تحصیل کرده بی دست و پا و زن خبیث

1392/03/31

. .میخام داستان یه مرد رو بهت بگم یه مردی بود که در تمام مدت جوانیش درس میخوند اون به مدت 12 سال توی خوابگاهها بود.تمام زندگیش خلاصه میشد در درس و کتاب. اون با جامعه و اجتماع هیچگونه تماسی نداشت سر و کله زدن به کتابها و مشق و درس همه زندگیش بود. گهگاهی برای تفریح رمان یا فیلم میدید. ادما و جامعه و روابط اجتماعی رو از دید رمان و فیلم میشناخت واسه همین ادم ساده لوح و زود باوری رشد کرده بود. از اونجایی که با هیچکس در ارتباط نبود و محبتی از کسی نمیدید کوچکترین محبتی اونو از خود بیخود میکرد. اون ادم از دانشگاه و کنج خلوتش بیرون اومد یهو وارد اجتماع و جامعه شد. قوانین و روابط اجتماعی رو نمی فهمید حتی بلد نبود درست حرف بزند خیلی گوشه گیر و منزوی بود. براحتی میشد اونو دست انداخت . دنیای اون دنیای مردم توی فیلم و قصه بود اون از روابط اجتماعی تعجب میکرد . تا اینکه بهش گفتند تو باید ازدواج کنی. اون نمیدونست ممکنه پشت ظاهر کسی که برای ازدواج برای اون در نظر گرفتن یه هیولا باشه. چون اون ساده بود و صادق. اون چند روز خونه اون دختر رفت و امد داشت اما به نظرش اومد که این ازدواج به صلاح نیست چون همه اونو نهی کردن و عاق و اون معنی نهی کردنو نمیدونست. اون خیلی مغرور بود. و چون دیگران گفته بود تو نباید اینکارو بکنی اون واسه اینکه خودی نشون بده و بگه در این اجتماع کسی باشه میخاست برخلاف جریان اب شنا کنه. یه نفر بهش گفت چند دفعه خونه اون دختره رفتی الان اگه پاپس بکشی گناه هست اون اینو هم باور کرد چون هم ساده لوح بود و هم مغرور. در درگیری با ذهنش نتونست تصمیمی درست بگیره چون نمیدونست تصمیم درست چیه چون یاد نداشت صرفا بر اساس برداشت خودش و اینکه گناه کردن جرم هست و اینکه مثل فیلمها فکر میکرد اینده بهتر خواهد بود دست به قمار بزرگ زد. اون عاشق نبود ولی مثل قصه ها فکر میکرد اینده و گذشت زمان اینو درست میکنه اخه اون خیلی خام بود. کاش زنش اونجوری بود که توی قصه ها بود . اون یک هیولا بود اون بددهن بداخلاق بی ادب بی تربیت خشن و خیلی امل بود. اون به برتری زن بر مرد اعتقاد داشت اون با کوچکترین کاری عصبانی میشد شروع به فحاشی میکردو دایمم تهدید به طلاق. همیشه در خونشون جنگ و دعوا بود خیلی به مرده گفتن ازدواج شما اشتباه بوده حالا باید تموم بشه اما اون همچنان مغرور و ساده لوح بود. و فکر میکرد اینده اونو عوض میکنه. اون سختی زیادی میکشید دوست داشت دوباره به خلوتگاه خودش برگرده ولی خیلی دیر شده بود. اون تلاشی زیادی کرد زنشو عوض کنه موفق نشد. خیلی از مواقع نزاشت زنش خونه رو ترک کنه مواقعی بود که زنش با چاقو در دست تهدید میکرد که بره کنار تا اون بره اما اون بالشت رو جلوش میگرفت تا چاقو بهش نخوره. مرد اینجور نبود که ادم بدی باشه. اون خیلی تلاش میکرد علیرغم همه فحاشیها بدرفتاریها و نرفتن زنش بخونه پدرمرده تادوسال باز هم اون گذشت میکرد. چرا زنش عوض نمیشد چون ذاتش اینجوری شکل گرفته بود و مرد نمیدونست ذات ادم از کوچکی شکل میگیرد و تا جوانی ادامه دارد و ذات ادمی تغییر ناپذیر هست. اون زمانی شکست رو فهمید که زنش تنها یکهفته بعد از ازدواج گفت ازازدواج پشیمان هست و طلاق میخاد . این حرف بر مرد که قصه لیلی و مجنون خونده بود خیلی سنگین بود از اونموقع اون مرد همیشه سردرد داشت. اون مرد همیشه به فکر ادامه زندگی بود چون هنوز توانایی داشت و جوان بود. فکر میکرد میتونه زندگی رو تحمل کنه اخه اون خیلی ساده بود. از بد روزگار و ناخواسته بچه دارشن. حالا اون زن دو نفر برای اذیت کردن داشت یه بچه بی گناه و معصوم و مردی که داشت زیر فشارهای داخل و بیرون خونه له میشد. مرد توی کتابها و فیلمها خوانده بود که خونه محل ارامش و خستگی بدر کردن مرد هست. اون خوانده بود که مردا وقتی از سرکار میان زنشون به پیشوازشون میاد و چای و غذا واسش میاره. اما اینجا این چیزا نبود محل ارامش مرد محل کارش بود به محض نزدیک شدن به خونه دست و دلش میلرزید. اما اون میرفت خونه که از بچه اش حمایت کنه. اون شنیده بود که توی خانواده های دیگه مادر بین پدر عصبانی و بچه قرار میگیره مبادا پدر به بچه اسیبی برسونه اما اینجا بر عکس بود
هنوز اون مرد مقاوم بود. چون انرژی داشت
ولی انرژیش داشت تحلیل میرفت چه شبها و روزهایی که اون در تنهایی خودش گریه کرد ولی کسی گریه شو نشنید
اون فقط افسوس میخورد
افسوس جوانی از دست رفته
اون هروز و هر ساعت افسوس میخورد
رابطه احساسی دو طرف همون هفته ازدواج از بین رفته بود . سالها بود
که دیگه حرفی بینشون رد و بدل نمیشد. از شدت تنفر به همدیگه نگاه نمیکردن. سالها بود همدیگه رو ندیده بودن. در یه خانه بودن اما جدا میخوابیدن. اگه حرفی بود مربوط به خودشون نبود گاهی وقتها در مورد بچه ها بود. بچه ها که توی این محیط بزرگ شدن خودشون مشکل داشتن. خیلی بچه های خشن و عصبی و زودرنجی شدن
و مرد تنها و بی غمخوار و بی کس متوجه شد که تلاشش شکست خورده چون بچه ها اونجوری که میخاست بزرگ نشده بودن. اون خودش رو یه فرد تحصیلکرده و اداب دان و مودب میدانست اما بچه ها اینجوری نشدن چون پرواضحه که نقش اصلی رو مادر در پرورش برعهده داره. چرا بچه دوم ؟ چون اون همچنان معتقد به تغییر بود هنوز باور داشت که میشه تغییر ایجاد کرد اون نمیخاست بچه اولشو بایه هیولا رهاکنه. خب اون همچنان خام بود اون براساس برداشت سنتی طلاق رو یه کار بسیار وحشتناک میدونست. اگرچه واسه زنش این یه ارزو بود و البته بخاطر اینکه مادرش اونا رو تنهایی بزرگ کرده بود اونم عادت داشت که میتونه تنها زندگی کنه اون میگفت که طلاق میگیره و مرد رو از دیدن بچه ها محروم میکنه که البته با توجه به شناخت مرد اینکار صدر درصد بود. و اون از فکر ندیدن بچه هاش دیوونه میشد
اما مرد همچنان مقاومت میکرد
ولی دیگه انرژی اون ته کشیده بود
ضمنا بچه ها هم به سنی رسیده بودن که در صورت طلاق میتونست حضانت بچه ها رو به عهده بگیره. اون بشدت رنجور و خسته شده بود
فشارهای کاری و خانوادگی امانش رو بریده بود اون از خدا طلب مرگ میکرد. دیگه ارزویی نداشت چون بچه ها به یه سن مناسبی رسیده بودن. اون همیشه معتقد بود که دوست نداره بعد 40 سالگی زنده باشه چون جفای زیادی از این دنیا دیده بود
افسرده و غمگین بود از 5 یا 6 سال به اینطرف دیگه حداقل رابطه فیزیکی بین اوناهم قطع شده بود. جز جرو بحث شیون و گریه از خونه اونا چیزی دیگه شنیده نمیشد. اون حتی چهره زنش یادش رفته بود. چون اونا از شدت تنفر همدیگه رو نمیدیدند.
تا اینکه نگاهی اشنا توجه اونو جلب کرد. چشمانی که از شادی همیشه میدرخشیدند دختری که زمین تا اسمان با زنش فرق داشت. کسی که محبت کردن و محبت ورزیدن اساس زندگیش بود. مرد دوباره احساس جوانی کرد اما… ادامه دارد
کوروش


👍 0
👎 0
74031 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

387070
2013-06-21 02:30:35 +0430 +0430
NA

رمان قشنگي بود

0 ❤️

387071
2013-06-21 03:03:02 +0430 +0430
NA

ميخواستم بگم خوشم اومد.نظر پروازه(عزيز) رو ديدم،ياد قصه ى كهنه ى خيانت افتادم،پس منصرف شدم از تعريف و تمجيد!

0 ❤️

387072
2013-06-21 05:14:09 +0430 +0430
NA

خوب بود مرسی لااقل از توهمات یه سری آدم جلقی بدور بود

0 ❤️

387073
2013-06-21 06:08:29 +0430 +0430
NA

چی بگم… روز و روزگاره…
پر از هیچ و خالی بود
به هر حال
از یه دید بهتری می شه گفت خوب بود

0 ❤️

387074
2013-06-21 06:45:46 +0430 +0430
NA

نگارش بدى داشتى دوست عزيزولى پروازه ي عزيز بچه ها تا٧سالگى بامادروسپس دخترتا٩وپسرتا١٥باپدروبعدش بااختيارخودشون پدريامادرروانتخاب ميكنن

0 ❤️

387075
2013-06-21 07:28:40 +0430 +0430
NA

اون مرد کسخل بود،اون مرد نامرد بود،اون مرد تنها بود،اون مرد شعور برخورد با دیگران رو نداشت،!!!
بینم اون مرده پدر بزرگ هایدی نبود؟؟؟
چون اونم از زمینو زمان کیر خورده بود
اون مرد گوزیده بود،اون مرد در باران اومد،اون مرد سکته کیری کرد و مرد.اون مرد مرد…

0 ❤️

387076
2013-06-21 07:43:01 +0430 +0430

خوابم برد :|

0 ❤️

387077
2013-06-21 09:03:30 +0430 +0430
NA

اون مرد رو باید گرفت کرد اگه به جای درس خوندن تو جامعه بود یک کم رفتار حالیش بود بعد خوب و بد رو ازهم جدا میکرد دیگه اینقد بدبخت نمیشد کیرم تو کتابش تو دانشگاش کیرم تو فرهنگش ساده لوح بدبخت من جای زنه بودم میگفتم من باید تورو بکنم اونم که ساده بود اینقد خیار میکردم تو کونش حالش جا بیا.اون مرد اون مرد اه اه

0 ❤️

387078
2013-06-21 09:18:12 +0430 +0430
NA

پروازه جان خواهش
البته من فكرميكنم علت بداخلاقيهاى اين خانوم شل بودن وعدم اعتمادبه نفس واگه بخوام كلي بگم،نچسب بودن اين آقابوده واحتمال بي عرضگى روهم نبايد ناديده گرفت،كمااينكه خيلي ازآقايون درانجام رابطه ي زناشويي هم دچارمشكل بوده واينهم دررفتاربدخانومهابي تاثيرنيست

0 ❤️

387079
2013-06-21 09:57:54 +0430 +0430
NA

اوریییین داستان قشنگی بود.اموزنده بود.ادامشو زود بگو تا یادمون نرفته

0 ❤️

387080
2013-06-21 11:54:30 +0430 +0430
NA

د آخه همین کارا رو میکنین اشک آدم در میاد دیگه . منم که ساده لوح

0 ❤️

387081
2013-06-21 12:40:25 +0430 +0430
NA


0 ❤️

387082
2013-06-21 16:24:39 +0430 +0430
NA

الان در ایران از 12 سالگی با بجه حرف می زنن و اگر حس کنن که درک و شعورش کامل هست حکم رشد می دن و بچه می تونه انتخاب کنه که با کی زندگی کنه. حضانت هم از 16 سالگی خود به خود از پدر گرفته می شه و فقط ایشون قیم قانونی باقی می مونه و اگر فرزند خودش بخواد می تونه با مادر زندگی کنه. حتی در موارد خاصی دیده شده که بچه 9 ساله حکم رشد گرفته و خودش خواسته که با مادر زندگی کنه.

0 ❤️

387083
2013-06-21 17:11:32 +0430 +0430
NA

رمانش بد نبود …
خوب باید گفت همش برگرفته از خیال بود چون تو واقعیت اگرم اتفاق بیفته یا درست میشه یا نمیشه…
بهرحال خیلی ها ضربه حماقت رو خوردن غرور و سبک سری رو با خودشون داشتن…تو یک موضوع اگر نه بیاد تا اخر بدبختی سرت میاد اگر دنبالش بری…
داستان درمورد زندگی اجتماعی یه تحصیل کرده بود که تمام وقتش رو به درس گذاشته بود که درست نیست باید کنار درسش اداب معاشرت و برخورد رو هم یاد میگرفت…
بدنبود بهتر از کسشعرهای گالیوری بعضی کاربرا بود…

0 ❤️

387084
2013-06-21 17:44:28 +0430 +0430
NA

كيرتوكونم كونم توكير
پسركوني
براي پسركوني پيام بگذاريد.

0 ❤️

387086
2013-06-22 03:01:48 +0430 +0430
NA

اون مرد ساد لوح بو اون مرد روابط اجتمایی پایینی داشت اون مرد از جامعه چیزی نمیدونست دوست داشت به خلوت گاه خودش برگرده
ببینم اون مرد تارزان نبود

0 ❤️

387087
2013-06-22 05:58:12 +0430 +0430
NA

غم انگیز بود.ولی دوست عزیز اگه میخواستیم همچین رمانهایی رو بخونیم اینجا چیکار میکنیم.پس یاد بگیریم هر چیزی جا و مکان خودشو داره به نظر من رمانت برا اینجا خوب نیست بگرد جای مناسبی رمانتو بنویس شاید معروف شدی کسی چه میدونه!!!من که از خوندن رمان شما یاد فیلم های فارسی1 افتادم.

0 ❤️