اتفاق خجسته

1388/08/17

 

چند هفته ای بود كه سر كلاس آمار نرفته بودم. خیلی دلواپس بودم. بهر حال این درس خیلی سختی بود و قبلا هم یكبار ازش افتاده بودم. وقتی وارد كلاس شدم تازه متوجه شدم كه استادمون چند تا جلسه هم جبرانی گذاشته بود و بنابر این خیلی از درس عقبم. به فكرم رسید هر چه زودتر بهتره یك جزوه از یك جایی گیر بیارم. جزوه پارسال من گم شده بود و گیر آوردن جزوه از دوستان پسرم هم محال بود. باقی پسرها هم مثل من بودند و كمتر توی كلاسها شركت میكردند. در همین فكربودم كه یك دختر خیلی خوشگل اومد و جلوی من نشست. با دقت به جزوه اش نگاهی كردم. هم خطش خوب بود و هم از قطر نوشته هاش معلوم بود كه جزوه اش كامله.
در تمام طول كلاس به این فكر میكردم كه چطور ازش خواهش كنم جزوه شو به من بده تا هم از جزوه استفاده كنم و هم یك طوری باهاش دوست بشم.
در اواسط كلاس یك لحظه اینقدر حواسم به استاد بود كه متوجه نشدم دختر مورد علاقه من از جلوم بلند شد و از كلاس بیرون رفت و یكی دیگه كه از نظر هیكل به اون شباهت داشت اومد جلوی من نشست. در پایان درس وقتی استاد اجازه مرخصی را صادر كرد. من بلافاصله گفتم: عذر میخوام. شما جزوه تون كامله؟
وقتی طرف روشو برگردوند. من شوكه شدم و حسابی حالم گرفته شد. این چرا عوض شده بود؟ این دیگه كیه؟ البته زشت نبود بلكه كمی خوشگل هم بود. امااین كجا و اون تیكه ناب كجا.
دیگه نمیشد جا بزنم چون حرفمو زده بودم. و برای همین جزوه شو گرفتم و اومدم بیرون. به بخت خودم لعنت میفرستادم و به طرف بیرون دانشگاه میرفتم. به فكرم رسید نگاهی به داخل جزوه بكنم. اوه چه خط گندی. مطمئنا امروز روی شانس نبودم. اما خوب چاره چی بود. حداقل یك جزوه آمار گیرم اومده بود.
من توی یك خونه دانشجویی با 3 تا از دوستهای تخسم زندگی میكردم. دوستهایی كه تنها فكر و ذكرشون كیر كردن همدیگه بود. خیلی از این محیط بدم میومد. اما چون مجبور بودم تحمل میكردم. دیگه تا پایان ترم چیزی نمونده بود و نمیشد از اون خونه رفت.
از روی دفتر اون صفحاتی كه لازم داشتم را كپی میكردم ولی چون حوصله نداشتم هفته بعد به كلاس آمار برم و از طرفی میخواستم به شهر خودم برم. چون با دوست دخترم قرارداشتم. از دوستهام خواهش كردم تا دفتر را هفته بعد وقتی من به شهر خودم رفتم به كلاس ببرند و به دختره تحویل بدند. و تازه منت هم سر اون گذاشتم كه آره شاید با هم اینطوری دوست بشید.
بعد از یك هفته كه به خونه دانشجویی برگشتم. دیدم اونها نه تنها دفتر را نبردند. بلكه انداختنش یك گوشه خونه و دفتره هم حسابی پاره شده. هر چی بهشون گفتم چرادفتر و نبردید بدید؟ گفتند مگه ما نوكرتیم. و حسابی كیرم كردند. چاره ای نبود باید خودم دفتر رامیبردم و به صاحبش میدادم. اینقدر ناراحت شده بودم كه نگو. آخه این چه دوستهای بود كه من داشتم.
به كلاس آمار كه رسیدم خیلی خجالت زده بودم. آخه هم یك هفته دفتر و دیر برده بودم و هم دفتره حسابی پاره پوره شده بود. اما اگر میگفتم دفتره گم شده یا هر چیز دیگری میگفتم بدتر بود. سر كلاس هم كه نمیتونستم نرم.
البته به عمد كمی دیرتر سر كلاس رفتم تااستاد سر كلاس اومده باشه و اون نتونه چیزی بگه. در كلاس را باز كردم و دختره تا منو دید اشاره ای كرد. منهم بلافاصله دفتر را كه دستم بود را به اودادم و در آخرین صندلی كلاس نشستم. نگاهی عمیق به دفتر كرد و هیچی نگفت. در آخر كلاس هم سریع بیرون پریدم و گم شدم.
اونروز گذشت. فرداش كه شد. هم خونه ایهام گفتند: راستی مهدی دفتره را دادی یا نه؟
گفتم:آره.
ناگهان همه به هم نگاهی كردند و زدند زیر خنده. حالا نخند كی بخند. تعجب كردم و پرسیدم چرا میخندید كه بابك گفت: توش رو اصلا نگاه نكردی؟
- نه! مگه چیكاركردین؟
- بابا. ما تو اون دفتر یك عالم عكس كیر كشیده بودیم. هزار جاش نوشته بودیم دنبال كس میگردیم. مشخصات كیرتو نوشته بودیم. تو كسخول نگاه نكرده رفتی اونو دادی صاحبش؟
هر چی میگذشت خنده هاشون بیشتر میشد. خیلی حرصم گرفته بود. اون خرابكاریهاشون یك طرف و این كارشون دیگه اعصابمو خورد كرد. برای همین یك دعوای حسابی باهاشون كردم و اومدم بیرون و همش به این فكرمیكردم كه حالا چه خاكی تو سرم ریخته میشه.
هفته بعد سركلاس آمار نرفتم. اما هفته بعدش دیگه نمیتونستم نرم. چون غیبتهام خیلی زیاد میشد. به اجبار راهی كلاس آمار شدم. ولی باز هم دیررفتم تا موقعیكه استاد سركلاس باشه به كلاس برسم. تا به داخل كلاس رفتم. دیدم دختره نگاهی به من كرد و تا من نشستم اونم بلند شد و سریع نزدیك من نشست و روشو برگردوند و به من گفت:آقای... لطفا بعد از كلاس وایستین یك كار واجبی با شما دارم.
آقا منو میگی حسابی جفت كرده بودم و میترسیدم و به خودم گفتم: حتما كارم به حراست میكشه. در تمام طول كلاس اصلا از حرفهای استاد هیچی حالیم نمیشد. نمیتونستم صبر نكنم چون اونوقت ممكن بودبرام بدتر تموم بشه. كلاس تموم شد و من و اون صبر كردیم تا همه برند بیرون. بلافاصله به طرف من اومد.
گفت: آقای... میخواستم باهاتون یك قرار بذارم. البته بیرون دانشگاه.
- خانوم... میدونم در مورد چی میخوان صحبت كنین. ببینیید من میتونم توضیح بدم.
- هیچ احتیاجی به توضیح نیست. امشب ساعت 6 بعدازظهر، كافی شاپ نسترن. چطوره؟ میاین؟
- آخه ببینید....
- شما ببینید. من الآن نمیتونم باهاتون صحبت كنم. دوستهام ممكنه برام حرف در بیارند. پس قرارمون همونجا. قبوله؟
چاره ای نداشتم. بنابراین قبول كردم. و منتظر موندم ببینم هم خونه ایهام اینبار چه خاكی تو سرم ریختند.
ساعت 6 شد. و من سر موقع با یك عالمه فلسفه كه در ذهنم برای تبرئه خودم ساخته بودم سر قرار حاضربودم. كه ناگهان دیدم داره از روبروم بهم نزدیك میشه.
- سلام
- سلام. خسته نباشید.
- نمیخوای چیزی مهمونم كنی؟
- چرا. خواهش میكنم.
و بعد ازش پرسیدم چی میخوره و براش سفارش دادم. چند لحظه در سكوت سپری شد و بعد ناگهان ناغافل پرسید: این چیزها چی بود كه تو دفترم نوشتی؟
- خانوم... باور كنید اونها رو من ننوشته بودم. هم خونه ایهام نوشته بودند.
- آره تو گفتی منم باوركردم.
- به جون مادرم راست میگم.
- پس مادر تو دوست نداری؟
- نه. به خدا چون دوستش دارم میگم.
- اگر دوستش داشتی اصلا به جونش قسم نمیخوردی
- ببینید این یك سو‌ءتفاهمه. خدا لعنتشون كنه. اینها میخواستند اینطوری اذیتم كنند. آخه با من دشمنند.
- چشمهات میگه داری دروغ میگی.
- نمیدونستم چشمهام زبون دارند.
- تو اصلا بدنت حالت عادی نداره. من عكسشو تو دفترم دیدم.
سرخ شدم به دو دلیل. اول بخاطر حرفی كه زد. دوم بخاطر اینكه راست میگفت. دوستهام حسابی عكس و پیشنهاد و چیزهای خیط و پیط براش نوشته بودند.
- میشه از شما خواهش كنم منو ببخشین؟ من به شخصه از طرف خودم و دوستهام از شما معذرت میخوام.
- نه. نمیبخشم. شما فكركردید همینطوری راحته كه هرچی دلتون خواست تو دفتر من نوشتین؟
مستإصل شده بودم. بابا این دیگه كی بود. در چنین موقعیتی بودیم كه ناگهان دختره گفت: آخ.آخ.آخ. دوستهام دارند میان. اگه منو با شما ببینند خیلی بد میشه.
یك لحظه خوشحال شدم كه حتما دیگه بخاطراین مسئله میذاره میره و محاكمه من تموم میشه كه ناگهان گفت: ببینید. بیرون برای من خطرناكه. نمیتونم حرف بزنم. چطوره با هم بریم خونه ما.
خشكم زد. الآن حتما داداشش و باباش تو خونه شون منتظرمنند. سراسیمه جواب دادم: نه، آخه میدونید. من كار دارم.
- بیخود. اگر نیای دفتر رو میبرم حراست و بهشون همه چی رو میگم.
- كسی خونه تون نیست؟
- چرا دو تا از دوستهام هستند. آخه ما هم خونه دانشجویی داریم. خوابگاه نرفتیم.
كمی خیالم راحت شد. حداقل میدونستم كتك نخواهم خورد. البته اگر حرفهاش راست بود. تازه كمی هم خوشم اومد. آخه با چند تا از دخترهای دانشگاهمون تو خونه شون تنها میشدم.
توی راه دیگه در مورد ماجرای دفتر صحبت نكردیم. درعوض خانوم... كه تازه فهمیده بودم اسمش یلداست. فقط از خودش و دوستهاش تعریف میكرد و شروع كرده بودبه پرحرفی.
من هنوز میترسیدم نكنه تو خونه اش قراره چوبی تو كون من بدبخت بره. برای همین ساكت بودم و در نتیجه متهم به بی زبونی و مظلوم بودن شدم.
القصه ما به خونه شون رسیدیم و وقتی یلدا زنگ زد دختری از پشت اف اف گفت: كیه؟
- منم. درو بازكن.
دختره از پشت اف اف در اوج ترس من پرسید: تنهایی؟
- نه. آقای... باهامند.
دیگرمطمئن شدم منتظر من بودند و حتما الآن دارند كیرهای خر را تیز میكنند.
بدجوری میخواستم به خودم بشاشم. باور كنید راست میگم. حتما بعضی اوقات شده از شدت ترس دلتان بخواهد به خودتان بشاشید.
نسبت به بقیه خونه های دانشجویی خونه مجهزی بود. كامپیوتر، تلویزیون رنگی، تلفن و مبلمان چیزیه كه در خیلی از خونه دانشجوییها پیدا نمیشه. روبروی 4 تا دختر ناز نشسته بودم. اونیكه كمتر از همه خوشگل بود همین یلدا بود كه منو به اون خونه آورده بود. نگاهی به درودیوارخونه انداختم. بلافاصله یلدا همه رو برد توی یك اطاق و چند لحظه ای صدای پچ پچشون اومد. بعد از چند دقیقه اومدند بیرون و هر 4 تا جلوی من روی مبل نشستند.
من كم كم داشتم نفس راحتی میكشیدم چون از بابا و داداش و چوب خبری نبود.
یلدا كنار من نشست و گفت: بچه ها نمیدونید چه پسر با نمكیه. انقدر بی سر و زبونه كه نگو.
یكی از دوستهاش گفت: آره.از دفتر تو مشخص بود. باز هم خجالت كشیدم. یلدا شروع كرد به معرفی دوستهاش: این شیماست. دانشجوی سال آخر حسابداری. ایشون هم كه فداش بشم تانیاست. اینم كه اینقدر خوشگله هلناست. این دو تا مامایی میخونند. منم كه میدونی مثل خودت مدیریت میخونم.
و بعد اشاره ای به تانیا كرد و گفت: تانی. برو همون دفتر آمار من رو بیار.
تانیا سریع بلند شد و رفت كه دفترو بیاره كه من تندی گفتم: ببخشین. احتیاجی نیست. من كه معذرت خواهی كردم.
هلنا گفت:اِ. نه بابا. باید ببینیم چی نوشتی. از تجسم بلایی كه قراربود چند لحظه بعد سرم بیاد نزدیك بود اشكم در بیاد. تانیا دفترو آورد و شروع كردند با هم ورق زدن.
- خدامرگم. شیما ببین چی نوشته. من كیر كلفتی دارم و تو رو میكنم.
- وای
- وای
- چه بی ادبه.
این خط حمید بود. میدونستم وقتی میرم خونه چه بلایی سرش بیارم.
- نیگاه كن. چه عكسی كشیده. شما هم چقدر بی ادبین ها!
چند لحظه ای فقط خجالت میكشیدم. اما بعد تازه مخم بكار افتاد. اینها برای چی دارند اینقدر راحت حرف كس كون جلوی من میزنند؟ نكنه امشب یك حال اساسی افتادیم؟ با این فكر انگار برق 5000 ولت به من وصل كرده باشند
منهم به حرف افتادم: این عكس یك عكس هنریه. توش كیر من تا ته تو كون یلدا خانومه.
- نه راست میگین؟
و یلدا جیغ كشید: وای كونم. درد گرفت.
- این كیر و چرا اینقدر كلفت كشیدین؟ مال شما هم همینقدر كلفته؟
- خدمت شما عرض كنم كه نه. یعنی بله. البته نه به این بزرگی ولی خوب یك كمی شباهت داره.
شیما گفت: ببین سینه های اینو چه شبیه كشیده. وای خدا. خوش بحال این دختر تو عكس. آقا مهدی سینه های منو نگاه كنین. چیكار كنم به این اندازه بشه؟
و بلافاصله پیراهن و سوتین خودشو درآورد. دست منو گرفت و روی سینه هاش گذاشت. من شروع كردم به دستمالی و بلافاصله خوردن. در این هنگام اون 3 تا هم كم كم لباسهاشونو درآوردند و بعد یلدا دستشو گذاشت روی كیرم. كیرم خیلی شق كرده بود. سریعتر از اونچه فكرشو میكردم من رو هم مثل خودشون لخت مادر زاد كردند و به هم پریدیم.
چهار تا كس و كون جلوم بود و همشون شدیدا التماس دعا داشتند. هر4 تاهم open بودند و از من كیر میخواستند. بعد از ساكی كه هر 4 تاشون نوبت نوبتی برام زدند. كسهاشونو باز كردند و از من خواستند بكنمشون.
منم شروع كردم به كردنشون. بعد از پایان دور اول كه به هر كدوم نزدیك به 50 تا تلمبه رسید آبم برای اولین بار اومد كه شیما خوردش.
حالا نوبت كونشون شده بود. البته یلدا از كون نداد و باز هم از كس كردمش. ولی وقتی آبم اومد اینبار یلدا خوردش. دیگه نا نداشتم ولی هنوز اونها راضی نشده بودند. تا 4 مرتبه كردمشون و هر بار در آخر یكی از اونها آبم را خورد. بعد از آخرین حال خوابم برد و تا فردا صبحش همونجا خوابیدم.
فردا صبح دوباره من و یلدا با هم آمار داشتیم. بنابر این اون از خواب بیدارم كرد و با هم سر كلاس رفتیم و كنارهم نشستیم. بعد با هم به یك كافی شاپ رفتیم و اونجا بود كه قرار شد هفته ای 3 روز خونه اونها برم. انگار هر 4 تاشون چند وقتی بود دوست پسر نداشتند.
البته من در اصل دوست پسر یلدا به حساب میومدم. وقتی یلدا را به خونه اش رسوندم و به خونه خودمون رفتم. دوستهام شروع كردند كه دیشب چرا به خونه نیومدی؟ دلواپس شدیم و هزار تا دروغ دیگه. میدانستم دروغ میگند. برای همین ماجرا را براشون از اول تا آخر تعریف كردم. در آخر داستان همه دهانشون بازمونده بود و به من نگاه میكردند.
میدونستم دارند به بخت بدخودشون لعنت میفرستند كه چرا اونها نرفتند دفتر رو بدند. حتی یكیشون گفت: چون من فلان عكسو كشیدم منو باید با یكیشون دوست كنی. كه تندی بیلاخ بهش نشون دادم.
از اونروز هفته ای 3 روز و بعد از مدتی هر روز خونه اونها بودم و حسابی میكردمشون. بعد از مدتی دیدم اینجوری نمیشه و كلاً با یلدا و دوستهاش هم خونه شدم. شده بودم مرد 4 تا دختر خوشگل. سال بعد هم با اونها خونه گرفتم. و بالاخره تا پایان دوره دانشجویی با اونها هم خونه بودم. یادش بخیر چه حالی كردیم. هم من و هم 4 تای اونها فقط با هم بودیم و به هم وفادار موندیم.
بعد از اونهم تا زمانیكه اون 4 تا ازدواج كردند باهاشون بودم و تازه در این مدت بعضی اوقات خواهرها و دوستان اونها رو هم كردم.
با اینكه دیگه كم كم به جایی رسیده بودم كه از بس میكردم دیگه نمیخواستم كسی رابكنم. وقتی هلنا كه آخرین نفر بود میخواست ازدواج كنه منو با چند تا از دوستهاش آشنا كرد كه دوباره بساط كردن به راه افتاد.
بله این بود ماجرای واقعی من كه شاید باور نكنید ولی كاملا واقعیه. البته اینم تا یادم نرفته بگم كه بعداز ازدواج اونها هنوز باهاشون رابطه دارم اما دیگه نمیكنمشون.
بلكه باهم رفت و آمد خانوادگی داریم. چون من با دخترخاله تانیا ازدواج كردم. بنابر این با همه به راحتی میتونم رابطه داشته باشم. بهر حال اگر اونروز اون دختر خوشگل اولی با یلدا جاش عوض نمیشد و یا دوستهام میرفتند دفتر رو بدند من هیچوقت اینقدر شانس نمیآوردم و همون اتفاق بود كه اینقدر برای من مفید بود.



👍 0
👎 1
26229 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

262477
2012-12-08 06:31:26 +0330 +0330
NA

کیر اسب آبی تو کونت خالی بند
ادمین این خاطرات بچه جقی ها چیه میذاری؟

0 ❤️