با سلام خدمت همه
میخوام خاطره سکسمو با زنداییم براتون تعریف کنم. اینو هم بگم که من الان 27 سالمه و تو فامیل به یه پسر مؤدب معروفم و همه دوستم دارن.
13 ساله بودم که داییم ازدواج کرد. تابستون بود. خونواده من به خاطر کار در باغمون رفتن روستا. من هم چون کلاس تابستونی می رفتم موندم خونه. داییم و زنداییم هم اومدن خونه ما بمونن تا هم من تنها نباشم، هم اونا روزای اول زندگیشونو تو خونه ما باشن. روزها داییم می رفت سر کار من و زنداییم تنها می موندیم. یه روز که جلو من دراز کشیده بود و باهم حرف می زدیم، یه لحظه متوجه شدم دامن از کمرش رفته پایین و کون سفید و صافش بیرونه. از اون روز به بعد همش تو فکر زنداییم بودم. از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده می کردم. بین پسرای فامیل منو از همه بیشتر دوست داشت بهمین خاطر بیشتر کارهاشو به من می گفت. پسر خاله هام هم به من حسودی می کردن و می گفتن چند بار باهاش سکس کردی!! منم از ترس اینکه اون احترامی که بین همه داشتم از بین نره، هیچ وقت پررویی نکرده بودم. البته فرصتهای زیادی پیش میومد که باهم می شدیم. حتی بطور تصادفی یا عمدی با کونش تماس پیدا می کردم. اما نه اون چیزی می گفت، نه من کاری می کردم.
تا اینکه سالها گذشت و من همچنان تو کف زندایی بودم. چند روز پیش بعد از ظهر رو تخت خواب دراز کشیده بودم و تو تخیلاتم با زنداییم حال می کردم. پیش خودم می گفتم ای کاش روزی می شد زندایی میومد تو اتاق من و من هم یه جوری سر صحبت رو باهاش باز می کردم و یه جوری تحریکش می کردم و … . از قضا همون روز داییمینا اومدن شام خونه ما. اتاق من طبقه دوم هستش و همه مشتاق دیدن اتاق من هستن. چون توش پر از وسایلی که همشو خودم می سازم. اعم از ساعت، آباژور و … . بعد از شام، زنداییم رفت طبقه بالا دستشویی. منم از فرصت استفاده کردم و زود اومدم اتاقم. خوشبختانه چون پایین شلوغ بود، کسی متوجه این کار من نشد. تو اتاقم نشسته بودم که دیدم زندایی از WC اومد بیرون. یک راست اومد اتاق من. یه لحظه یاد اون آرزویی که همون روز کرده بودم، افتادم. استرس داشتم. صدام می لرزید. زنداییم اومد کنار میز کامپیوتر. یه لحظه فکر کردم چطور سر صحبتو باز کنم، خواستم فیلمی که مربوط به ارضا شدن خانوما بود و از بعضی هاشون شر شر آب میومد رو نشونش بدم و ازش بپرسم این طبیعیه یا نه؟! که خودش رنگ و روی منو دید ازم پرسید: چته؟ چرا اینجوری شدی؟ با تته پته گفتم نمی دونم تا تو تومدی اینجا، دست و پام لرزید.
نوشته: فری
اين جمله آخرتو موافقم
هرچند زياد به تريپ داستان نمي خورد که واقعي باشه ولي مرسي
و باز هم کیر نازنین من تو کونت با اون نوشتنت یه ساعت کسشعر می
ی به جای حساس میرسه حلاصه میکنی
داستانت تابلو دروغ بود ولي به ادم حال ميداد
دفعه بعد اكه خواستي خلاصة كني اولهاشو خلاصه كن
khub bud afarin vali ghesmate tahrik kardanu bishtar kesh bede v yekamiam sakhtesh kun karu vali manam bahat muafeqam vali na inghadam khulase dge
valla ba on nunashun
taze abeshunam napokhtas.
Bikhiyal,khub bud,afarin.
مهم نیست که راست باشه یا دروغ. مهم اینه که به ما حال بده
دوست من
قشنگي داستان به اينه كه جزئياتش زياد باشه
تا خواننده ارتباط خوبي با داستان پيدا كنه
ارادتمند
m39_batajrobe
من فکر کردم زن دایت اتاقت رو با دستشویی اشتباه گرفته بوده میخواسته بیاد برینه به خودت و اتاقت و این داستان کس و شعرت
ایول دمت گرم