ساعت، پنج و ده دقیقه بعد از ظهر رو نشون میداد. پوریا روی کاغذ توی دستش، مشغول برنامه ریزی برای اجرای روز چهارشنبه و آوا هم هنوز نرسیده بود. طعم اسپرسو، موسیقی بی کلام، فضای کم نور و دکور چوبی کافه، حس خوبی بهم میداد. آوا از هم کلاسیهای پوریا بود و چند بار در دانشگاه، برخوردی در حد سلام و احوال پرسی با هم داشتیم. شناخت کمی ازش داشتم تا این که سرنوشت، مسیر جدیدی برای ما دو نفر، رقم زد. مسیری که با تماسِ صبح پوریا شروع شد.
+الو!؟
-سلام فرهاد خوبی!؟
+سلام و زهر مار. من فقط یکشنبه صبح رو کلاس ندارم، تو هم خروس بی محل شهر!
-کلی صبر کردم ساعت نُه بشه تا بهت زنگ بزنم. زودتر زنگ میزدم، چی میگفتی؟
+اگه زودتر زنگ زده بودی، دیگه باید گشاد گشاد راه میرفتی.
-خب حالا. دیروز چرا باشگاه نیومدی؟
+کار داشتم، نرسیدم. امروز میام.
-امروز باشگاه کنسله فرهاد. یک زحمت برات داشتم! درمورد “کنسرت دونوازی” آمفی تئاتر دانشکده که بهت گفته بودم. بالاخره مجوزش درست شد. میخواستم لطف کنی و عکاس برنامه باشی. با آوا هماهنگ کردم که امروز عصر برای اجرا، برنامه ریزی کنیم. تو هم بیا که اگه نظری داری، بگی!
+درسته خروس بی محلی. ولی خب! چی کارت کنم؟ اوکی، ساعت چند بیام؟
-زحمتت. ساعت پنج عصر، کافه همیشگی.
به مکالمه صبح خودم و پوریا فکر میکردم که درِ کافه باز شد و آوا نفس زنان وارد کافه شد. برای اولین بار بود که آوا رو با لباس غیر از مانتو شلوار و خارج از محیط دانشگاه میدیدم. نیم بوتهای مشکی، جوراب های مخمل قرمز، دامن چهار خونهی بلند و خاکستری، پالتوی چرم مشکی جلو باز و پلیور یقه اسکی قرمز! آوا گوشهی شال قرمزش رو روی شونهاش انداخت و کیف و کاور ساز ویولنش رو روی صندلی گذاشت و رو به من و پوریا گفت: ببخشید بابت تاخیر. خیابونها افتضاح شلوغ بود. راننده اسنپ هم دیر اومد.
پوریا رو به آوا گفت: خوش اومدی آوا جان. فرهاد رو که می شناسی؟ فکر کنم قبلا همدیگه رو چند بار دیدین. فرهاد جان از دوستان قدیمیِ من و از بچه های دانشکده خودمونه. عکاسی میخونه.
آوا به من نگاه کرد و گفت: بله از دیدار مجددتون خوش وقتم آقا فرهاد.
دستم رو به نشونه دست دادن، به سمت آوا گرفتم و با لبخند گفتم: بله ما چند بار همدیگه رو دیدیم. منم خوشحالم که دوباره میبینمتون.
آوا دست راست خودش رو از دستکش چرم بیرون کشید و در اون عصر پاییزی، اولین تماس لمسی بین ما بر قرار شد. لمس انگشتان باریک و پوست لطیف و سفید و گرما بخشش، حس عجیبی به من داد. حسی که هرگز تجربه نکرده بودم. با صدای پوریا به خودم اومدم. رو به من و آوا گفت: خب بشینیم و برنامه رو مرور کنیم.
هر سه نفر نشستیم و مشغول صحبت کردن در مورد برنامه شدیم. مدتی گذشت و نگاههای کوتاه و زیر چشمی من، به سمت آوا بیشتر شد. رژ لب قرمزی که به لبهاش مالیده بود، جلوه خاصی به صورتش میداد. هر از چند بار و در حالی که به صحبتهای ما گوش میداد، با دست راستش، موهای خرماییش رو از توی صورتش به داخل شال و پشت گوشش هدایت میکرد. گاهی هم دستش زیر چونهاش بود و به میز یا صفحه گوشیش نگاه میکرد. به شوخیهای لحظهای پوریا میخندید و گاهی با دست راستش، پشت دست چپش رو لمس میکرد و با چشمان مشکیش، چند ثانیه به من زل میزد و دوباره نگاهش رو از من میدزدید. برای اولین بار بود که کوچک ترین رفتارهای یک نفر رو زیر نظر داشتم! در خیالات خودم بودم که برای چندمین بار و با صدای پوریا به خودم اومدم.
-الو… کسی هست؟ با تواَم، اصلا فهمیدی چی گفتم؟
+ببخشید، فکرم جای دیگهای بود. میشه یک بار دیگه سوالت رو بپرسی؟
-هیچی استاد! پرسیدم لیلی زن بود یا مرد؟ گفتم به خاطر اجرای کلاسیک، نمیخوایم زیاد جلوی استیج رفت و آمد باشه. میتونی از انتهای سالن عکاسی کنی؟
+آره مشکلی نیست. لنز هفتاد دویست میارم. داخل آمفی تئاتر جواب میده.
پوریا با لحن شیطون و خاصی گفت: هفتاد دویست میشه همون که خیلی درازه؟
از زیر میز یه لگد به پای پوریا زدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و آهسته به پوریا گفتم: دراز دوست داری؟
آوا جلوی خندهش رو گرفت و خودش رو مشغول خوردن قهوهش کرد و سعی کرد شوخی من و پوریا رو نادیده بگیره. اما فهمیدم که خیلی واضح متوجه شوخی و منظور ما شد. چون نهایتا نتونست جلوی لبخند محوش رو بگیره. از اون لبخندهای نجیبانهای که با آدم حرف میزد و میگفت: من فهمیدم منظورتون چی بود!
بعد از تموم شدن جلسه، چند لحظه سکوت بینمون برقرار شد. پوریا گوشیش رو افقی گرفته بود توی دستش و روی صندلی ولو شده بود و بازی فوتبال رو نگاه میکرد. هم زمان با گوش دادن به موسیقی بی کلام و زیبا، هوس سیگار کردم. از جیبم، پاکت سیگار رو بیرون آوردم و به آوا تعارف کردم. یک نخ برداشت و گفت: مرسی.
حتی مرسی گفتنش هم برای من خاص بود! سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. پاکت رو جلوی پوریا گرفتم. اینقدر غرق بازی بود که بدون نگاه کردن، یک نخ برداشت و بر عکس گذاشت بین لبهاش! یک نگاه به آوا کردم و دو تایی زدیم زیر خنده! هم زمان، توی جیبم دنبال فندک میگشتم که آوا از توی کیفش، یک فندک استیل نقرهای بیرون آورد و بعد از روشن کردن سیگارش، اغواگونه اولین پُک رو زد و فندک رو به سمت من گرفت تا سیگارم رو روشن کنم. فندک رو از توی دستهاش گرفتم. طرح قلب مانند روی بدنه فندک، توجهم رو جلب کرد. هم زمان با روشن کردن شعله، قلب با نور قرمز روشن میشد. قلبی که داخلش حرف “B” نوشته شده بود. سیگار خودم رو روشن و فندک رو به سمت پوریا تعارف کردم. پوریا، بی هوا و در حالی که غرق بازی بود، سیگارش رو به سمت شعله نزدیک کرد. فندک رو خاموش کردم و پوریا مشغول پُک زدن شد. بعد از چند ثانیه که متوجه روشن نشدن سیگار با فندک خاموش شد، رو به من گفت: آزار داری!؟
+نه. میخوام نخ سیگار رو به فنا ندم!
-خسیس! پس چرا تعارف میکنی؟
+سیگار برعکس طعمش فرق میکنه؟!
پوریا که تازه متوجه سوتی خودش شده بود، زد به در شوخی و گفت: تقصیر ایناس. واسه آدم حواس که نمیذارن! فقط بلدن توپ خراب کنن!
بعد از روشن کردن سیگارم، فندک رو روی میز گذاشتم و به پشتی صندلی چوبی کافه تکیه دادم. هم زمان با اولین پُک، توجهم رو به سمت آوا جلب کردم. اولین بار بود که سیگار کشیدن آوا رو میدیدم. یک پاش رو، روی پای دیگهش انداخته بود و هم زمان که به سیگارش پُک میزد، با دست دیگهش، زانوش رو به آرومی لمس میکرد و در افکار خودش غرق بود. دوباره سر صحبت رو باهاش باز کردم و گفتم: فندک قشنگی داری.
هنوز حرفم تموم نشده بود که آوا فندک رو از روی میز برداشت و داخل کیفش گذاشت! از واکنش آوا نسبت به حرفم جا خوردم و کمی هم ناراحت شدم. حرفم رو ادامه دادم و رو به آوا گفتم: البته مبارک صاحبش!
آوا که متوجه کنایهم شد و گفت: لطفا ناراحت نشو! این فندک فقط… چطور بگم… یک یادگاری با ارزشه. خیلی با ارزش…
جوابی به آوا ندادم و سکوت کردم و ترجیح دادم که از شنیدن موسیقی لذت ببرم. آوا هم مشغول کار کردن با گوشاش شد. چند تار مو، برای چندمین بار، رها شده بود توی صورتش. حس کنجکاوی، ترغیبم کرد تا بحث فندک رو پیش بکشم. یک پُک به سیگار زدم و گفتم: بعضی از یادگاری ها، همیشه حس عجیبی همراه خودشون دارن.
آوا سرش رو بالا آورد و خاکستر سیگارش رو داخل زیر سیگاری ریخت و آروم به پشتی صندلیاش تکیه داد. یک پُک طولانی به سیگارش زد و بعد دود سفید رو از بین لب های قرمزش بیرون داد و زیر لب گفت: هه مو ژیانی من بو.
از گویش خاصی که زیر لب زمزمه کرد، متعجب شدم. آوا که فهمید من متوجه منظورش نشدم، لبخند تلخی زد و سیگارش رو داخل زیر سیگاری خاموش کرد و جملهش رو به فارسی تکرار کرد: همهی زندگیِ من بود.
مطمئن بودم که داره در مورد شخصی حرف میزنه که رابطه احساسی و عمیقی در گذشته باهاش داشته. از سنگینی لحن آوا متوجه شدم تمایلی به ادامه دادن این بحث نداره. سیگار خودم رو کنار سیگار آوا خاموش کردم و گفتم: با چه گویشی صحبت کردی؟
آوا که انگار انتظار شنیدن این سوال رو از طرف من داشت، بلافاصله گفت: گاهی که حواسم نیست، به زبان مادری صحبت میکنم. کوردی!
حدس زدم شاید مرور گذشته، باعث ناراحتی اش شده باشه. رو به آوا گفتم: متاسفم!
تنها کلمهای بود که به ذهنم رسید. حتی نمیدونستم در مورد چه شخصی دارم ابراز تاسف میکنم! آوا به ساعت نگاه کرد و رو به من و پوریا گفت: من دیگه برم. قرارمون چهارشنبه، آمفی تئاتر دانشکده.
بعد از رفتن آوا، هزینه کافه رو حساب کردیم و با پوریا بیرون از کافه مشغول قدم زدن شدیم. بارون بند اومده بود و هوا رو به سردی میرفت. هم زمان که زیپ آورکت چرم خودم رو بالاتر میکشیدم، رو به پوریا گفتم: در مورد اجرای چهارشنبه، به ریحانه گفتی؟ پوریا مشغول کشیدن کلاه روی سرش بود و گفت: نمیدونم فرهاد! گفتنش یک مصیبت هست و نگفتنش یکی دیگه!
در جریان تمام جزئیات رابطه پوریا و ریحانه بودم. همدیگه رو دوست داشتن اما در عین حال اختلافهایی هم وجود داشت. ریحانه خیلی تُند نسبت به اختلافها، واکنش نشون میداد. پوریا گاهی از رفتار تُند ریحانه ناراحت میشد و با من درد دل میکرد. اما نهایتا عاشق ریحانه بود و به هیچ وجه حاضر نبود که از دستش بده. شاید یکی از دلیلهاش، زیبایی ریحانه بود. دختری بسیار زیبا و مغرور، با خصوصیات رفتاری خاص که من هیچ وقت نتونستم رابطه خوبی باهاش داشته باشم و اکثر دیدارهای من با پوریا، دیدارهایی بدون حضور ریحانه بود.
خم شدم و از روی زمین یک برگ زرد و خیس برداشتم و به پوریا گفتم: خوب چرا یک بار و برای همیشه، پیش مشاور نمیرین و مشکلات تون رو حل نمیکنین؟ مگه نمیگی قصد ازدواج دارین؟ پس باید این موضوع رو ریشهای و جدی حل کنین.
پوریا یک آه کشید و گفت: زندگی کردن با کسی که وسواس فکری داره و همیشه به خیانت کردن من شک داره، کار راحتی نیست! مشکل اینجاست ریحانه اصلا بیمار بودن خودش رو قبول نداره!
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟
پوریا حسابی رفت توی فکر و گفت: نمیدونم فرهاد. در مورد ریحانه نمیدونم باید چه غلطی بکنم. نه میتونم ازش دل بکنم، نه میتونم تصور کنم که با همچین آدمی ازدواج کنم. گیر کردم…
روز اجرا رسید. باتریِ دوربین رو گذاشتم زیر شارژ و بعد سمت حمام رفتم. رو به روی آینه ایستادم و ماشین ریش تراش رو برداشتم. مثل همیشه، برخورد تیغههای سردش با پوستم، حس خوبی بهم میداد. بعد از اصلاح صورت، دوش گرفتم و مشغول انتخاب لباس شدم. شلوار جین آبی روشن که هفته قبل خریده بودم رو برداشتم و همراه با پلیور یقه اسکی سورمهای ست کردم. بعد از برداشتن دوربین و کوله پشتی، آورکت مشکی چرم خودم رو پوشیدم و کفشهای اسپورت مشکی رو پام کردم و زدم بیرون.
وقتی که به نزدیکی درِ ورودی آمفی تئاتر رسیدم، صدای ساز پوریا و آوا رو شنیدم که مشغول تمرین کردن بودن. وارد سالن شدم و نگاهی به دور تا دور سالن انداختم و زاویههای مختلف رو برای عکاسی انتخاب کردم. بعد یکی از صندلیهای وسط سالن رو انتخاب کردم و نشستم. پوریا پشت پیانو نشسته بود و آوا رو به روی پوریا، مشغول نواختن ویولن بود. آوا حتی با مانتو شلوار و مقنعه و صورت بدون آرایش هم، جذاب و دیدنی بود. در افکار خودم غرق بودم که از پشت سر، صدای تق تق و نزدیک شدن کفشهای پاشنهدار رو شنیدم. ریحانه با پالتوی خز مشکی، شلوار جین آبی و بوت های مشکی که تا زیر زانو بودن، به سمت من نزدیک شد. به رسم ادب بلند شدم و وقتی که ریحانه به چند قدمی من رسید، با لحن مودبانهای گفتم: سلام.
ریحانه دسته گل سفیدِ داخل دستش رو کمی جا به جا کرد و رو به من گفت: به به فرهاد خان! مشتاق دیدار. پارسال دوست و امسال آشنا. خیلی وقت بود ندیده بودمت. امروز چه کار خوبی کردم که همچین سعادتی نصیبم شده؟
لبخند زدم و رو به ریحانه گفتم: کم سعادتی از جانب من بوده!
پوریا که متوجه حضور ریحانه شد، تمرین رو متوقف کرد و رو به ریحانه گفت: سلام ریحانه جان، خوش اومدی عزیزم.
ریحانه با لحن سردی جواب سلام پوریا رو داد و نشست کنار من. موهای بلوند کرده و بوی عطر تندش و البته آرایش غلیظش، نظر هر آدمی رو جلب میکرد. همیشه برام سوال بود که چرا ریحانه با این همه زیبایی، آرایش غلیظ میکنه؟! سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: برنامهشون دقیقا کِی شروع میشه؟
من هم نگاهش کردم و گفتم: تا کمتر از یک ساعت دیگه.
پوریا به سمت آوا اشاره کرد و گفت: ریحانه جان ایشون آوا خانم هستن. هم نواز و همراه امشب من.
ریحانه دسته گل رو روی صندلی کنارش گذاشت و بیتوجه به آوا، با لحن سردی رو به پوریا گفت: از آشناییشون خوشحالم!
فضا خیلی سنگین شد. از رفتار ریحانه خوشم نیومد و دوست داشتم بهش بگم: منطقیه که براشون آرزوی موفقیت کنی.
اما مثل همیشه جلوی خودم رو گرفتم و هیچ واکنشی در برابر رفتارهای بد ریحانه نداشتم. بیشتر دوست داشتم بدونم که توی دل آوا چی میگذره. احساس کردم که اکثر تمرکزش رو گذاشته روی اجرا و داره سعی میکنه ریحانه رو ندید بگیره. یک نگاه به ساعت گوشیم کردم و رو به پوریا گفتم: پوریا جان، کم کم آماده بشین.
سالن تقریبا از جمعیت پر شد. با تشویق حضار، آوا و پوریا، روی استیج اومدن. آوا با لبخند به حضار ادای احترام کرد و ساز رو زیر چونهش گذاشت و کوکش کرد. پوریا هم که مشخص بود خیلی استرس داره، پشت پیانو نشست. حتی من هم مواقعی که مشغول عکس برداری بودم، دچار استرس شدم و توی دلم دعا کردم که خراب نکنن. از طریق لنز دوربین، میتونستم انگشتهای ظریف آوا رو روی ویولن ببینم. آوا هر لحظه برای من دیدنی تر و جذاب تر میشد و دلم هر بار با دیدن هر جذابیت ظاهری و رفتاریش، میلرزید.
برنامهریزیهای پوریا جواب داد و اجرا به بهترین نحو انجام شد. بعد از تموم شدن اجرا، همگی ایستادن و برای پوریا و آوا، دست زدن. دوست داشتم من هم براشون دست بزنم اما همچنان باید عکس برداری رو ادامه میدادم. پوریا و آوا به سمت حضار تعظیم کردن و بعد از چند لحظه، به پشت استیج رفتن. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بالاخره تموم شد.
دوربین رو خاموش کردم و همین طور که بندش دور گردنم آویزون بود، من هم به پشت صحنه رفتم تا به جفتشون خسته نباشید بگم. هر دوتاشون از اجرا راضی بودن. پوریا شبیه آدمی بود که انگار یک بار بزرگ از روی دوشش برداشته شده. خیلی وقت بود که پوریا رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. رو به پوریا گفتم: اولین اجرات عالی بود رفیق. تبریک میگم.
پوریا با هیجان گفت: دم تو هم گرم رفیق که همیشه و همه جا همراهم هستی. البته دست آوا هم درد نکنه. همراهیش بینظیر بود. نصف اعتماد به نفسم رو از اجرای آوا گرفتم.
از خوشحالی پوریا، خوشحال شدم و رو به آوا گفتم: با پوریا موافقم. امشب اجرای فوق العادهای داشتی. تبریک میگم.
آوا گُل از گُلش شکفت. صورتش کمی قرمز شد و با همون چهره معصوم و لبخند شیرینش و رو به من گفت: مرسی، اگه سختگیریها و برنامه ریزی دقیق پوریا نبود، به این خوبی از پسش بر نمیاومدم! البته از شما هم تشکر میکنم. حواسم بود که تو کل اجرا، مشغول عکس برداری بودی.
پوریا به سمت من اومد. بغلم کرد و گفت: دمت گرم رفیق، جبران میکنم.
بعد آوا رو هم دقیقا شبیه من و خیلی معمولی بغلش کرد و گفت: دم تو هم گرم که من رو تحمل کردی.
همون چیزی که پوریا ازش میترسید، اتفاق افتاد. نفهمیدم ریحانه کِی خودش رو به پشت صحنه رسوند. دقیقا هم موقعی که پوریا و برای چند ثانیه و به نشانه تشکر، آوا رو بغل کرد. با بُهت و عصبانیت به پوریا و آوا نگاه کرد. با شناختی که از ریحانه داشتم، توی دلم خالی شد و میدونستم هر توضیحی بیفایده است. ریحانه دسته گل رو روی زمین انداخت و به پوریا و آوا نزدیک شد. از چهره پوریا مشخص بود که حسابی هول شده. به تته پته افتاد و رو به ریحانه گفت: ریحانه جان قضیه…
ریحانه مانع حرف زدن پوریا شد و گفت: تو ساکت باش! میدونستم داری خیانت میکنی. از رفتارهات معلوم بود. همیشه مشکوک میزدی و…
ریحانه تمام کلمات و جملاتش رو به صورت داد و فریاد میزد. تلاش پوریا برای آروم کردن ریحانه بیفایده بود. باورم نمیشد که همچین اوضاعی درست شده. آوا هم به خاطر واکنش به شدت تند و غیر قابل مهار ریحانه، هنگ کرده بود و فهمیدم که نمیدونه باید چیکار کنه. ریحانه، پوریا رو با حرص پس زد و رو به آوا گفت: دخترِ کثافتِ هرزه.
چهره آوا بیشتر وا رفت. خواست یک چیزی بگه که ریحانه یک سیلی محکم زد توی گوش آوا! اشک توی چشمهای آوا جمع شد. دستش رو گذاشت روی صورتش و دوباره خواست حرف بزنه که ریحانه اجازه نداد و گفت: امثال توعه پتیاره و هر جایی، حالم رو به هم میزنن. لیاقتت همینه که مثل زالو بچسبی به زندگی بقیه.
پوریا خودش رو بین آوا و ریحانه قرار داد و با یک لحن عصبانی گفت: داری اشتباه قضاوت میکنی.
ریحانه لبخند هیستریکی زد و گفت: لیاقتت همین دختر دهاتی جنده است.
ریحانه دیگه چیزی نگفت و رفت. همگی چند ثانیه سکوت کردیم. به آوا نزدیک شدم. دیدن چند قطره اشک روی گونههاش، قلبم رو فشار داد. روش رو از من گرفت. خواست وسایلش رو برداره که گفتم: اجازه بده کمک کنم.
دوست نداشت اشکهاش رو ببینم. با پشت دستش، اشکهاش رو پاک کرد و گفت: مرسی، لازم نیست.
نمیدونستم باید چیکار کنم. هرگز چنین وضعیتی رو تجربه نکرده بودم. ریحانه با بیانصافی تمام، رابطه ساده و معمولی پوریا و آوا رو قضاوت کرده بود. آوا از سالن زد بیرون. با قدمهای سریع، خودم رو به آوا رسوندم و گفتم: آوا یک لحظه، یک لحظه لطفا.
آوا دستش رو برای اولین تاکسی بلند کرد. تاکسی جلوی آوا نگه داشت. چهرهی غمگینش، فشار روی قلبم رو بیشتر کرد. به من نگاه کرد و با صدای نسبتا لرزون گفت: لازم نیست چیزی رو توضیح بدی!
سوار تاکسی شد و بدون اینکه به من نگاه کنه، درِ تاکسی رو بست و رو به راننده گفت: راه بیفتین، فقط خودم هستم.
به روایت پوریا
دانشگاه، رشته دلخواهم قبول شدم. شرایط مالی خوبی هم نداشتم. با سپردن به چند نفر، تونستم یک کار پاره وقت پیدا کنم. یک هتل پنج ستاره معروف. برای لابی هتل، به نوازنده پیانو نیاز داشتن. به مدت یک ماه و به صورت آزمایشی به من فرصت دادن تا خودم رو ثابت کنم. ریحانه رو برای اولین بار اونجا دیدم. زیبایی ریحانه در برخورد اول، دل من رو برد و ازش خوشم اومد. حضور دائمی ریحانه داخل هتل بیعلت نبود. ریحانه، دختر مالک هتل بود و سمت مدیر داخلی هتل رو به عهده داشت.
تا قبل از دیدن ریحانه، تنها چیزی که ازش لذت میبردم، ساز زدن با پیانو یاماها گرند بود. ساز بزرگ و زیبایی که با صدای دلنشینش، حس خوبی رو به آدم القا میکرد. اما با دیدن ریحانه، احساس میکردم که یک چیز لذت بخش تر پیدا کردم. دیدن این همه زیبایی، درونم رو به هم میریخت.
دو هفته گذشت. طبق روال همیشه، ساعت چهار عصر به هتل رسیدم و باید تا ساعت یازده شب نوازندگی میکردم. هتل خلوت تر از همیشه بود . پشت ساز نشستم و مشغول گرم کردن انگشتهام شدم. هم زمان، ریحانه رو دیدم که به سمت من نزدیک میشد. سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و مشغول نواختن شدم. ریحانه نزدیک تر شد و روی صندلی مبل رو به روی پیانو نشست. مانتو شلوار سورمهای، روسری سفید با طرح گلهای آبی. نشست و همین طور که رواننویسِ داخل دستش رو حرکت میداد، با نگاه جدی به من زل زد!
یک لبخند محو زدم و اجرا رو شروع کردم. اما ریحانه بیتوجه به لبخند من، آرنج راست خودش رو روی دسته مبل گذاشت و دستش رو زیر چونه ش قرار داد و همچنان با جدیت من رو نگاه میکرد، یا شاید اجرام رو گوش میداد. نگاه سنگین ریحانه، حواسم رو پرت کرد. سعی کردم فقط روی اجرا تمرکز کنم. بعد از پایان اولین قطعه، منتظر باز خورد مثبت ریحانه بودم. اما ریحانه با لحن سردی گفت: خیلی ضعیف بود! بهتر از این نمیتونی اجرا کنی؟
از واکنش ریحانه متعجب شدم و در جوابش گفتم: عذر میخوام متوجه منظورتون نشدم! یعنی چی ضعیف بود؟
ریحانه همراه با پوزخند و لحن تمسخرگونهای گفت: به اندازهای این قطعه رو شنیدم که بدونم خوب بودی یا نه!
ایستاد و گفت: اعتبار این هتل خیلی بیشتر از اونیه که فکرش رو بکنی.
روز بعد، به محض ورودم به هتل، مسئول پذیرش رو به من گفت: قسمت اداری با شما کار دارن!
ته دلم خالی شد و حدس زدم به خاطر ماجرای روز قبل، میخوان که باهام قطع همکاری کنن. اما در کمال تعجب، قرارداد یک ساله من رو با دستمزد قابل قبولی که به صورت ماهانه پرداخت میشد، آماده کرده بودن.
ادامه همکاری من با هتل، به دیدارهای بیشتر من با ریحانه منجر شد. دیگه فقط ظاهر ریحانه برام جذاب و دیدنی نبود. احساس کردم که نسبت بهش احساس هم پیدا کردم. ریحانه عاشق شنیدن موسیقی کلاسیک بود. همین نقطه اشتراک باعث شد که بهانه برای گفتگوی مشترک داشته باشیم و هر بار صمیمی تر بشیم. چند مدت گذشت و متوجه شدم که ریحانه هم نسبت به من احساس پیدا کرده. باورم نمیشد که بتونم با موجود مغرور و زیبایی مثل ریحانه رابطه بر قرار کنم و حتی عاشقش بشم. به سختی و با کلی استرس پیشنهاد دادم که دوست دخترم بشه. جوابم رو با یک بوسه داد. بوسهای کوتاه از لبهام!
وقتی توی اولین سکسمون ازم خواست که پردهش رو بزنم، شوکه شدم. ریحانه من رو برای تمام زندگیش انتخاب کرده بود! همین باعث شد که عشقم و احساس مسئولیتم در برابر ریحانه، چندین برابر بشه. من هر روز بیشتر در عشق ریحانه، غرق میشدم. شبیه یک آدم معتاد که دیگه نمیتونه از اعتیادش دست بکشه. ریحانه حتی اگه جونم رو هم میخواست، حاضر بودم که بهش بدم. همه چی داشت عالی پیش میرفت. شغلی رو داشتم که دوستش داشتم و دختری رو داشتم که عاشقش بودم. اما به مرور متوجه اخلاقهای خاص ریحانه شدم. ریحانه وسواس ذهنی نسبت به خیانت داشت. همیشه من رو چک میکرد و زیر نظر داشت. حتی گاهی به خاطر چند دقیقه تاخیر یا دیر به تماس جواب دادن، با لحن تندی من رو بازخواست میکرد. رفتار و واکنش تندش توی ذوقم میزد اما به خودم میگفتم: همه کامل نیستن که. هر آدمی یک ایراداتی داره. مهم اینه که عاشقشم.
ریحانه نه تنها به دخترها، حتی دوستهای هم جنسم هم حساس بود! ریحانه دوست نداشت به هیچ آدمی توی دنیا، به اندازه اون علاقه داشته باشم! متوجه شده بودم که بیشترین حساسیت رو روی فرهاد داره. میدونست که فرهاد رو خیلی دوست دارم و همیشه روش حساب میکنم. فرهاد هم متوجه این حساسیت شده بود و سعی میکرد تا میتونه بهانه دست ریحانه نده. چون برای فرهاد گاهی تعریف میکردم که ریحانه چقدر حساسه و چطور از هیچی، جنجال و داستان درست میکنه. به غیر از فرهاد، آوا دومین نفری بود که رابطه خودم رو باهاش حفظ کرده بودم. یک نوازنده خوب ویولن که بینهایت عاشق نواختن موزیک بود و برای اجرای کار گروهی یا دو نفره بهش نیاز داشتم. آوا هم مثل من، جدیت خاصی در نواختن موسیقی داشت و به این کار، یک نگاه حرفهای داشت و نه تفریحی. نمیتونستم همچین آدمی رو از دست بدم. هر طور بود آوا رو حفظ کردم و هر بار برای ریحانه توضیح میدادم که فقط و فقط رابطه کاری با آوا دارم. واقعا هم همینطور بود. آوا فقط دوست ساده و همکارم بود. حتی یک درصد هم حس عاطفی و جنسی که به ریحانه داشتم رو نسبت به آوا نداشتم. ته دلم میدونستم که کاسه صبر ریحانه برای حضور آوا در زندگی شغلی من، یک روز پُر میشه. اما فکرش رو نمیکردم که همچین بساطی درست کنه و توی گوش آوا بزنه و این همه بهش توهین کنه.
فرهاد برای آروم کردن آوا، از سالن خارج شد. من هم با عصبانیت و قدمهای سریع از سالن بیرون رفتم و خودم رو به ریحانه رسوندم. ماشینش رو روشن کرده بود تا راه بیفته. نشستم داخل ماشین و با عصبانیت گفتم: میفهمی چیکار داری میکنی؟
ریحانه ماشین رو حرکت داد و با لحن هیستیریکی گفت: فکر نمیکردی امشب دستت رو بشه؟ هان؟
ریحانه به سرعت رانندگی میکرد و مشخص بود که اصلا تمرکز نداره. منطقی نبود که در اون شرایط با هم دعوا کنیم. سکوت کردم و هیچی نگفتم. ریحانه به سمت آپارتمان مجردی خودش رفت. ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد. من هم پیاده شدم. همراه با هم سوار آسانسور شدیم. نگاهش پُر از عصبانیت و حرص بود. بعد از اینکه وارد خونه شدیم،بازوهای ریحانه رو گرفتم و وادارش کردم جلوی من بِایسته. چند لحظه نگاهش کردم و یک کشیده محکم زدم توی صورتش! باورش نمیشد که من زدمش. چون هرگز نزده بودمش. خوب که فکر کردم من هرگز حتی به صورت کلامی هم با ریحانه بد و تند حرف نزده بودم! عصبانیتش بیشتر شد و گفت: به خاطر اون هرزه من رو زدی؟ یعنی اینقدر دوستش داری؟ به خاطر اون کثافت داری گند میزنی به عشقمون؟
ریحانه در بدترین حالت ممکن خودش هم برای من هنوز دوست داشتنی و جذاب و تحریک کننده بود. حس عجیبی بهم دست داد. به خاطر سیلی که خورده بود، نگاهش کمی معصوم شد! اولین بار بود که نگاه معصوم ریحانه رو میدیدم! از چونهش و محکم گرفتم و گفتم: آره اگه دوست داری این رو بشونی، آره به خاطر آوا زدم تو گوشت. اگه دوست داری اینقدر خودت رو دست پایین بگیری و مثل یک مریض روانی، این همه عشق و محبتی که بین ما هست رو نادیده بگیری، آره به خاطر آوای هرزه زدم توی گوشت.
صورت و چشمهای ریحانه به لرزش افتاد. انگار اولین بار بود که توی عمرش، یکی اینقدر رُک و صریح و البته بیرحمانه، باهاش حرف میزد. خواست جوابم رو بده که فکش رو محکم تر فشار دادم و گفتم: مشکل اصلی تو اینه که یک دختر لوس و ناز و تن پروردهای. تا حالا کَسی ادبت نکرده. تا حالا کَسی بهت نگفته که گاهی چقدر بیشعور و نفهم و غیر منطقی میشی. اما من امشب بهت میگم. چون دیگه خسته شدم. تنها آدمی که تو این دنیا عاشقشم، هر روز بهم شک داره و این من رو خسته کرده.
ریحانه دست من رو پس زد. یک قدم عقب رفت. دیگه خبری از اون چهره طلبکار نبود. با بغض گفت: تو واقعا عاشق منی؟
از سوالش عصبانی شدم. نعره زنان گفتم: آره من عاشق توی عوضی هستم. عاشق توی روانی هستم. اما بلایی به سرم آوردی که هر روز آرزو میکنم که ای کاش عاشق تو نبودم و نباشم.
انگار ریحانه داشت تمام تلاش خودش رو میکرد که جلوی من آدم ضعیفی نباشه! با صدای لرزون گفت: یعنی عاشق آوا نیستی؟ هیچ حس جنسی بهش نداری؟ یعنی نشده حتی یک بار هم…
سوالهای تکراری و مزخرف ریحانه، عصبانیتم رو بیشتر کرد. به سمتش رفتم. پالتوش رو از تنش درآوردم و گفتم: باشه اگه دوست داری فکر کنی که برای من فقط در حد یک تیکه گوشت هستی و من به عالم و آدم، حس جنسی دارم، مشکلی نیست. باشه من پسر هرزهای هستم و تو و آوا و بقیه دخترا رو فقط برای ارضا میخوام.
هیچ کنترلی روی اعصابم نداشتم. نمیدونستم دارم چیکار میکنم و چی میگم. ریحانه با تعجب و ترس گفت: داری چیکار میکنی؟
توجهی نکردم و با حرص هولش دادم به سمت کاناپه. مجبورش کردم دولا بشه. شلوارش رو همراه با شورتش و تا زانو کشیدم پایین. ریحانه تقلا کرد که خودش رو نجات بده اما با یک دستم گردنش رو محکم نگه داشتم. با دست دیگهام، آلتم رو تنظیم کردم و کشیدم روی شیار واژنش. هم آلت من راست شده بود و هم واژن ریحانه خیس بود! بدون اینکه پیشوازی و عشقبازی داشته باشیم! آلتم رو یکهو و کامل فرو کردم توی واژنش و گفتم: مگه نمیگی من هرزهام؟! خب تو هم نقش خودت رو داشته باش. همون گوشت بیارزش باش که اصرار داری باشی.
با سرعت و بدون ملاحظه توی واژن ریحانه تملبه زدم. توقع داشتم که جیغ و داد کنه و حتی فحش بده. اما تقلاش، هر لحظه کم تر شد و حتی حس کردم خیسی درون واژنش بیشتر هم شده! دستم رو از روی گردنش برداشتم. هر دو تا دستم رو گذاشتم روی دو طرف باسنش و حالا میتونستم با راحتی و شدت بیشتری تلمبه بزنم. وقتی اولین آه شهوتی ریحانه رو شنیدم، جنون شهوت درونم بیشتر شد. ترکیب عصبانیت و شهوت رو برای اولین بار توی عمرم تجربه میکردم. شاید تبدیل شدن اون ریحانه مغرور و طلبکار، به یک مطیع محض در سکس، این حس جدید رو به من میداد. همیشه فکر میکردم که ریحانه دوست داره حتی در سکس هم مدیریت کنه و تسلط کامل داشته باشه. یک اسپنگ محکم زدم روی بانسش زدم و گفتم: نظرت چیه بیشتر جرت بدم؟
ریحانه بیشتر دولا شد و سرش رو توی کاناپه فرو برد و هیچ جوابی نداد. جنون درونم دوست داشت ضعف ریحانه رو بیشتر ببینه. آلتم رو از توی واژنش درآوردم. با خیسی واژنش، سوراخ باسنش رو خیس کردم. وقتی فهمید میخوام چیکار کنم، خواست بِایسته که نذاشتم. بدون اینکه چیزی بگم، آلتم رو به سختی و با زور وارد سوراخ باسنش کردم. با مشت به کاناپه کوبید و گفت: غلط کردم پوریا! به خدا غلط کردم.
التماسش جنون شهوت من رو بیشتر کرد. آلتم بالاخره توی سوراخ باسنش جا باز کرد و تونستم به آرومی تلمبه بزنم. دستم رو از روی گردنش برداشتم و دوباره بهش اسپنک زدم. ریحانه داشت درد میکشید اما دوباره دست از تقلا کردن، برداشت! سوراخ باسنش، هر لحظه بیشتر جا باز میکرد. ریحانه بعد از چند دقیقه، دستش رو به واژنش رسوند و هم زمان با تلمبههای من، چوچولش رو مالوند! وقتی فهمیدم که داره از درد و سکس لذت میبره، متعجب شدم. این دختر امکان نداشت همون ریحانهای باشه که من میشناختم. همین شوک باعث شد که ریتمم آروم بشه. اما ریحانه که همچنان از لحن صداش مشخص بود که درد داره، به آرومی گفت: تند تر بکن پوریا. تند تر. من جنده تواَم. من دوست دارم فقط جنده تو باشم. هر کاری دوست داری باهام بکن، اما فقط برای من باش.
سرعت تلمبههام رو بیشتر کردم و بالاخره ارضا شدم. این عمیق ترین ارضایی بود که تجربه میکردم. ریحانه هم موفق شد ارضا بشه! ازش جدا شدم و خوابیدم کف زمین. به سقف نگاه کردم و باورم نمیشد که چه اتفاقهایی تو چند ساعت گذشته افتاده. ریحانه هم ایستاد. شلوار و شورتش رو کامل درآورد. با شورتش خودش رو تمیز کرد. کنار من خوابید و سرش رو روی شونهام گذاشت. هم زمان آلتم رو لمس کرد و گفت: عاشقتم پوریا.
دستم رو فرو کردم توی موهاش و گفتم: منم عاشقتم.
به روایت فرهاد
هم زمان با خشک کردن موهام به سمتِ گرامافون رفتم و یکی از حلقههای یادگاری قدیمی رو گذاشتم تا پخش بشه. بعد زیر کتری رو خاموش کردم و یک لیوان برداشتم و یک لیوان نسکافه درست کردم. نشستم پشت میز کارم و مِموری دوربین رو، به لپ تاپ وصل کردم و مشغول ادیت عکسها شدم. به هر عکسی میرسیدم، زوم میکردم و چند لحظه به چهره آوا خیره میموندم. تو عالم خیال خودم بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد. یک شماره ناشناس واتس اَپ به من پیام داده بود: سلام آقا فرهاد، خوبین؟
عکس پروفایلش رو باز کردم. دلم لرزید! آوا بود. یک برگ پاییزی رو گرفته بود توی دستش و لبخند خیلی زیبایی روی چهرهش داشت. سعی کردم حواسم رو متمرکز کنم و نوشتم: سلام آوا خانم احوال شما!
-ممنونم. شمارهتون رو از پوریا گرفتم. می خواستم عذرخواهی کنم بابت خداحافظی نه چندان جالبی که باهاتون داشتم.
+اصلا نیازی به معذرتخواهی نیست. کسی که باید ببخشه شما هستین. من و پوریا باید همچین موردی رو پیشبینی میکردیم و نمیذاشتیم اتفاق بیفته. چون هر دومون ریحانه رو میشناسیم. ریحانه به عالم و آدم شک داره. اگه به اون باشه، پوریا حتی با من هم نباید دوستی کنه.
آوا چند ثانیه مکث کرد و نوشت: بله همون لحظه متوجه شدم. البته قبلا پوریا در مورد مشکلات ریحانه، سر بسته یک چیزهایی گفته بود. به هر حال کاریه که شده. سعی میکنم دیگه در چنین شرایطی قرار نگیرم. دوست ندارم عامل از بین رفتن رابطهشون بشم.
آوا هر لحظه بیشتر از قبل برای من ارزشمند میشد. باطن و مرامش هم مثل ظاهرش عالی بود. یک دختر لطیف و مهربون و منطقی و البته با گذشت. توقع داشتم هر توهینی به ریحانه بکنه اما نگران این بود که رابطه پوریا و ریحانه از بین نره! مونده بودم چی براش بنویسم که نوشت: عذر میخوام آقا فرهاد یک زحمت براتون داشتم. میشه عکس ها رو برام بفرستید؟
+بله حتما اتفاقا الان داشتم روی لپ تاپ نگاهشون می کردم. چشم براتون میفرستم.
-ممنون، پس منتظرم.
چند دقیقه بعد عکسها رو برای آوا فرستادم. چند تا استکیر تشکر ارسال کرد و گفت: وای خدای من، عالی شدن. ممنون…
کمی مکث کردم و نوشتم: من از شما ممنونم. راستش به خاطر حرفهای امروز شما درباره پوریا و ریحانه حسابی سوپرایز شدم. این واکنش شما نشون از قلب پاک و دریاییتون داره. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
آوا چند تا استیکر خجالت ارسال کرد و گفت: اینقدر تعریف نکنین، من خیلی هم تعریفی نیستم…
اون تماس سر صبح پوریا و قرار کافه و اجرا موسیقی و عکس برداری و رفتار ریحانه، همه دست به دست هم داد که من با آوا دوست بشم. دوستی که هر لحظه صمیمی تر میشدیم. اکثر اوقات به صورت چتی با هم حرف میزدیم. گاهی هم حضوری و البته در مکانهای عمومی همدیگه رو میدیدیم. به خودم که اومدم، چهار ماه گذشت! مثل برق و باد گذشت. انگار وقتی آوا بود، زمان با سرعت نور سپری میشد. آوا گاهی قطعات ویولن که خودش نواخته بود رو برام ارسال میکرد. شنیدن قطعهای که آوا زده، تمام وجودم رو بیشتر و بیشتر عاشقش میکرد. اینقدر که بالاخره شهامت پیدا کردم و برای آوا نوشتم: عاشقتم آوا، عاشقتم.
همین بس بود که به آوا برسونم که میخوام باهاش وارد رابطه بشم. استرس داشتم که آوا چه جوابی به من بده. هیچ جوابی نداد! پشیمون شدم و توی دلم به خودم گفتم: گند زدی فرهاد!
چند ساعت بعد آوا آنلاین شد و نوشت: میتونم ازت خواهش کنم چند تا عکس هنری ازم بگیری؟
بدون مکث نوشتم: حتما، چرا که نه.
-کِی بیام؟
+هر موقع راحتی.
-فردا ساعت پنج عصر خوبه؟
+آره حتما.
گذاشتم یک موسیقی بیکلام پخش بشه. میخواستم هیجان درونم رو کنترل کنم. فکر اینکه چه چیزی توی سر آوا میگذره، دیوونهم کرده بود. پشیمون شده بودم که بهش گفتم عاشقتم. اما از طرفی به خودم میگفتم: بهش دروغ نگفتی. بالاخره که چی؟ مگه عاشقش نشدی؟
رو به روی آینه قدی داخل پذیرایی ایستادم و شروع به مرتب کردن لباسم کردم و هر لحظه هیجانم بیشتر می شد. زنگِ خونه به صدا در اومد. با استرس به سمت در رفتم. یک نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. آوا لبخند زنان سلام کرد و وارد خونه شد. هرگز ندیده بودم اینقدر پُر انرژی و پُر نشاط باشه! یک نگاه اجمالی به خونه کرد و گفت: آفرین به سلیقه. چه خونه مرتب و البته چه دیزاین هنرمندانهای.
انرژی مثب آوا به من هم منتقل شد و گفتم: ممنون. چشمهای تو زیبا میبینه.
آوا شال و مانتوش رو درآورد و گفت: خب کجا لباسم رو عوض کنم تا شروع کنیم؟
به درِ اتاق خوابم اشاره کردم و گفتم: میتونی اونجا لباست رو عوض کنی.
بعد از رفتن آوا به داخل اتاق خوابم، یک نخ سیگار روشن کردم و روی کاناپه نشستم. بعد از چند دقیقه، آوا برگشت توی هال. یک پیراهن سر همی تا زانو تنش کرده بود. یک سمت پیراهنش طرح موج دار جذابی داشت. قسمت بالای پیراهنش هم مثل تاپ بود و بدون آستین بود. یقه نسبتا باز که قسمتی از خط سینههاش مشخص میشد. متوجه شدم که زیر پیراهنش، سوتین نبسته.
به من نگاه کرد و گفت: شروع کنیم؟
به قسمتی از هال که مخصوص عکاسی طراحش شده بود اشاره کردم و گفتم: اوکی شروع کنیم.
آوا ویولنش رو از کاور برداشت و گفت: چند تا عکس اول رو طوری بگیریم که مشخص بشه دارم سازم رو کوک میکنم.
به آوا نزدیک شدم تا وضعیتش رو تنظیم کنم. برای تنظیم صورتش، باید چونه و صورتش رو لمس میکردم. هر بار لمس پوست لطیف صورتش، غوغایی تو دلم درست میکرد. در طول مدت عکاسی، نمیدونستم باید به زاویه و نور عکسها دقت کنم یا محو اندام سکسی و جذاب آوا بشم. گاهی احساس میکردم که عمدا ژستهای اغواگرایانه میزنه و متوجه شده که چقدر اسیرش شدم.
عکاسب تموم شد. از تمام حالتها و ژستهایی که آوا دوست داشت، عکس گرفتم. دوربین رو گذاشتم روی میز کارم و گفتم: اول یه چیزی بخوریم و بعد عکسها رو نگاه کنیم.
آوا به سمت میز عسلی رفت. پاکت سیگارم رو برداشت. یک نخ سیگار روشن کرد و نشست. پاش رو روی پاش انداخت و گفت: موافقم.
برای هر دو تامون نسکافه درست کردم. گذاشتم روی میز عسلی. من هم یک نخ سیگار روشن کردم و جلوی آوا نشستم. به آوا خیره شدم. دلم رو زدم به دریا و گفتم: جواب پیامم رو ندادی.
آوا یک پُک از سیگار زد و گفت: کدوم پیام؟
لبخند محوی زدم و گفتم: خودت میدونی منظورم چیه.
آوا هم لبخند زد و گفت: به نظرت عکسام خوب شده؟
لبخندم غلیظ تر شد و گفتم: حرف B روی فندکت باعث میشه که از جواب دادن فرار کنی؟
آوا یک پُک دیگه از سیگار زد و سکوت کرد و به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه، یک نفس عمیق کشید و گفت: یک خونه چوبی و قدیمی داشتیم خارج از شهر. نزدیک دامنه کوه. اسم کوه “آبیدر” بود. نزدیک سنندج! من تک دختر خانواده بودم! مادرم سر زایمان من فوت شده بود و من و پدرم تنها بودیم. پدرم کارگاه ساز سازی داشت و دف میساخت. دفِ پوست طبیعی. پدرم عاشق موسیقی بود. برای همین اسم من رو آوا گذاشت. از بچگی با من موسیقی کار کرد و ترانههای کوردی رو یادم داد. اون موقع ده سال داشتم. پدرم هر روز چوبهای خشک شده را میآورد و کمان میکرد و پوست روی کمانها میکشید. سازهاش معروف بودن و همه به اسم “استاد بارزان” صداش میکردن. دوست داشتم کمک کنم و برای اینکه دلم نشکنه، کارای سبک و دم دستی رو به من میداد. زنجیرهای حلقهای دف رو دسته دسته می کردم و به ساز ها آویزان میکردم. همراه کار، با هم ترانه های کوردی میخوندیم. همه چی بین من و پدرم، رویایی بود. تا اینکه شرکتهای وارد کننده ساز، اینقدر ساز چینیِ ارزون قیمت وارد بازار کردن که کاسبی پدرم کساد شد. درآمد پدرم اینقدر کم شد که زندگیمون به سختی افتاد. تا جایی که پدرم تصمیم گرفت شغلش رو عوض کنه! به من گفت که یک شغل خوب پیدا کرده اما باید مدتی بره سفر. اون موقع نمیدونستم که تصمیم گرفته بره لب مرز و کولبری کنه. چندین بار رفت و اوضاع مالیمون کمی قابل تحمل شد. آخرین بار قرار شد مدت طولانی تری بره. لب حوض حیاط نشست و سیگارش رو بیرون آورد و با فندک نقرهای رنگش، سیگارش رو روشن کرد. مشخص بود از اینکه مدت طولانی تری میخواد من رو تنها بذاره، ناراحته. زیر لب زمزمه میکرد و میگفت همهش چند روزه. از من خواست که به خونه خالهم برم. هفده سالم بود و میتونستم تا حدودی نگرانیهای پدرانهش رو درک کنم. به ش گفتم چشم بابا بارزان تا دلش قرص بشه. پدرم راهی سفر شد.
آوا سکوت کرد. انگار دیگه نمیتونست ادامه بده. اشکهاش جاری شد و با بغض گفت: نمیدونستم که برای آخرین بار میبینمش. کاش میدونستم و با دل سیر نگاهش میکردم. وقتی فندک خونی توی دست شوهرخالهم و صورت گریونش رو دیدم، پاهام سُست شد و نشستم روی زمین. اینقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم.
آوا جوری تعریف کرد که انگار من هم اونجا بودم و دیدم که چه بلایی سر اون دختر هفده سالهای اومد که خبر مرگ پدرش رو دادن. آوا سازش رو برداشت. چشمهاش رو بست و یک قطعه غمگین رو زد. شبیه لالایی بود. ایستادم و دوربین رو برداشتم. من هم نزدیک بود گریهم بگیره. اما انگار برای آروم شدن، نیاز داشتم که از آوا عکس بگیرم. چند تا عکس در اون وضعیت ازش گرفتم. قطعه موزیک آوا تموم شد. دوربین رو گذاشتم روی میز و کنار آوا نشستم. ویولن رو از توی دستهاش گرفتم و کنار گذاشتم. آوا چند لحظه به من نگاه کرد. بعد خودش رو توی آغوشم رها کرد و با صدای بلند گریه کرد. چیزی برای گفتن نداشتم. فقط موهاش رو نوازش کردم.
چند دقیقه از آروم گرفتن آوا توی آغوشم گذشت. صدای گریه ش رو دیگه نمی شنیدم و فقط صدای آروم نفس هاش بود که می شنیدم. دستم رو روی موهاش کشیدم و به نوازش ادامه دادم. عطر یاس موهاش من رو تا آبیدر برد. آوا هر لحظه من رو محکم تر در آغوش خودش میگرفت. بعد از چند دقیقه هم آغوشی، دست هام رو روی شونه هاش گذاشتم و از هم جدا شدیم. صورتش رو بین دست هام گرفتم و اشک هاش رو از روی گونه هاش پاک کردم. به معصومیت چشم هاش نگاه کردم. این بار نزدیک تر از همیشه. لحظه به لحظه اشتیاق ما برای یکی شدن بیشتر می شد. این رو از چشم های آوا می خوندم. پیشونی خودم رو روی پیشونی آوا گذاشتم و با چشم های بسته، صورتم رو روی صورت آوا، حرکت دادم. پوست لطیف صورتش رو روی صورتم حس می کردم. بوسه های کوچیک رو اطراف صورتش نشوندم و هر لحظه لب هام رو به لب های آوا نزدیک تر کردم.اولین تماس لب هام، با لب های آوا، اشتیاق رو در وجود هر دویِ ما شعله ور کرد. هر دو با هم همراه شده بودیم و بوسه، سرآغاز این راه بود..
پایان
نوشته: آقای تنها
وقتی اسمِ “آبیدر” رو دیدم سریع داستان رو باز کردم که بخونم؛ و وقتی اسم نویسنده رو دیدم خیلی سوپرایز شدم.
داستان اونقدر روون و جذاب و گیرا بود که بدون مکث تا تهش رو خوندم. شخصیت پردازی ها حرف نداشت. شخصیت پردازی ریحانه خیلی بی نقص بود. همچین شخصیتی رو دوست دارم و به نظرم خیلی خاصه.
اروتیکش هم که حرف نداشت.
دقیقا از یه داستانِ عاشقانه همچین چیزی میخوام؛ که احساساتم رو قلقلک بده؛ اسم آبیدر و سنندج و حس خوبِ داستان من رو برد به روزایی که هیچوقت فکر نمیکردم تموم بشه…
هه مو ژیانی من بو.
این جمله بدونِ شک قشنگترین جملهی داستان بود. هرچند کوردیِ سنندجی به این غلظت نیست.
و اینکه من و آوا همشهری هستیم!😁
و در آخر، لذت بردم آقای تنها؛ یه لایک ناقابل تقدیمتون❤
هیچکس جان
قطعا کوردیِ ما به قشنگیِ کوردی شما نیست؛ ولی خب بنظرم خیلی خاصه😁
ما میگیم: "اَو تواو زندگی مِن بو"
که خب خیلی به فارسی نزدیکه؛ البته نسبت به کوردی شما؛ به هر حال کوردی شما دلچسب تره😁❤👌
هیچکس گیان
آره داداش ما خرابِ گیانیم😂تو همهی جمله هامون از گیان استفاده میکنیم؛ ولی خب اگه اشتباه نکنم شما به گیان میگید “جیان”.
اقای تنها
سلام
صبحتون بخیر
داستان بسیار زیبا و دانشینی،
خلق کردین.
جز این هم از شما انتظار دیگه ای نمی رفت.
فقط
(لوس و ناز و تن پروردهای)
اگه به جای ناز (ننر) باشه بهتره.
(اینکه پیشوازی و عشقبازی)
پیش نوازی
(عکاسب تموم شد)
عکاسی
( قسمتی از هال که مخصوص عکاسی طراحش شده)
طراحی
این چند نکته ریز به نظرم اومد.
شاد و موفق باشی جونم.
💅💅💅💅💅💅💅
فرحناز ۱۰۱۰
سلام؛صبح تون بخیر 😅
ممنونم از لطف تون و دقت نظرتون
ویرایش داستان با بنده بوده و اشکالات نگارشی که به درستی فرمودین از نگاه بنده دور مانده.
سپاس از تذکر خوب و به جای شما
🌹🙏🏼
داستانی بسیار جذاب و گیرا ، استوار بر پایه منطق و با نثری بمراتب زیباتر. آفرین بر نویسنده و همکارانش که در خلق این اثر زیبا یاری رسان بودند.
اون قسمت از داستان که راجع به ادب کردن ریحانه توسط پوریا بود وقتی عکس العمل پوریا رو در واکنش به ذهنیت متوهمانه ریحانه که پر از الودگی های هیستریکی بود تا انتها خوندم …خیلی جدی و رک و بدور از هرگونه احساس و صفات زن ستیزی باید عرض کنم که وجودم سراپا احساس شعف شد بطوریکه ناخودآگاه بسرعت نور، یاد گویش ستوان کلمبویی بزرگ مرد تاریخ دوبلور رادیو تلویزون و سینمای ایران ، استاد منوچهر اسماعیلی افتادم که در فیلم کلاسیک و جذاب معجزه سیب ، بجای پیتر فالک حرف میزد و هنرنمایی ایشون رو نزد ایرانیها دوچندان کرده بود …و عمل پوریا منو یاد سکانسی از فیلم انداخت که خطاب به گلن فورد گفت … "رحمت به شیر مادرت …حلال حلالت باشه …بعد گیلاس ویسکی رو گرفت دستش و گفت درسته که ترک کرده بودم اما جهنم به افتخارش میرم بالا …قران خدا که غلط نمیشه . " خلاصه تا بخودم بجنبم گیلاس ترکی عرق سگی دستم بود و اول صبحی با گفتن همین جملات به افتخار پوریا رفتم بالا …!
البته یه جایی از داستان ایرادی رو احساس کردم که برام قدری تامل برانگیز بود …منظور قدم زدن پوریا و فرهاد بعد از خروج از کافی شاپ و برداشتن برگ زرد پاییزی از روی زمین توسط فرهاد و ارتباط ان با عکس ارسالی از طرف اوا به فرهاد که برگ پاییزی رو بر روی نیمی از صورتش گذاشته بود…هر چند با عقل ناقص خودم حلاجیش کردم و گذاشتم بحساب دلهای نزدیک ، یا بعبارتی دیگه نشون دهنده دل به دل راه داره و اشاره به یک تفاهم احساسی و قلبی بین طرفین ، هرچند بنظرم اگر خیلی مختصر هم که میشد باید بهش اشاره ای میشد . البته اگر این لحظات بصورت فیلم به رویت بیننده میرسید احساس قلبی فرهاد در واکنش به این صحنه کاملا احساس میشد اما در یک نوشته میتونه مخاطب رو سردرگم کنه چون میدونه بهنگام قدم زنی پوریا و فرهاد ، آوا حضور نداشت تا برداشتن برگ پاییزی رو توسط فرهاد ببینه. بهرحال این چیزی از ارزش های عالی داستان کم نمیکنه و ایشااله که من در ایراد گیری اشتباه کرده باشم . خسته نباشید …موفق و پیروز و پایدار باشید .
دوست پیانیست عزیزم بی نظیر بود😍
خیلی مِلو بود روند داستان و توصیفات در کیوت ترین حالت ممکن
قلمت مانا❤
وقتی دیدم طولانیه
با سختی شروع کردم به خوندن
ولی همون چند خط اول کافی بود تا جذب داستان بشم
چقدر قشنگ و عالی رابطه ها رو توصیف کردین
داستان خیلی زیبا و جذاب بود
منتظر داستانهای قشنگ بعدی هستیم 🌺❤️
حیف نیست این همه هنر نویسندگی رو اینجا استفاده میکنید
خدا کنه ادامه داشته باشه تازه رفته بودم تو حس اقای تنها چرا اخه تموم شد ؟!!
سلام تنهای خسته …
منظور از داستان نویسی به صورت تیمی را متوجه نشدم و مطمئنم که این تشکر و تقدیر، نشان از طبع والا و روحیه ی متواضعانه تو داره، که لازمه ی هر نویسنده خوش ذوق و بی ادعاست…
(اولین دمت گرم رو اینجا بت میدم … و بیشتر از قبل بابت این تقدیر و تشکر، ازت خوشم اومد.)
نام داستان:
دومین دمت گرم همراه با تشویق یک دقیقه ای ایستاده، به احترام مردم غیور کورد و کوه زیبای “آبیدر”، که دیدن و سیاحت آنرا به همه دوستان پیشنهاد میکنم.
قلم:
بسیار روان، روح نواز و پر احساس (سومین دمت گرم همراه با خوردن یک فنجان اسپرسو و کشیدن ۲ نخ سیگار که خیلی بم حال داد.)
داستان:
پویا، سیال، دارای شخصیت پردازی خوب، فضاسازی بجا، پر از آرایه های ادبی و … (چهارمین دمت گرم، همراه با به تعویق انداختن جلسه کاری که ارزشش رو داشت)
امضای پایکار:
اشاره به معضلات اقتصادی و اجتماعی کشور، بیان اعتراض گونه و … که مثل داستان قبلیت، خیلی بم حال داد. به خصوص اشاره به چین و اجناس و متریال چینی.(پنجمین دمت گرم، همراه با شنیدن آهنگ و موسیقی زیبای “چاو که ژال” با صدای استاد شهرام ناظری و کامکارها و چقدر حال دل خوب کن بود)
خاطرات:
کلی خاطره با این داستان برام زنده شد.(ششمین دمت گرم همراه با چند قطره اشک، بابت مرور کلی خاطرات)
به غیر از چند غلط املایی در نوشتار، که اصلا مهم نیست و اشاره بیش از حد به داستان پوریا که با توجه به ابتدای داستان و اشاره به ماجرای فرهاد، زیاد برای من خواننده مهم نبود، ولی خوب بود، آخرین دمت گرم را همراه با کلی آرزوی خوب بت میگم…
با شعری زیبا از شیرکو بیکس، تشکر ویژه خودم رو ازت بیان میکنم:
در برابر باران
شعرم، برایت چتری خواهد شد، در مقابل آفتاب
شعرم، برایت خنکای نسیمی خواهد شد، در سوز سرما
برایت آتشی خواهد شد
و در ژرفای شب چراغ دستانت…
هر وقت که دیدی،
چتر و خنکای نسیمت نبود،
هر وقت آتش و چراغت نبود،
بدان که شعرهایم غروب کردهاند و
من نیز تا همیشه مردهام…!
پایا و مانا باشی …
عالی بود
از داستان لذت بردم
منتظر داستان های دیگه ازت هستم
موفق باشی
پوریا روی کاغذ توی دستش، مشغول برنامه ریزی برای اجرای روز چهارشنبه و آوا هم هنوز نرسیده بود.
دقت کنیم که «بود» فعل جمله نیست و «مشغولِ…بودن» و «نرسیدن» دوتا فعل ماست(مصدر گفتم که فهمیده بشه) فعل اولی که فعل مرکب غیربسیط و فعل دومی یه فعل سادهست و نمیشه اینا رو یکی کرد.
مسیری که با تماسِ صبح پوریا شروع شد.
+الو!؟
-سلام فرهاد خوبی!؟
+سلام و زهر مار. من فقط یکشنبه صبح…
توی نوشتن مکالمات بین دو شخص، اگه میخوایم بصورت دیالوگ و نه بصورت نقل قول توی جمله، بنویسیم. باید روی مشخص بودن صاحب دیالوگها خیلی توجه داشته باشیم. همچین رشته دیالوگ نسبتا بزرگی که نه میدونیم فرهاد کیه و داریم با شک فکر میکنیم نفر دوم پوریاست یا نه، کمی از روون بودن داستان کم میکنه. داستان میره تو بحر سالن تئاتر و قرار و اصلا مجال نمیده بفهمیم فرهاد دیگه کیه و پوریا، شخص دوم این دیالوگه یا نه. خواننده باید صبور باشه تا آخرش بره و اونجا بفهمه. میدونی، خیلی خوب میشد که توی آخرین جملهی قبل دیالوگ، یعنی جملهی «…مسیری که با تماس صبح پوریا شروع شد.» به جای نقطه در انتهاش، دو نقطه ( : ) میذاشتی تا خواننده دیگه کاملا شیرفهم بشه.
نیم بوتهای مشکی، جوراب های مخمل قرمز، دامن چهار خونهی بلند و خاکستری، پالتوی چرم مشکی جلو باز و پلیور یقه اسکی قرمز
من حس میکنم خیلی خُرد شدن تو ظاهر یه نفر و بصورت لیست خرید فروشگاه گزارش دادن جز اینکه خواننده سرسری ازشون میگذره صفای دیگهای نداره. خواننده داره متن رو میخونه و میره و جداً آدم نمیتونه این همه جزئیات نوشته شده درمورد لباسا و چیزمیزاش رو ذهنش تصویرسازی کنه. جزئیات کم و با چندبار تکرار بهجا معجزه میکنه. باعث میشه خواننده تو خاطرش ثبت بشه و تو ذهنش، خودش اونو بپوشونه به کاراکتر داستان و هیچوقتم درنیاره. دقیقا مثل اورکت فرهاد تو داستان آقای تنها!
نیمفاصله کاربردهای مختلفی داره ولی برای شناسه و ضمیر هیچوقت استفاده نمیشه. یعنی «میبینمتون» غلطه و «میبینمتون» درسته. «مشکیش» غلطه و «مشکیش» درسته.
به اون تیکهی شوخی پوریا توی کافه که برسیم دوتا چیز بگم.
پوریا با لحن شیطون و خاصی گفت: هفتاد دویست میشه همون که خیلی درازه؟
کاشکی اینجا مثلا اضافه میکردید در گوش فرهاد میگه. یا مثلا به آرومی میگه. شوخیای به این شکل تو این جو رسمی بین این سهتا یه کم با واقعیت جور درنمیاومد.
از اون لبخندهای نجیبانهای که با آدم حرف میزد و میگفت: من فهمیدم منظورتون چی بود!
راستش دختری که موضوع مثبت هیجده بین دوتا پسر رو فهمیده و روبهروشون لبخند میزنه، لبخندش راستش زیاد نجیبانه…اممم نمیدونم بیشتر مثلا لبخند شیطنتآمیز بیشتر بهش میومد. نجیبانه نمیخوره بهش😅.
اگه سیرداستان آوا و فرهاد رو یه جاده فرض کنیم، پوریا و ریحانه یه خروجی میشن که انگار مثلا یه اسپین آف از این شخصیت مکمل نوشته شده و مثلا آخرشم ربطی به خط اصلی داستان پیدا نمیکنن که بگیم یه پیچشی توی داستان بوده. پایانش هم با یه سکس تهش دراومد و اگه بخوایم روانکاوی کنیم، مشکل پارانویا یا وسواس فکریای که ریشه دوونده تو ذهن شخصی با یه گفتوگوی کوتاه حل نمیشه و اگرم حل میشد اینا این همه مدت نکرده بودن تا درموردش حرف بزنن و با گفتوگو حل بشه؟ میخوام بگم ماجرای پوریا و ریحانه کمی یه لنگ در هوا شد.
اروتیک داستان یهذره حالت چپونده شدن پیدا کرد. از طرفی، انگار وسط داستان فرهاد و آوا، یهو شخصیتو عوض کردن و گفتن خب اینجا یه اروتیک بریم و بعد دوباره فرمونو میدیم دست فرهاد، و از طرفی همین که سکسشون تموم شد پروندهی اینام بسته شد رفت و اصلا مشکل بینشون دیگه واکاوی نشد. بخاطر همین اروتیک داستان احساس به زور چپونده شده توی داستان میده به خواننده.
داستان کمی از کمبود ماجرا رنج میبرد. یعنی آدم تا تهش که میخوند گره و پیچشی که ندید، آخرشم داستان با حالت قابل پیشبینی خودش به انتها رسید. عیب نیستا، ولی مثلا آدم میپرسید آخرش که چی؟ دوتا پسر و دختر با هم آشنا شدن و پسر ابراز علاقه کرد و دخترم بعد از اینکه براش از گذشتهی خودش گفت بهم رسیدن و داستان تموم شد. این وسطم یه سیر سالن آمفی تئاتر هم گذاشته شد که اینا زود بهم نرسن. یعنی ایده یا ماجرای خاصی تو این داستان سیر نکرد.
سوای نقد یا نظر به این داستان، اینو بگم که امممم بچهها، بیدیاسام خیلی مظلومه. مثل امام حسین میمونه. اصلن، اونقدری که تو بقیهی ژانرها نویسندهها نوشتن و داستان به یادگار مونده، بیدیاسام به غیر از چندتا داستان، همهش خلاصه شد توی یه سکس خشن و چهارتا اسپنک. خیلی فراتر از این ـه و حقیقتا بیدیاسام توی این داستان خوب و قابل قبول بود ولی در کل عرض شود که هر سکس خشنی بیدیاسام نیست و هر بیدیاسامی، الزاما سکس خشن نیست.
لایک سی و دوم از آن ماست. حقیقتا قابل شما و این قلم رو نداره. میدونی، بهخاطر همین خوب بودن قلم شماست که آدم هی دلش میخواد غر بزنه به جون نویسنده که چرا فلان چیزش عااالیِ عااالی نبود. چرا داستان از فلان منظر هم بیست و همهچی تموم نشده. درواقع، انتظارمون رو از خودتون بردین بالا پایینم نمیاد. قلمتون مانا، آقای تنها💙
با سلام خدمت شما باید عرض کنم در تمام مدتی که با شهوانی آشنا هستم و داستان میخونم داستانی به گیرایی داستان بالا نخونده بودم من عاشق داستان هایی در این سبک هستم از شما ممنونم دوست عزیز
عالی بود عالی
با سلام خدمت شما باید عرض کنم در تمام مدتی که با شهوانی آشنا هستم و داستان میخونم داستانی به گیرایی داستان بالا نخونده بودم من عاشق داستان هایی در این سبک هستم از شما ممنونم دوست عزیز
عالی بود عالی
لایک ۳۶از طرف بنده برای شما
خوشحالم که هربار تو رو به قلهی موفقیت نزدیکتر میبینم. باعث مباهاته که از روز اول و داستان اولت، فهمیدم چقدر مستعد هستی و چه قلم خوبی داری و اشتباه هم نکردم .هر بار داستان جدید مینویسی از پیشرفتت ذوق زده میشم .
باز هم بنویس عزیزم 😘♥️
لایک بهت🎈
تموم شد؟! 😳 😳
خیلی تاثیر گذار بود. 😂 😂
ولی بی شوخی واقعا حرفی نمیتونم بزنم چون حرف نداشت.
موضوع خوب. متن روان. فضا سازی عالی. پرورش موضوع عالی. متن با این که آرایه های زیادی نداشت اما جذاب و گیرا بود. واقعا عالی بود. 👏 👏
ادامه بده.
داستانتون عالی بود آقای تنها 🌹🌹 لذت بردم واقعا
هر بار پیشرفت می کنین و این نشون دهنده ی استعداد، علاقه و پشتکار شماست :)
موضوع خوب، توجه به جزییات، اروتیک خوب و پایان بندی قشنگ 🌹
خواهش می کنم، من کار خاصی نکردم واقعا 🙈 ممنونم بابت اعتماد شما و انعطاف و انتقاد پذیری تون🌹🌹
همچنان مشتاق خوندن از شما هستم :)
خیلی لذت بردم. مرسی که ازم دعوت کردی برای خوندن داستانت و حس خوبی که داستانت بهم داد و معذرت میخوام که دیر اومدم ❤️ 😎
قشنگ بود ولی سکسش کم این جا داستان سکسیه نه عاشقانه
عاشق قسمت bdsmبودم همیشه دوس داشتم دارم تو زندگی یه دختر مطیع کنارم باشه
قسمت دوش نمیاد
یه عیدی بده
منتظر قسمت بعدی
سلام خدمت همه کاربران و دوستان عزیز و سپاس از ادمین محترم
این داستان حاصل یک کار تیمی هست که تمام نقاط ضعف آن بر عهده بنده و تمام نقاط قوت آن وام دار لطف و حمایت دوستانی است که بر خود لازم می دانم از ایشان تشکر کنم
شیوا بانوی عزیز و گرامی که لطف کردن و با همراهی دقیق بسیاری از نکات رو به بنده گفتن که در واقع داستان در مسیر درست تری قرار گرفت
سپیدِ بانوی عزیز و گرامی که از ابتدای فعالیت بنده مشوق و همراه بودن و هیچ وقت من رو از راهنمایی خودشون محروم نکردند
نگار بانوی گرامی که از داستان کوره یِ چهارم همراه شدند و لطف کردند و نکات مثبتی را در میان گذاشتند
هیچکس عزیز که در اصطلاحات کوردی یاری رسان بود و نکات مثبتی را در میان گذاشت
سخن کوتاه.“آوای آبیدر” تقدیم به نگاه، لذت و اندیشه تان
🌹🌹