آفتاب من (۳)

1402/08/08

...قسمت قبل

تقریبا نصف حولمو در اورده بودم که یهو یه نفر از پشت سرم گفت سامییی
ببین درجا سکته کردم یه دادی زدم که خودم ترسیدم
برگشتم که هرچی از دهنم در بیاد به طرف بگم وقتی چرخیدم دیدم ساسان خان با خیال راحت گوشه یکی از تختا نشسته
(چقدر بیشعور این بچه میبینید خدایی؟ نهه میبینی؟)
من:ساسان یه صدای یه سرفه ای چیزی بزن بفهمم تو اتاقی رفته اون گوشه نشستی
ساسان:یعنی تو منو ندیدی؟
من:خب اگه دیده بودمت لخت میشدم
ساسان:شاید
من:بلههه؟ چی گفتی
ساسان:هیچی هیچی اشتباه شد
من:خب حالا چه کار داشتی نزدیک بود آبروم بره
ساسان:هیچی میخواستم عکسارو ببینم چجوری شده
من:اونان کیفم اونجاست دوربین توشه بردار برو بیرون ببین
ساسان:نه خودت نشونم بده من که بلد نیستم
من:خب برو بیرون لباسمو بپوشم
ساسان:نمیخواد بیا یه دقیقه نشونم بده میخوام برم
با همون حوله ای که تنم بود (حوله تن پوش)
رفتم دوربینو برداشتم پیشش نشستم دونه دونه عکسارو نشونش دارم
یه لحظه حس کردم داره خودمو نگاه میکنه
سرمو اوردم بالا باهاش چشم تو چشم شدم انگار مچشو گرفتم😂
دستو پاشو گم کرد سریع خودشو به اون راه زد و نگاهشو برگردوند به دوربین
عکسا تموم شد گفتم خب پاشو برو تا کسی نیومده
یه تشکر کرد و رفت منم سریع لباسمو پوشیدم رفتم که شام بخورم اما انقدر خسته بودم که رفتم تو تخت دراز کشیدم و خوابم برد
کلا تو هر شرایطی من خوابم😂
صبح بچه ها صدام زدن قرار بود صبحونه رو تو لوکیشن بخوریم لباسمو پوشیدم یه شلوارک سفید با یه تیشرت آبی کمرنگ
اما به خدا که به گوه خوردن افتادم انقد که پام کشید به گیاها و سوخت😑عقل ندارم دیگ وگرنه این کارو نمیکردم اونم تو این هوای خنک
بعد صبحونه ضبط و تموم کریمو وقتی کارگردان گفت همه دست زدن و وسایلو جمع کردن
چون کلبه ها نزدیک بود من گفتم شما برید میخوام یه چنتا عکس بگیرم من خودم میام
همه رفتن منم موندم یه چنتا عکس بگیرم یه لحظه حس کردم یه چیزی خورد به پام صد متر پریدم هوا فکر کردم ماره
با ترس رفتم جلو دیدم نه چوبه
با پا دو سه بار رفتم روش و فحشش دادم نزدیک بود سکته کنم به خاطر یه چوب
داشتم عکس میگرفتم صدای پا پشت سرم اومد دیدم ساسانه داشت میومد سمتم
این چکار داره اخه
اومد جلو گفت از منم یه چنتا عکس بگیرم گفتم باشه و چند تا عکس خوشگل ازش گرفتم اومد نزدیک صورتم گفت ببینم عکسارو
انقدر سرشو آورده بود نزدیک که باد نفسش داشت بهم میخورد بدنم سر شده بود
دستشو گذاشت رو دوربین و دوربین و اورد پایین
گفتم چیکار میکن…
نزاشت حرفمو تموم کنم سرشو خم کرد و لبشو چسبوند رو لبام
داشت لبامو میخورد انقدر لباش داغ بود و محکم بوسم میکرد حس میکردم الان لبام کنده میشه
بدنم شل شده بود نمیدونستم چه واکنش نشو بدم
سرشو ازم جدا کرد و با یه لبخند نگاهم کرد واقعا داشتم تو چشماش غرق میشدم
گفت از همون روزی که سوار ماشینم شدی یه جوری شدم ولی نمیدونستم این چه حسیه ولی هرچی هست که خیلی حس خوبی خواست بغلم کنه نذاشتم
با تعجب نگاهم کرد
من:من…نمیده…نمیدونم چی بگم واقعا
ساسان:باشه الان لازم نیست چیزی بگی تنهات میذارم قشنگ فکراتو بکن
گونمو بوسیدو بدون این که حرفی بزنه رفت
منم هنوز متعجب داشتم رفتنشو نگاه میکردم
اصلا فکر میکردم خوابه یکی از همون خوابای چرتی که همیشه میبینم
وسایلمو برداشتم رفتم سمت کلبه ها تو فکر بودم به اولین صحبتمون به دعوا کردنش به خندیدنش به بوسیدنش
ذهنم پر از درگیری بود اصلا نفهمیدم کی رسیدم به کلبه ها ولی از طرفی ام تو دلم پروانه ها داشتن بال بال میزدن
رفتم تو اتاقم لباسامو جمع کردم دوربینم گذاشتم روی ساکم چون قرار بود یک ساعت دیگه راه بیفتیم بریم
لباسامو هم عوض کردم رفتم بیرون منتظر بقیه اکیپ همه سوار ماشینا شدن ساسان از اتاق اومد بیرون منو نگاه کرد یه لبخند ریز زدم و رفتم سوار ماشین یکی از بچه ها شدم چون واقعا نمیدونستم تو این چهار ساعت باید چی بهش بگم چه حرفی بزنیم
از پنجره نگاهش کردم دیدم که ناراحت شد ولی خب واقعا مونده بودم چکار کنم
تا خود تهران همه گفتن خندیدن و من فقط تو فکر بودم هر دفعه یاد بوسش که می افتادم لبمو لمس میکردم و حس عجیبی بهم دست میداد حس بدی نبود ولی دلشوره داشتم که نکنه شوخی باشه
بعد از ظهر رسیدیم از بچه ها خدافظی کردم برا ساسان ام دست تکون دادم و اسنپ گرفتم رفتم خونه
ساکمو وسط خونه گذاشتم و لباسامو عوض کردم،مستقیم رفتم تو تخت
(چیهه نکنه فکر کردید دوباره میخوام بخوابم؟😏نه خیرم تا خود صبح فکر کردم😂)
تصمیمو گرفتم
صبح بلند شدم بهترین لباسمو پوشیدم موهامو درست کردم،ادکلن مورد علاقمو یه عالمههه زدم
با کلی حس خوب رفتم شرکت اصلا لبم از صبح خندون بود چون میدونستم قراره کلی اتفاق خوبو تجربه کنم یعنی واقعا این ساسان همون اقای نجفیه که کلی داد زد روز اول
حالا عیب نداره اون اولا شعور نداشت الان پسر خوبی شده
سوار آسانسور شدم رفتم بالا در که باز شد همه حالشون گرفته بود و یه جور بدی منو نگاه میکردنو یواش یواش پچ پچ میکردن
خدایا چی شده من چیکار کردم مگه
بعضیا واسم سر تکون میدادن منم تو شوک بودم که چی شده
منشی گفت برو تو اتاق آقای نجفی کارت داره
درو که باز کردم دیدم چشماش قرمزه کلی برگه ریخته کف زمین
درو پشت سرم بستم داشتم میرفتم جلو که با مشت کوبید روی میز شیشه خورد شد داشت از دستش خون میومد
خواستم برم سمتش گفت برو عقب نزدیک نشو
من:ساسان چی شده
ساسان با داد:اولا ساسان نه آقای نجفی بعد با چه رویی اومدی شرکت اومدی چیکار کنی به ریشمون بخندی؟
من:به خدا من از هیچی خبر ندارم چی شده مگه
ساسان یه پوزخند زد و گفت:من خرو بگه که بی کی اعتماد کردم
من بغض گلومو گرفته بود واقعا به زور حرف زدم:چی شده مگه چکار کردم
ساسان:خودتو به خریت نزن جاسوس
من نذاشتم بغضم تبدیل به اشک بشه و قورتش دادم:من!جاسوس!چی میگی برای خودت
ساسان بلندتر داد زد:بسه دیگه انکار نکن تمام عکس های پروژه با تمام فیلمایی که با دوربین لعنتیت گرفتی چطوری رفته دست رقیب؟ میگممم چطوری رفتهههه دست رقیبب
من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و یه چکه اشک از گوشه چشمم چکید:به خدا نمیدونم من کاری نکردم
ساسان:نمیدونی؟ همه اون عکسا فقط دست تو بود اصلا میدونی چقدر ضرر زدی به شرکت؟
تا اومدم حرف بزنم اومد نزدیک صورتم گفت حیف حسی که بهت داشتم واقعا حیف
دیگه بغضم ترکید و اشک از چشمام میرفت
من: ساسان به خدا من هیچ کاری نکردم من اصلا آدم این ک…
نذاشت حرفو تموم کنم گفت:هیسس همین الان میری وسایلاتو جمع میکنی و از این جا میری دیگم نمیخوام ببینمت
من زجه میزدم واقعا:بابا باور کن من نمیدونم چی شده به خدا کار من نیست
صورتم خیس خیس بود اختیار اشکامو نداشتم
ساسان:نمیخوام چیزی بشنوم فقط برو
دیگه چیزی نداشتم بگم اومدم بیرون درو بستم همه بچه ها با نفرت بهم نگاه میکردن همون بچه هایی که انقد باهام خوب بودن
رفتم تو اتاقم وسایلمو جمع کردمو با گریه زدم بیرون…
رسیدم خونه به زور درو باز کردم اومدم تو خونه همونجا پشت در نشستم زانو هامو بغل کردم و کلی گریه کردم
خدایا چرا وقتی همه چی داره خوب پیش میره باید یه چیزی خراب بشه چرا همیشه وقتی خوشحالم اخرش باید غمگین بشم من که هیچ کار بدی انجام نمیدم
صدای زنگ در اومد بلند شدم درو باز کردم
مورمور و سینا باهم گفتن سوپرای…
جفتشون تعجب کردن گفتن چی شده
اشکام بیشتر شدو پریدم بغلشون دیگه به هق هق افتاده بودم نفسم بالا نمیومد
ترسیده بودن ولی چیزی نگفتن تا من گریه هام تموم بشه
خدارو شکر واقعا بهشون نیاز داشتم

نوشته: پیونی


👍 9
👎 0
5801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

955425
2023-10-31 01:46:01 +0330 +0330

از لج اینکه اون موقع جواب بله بهش نداده اینو بیرون کرده

0 ❤️

955433
2023-10-31 02:35:29 +0330 +0330

خوب بود ولی دفعه بعدی بیشتر بنویس
ایموجیات حس طنزشو چند برابر میکنه

1 ❤️

955498
2023-10-31 11:10:51 +0330 +0330

خیلی کم بود
بیشتر بنویس لطفا
ولی واقعا دوسش داشتم 😁

0 ❤️

955660
2023-11-01 08:55:54 +0330 +0330

سلام خوبی
امیدوارم باشی
پیونی چقدر دیر داستان تو گذاشتی 🥲
از شخصیت خوشم اومده 🥲🥲🥲
خودت معنی تنهایی رو می‌دونی به گفتن نیاز نیست
امیدوارم مایل باشی دوست بشیم 🤍 منتظرتم 🤍

0 ❤️

955666
2023-11-01 09:47:04 +0330 +0330

داستانت عالیه
شخص اول داستانتم بی نهایت دوست داشتنی و جذابه
لطفا ادامه بده
منتظر قسمت بعد می‌مونم ♥️♥️♥️

0 ❤️

957570
2023-11-11 22:37:43 +0330 +0330

بمیرییییی بیشتر بنویسیسی

0 ❤️