با سلام به همه دوستان
اسم واقعی من مهدی هستش و این ماجرا مربوط به دوستم، محمد هست (اون تقریبا یکی از صمیمی ترین دوستامه) و دلیل نوشتن این خاطره هر چند یک رازه، صرفا برای جلوگیری از تکرار وقوع مجدد وقایع مشابه اونه. در ضمن از بد بودن داستان عذرخواهی می کنم. بقیه داستان رو از زبان محمد (طوری که نقل کرده ) براتون تعریف می کنم:
هوا، هوای دوران کودکی بود و بازی های کودکانه و من نیز همچون دیگر کودکان گرم بازی و شور و شوق این دوران پر نشاط بودم. هر روز با نوازش های مادر از خواب بیدار می شدم و به بازی های کودکانه می پرداختم. هر روز با نشاطی وصف ناپذیر از خواب دل انگیز بر می خواستم و تا شب غرق بازی بودم تا ظهر یکی از جمعه های شوم سال 82. آن روز همچون دیگر روزها مادر به بالینم آمد و با نوازشی دل انگیز مرا از خواب ناز بیدار کرد.
نوشته: مهدی
راستش ناراحت شدم،اعصابمم خرد شد،ولی یه سوال،چرا این سبکی نوشتین؟
نمیدونم بگم خوب بود با بد بود
فقط اینکه اگه واقعی بود امیدوارم فراموشش کنی
داستان کیری بود ولی تیتر اسم داستان عالی بود… یه (ص) کم داره… لایک بخاطر تیتر باحال ???
دوستی سوال کرد چرا با این سبک نوشته بهتر در جواب ایشون بگم که این نویسنده یعنی مهدی قبل نوشتن یا در حین نوشتن در حال گوش دادن به دکلمه های خواننده معروف و طرد شده ایرانی بوده و جو گیر شده و همسو با اون خواننده سعی در نوشتن داستان کوتاه و تاثیر گذار کرده بهت تبریک میگم و امیدوارم داستانهای واقعی هم بنویسی
بابا یه ساکه دیگه منم یه بار یکی رو بردم مکان جاتون خالی خیلی خوب بود سفید صدای نازک دخترونه گف اگر میخوای بکنی قبلش باید برام بخوریش منم قبول کردم
چیزی نیست ک
چی بگم والا …