استانبول پر از شهوت (۱)

1401/09/21

از پله های هواپیما سریع بالا رفتم و با تشکر از مهماندارها سریع رفتم تو صندلیم که کنار پنجره هواپیما بود، همیشه دوس داشتم جزو اولین نفرهایی باشم که تو هواپیما میرن، کم کم مسافرا اومدن و دوتا صندلی بغل من هنوز خالی بود کمی که گذشت یک زن و شوهر جوان شماره صندلیهای ردیف منو با تیکتشون چک کردن یکی یود، زن اخمی کرد و به شوهرش غرر زد که فهمیدم دوس داره کنار پنجره بشینه، وسایلاشونو تو قسمت بالا گذاشتن و نشستن، مرد کنار من بود و خانومش اونور و هی باهم بحث میکردن که مرده رو به من گفت ببخشید امکانش هست جاتونو بدین به خانومم، دوس داره کنار پنجره باشه. گفتم : بله چرا که نه
جفتشون ذوق زده تشکر کنان بلند شدند و جامونو عوض کردیم، من جای خانوم نشستم و اون جای من ،بازم تشکر کردن و هواپیما تیک آفشو زد، زنه هم مشغول فیلمبرداری از پنجره بود تا اینکه هواپیما کاملا بلند شد و خانومه گوشیشو گذاشت تو جیبش و مجددا تشکر کرد بعد نیم ساعت شوهره که بین من و خانومش بود پرسید: ببخشید شما چندمین باره میرید استانبول؟
من: معمولا هر سال سه چهار بار میرم
اون: چه عالی، پس اونجا رو خوب بلدید؟
من: خوب خوب که نه ولی یه کم آشنایی دارم
اون: برا تفریح میرید؟
من : نه پخش پوشاک دارم استانبول خرید میکنم و بازار پخش میکنم
اون : با هواپیما جنساتونو میارین؟
من : نه میدم شرکت حمل و نقل میبرن سلیمانیه از اونجا هم کولبر میاره کردستان ، بعدشم برام میارن تهران
اون : چه عالی اونوقت مطمئن هستن ؟
من : اره من خودم کُردم همشون آشنا هستن و البته تضمینیه
اون : عه پس شما کُردی چه جالب راستی یه سوال، برادر خانومم سربازه آموزشیش تموم شده قراره بفرستن کردستان،اوضاعش چطوره خونوادش خیلی نگرانن
من : اوضاع چیش چطوره ، نگرانی واسه چی؟
حالا که زنش داشت حرفامونو گوش میداد گفت : آخه میگن نا ارامه و امنیت نداره
من : این چه حرفیه خانوم اتفاقا یکی از امنترین استانهای کشوره
زن : ببخشید سوتفاهم نشه، آخه ما شیعه هستیم و…
نزاشتم حرفش تموم بشه با لبخند گفتم: بیخیال اینا همش شایعه س چندین هزار خانواده غیر بومی تو کردستان هستن، اصلا این چیزا مطرح نیست و مردمش هم خیلی غریب نوازن، مطمئن باش که برادرتون عاشق اونجا و مردمش میشه و مجبورتون میکنه که حتما مسافرت برید
شوهرش بهش گفت: دیدی گفتم عزیزم جای نگرانی نیس
تو این مدت که حرف میزدیم زنه مستقیم تو چشام نگاه میکرد صورت گرد و سبزه دماغ عمل کرده با چشمای قهوه ای براق به ظاهرش میخورد ۲۷ سالی داشته باشه با شنیدن حرفام لبخندی صورتشو پر کرد و بازم تشکر کرد و از پنجره هواپیما بیرونو نگاه کرد
بعد از صرف وعده غذا مرده ازم پرسید : ما اولین باره میریم استانبول تور گرفتیم یه هتلی به اسم تونا پیشنهاد دادن شما میدونی کجاس؟
اسم هتل برام آشنا بود یه کم فکر کردم تا یادم اومد و بهش گفتم: هتل تونا تو آکساری هست من نرفتم ، ظاهرش که خوب نیس،محلش هم زیاد برای خانواده جالب نیس، برا ماه عسل میخاین برین؟
اون : نه پنج ساله ازدواج کردیم ، ولی اون شرکت میگفتن هتل خوبیه
من : عرض کردم من نرفتم چون از محیطش خوشم نمیاد،شبها پاتوق ارازل و مستها و ادمهای شره
زنه که همش تو چشام زل زده بود دهنش از تعجب وا شد و گفت: ای وای این که خیلی بده شما خودتون کجا میرید
من : من این چند ساله دو خیابون بالاتر از هتل شما یه هتل سه ستاره مرتب و تمیز میرم به اسم هتل آلفا آرامش کامل و سرویس دهی عالی با قیمت مناسب داره
زن : کاش ماهم اونجا اتاق میگرفتیم
من : حالا که رزرو کردین و پولشو دادین امیدوارم اونطوری نباشه که من گفتم
مسیر سه ساعت و نیم تموم شد و همه آماده برای پیاده شدن بودیم، در طول مسیر متوجه نگاههای دزدکی زن شده بودم و لبخندهایی که میزد ، منم به حساب دادن جای خودم و مطمئن کردنش برای سربازی راحت برادرش
وقتی که خواستیم بریم به نشانه احترام گفتم اول اونا برن منم بعد پشت سرشون اول مرده رفت و بعد زنش که متوجه شدن وسایلاشونو برنداشتن زن برگشت از قسمت بالا وسایلارو برداره که نتونست من براش اوردم و هنگامی که دستش دادم یه جورایی دستامو عمدی لمس کرد و برگشت در طول مسیرکه صف شلوغی بود چند بار مکث کرد که از پشت بهش چسپیدم، البته به حساب شلوغی گذاشتم، به هر ترتیب… چمدونامونو تحویل گرفتیم و از فرودگاه خارج شدیم تورلیدرشون که اسم هتل را دست گرفته بود نشونشون دادم و خدافظی کردیم، خودم اومدم پایین و با اتوبوس راهی میدان اکسارای شدیم
فکرم درگیر زنه بود: برخورداش اتفاقی بود یا منظور خاصی داشت؟ در هرصورت اونا که رفتن ولی زنه گوشت خوبی بوو، ازون خونگیای بی حاشیه
بیشتر ۵۰ دقیقه طول کشید تا به ایستگاه رسید،شنبه بود و اون مسیر خلوت بود همیشه شنبه هارو برای اومدن انتخاب میکردم چون روز تعطیل بود و عملا یک روز صرفه جویی بود سمت چپ میدان داخل کوچه کبابیها یه بار قدیمی بود به اسم مترو که پاتوق من بود، مکان خراباتها و لوتیهای قدیم قدمتش بیشتر از ۷۰ سال میشد و همون دکور و فضای قدیمی را داشت میز و صندلیهای چوبی،پوسترهای قدیمی،پیرمردها و جوانهای قدیمی که هرکدام هزاران خاطره در خود داشتند روز اول که رفتم یه لیوان بزرگ آبجو اوردن یک سومشو خوردم وتقاضای ویسکی کردم که گارسون دوبار با تعجب ازم پرسی که ویسکی میخای؟ وقتی که رفت ویسکی بیاره مسئول بار اومد پرسید واقعا ویسکی؟ گفتم : اِوِت یعنی بله با تعجب به گارسون گفت بیاره و بهش گفتم بریز تو آبجو، تو فکر بودم که چرا تعجب میکنن اوناهم متعجب مشغول نگاه کردن من که چطور دوتا مشروب را میکس کردم، البته بعدا فهمیدم این میکس کردنای دیمی مختص ما ایرانیاس، تو ایران من عرق و آبجو هم میکس میخوردم، اونا هم که دیدن ۶ تا لیوان این شکلی خوردم خیلی ذوق کردن و ازون وقت تا حالا پاتوقم همونجاس و جایگاهی برای خودم پیدا کرده م
ساکمو به دنبالم کشیدم و از خیابون دوم گذشتم و کوچه بارک شیبدار پیتزازمانی را طی کردم و جلو مدرسه رسیدم از امتداد مدرسه به بالا به هتل آلفا منتهی میشد، یک هتل جمع و جور و تمیز با سرویس دهی و پرسنل خوب تو خیابون خلوت مرکز شهر که یک بورک فروشی روبروش داشت و بورکهای اعلا میفروخت، اتاقمو تحویل گرفتم و بعد دوش آب داغ ،خزیدم تو رختخوابم ، سه ساعتی خواب بودم چشامو باز کردم هواتاریک بود ساعت ۸ونیم، لباس پوشیدم راه افتادم سمت بار مترو گرسنه م بود ، نزدیکای بار یه کله پزی بزرگ و معروفه به اسم پاچه حسن،سفارش مغز و زبان دادم مساحت کله پزی بیشتر از ۲۰۰ متر که طبقه بالا هم داره و همیشه پر مشتری چهار ردیف عکس در سرتاسر رستوران به دیوارها هست که عکس فوتبالیست،بازیگر،رقاص،حکومتیها و همه آدم معروفهاس که اونجا غذا خوردن، بعد از صرف مغز و زبان با سیرکوبیده مخصوص رفتم تو بار که بازم زیاد تحویل گرفتن، یه دل سیر دواخوری کردم و اومدم بیرون آخر شب طرفای آکسارای محشر کبراس، از زنهای تن فروش و مردهای خانوم بیار گرفته تا مواد فروش و انواع‌خلافها یک ساعتی چرخ زدم و رفتم سمت هتل که متوجه شدم یکی دادمیزنه ببخشید آقا! برگشتم دیدم همون مرد همسفرمه، سلام احوالپرسی کردیم و گفت: حق با شمابود واقعا هتلش افتضاحه به شرکت زنگ زدم و با هزار خواهش قبول کردن هتلو عوض کنند اسم چن تا هتلو گفتن من نمیدونستم کدوم خوبه، هتل شما چی بود؟ من: هتل آلفا . اون: اره آره اونم بود پس میگم همون هتل شما رو رزرو کنن، عجب شانسی که شمارو دیدم
منم که حسابی مست بودم گفتم: آره واقعا عجب شانسی! اون: مشروب خوردین؟ من : آره الان از بار اومدم
اون : عه کاشکی میدونستم باهاتون میومدم البته من مشروب کم میخورم برای اولین بار چی بخورم؟ من: یه آبجو لایت بگیر هم سبکه هم خوشمزه س
اون : پس دوتا بگیرم
من: نه دوتا زیاده یکی بگیر
اون : برای زهرا هم میگیرم ،خانومم
من : بازم دوتا زیاده، حالا هرطور دوس داشتی
اون: راستی من مهدی هستم
من : منم بهروزم
اون : خوشحال شدم آقا بهروز امیدوارم کارمون درست شه ما هم بیایم هتل آلفا
خداحافظی کردیم و تخت تا صبح خوابیدم، بعد از صبحانه بامترو رفتم سمت بازار کارهای جدید را ورانداز کردم و قیمت و عکس گرفتم و حدود ساعت دو برگشتم هتل تا استراحتی کنم و عصر هم برم یه بازار دیگه، تو لابی مهدی و زهرا رو دیدم، زهرا بدون روسری و مانتو کاملا به یک زن دیگه تبدیل شده بود قدش متوسط سینه های ۶۵ و باسن درشت بدون شکم و کمرباریک. موهای بلوطی رنگ که با چشمای قهوه ایش دل هر آدمیو میبرد، منو دیدن خیلی ذوق کردن و اومدن باهام دست دادن و گفتن منتظرن که اتاقشون خالی شه که زهرا گفت: خدارو شکر که با شما آشنا شدیم اون هتل افتضاح بود شب تا صبح صدای بوق و جرو بحث آدما بود، اگه شما نمیگفتین مجبور بودیم این هفته رو اینجا بمونیم
من : خیلیم عالی، اینجارو چی پسند کردین؟
زهرا با عشوه ای گفت: اینجا عالیه واقعا خوش سلیقه این
من : نه زیادم عالی نیس، یه جای معمولیه، چون مرکز شهره و به مترو و بازارهای اصلی دسترسیش خوبه من اینجا میام و بار مورد علاقه م کمتر از ۷۰۰ متر اونوره،
رو به مهدی گفتم: راستی آبجو خریدی؟
بازم زهرا جواب داد: آره دوتا بود پیشنهادتون عالی بود خوشمزه و سبک
من : نوش جونتون
رزروشن هتل اومد و گفت اتاقتون آماده س، موقع تحویل اتاق زهرا ازم خواست که منم اتاقشونو ببینم که قبول کردم و پشت سرشون حرکت کردم ، تو آسانسور که جای چهار نفر بود زهرا کنارمن چسپیده با آیینه و مهدی و مستخدم هتل جلو ما ایستاده بودن چمدونها هم فضارو تنگ کرده بودن طوری که منو زهرا دست و شونه هامون به هم چسبیده بود و آرنجشو به آرنجم میمالید،وقتی از اسانسور خارج شدیم بازم جلوم افتاد و یک بار یهویی ایستاد و کیر نیم شقم به کونش چسپید، یک اتاق معمولی اما بزرگ و ترو تمیز دو طبقه بالاتر از خودم، که خودشون خیلی خوشحال بودن که از هتل قبلی نجات پیدا کردن و بازم تشکر، خداحافظی کردم و اومدم اتاقم حرکات زهرا خیلی ذهنمو مشغول کرده بود مخصوصا اینکه مهدی اصلا حساسیت نشون نمیداد و فقط نگاه میکرد اصلا به قیافه ش نمیخورد این کاره باشه، تو این فکرا بودم که تلفن اتاق زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم مهدی بود : سلام آقا بهروز ببخشید مزاحم شدم، ما تا حالا بیرون نرفتیم به نظر شما امروز کجا بریم، منم سلطان احمد و ایاصوفیه که نزدیک بود را پیشنهاد دادم که پیاده هم برن
شب هم خسته از بازار برگشتم رفتم حموم که بعدش برم بار تو حموم بودم که تلفن زنگ خورد مهدی بود : تشکر کرد بابت پیشنهادش و گفت از بیرون غذا اوردم تشریف بیارین بالا،از من انکار از اون اصرار، قبول کردم و بعد حموم شیک و پیک و ادکلن زده با ذوق دیدن دوباره زهرا و اینکه بفهمم جریان چیه رفتم ، خود زهرا درو باز کرد پیرهن چهرخونه دگمه باز که مشخص بود سوتین نبسته با یه دامن بالای زانو پوشیده بود و با ذوق دستمو فشار داد واقعا تو این لباس جذاب و خواستنی شده بود، رفتم تو مهدی از رو مبل بلند شد و اومد سمتم زیر شلواری و تیشرت راحتی داشت: به به بهروزخان خیلی خوش اومدی
من : آقا مهدی بخدا راضی به زحمتتون نیستم
بازم زهرا جواب داد: چه زحمتی؟ ما مزاحمتون شدیم شما رحمتی
یه پرس بزرگ دونر گوشت با دوتا پیده قاورما سه تا آبجو هم رو میز بود
زهرا برا منم یه شلوارک آورد و گفت: بپوشید راحت باشید
من : ممنونم راحتم بعد شام زحمتو کم میکنم
زهرا : ای بابا چه زحمتی تازه اول شبه
من : شبها میرم بار
زهرا : خو همینجا مشروب بخوریم دورهمیم
من : ببخشید من معذب میشم
زهرا : یا اینکه مارو قابل نمیدونید
من : نه بابا این چه حرفیه ، من ویسکی با چن تا آبجو میخورم اینا خیلی کمه
مهدی پرید تو حرفمون و گفت این که چیزی نیس براتون میگیرم و از تو یخچال یه ربع ویسکی که جزو شارژ اتاق بود درآورد و گفت فعلا با اینا سرکن تا بعد خ
زهرا شلوارکو بهم داد و گفت: امروز برا شما خریدم تمیزه
من : ای وایییی بخدا شرمنده کردین
رفتم تو حموم که شلوارمو عوض کنم اوضاع یه جورایی مشکوک بود ترسیدم خفتگیری چیزی باشن، و تو حالت مستی عکسی چیزی یا دلارهامو بدزدن،چون پنج هزار دلار همرام بود، ولی اصلا به قیافشون نمیخورد،پوشش و زیورآلاتشون با گوشیهای گرون و لبتاپ آخرین مدل روی میز نشون از وضع مالی خوبشون میداد
راستی : من بهروزم مجرد ۳۶ ساله نه قدبلند و هیکل ورزشکاری دارم نه مثل بچه های شهوانی کیرم ۲۲ سانته، قیافه و هیکل کاملا معمولی و وضع مالی متوسط
شلوارکو پوشیدم و اومدم پای میز جفتشون با شیطنت پاهای پرمو منو نیگاه میکردن توجه که کردم پاهای مهدی کاملا صاف و بدون مو بود، لیوانو برداشتم نصف ویسکی و نصف آبجو ریختم اونا هم تو لیواناشون تا نصف آبجو ریختن و لیوانها را به هم زدیم و بالا رفتیم هرکدوم نصف مشروبها رو خوردیم، اونا صورتشون تو هم شد و یه تیکه از غذاهای رو میز را خوردند
زهرا : ظاهرا ویسکی خیلی تلخ نیس که راحت تر میخورین
درب ویسکیو باز کردم بو کشید آب از چشاش اومد و گفت این که اسیده
زدم زیر خنده و یه تیکه دونر خوردم، واقعالذیذ بود یه کم حرف زدیم و بعدش مابقی لیوانها رو بالا رفتیم
مهدی مهندس انفورماتیک بود و زینب ماما بود از حرف زدن و رفتاراشون مشخص بود آدمهای موجه و مثبت جامعه هستن که خواسته بودن یه کم قواعد اطرافشونو زیرپا بزارن و چیزهای جدیدی رو تجربه کنن، ویسکی من و آبجو زهرا تموم شده بود اما نصف آبجوی مهدی مونده بود گفتم: من زحمتو کم کنم که مهدی گفت: ای بابا اول شبه تازه گرم شدیم
من : خب من برم ویسکی بگیرم
مهدی : نه نه اصلا نمیزارم قرار بود من بگیرم سریع شلوارشو پوشید، مانعش نشدم و گفتم: میدونی از کجا بخری؟
مهدی: نه ولی میپرسم
من : نپرس، از مدرسه که رد شدی اون سر کوچه ۵ یا ۶ تا مغازه پایین تر مشروب فروشبه لطفا از همین مارک شیواز بخر
مهدی: بله حتما چیز دیگه ای نمیخاین
من : نه ممنون خودتون نمیخاین ادامه بدین
مهدی: آه آبجو ما هم تموم شده
من: لطفا یه باکس ۶ تایی اِفِس اولترا بیار
مهدی: اونم به چشم
بلند شدم و دست تو جیبم کردم و گفتم: ولی من حساب میکنم
مهدی: این چه حرفیه
که زهرا دستمو کشید که بشینم حرکتش برام عجیب بود انگار میگفت خیلی لِفتش میدی مهدی گفت: الان میام و رفت
من و زهرا تو اتاق تنها شدیم نگاهش کردم چشماش برق میزدنوک برجسته سینه ش از زیر پیرهن مشخص بود ،جرات هیچ کاری نداشتم چون اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم، نصف آبجو مهدی را برداشت و ریخت تو لیوان دوتامون لیوانامونو به هم زدیم و گفت: به سلامتی جفتمون منم فقط تونستم بگم: نوشششش

ادامه...

نوشته: بهروز


👍 48
👎 8
121001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

906365
2022-12-12 01:40:40 +0330 +0330

خوبه ولی یکم دقت کن
اسم دختره رو اول گفتی زهرا به گفتی زینب

منتظر ادامشم

4 ❤️

906387
2022-12-12 05:38:04 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

906390
2022-12-12 06:13:49 +0330 +0330

شناخت خوبی از آکسارای داری و تصویر سازی کردنت از محیط خوب بود. بنظرم یکی از جاذبه های استانبول و محله های دور اکسارای دیدن زنهای سیاه پوسته که اخرشب میان برای جذب مشتری .

0 ❤️

906394
2022-12-12 07:02:20 +0330 +0330

یه جا زدی خاکی
همش زهرا یه جا زینب

0 ❤️

906396
2022-12-12 07:24:01 +0330 +0330

زهرا یا زینب را حتمی کردی، امیدوارم مهدی را هم کرده باشی.

1 ❤️

906411
2022-12-12 10:16:47 +0330 +0330

الان تو خوب، الان تو دوارخور، الان تو اینکاره، بپریم وسط واست دو دسماله چوپی بگیریم نادوروس…

0 ❤️

906417
2022-12-12 12:01:13 +0330 +0330

عجب

0 ❤️

906423
2022-12-12 13:21:21 +0330 +0330

بجز یکی دو تا اشکال جزئی، داستان خیلی خوب و روان نوشته شده. منتظر ادامه اش هستم.

0 ❤️

906428
2022-12-12 14:36:54 +0330 +0330

ترکیه رفتن آنقدر ها هم کلاس و پز دادن نداره، همه فهمیدن رفتی، لازم نیست، این همه نشانی بدی،‌ از فرودگاه تا توالت هتل رو توضیح دادی، بابا فهمیدیم رفتی، دکتر، مهندس، ،،،
ولی این همه نشونی دادن معنی ش این نیست که قصه کردنت رو راست بگی،،، شما ها با افکار مریض و ملجوق خودتون همه زنهای ایرانی رو جنده و شوهراشون رو هم کونی کردید، حتما شوهره رو هم کردی، چون گفتی پاهاش مو نداشت حتما کوووونی بوده،،،

2 ❤️

906432
2022-12-12 16:31:27 +0330 +0330

عالی مینویسی فوق العاده

0 ❤️

906442
2022-12-12 19:41:54 +0330 +0330

من دنبال کارم اگه کاری سراغ داشتی ماهی ۸میلیون بود خبر م بدین

0 ❤️

906443
2022-12-12 19:49:36 +0330 +0330

یه جوری با جزییات از استانبول نوشتی انگار کجا رفتی ،زن همسایه ما شوهرش کارگر ساختمانی روز مزده دو بار تنهایی رفته،

0 ❤️

906489
2022-12-13 02:48:40 +0330 +0330

البته اون ریسپشنه نه رزورشن
درکل خوب بود

0 ❤️

906508
2022-12-13 04:43:18 +0330 +0330

نوشتن زهرا یا زینب مهم نیست چون خواستی اسم‌ها رو عوض کنی و بالاخره اشتباه پیش میاد اما بعضی از حرف‌ها خدایی مختص ایمس!!!
یادمه یه پسری بود که کسی رو نداشت و یه مدت خونه‌ی دوست خانوادگی ما بود ، زن صاحب خونه دیده بود این بنده خدا کسی رو ندارم و لباس‌هاش کهنه شده از شوهره پول گرفته و رفته بود براش لباس گرفته بود. از این طرف زنه می‌گفت بخاطر خدا رفتم براش لباس گرفتم. اما پسره به من گفت : یه چیزی بگم برق از سرت می‌پرونه! گفتم چی؟! گفت
– محبوبه عاشقم شده !!!
– چطور ؟!
– امروز برام هدیه گرفته!
– تورو خدا اینو نگو! چرا اینقدر بی‌جنبه‌ای؟! اون بخاطر خدا گرفته! و …
حالا قضیه بعضی از حرف‌هاییه که نوشتی ، مثلاً تو آسانسور زنش بغل دست من ایستاده بود!
خب تو یه آسانسور کوچیک (به قول خودت چهار نفره!) نمیشه مثل صف مدرسه پشت سر هم ایستاد که!!! در هر حالتی یا سمت چپته یا راست یا روبرو! سمت چپ یا راستت بوده که نوشتی بغل دست من ایستاد! اگه روبروت بود می‌نوشتی زنش دقیقا اومد و روبروی من ایستاد!!!
کاری ندارم زنه این کاره بوده اما خیلی خنده‌داره که این حرکات ناخودآگاه یا ناخواسته و گاها اجباری رو اونجوری تعبیر می‌کنی!
البته گفتم که: فره دیمه!

2 ❤️

906597
2022-12-14 00:27:17 +0330 +0330

اخ آخ منم‌ از هتل آلفا خاطره دارم .‌‌توکوچه آکسارای معروف که‌کوچه ایرانیان . یه هفته موندیم و‌هر شب می‌رفتیم دیسکو با زنم تو همون کوچه.‌هر شب هم انقد زنمو میمالیدن که کوسش خیس میشد‌ .حتی یشب تو‌شلوغیردیسکو دامنشو داده بودن بالاا و چون شورت نپوشیده بود کوس و‌کونشو انگشت میکردن. زنمم تو مستی به همه حال میداد

0 ❤️

911536
2023-01-20 12:29:40 +0330 +0330

تو محض رضای خدا اسم سه تا برند ویسکی و آبجو رو بگو من قبول می کنم جقنامه ت راسته. کسخل آخه یارو بارمن از ویسکی خاستن تو مرتیکه جقی بایپ تعجب کنه ؟؟؟ چرا گوه میخوری آخه ؟

0 ❤️

923495
2023-04-15 03:41:30 +0330 +0330

بنظر‌من داستان جالبیه جدا از دروغ یا راست بودن

0 ❤️