بالاخره به عشقم رسيدم (1)

1393/05/19

دو جلسه دیگه بیشتر نمونده بود که ترم سوم هم تموم بشه و، بره!
ترمو نگفتم! صدفو گفتم!
واقعن دختر خوشگلو مهربونو دوست داشتنیو آرومی بود، گه گداری با هم صحبت میکردیم
و طبق آدابو رسوم دانشگاه هم، چندباری هم ازش جزوه گرفتمو جزوه دادم
ولی این زبون وا مونده نتونسته بود اون چیزی رو که همیشه تو تنهاییام با خودم تکرار میکردم که دیگه این دفه بهش میگمو، بهش بگه!
یادم نمی ره! اولین روزی که رابطمون سر گرفت سر کلاس ریاضی مهندسی بود
کلاسمون پسرونه بود ولی به هر دلیلی که بود، استاد بهش اجازه داده بود که بجای کلاس خودش، اینجا بیاد…
من ردیف دوم از جلو میشستم، اونم همیشه ردیف اول میشست!
هیچ وقتم جاهامون ثابت نبود، بعضی موقه ها پیش میومد که صاف میشست جلوم
خلاصه، انتگرالا که تموم شد، همین که استاد رفت، یهو برگشت گفت:“ببخشید! شما جزوتون کامله؟ من دو جلسه ی اولو نبودم، بقیه رم هیچی نفهمیدم، فقط از رو تخته کپی کردم!”
منم یه پسر استرسی شدید، خیر سرم مثلن 20 سالم بود!
چون قرار بود با دوستام ناهار برم بیرون (جمع پسرونه) گفتم:“بله دارم! اتفاقن کامله فقط چون دوستام منتظرن که باهاشون برم ناهار، این جزوه دستتو بمونه، جلسه بعد ازتون میگیرمش.”
گفت:“نه! کپی میگیرم بهتون بر میگردونم، فقط…”
میدونستم بالاخره برای پیدا کردن همدیگه که بتونه جزوه رو برگردونه، قاعدتا چارتا چوبو یه کبریت نیاز نداره که از وسط دانشگاه آتیش روشن کنه و علامت بده به من که من فلان جام بیا جزوتو بگیر، جفتمون به شماره موبایل هم احتیاج داشتیم!
خوشبختانه استرس بیخودمو قورت دادمو گفتم:“پس میخواین که شمارمو یادداشت کنید، هر وقت تونستید بهم بگین که بیام جزومو بگیرم…”
شمارمو بهش دادمو با اون صدای قشنگش پرسید:“ببخشید، من اسمتونو نمیدونم! چی صداتون کنم!؟”
گفتم:“من اسمم سیناس. شما اسمتون صدف بود، درسته؟”
یه خنده ای کردو همینجور که سرشو انداخته بود پایین که اسممو تو موبایلش بنویسه گفت:“بله.”
خدافظی کردمو رفتیم…
این شروعش بود
روزها گذشتو این دختر با رفتار و منشی که داشت، توجه منو خیلی به خودش جلب میکرد!
لباس پوشیدناش در عین سادگی ولی برای من واقعن جذاب بود
صورتش! اصن از اونایی نبود که هزار رنگو لعاب میذنن به صورتشون که بگن آهای ملّت منو ببینید!
عالی بود
عالی
اون قد توجهم بهش جلب شده بود که از صد متری میتونستم حضورشو احساس کنم
جچوری؟
با دیدن کفشش
با دیدن سایش رو زمین
ظاهر متفاوتش
این دختر همه چیزش برام متفاوت بود

دو ترم دیگم گذشتو
با خودم میگفتم که اگه بهش نگم دوسش دارم، از دستم میره!
واقعن دوسش داشتم، تو این مدت با هم واقعن دوست بود
دوست واقعی
ینی همیشه هر کاری میتونستم براش انجام میدادم
اونم خیلی باهام صمیمی شده بود
کلی تو این فیس بوک و sms با هم حرف میزدیمو فرتو فرت بهم می گفت “دیوونه ای تو”
ابراز احساسات میکردو منم اکثرن میگفتم مرسی و بعضی موقع هام متقابلن به اونم ابراز احساسات میکردم(که خیلی سخت بود)
ولی اصلن زبونم باز نمی شد که برگرده بهش بگه، صدف عزیزم، دوست دارم! عاشقتم! بابا…میخوام همیشه وقتمو با تو بگذرونم!!!

تا اینکه یه روز پر از هیچان که خودمم نمی دوستم چی در انتظارمه رسید!
سر کلاس زبان تخصصی بودیم که وقتی کلاس تموم شد، قرار بود بشینیم تو کلاس کتابشو کامل کنه و بعدم بریم باهم تئاتر

کارمون که تموم شد، هر دومون خوشحال از اینکه قراره زمان زیادی رو با هم بگذرونیم، کیفامونو انداختیم رو دوشمونو با لبخند، تو چشمام نگاه کردو گفت:“خب دیگه…بریم.”
منم با خودم پول آورده بودم که بالاخره آدم وقتی مهمون داره، باید شعور مهمون داری هم داشته باشه
ول خرجی که نه، ولی تا حدودی باید پول داشت
ولی مگه صدف میذاشت من زیادی خرج بکنم!!!
از بس که دختر ماهی بود این بشر!
اینجور وقتا شعارش این بود “دَنگی-دُنگی، دوستی پایدار!”
قافیم نداره ولی خودش خیلی اینو خوب میگه :D
راه افتادیم
خدارو شکر اونم مث من اهل قدم زدنه
اهل خرج زیاد نیست، تا بتونه سعی میکنه پیاده اینور اونور بره تا با تاکسی
البته مترو هم زیاد استفاده میکنه!
و خدارو شکر چون خیلی باهم smsو حرفو اینا داشتیم، تنها دختری بود که میتونستم خیلی خیلی راحت باهاش حرف بزنم! و از این بابت واقعن خوشحال بودم…
یه کم درباره برنامه ای که توی تالار استاد سمندریان قرار بود بریم ببینیم حرف زدیمو سر راه من دوتا شیرموز شکلات خریدم (البته قول گرفت که توی تئاتر خودش خوراکی بخره) و در حین خوردن، یهو بحثی رو که همیشه آرزوم بود بگه، پیش کشید!!!

صدف:“سینا؟! چرا من اینقد از تو خوشم میاد؟!”
من:"بس که دیوونه ای دیگه! دیوونه نبودی که با من نمیومدی این همه راه تا اییستگاه مترو پیاده بریم که! :D "
صدف:“هه! آره در دیوانگی تو که شکی نیست، ولی جدن! احساس میکنم خیلی با بقیه فرق داری! میدونی! روت میشه کلی حساب باز کرد!”

منم که درسته گفتم زبونم باز شده بود، ولی هنو خجالتی بودمو اونم کلی داشت منو زیر خجالت له میکرد!!!
البته کیه که وقتی ازش تعریف میکنن خوشش نیاد :D

گفتم:“خب چی بگم! ماییم دیگه!!! تفاوت را احساس کنید!”
صدف:“نه جدی میگم! تا بحال خودت فک نکردی که اینقد صاف و صادق بودن کار دستت میده؟ خیلیا جنبه ی محبت کردنو ندارن!!”
من:“خب دیگه من سعی میکنم خوب باشم، هرکی هرکاری دوس داره بکنه. من که صدمه ای نمی خورم”
صدف:“از کجا اینقد مطمئنی؟!”
من:“چون اونایی که منو میشناسن میشن مدافع من! من الکی این همه اعتمادو که به خودم جلب نمی کنم! جلب اعتماد همیشه میتونه منو در مقابل آدمایی که سوءاستفاده می کنن حفظ کنه”

خودمم میدونستم دارم یه کوچولو چرتو پرت میگم ولی خب یه جوری جمش کردم!
رسیدیم به یه پارکی! خلوتتتتتت
مورچم کفش راه نمیرفت چه رسد به پرنده!
گفت بریم بشینیم باهات حرف دارم
منم همیشه تشنه ی شنیدن صداش بودم، تشنه ی این بودم که بهونه ای واسه حرف داشته باشیم که بتونم تو چشمای قشنگش نگاه کنمو گوشمو با تنین گرمی که از تو حنجرش میومد بیرون پر کنم!
رفتیم نشستیم
چن لحظه ای با یه حالت سوالی به چشمام نیگا میکرد!
انگار داشت منو سبک سنگین میکرد که ببینه حرفشو بزنه یا نه
گفت:"-سینا؟!"
گفتم:"=جانم؟"
-یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
= چرا من باید از تو ناراحت بشم آخه خل چل :D ?

  • خب خوبه. این دیوونگیتم به یه دردایی میخوره. پس بگم دیگه؟
    = بله بگو
  • سینا…خیلی پسر خوبی هستی!
    = مرسی. از تو که بهتر نیستم، تازه نصفشم از تو یاد گرفتم
  • نه… ینی منظورم اینه که … چجوری بگم؟!
    = O.o

میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه، ولی من اصلن جرأت اینو نداشتم که حرفشو کامل کنم، منم مث اون دستو پامو گم کرده بودمو خجالت میکشیدم!
من حاجو واج اونم هی از حرف اصلیش طفره میرفت
یادم نیست چجوری حرفشو تموم کرد، فقط میدونم اونقد پیچوندیم همدیگرو که آخرش یه جوری پاشدیمو رفتیم سمت همون برنامه ی تئاتر

تا اونجا همش تو فک بودم که اگه میگفت من قش میکردم یا نه؟
بعد گفتم ممکن بود حالش ازم بهم بخوره چون مرد قویی نیستمو قش کردم
بعد گفتم خاک توسرت سینا، د بنال دیگه، بگو دوسش داری، نذار این قد خود خوری کنه عشقت، د آخه مشکلت چیه تو!؟
ولی نمی شد، اصلن نمی تونستم به زبون بیارم! نمی دونم چرا!
خلاصه رسیدیم تئاتر، تازه همه رفته بودن تو و منو صدف عزیزم آخرین نفرایی بودیم که رفتیم تو
اون شب کلی خندیدیم، اشک از چشو چالمو سرازیر شده بود
یه دونه پاپکورن هم گرفت خوردیم که واقعن در کنار صدفم خیلی بهم مزه داد!
تئاتر تموم شدو رفتیم توی محوطه ی بیرون سالن یه قدمی بزنیمو بعدش بریم خونه
رفتیم نشستیم رو یه نیمکتی که تقریبا لای شاخو برگ درختِ پشت سرش پوشیده شده بود!
ینی خودش تا اونجا رفت و گفت بشینیم
گفت:“سینا! یه لحظه هیچی نگو! فقط ساکت بشینو تو چشام نیگا کن، بذا میخوام ذهنتو بخونم!!”
منم که از خدام بود! نگاه کردن تو چشمای صدف عزیزم! وااااااااای که هیچی بهتر از این نمیشه
قشنگ یه ربع نشسته بودیم عین این دیوونه ها که به یه جایی خیره میشن، تو چشمای هم خیره شده بودیم!
من که تو کانونی چشمام پارتی بود!
دوتاییمون روبه روی هم نشستیم
یه پامون خم روی نیمکت روش نشسته بودیمو اون یکی پامون رو زمین

تا اینکه یهو چندتا پلک زدو یه نفس عمیق کشیدو
اومد جلو، با دستاش صورتمو نگه داشتو لبمو بوسید!!!

چشامو بستمو
کاملن خشک شده بودم داشتم ذوب میشدم
هم از گرما هم از خجالت
یه عرق سردی درون بدنم کردم!
قلبم داشت میترکید
دلم قیلی بیلی میرفت!
تکیمو دادم به نیمکتو صورتمو تو دوتا دستم گرفتمو سرمو گرفتم پایین
به معنای واقعی، بند بند وجودم داشت از هم جدا میشد!!!
صدف، عشقمم کنارم نشسته بود!
داشتم قلبمو بالا میووردم!!!

چن دییقه ای گذشت تا این کولاک درونم آروم شد.

خیلی خوشحال بودم، خیلی که مال یه ثانیشه، ولی خیلی خوشحال بودم که بالاخره صدف من، عشق من، جون من، این کارو کرد!

سرمو که آوردم بالا
همون حالتی که نشسته بود، دستاشو، کاملن صاف گذاشته بود رو ساق پاش طوری که کاملن سیخ نشسته بود
صورتش کاملن آروم بودو چشماش اشک داشت
از گوشه ی چشم راستش یه قطره اشک افتاد پایین!
منم نا خود آگاه اشکم داشت میومد!
دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم
گرفتمش تو بغلمو زدم زیر گریه!!!
نمی دونم چن بار ولی تا میتونستم گفتم چقد دوسش دارم، چقد دیوونشم
خودمو سرزنش میکردم که این همه مدت نتونستم حرف بزنمو همش نگران بودم از دستت بدم و کلی با حرفام خودمو خالی کردمو با اشکام مقنعه شو خیس!
خیلی احساس خوبی داشتم اون موقه
نامرد خیلی زورش زیاد بود، منو سفت سفت چسبیده بود
حرفم نمی زد
فقط داشت گریه ی هق هق دار میکرد و بیشتر منو دیوونه میکرد!

وقتی آبقورمون تموم شد، صورت من که پف کرده بود، صدفمم که دماغش شده بود عین یه توت فرنگی وسط یه کاسه بستنی وانیلی :D
از فیلم هندیی که بازی کردیم خنده مون گرفته بود از طرفی هم خیال منم راحت بود که بالاخره تمومش کردمو صدف عزیزمو مال خودم کردم.
تا ایستگاه متروی دروازه دولت روبروی همدیگه نشسته بودیمو هم دیگه رو نیگا میکردیمو به هم sms میدادیم!!!
ته همه ی smsام چه با ربط، چه بی ربط، مینوشتم “عشقم”

بعدشم که خدافظی کردیم بهم زنگ زدو تیر خلاصو بهم زد:“سلام سینا جونم! فقط میخواستم یه بار دیگه بهت بگم که دیوونتم روانی! نمی خواد جوابمو بدی، همین که داری میشنوی برام بسه!”
یه بوس فرستادو قطع کرد!!!
ینی کودوم دختری تو کل جهان پیدا میشه که اینقد درکش بالا باشه که از اینکه من خجالتیمو کم حرف، علاوه بر اینکه ناراحت نمیشه، بلکه زنگ میزنه، حرفشو میزنه و خودش قط میکنه!!!
دیگه بقول این یارو فیلم مادرانه که تو ماه رمضون میذاشت، “تو دلم ول وله بود واسه خواستنش”

کاملن بی حس شده بودم! نمی دونم آدمایی که دورو برم بودن داشتن درمورد من چی فک میکردن
ایسگاه خونمونم رد کردمو تا آخر خط کلمو چسبونده بودم به شیشه ی کنار سرمو تو خلصه بودم
البته خوشبختانه سالم رسیدم خونه و …

{ادامه دارد…}
To Be Continue…

نوشته: سینا


👍 0
👎 0
12088 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

430564
2014-08-10 11:08:18 +0430 +0430
NA

واقعاً ممنون خیلی خوب بود ، بعد از چند وقت یه داستان خوب خوندم.

با اینکه سکسی نبود اما واقعاً حال دادی پسر.

نتیجه اخلاقی: شاید منم به این صرافت افتادم و دست از خجالت برداشتم و بهش بگم که چقدر …

0 ❤️

430565
2014-08-10 11:11:33 +0430 +0430
NA

خوب نوشتی
قسمت هندی بازیش مسخره بود بنظرم
در کل خوب مینویسی ولی سعی کن بچگونه ننویسی
ادامشم بنویس

0 ❤️

430566
2014-08-10 12:08:17 +0430 +0430
NA

جالب بود ولی من تا حالا با کسی سکس نداشتم نمیدونم چه طوریه

0 ❤️

430567
2014-09-23 12:45:38 +0330 +0330
NA

دمت گرم ادامشو بنویس

0 ❤️