اولین و آخرین داستان

1400/10/18

داستانی رو که میخوام بنویسم ماجرای زندگی حقیقی خودم و عشقمه اگه در مواردی داستان رو نیمه کاره رها کردم دیگه واقعا قادر به تایپ نبودم. اگه کسی از خوندنش احساس ناراحتی کرد من ازش متشکرم وعذر میخوام از همدردی همه ممنونم ( در ضمن از آوردن اسم خود داری کردم…).
جریان از یه مراجعه به واحد ساختمانی شروع شد من که یک جوان 24 ساله و مهندس الکترونیک بودم از طرف شرکت برای نقشه کشی شبکه بندی واحد 18 طبقه ای رفته بودم و …
یک لحظه چشمم به یک پری افتاد(دختری 23 ساله بود) اولش فکر کردم خیالاتی شدم از روی کنج کاوی به تعقبش افتادم که دیدم با چند نفر در گوشه ای بحثش شده قفل کرده بودم که دیدم با صدایی به خودم اومدم : آقا …
وقتی متوجه هنک کردن من شد با لبخندی گفت امرتون. من که تمام وجودم قفل کرده بودم فقط گفتم هان…
گفت اگه کارگر جدیدید ما اینجا به کسی احتیاج نداریم. من که تازه خودم رو جمع وجور کرده بودم گفتم بزرگترون رو می خواستم. با تعجب گفت چی…

دیدم که خراب کردم خواستم درستش کنم که گفتم شما اینجا چه کاره اید. وقتی دیدم دوباره خراب کردم آخه قلبم داشت وا میساد متوجه خنده کارگرا شدم .گفتم اگه ممکنه لطفا یک لحظه .گفت تشیف داشته باشید الان خدمت می رسم دوباره نگاهم نا خوداگاه قفل شده بود که دیدم به کارگرا با باز کردن نقشه یه چیزایی گفت منم از فرصت استفاده کردم حسابی با صد دل دیدمش : درخدمتم .دوباره حول کرده بودم که با لبخندی که دیدم خودم رو جمع کردم وگفتم جهت نقشه برق خدمتتون رسیدم که دیدم زد زیر خنده من که دیگه داشتم میمردم قرمز شده بودم(این خندهش هیچ وقت از یادم نمیره) که با دست جولوی دهنش رو گرفت و ما رو از دیدن این صحنه محروم کرد و گفت : ببخشید

وقتی می خندید دو چندان زیبا میشد…

خلاصه فهمیدم که مهندسه و نقشه ساختمان از خودشه و باباش مالکه بعد با هم جهت آشنایی من از واحدها به هر طبقه سری زدیم و چون سازه در مراحل اولیه بود و واحدها تازه تکمیل و از آسانسور خبری نبود حسابی من حال کردم تازه متوجه شدم تو واحد همکفیم دوباره با لبخندی از برخوردش معضرت خواهی کرد و گفت که دیگه باید بره منم که از دیدن دختری با این مرتبه وطرح وسیع اجرایی تو کف بودم گفتم که اجازه بدید با ماشین برسونمتون که دیدم در پاسخ گفت ماشین همراهشه بعدش با 206 از کنار پرشیام رد شد…
خلاصه تو بازدید بعدی با پدرش هم ملاقات کردیم که دیدم بعد از پوزش از رفتار دخترش در برخورد اول که تازه دو هزاریم افتاد همه چیز لو رفته حول شده بودم که گفت جوونی از این چیزا داره…
با لبخند وسلام دختره منم سلام کردم که دیدم دستش جولومه منم با هاش دست دادم داشتم نگاش میکردم که باباش گفت راحت باشید خلاصه منم نقشه واحدها وجاهایی که باید کار میشد رو علامت گذاری کردم و در آخر کار رو قبل از موعد تحویل دادم که پدرش خیلی خوشش اومد و آدرس رو ازم گرفت که از زحمتم تشکر کنه و دختره هم تا دم در همراهیم کرد و رفتم…
دو شب بعد به خونه اومدم گفتم مامانی مامانی … قفل کردم دختر آرزوهام جولوم بود سلام کرد منم باهاش دست دادم و یه بوس از دستش کردم دیدم دوباره یکی گفت راحت باشید دیدم بله با خانواده اومدن بعد از سلام دور هم نشستیم اینم بگم که پدرم تو سازمانه و مادرم مدیره و خیلی خوش زبان گیر دادنن که برو و شامت رو بخور
وقتی که سیر برگشتم دیدم که بحث تعریف از منه. خودم رو گرفته بودم که مادر گفت: عروسم خیلی سره … من گفتم مامانی … پدر گفت که خانوم مزاح گفتن خودشون گفتن که دخترشون ما رو به زور اینجا کشونده من دیگه دیوونه شده بودم گفتم شوخی بسه من قصد ازدواج ندارم که همه زدن زیر خنده مخصوصا عشق گلم… خلاصه همه چیز به همون شب ختم شد ومن در عین اینکه به خواستگاریم اومده بودن به عشق رسیدم…
همه چیز به خوبی گذشت و من روز از روز عاشق تر دیگه پسر 2تا خانواده بودم و…
ازدواج برگذار شد فاصله کمتر و کمتر نمی تونستم چشم از تو چشمش بر دارم دور و وری هام هم که نمی دونم کی بودن گیر دادنن ببوسش ببوسش … به شب رسیدیم و خلوت. گفت که دارم تو رویا به سر می برم منم که دیگه حالش رو نداشتم ولو رو تخت/ گرما رو حس میکردم نمی تونستم ببینمش عشق بود و عشق. گفتم فقط یک خواهش دارم گفت جون بخواه گفتم جونت مال خودت یه زوری به من بزن که از خستگی مردم با ورتون نمیشه که تا نشست روپشتم و دستش به سر شونه هام خورد پریدم هوا خندید از همنایی که مخصوص چهره ی پریاست و گفت بالاخره برق گرفتت دوباره تکرار شد و من از روی لذت نمی دونم کی خوابم برد…
بیدار که شدم دیدم دستش دور گردنمه با بوسه ای از غنچه ی لبش یواش طوری که بیدار نشه رفتم کنار تازه متوجه شدم که هنوز تو لباس دامادیم چشمم که به اون که خورد دیدم عروس قصه هام روی تخت با لباس عروسه و کت منم روش کشیده زنگ که خورد بازم محرومیت منو گرفت مامانی ومادرش با خنده تو اومدن و گفتن نوش جونت گفتم چی رو

با خنده گفتن خودتی … منم گفتم تحویل بگیرید در و که باز کردم گفتن یعنی خاک حیف که ما جات نبودیم گفتم که خانوما حشری نشید شما خانومید و داماد منم… مامانی گفت که میدونستم بی بخاری ولی نه به این حد … ناجیم گفت که آهای نبینم که عزیزم رو ناراحت کنینا و با بوسه ای تو بغلم جا گرفت بعد کت رو روی شونه هام انداخت و گفت حال کردی منم گفتم ما که فداتیم مامانم اینا صدا شون در اومد که اگه رعایتتون رو کردیم پر رو نشید منم که یک هفته مرخصی بودم گفتم که خانوما درسهاتون رو بدید و ما که رفتیم شرکت هنوز کامل بر نگشته بودم که لباش رو لبام قفل شد و گفت نرو بلندش کردم بعد از یک دور چرخ گفتم دیگه دیونم نکن که از دست میرما و زدم بیرون …
به خونه که رسیدم حالم گرفته شده بود دیدم که بله میز چیده شده و شر شر آب … باورتون نمیشه که چی دیدم زدم به سیم آخر گفتم شکرت خدا چی ساختی گفت چه فایده که به چشم تو نمیاد گفتم که دیگه نذار به جای غذا تو رو بخورم گفت ما که از خدا مونه حمله کردم که در رفت گفتم چیه ترسیدی گفت اگه که میترسیدم که عروست نمی شدم دوباره دور میز رو زد که زنگ خورد گفتم لعنت به هر چی مزاحمه در رو که باز کردم دیدم که بله پدر و پدر شن. ببام گفت که فکر نکنی که نشنیدیم پدر خانوم هم گفت که داشتید گرگم به هوا بازی می کردید یا خونه خالی گیر آورده بودین من به قول خودش گفتم که جونی دیگه که همه زدن زیر خنده …
غروب که شد همه رفتیم سالن که موبایلم زنگ خورد و از طرف شرکت برای رفتن به لندن منتخب شده بودم (چون زبانم کامل بود) که هر چی دلیل آوردم نشد بعد از شام موضوع رو که گفتم از همه بیشتر حال عزیزم گرفته شد و خلاصه قرار شد فرداش راهی سفر یک ماهه بشم شبش به خونه مامانم اینا رفتیم و من طرح ها رو جمع کردم و صبحش بعد از خدا حافظی از همه/ بهش گفتم آهای خیال نکنی که در رفتی بعد از برگشت به حسابت میرسم که گفت از ترست در رفتی پر رو نشو دیگه موبایلوکه رومینگ کردم با خودم بردم و لحظه به لحظه در جریان اوضاع بودم… تلفنی خیلی اذیتم می کرد هر بار که گیر میدادم ای نامرد چرا اذیت مکنی میگفت چون نامردم دیگه…
شب شد و تو فرودگاه بودم که دیدم دریغ از یک نفر که به استغبال بیاد پیش خودم گفتم لابد چون دیر وقته کسی نیومده رفتم خونه در رو که باز کردم چشمم به قبضهایی پشت در خورد شکه شدم … چند بار صداش زدم که دیدم نیست مثل دیونه ها این در و اون در کردم که دیدم داره روبه روم میخنده نفس عمیقی رو کشیدم
و گفتم دختر تو که منو کشتی بازم خندیداز اون خنده ها که صورتش رو زیبا می کرد… و گفت تو که خیلی وقته کشتمی گفتم اه حالا که این جور شد باید تنبیه شی الان خانومت میکنم…
بعد از یه حال اساسی اونم با زیباترین دختر دنیا تازه دیدم که گفت چیزی ندیدی گفتم تورو زد زیر خنده که باید یه چشم پزشکی ببرمت…
خوب که دیدم بله لباس عرسیمون رو پوشیده وحسابی آرایش کرده بود گفتم که اینا الان که خونی میشه یه مرتبه دیدم که تو بغلم شل شد گفتم نازی ترسیدی
گفت که یه چیزی ازت بخوام قبول میکنی جواب دادم تو جون بخواه که گفت جونت مال خودت… با لبخندی گفتم که منتظرم گفت دلم میخواد تو طبیعت این کارو بکنیم که همیشه یادت بمونه جواب دادم کدوم کارو میگی که خودش رو انداخت تو بغلم و گفت امشب رو به حال قناعت کن تا فردا. منم روی دستام خوابوندمش و انداختمش روی تخت قرار شد که مرتبه ای لخت شیم تا ببینیم کی کم میاره و همین طور هم شد که با در نظر نگرفتن کروات و کمر بند و جوراب برای من و در نظر گرفتن تور و تاج برای اون با هم مساوی شدیم کار به جاهای حساس که رسید خواست چراغها رو خاموش کنه که من نذاشتم خلاصه سوتین وشرتش دیونم کرده بود
گفتم که این دو رقم کار خودمه و اونم چشم به شرتم داشت…
تو نخ عروس قصم بودم که خدا چی ساخته سینه های سر بالا لب غنچه ای/ ابشار مو/ چشم های عسلی/ بینی سر بالا و اندام کشده و تن برنزه که گفت خوب چیزی برای خودت هستی تعریف از خود نشه اما منم وزنم 80 کیلو بدنی ورشکار دارم چون 8 سال تخصصی بکس کار میکردم و قد 188 وموهای نسبتا متعادل که همیشه صورتم صافه و بینیمم مثل همهیه پسرا(به کسی بر نخوره) ضایع نیست که بین رفیقا به آلن دلون مشهورم …قفل کرده بودم که گفت هنگت از روز اول بیشتره که گفتم کیه که با دیدنت هنگ نکنه گفت که خیالت راحت تنهاییم گفتم نگو که الان سر میرسن خندید وگفت نکنه بازم خسته ای گفتم نه میخوام این دفعه خستگی تو رو در کنم که گفت پس چرا معتلی نذاشتم بهونه ای جور کنه و در بره انداختمش رو تخت که شروع به لب گرفتن ازش شدم دیدم حشرش زده بالا خواست زیرم جابه جا بشه که نذاشتم و گفتم نوبت کشف اجزات رسیده سوتین سفید ست با شرتش رو با دندان کشیدم که آهی کرد وگفت این جوری دردم میاد گفتم این لعنتی رو تا نبرم ولش نمیکنم که خودش آزادش کرد وای خدا…

تمام بدنم به لرزه افتاده بود که گفت هنگت اساسیه باور کنید گریم گرفته بود جرعت دست زدن نداشتم که گفت یه ماهه که آتیش گرفتم منم خواستم کامل یکیشون رو بخورم که دیدم به محض خوردن زیرم لرزید حسابی با شون حال کردم و لیسیدم که صداش در اومده بود همینطور روی هم بودیم که به شرتم دست زد و گفت: هی یه مرتبه من از تو جلوترم حالا نوبت خودته منم گفتم دوست دارم خودت آزادش کنی که با ناز کردنش تمام بدنم لرزید یه هو گفت ترسیدی چیزی نگفتم فقط آهی از ته دل کشیدم خودش رو درست روش جا داد و با سینه هام ور میرفت منم با لبش . محکم گرفتمش و پستونش رو میخوردم و اونم هی خودش روبه من میمالوند و گفت این از درسهاییه که یاد گرفته گفتم دختر نمی خوای ببینیش که گفت حالا که تمام وجودم حسش کردم میبینمش با زبون سعی به تحریکش داشت و انصافا هم موفق شد و گفت این چقدر بزرگ میشه میگفتنا ولی باور نمی کردم گفتم معلومه خوب آموزش دیدی یه هو کشیدش بیرون و با تعجب به هش نگاه میکرد گفت حیوونی واقعا بزرگه من گفتم حیوونی به تو که چه طور می خوای تحملش کنی انگار که برق گرفتش و رفت عقبو در حین نشستن پاهاش رو تو سینه جمع کرد که این منظره واقعا منو حشری کرد
منم یه هو شرتش رو از پاش بیرون کشیدم و گفتم حالا مساوی شدیم سعی کرد خودشو با پتو بپوشونه ولی من نذاشتم بعدش دوباره تو اون حالت قرار گرفت و …
دوسه باری که برق گرفته بودم اما تا حالا اینطور نشده بودم به خودم اومدم و سعی کردم آرومش کنم با ناز کردن موهاش به اون نزدیک شدم. گفت خیلی درد داره…
با بوسیدن لبش گفتم لذت داره همین. اونم گفت مگه نمیدونی دختری که اظطراب داشته باشه حشری نمیشه پیشش نشستم و سعی کردم با نوازش آرومش کنم اونو خوابوندم و دستم رو زیر سرش گذاشتم گفتم هنوزم باورم نمیشه که به دستت آوردم متوجه شدم سینه هاش سفت شدن مدتی تو این حال بودیم که گفت میخواد به اوج لذت(اورگاسم) برسه و حس همسر داشتن رو بفهمه منم که نمی خواستم بترسه آروم دست به کار شدم با لب گرفتن حس اطمینان رو بهش دادم و برش گردوندم اولش ترسید که می خوام…
ولی وقتی روی پشتش قرار گرفتم و مالشش دادم دوباره شل شد بعد از یه مشت و مال حسابی گفتم دختر خستگیات در رفت که گفت چرا خانومی(مثل مامانی) نمی گی که گفتم اخه هنوز خانوم نشدی…خندید از اون هایی که منو دیوونه می کرد و چیزی نگفت …به رو خوابوندمش و بعد از لب گرفتن پستوناش رو تودست گرفتم چشامون به هم دوخته شده بود یه لرزش ضعیفی کرد و یه بوس ازش گرفتم دوباره خوردنش شروع شد که با آهش همراه بود کارم ادامه داشت تا به نافش رسیدم با اشکی که از گوشه چشمش راه افتاده بود گفت یالا دیگه منم دیوونه کرد نمی فهمیدم دارم چی میکنم رفتم پایین به خودش می پیچید بد جوری خوشش اومده بود به هدف زندگیم رسیدم نمی دونم چی شد که یه بوس کوچیک به هش زدم که پاشو بست دستاش رو گذاشت روش نگاهش کردمو گفتم زن و شوهر از این چیزا ندارن گفت من زن نیستم دخترم…از روی لذت داد می زد …
با لبخندی که بهش زدم پاهاش رو باز کرد و منم کنجکاو به کاووش پرداختم این بزرگترین پروژه عمرم بود… چوچول > لپ > کس > پرده بکارت > آب>>>…
چون خدایش صاف وتمیز بود بد جوری وسوسه می کرد بعد از کلی خوردن با فریاد و ناله و تکون شدید وآهو و اوم به ارگاسم رسید منم کیرم رو به کسش مالدیم و می گفت سوختم فقط روش خوابیدم ولب ازش گرفتم بعد که حالش خوب شد ازم تشکر کرد و تو بغلم آروم گرفت منم که گفتم نا مرد پس من چی که بلند شد اولش خودش رو تمیز کرد و بعد روم نشست/ گفتم باز که داری خودت رو ارضاع مکنی که زد زیر خنده که من نامردم دیگه این دفعه که ترسش ریخته بود خودش رو مماس با من کرد و مستقیم روم نشست که غنچه اش رو حس کردم وای که چه گرم بود محکم بغلش کردم و پستونش رو می خوردم / که گفت بازم که داری منو ارضاع مکنی …
این بار اون سینه هام و لبم رو خورد ومن بی حرکت بودم با دستش کیرم رو لمس می کرد و ما رو حالی به حالی گفت که میشه ببوسمش گفتم مال خودته عزیزم
یه بوس از سرش که کرد رفتم هوا وقتی که خوردش مردم دیگه با عقب زدنش فهمید نباید دیگه ادامه بده وقتی فهمید دارم میام با خوشحالی از موفقیتش گفت که باید به ارگاسم برسم و روم خوابید با عقب و جلو کردن خودش آبم رو در آورد منم چند لحظه محکم گرفتمش که گفت ترکیدم بعد که ولش کردم با تعجب به من نگاه می کرد…
اینو ببین اه چه لزجه خیلی داغه همش رو به کسش مالید و پستوناش و کمی رو مزه کرد…
با هم به حموم رفتیم که بعد حسابی هم رو مالیدیم و یه بار دیگه از خجالت هم در اومدیم واقعا تو رویا بودم بعد که بیرون اومدیم از فرط خستگی هر دومون لبامان به هم دوخته و بدنامونم به هم تا صبح تو آغوش هم خوابیدیم بدون تعارض من از قولم.

صبح با صبحونه خوبش تقویت شدم و قرار شد برای عصر به {طبیعت} بریم چیزی که خیلی انتظارش رو هر دومون می کشیدیم وتا عصر خودمون رو به هم میمالیدیم. کاش که نمی رفتیم…
ساعت 4 راه افتادیم ودو ساعت بعدش به بهشت رسیدیم یه جای توپ و بکر. نهری که خروشش میومد درختایی که سایه انداخته بودن و بادی که توی علفزارمی پیچید وخورشیدی که چشمو نمی زد همه چیز واقعا عالی پیش می رفت …
(از این جا به بعد رو می خواستم ننویسم چون میدونستم حالم بد میشه وچشام گریون در حالی که دستام روی کی بورد می لرزن بد جور یادش افتادم آخه خدا چرا اون…)
صدای ضبط رو بلند کرده بودیم و آهنگ{ قسمت} از حمید عسگری رو گذاشته بودم …

لای درختا بود حس اینکه یه پری تو قاب یه دختر بود بد جورمخمو زده بود …
لباس سر تا پا صورتی پوشیده بود …
گفت که نمی خوای وارد بهشت بشی جوابش دادم بهشت بی حوری درد نمی خوره…
لبخندی زد…

تو علفا پر می زد …

وارد بهشت اون شدم هر چی جلو میرفتم اون دور تر می شد …

بهش که رسیدم لبخندی نصیبم کرد …

گفتم معرکه ای دختر …

نفسام بلند شده بود رو علفا خوابیدیم نفسم که جا اومد گفت حالا وقتشه با بوسه ای دور شد داد زد می خوام زنم کنی بلند شدم گفتم پس کجا در رفتی گفت باید به دستم بیاری توی رودخونه مدوید منم دنبالش …
شرایط بهشت و نزدیکی به خدا و خوشبختی…

چند قدمی فاصله نداشتیم که تو آب افتاد بهش رسیدم طوریت که نشد … نه… بلندش کردم به سمت پرشیا رفتیم در حالی که دستش حلقه دور گردنم و تنش رو دستم بود گفت که اذیت نمی شی گفتم نه اینکه خیلی سنگینی …
هنوز نرسیده بودیم که حس کردم شل شد…

دستاش از گردنم رها شد منم لبش رو بو سیدم و گفتم دیگه لوس نشو…
جوابی نداد …
کمی نگران شدم تکونش دادم …

وقتی فهمیدم موضوع جدیه بد جوری حول کرده بودم اشک تو چشام موج می زد خودمون رو به ماشین رسوندم…

رو صندلی جلو خوابوندمش دندهها رو پر کردم در حالی که با دستم مدام تکانش می دادم از زور اشک جولوم رو نمی دیدم …

به جاده که رسیدیم تا 200 تا پر کرده بودم…از ایست پلیسم رد شدم که یه سمند دنبالم کرد خودمون رو به نزدیک ترین بیمارستان رسوندم در حالی که اون رو تو آغوش گرفته بودم به اورزانس رسوندمش که بلا فاصله به بخش مراقبت های ویژه بردنش خواستم با هاش برم که مانعم شدن مدام خدا خدا میکردم منو به بخش پذیرش فرستادن یارو اصلا عین خیالش نبود و دری وری میگفت که جریان رو اعتراف کنم منم زدم بیرون که گفت هزینتون حالم دست خودم نبود یقشو چسبیدم که مرتیکه زنم داره می میره …

یه پیر مرده سعی می کرد آرومم کنه… دکتر به سمتم اومد که اینجا بیمارستانه و منم ولش کردم و یک چک سفید امضا تو صورتش زدم و گفتم هزینتو بنویس …

پلیسم سر رسید که راننده یه پرشیا خودمو که معرفی کردم منو از پشت گرفتن منم یه مشت راست تو صورتش خوابوندم که ولو شد در ماشینو بستم همه جمع شده بودن …

سربازه ایست داد و من بی خیال رفتم تو… گریم راه افتاده بود با خدا خدا عرض سالنو میرفتم دیگه داشتم دیونه میشدم تازه یادم اومد که باید خبر بدم که کجاییم…

نیم ساعت بعد با اسلحه در حال بازداشت بودم که سر رسیدن … چی شده جریان چیه ماشینو چرا دارن میبرن و…

منم مقاومت می کردم که حکم بازداشت ندارید و قاضیکشیک همراتون نیست. اون مامور که زده بودم از راهنمایی بود وبنده خدا که جریان رو فهمید و علت سرعتم و درگیری با خودش چون پدر به اون گفته بود اگه خودت این شرایط رو داشتی چی میکردی ضمن عذر خواهی شخصی از من رظایت داد و بازداشت منم منتفی شد…

همه که حالم رو درک می کردن چیزی نمی پرسیدن … پدر خانومم سعی داشت آرومم کنه که چیزی نیست یکم حالش بد شده و …

{ادامشو با گریه و خون دل مینویسم چون فقط این می تونه ارومم کنه}

علت رو تومور مغزی تشخیص دادن دکتره مستقیم به خودم گفت دیگه نای ایستادن نداشتم شونم رو گرفت :خیلی پیشرفت کرده کاری از دست ما بر نمیاد خدا صبرتون بده…
داغون شدم گوشه ای نشستم و دو دستم نا خوداگاه رو صورتم قفل شد …
با هزار بد بختی رو سرش رفتم تاریک و روشن بود… فقط دستش رو گرفتم و گریه کردم …
می خواستم تا ابد اونجا بشینم تختش رو خیس کرده بودم …
فهمیدم که چشاش بازه از دیدن من انگار که همه چیز رو فهمید …
اکسیژن رو کنار زد و لبخندی به من…
نمی تونستم تو این حال بمونم اشکهامو پاک کردم ولبخند تلخی بهش زدم که هق هق گریم راه افتاد …
چشامون تو چشای هم قفل شده بود که نتونستم خودمو نگه دارم از ترس اینکه گریم رو ببینه رومو برگردوندم شیون پشت درحالم رو بدتر میکرد…

با نوازشی به دستم عشق رو از چشام تمنا میکرد …

دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم داد زدم خدا …

اخ که چه پشیمونم منو که میخواستن بیرون کنن نذاشتم اما با آمپولی نفهمیدم چی شد…

به هوش که اومدم همه رو سرم بودن و کیلویی به من وصل تا چشام باز شد منو تو آغوش گرفتن و با شیون گفتن که همه چیز تمام شد …

بلند شدم…

واقعا دیونه شده بودم گفتم کجاست داد زدم کجاست… از زور گریه جلومو نمی دیدم…
تو آغوش باباش بودم که با گریه میگفت خودت رو کنترل کن…

سرد خونه بودیم …

بالای سرش بودم جرئت کنار زدن پارچه رو نداشتم …

گفتم که میخوام تنها باشم ولی توجهی نکردن داد زدم میخوام تنها باشم…

دستام رو پارچه می لرزید…

اونو که کنار زدم خدا حدا میکردم که اون نباشه…

سیل اشکام راه افتاده بود…

مثل این که خواب بود ولی یه خواب عمیق چشماش بسته بود لبخندی گوشه ی لبش نقش بسته بود …

دوباره قفل کرده بودم ولی این بار دیگه رفع شدنی نبود …

با تمام وجودم توی آغوش گرفتمش بدنش سرد بودصدای گریه هام بلند شده بود بد جور میلرزیدم …

درآهسته کنار رفت صدام زدن/ داد زدم که میخوام تنها باشم …

بالا رو نگاه کردم: آخه خدا چرا اون با تمام وجودم فریاد زدم …

پدر دستش رو شونم بود دیگه باید بریم گفتم که تنهاش نمی زارم دستش رو کنار زدم دوباره اسرار کرد ولی مگه میشد …

گفتم دیگه نمی خوام این جا بمونه توبغلم گرفتمش و بلندش کردم …

از جلوی همه رد شدم رو صندلی جلو ماشین بابا گذاشتمش یارو داد زد کارهای ترخیص که گازش رو گرفتم …

نمی دونستم کجا برم جولوم رو نمی دیدم تمام حواسم به اون بودمدام تکونش می دادم سرش روی شونه هاش رها شده بود …

موبایلم دائم زنگ میخورد که پرتش کردم بیرون …

به محلی که آرزوش رو داشت بردمش بهشت خودش …

درها رو باز کردم رو دستام گذاشتمش حرفهای دلمو بهش می گفتم …
پاک اومد وپاکم رفت…
به غروب زل زده بودم داغم رو تازه تر می کرد…

اخرین بوسمو از لبهاش گرفتم بد جوری دوباره گریم گرفت…

نمی دونم با چه حالی به خونه برگشتم وساعت چند شده بود …
روی تخت خوابوندمش مدام موهاش رو نوازش می کردم اختیارم دست خودم نبود سرم رو روی سینش گذاشتم زدم زیر گریه …
تلفن زنگ خورد باید خبری میدادم پدرش بود از حالم پرسید که گفتم خوبم گفت که تا صبح کسی مزاحمتون نمیشه …
تمام طول شب رو مدام نگاهش میکردم دستش رو میفشردم صداشمی زدم تکونش میدادم و هر مرتبه بدتر از پیش گریه می کردم …
صبح که شد دیدم رو سرم اند تو آغوش گرفته بودمش همه یه طوری می خواستن آرومم کنن …
مقدمات رو انجام داده بودن

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …

نوشته: 30WEi


👍 3
👎 4
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

852185
2022-01-08 01:26:16 +0330 +0330

دختره با بابا وماماتش اومد خواستگاری تو به حق چیزای نشنیده تو مطمعنی مهنتسی انشات ونوشتار که صفره بچه ابتدایی ها از تو بهتر مینویسن صنعتی وسنتی وبا هم زدی سیم کشی کونت سوخته

1 ❤️

852192
2022-01-08 01:41:18 +0330 +0330

همه کستان نویس شدن همه بجان خودم شیشه میزنید همتون

2 ❤️

852246
2022-01-08 05:47:30 +0330 +0330

با اجازه من برم بخوابم .هر کی فهمید این مهندس الکترونیک چی نوشته لطفا یه عدد
آی سی آپ آمپ و دو عدد ترانزیستو را بصورت دارلینگتون ببنده و یکعدد دیود شاکی را هم ببندند تنشون بعد توسط یه آیسی ۵۵۵ یه مدار فلیپ فلاپ درست کنه و کل مجموعه را بفرسته تو کوس نویسنده مطلب .

3 ❤️

852303
2022-01-08 15:06:52 +0330 +0330

واقعاً که ، می خوام فحش بدم نمیشه ! ولی من ر…دم به سر در اون دانشگاهی که به امثال شما مدرک مهندسی میده ! البته اگر راست گفته باشی و واقعاً مهندس باشی اونم از نوع الکترونیکش . آخه مگه ممکنه کسی تحصیلات آکادمیک داشته باشه و املاء و انشاء اش در حد اَکابر !!! تازه زبان انگلیسیش هم کامل باشه لندن هم بره واسه ماموریت کاری ! یعنی خاک سیاه بر سر امثال ما واقعاً !
چند نمونه بارز از اشتباهات ( البته از کوچیکاش صرفنظر کرده ام ) :

  1. به تعقبش افتادم
  2. بزرگترون رو می خواستم
  3. تشیف
  4. معضرت
  5. جولومه
  6. استغبال
  7. معتلی
  8. اظطراب
0 ❤️

852315
2022-01-08 17:49:32 +0330 +0330

خودتم خوندی پسر خوب این نوع موادی که میزنی بهت نمیسازه توهمت میبره بالا در هر حال کیرم تو دهن‌ تو و کون عشقت

0 ❤️

852496
2022-01-09 19:53:36 +0330 +0330

اگه واقعا راست باشه خدا صبرت بده

0 ❤️

861151
2022-02-26 23:03:13 +0330 +0330

عالی بود دلم کباب شد😭 😭

0 ❤️