آن زن پتیاره

1400/08/12

من در اینجا میخواهم به شرح یکی ازپیشامدهایی بپردازم که بـرای خـودم اتفـاق افتاده و به قدری مراتکان داده که هرگـزفرامـوش نخـواهم کـرد، و نـشان شـوم آن ­تا زنده ام، ازروز ازل تا ابد تا آنجا که خارج ازفهم و ادراک بشراست­ زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد. زهرآلود مینویسم ، زیرا که میخواهم بگویم داغ آنرا همیشه باخودم داشته باشم. مـن سـعی خـواهم کـرد آنچـه را کـه یـادم هـست، آنچـه را کـه از ارتبـاط وقـایع درنظـرم مانـده بنویـسم، شـاید بتـوانم راجـع بـه آن یـک قـضاوت کلـی بکـنم ؛نـه! فقـط اطمینـان حاصـل بکـنم و یـا اصـلا خـودم بتـوانم بـاور بکـنم­ ،چـون بـرای مـن هـیچ اهمیتـی نـدارد کـه دیگـران بـاور بکننـد یـا نکننـد،میخواهد کسی نوشته های مـرا بخوانـد، مـیخواهـد هفتـاد سـال سـیاه هـم نخواند. من فقط برای این احتیـاج بـه نوشـتن کـه عجالتـا بـرایم ضـروری شـده اسـت مـینویـسم. مـن محتـاجم، بـیش ازپـیش محتـاجم کـه افکـارخـودم را برای موجود خیالی خودم، برای سایۀ خـودم،ایـن سـایۀ شـومی کـه جلـوی من روی دیوارخم شده و مثل ایـن اسـت کـه آنچـه کـه مـینویـسم به دقت میخواند و مـیبلعـد بنویسم. ایـن سـایه حتمـا بهتـراز مـن مـیفهمـد! فقـط بـا سـایۀخـودم خـوب مـیتـوانم حـرف بـزنم. اوسـت کـه مـرا وادار بـه حـرف زدن و نوشتن میکند. فقط او میتواند مرابشناسد، اوحتما میفهمد.

حالا میخواهم این ماجرا را ماننـد خوشـۀ انگـور در دسـتم بفشارم و عصارۀ آنرا ­نه، شراب آنـرا­ قطـره قطـره در گلـو ی خـشکم مثل آبِ تربت بچکانم، میخواهم دردهـایی کـه مـرا خـرده خـرده ماننـدخـوره خـورده اسـت روی صفحه بیاورم؛ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتـب و مـنظم بکـنم.
اما از کجــابایــد شــروع کــنم؟چــون همــۀ فکــرهــایی کــه عجالتــا در کلــه ام
میجوشد مال همـین الآن اسـت؛ سـاعت و دقیقـه و تـاریخ نـدارد. گذشـته، آینـده، سـاعت، روز، مـاه و سال همـه بـرایم یکـسان اسـت. مراحـل مختلـف بچگـی و جوانی بـرای مـن جـز حرفهای پوچ چیز دیگری نیست. زنـدگی مـن همـه اش یـک فـصل و یـک حالـت داشته است، احساس می کنم که میان تنم همیشه یک شعله میسوزد و مرا مثـل شـمع آب میکند.

شاید برای اینکه بتوانم زندگی خودم را شرح بـدهم بایـد آنرا مثل یـک حکایــت نقــل بکــنم ، چــقــدر حکایتهــایی راجــع بــه خیانت در اینجا خوانده ام ، راجع به عشق، جماع، عروسی و هزاران داستان تخیلی که هیچکـدام حقیقـت نـداشتند ، واقعی ترین حکایتی که نزدیک به داستان زندگی من بود، داستان (( شوهرم ناغافل سر رسید)) است اما با پایانی متفاوت ، من تمام آن داستان را با پوست و استخوانم و با تمام وجودم درک کردم! اما مـن ازقصه ها و عبارت پردازی ها خسته شده ام. من سعی خواهم کرد که این خوشه رابفشارم ولی آیا در آن کمترین اثـر ازحقیقت وجودخواهد داشت یانه؟! این را دیگر نمـیدانـم و کشف آنرا به شما می‌سپارم.

به هرحال، من یک بچۀ ده ساله بودم که مرا دربغل همین خاله جـان گذاشـتند که بعد از آن به او میگفتم ننـه جـان . و مـن زیردست او ، آن زن بلندبالا که موهای خاکستری روی پیشانیش بـود و در همـین خانـه بـا دختـرش­ که سه سال از من کوچک تر بود بـزرگ شـدم. خاله ام را بجای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم، به قدری او را دوست داشتم که دخترش­ را بعـدها چـون شـبیه او بود بـه زنـی گـرفتم. یعنـی مجبـور شـدم او رابگیـرم. فقـط یکبـار ایـن دختـر خودش را به من تسلیم کرد. هیچوقت فراموش نخواهم کرد ، او میدانست که من عاشق او بودم ولی توجهی به من نمیکرد ! اما چه شد که آن شب به اتاق من آمد!؟ آن دختر زیبا، نـه، اسـم او را هرگـز نخـواهم بـرد،چـون دیگـر او بـا آن انـدام زیبا، باریــک و مــه آلــود، بــا آن دوچــشم درشــت متعجــب و درخــشان کــه پــشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت، او دیگر متعلـق بـه ایـن دنیای پست درنده نیست. نه، اسم او رانباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.
آن شب هر دوی ما در خانه باهم تنها بودیم وشـب مـوقعی کـه وجـود مـن درسـرحد دو دنیـا مـوج مـیزد، کمـی قبـل از دقیقـه ای کـه دریـک خـواب عمیـق و تهـی غوطـه ور بـشوم همان موقع خـواب مـیدیـدم و بـه یـک چـشم بـهـم زدن، مـن زنـدگی دیگـری بـه غیـراز زنـدگی خـودم را طـی مـــیکـــردم، در هـــوای دیگـــر نفـــس مـــیکـــشیدم و دور بـــودم. او به اتاق من آمد درست در مقابـل تخت من ایستاد ، ولـی بنظـر مـی آمـد کـه هـیچ متوجـه اطـراف خـودش نمـیشـد. نگـاه مـیکـرد، بـی آنکـه نگـاه کـرده باشـد؛ واقعا جذاب بود ، همه ی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش میکشید. با چشم هایی درشت که فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت ،در عین حال میترسانید و جذب میکرد ، مثل اینکه با چشمانش مناظر ترسناک و ماورای طبیعی دیده بود که هر کسی نمیتوانست ببیند ؛ گونه های برجسته ، پیشانی بلند ، ابروهای باریک و کمانی ، لبهای گوشت آلوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود، موهای ژولیده ی سیاه و نامرتب ، دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود ،لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکـه بـه فکـر شــخص غــایبی بــوده باشــد. از آنجــابــود کــه چــشمهای مهیــب افــسونگر، چـشمهایی کـه مثـل ایـن بـود کـه بـه انـسان سـرزنش تلخـی مـیزنـد،چـشمهای مضطرب، متعجب، تهدیدکننده و وعده دهندۀ او را دیـدم و پرتـوی زنـدگی مـن روی ایــن گودی هــای بــراق پرمعنــی ممــزوج و درتهِ آن جــذب شــد.

حالت افسرده و شادی غم انگیزش، همۀ اینها نشان میداد که او ماننـد
مردمان معمولی نیست. اصلا خوشگلی او معمولی نبـود. او مثـل یـک منظـرۀ رویای افیونی به من جلوه کرد. … او همان حرارت عشقی مهرگیـاه را در مـن تولید کرد. اندام نازک و کشیده باخط متناسبی که از شانه، بـازو، پـستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین میرفت مثـل ایـن بـود کـه تـن او را از آغـوش جفــتش بیــرون کــشیده باشــند؛ مثــل مــادۀ مهرگیــاه بــود کــه ازبغــل جفــتش جـداکرده باشـند. لبـاس سـیاه چـین خـورده ای پوشـیده بـود کـه قالـب وچـسب تنش بود و مـچ پـای شهوت انگیزش از زیر دامن لباسش پیدا بود، نمیتوانست بـا چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد. مثلا آبی که او گیـسوانش را با آن شستشو میداده بایستی ازیک چشمۀ منحصر به فرد ناشناس و یا غـاری ســحرآمیز بــوده باشــد. لبــاس او از تــار و پود ابریــشم و پنبــۀ معمــولی نبــوده، و دسـتهای مـادی، دسـتهای آدمـی آن را ندوختـه بـود. او یـک وجـود برگزیـده بود. مطمـئن شـدم اگـرآب
معمولی به رویش میزد صورتش می پلاسید، همۀ اینها رافهمیدم.
این دختر ­نه این فرشته­ برای مـن سرچـشمۀ تعجـب و الهـام نـاگفتنی
بود. وجـودش لطیـف و دسـت نزدنـی بـود. او بـود کـه حـس پرسـتش را در مـن بوجود آورده بود .دراین دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را. آیـا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟

اگـرچـه همیشه نوازش نگاه و کیف عمیقـی کـه از دیـدنش بـرده بـودم یکطرفـه بـود وجـوابی برایم نداشت ­، اما اکنون همه چیز فرق داشت او آمده بود تا خود را در اختیار من قرار دهد ، اندکی از شب گذشته و سـکوت و تـاریکی همـه جـا را فـرا گرفـته بود.

بـه واسـطۀ تحریـک مجهـولی کـه خـودم ملتفـت نبـودم دستم را روی سینه هایش آن سینه های لیمویی شکل خوش فرم که نه بزرگ بود و نه کوچک گذاشتم شروع به مالیدن کردم ، بی اختیار لبهایم را بروی لبانش گذاشتم، حالا روی تخت من خوابیده بود و من بروی او مشغول عشقبازی بودیم فکر نمیکنم که در خواب بوده باشم، نه خواب نبود ،چون هنـوزخـوابم نبـرده بـود
انگار تمام ذرات تنم تمام ذرات تن او را لازم داشت آنوقت با اشتهای هرچه تمام تر پستانهای او را میمکیـدم وحـرارت تنمـان در هم داخل میشد. او تمام تـن مـرا دسـتمالی مـیکـرد و من تمام تن او را دستمالی میکردم
در این رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود غرق در عشقبازی با زن رویاهایم بودم این را داخل آن کردم و لذت عشق آغاز شده بود ، چشمهایش را بسته بود و صدای شهوتناک آه و ناله اش در اتاق طنین افکنده بود با همین صدا از خود بیخود شده بودم ،در عین حال از خودم میپرسیدم عشق چیست؟ برای همۀ مردها یـک هرزگـی، یـک ولنگـاری مـوقتی اســت. عــشق مردها را باید درتــصنیف های هــرزه و فحــشا و اصــطلاحات رکیک که در عالمِ مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد. ولـی عـشق نـسبت بـه او بـرای مـن چیـز دیگری بود. راست است که من او را ازقـدیم مـیشـناختم: چـشمهای درشت و خمار، دهـن تنـگ نیمـه بـاز، صـدای خفـه و آرام، همـۀ اینهـابـرای مـن پـر از یادگارهـای دور و دردنـاک بـود. ملتفت نبودم چطور زمان‌ گذشت . فردای آن روز به من گفت که ما باید با یکدیگر ازدواج کنیم و به غیر از تو نمیتوانم با کس دیگری ازدواج کنم ! و من از شنیدن این حرف در پوست خود نمیگنجیدم.
اما بعدها فهمیدم بـرای اینکـه آبـرویش به باد نرود مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم. چون این دختر بـاکره نبود. ایـن مطلـب را هـم نمـیدانـستم. مـن اصـلا نتوانـستم بـدانم . فقـط بـه مـن رسانده بودند. همان شب عروسی وقتی که توی اطـاق تنهـا مانـدیم مـن هرچـه التمـاس درخواسـت کـردم، بــه خـرجش نرفـت و لخـت نــشد. مـیگفـت «بــی نمـازم». مـرا اصـلا بـه طـرف خـودش راه نـداد. چـراغ راخـاموش کـرد و رفـت آنطـرف اطـاق خوابیـد. کسی باورنمیکند؛یعنی باورکردنی هم نیست. او نگذاشت کـه مـن یـک مـاچ ازلپهـایش بکـنم. شـب دوم هـم مـن رفتم سرجای شب اول روی زمین خوابیـدم؛ و شـبهای بعـد هـم از همـین قـرار، جرأت نمیکردم.
بالاخره مـدتها گذشـت کـه مـن آنطـرف اطـاق روی زمـین مـیخوابیـدم.
کی باور میکند؟ دوماه، نه، دوماه وچهارروز دور از او روی زمین خوابیـدم و جرات نمیکردم نزدیکش بروم.
در خیابان همه به من تبریک مـیگفتنـد. بـه هم چـشمک مـیزدنـد، و لابـد
تــوی دلــشان مــیگفتنــد: یــارو دیــشب قلعــه را گرفتــه »؛ و مــن بــه روی مبــارکم نمیآوردم. به من مـیخندیدنـد، بـه خریـت مـن مـیخندیدنـد. بـا خـودم شـرط کرده بودم که روزی همۀ اینهارابنویسم. ولی نمیدانم چرا این زن به من اظهار علاقه ای نمیکرد؟ چرا خودش را شریک زندگی من نمی دانست؟ شاید بعــد ازآنکــه فهمیــدم او فاســقهای جفــت و تــاک دارد و شــاید بعلــت اینکه آخونـد چنـد کلمـه عربـی خوانـده بـود و او را تحـت اختیـار مـن گذاشـته بـود ازمـن بـدش مـی آمـد! شـاید مـیخواسـت آزاد باشـد! بـالاخره یـک شـب تصمیم گرفتم که به زور پهلویش بروم. تصمیم خودم را عملی کـردم. امـابعـد از کشمکش سخت او بلند شد و رفت؛ و من فقط خود را راضی کردم آن شب دررختخوابش که حرارت تن او به جـسم آن فـرو رفتـه بـود و بـوی او را مـیداد بخوابم و غلت بزنم. تنها خواب راحتـی کـه کـردم همـان شـب بـود. ازآنـشب به بعد اطاقش را ازاطاقم جدا کرد. شبها وقتی که وارد خانه میشـدم او هنـوز نیامـده بـود، نمـیدانـستم کـه آمده است یانه! اصلا نمیخواستم کـه بـدانم. چـون مـن محکـوم بـه تنهـایی بودم. خواستم به هر وسیله ای شده بافاسقهای او رابطـه پیـدا بکــنم. ایــن را دیگــر کــسی بــاور نخواهــد کــرد. ازهرکــسی کــه شــنیده بــودم خوشش می آمد کشیک میکشیدم؛ میرفتم هزارجور خفت و مذلت به خـودم همــوار مــیکــردم، بــاآن شــخص آشــنا مــیشــدم، تملقــش را مــیگفــتم و او را بـرایش غـر مـیزدم و مـیآوردم؛آنهـم چـه فاسـقهایی: سـیرابی فـروش، شیخ، جگرکـی، استوار ، مقنـی، ساغی، فیلـسوف، کـه اسـمها و القابـشان فرق میکرد، ولی همه شاگرد کله پز بودند. همۀ آنها را به من ترجیح میداد.
بـاچـه خفـت وخـواری خـودم را کوچـک و ذلیـل مـیکـردم! کـسی بـاور
نخواهد کرد. میترسیدم زنم از دستم دربرود. میخواستم طرز رفتار، اخلاق
و دلربایی را ازفاسقهای زنم یاد بگیرم، ولـی جـاکشِ بـدبختی بـودم کـه همـه
احمقها به ریشم میخندیدند. اصلاچطور میتوانستم رفتار و اخلاق مردها
رایـاد بگیـرم؟حـالا مـیدانـم آنهـارا دوسـت داشـت ،چـون بـیحیـا، احمـق و
متعفن بودند. عشق او اصلا با کثافت و مرگ توام بـود. آیـاحقیقتـا مـن مایـل بودم با او بخوابم؟ آیا صورت ظاهراو مرا شیفتۀ خودش کـرده بـود یـا تنفـر او از من؟ یاحرکات و اطوارش بود و یا علاقه و عـشقی کـه ازبچگـی بـه مـادرش داشتم؟ و یا همۀ اینها دسـت بـه یکـی کـرده بودنـد؟ نـه، نمـیدانـم. تنهـایـک چیزرا میدانم: این زن، این پتیاره، نمیدانم چه جادو یا چه زهری در هستی وجود من ریختـه بـود کـه نـه تنهـا او را مـیخواسـتم، بلکـه تمـام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت . فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او درجزیرۀ گمشده ای باشم که آدمیـزاد درآنجـا وجـود نداشـته باشد؛آرزو میکردم که یک زمین لرزه یـا طوفـان یـا صـاعقۀ آسـمانی همـۀ ایـن مردها که پشت دیواراطاقم نفس میکـشیدند، دونـدگی مـیکردنـد و کیـف مـیکردنـد، همـه را میترکانیـد و فقـط مـن و او میمانـدیم. آیـا آنوقـت هـم هـر جـانور دیگـر مثل یـک مـار هنـدی و یـا یـک اژدهـا را بمـن تـرجیح نمـی داد؟ آرزو میکردم که یک شب رابا او بگذرانم و با هم درآغوش هم میمردیم. بنظـرم میآید که این نتیجۀ عالی وجود و زندگی من بود. مثل این بود که این پتیاره از شکنجۀ من کیف و لذت میبرد، مثل اینکـه دردی کـه مـرا مـیخـورد کـافی نبود.
اســـمش را پتیاره گذاشـــتم چـــون هـــیچ اســـمی بـــه ایـــن خـــوبی رویـــش نمی افتاد. نمیخواهم بگویم زنم، چون خاصیت زن وشـوهری بـین مـا وجـود نداشت و به خودم دروغ میگفتم. من همیشه از روز ازل او را پتیاره نامیده ام؛ ولی این اسم کشش مخصوصی داشت؛اگراو را گرفتم برای ایـن بـود کـه اول او بـه طـرف مـن آمـد؛آنهـم از مکـر وحیلـه اش بـود. نـه، هـیچ علاقـهای بـه مـن نداشــت. اصــلا چطــور ممکــن بــود او بــه کــسی علاقــه پیــدا بکنــد؟ یــک زن هوسباز که یک مرد رابـرای شـهوترانی، یکـی رابـرای عـشقبازی و یکـی را برای شکنجه دادن لازم داشت. گمان نمیکـنم کـه او بـه ایـن تثلیـت هـم اکتفـا میکرد! ولـی مـرا قطعـا بـرای شـکنجه دادن انتخـاب کـرده بـود؛ و درحقیقـت بهتـرازایـن نمـیتوانـست انتخـاب بکنـد. امـا مـن او را گـرفتم چـون شـبیه مادرش بود؛چون یک شباهت محو و دور باخودم داشت.
حــــالا او رانــــه تنهــــا دوســــت داشــــتم، بلکــــه همــــۀ ذرات تــــنم او را
میخواست. مخصوصا میان تنم،چون نمیخواهم احساسات حقیقـی را زیـر
لفــاف موهــوم عــشق و علاقــه و الهیــات پنهــان کــنم. چــون جور دیگری
به دهنم مزه نمیکند.
یک شب که فکر عشق بازی با او به ذهنم افتاده بود و میدانستم مرا پس میزند فکری به ذهنم خطور کرد اهسته و پاورچین پاورچین به اتاقش رفتم کنار رختخوابش یک تکه از لباسهایش که جلوپایم را گرفته بود برداشتم و هراسان بیرون دویدم آنرابوئیدم، میان پاهایم گذاشـتم و خوابیدم. هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بـودم. صـبح زود ازصـدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گمشدن پیـراهن دعـوا راه انداختـه بـود ، من بروی خودم نیاوردم، حتی اگـر خون هم راه می افتاد من حاضرنبـودم کـه آن پیـراهن را رد کـنم. آیـا مـن حـق یـک پیراهن کهنۀ زنم رانداشتم؟
چرا ، حق داشتم ، من به این پیراهن نیاز داشتم، زیرا او مرا نمی دید و برای من فقط یـک نگـاه او کـافی بـود کـه همـۀ مـشکلات فلـسفی و معماهـای الهـی ام را حل بکند و به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشته باشد.
زیرا که او بــرای مــن در عــین حــال یــک زن بــود و یــک چیــز مــاوراء بــشری بــا خودش داشت. صورتش یـک فراموشـی گـیج کننـدۀ همـۀ صـورتهای آدمهـای دیگــر را بــرایم مــی آورد، بطــوری کــه ازتماشــای نگاه او لــرزه بــه انــدامم می افتــاد.
چند سال به این منوال گذشت که از بی توجهی او به خودم و از افسردگی که به آن مبتلا شده بودم روز به روز تراشیده تر و تکیده تر میشدم،خودم را که درآینه نگاه میکردم صورتم لاغر و تنم پرحـرارت وچـشمهایم حالت خمار و غم انگیزی به خود گرفته بود.دیوانه شده بودم شاید ازاین حالت جدیـد خـودم کیـف میکردم.
من خودم را در اطاقم، این اطاقی که برایم تنگ تـر و تاریـک تـر از قبـر شده بود و دایـم در آن چشم به راه زنم بودم، زندانی کرده بودم
مقابل دریچه اطاقم و در سمت مقابل خیابان یک دکان میوه فروشی حقیـری وجود داشت که هر دفعه به بیرون نگاه میکردم صاحب آن را میدیدم و هر بار او نگاهش به من می افتاد خنده ای خشک و زننده میکرد به طوری که شانه هایش تکان میخورد و مو را به تن آدم راست میکرد یک خنده ی سخت و دو رگه و مسخره آمیز بی آنکه صورتش تغییری بکند و من از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم .
یـکمرتبـه در همین اتاق که غرق در مرور خاطرات گذشته بودم یادم افتاد که یکبار در سیزدهم فروردین پانزده سالگی که با همین پتیاره نزدیـک یک نهـر مشغول بازی بودیم پـای او لغزیـد و درنهر افتـاد؛ او رابیـرون آوردنـد بردنـد پـشت درخـت سـرو رخـتش را عـوض بکنند من هم دنبالش رفتم. جلو او چادر نماز گرفته بودند، اما من دزد کـی از پــشت درخــت تمــام تــنش را دیــدم و او لبخنــد مــیزد. بعد یـک رودوشـی سـفید بـه تـنش پیچیدنـد و لبـاس سـیاه ابریشمی او را که از تار و پود نازک بافته شده بود جلو آفتاب پهن کردند. مشغول همین خاطرات بودم که یکهو صدای ننه جان رشته ی افکارم را پاره کرد ،ننه جان در چهارچوب در ایستاده بود و یـک چیـز ترسـناک بـرایم گفـت؛ قـسم بـه پیـر و پیغمبـر میخورد که دیده است که مرد میوه فروش شـبها مـی آیـد دراطـاق زنـم؛ و از پشت در شنیده بود که پتیاره به او میگفته «شال گردنتو واکن!»
هیچ فکرش را نمیشود کرد!
اصلا چرا این مـرد از وقتـی کـه مـن زن گرفتـه ام جلـو خانـۀ مـا پیـداش شـد؟
کنترلم را از دست دادم با تمام قـوایم فریـاد کـشیدم. آن پتیاره هم آمد دم اطاقم و زود رد شد . بـه شـکمش نگـاه کـردم، بـالا آمـده بـود. با خودم گفتم شاید ، چند ماه پیش که یکبار به زور به او تجاوز کرده بودم آبستن شده بود و من پیش خودم کیف میکـردم که اقلا این پتیاره رابه زحمت انداخته ام و حامله شده است .
در همان حال ننه جان پرسید «هیچ میدانستی خیلی وقت زنت آبستن بوده؟» مـن خندیـدم و گفتم: «لابد شکل بچه، شـکل میوه فروش روبرو خواهد شد که بـه روی او جنبیـده!»
ننـه جـان بـه حالـت متغیـر از در خـارج شـد. مثـل اینکـه منتظـر ایـن جـواب
نبود. نه، هرگز ممکـن نبـود کـه بچـه من بوده باشـد. حتمـا بـچه ی آن میوه فروش روبرو بود!
به فکر مرگ افتاده بودم، به طوری که این فکـر مرانمی ترسانید، برعکس آرزوی حقیقی میکردم کـه نیـست و نـابود بـشوم ، به خودم گفتم تواحمقی! چرا زودتر شر خـودت را نمـیکنـی؟ منتظـر چـه هـستی؟ هنـوز چـه تـوقعی داری؟ مگـر بطری شــراب تــوی یخچال اطاقــت نیــست؟ یــک جرعــه بنــوشو دِبــرو کــه رفتــی!
احمق! تواحمقی!
من با هواحرف میزدم! افکاری که برایم مـی آمـد بـه هـم مربـوط نبـود.
صدای خودم را در گلویم میشنیدم ولی معنی کلمات رانمیفهمیـدم. درسـرم جملات رژه میرفتند اما روی هم رفته این دفعـه ازسـلیقۀ زنـم
بدم نیامد؛چون مرد میوه فروش یک آدمِ معمولی لوس و بیمـزه مثـل ایـن
مردهای تخمی که زنهای حشری و احمق راجلب میکنند نبود. این دردهـا،
ایـن قـشرهای بـدبختی و نکبتـی کـه از اطــراف او مــیباریــد، شــاید هــم خــودش نمــیدانــست ولــی او را ماننــد یــک نیمچه خدا نمایش میداد ، آری
حالا که خوب فکر میکنم جای لبهای کلفتش را روی صورت زنم دیده بودم. همین زن کـه مـر ابـه خـودش راه نمـیداد کـه مـرا تحقیـر مـیکـرد ولـی بـا وجـود همـۀ اینهـا او را دوسـت داشـتم. بـا وجود اینکه بعد از ازدواج فقط یکبار و به زور لبش را بوسیده بودم که آن هم تلخ و گس بود و مزه کون خیار میداد!
با خودم زمزمه کردم: «بیش ازاین ممکن نیست… تحمل ناپذیر اسـت…
ناگهان ساکت شدم. بعد باحالت شمرده و بلند با لحن تمسخرآمیز گفتم:
«بیش ازین…»؛بعد اضافه کـردم: «مـن احمقـم!» مـن بـه معنـی لغـاتی کـه ادا مــیکــردم متوجــه نبــودم. فقــط از ارتعــاش صــدای خــودم در هــوا تفــریح میکردم. شاید برای رفع تنهائی با سـایۀ خـودم حـرف مـیزدم! درایـن وقـت یک چیـز بـاور نکردنی دیـدم. دربـاز شـد و آن پتیاره آمـد!
ایـن پتیاره کـه وارد اطـاقم شـد افکـار
بدم فرار کرد. نمیدانم چه اشعه ای از وجودش، ازحرکاتش تراوش میکـرد
که به من تسکین میداد! ایندفعه حالش بهتربود؛ فربه وجا افتاده شده بـود؛ ارخلــق سنبوســۀ طوســی پوشــیده بــود؛ زیــر ابــرویش رابرداشــته بــود، خــال گذاشته بود، وسـمه کـشیده بـود، سـرخاب و سـفیدآب و سـرمه اسـتعمال کـرده بـود. مختـصر بـا هفــت قلـم آرایـش وارد اطــاق مـن شـد. مثــل ایـن بـود کــه از زنــدگی خــودش راضــی اســت . آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف زیبا بود
حـالا کـه خوب بـه او نگـاه مـیکـردم
برایم درست حکـم یـک تکه گوشتِ لخم راپیدا کرده بود وخاصیت دلربائی سابق را به کلی ازدست داده بود. یک زنِ جا افتادۀ سنگین و رنگین شده بود که به فکـر زنـدگی بـود؛ یک زنِ تمام عیار! زنِ من! باترس و وحشت دیـدم کـه زنـم بـزرگ و عاقل شــده بــود؛ درصــورتی کــه خــودم بــه حالــت بچگــی مانــده بــودم. راســتش از صــورت او، ازچــشمهایش خجالــت مــیکــشیدم. زنــی کــه بــه همــه کــس تــن در مـیداد الا بـه مـن؛ و مـن فقـط خـودم را بـه یـادبود موهـوم بچگـی او تـسلیت مـیدادم. آنـوقتی کـه یـکصـورت سـادۀ بچگانـه، یـکحالـت محـو گذرنـدهداشــت و هنــوزجــای لب کلفت مرد میوه فروش ســرِ گــذر روی صــورتش دیــده نمیشد. نه، این همان کس نبود.
او به طعنه پرسید که «حالت چطوره؟» مـن جـوابش دادم: «آیـا تـو آزاد
نیستی؟ آیا هرچه دلت میخـواهد نمـیکنـی؟ بـه سـلامتی مـن چه کـارداری؟» او در را بهم زد و رفت . اصلا برنگشت به من نگاه بکنـد. گویـا مـن طـرز حـرف زدن با آدمهای دنیا، با آدمهای زنده رافراموش کرده بودم! او همان زنی کـه گمان میکردم عاری از هرگونـه احـساسات اسـت از ایـن حرکـت مـن رنجیـد. چنــدین بــارخواســتم بلنــد شــوم بــروم روی دســت و پــایش بیفــتم گریــه بکــنم پوزش بخواهم. آری گریه بکنم،چـون گمـان مـیکـردم اگـر مـیتوانـستم گریـه بکــنم راحــت مــیشــدم. چنــد دقیقــه،چنــد ســاعت، یــاچنــدقرن گذشــت؟
نمیدانم! مثل دیوانه ها شده بودم و از دردِ خودم کیف میکردم، یـک کیـفِ
ورای بـشری، کیفـی کـه فقـط مـن مـیتوانـستم بکـنم وخـداها هـم اگـر وجـود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه کیف بکننـد. درآنوقـت بـه برتـری خـودم
پــی بــردم؛برتــری خــودم بــه انسانها، بــه طبیعــت، بــه خــداها حــس کــردم؛
خـداهائی کـه زائیـدۀ شـهوتِ بـشر هـستند. یـک خـدا شـده بـودم، ازخـدا هـم
بـزرگتـر شـده بـودم. چـون یـک جریـان جـاودانی و لایتنـاهی درخـودم حـس
مــیکــردم. … ولــی او دوبــاره برگــشت. آنقــدرها هــم کــه تــصور مــیکــردم
سنگدل نبود. بلند شدم دامنش رابوسیدم و درحالـت گریـه و سـرفه به پـایش افتـادم، صـورتم رابه ساق پـای او مالیـدم وچنـد بار بـه اسـم اصـلیش او را صـدا زدم. مثل این بود که اسم اصلیش صدا و زنـگ مخـصوصی داشـت! امـا تـوی قلبم، درته قلبم میگفتم «پتیاره … پتیاره!». ماهیچـه هـای پـایش را کـه طعـم کون خیار میداد، تلخ و ملایم و گس بود بغـل زدم. آنقـدر گریـه کـردم، گریـه کـردم، نمـیدانـم چقـدر وقـت گذشـت! همینکـه بـه خـودم آمـدم دیـدم او رفتـه اسـت. شـاید یـک لحظـه نکـشید کـه همـۀ کیفهـا و نوازشـها و دردهـای بـشررا در خودم حس کردموقتی که خواسـتم بخـوابم دور سـرم را یـک حلقـۀ آتـشین فـشار مـیداد.
بـوی تنـد شـهوت انگیـز تن زنم در دمـاغم پیچیده بود. بوی ماهیچه های پای زنـم را مـیداد و طعـم کون خیـار بـا تلخـی ملایمی در دهنم بود. دستم را روی تنم مـیمالیـدم و درفکـرم اعـضای بـدن آن پتیاره ،ران و سرین، گرمای تنش، اینهـا دوبـاره در جلـویم مجـسم شـد. از تجـسم خیالی ران، ساق پا، بازو و پستانها و همۀ اعضای تن زنم حرارتی در بدنم احساس کردم. خـطی قوی بود، چون صورت یک احتیاج را داشت. حـس کـردم کـه مـیخواسـتم تـنِ او نزدیـک مـن باشـد. یـک حرکـت، یـک تـصمیم بـرای دفـع ایـن وسوسـۀ شـهوت انگیـز کـافی بـود. ولـی ایـن حلقـۀ آتـشین دور سـرم بـه قـدری تنـگ و سـوزان شـد کـه یک تصمیم به ذهنم خطور کرد ، تصمیم گرفتم امشب بروم و اگر راضی نشد به زور به او تجاوز کنم
ازتوی رختخـوابم بلنـد شدم بعــد پاورچین پاورچین به طرف اطاق آن پتیاره رفتم. دم در که رسیدم اتاق در تاریکی غلیظی غرق شده بود ، صدایی شنیدم ،مثل این بود که خواب میدیدم؛ به دقت گوش دادم، صدایش را شنیدم که بلندبلند مـیگفـت: «آمدی ؟شـال گردنتـو واکـن». صدایش یک زنگ گوارا داشت ، مثل صدای بچگیش شده بود ، مثل زمزمه ای که بدون مسؤولیت در خواب می کنند ، من این صدا را سابق در خواب عمیقی شنیده بودم ،آیا خواب میدید؟ صدای او خفه و کلفت مثل صدای دختر بچه ای شده بود که در کنار نهر با من بازی میکرد! من کمی ایست کردم ، دوباره شنیدم که گفت《 بیا تو، شال گردنتو وا کن 》 من آهسته در تاریکی وارد اتاق شدم لخت شدم و در رختخـواب رفتم، هیچ لباسی به تن نداشت ،حـالا مـن مـیتوانـستم حـرارت تـنش راحـس کـنم و بـوی نمنـاکی کـه از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد مـیشـد ببـویم. نمـیدانـم چـرا دسـت لـرزان خودم رابلند کردم ­چون دستم به اختیارخودم نبود­ و روی زلفش کشیدم؟
زلفی که همیشه روی شـقیقه هـایش چـسبیده بـود ، چـه حرارت گوارا و زنده کننده‌ای داشت! حرارت رختخوابش مثل این بود که جان تازه ای به کالبد من دمید به نظرم آمد اگر ایـن حـرارت را مـدتی
تـنفس مـیکـردم دوبـاره حالم خوب می شد ، مثل یک حیوان درنده و گرسنه به او حمله کردم و تن گوارا ،نمناک و خوش تراش او را به یاد همان دخترک رنگ پریده ی لاغری که چشمهای درشت و بی گناه ترکمنی داشت و کنار نهر با من بازی میکرد در آغوش کشیدم اما ته دلم از او کینه داشتم، به نظرم می آمد که حس عشق و کینه باهم توام بود . تن مهتابی و خنک او، تن زنم مانند ماری که دور شکار خود میپیچد از هم باز شد و به چه لذتی خودش را به من چسبانید و مرا میان خودش محبوس کرد، عطر سینه اش مست کننده بود ، گوشت بازویش دور گردنم پیچید اما گرمای لطیفی داشت. در این لحظه آرزو میکردم که زندگی قطع بشود
، چون در این دقیقه همه ی کینه و بغضی که به او داشتم از بین رفت و سعی میکردم که جلوی گریه خودم را بگیرم ، بی آنکه ملتفت باشم مثل مهرگیاه پاهایش پشت پاهایم قفل شد و دست هایش پشت گردنم چسبید ،من حرارت گوارای این گوشت تر و تازه را حس میکردم ، تمام ذرات تن سوزانم این حرارت را می‌نوشیدند، حس میکردم که مرا مثل طعمه درون خودش گرفته است
از لذت این عشقبازی کیـف میکردم. لبانش را بوسیدم دهـنش طعـم کون
خیار میداد تلخ و گس مـزه بـود. درمیـان ایـن لذت گـوارا عـرق میـریختم و ازخـود بیخـــود شـــده بـــودم. چـــون تـــنم، تمـــامی ذرات وجـــودم بودنـــد کـــه بـــه مـــن فرمانروائی میکردند؛ فتح و پیـروزی خـود را بـه آواز بلنـد مـیخواندنـد؛ سر انجام مـن محکوم و بیچاره دراین دنیای بی پایان غرق لذت بردن از وجود زنم بودم. موهای او که بوی عطر میداد به صورتم چسپیده بود و فریاد اضطراب و شادی ازتهِ وجودمان بیرون می آمد. ناگهان حس کردم که او لب مرا به سختی گزید به طوری که از میان دریده شد. آیـا بخاطر اینکه در آن تاریکی فهمیــد مــن آن مرد میوه فروش نیــستم با من این چنین کرد!؟
خواسـتم خـودم رانجـات بـدهم ولـی کمتـرین حرکـت بـرایم غیـرممکن بـود.
هرچه کوشش کردم بیهـوده بـود. گوشـت تـن مـارابـه هـم لحـیم کـرده بودنـد.
به هر زحمتی بود خودم را جدا کردم و از رویش بلند شدم ، از صدای داد و فریاد آن پتیاره یک جور ترس بیجا برایم تولید شده بود ،
چراغ را روشن کردم ،جلوی آینـه رفتم و بـه صـورت خـود نگـاه کـردم دیـدم لبم خونی شده بود. به قدری ترسیده بودم کـه خـودم را نمـی شـناختم.
دقـت کـردم کـه ببینم آیا دراطاق او مرد دیگری هـم هـست؟ یعنـی از فاسـق های او کـسی آنجـا بود یانه که در همین وقت ازبیرون در صدای عطسه آمد و یک خنـدۀ خفـه و مـسخره آمیـز کـه مو را به تن آدم راست میکرد شنیدم. این صدا تمام رگهای تنم را کشید بـه تعجیـل از اتـاقم خارج شـدم و فریاد کشیدم ، ولی او غیبش زده بـود و فقط صدای دری را شنیدم که محکم به هم کوبیده شد . دوباره مـایوس بـه اطـاق خودم برگـشتم، لباسم را پوشیدم،سایه های تاریک درهم مخلوط شده بودند. حس مـیکـردم کـه همـه چیـز تهی و موقت است. آسمانِ سیاه و قیراندود که مانند چادر کهنـۀ سـیاهی کـه به وسیلۀ ستاره های بی شمار درخشانْ سوارخ سوراخ شده باشد از پنجره معلوم بود. درهمـین وقـت صدای اذان بلند شـد؛ یـک اذان بـی موقـع بـود، صـدای نالـۀ سـگی از لابـلای اذان صبح شنیده میشد. مـن بـا خـودم فکـر کـردم: «اگـر راسـت اسـت کـه هرکـسی یکستاره روی آسمان دارد، ستارۀ من باید دور، تاریـکو بـی معنـی باشـد!
شاید اصلا من ستاره نداشته ام!».
بعد ازآن پرده های محو و پاک شده پی درپـی جلـوچـشمم نقش میبست. یک لحظه فراموشـی محـض را طـی کـردم. در این لحظه من خودم رابدبخت ترین موجـود مـیدانـستم؛ به نظرم آمد کـه تمـام هـستی مـن سـرِ یـک چنگـک باریـک آویختـه شـده و درتـه چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم. صدای قلبم را می شنیدم، حرکت شریانم را حس میکردم ازطبیعت و دنیای ظاهری کنده شدم و حاضربودم که درجریان ازلی محـــو و نـــابود شـــوم. چنـــدبار بـــاخـــودم زمزمـــه کـــردم: «مـــرگ… مـــرگ…
کجائی؟». همین به من تسکین داد.
ناگهان صدای شیون و فریاد خاله جان به گوشم رسید که میگفت دخترم ! دخترم ! هراسان خودم را به اطاق مجاور رساندم ، بوی خون فضا را پر کرده بود ، نگاهم به تخت دوخته شد ،سر تاپای زنم آلوده به خونِ دلمـه شـده بـود؛ تکان نمی خورد، یک تیغ کنار تختش افتاده بود ،
مـن سـرجای خـودم خـشکم زده بـود، بـی آنکـه بتـوانم کمتـرین حرکتـی
بکنم. آیـاخـواب
دیـده بـودم و یـا دربیـداری بـود؟
سـرم را
میان دودستم گرفتم و به حال خودم حیران بودم
قلبم ایستاد، جلو نفس خودم را گرفتم، می ترسیدم که نفس بکشم . سکوتِ او حکم معجِز را داشت. مثـل ایـن بـود
کـه یـک دیـوار بلـورین میـان مـا کـشیده بودنـد. از ایـن دم، ازایـن سـاعت و تـا ابدیت خفه میشدم. پلکهای چشمش بسته شده بود انگار چشم خسته ی او یـک چیـز غیرطبیعـی کـه همه کس نمیتواند ببیند را دیده بود مثل اینکه مرگ را دیده باشـد .
صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولـی مثـل ایـن بـود کـه
تکیده تر و لاغرتر شده بود. از زیر پیراهن سیاه نازکی کـه چـسب تـنش بـود خـط سـاق پـا ، بـازو و دو طـرف سـینه و تمـام تـنش پیدابود.
برای اینکه او رابهتر ببینم من خـم شـدم،چـون چـشمهایش بـسته شـده
بود. امـا هرچـه بـه صـورتش نگـاه کـردم مثـل ایـن بـود کـه او از مـن بـه کلـی دور است. ناگهان حس کردم که من به هیچوجه از مکنونات قلب اوخبـرنداشـتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد. خواستم چیـزی بگـویم؛ ولـی ترسـیدم کـه گوش او، گوشـهای حـساس او کـه بایـد بـه یـک موسـیقی دور آسـمانی و ملایـم عادت داشته باشد، از صدای من متنفر بشود
دستم را روی پــستان و قلــبش گذاشــتم کمتــرین تپــشی احــساس نمی شد. کمتـرین اثـر اززنـدگی در او وجود نداشت. من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود،
این همان کسی بود کـه تمـام زنـدگی مـرا زهرآلـود کـرده بـود و یـا اصـلا
زندگی من مستعد بود که زهرآلود بـشود و مـن بـه جـز زنـدگی زهرآلـود زنـدگی دیگـری رانمـیتوانـستم داشـته باشـم. روح شــکننده و موقــت او کــه هــیچ رابطــه ای بــا دنیــای زمینیــان نداشت از میان لباس سیاه نازک چین خورده اش بیرون رفته بود، از میـان جـسمی که او را شکنجه میکرد رفـته بود، ولی تنش بی حس وحرکت آنجا افتاده بود.
بـه صـورت او خیـره شـدم ، چـه صـورت بچگانـه،چـه حالـت غریبـی! مثل اینکه همه ی علاقه های زمینی در صورت او تحلیل رفته بود! آیـا ممکـن بـود کـه ایـن زن، ایـن دختـر، یـا ایـن فرشتۀ عذاب ­چون نمیدانستم چه اسمی رویش بگذارم­ آیا ممکن بود که این زندگی دوگانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام، آنقدربی تکلف؟
درایـن لحظـه افکـارم منجمـد شـده بـود،
تاریکی عمیقی در روحم احساس میکردم دست و پاهـایم سـست و کرخت شـده .
کسی نمیتواند پی ببرد که چه احساسی به من دسـت داده بود ! مـیخواسـتم ازخـودم بگریـزم. تمـام بـدبختیهای زنـدگیم دوبـاره جلـوی چـشمم مجـسم شـد. من خـودم را تـا ا یـن انـدازه بـدبخت ونفـرین زده گمـان نمـی کـردم،آنچـه کـه نبایـد بـشود شـده بود
دوباره دستم را به تن او مالیدم، کاملا سرد شده بود و مرگ آواز خودش را زمزمه کرده بود. درایــن بــین بــه ســرفه افتــادم؛ ولــی ایــن ســرفه نبــود؛ صــدای خــشک و زننـده ای بـود کـه مـو رابـه تـنِ آدم راسـت مـیکـرد.
فکــر زنــدگی بدون او مــرا
می ترسانید و خسته میکرد. من به این دنیائی که درآن زندگی میکردم
انس نگرفته بودم، حـس مـیکـردم کـه ایـن دنیـا بـرای مـن نبـود، شاید بـرای یک دسـته آدمهـای بی حیـا، پـررو، گـدامنش وچــشم و دل گرســنه بــود؛بــرای کــسانی کــه بــه فراخـور دنیـا آفریـده شـده بودنـد و از زورمنـدان زمـین و آسـمان مثـل سـگ گرســنۀ جلــو دکــان قــصابی کــه بــرای یــک تکــه گوشت دم می جنبانــد، گــدائی مـیکردنـد و تملـق مـیگفتنـد. نه، من احتیاجی به دیدنِ اینهمه دنیاهای قی آور و این همه قیافه هـای نکبت بار نداشتم.
زنـدگی وخوشـی دیگـران حالم رابـهـم مـیزد ­در صـورتی کـه مـیدانـستم
زنـدگی مـن تمـام شـده و به طـرز دردنـاکی آهـسته خـاموش مـیشـود! بـه مـن چـه ربطـی داشـت کـه فکـرم را متوجـه زنـدگی احمقهـا و مردهای دیگر بکـنم کـه سـالم بودند،خـوب مـیخوردنـد،خـوب مـیخوابیدنـد وخـوب جمـاع مـیکردنـد و هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان ساییده نشده بود؟
میخواستم از خودم فرار کنم حـالم کـه بهتـر شـد تـصمیم گـرفتم بـروم؛بـروم خـود را گـم بکـنم ، بطـوری کـه کسی ملتفت نشود از خانه فرار کـردم، از نکبتـی کـه مـرا گرفتـه بـود گـریختم، بدون مقصود معینی ازمیان کوچه ها، بی تکلیـف ازمیـان مردهایی کـه همـه آنهــا قیافــۀ طمــاع داشــتند و دنبــال پــول و شــهرت مــیدویدنــد گذشــتم؛ مــن احتیـاجی بـه دیـدن آنهـا نداشـتم چـون یکـی از آنهـا نماینـدۀ بـاقی دیگرشـان بـود. همـۀ آنهـایـک دهـن بودنـد کـه یـک مـشت روده بـه دنبـال آن آویختـه و منتهی به آلت تناسلیشان می شد. ناگهـان حـس کـردم کـه چـالاکتـر و سـبکتـر شـده ام، عـضلات پاهـایم
به تندی وجلدی مخـصوصی کـه تـصورش رانمـیتوانـستم بکـنم بـه راه افتـاده
بـود. حـس مـیکـردم کـه از همـه قیـدهای زنـدگی رسـته ام. شـانه هـایم رابـالا
انداختم، این حرکت طبیعی من بود، دربچگی هروقـت اززیـربـار زحمـت و
مسئولیتی آزاد میشدم همین حرکت را انجام میدادم.
بی مقصد، بی فکر و بی اراده راه می رفتم و نمیدانستم که به کجا خواهم رسید! چون بعـد از او و بعـد از آنکــه آن چــشمهای درشــت را میــان خــونِ دلمــه شــده دیــده بــودم، دوچشمی که به منزلۀ چراغِ زندگی ام بود و برای همیشه خـاموش شـده بـود، برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم. سکوت کامل برایم فرمانروایی داشت. به نظرم آمد کـه همـه مـرا تـرک کـرده بودنـد. از آن به بعد بـه موجـودات بی جـان پنـاه بـردم، رابطـه ای بـین مـن وجریـان طبیعـت، بین من و تاریکی عمیقی که درروح من پایین آمده بـود تولیـد شـد.هنوز نمیدانم که آیـا تمام این اتفاقات را درحالـت رؤیـا دیـده بـودم؟ آیـاحقیقـت داشـت؟ نمـیخـواهم کسی این پرسش را از من بکند. بعـــد ازاو مـــن دیگـــرخـــودم را ازجرگـــۀآدمهـــا، ازجرگـــۀ احمقهـــا و خوشـبخت هابـه کلـی بیـرون کـشیدم و بـرای فراموشـی بـه شـراب پناه بـردم از آن روز به بعد زنـدگی مـن تمـام روز میـان چهـاردیواراتـاقم مـیگـذرد.
آری این احتیاج نوشتن بود که برایم یک جور وظیفۀ اجباری شده بود. میخواسـتم این دیوی که مدتها بود درون مرا شکنجه میکـرد بیـرون بکـشم. مـیخواسـتم دل پری خودم راروی صفحه بیاورم. این شراب تلخ بخشی از زندگی من بود که عصاره ی آنرا در اینجا چکاندم…

نوشته: چنگیز سیبیل


👍 0
👎 10
18501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

840486
2021-11-03 03:40:55 +0330 +0330

کیرم تو ادبیاتت

1 ❤️

840493
2021-11-03 04:14:26 +0330 +0330

شیر تو دهنت ، انگار داشتم منطق الطیر عطار می خوندم!
حیف که این همه زحمت کشیدی ولی شک دارم حتی یک نفر کامل بخوندش! آخه داستان سکسی و خیانت رو با این ادبیات می نویسن؟ اینو باید با ادبیات کوچه بازاری و به سبک قیصر و فرمون و حاجی نصرت و علی فرصت و آره و اینا می نوشتی! 😀
لطفا اگه کسی خوند بگه!

6 ❤️

840506
2021-11-03 06:16:11 +0330 +0330

چهار تا کلمه اول رو خوندم فقط. نوشابه خانواده تو کونت با این نوشتنت

0 ❤️

840509
2021-11-03 07:53:25 +0330 +0330

تا جایی خوندم که نوشتی “” بـرای مـن هـیچ اهمیتـی نـدارد کـه دیگـران بـاور بکننـد یـا نکننـد،میخواهد کسی نوشته های مـرا بخوانـد، مـیخواهـد هفتـاد سـال سـیاه هـم نخواند"" ، دوزار ارزش نداری برات وقت بزارم، به تخمم که چه اتفاقی واسه تو جقی افتاده، سگ بشاشه به شعور نداشته ت.

1 ❤️

840516
2021-11-03 08:35:28 +0330 +0330

من ریدم تو مغز تو واون معلم ادبیات دیوث ات

0 ❤️

840525
2021-11-03 09:06:44 +0330 +0330

ببین چی می گم
شک دارم حتی یه نفر هم بتونه این سبک نوشته رو تا آخر بخونه
من که پاراگراف دوم و سوم مغزم سوت کشید و ول کردم
اگه برای دل خودت نوشتی که حله، چاپ شد و تموم شد
ولی اگه برا خونده شدن و نظر گرفتن می نویسی پس یه بار دیگه به زبون آدمیزادی بنویس و دوباره با یه اسم دیگه بفرستش و مطمئن باش حتما چاپ میشه چون ادمین تا حالا هیچ داستانی رو نخونده و همینجوری سیکیم خیاری پست می کنه!😀

1 ❤️

840533
2021-11-03 10:15:24 +0330 +0330

ببین ازین کسشرایی که نوشتی چیزی سردرنیاوردم آخه اومدی ادبی حرف بزنی به ادبیات تر زدی چند خط یکی درمیون بیشتر نخوندم این هیچ ، ولی گوساله ترین آدم روی زمینم وقتی اینجاشو میکنه تو اونجای طرف میفهمه که طرف دختره یا فاحشست ببین تو دیگه چه یابویی بودی که نفهمیدی بماند که رفتی با طرف ازدواجم کردی پس این همه چس ناله نکن سر مارو هم با ادبیات تخمیت درد نیار تو به چیزی رسیدی که لیاقتشو داشتی ولا غیر.

0 ❤️

840547
2021-11-03 12:31:07 +0330 +0330

با سام این متن گرفته شده از کتاببه بوفهه گرون نوشته یه صادق هدایت بود

1 ❤️

840549
2021-11-03 12:49:24 +0330 +0330

این داستان بود یا نمايشنامه هملت

0 ❤️

840553
2021-11-03 13:39:21 +0330 +0330

کیر بد از جلق این چیه ترررر زدی؟کیرم تو ادبیات ناقصت گمشو بیا پایین سرمون درد گرفت

0 ❤️

840559
2021-11-03 14:31:38 +0330 +0330

این دیگه چه مزخرفی بود من خوندم انگار داشتم وصیتنامه پدربزرگ سعید طوسی را میخوندم
حالم بهم خورد، اگه داستانت راست باشه، کاملا حقت بوده یه همچین آدم کوس مغزی چرا اصلا زن بگیره؟

1 ❤️

840573
2021-11-03 16:27:37 +0330 +0330

ریدم تو نوشتارت . به زبان مغولی بود یا چین تایپه با …

1 ❤️

840575
2021-11-03 16:37:09 +0330 +0330

من فقط واس این اومدم نظر بدم که کامنتای خیلی خنده داری نوشتن اینجا ملتِ جَقی
و اینکه این، کُلِش از بوف کور صادق هدایت بود
در کل روزمونو ساختی

1 ❤️

840589
2021-11-03 18:00:44 +0330 +0330

کثشر محض

0 ❤️

840595
2021-11-03 19:27:50 +0330 +0330

کیر ساقی دیوصت تو کونت قرمصاق
این چه کصشعری بود تفت دادی
عنمون گرفت
بیا پایین سرمون درد گرفت

0 ❤️

840604
2021-11-03 20:41:01 +0330 +0330

شاشیدم تو کلمه به کلمه جملاتت

0 ❤️

840745
2021-11-04 10:54:06 +0330 +0330

درک نکردی چرا توهین میکنی ؟ حرفهایش را که زده نوشته اش را بارور خواندی و نفهمیدی . پس به دلیل نفهمی توهین کردی بهش . کاری خوبی نبود ‌ بشما که با توهین نظر دادی

0 ❤️

840800
2021-11-04 18:14:32 +0330 +0330

قربون اون سیبیل های چنگیزیت
داستانت رو خوندم با حوصله هم خوندم .
خوب ببینیم اینجا چی داریم؟!
یه بچه ده ساله داریم بدون هیچ نام و سن و خانواده و شجره نامه ای ، خلاصه بی مخلفات. نصفه های داستان بودم که بخودم گفتم شرط میبندم اولین کامنت واسه این داستان چیزی جز جمله بسیار زیبا و خوش مانوس " کیرم تو ادبیاتت " نمیتونه باشه ! اخه عزیز …تو که بجای داستان مرثیه نوشتی …! بلایی که روزگار بی دخالت ادمی سر آدم ها نازل میکنه رو براش مرثیه میگن…تو که خودت زندگیت رو فیتیله پیچ کردی… خلاصه کل داستانت زیر سایه این نوشتن هردمبیلی محو شد …چه تخمهایی که بهت حواله نشد که جای خود …جان خودم اون دنیا هم حاجی دهخدا با یه چپق چاق شده زیر پل صراط بقسط نشسته تا یخه ات کنه .عصمت و عفت ادبیبات فارسی رو بگا ی عظمی دادی که هیچ…کص و کون گرامرش رو هم یکی کردی رفت. عین سخنور مستی که هنگام سخنرانی پشت سرهم از پایین تِرِکون بزنه …خلاصه …بالاخره ما نفهمیدیم این خاله خانم نقشش چی بود این وسط ؟ بعدشم داستان هرچی بود منشاش همون شب کذایی بود که پتیاره ای که ازش اسم بردی اومد زیرت خوابید . بعدش گلایه ها …که ایها الناس این پتیاره به افتابه دار کد خدا و به خر ملا باشی و به ریز و درشت قشون شابشال خان کص و کون نذری داد و حتی به خواجه حافظ شیرازی هم نه نگفت …اما بتو یکی نداد که نداد.! اما از علتها چیزی نگفتی که نگفتی!! هیچ چیز داستانت بهم نمیخوره که نمیخوره ! اما بقنظر خودم تو یه شومبول پنج سانتی داری…کله ات هم پر از شهوت از نوع ذلالت هستش …دیگه حوصله توضیح ندارم . یجور بنویس که ما درکت کنیم نه اینکه بطور عمدی چرت بنویسی.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها