دیگه ایه.
+چی؟
علیرضا: اینکه من اصلاً شما رو دوست ندارم! من هومن رو دوست دارم!

خب تو گوه خوردی عزیزم! هومن رو دوست داری؟ یه سر راهی آشغال بی همه چیز رو؟

+خب منم ساغر رو دوست دارم!
علیرضا:چیکار کنم که ساغر رو به حال خودش بذارین؟

خودشه!! مرسی پسر! برای اینکه تو این جمله رو به زبون بیاری من چندین روزه که فکر و خیال و مشورت به فاک دادتم! دوباره برگشتم و سر جام نشستم.
+به گالری ملحق شو. قرارداد ببند و به استودیو بیا. اینجوری من مشکلی با قرارداد بستن هومن هم با گالری ندارم. ساغر رو هم به حال خودش میذارم. تو و هومن هم میتونین توی استودیو با هم باشین، با این هم مشکلی ندارم. میبینی چقدر به دلت راه میام؟
علیرضا: آقای یاوری قراردادتون رو به من نشون دادن.
+خب؟
علیرضا: اگر قرارداد ببندم تا 30 سال من هیچ هویتی از خودم ندارم!
+ولی من اگر با ساغر اردواج کنم تا 30 سال دو تا سوراخ دارم!
علیرضا: من اگر با گالری قرارداد ببندم مجبورم با شما باشم. این در حالیه که من باهومنم. شما چه هومن رو حذف کنی یا نکنی، من نمیخوام اون، کسی رو کنار من ببینه. هومن انتخاب منه.
+همین؟
علیرضا: بله.
+ببین اشتباه تو همین جاست. من از تو ایده پردازی میکنم. تو واقعا عین بنزین موتور ایده پردازی منی. فقط همین!

به چشمام نگاه کرد و ابروهاشو تو هم کشید، خداوکیلی خیلی خواستنیه! چرا انقدر مژه هاش بلند و مشکیه؟ دوباره تو بغلم میگیرمت… دوباره لبات رو بین لبام فشار میدم و دوباره زیر تلمبه های من داد میزنی!! البته این دفعه دادهات فرق دارن… چنان لذتی با من تجربه خواهی کرد که دیگه هیچ وقت خودت نخوای سراغ هومن بری!
علیرضا: همین؟ فقط برای ایده پردازی میخواین کنارتون باشم؟
+بله. فقط برای همین.

سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.
علیرضا: چه تضمینی هست که شما من و هومن رو به حال خودمون بذاری؟
+هیچ تضمینی.
علیرضا: مشکل منم همینه.
+علیرضا تو از من تضمین میخوای که باهات سکس نکنم؟
جواب نداد.
+من چنین تضمینی بهت نمیدم. چون دقیقا این کار رو باهات میکنم!
علیرضا: هرگز. من نمیخوام همخواب و هرزه شما بشم. برخلاف شما، خواست من از یک رابطه جنسی، یک رابطه عاشقانه و آرومه. نه وحشی بازی و شکنجه… چیزی که دقیقا در خون و ذات شماست.

خندم گرفت!
+هلاک این محترمانه حرف زدنتم!
علیرضا: من نظرم رو گفتم.
+باشه. سکس آروم میخوای؟ قبول میکنم.
محکم زد زیر خنده: چی؟ از شما چیزی بخوام؟ اونم سکس؟ هیچ وقت. هرگز. من همین الآنم یه رابطه جنسی با تمام ملاک هایی که توی ذهنمه با هومن دارم. اشتباه فهمیدین… موضوع اینه که من اصلاً نمیخوام حتی شما رو لمس کنم!
+تا حالا با هومن بودی؟ هومن کردتت؟
سرشو تکون داد و خندید: نه! ما با هم یه قل دو قل بازی میکردیم.
منو دست انداخت؟ چه شجاع شده! بلند شدم رفتم طرفش، خندش تبدیل به لبخند شد، سرجاش ایستاد. نزدیکش که شدم دیدم این علیرضا نیست، این علیرضاییه که سعی میکنه هومن باشه!
با پیشونی عرق کرده بدون اینکه بفهمه کمی به سمت عقب خم شده بود. چشم دریچه قلبه… چشماش بهم خیلی واضح میگن که ترسیده، که خود علیرضاست! فقط مثل اینکه شخصیت هومن زیادی روش اثر گذاشته!
+من فقط یه تضمین بهت میدم. اونم اینه که هروقت خواستم بکنمت جایی باشه که فقط خودم باشم و خودت، دور از چشم هومن، فرهود و زانیار. فقط همین. امروز یکشنبه اس. تا چهارشنبه وقت داری قرارداد رو ببندی و با وسایلت به استودیو بیای. اگر تا چهارشنبه ظهر، خبری ازت نشد، چهارشنبه شب همدیگه رو توی خونتون میبینیم. با گل و شیرینی میام خواستگاری ساغر. ببخشید اشتباه شد، “میایم” خواستگاری ساغر. بالاخره در عمل، داماد که فقط من نیستم! فرهود و زانیار هم دامادین برا خودشون.

چشمامش گرد شد و تو چشمام نگاه کرد. حالا خود خود علیرضا جلومه. بُهت زده و ترسیده، با پیشونی عرق کرده! وای… خیلی دلم میخواد بکنمت پسر! یهویی بغلش کردم داد زد: ولم کن!
+لبخندت کجا رفت؟
علیرضا: نه من و نه هیچکس دیگه ای با زور بهتون علاقه مند نمیشه آقا باراد.
+بگو باراد. باهام رسمی حرف نزن.
سرش رو بوسیدم. کره خر چه موهاش پر پشته! دوباره تو موهاش نفس کشیدم، مثل همون شب اول… مثل دیشب… خودشو هی عقب میکشید و میخواست از بغلم بیرون بیاد.
+علیرضا، یه دقیقه آروم بگیر! بابا کاریت ندارم که!
-خب دارین بهم زور میگین!
+میدونم!
-خب کار اخلاقی ای نیست. سعی کنید آدم باشین آقا باراد!

محکم زدم زیر خنده! به خدا دلم براش رفت! میگه “کار اخلاقی ای نیست!” چیکار کنم، از کاراش خندم میگیره! اون از صبح و حالت نگاه کردنش به خشتکش، این از حالا که میگه “سعی کنین آدم باشین آقا باراد!” دیگه “آقا” گفتنش چیه؟؟!!
یکی از دستام دور کمرش بود و یکی دیگه دور گردنش. تو بغلم قفل بود.
+دلتم خوشه داری بهم احترام میذاری نه؟
علیرضا: مگه شما دارین احترام میذارین که احترام هم میخواین؟

چیکارش کنم؟ همین الآنم میتونم بکنمش… خدایا چقدر سخته! خدا جان واقعاً چرا منو توی این شرایط قرار میدی؟ هی باید جلوی خودمو بگیرم!
+آخ…علیرضا… علیرضا… علیرضا…
علیرضا: میخوام هومن رو ببینم.
+باشه. برو ببینش. البته با زانیار طرفی!
علیرضا: حتی نمیتونین زانیار رو کنترل کنین که بذاره من هومن رو ببینم و دلتونم میخواد باور کنم حرفتون حرفه؟

دوباره تو موهاش نفس کشیدم. حسرت کل این مدتم گاز گرفتن گوشش بود، دیشب نشد گازش بگیرم! گردنش رو چرخوندم و گوشش رو گاز گرفتم، بلند داد زد: آخ!
خندیدم: چته؟
علیرضا: خیلی خشن و وحشی هستین! خب دردم اومد!
ولش کردم و صورتشو بوسیدم.
+باشه. زانیار کاریت نداره. برو هومن رو ببین، اصلاً شب رو هم پیشش بمون. احدی کاریت نداره! در مورد سکس هم ببین من همین یه تضمین رو بهت دادم که بهت بگم برام مهمی. بیشتر از این گیرت نمیاد!
علیرضا: لااقل صبر کنین هومن به هوش بیاد. من باید باهاش مشورت کنم.

عزیزم خبر نداری اصلاً 10 روز بیهوشی هومن به خاطر اینه که تو باهاش مشورت نکنی! علیرضا… آخ… آخ… خیلی رو بازی میکنه! صاف و ساده! اصلاً برای همینه میخوامش!
+خب امیدوارم توی این سه روز به هوش بیاد. چون اگر نیاد من چهارشنبه میشم دامادتون!
علیرضا: چرا انقدر عجله دارین؟
+چون دوستت دارم!

تا اومد جواب بده، محکم لباش رو بوسیدم، چشماشو رو هم فشار داد و خواست صورتش رو عقب بکشه، ولش کردم و چرخوندمش و یکی زدم در کونش. محکم به سمت در هولش دادم.
+حالا برو بیرون. تا چهارشنبه شب یا من داماد شما میشم یا تو عروس من.

اون سه روز هم گذشت. هومن هر از گاهی به هوش میومد که پرستارا خوب کارشون رو بلد بودن! در عرض چند دقیقه دوباره میخوابید! دقیقاً! خودشه! بخواب. اگر بیدار بشی، اگر با علیرضا حرف بزنی… همه چیز از دست میره.
چهارشنبه صبح علیرضا اومد استودیو. خودم در رو براش باز کردم.
+صبح به خیر! برادر زن عزیزم.
علیرضا: هومن. به هوش نیومده؟
+نه متاسفانه. بیا ببینش.

با هم رفتیم توی اتاق هومن. خواب و آروم بود. علیرضا از پرستار پرسید:
علیرضا: کی به هوش میاد؟
پرستار بهم نگاه کرد، ابروم رو بالا انداختم.
پرستار: معلوم نیست. شاید یه ساعت دیگه، شاید یه ماه دیگه.
علیرضا به سمت من تابید و با نگاه پر از پرسشی بهم خیره شد.
+جانم؟
علیرضا: هومن کی به هوش میاد؟
+عزیزم خانوم پرستار که جواب دادن!
پرستار: آسیب دیده. بهتره استراحت کنه.
علیرضا: بیهوشیش مال آسیب دیدگیشه؟؟؟
دخالت کردم: مال شوک بدنشه. به مرفین واکنش بدی نشون داده، مثل یه جور حساسیت دارویی. درسته خانوم؟
پرستار: بله بله بله. کاملاً درسته. تازه در کنارش نمیشه تأثیر همزمانی عفونت و داروهای آنتی بیوتیک رو نمیشه ندیده گرفت.
علیرضا: برای آسیب مقعدیش چیکار کردین؟ الآن که نمیتونه تکون بخوره… اصلا با چی بهش غذا میدین؟
پرستار: جای نگرانی نیست. هر۸ساعت یک شیاف آنتی هموروئید برای زخمش استفاده میشه و اتفاقاً زخمشم بهتره. برای تغذیه یا تخلیه ادرار بهش سوند وصله، نگاه کن.
علیرضا سرش رو تکون داد و به سمت هومن رفت. روش خم شد.
علیرضا: هومن؟ عزیزم؟

عزیزم و زهرمار! به سمت علیرضا رفتم و دستش رو گرفتم.
+ساغر دیشب میگفت سردرد داره. حالش بهتر شده؟ نگرانشم. اگه خوب نشده برم دنبالش بریم دکتر.
با وحشت به سمتم برگشت: قول دادی ازش فاصله میگیری!
+بله، ولی اون مال وقتی بود که تو قرارداد میبستی!
-به قرارداد این بند رو اضافه میکنی که تحت هیچ شرایطی هیچ کدوم از اعضای گالری یا وابستگانت به خانواده من نزدیک نشن؟
+البته عزیزم.
-مانع قرارداد بستن هومن نمیشی. قول بده!
+قول عزیزم. قول!

با ذوق وصف ناپذیری با علیرضا رفتم گالری… وکیل گالری، علیرضا، من، یاوری، چونه زدن در مورد بندهایی از قرارداد و…
امضا.
تموم!

به فرهود و زانیار گفته بودم امشب وانمود کنن استودیو نیستن.
فرهود: حالا چه اصراریه همین امشب باهاش باشی؟
+عزیزم فردا هومن به هوش میاد، برای شب نقاشی برزگر ایده نقاشی لازم داریم. هر سه تامون.
فرهود: خب ما امشب چیکار کنیم؟
زانیار: امشب یه نفس راحت میکشیم و توام تو بغل منی!
فرهود خندید: یه دقیقه من رو نکن ببینم باید چه گهی به سرم بگیرم.
با زانیار با هم زدیم زیر خنده!
زانیار: فدات شم اون گِل به سر گرفتنه!
+عزیزم فرهود چرا انقدر اصرار داری اصطلاحات فارسی به کار ببری خب! الآنم برنامم کلاً عوض شد! جفتتونو میکنم!
هر سه تامون با هم زدیم زیر خنده. آخیش! بالاخره این ده روز کذایی تموم شد!
شب، علیرضا با وسایلش اومد استودیو. همون سوئیت رو بهش دادم، داشت وسایلش رو میچید که رفتم تو.
+خسته نباشی عزیز دلم!
به سمتم برگشت: میخوام امشب پیش هومن باشم.
یکی از کتاباش رو برداشتم: آناماگدلنا، باخ. بازش کردم، نت های رقصان و خوشحال موسیقی!
+نه… امشب رو پیش من باش.
علیرضا: نه نه! نمیخوام. نمیتونین مجبورم کنین!
کتاب رو سر جاش گذاشتم. به سمتش رفتم: نمیتونم؟ من هر کاری بخوام باهات میکنم!
هولم داد: برید عقب. من به خاطر شما اینجا نیستم. به خاطر هومن و ساغره که اینجام.
دستام رو بالا بردم: باشه. پس لااقل بیا یه چیزی با هم بخوریم.
علیرضا: خدا به خیر کنه… من مشروب نمیخوام! باز چی تو سرتونه؟

توی آشپزخونه سوئیتش نشستیم. براش مشروب ریختم.
علیرضا: نمیخوام! نمیخورم!
+برات یه خبر خوب دارم، قول بده اگر ارزشش رو داشت، هم این مشروب رو بخوری و هم امشب رو پیش من بمونی.
علیرضا: هوم؟
+هومن. دکتر گفت نهایتاً تا فردا ظهر به هوش میاد، یه درمان جدید شروع کردن، خیلی سریع هم جواب داده.
یهو بلند شد ایستاد: پس بالاخره رضایت دادین هومن به هوش بیاد!
لبخند زدم: عزیزم به من چه ربطی داره! بشین چرا ایستادی؟
علیرضا: شما همینجا بمونین. من میرم هومن رو میبینم و میام و اگه حرفتون راست بود، برمیگردم مشروب رو میخورم.
+و امشب رو هم پیش من میمونی! قبول؟
سرش رو تکون داد و رفت. برام پیام اومد، ساغر بود! نوشته بود “حلالت نمیکنم.” فقط در جوابش نوشتم “متأسفم.”

ده دقیقه نشد که علیرضا برگشت، چشماش برق میزد!
+خب بشین!
نشست و مشروب رو با اکراه به لبش نزدیک کرد.
علیرضا: چیزی توش نریختین؟

ته اعتماده! ازش گرفتم خودم خوردم و یکی دیگه براش ریختم.
+این قرص رو هم بخور.
علیرضا:عمراً!
+آرام بخشه.
علیرضا: نمیخوام. مشروب هم دلم نمیخواد. امشبم نمیخوام باهاتون باشم.

و بلند شد رفت! چموش! تو هرچقدر هم که سگ اخلاقی کنی، از زانیار بدتر نیستی! سگ اخلاق تر، یُبس تر و نچسب تر از زانیار 7 سال پیش، اصلاً وجود نداره!
رفتم توی اتاق علیرضا، بهش نگاه کردم. تا حالا با لباس خونه ندیده بودمش، یه شلوار و تیشرت معمولی تنش بود که خیلی خواستنی ترش کرده بود. کز کرده گوشه تخته! حتی بهم نگاه هم نمیکنه. رفتم روی تخت نشستم. ناخواسته نگاهم به انگشتای پاش افتاد، فتیش پا نداشتم ولی چقدر پاهاش قشنگه! انگشتای سفید تپلی با ناخن های کشیده ای که بدون هیچ ناخن یا گوشت اضافه انگار توی گوشت پاهاش کاشته شده بودن. پاهاش ترک نداشت، ناخناش بلند نبود، روی پاش مو نبود! دلم خواست پاهاش رو لمس کنم، دستمو بردم طرفش، به محض اینکه دستم باهاش تماس پیدا کرد محکم زد زیر دستم و داد زد: ولم کن! بهم دست نزن!
+با هومن هم اینجوری بودی؟
جوابی نداد.
عصبانی شدم. با یکی از دستام مچ پاشو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش، کنترلشو از دست داد و روی تخت سُر خورد سمتم، روش خم شدم:
+اون قرصی که بهت دادم رو نخوردی… اشتباه کردی!
داد زد: هر چیزی که بهم بدین آشغاله… قرصی که معلوم نیست چیه رو نمیخورم!
+آرام بخش بود احمق!! چرا فکر میکنی میخوام سرت بلایی بیارم؟
علیرضا: فکر نمیکنم، مطمئنم!
+فکر کردی اگه الآن یه گوشه تخت کز کنی و نگاهت رو بهم نندازی من بیخیالت میشم؟

جواب نداد. لحنم رو ملایم کردم: عزیزم علیرضا، چرا انقدر از من میترسی؟ باور کن من باراد اون شب نیستم. من میخوام برای 30 سال تو رو داشته باشم. مطمئن باش جات پیش من امنه.
-آقا باراد ببـ…
+باراد. صدام کن باراد. چرا هی میگی آقا باراد؟
-باشه، ببین باراد من نمیخوام سکس کنم. اصلاً سکسم نمیاد!

خندم گرفت!! خدایا!! من با این چیکار کنم؟ میگه سکسش نمیاد!
-چرا میخندین؟ ببخشید، میخندی؟
دستمو به صورتش کشیدم، یه لحظه خودشو جمع کرد.
+سکست نمیاد؟
-نه!
+باشه. بیا یه عشق بازی کوچیک با هم داشته باشیم. (کاندوم رو پرت کردم کنار) ببین!
بعد از یه مکث طولانی گفت: خـُ…ب… باشه!
+پس پاشو لباس منو دربیار، منم بعدش لباس تو رو درمیارم.
-ژل چیکار میکنه اینجا؟
+خب عزیزم با یه چیزی باید برا هم دیگه رو بمالیم تا ارضا شیم! نمیخوای که بکنمت تا بیام؟
-نه!
+پس پاشو!
آب دهنش رو قورت داد، ناخواسته سرم رو پایین بردم و روی گلوش رو بوسیدم، تکون ریزی که خورد بهم فهموند روی گلوش حساسه. ای جان! چقدر راحت میشه کشفش کرد! از خیزی که روش گرفته بودم بلند شدم، و لبه تخت نشستم. نفس عمیقی کشید و بلند شد از تخت پایین رفت.
-خب پاشین، یعنی پاشو بایست.
+چشم!

شروع کرد به باز کردن دکمه هام، انگشتای دستاش که به بدنم خورد دیدم چقدر یخ کرده… انگار جدی جدی ترسیده… دستشو گرفتم، یهو یه قدم عقب رفت، جلو رفتم و پنجه پام رو روی پنجه پاش گذاشتم… یخ!! انگار از توی فریزر اومده بیرون! چشماش توی چشمام نگاه میکردن، گرد شده بود، دهنش نیمه باز بود و این یعنی… ترسیده… بغلش کردم.
زمزمه کرد: اذیتم نکن…
+عزیز دلم… نه تنها هیچ وقت بهت صدمه نمیزنم که اگر کسی هم بخواد اذیتت کنه با من طرفه. (از توی بغلم درش آوردم و صورتشو گرفتم) چرا انقدر دست و پاهات یخ کرده؟
حالت صورت و گرد شدن چشماش، عرق کردن صورتش، نبض روی شقیقش که تند و سریع بود و نفس نفس زدناش بهم فهموند به شدت حال عصبیش به هم ریخته.
+عزیزم علیرضا… میشه اون قرصی که بهت دادم رو بخوری؟
-نه!
+به خدا آرام بخشه. فقط میخوام آروم بشی. عضلاتت رو شل میکنه، فکرت رو آروم میکنه.
جوابم رو نداد و با غیر مطمئن ترین حالت ممکن بهم نگاه کرد، میلرزید، تنفسش تند و نامنظم بود و هر لحظه رنگش بیشتر و بیشتر قرمز میشد. دم دمای پانیکه، هیچکس به اندازه من با این حالات آشنا نیست.
نشوندمش لب تخت. از توی جیبم قرص رو درآوردم. یه لیوان آب ریختم.
+بیا عزیزم. بیا… بخور.
آروم زمزمه کرد: نمیخوام.
روی زانوهام پایین تخت نشستم، صورتش رو بالا آوردم:
+بهم اعتماد نداری. میدونم. ولی بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم. دیدی گفتم هومن فردا به هوش میاد و باور نکردی؟ رفتی دیدی درسته. حالام اینو بخور. به خدا آرام بخشه.

جوابم رو نداد. آروم قرص رو بین لباش گذاشتم و لیوان رو به لبش نزدیک کردم. به چشمام نگاه کرد، اوه! اینم از اولین ایده نقاشی امشب! یه چشم، به جای مردمک، یک آدم توی اون چشم گیر کرده…
چونش رو نوازش کردم و خیلی خفیف لیوان رو به لبش فشار دادم. بعد از چند لحظه مکث قرص رو توی دهنش گرفت و یه قلوپ آب خورد و دوباره نگام کرد. چشماش رو نگا! آروم به سمت صورتش رفتم، خودشو عقب کشید، دستمو پشت سرش گذاشتم و چشم چپش رو بوسیدم. دوباره بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت. دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم، هنوزم ضربان قلبش خیلی تند بود.
علیرضا: من که قرص رو خوردم. حالا بهم بگو واقعاً چی بود.
+آرامبخش بود عزیزم.

لیوان رو کنار تخت گذاشتم. ایده رو روی کاغذ نوشتم. وقت الگو زدن نداشتم. پیراهن و شورت و شلوارم رو درآوردم. داشت بهم نگاه میکرد. نگاهش که به کیرم افتاد سرش رو پایین انداخت. رفتم روی تخت و بغلش کردم و کنار خودم درازش کردم. هیچی نمیگفت!
+خوبی؟
جواب نداد صورتش رو نمیدیدم. تکونش دادم: خوبی؟
علیرضا: آره.
سرش رو بالا آوردم. با چشمای ترسیدش بهم نگاه کرد.
همون لحظه ایده نقاشی بعدی به ذهنم رسید… یک دست با علامت “هیس” روی یک صورت خندان ولی پر از نگرانی… اینم ایده نقاشی برای فرهود! یکی دیگه میخوام… زانیار مونده، همینجوریشم یاوری از دستش بدجور شکاره!
پیشونیش رو بوسیدم و صورتش رو نوازش کردم.
+هنوزم خوبی؟
علیرضا: خوبم.
دوباره بوسیدمش و کم کم به سمتش تابیدم. سعی کردم به بوسیدنهام ادامه بدم. گردنش، صورتش، لباش… یواش یواش به پشت درازش کردم و کامل روش افتادم. ابروهاش گره کوچیکی به خودشون گرفتن که حاکی از عدم اطمینانش بود.
از روش بلند شدم و پیراهن و شورت و شلوارش رو درآوردم. همون کیر قرمز قهوه ای، که البته چندان هم خواب نبود! دستمو به شکمش کشیدم. چقدر نرمه!
+علیرضا خداییش چرا انقدر نرمی؟
خندید! اوووه!! بالاخره خندید! انقدر از خندیدنش خوشحال شدم که خودمم خندیدم!! دوباره روش دراز کشیدم، یه نفس عمیق گرفت و دیگه خبری از خنده نبود، شاید چون کیرم به کیرش خورد!
+چیشد؟ خب بذار دوست بشن با هم!

منتظر بودم قرص عمل کنه تا بتونم راحت باهاش عشق بازی کنم… واقعاً احتیاج داشتم بهم اعتماد کنه، بنابراین نمیخواستم بکنمش. تو چشماش نگاه میکردم، یه رنگ سبز لجنی خاصی بود، چونش رو آروم گاز گرفتم، دوباره خندید و گفت: آخ!
همونطور به صورتش نگاه میکردم و سعی میکردم کیرم رو بیشتر به کیرش بمالونم، تو چشمام نگاه میکرد، نبض شقیقش دیگه محکم و تند نمیزد…
موهاش رو نوازش میکردم، گوشاش رو میبوسیدم، صورتم رو به صورتش میمالیدم و گردنش که حالا دیگه میدونستم روش حساسه رو لیس های کوتاه میزدم. تکون های ریزی میخورد و “آه” های کوتاه و خفه ای میگفت. مثلاً میخواست من نفهمم داره حال میکنه! ده دقیقه یه ربعی به این وضع گذشت، دوباره لبش رو بوسیدم که… بوسید… منو بوسید!
به چشماش نگاه کردم. خمار! قرص اثر کرده بود، بدنش لَخت و بیحال زیرم بود!

  • پسرم میشی؟
    بیحال زمزمه کرد: پسرت؟
    +آره! فرهود و زانیار پسرای منن… بهشون میگم “پسرم”!
  • با این حساب من پسر هومنم!
    با یکی از دستام، از سمت پایین فکش دو طرف صورتش رو گرفتم و به چشمای خمار شدش نگاه کردم و آروم سرش رو تکون دادم.
  • نه… تو از اولشم پسر من بودی؛ فقط نه من میدونستم و نه خودت!
    چشماش رو بست و خندید. رفتم پایین، کیرش خواب بود! خوابِ خواب! مال آرام بخشه. یه لیس کوچولو بهش زدم، آه خفه ای گفت.
    -باراد.
    رفتم بالا: جونم؟
    -نکن.
    +قرار عشق بازی گذاشتیم.
    -نمیخوام. خوابم میاد.
    +بخواب. من فقط میبوسمت. نمیکنمت. خیالت راحت.
    -نه. دلیل دیگری هست.
    +چی؟
    صداش بیحال و ضعیف بود: بهم احترام بذار. نمیخوام.

حالا وقتشه… دقیقاً همون چیزیه که میخواستم! من حاضر بودم هر کاری بکنم تا ترسش بریزه و حالا چقدر به چیزی که میخواستم نزدیک شدم!
+دلت سکس و عشق بازی نمیخواد؟
-نه…
+دلت بغل میخواد و یه خواب راحت؟
-آره.
+اگه بگم باشه، بهم یه عشق بازی بدهکار میشی! فردا صبح هم باید تسویش کنی، البته اگر دلت میخواد فردا شب با هومن باشی!
-بدون سکس؟
+مذاکره میکنیم!
-باشه.
+پس بیا اینجا…
به پهلو تابوندمش و یکی از پاهام رو بین پاهاش گذاشتم و یکی رو هم روی پاهاش و توی بغلم گرفتمش. توی قفسه سینم نفس میکشید، چند لحظه که گذشت بوسه ی خیلی آرومی روی قفسه سینم خورد… این از هزار تا ارضا هم بهتر بود!
دستم رو توی موهاش میکشیدم و کمرش رو نوازش میکردم. خوابید. آروم نفس میکشید و… اینکه دیگه نه دستاش سرد بود و نه پاهاش!

هومن…
فردا به هوش میای…

هومن؟
دیرکردی!

نوشته: رهیال


👍 49
👎 1
18201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908066
2022-12-25 03:03:21 +0330 +0330

سلام عزیزان. ممنونم که تا اینجا با من همراه بودید. به خدا من این قسمت رو هفته پیش برای ادمین فرستاده بودم، توی نوبت انتشار مونده بود.
کامنتاتون رو میخونم و ازتون ممنونم. 💗

5 ❤️

908072
2022-12-25 03:28:31 +0330 +0330

به شدت روست دارم هومن ورق و برگردونه اصلا دوست ندارم بازی دست این ادم کثیف باشه
یا شایدم فرهود که تنها میشه(هومن و زانیار/علیرضا و باراد) بازی برمیگردونه
کلا ته دلن میخوام بازی برگرده

3 ❤️

908074
2022-12-25 03:45:16 +0330 +0330

وای خدا پیر شدم تا تمام شد خیلی طولانی بود ولی با اینکه به گی علاقه ندارم ولی ولی خود داستان و دنبال کردن و … خوب بود قلمت ناز بزن تو کار کص و کون نه تک سولاخ پسر خوب تو می‌توانی . 😛 💋
باراد و دایی جونم کونشون پاره کن جای بالا بردن ، هرچقدرم مثلاً خودش رنج و … دیده باشه بازم حرومزاده هست .

2 ❤️

908078
2022-12-25 04:03:01 +0330 +0330

عالی بود و هیجان انگیز مثل همیشه
جوری پیچیده شد و هیجانش رو برای این اواخر داستان ها بردی بالا که شایسته همچین مجموعه بود در کل روند صعودی خیلی خوبی رو از اولین قسمت تا اینجا در پیش گرفته بودی و با توانایی بالایی که در نویسندگی داری هر سری گره های هنرمندانه جدیدی رو بهش اضافه میکنی و منِ خواننده رو آچمز میکنی و این میشه اون نقطه ای که نویسنده نوشته اش رو جوری طراحی کرده که باعث شده به قولی در منِ خواننده کرم خوندن به وجود بیاد
فقط امیدوارم آخر مجموعه هم جوری رقم بخوره که هممون واقعا دوستش داشته باشیم و منتظرش هستیم و به نوعی یه پایان خوب و قوی رو داشته باشه و پازل به خوبی تکمیل شه
مثلا مثل یه سری سریال ها یا داستان هایی نشه که علی رغم اینکه محتوای روند به شدت قوی داشتن ولی پایانشون افتضاح بود
به نظرم طراحی یه پایان بندی خوب خودش یه هنر محسوب میشه و اینکه مهمترین ویژگی بین نویسنده های بزرگ همون طراحی پایان بندی خوبه که اونا رو از هم جدا میکنه و منتظرم ببینم بالاخره جنابعالی چقدر در این زمینه هنرمندی و مطمئنم که یه بار دیگه هنرتو به رخ خواهی کشید. 👌🏻❤️

فقط یه چیزی، من نمیدونم چرا این همه روز که همیشه منتظر داستان تو هستم و میتونم راحت داستانت رو بخونم داستانت نمیاد اما از شانس من همون روزی میاد که پاره شدم و قراره بازم فرداش پاره شم و توی همین فرصت کم استراحتم میبینم که داستان اومده 🤦🏻‍♂️🙂 و امان از اون کرمی که داستانت درون آدم به وجود میاره (بالا بهش اشاره کردم)، جوری در آدم می‌خزه که مجبور میشی بخش بزرگی از اون تایمت رو هر جوری که هست صرف خوندنش کنی البته بگما که هيچوقت پشیمونم نمیکنی

آقا قلمت به شدت مانا، من برم کَپِه‌ی مرگم رو بزارم 👌🏻🌹❤️🤦🏻‍♂️😅😂

2 ❤️

908089
2022-12-25 06:43:15 +0330 +0330

کاش من همه بودم، با همه اکانت ها تورا لایک میزدم!

1 ❤️

908096
2022-12-25 08:19:04 +0330 +0330

لایک بعدی تقدیم شما عزیز دل
هنوز نخونده
باید ادمین رو برکنار کنیم چرا این قدر ما رو منتظر گذاشت.

باز هم بنویس پنجه طلا

2 ❤️

908098
2022-12-25 08:33:36 +0330 +0330

اگه جای علیرضا بودم خودمو میکشتم. انگار تنها راه رهایی همینه…

1 ❤️

908103
2022-12-25 09:26:52 +0330 +0330

من که میگم هومن با استفاده از زانیار باراد رو مجبور میکنه گالری رو ترک کنه و همه چیز رو بده هومن
علیرضا هم پشیمون میشه یا خودکشی میکنه

1 ❤️

908112
2022-12-25 11:06:24 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه و روز به روز به موفقیت هات افزوده بشه
نمیگم به این شدت ولی همچین شرایطی که برای هومن تو داستانت پیش اومد برای خودمم که بر حسب اتفاق اسمم هومن هست اتفاق افتاد
فقط اینکه موضوع من سکس نداشت و …
بگذریم که یه جاهایی از داستانت واقعا اشک ریختم و خوندم
ببخشید که تا الان جوابی واست نذاشته بودم و لایک نکردم
راستش منتظر بودم همه ی داستان ها(علیرضا-گالری چهره نو و راهروها)تموم بشه بعدش مفصل باهات چت میکردم 😂😂😂
در هر صورت ممنون بابت داستان هایی که مینویسی
موفق و پاینده باشید
برات آرزوی بهترین ها رو دارم عزیزم
منتظر داستان های شگفت انگیز و بی نظیرت هستم
بای حبیبی

1 ❤️

908115
2022-12-25 11:16:12 +0330 +0330

انقدر همه ازت تعریف کردن که من هر چی بگم تکراریه،
وقتی داشتم عشق بازی باراد و علیرضا تو سالن تو حالت مستی و همین طور آخر داستان که با هم روی تخت بودن رو می خوندم، بی اختیار یاد حرفی از دوستم افتادم که می گفت زندگی یه موسیقی متن کم داره!
آره داستانت یه موسقی متن کم داره یه پست راک محشر! پس یکی از ترک های مورد علاقم رو پلی کردم و اون تکه عشق بازی باراد و علیرضا تو سالن رو دوباره خوندم، نیازی نیست بگم که نتیجه محشر شد.
Hammock - venturi

3 ❤️

908125
2022-12-25 13:18:15 +0330 +0330

خیلی خوب بود !
مثل همیشه
مثل همه داستانای قبلی !
خوشحالم که این سایت ، یه گی‌نویس حرفه‌ای داره😁❤️

1 ❤️

908126
2022-12-25 13:24:47 +0330 +0330

تموم صبح فکرم پیش داستان بود تا الان که تایم استراحتم خوندمش؛ هرچند باید شب اضافه کاری کنم):
من خودم هر داستانی که بنویسم قبل از شروع تصمیمم رو برای چطور تموم شدنش میگیرم، حدس میزنم خودت میدونی قراره چطور تموم شه و قطعا ما حق نداریم سعی کنیم نظرتو عوض کنیم اما چرا نظرمونو نگیم؟!😁
من دوست دارم داستان اونجوری تموم شه که باراد میخواد عمیقا درکش میکنمو خب خودمم عاشق سکس خشنو خونریزیم! یکم تو این قسمت حس کردم مهربون تر شده امیدوارم این برای راضی کردن علیرضا بوده باشه.
فکر کنم قبلا هم گفتم اما اگه علیرضا از گذشته باراد بدونه بهتر راه میاد .
عالی بود و ممنون.

1 ❤️

908150
2022-12-25 17:15:24 +0330 +0330

رهیال عزیز داستانت فوق العادس🌺 وقتی داستان شما رو دیدم که با برچسب گی میتونه دارای جزییات باشه نه صرفا پرداخت به مسائل جنسی، مشوقم شد تا داستان خودم (شب های تهران) رو بنویسم. البته کمی کاستی های زیادی داشت ولی دوستان خیلی نسبت بهم محبت داشتن.ممنون ازت که سطح داستان تو این سایت رو بالا بردی🙏

2 ❤️

908154
2022-12-25 18:14:54 +0330 +0330

واقعا عالی بود و از خوندنش لذت بردم.
فقط اگه میشه قسمت بعدی رو زودتر منتشر کن.

1 ❤️

908161
2022-12-25 19:34:53 +0330 +0330

ازادم کن یه حرفی بگم بعد بلا‌ک کن

0 ❤️

908162
2022-12-25 19:41:14 +0330 +0330

عالی بود مرسی.

1 ❤️

908166
2022-12-25 20:32:16 +0330 +0330

کاربر vernad عزیز: گپ زدن با شما در این سایت برای من یک موهبت بود. خیلی از اطلاعات کاملت در هر موضوعی تعجب میکردم و بعد تحسینت میکردم و میکنم. از نظر خوبت ممنونم.

کاربر Yasindlx عزیز: من چی بگم به تو آخه! تو ویراستار داستان و دوست خوب منی و من از نظراتت توی داستان استفاده کردم و میکنم. دمت هم گرم!

کاربر IpshzAlireza عزیز: کامنتت رو چندبار خوندم. به جمله آخرتم انقدر خندیدم که حد نداشت! به خدا من داستان رو در حدود 1 هفته بود که ارسال کرده بودم تو صف انتظار بود. نگران پایان نباش چون راستش فعلا داستان ادامه داره و باید منو تحمل کنی!

کاربر Hooman-LA عزیز: ممنونم دوست عزیز. اگر داستان تو رو به اشک انداخت یعنی احساساتیت کرده پس من نمیتونم بگم از تاثیر داستانم در تو ناراحتم! البته امیدوارم لبت همیشه خندان باشه!

کاربر antinous عزیز: دانلود کردم و گوش دادم. خیلی از پیشنهادت ممنونم. خوشحالم که بهم پیشنهادش رو دادی!

کاربر night witch عزیز: ممنونم ولی شهاب چیشد؟ بنویس دیگه!

کاربر Luckyfer عزیز: پایان برای خودمم هنوز چندان واضح نیست، شاید چون هنوز حوادث میانی داستان مونده. ولی خوشحالم که باراد طرفدار داره، هرچند نه به اندازه هومن یا اون که به خاطرش من رو کشتن: علیرضا!

کاربر zhamy عزیز: خیلی از نظر مثبتت ممنونم دوست عزیزم. من داستان شما رو دیدم ولی انقدر که من هر روز موقع وارد شدن به سایت جواب پیام ها رو میدادم وقت نکردم بخونمش. والا امروز اصلا یه حس خوبی داشتم که کاربران عزیز کمی من رو به حال خودم گذاشته بودن! دایرکت هایی میگرفتم نه اصلا… ولش کن! من حتما داستان شما رو خواهم خوند چون گویا خیلی هم لایک بالایی داره، پس باید بخونم و میخونم.

کاربر Lezzatte_ranj1111: جون عزیزت دست از سر من بردار! به خدا اون داستان رو من ننوشته بودم نمیتونمم از سینه هام برات عکس بدم چون ندارم عزیزم ندارممممم! دست از سر من بردار دوست عزیز! ازت خواهش میکنم! بذار بلاک بمونی اینجور هم تو راحتی هم من! تو داستانای منو بخون بعد قضاوت کن من نویسنده اون داستان میتونستم باشم یا نه!

بقیه عزیزانی که منشنشون نکردم: خیلی ازتون ممنونم. کامنتاتون رو میخونم و خیلی خوشحالم که مخاطب من هستید.

6 ❤️

908169
2022-12-25 21:37:23 +0330 +0330

خدا لعنتت کنه، همه فکرم به این بود هوش کسی که این داستانو نوشته چه پایانی براش در نظر گرفته و سعی میکردم پیشبینی کنم.
اما اصلا فکر نمیکردم خودتم از پایانش مطمئن نیستی!تیر خلاصو زدی بهم.

1 ❤️

908170
2022-12-25 21:42:41 +0330 +0330

پس اگه اینو هفته پیش فرستاده بودی امشب یا فردا شب منتظر قسمت بعد باشیم دیگه😂 و با اینکه خیلی قرار بود طولانی باشه ولی قلم گیرات باعث شد کوتاه بشه😔(دفعه بعدی سه هزار کلمه بنویس درست شه😂)

1 ❤️

908177
2022-12-25 23:09:11 +0330 +0330

رهیال جان
در جریان بودم که شما از قبل داستان رو ارسال کرده بودی
به نظرم وقتش رسیده جناب ادمین رو اخراجش کنیم 😅 بعضی وقت ها یه داستان های دنباله داری رو منتشر سریع می‌کنه که مردم یه بند دارن فحش نویسنده اش میدن بعد یه همچین داستانی که طرفدارا‌ش مثل ما اینهمه منتظرش هستن رو جون به لبمون میکنه

در کل رهیال جان شما هم هر وقت که در شرایط نرمالی بودی، وقت داشتی، روحی و روانی آماده بودی بنویس
در هیچ صورتی فکر نمی‌کنم هیچکدوم از ماها ذره‌ای دوست داشته باشیم که آسیب ببینی 👌🏻❤️

2 ❤️

908182
2022-12-25 23:34:33 +0330 +0330

اینجا نوشته نظر شما چیه. بابا مگه میشه نظر داد؟ مگه میشه با کلمات میزان جذابیت و بی نقصی این داستان رو بیان کرد؟ رهیال تو یه نابغه روانی هستی😁😅. وقتی عنوان داستانو دیدم (۵وپایانی) حالم گرفته شد اصلا امادگی تموم شدن این مجموعه داستانها رو نداشتم و ندارم. اما بعدش که نوشتی با عنوان جدید دوباره ادامه میدی یه نفس عمیق کشیدم خیالم راحت شد هنکز ادامه داره … قلمت پاینده و نامت جاویدان دیوانه لعنتی 👏❤💐

1 ❤️

908210
2022-12-26 02:08:07 +0330 +0330

میخوام بدونم فقط اون یک نفر که رای منفی داده کیه تا

1 ❤️

908226
2022-12-26 03:19:25 +0330 +0330

بلاخره تموم شد، چشمام کاملا پف کرده رنگش کاملا قرمز شده از بس داشتم میخوندم،

البته هنوز اون یکی داستان ها رو تموم نکردم کامل،

ولی واقعا میگم ارزش بی خوابی رو داشت،

به وجودت افتخار میکنم

1 ❤️

908230
2022-12-26 03:49:24 +0330 +0330

چقدر از باراد بدم میاد با اینکه خوندن داستانتون دوست داشتم آنقدر حس تنفر از باراد بچه پولدار ها زیاد شد نصفه کاره ولش کردم چرا پولدارها همشون اینجورین همه آدما رو مجبور به کار میکنننن
در کل زیبا مینویسی ولی واقعا دلم میخواد هومن پیروز میدان بشه یه بار هم شده ثروت وقدرت شکست بخورن ولی همیشه پیروز هستن 😭😭😭😭

1 ❤️

908232
2022-12-26 03:54:28 +0330 +0330

رهيال عزيز واقعا نميدونم چي بگم داستانت عاليه هيچ ايرادي نميشه ازش گرفت فقط اميدوارم آخرش رو خوب جمع كني و قهرمان داستانت(هومن)تا آخر همين طور بدرخشه

1 ❤️

908233
2022-12-26 03:55:35 +0330 +0330

هواي عليرضا رو هم داشته باش جان من

1 ❤️

908247
2022-12-26 06:28:24 +0330 +0330

کاربر kian amin :
مرد حسابی باراد مگه چه هیزم تری بهت فروخته😐 خب علیرضا از اولشم مال باراد بوده دیگه این هومن سیریش اومده مزاحم شده.

1 ❤️

908267
2022-12-26 10:47:38 +0330 +0330

رهیال جان منتظر قسمت بعدی هستیم
ولی هومن یک درس درست و حسابی به این باراد مغرور بده
هر کی موافق هست لایک کنه

6 ❤️

908305
2022-12-26 20:31:54 +0330 +0330

عاللللللللللللللللللییییییییییییی مثله همیشه ای قدر خوب با کلمات تو رومان بازی میکنی انگار حس کردم خودم تو اونجا هستم ودارم زنده میبینم
رهیال جان ما همچنان منتظره قسمت بعده رمانتیم مممنون که هستی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

1 ❤️

908479
2022-12-28 05:15:36 +0330 +0330

واقعا خارق‌العاده بود. انقد توی داستان غرق شدم که حس نفرت کاملاً زیادی بهم منتقل شد طوریکه حس میکردم کاش میتونستم کاری برای هومن یا علیرضا کنم. و حس دوم داستان برای من یک حس تلفیقی از هم دردی و خشم از علیرضا بود. در کل خیلی لذت بخش بود خوندن داستانت مرسی که اینقدر انرژی و وقت میزاری. بیصبرانه منتظر ادامه داستتانت هستم . خسته نباشی 😇🥰✌️

1 ❤️

908482
2022-12-28 06:07:39 +0330 +0330

قشنگ بود و رو مخ الانم دارم حرص میخورم
و فاکینگ بعضی جاها انقد رو مخ بود گوشیو خاموش میردم یه چند لحظه به مغزم استراحت میدادم
و به نظرم خودت خیلی باهوشی که شخصیتایی مثل هومن و باراد رو خلق کردی و حسابی منتظر حرکت هومنم

3 ❤️

908819
2022-12-31 01:31:53 +0330 +0330

سلام عزیزم داستانتو تا دیدم اومدم لایک کردم
تازه خونم مثل دفعه های قبل بسیار عالی بود
یه سوال…
چه پدر کشتگی با باراد داری که یه قالب بشدت منفی ازش درست کردی ؟؟؟؟؟؟؟ 😂😂😂😂😂

1 ❤️

908823
2022-12-31 01:35:59 +0330 +0330

دوس دارم اسم این داستانو تو برگزیده ها ببینم

گی ها شرف دارن ناموس دارن مریض نیستن

لایک کنید داستان بره بالا 💜❤🧡💛💚💙🤎

1 ❤️

909279
2023-01-03 16:11:46 +0330 +0330

سلام ،رهیال جان قسمت جدید چی شد؟🥺 ده روز از این گذشتهههه

1 ❤️

909624
2023-01-06 10:22:21 +0330 +0330

سلام دوست عزیز، ایشالا فردا شب.

2 ❤️

909688
2023-01-06 22:45:27 +0330 +0330

ایندفرو نیستمت رهیال
واقعا نظرم دیس بوددددد
هیچی،هیچ منطقی توش نبود
خلاف خیلی از قسمتهااا
ترویج تجاوز با چاشنی پول وقدرت، ترویج مصارف ناصحیح دارهای مخدر
و غیر منطقی بودن داروهای داخل داستان،
اخه کتامین؟ اونم تزریق به مدت ۱۰روز؟؟؟
خیلی از واقعیت ذهن من دور بود، ازارم میداد این قسمتت
رو مخ بود
نشد که باش کنار بیام
موفق باشی

1 ❤️

909815
2023-01-07 22:42:41 +0330 +0330

رهیال جان
ممنون از قلم روانت
یه انتقاد « فاصله بین آپلود قسمت های داستان خیلی زیاد هست ، بطوری که رشته داستان از دست مون خارج میشه و جذابیتش رو پایین میاره ، ممنون میشیم فاصله رو کمتر کنی »
👌♥️

1 ❤️