آتلیه‌ی شماره‌ی ٢٧

1402/04/22

عرض راهرو رو زیر قدمای مضطربم طی می‌کردم و انتظار می‌کشیدم. به ساعت بزرگ میخکوب به دیوار نگاه ‌انداختم، غضروف چهار انگشت دست راستم رو شکوندم و با خودم گفتم: بیش‌تر از این نمی‌تونم معطل بمونم!
سمت دَر آتلیه حرکت کردم و دقیقا زمانی که می‌خواستم با انگشتام بهش بکوبم، باز شد و مردی بلند قد، با شونه‌هایی پهن و صورتی جدی توی چهارچوب در ظاهر شد. مصمم به چشمام زل زد و بدون حرکت اضافه‌ای گفت: تو آرشی؟
از لحن بی‌پروا و انتخاب ضمیر “تو” برای یک غریبه، جا خوردم! همین هم باعث شد بخوام علیٰ‌رغم میل باطنی‌م، به جای یک نگاه گذرا و کوتاه، باهاش ارتباط چشمی طولانی‌تری برقرار کنم.
چشمای سیاه‌ش، خمار و خسته و بی‌رمق بودن. انگار داستان دردشون طولانی بود و کلی حرف برای زدن داشتن. چندوقتی بود اشتیاقی‌ برای شنیدن داستان کسی نشون نمی‌دادم، ولی اون فرق داشت. چه فرقی؟ نمی‌دونستم! ولی تفاوتش آشکارا به قلبم چنگ می‌زد و مشتاقم می‌کرد. مشتاق چی؟ تو اون لحظه نمی‌دونستم! من هیچی نمی‌دونستم! فقط گم شده‌بودم. توی وجود گرم و صمیمی و محزونش گم شده بودم و به ساحت مقدس و آسمانی‌ش، خیره نگاه می‌کردم.
بعد از چندلحظه، با صدای سرفه اون مرد به خودم اومدم، تمرکزم رو از روی چشماش برداشتم و گفتم: بله! من آرشم.
بدون این‌که حالت چشماش تغییر کنن، با لحنی خسته گفت: منم پرهامم. خوش‌وقتم.
محکم پلک زدم و در حالی که سرم رو تکون می‌دادم گفتم: منم همین‌طور.
از چهارچوب در فاصله گرفت و زمانی که داشت با دست به داخل اتاق اشاره می‌کرد، گفت: بیا تو! باید راجع به کارت صحبت کنیم.
وقتی وارد آتلیه شدیم، پرهام دستگیره دَرِ آهنی رو توی دستش گرفت و هولش داد. موقع بسته شدن، لولاها جیغ می‌کشیدن و اون صدای گوش‌خراش وقتی به پایان رسید که دَر با صدای مهیبی بسته‌شد.

پلکام رو بستم و وقتی باز کردم، رنگ سیاهی که اون آتلیه رو توی خودش بلعیده‌بود توجه‌م رو جلب کرد. تمام دیوار‌ها مشکی بودن و هیچ‌جا خبری از روشنایی نبود، غیر از انتهای اتاق که آباژور پایه‌ بلندی سوسو می‌زد. زیر شیدِ ذغالی رنگِ آباژور، یک میز تحریر بزرگ قرار داشت و اطراف میز، خروار خروار برگه‌ی سفید پخش زمین بود و کنجِ راست اتاق، یک گرامافونیت قدیمی به چشم میومد.
تنها نقطه نورانی آتلیه، میز کار بود و هرچه‌قدر فاصله از میز بیش‌تر می‌شد، نور هم کم‌ سوتر می‌شد و وقتی به جلوی پاها می‌رسید، اتاق توی تاریکی مطلق فرو می‌رفت. تا جایی که احساس می‌کردم توی اون تاریکی، هزارهزار موجود مرموز در حال لولیدن لای همدیگه‌ن ‌و تنها نقطه امن، نزدیک پرهامه. ولی چی میشد اگه خود پرهام هم یکی از اون هزارهزار موجود ناشناخته بود؟ اگه پشت چشمای غمگین و لحن خسته‌ش، موجود غریبی با افسار و پوزه‌بند، به غل و زنجیر کشیده شده‌بود؟
برگشتم سمتش و وقتی سایه سیاهش رو بالای سرم دیدم، چند قدم عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم. صدای قدماش توی گوشم پیچید. آروم و با طمأنینه به سمتم گام بر می‌داشت و با هر قدمی که بهم نزدیک‌تر می‌شد، احساسات ضد و نقیض بیش‌تری به قلبم هجوم می‌آوردن.
دلم می‌خواست از اون اتاق برم، اما نرفتم و ایستادم. نیرویی من رو سرجام میخکوب کرده بود. نیرویی که مجابم می‌کرد تا به اون همه سیاهی فرصت بدم. تا شاید بتونم رنگی رو که پشت رنگ سیاه، فریاد وجود داشتن سر می‌داد رو پیدا کنم.
پرهام آخرین قدم رو به سمتم برداشت و روبه‌روم ایستاد. سیگاری کنج لبش گذاشت، فندک رو روشن کرد تا سیگار رو آتیش بزنه و همون موقع، نور آتش فندک، صورت بی‌روح و خسته‌ش رو روشن کرد و من دوباره سیلی محکمی از چشمای محزون و خمارش خوردم.
آتش خاموش شد و دوباره سیاهی، سیاهی، سیاهی!
دوباره صداش توی گوشم پیچید که گفت: می‌دونی چرا این‌جایی؟
+بله.
_با وظایفت آشنایی؟
+تا حدودی.
_من قهوه‌م ‌رو برای ساعت هفت و نیم صبح می‌خوام. نه زودتر نه دیرتر. به تنها جایی که حق نداری دست بزنی میز کارمه، اما بقیه جاها توی دستای تو می‌چرخن. برنامه ساعتای دانشگاهت رو هم می‌دونم. شیدا بهم گفته. انتظار ندارم موقع دانشگاه سرکار باشی ولی توقع دارم به محض تموم شدن کلاسات این‌جا باشی، متوجهی؟
+متوجهم!
پُکی عمیق و طولانی به سیگار زد و با گُر گرفتن توتون، لبای قیطونیش سرخ و نارنجی شدن. کشش ایجاد شد، خواست بوسیدنش خوره شد و به جون مغزم افتاد. ناخودآگاه لب پایینم رو بین دو ردیف دندونام گاز گرفتم، دوباره چند قدمی ازش دور شدم و گفتم: دیرم شده. می‌تونم برم؟
_بله. می‌تونی بری. فردا ساعت هفت و نیم منتظرتم.
سرم رو به نشونه‌ی تایید حرفش تکون دادم و از آتلیه خارج شدم.

با قدمای کشیده داخل پیاده‌روی خیابون راه می‌رفتم و به اون مرد فکر می‌کردم. به این‌که چه‌طور تونسته‌بود با همون دیدار اول، چنان تأثیری روی من بذاره که بعد از بیست سال، هیچ دختری روی من نذاشته بود. پاهام از شوق دیدارش آزادانه گام برمی‌داشتن، قلبم از حالِ خوب اشباع بود و احساس سبکی می‌کردم.
شش ماه از اون روز گذشت. من همیشه بین کارا و وظایف روزانه‌م، به پرهام دقت می‌کردم تا بلکه بتونم از شخصیت پیچیده‌ش سر در دربیارم. گاهی هم به حزن صورتش چشم می‌دوختم و بین همون نگاه‌ها، غم عمیقی که توی سینه‌ش می‌جوشید و حاصل از افکار‌ دور و درازش بود بهم سرایت می‌کرد. همین هم باعث می‌شد از خودم بپرسم: چطور میشه کسی بدون این‌که کلمه‌ای صحبت کنه، به احساساتت بشری نفوذ پیدا کنه و قلبی رو به بند خودش بکشه؟
اون توی تاریکی پنهان شده‌بود اما هروقت می‌دیدمش، پشت چهره عبوس، پشت پیرهن مردونه ‌و شلوار و جلیقه مشکی‌ش، پشت چشمای غمگین و سیاهش، رنگی غیر از رنگ مشکی، فریاد وجود داشتن سر می‌داد. رنگی که توی اون شش ماه، هر روز بهش فکر می‌کردم اما نمی‌تونستم متوجه‌ش بشم. رنگی که دلم می‌خواست با تمام قلبم بفهمم‌ش اما نمی‌تونستم و همیشه شکست می‌خوردم.
پرهام متوجه نگاهام شده‌بود و هروقت نگاه خیره‌م رو احساس می‌کرد، بهم لبخند می‌زد و می‌گفت: دوست داری یکی از نوشته‌هام رو بخونی؟ و اون زمان، زمانی بود که حتی اگه وسط مهم‌ترین کار دنیا هم بودم، رهاش می‌کردم و پیشش می‌رفتم تا شاهکارش رو بخونم.
یک روز صبح، بعد از این‌که قهوه‌ش رو تحویل دادم و می‌خواستم ترک‌ش کنم، صدام زد و وقتی به سمتش برگشتم، عینک پنسی‌ش رو از چشماش برداشت و با لحنی صمیمی، گفت: آرش، امشب باید زود خونه باشی؟
کمی نگاهش کردم و گفتم: من تنها زندگی می‌کنم. خیلی مهم نیست کِی خونه باشم. چیزی لازم داری؟
_هوس پاستا کردم! می‌تونی شب که برمی‌گردی از رستوران ایتالیایی کوچه دوازدهم پاستا بگیری؟
بعد از چندثانیه فکر کردن، گفتم: آره حتما! ولی خب، من بلدم پاستا بپزم. اگه بخوای می‌تونم…
_مسئولیت شام با توئه! فقط اگه می‌خوای آشپزی کنی، جوری این‌کار رو بکن که باعث مسمومیت‌مون نشی.
به چشماش خیره شدم و بعد از چندثانیه، دوباره بهش لبخند زدم. از سیگارش کام گرفت، دودش رو بیرون داد و با یک لبخند بی‌جون راهی‌م کرد که برم.

موقع برگشتن، هوا رو به تاریکی بود و دونه‌های درشت برف روی گونه‌های یخ‌زده و پالتوی زرشکی‌م فرود می‌اومدن. وقتی به آتلیه رسیدم، لوازمی که برای پختن شام خریده‌بودم رو روی کابینت گذاشتم و به آشپزی مشغول شدم.
غذا که حاضر شد، از آشپزخونه بیرون رفتم و پشت در ایستادم، با انگشتام بهش کوبیدم و بازش کردم. دنیای سیاه پرهام جلوی چشمام جون گرفت و این‌سری حتی خبری از روشنایی انتهای اتاق هم نبود. با سرعت سمت میز کار حرکت کردم که آباژور رو روشن کنم ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودم که تَن تَرکِه‌ای و تنومدش جلوم ظاهر شد و به شدت باهاش برخورد کردم.
برای این‌که زمین نیوفتم، بازوهاش رو گرفتم و اون محکم به پشت کمرم چنگ انداخت و من رو سمت خودش کشید. با عصبانیت پرسید: حواست کجاست؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
دست‌پاچه و نگران جواب دادم: من فقط… عذر می‌خوام اگه مزاحمت شدم.
هیچی نگفت. توی اون سکوت، تنها صدا، صدای نفسای تند و گرمش بود که روی صورتم می‌نشست و پوست سردم رو نوازش می‌داد. ترکیب رایحه تنش با بوی غلیظ سیگار، روی تارهای بویایی‌م می‌نشست و من نفسام رو عمیق‌تر می‌کشیدم تا اون رایحه رو توی ذهنم حک کنم و همیشه صاحب اصلیش رو با همین بو به خاطر بیارم.
تنم از حضورش سرمست بود و همچنان بازوهاش رو بین انگشتام میفشردم، اسیر کشش تنش ‌بودم و نمی‌تونستم رهاش کنم و اگه می‌شد، دلم می‌خواست تا ابد توی آغوشش بمونم.
کمی که گذشت، پرهام با لحنی خونسرد و آروم گفت: باهام کاری داشتی؟
آرامشش مسری بود و من رو هم آروم کرد.
+اومده‌بودم برای شام صدات کنم اما تو جوابی ندادی و اتاق هم تاریک بود…
پرید وسط حرفم: فکر کردی پَس افتادم؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: نمی‌دونم دقیقا به چی فکر کردم اما می‌دونم نگرانت بودم.
از بغلم بیرون اومد و گفت: خب! پس من باید بابت این‌که نگرانت کردم، عذرخواهی کنم.
+لازم نیست کسی از کسی عذرخواهی کنه! حالا بیا بریم، شام سرد میشه.
به سمت آشپزخونه راه افتادیم و پرهام وقتی میز چیده شده رو دید، با کلافگی گفت: فکر نمی‌کردم جدی بگی!
+خودت گفتی پاستا می‌خوای!
_باید همین زمانی رو که صرف آشپزی کردی، صرف مطالعه می‌کردی!
+امشب دیرتر می‌خوابم و مطالعه می‌کنم.
_تو دانشجویی و کار درست همینه!
در حالی که پشت میز می‌نشست حرفش رو ادامه داد: آشپزی کردن برای من، اونم وقتی بهش نیاز ندارم، بیهوده‌ست.
اخماش تو هم بود و به ظرف غذا نگاه می‌کرد. یک جرعه واین قرمز نوشید و چنگال رو به دست گرفت، توی حجم نرم و خامه‌ای پاستا فرو کرد و داخل دهنش گذاشت.
سرش روی بشقاب خم بود اما می‌دیدم که بعد از چندبار جویدن، کم‌کم آثار اخم و ترش‌رویی از صورتش کنار رفت و یک لبخند ریز، جایگزین چین‌خوردگی وسط ابروهاش شد. بعد از چندثانیه، بدون این‌که نگاهم کنه گفت: خوشمزه‌ست!
یک لنگه از ابروهام رو بالا انداختم و با کنج لبم لبخند زدم. گیلاس شراب رو از روی میز برداشتم، به صندلی تکیه دادم و با اعتماد به نفس گفتم: می‌دونم!
دوباره چنگال رو توی پاستا فرو برد و قبل از این‌که لقمه بزرگ و داغ بعدی رو توی دهنش بذاره گفت: از کی یاد گرفتی؟
+آشپزی رو
_آره!
+پدرم رستوران داشت. خودشم آشپز بود.
_بود؟ دیگه نیست؟
+دیگه ندارمش.
_متاسفم.
چند باری سرم رو تکون دادم و گفتم: منم همین‌طور. میشه یک سؤال خصوصی بپرسم؟
_حتما.
+تو شبا این‌جا می‌خوابی؟ یعنی خانواده‌ای، آشنایی…
کمی مکث کردم و ادامه دادم: دختری…
وسط حرفم پرید و گفت: تنها آشنای من شیداست که از قضا دوست تو هم هست. من کسی رو ندارم. یعنی انتخاب کردم که نداشته باشم.
+چرا؟
_واسه ارتباط داشتن با این جماعت زیادی سیاهم.
+شاید جماعت سیاهن! شاید تو…
_من فقط نمی‌خوام کسی رو درگیر ذهن خودم کنم. در واقع کسی هم مشتاق درگیر شدن با ذهن و افکار من نیست!
+ولی کتاب تو نزدیک چهل بار چاپ شده! این یعنی مردم تو رو خوندن!
_مردم توانایی خوندن کلمات من رو دارن اما وقتی موقع درک کردن همون کلمات می‌رسه…! می‌دونی اونا سارتر و نیچه و شوپنهاور هم می‌خونن اما چند درصدشون واقعا به مفهوم چیزی که می‌خونن پی می‌برن؟ حرفم اینه که اونا زیاد می‌خونن ولی عمیق نه!
+ولی از بین همون آدما هم درصد کمی متوجه منظور اصلی نویسنده میشن و به نظرت همین کافی نیست؟
_نمی‌دونم چی کافیه. فقط می‌دونم این وضعیت چنگی به دل نمیزنه.
+درک می‌کنم.
کمی مکث کرد و گفت: حقیقتا تعجب می‌کنم که تو چطوری حوصله من رو داری!
+نیازی نیست حوصله‌ت رو داشته باشم! تعامل داشتن با تو، حتی موقعی‌هایی که سرحال نیستم هم برام لذت‌بخشه.
پرهام چنگال روتوی بشقاب گذاشت، یک نخ سیگار آتش زد و شروع به براندازِ دقیق چهره‌م کرد. اون صمیمی و با حوصله نگاه می‌کرد، انگار هیچ کاری توی دنیا غیر از نگاه کردن به من نداشت.
بین نگاهش بود که دو انگشت سبابه و وسطش رو، که سیگار بین‌شون بود، جلو آورد و دسته‌ی موی رها شده روی چشما و صورتم رو کنار زد.
در حالی که نگاهم به نگاهش بود، صورتم رو سمت دستش کج کردم و از فیلتر سیگارش کام گرفتم، دودش رو بالا دادم و از بینی‌م خارج کردم. بعد از من، پرهام پُک عمیقی به سیگار زد و لبخندی محو، کنج لبش نشست.
_خب! حالا نظر کلی‌ت راجع به نوشته‌هام چیه؟
+نظرم اینه که ذهن تو خارق‌‌العاده و زیباست! من عقایدت رو دوست دارم و تلاش می‌کنم نوشته‌هات رو درک کنم.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت: که عقایدم رو دوست داری! چقدر از عقاید من سر در میاری؟
+کم! ولی بهشون فکر می‌کنم.
_و؟

+من شخصیتی که پشت کلماتت قایم شده رو می‌بینم. رنگ واقعی تو رو احساس می‌کنم!
پلکاش رو به هم نزدیک کرد و گفت: رنگ واقعی من؟ مگه چه رنگیم؟
+نگفتم می‌بینم! گفتم احساس می‌کنم.
_تو فقط چیزی رو از من احساس می‌کنی که خودت می‌خوای! شاید احساس تو با واقعیت من در تضاد باشه.
+شایدم نباشه! کی می‌دونه؟
_نمی‌دونم! شاید حق با تو باشه! ولی نگفتی؛ من رو چه رنگی می‌بینی؟
چشمام رو ازش دزدیدم و گفتم: نمی‌دونم!
سکوتش باعث شد دوباره حواسم متوجه چهره‌ش بشه و بهش نگاه کنم. وقتی چشمای کنجکاوش رو دیدم، بدون این‌که اراده‌ای روی زبونم داشته باشم، زیر لب گفتم: قرمز…
با تعجب گفت: قرمز؟
سرم رو تکون دادم و اون بدون این‌که حرفی بزنه، چندثانیه‌ای بهم زل زد. بعد سیگارش رو روی لبه‌ی بشقاب خاموش کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.
وقتی داشت وارد آتلیه میشد، توی چهارچوب در ایستاد، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: فردا به موقع بیا. بابت شام هم ممنونم.
منتظر جوابم نموند! من رو تنها گذاشت، در رو بست و رفت.
صبح روز بعد، رأس ساعت هفت و نیم داخل راهرو آتلیه انتظار می‌کشیدم که در رو برام باز کنه تا قهوه‌ش رو تحویل بدم و برم، اما یک ربع ساعت گذشت و هم‌چنان پشت در بسته ایستاده بودم.
بالاخره ساعت هشت، در اتاق باز شد و من به داخل آتلیه هجوم بردم.
+صبح بخیر! نگرانت بودم! بیا، بگیر. اگه سرد شده می‌تونم…
_تو اخراجی!
چندبار پشت هم پلک زدم و با لب و لوچه وا رفته گفتم: چی؟
_تو اخراجی!
+چرا؟
_چون اخراجی!
+یعنی چی؟ مگه چی‌کار کردم؟
_مگه حتما باید کاری کرده باشی که اخراجت کنم!
+من نمی‌فهمم چی میگی!
_نمی‌فهمی چون بی‌عقلی!
+سنم نسبت به تو کم‌تره ولی دلیل نمیشه بی‌عقل باشم!
_سن کم دلیل خوبی برای بی‌تجرگیه و کسی که بی‌تجربه‌ست اون قدری که نیاز منه، پخته نیست!
+خودت می‌فهمی چی میگی؟ این کار نیازی به پختگی نداره! اصلا تعریفت از پختگی چیه؟
_کسی که پخته‌ست انقدر عقل داره که وقت خودش رو با این آتلیه مزخرف و منِ مزخرف‌تر از آتلیه هدر نده!
+ولی من کارم رو دوست دارم!
_نه! تو کارت رو دوست نداری و داری ترحم می‌کنی!
+ترحم؟ یعنی چی؟
_دلت واسه من سوخته و داری باهام مدارا می‌کنی!
+پرهام چی میگی؟ من کار می‌کنم و پولم رو می‌گیرم! مگه بدون مزد این‌جام؟
با شتاب به سمتم اومد، شونه‌هام رو توی دستاش گرفت و گفت: به خودت نگاه کن! تو جوونی! قشنگی! دست و پادار و باهوشی. من نمی‌خوام این‌جا بمونی! این آتلیه برای تو آینده نداره!
+صلاح کار من به خودم مربوطه!
_ولی تو اخراجی!
+آخه چرا؟
_چون روی اعصاب میری.
+چرته!
_چون ازت خوشم نمیاد.
+چرته!
_چون کم سنی.
+چرته!
_چون بی‌عقلی.
+چرته!
_چون این‌جا برات آینده نمیشه.
+چرته! چرا چرت و پرت میگی؟
محکم زیر لیوانی که دستم بود زد و قهوه پخش زمین شد. تنم رو به دیوار کوبید و گفت: تو حق نداری این‌طوری صحبت کنی!
تلاش می‌کردم خودم رو از بین دستاش آزاد کنم اما هرچقدر بیش‌تر تلاش می‌کردم، اون من رو سفت می‌فشرد و تنش رو بهم نزدیک‌تر می‌کرد.
با استرس گفتم: خب باشه! من اخراجم؟ بذار برم!
فشار دستای پرهام ثانیه به ثانیه بیش‌تر می‌شد. توی ناحیه بازو و سرشونه احساس ناراحتی می‌کردم، اما نمی‌خواستم بهش صدمه بزنم برای همین گفتم: پرهام، داری بهم آسیب میزنی! دیوونه مگه نمیگی اخراجم؟ خب ولم کن بذار برم!
فشار دستاش کمتر شدن و چشمای شرقی‌ش، چشمای گیرا و سیاهش دوباره من رو توی چاه عمیق سردرگمی انداختن و من، مستأصل و عاشق، به اون چشمای محزون نگاه می‌کردم.
نفس به نفس هم بودیم و نگاه پرهام از روم برداشته نمی‌شد. بالاخره به حرف اومد و با آشفتگی گفت: تو هم احساسش می‌کنی؟
انگشتام رو سمت چشماش بردم و اون آروم پلکاش رو بست. همون موقع مژه‌های خیسش رو لمس کردم، وسط ابروهاش رو بوسیدم و زیر لب گفتم: مگه میشه احساسش نکنم؟
چشماش رو باز کرد و به لبام خیره شد. لب پایینم رو نوازش کرد، جایی که نوازش کرده‌بود رو بوسید و بعد عقب رفت و با تردید بهم خیره شد.
توی شوک بودم و با لبای نیمه‌باز به لباش نگاه می‌کردم. ولی خیلی زود به خودم اومدم، یقه پیرهن مردونه‌ش رو گرفتم، جلو کشیدمش و لبام رو بین لبای خواستنی‌ش گذاشتم.
بوسه‌ی ما، آروم و گرم و مرطوب بود. دستای من پشت موهای پرهام رو نوازش می‌دادن و دستای اون، روی کمر و سرشونه‌هام می‌لغزیدن.

بیش‌تر از این نمی‌تونستم صبر کنم برای همین پیرهن مردونه‌ش رو در آوردم و وقتی به طرفش رفتم تا به سرشونه‌ی عریانش بوسه بزنم، رایحه‌ی آشنای تنش مشامم رو پر و حال دلم رو خوب کرد.
پرهام تی‌شرت من رو هم درآورد و تنم رو سمت تن خودش کشید. تماس پوست تنش با پوست من، حرارتم رو بالاتر برد و باعث شد دستام رو روی برآمدگی شلوارش بذارم.
دستش رو روی دستم گذاشت، زیپ شلوارش رو باز کرد و من آلتش رو از داخل شرت بیرون کشیدم و توی دستام گرفتم. اون هم همین‌کار رو کرد.
همدیگه‌ رو می‌بوسیدیم، تنامون رو به امید یکی شدن به هم می‌فشردیم و آلت همدیگه رو بالا و پایین می‌کردیم.
خیلی نگذشت که احساس کردم چیزی به ارضا شدنم نمونده و آلت پرهام هم توی دستام سفت‌تر شده، برای همین لبام رو ازش جدا کردم، پیشونی‌م رو به پیشونی‌ش تکیه دادم و به چشماش زل زدم.
بدون وقفه و پشت هم دستامون رو بالا و پایین می‌کردیم و انتظار ارضا شدن رو می‌کشیدیم که بعد از چندثانیه، عضلات صورت پرهام منقبض شدن و با ابروهای بالا رفته و گره‌خورده، آهی بلند کشید و شیره‌ی وجودش رو توی دستام خالی کرد.
صورتش رو توی گردنم فرو برد، یکی از دستاش رو بین موهای پشت سرم قفل کرد و با ناله اسمم رو صدا زد.
سرم رو روی سرش فشار دادم، به کمرش چنگ انداختم و تنش رو در آغوش کشیدم. با این‌کارم، آلتش روی آلتم جا خوش کرد. چندباری کیرم رو روی کیرش عقب جلو کردم و من هم بعد از بلند شدن آهی از اعماق جانم، توی آغوش گرم و پذیراش ارضا شدم.
پرهام روی زمین دراز کشید، شکمش رو با پیرهن مردونه‌ش پاک کرد، یک نخ سیگار آتش زد و به سقف اتاق خیره شد.
دیدم زیرسیگاری کنار دستش نیست برای همین پیرهنش رو از روی زمین برداشتم، باهاش دستم رو تمیز کردم، شلوارم رو بالا کشیدم و رفتم از روی میز کارش، زیر سیگاری رو آوردم و کنارش ولو شدم.
سکوت کرده‌بود و سکوتش من رو به وحشت مینداخت. با خودم کلنجار می‌رفتم که باهاش حرف بزنم اما نمی‌تونستم و می‌ترسیدم. آخر سر نگاهش کردم و آروم گفتم: پرهام!
نگاهم کرد و من به حرفم ادامه دادم: دیگه احساسش نمی‌کنی، نه؟
لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و پکی عمیق به سیگار زد.
+می‌شه یک چیزی بگی؟ من…
لباش رو به صورتم فشرد، بوسه‌هاش رو از روی گونه‌م تا روی لبام ادامه داد و گفت: معلومه که احساسش می‌کنم!
در حالی که نفس راحتی از گلوم بیرون میومد، بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت: راستی کی می‌تونم توی تخت…
با غیظ نگاهش کردم، دستام رو روی لباش گذاشتم و از زمین بلند شدم. بعد از این‌که تی‌شرتم رو تنم ‌کردم، گفتم: خیلی بی‌ادبی!
_من بی‌ادبم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: آره! خیلی هم بی‌ادبی!
از روی زمین بلند شد، دستاش رو توی جیباش فرو برد و با همون لحن قبلی گفت: خب تو هم بچه‌ای!
چشمام گرد شدن. لب‌هام رو روی هم فشردم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم: چون سنم ازت کمتره دلیل نمیشه من رو بچه ببینی!
_ولی واقعیت اینه که تو بچه‌ای! به خودت نگاه کن داری بهم ثابت می‌کنی بچه نیستی و این در نوع خودش یک‌جور بچگیه!
+نه نیست! فقط دفاع کردن از خودم در مقابل یک…

اومد جلو و نفس به نفسم ایستا‌د. صورتم رو نوازش کرد و گفت: یک چی؟ دفاع کردن از خودت در مقابل یک عوضیه؟ من عوضی‌م؟
سکوت کردم و سرم رو سمت دیگه‌ای چرخوندم.
زیر لب خندید و گفت: خدایا! شبیه زنا می‌مونی!
+مگه زنا چه شکلی‌ان؟
_شکننده! کم‌عقل! بچه!
+حرفات توهین‌آمیزه!
_چیه؟ نکنه مدافع حقوق زنا هم هستی؟
+نیستم ولی اگه باشم چه ایرادی داره؟
_هیچی! می‌خوای مدافع حقوق همجنس‌گراها هم بشو! اتفاقا الان خیلی بابه! با چندتا از موافق‌هاش حرف زدم. می‌گفتن به آدم حس روشن‌فکری میده.
+مگه تو همجنس‌گرا نیستی؟
_نه! من فقط از تو خوشم میا‌د و در واقع تا حالا یک همجنس‌گرای درست و حسابی هم ندیدم!
با تاسف نگاهش کردم و وقتی دید ناراحت شدم لبخند روی صورتش رو جمع کرد و گفت: نکنه تو واقعا همجنس‌گرایی؟
ازش فاصله گرفتم. رفتم سمت جالباسی، پالتوم رو از روش برداشتم و حالی که می‌پوشیدمش گفتم: من نه بچه‌م، نه زنم، نه همجنس‌گرا! ولی تو واقعا عوضی هستی.
دوباره زد زیر خنده و گفت: خب باشه! من عوضی‌ام. حالا کجا میری؟
+دانشگاه! تا همین الانش هم دو تا کلاسم رو از دست دادم!
صدای خنده‌های پرهام بلند‌تر شد و توی سرم پیچید. از خنده‌ش، خنده‌م گرفت اما برای این‌که نبینه و پررو نشه، با قدمای بلند سمت در آتلیه رفتم، طول راهرو رو طی کردم و خودم رو داخل خیابون انداختم.
وقتی اولین گامم رو روی سطح متراکم و سفید برف گذاشتم، سرم رو سمت آسمون گرفتم و از ته دل زیر خنده زدم.
در حال دور شدن از آتلیه بودم که صدای پرهام توی خیابون پیچید: آرش…
برگشتم و دنبال منشاء صدا، به اطراف نگاه کردم که دیدم از پنجره آتلیه آویزونه و اسمم رو فریاد می‌کشه. دستام رو دور دهنم حلقه کردم و داد زدم: جانم؟
صداش رو توی سرش انداخت و بلندتر از قبل فریاد کشید: شال‌گردنت رو دور گوشات بِپیچ! سرما می‌خوری. داری میای نون تست و مربای توت‌فرنگی هم بگیر.
باشه‌ی بلندی گفتم و شال‌گردن روی گوشام کشیدم، پوشوندمشون و به مسیرم ادامه دادم.
چهار ماه از اون روز گذشت.
یک شب وقتی از دانشگاه برگشتم و گام اولم رو داخل راهروی آتلیه گذاشتم، صدای سمفونی شماره چهل موتسارت توی گوشام پیچید و ریشه‌های ذوقی غیر قابل وصف از کف هر دو پام بالا رفت و به وجودم رخنه کرد. همین هم باعث شد متناسب با هر فراز و فرود آهنگ، تنم رو مستانه تکون بدم و پاهام با ضرباتی نامنظم و آزاد به طرف آتلیه پرواز کنن.
چشمام انتظار دیدن پرهام رو می‌کشیدن و وقتی بالاخره به آتلیه رسیدم و توی چهارچوب در ایستادم، دیدمش که صاف و استوار، با پیرهن مردونه‌ی خاکستری، شلوار پارچه‌ای و جلیقه‌ی مخمل مشکی، روبه‌روی گرامافونیت ایستاده و هماهنگ با ریتم آهنگ انگشتاش رو توی هوا تاب می‌ده.
به سمتش رفتم و وقتی بهش رسیدم، از پشت بغلش کردم، روی پنجه‌ی پاهام بلند شدم و زیر چونه‌م رو روی سرشونه‌ش گذاشتم.
وقتی آهنگ تموم شد، بهم رو کرد و گفت: خیلی وقته برگشتی؟
دستام رو سمت کرا‌وات ذغالی مات‌ش بردم و درحالی که گره‌ش رو صاف می‌کردم، گفتم: نه! چند دقیقه بیش‌تر نیست و توی اون دقیقه‌ها هم به تو نگاه می‌کردم.

انگشتاش رو لای موهای خرماییم فرو برد و دسته مویی که روی صورتم ریخته بود رو کنار زد. سرش رو برای بوسیدن لبام پایین آورد، اما با این‌که مدهوش نوازشش بودم، ازش دور شدم، سمت دیوار روبه‌رو رفتم و بهش تکیه دادم.
با قدمای سنگین و درحالی که دست راستش توی جیبش بود و نیشخندی کنج لبش خودنمایی می‌کرد، دنبالم اومد و وقتی بهم رسید، با صدایی آروم و گیرا، کنار گوشم گفت: داری ازم فرار می‌کنی؟
با دو دستم گردنش رو نوازش کردم و گفتم: من فقط دلم می‌خواد تمنا رو توی چشمای قشنگت ببینم.
_تمنا؟
+آره! تمنا.
_تو از اذیت کردن من خوشت میاد؟
+معلومه که نه! فقط گاهی اوقات…
نذاشت حرفم رو کامل کنم. صورتش رو بهم نزدیک کرد و بوسیدم. لبامون بدون عجله بین هم می‌لغزیدن و در اون لحظه، دنیا برای ما اندازه‌ی عمق بوسه‌مون بود.
بعد از چند دقیقه، پرهام لباش رو ازم پس‌ گرفت و گفت: متن جدید نوشتم. دوست داری بخونی‌ش؟
آه بلندی کشیدم و گفتم: کاش جزو آدمای بی‌چاک دهن بودم و الان می‌تونستم فحشت بدم! چرا خودت رو ازم می‌گیری لعنتی؟
لبخند گشادی زد و گفت: نیست که الان فحش ندادی
خونسرد گفتم: منظورت لعنتیه؟ ندیدی مردم چه فحشایی میدن!
با لحنی متعجب و آمیخته به طنز گفت: نه! چه فحشایی میدن؟
آروم توی سینه‌ش کوبیدم و گفتم: خودت رو مسخره کن! حالا بگو ببینم، متنت کجاست ؟
_روی میزه.
رفتم پشت میز نشستم و شروع به خوندن کردم. انقدرتوی توی کلمات و جمله‌هاش غرق شده‌بودم که وقتی تموم شد، با تعجب سرم رو بالا گرفتم و رو به پرهام -که سیگار به لب به میز تکیه زده‌بود-
گفتم: خدایا! این چی بود؟ چرا انقدر زود تموم شد؟
_الان نزدیکه چهل و پنج دقیقه‌ست که داری می‌خونیش!
+جدی؟
_آره! حالا چه احساسی داری؟
+دلسوزی!
_برای کی؟
+خودت می‌دونی!
_وقتی خوندنش تموم شد، چه صدایی توی سرت پیچید؟
+فریاد.
_حالا چشمات رو ببند.
+خب؟
_فریاد توی ذهنت چطوری مجسم می‌شه؟
+یه پسربچه، با سینه‌ی فراخ و چشمای گشاد، لباش رو تا جایی که می‌تونه از هم باز می‌کنه و زبون کوچکش از ارتعاش صدا می‌لرزه.
_فریاد می‌کشه؟
+آره. ولی این‌سری صدا نداره.
_چی داره؟
+رنگ؛ از دهنش رنگ می‌پاچه.
_چه رنگی؟
+قرمز!

چشمام رو باز کردم و به عضلات منقبض صورتش چشم دوختم. رفت و یک نخ سیگار روشن کرد. وقتی پک اول رو به سیگار زد، زیر لب و با حرص گفت: که قرمز، هان؟
شونه‌هام رو توی گردنم جمع کردم و گفتم: اشکالش چیه؟ چرا از این رنگ بدت میاد؟
صداش رو توی سرش انداخت و فریاد زد: این سیاه‌ترین نوشته منه اون‌وقت تو قرمز می‌بینی‌ش؟
من فریادت رو قرمز می‌شنوم. نوشته‌ت رو قرمز می‌خونم. من احساسی که درون تو می‌جوشه رو به این رنگ می‌بینم. چرا انقدر باهاش مشکل داری؟
دستاش رو به کمرش زد و گفت: کی میگه من با این رنگ مشکل دارم؟
این سری نوبت من بود که صدام رو بالا ببرم و بگم: چون هر سری ازم سؤال می‌پرسی و نظر می‌خوای، از شنیدن جوابی که میدم کفری میشی و سرم داد می‌کشی. خب چرا نظرم رو می‌پرسی اگه شنیدنش انقدر ناراحتت می‌کنه؟ چرا هر سری ازم نظر می‌خوای وقتی می‌دونی بلد نیستم جوابی رو بهت بدم که دوست داری بشنوی؟
توی سکوت نگاهم می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. انقدر حرف نزد تا خودم به حرف اومدم و با دستایی که به طرفش دراز کرده بودم، گفتم: چرا حرف نمی‌زنی؟ بهم بگو دلت می‌خواد چه رنگی ببینمت. دلت می‌خواد نوشته‌ها‌ت رو، هنرت رو، حتی خودت رو چه رنگی ببینم؟ سیاه؟
با شتاب به سمتم اومد و روبه‌روم ایستاد. مچ هر دو دستم رو با یک دست گرفت، به طرف پایین هولشون داد و گفت: قرمز رنگ من نیست، رنگ توئه. تو دنیا رو قرمز می‌بینی و کاش بفهمم چرا. کاش حرف بزنی و بگی چرا قرمز؟
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم. چونه‌م رو گرفت، سرم رو بالا کشید، به چشمام زل زد و گفت: از چی فرار می‌کنی؟
چندباری سرم رو تکون دادم تا چونه‌م رو از اسارت دستش در بیارم اما دوباره گرفتش و گفت: بهم بگو از چی فرار می‌کنی؟ چرا نمیگی دلیل این‌که من رو قرمز می‌بینی چیه؟
صورتم رو به سمتش گرفتم و اولین چیزی که دیدم لبای نیمه‌بازش بود. بهشون خیره شدم و گفتم: بیا این بحث رو فراموش کنیم. من رو ببوس. ببوس و بذار گذشته‌م رو بین لبای شیرین تو فراموش کنم.
نوازش دست پرهام روی صورتم شدت گرفت و بعد از چند ثانیه، بازوهاش رو دور تنم حلقه کرد و تا جایی که می‌تونست من رو به خودش فشرد. توی همون حالت، با صدای آروم و خسته‌ش کنار گوشم گفت: لبای تو نفس منه و من راه نفس رو روی خودم نمی‌بندم اما می‌خوام بفهمم که چرا قرمز آرش؟ تراژدی تو چیه؟
+واقعا می‌خوای بدونی؟
_معلومه می‌خوام!
+پدرم عادت داشت روزای جمعه برای من و مادرم صبحانه درست کنه. منم جمعه‌ها با وجود این‌که می‌تونستم تا نزدیکای ظهر بخوابم، زود بیدار می‌شدم تا بتونم وقت بیش‌تری رو باهاش بگذرونم. ده سال اول زندگی‌م به همین منوال گذشت تا این‌که یک روز صبح با بوی پنکیک سوخته از خواب بیدار شدم. خوشحال سمت آشپزخونه رفتم تا پدرم رو پیدا کنم اما اون‌جا نبود. اتاق به اتاق، خونه رو گشتم و وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم، زیر گاز رو خاموش کردم و سمت حیاط رفتم تا روی پله‌ها بشینم و منتظرش بمونم. اما وقتی در خونه رو باز کردم، پیکره پدرم رو دیدم که روی برف سرد و متراکم افتاده‌‌بود و رگه‌های خونش، با بی‌رحمی روی برف سفید دویده‌‌بودن.
عضلات بدن پرهام توی آغوشم شل شدن و بدون این‌که از جاش تکون بخوره، با تعجب به چشمام نگاه کرد.
ادامه دادم: چرا قرمز؟ مشتاق دونستن تراژدی زندگی من بودی؟ خب؛ اینم تراژدی!
هیچی نمی‌گفت. با انگشتام صورتش رو نوازش کردم و گفتم: ناراحتت کردم؟
_من باید این سؤال رو از تو بپرسم! اگه می‌دونستم واقعیت اینه هیچ‌وقت بابتش سؤال‌پیچت نمی‌کردم!
+فکر کنم الان دیگه می‌دونی چرا قرمز!
_آرزو می‌کردم که کاش نمی‌دونستم! راستی، مادرت کجا بود وقتی این اتفاق افتاد؟
سیگاربین انگشتای پرهام رو گرفتم، بهش پک زدم و بعد از مکثی طولانی، با صدای آروم و چشمای وحشت‌زده گفتم: با چاقوی آشپزخونه بالای سرش ایستاده‌بود و به جسد سردش لبخند می‌زد…!

پایان

نوشته: ‏RosyRâha


👍 31
👎 9
24201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937399
2023-07-13 00:48:38 +0330 +0330

چون واقعی نبود خوشم نیومد

0 ❤️

937409
2023-07-13 01:27:59 +0330 +0330

اول داستان ی کم سخت بود بفهمم چی به چیه ولی خوب بود 👏 😎

1 ❤️

937435
2023-07-13 04:45:07 +0330 +0330

برای ی آدمه حشری ک تاحالا کیرش نزاشته بخابه زیادی کس شعر بود
اینجا از کس و کون و سینه بگید ن پاستا و اشپزی و کس شعرهای مغزه معیوبتون
کله داستانو خوندم ب امیده این ک پرهام و ارش ی کس توپ میارن دونفری تا صبح میکننش و ابشونو میپاشن روی کله تنش…
لاشیا جفت کونی از اب دراومدن…تف ب جفتتون

1 ❤️

937455
2023-07-13 08:26:43 +0330 +0330

داستان گیرا و خوبی بود، آرش به طور آشکاری همجنسگرا و عاشق بود و در پایان هم دلیل قرمز بودن رنگش رو گفت اما پرهام همچنان یه شخصیت مرموز موند، دلباخته آرش بود ولی همچنان هویت جنسی نامعلومی داشت(یا دستکم نمیخواست بهش اعتراف بکنه) و دلیل سیاه بودن رنگش هم مشخص نشد.
تنها ایراد داستان پارگراف بندی ضعبف بود که خوندن متن رو سخت میکرد.
در کل داستان هایی با تم همجنسگرایانه مثل این، پس از سی سال، داستان های ادامه دار رهیال و … در بین این همه داستان شخمی و بی معنی امیدوارکننده هستن.

1 ❤️

937461
2023-07-13 08:44:14 +0330 +0330

خیلی زیبا و عالی. قشنگ داستان رو توی ذهنم متصور شدم.کاش ایران هم یه کشور آزاد بود و میشد این نوشته به چاپ برسه. حیف این استعداد که توی همچین سایتی باید به نمایش گذاشته شه.واقعا متاسفم .

1 ❤️

937470
2023-07-13 10:56:23 +0330 +0330

ممنون بابت زحمتی که کشیدی ولی پس از سی سال جالب تربود

1 ❤️

937472
2023-07-13 11:21:12 +0330 +0330

لایک سیزده تقدیم وجودت
این‌قدر این نوشته جذاب بود
که همش میگفتم خدایا تموم نشه تروخداااااا تموم نشه
و دقیقاً همونجایی که دلم میخواست تموم شد
لطفاً ادامه بده
عاشق قلمت شدم واقعا زیبا بود

1 ❤️

937476
2023-07-13 12:38:30 +0330 +0330

اصلا خوشم نیومد ؛
به نظرم فقط بازی با کلمات بود ؛
موفق باشی

3 ❤️

937486
2023-07-13 14:27:42 +0330 +0330

واقعا نمیدونم چی بگم
فوق العاده بود ، توی تمام لحظات خودم رو اونجا و از نزدیک شاهد ماجرا میدیدم
یک متن شاهکار
رنگ قرمز و سیاه ، چه استفاده ی شاهانه ای کردی برای تراژدی ته داستانت

1 ❤️

937488
2023-07-13 14:38:25 +0330 +0330

یه سن بالا بیاد کارش دارم

0 ❤️

937496
2023-07-13 15:35:06 +0330 +0330

یه خط اول رو خوندم بی خیالش شدم . دیگه نخوندم
سعی کن خط اول رو کاملا سکسی بنویسی

1 ❤️

937524
2023-07-13 22:00:22 +0330 +0330

کریم‌آ‌ق‌منگل

باز هم داستانی که هیچکدوم از بخش هاش ارتباطی با قبل و بعد از خودش نداره. اکثریت داستان توصیفات بدون پیرنگی هست که بخاطر تکرار چند مفهوم محدود به وسیله ی جملات متفاوت، حتی توی پردازش شخصیت هم تاثیری نداره.بعد از اون هم یک اروتیک بیمایه است که توی متن داستان حل نشده. دیالوگ ها هم مصنوعی و خشک و کسل کننده. چری اُن تاپ همه ی این قضایا هم اون خاطره ی نهایی بود که تاثیری نه توی قبل داستان داره نه توی بعدش.

2 ❤️

937525
2023-07-13 22:01:07 +0330 +0330

darvack

خوب نوشته شده. پخته و روان. با هارمونی و ریتم یکدست. براشون آرزوی بهترینها رو دارم.

1 ❤️

937572
2023-07-14 02:11:15 +0330 +0330

خوشم اومد چون ترتژدیش خاص بود نسبت به همه حتی نویسنده های حرفه ای خوشم اومد چون شوقی رو بیدار کردی که سال ها نبود پس داستانت خیلی قشنگ بود💔

1 ❤️

937629
2023-07-14 11:56:34 +0330 +0330

هر کسی نمی نونه درک کنه
فقط کس هایی میتونن نوشته هارو بفهمنن که تو وجودشون‌ یک آرش نهفته باشه
زیبا بود نوشته ات

1 ❤️

937751
2023-07-15 08:38:14 +0330 +0330

انگار اینجا هم دیر رسیدم .یک سال پیش این داستان رو خوندم و الان زیاد چیزی یادم نیست ازش.با اینحال لایک 24 و تبریک به نویسنده و آرزوی بهترین ها براش

0 ❤️

939251
2023-07-24 15:56:43 +0330 +0330

خوب بود، تا کنی کیر راست کن

0 ❤️