تشخیص هویت (۳ و پایانی)

1402/02/10

...قسمت قبل

برگشتم و خاطره در چارچوب در با بهت بمن نگاه میکرد.
حرکت لبانش اسم منو صدا زد ولی صدایی از میانش خارج نشد. برگشتم و محکم در بغلم فشردمش. هنوز با تعجب منو نگاه میکرد و انگار هنوز در شوک بود. زن دوم به تخت بسته بود و به سمت خاطره فریاد میزد: “بازم کن.”
من با تعجب اول به زن نگاه کردم و بعد به سمت خاطره برگشتم و در کسری از ثانیه خاطرات به ذهنم برگشتن. چشمانی که از لای در نگاه میکردند بجز خاطره مال کس دیگه ای نمیتونستن باشن. خاطره با اون زن دست به یکی کرده بودن و این قضیه بشدت منو عصبانی کرده بود. خاطره با نگاهی معصوم بمن نگاه کرد و لحظه ای که عصبانیت در چهره من خوند کمی ترسید و سعی کرد به عقب برود. محکم دستش گرفتم و اجازه بیرون رفتن از اتاق بهش ندادم. حالا نوبت من بود تا تلافی این چند ساعت دربیارم.
خاطره روی زانوهاش و شورت من روی مچ پام بود. سرشو فشار دادم و کمی عق میزد. سرشو به عقب برمیگردوند تا نفس بگیره و دوباره با فشار دستان من که چنگ در موهایش شده بود کیرم تا انتهای گلویش فرو میرفت. از دستانش گرفتم و بلندش کردم. دستامو دوباره در موهاش بردم و از پشت سر گرفتم. به عقب سرشو بردم و با خودم فکر کردم خاطره اینبار مثل موم در دستان من است. اینبار!!!
از این کلمه خنده ام گرفت چرا که خاطره هربار همین بود ولی اینبار من بودم که با همیشه فرق داشتم. دیگه عصبانیت جای خودش به شهوت داده بود ولی هنوز با خاطره خشن رفتار میکردم و با اینحال خاطره کاملا تسلیم من بود و حتی حس میکردم در لحظه لذت میبره.
گردن بلندی داشت و میدونستم از خوردن گردنش بشدت شهوتی میشه. با دستم فشار بیشتری وارد کردم تا سرش به عقب تر برود و گلویش در جلوی چشمان من با هر نفس بالا و پایین برود. برای لحظه ای دست کشیدم و تماشا کردم. لبانم روی گردنش با بوسه ای فرود آمد و لرزشی همزمان در سرتاسر بدن خاطره حس کردم. دستانش را از پشت سر بدون هیچ قید و بندی گرفته بود و چون کنیزی منتظر فرمان صاحبش بود. دوباره با فشار دست گردنش به عقب خم کردم و اینبار با هجوم لبهایم گردن خاطره بشدت سرخ شده بود. مطمئن بودم که جای کبودیها روی گردنش حداقل برای یک هفته مهمان خاطره خواهند بود. بهش گفتم لباساتو بکن! به ذهنم خطور کرد این اولین حرفی بود که بین ما ردوبدل شد. انگار هردو توانایی خواندن ذهن طرف مقابل داشتیم و به همین علت نیازی تا اون لحظه برای صحبت نمیدیدیم. خاطره دستانش بالا سرش برد و تاپ حریری که به تن داشت به گوشه اتاق انداخت و همزمان با درآوردن شلوارکش تازه متوجه شدم چقدر خیس شده و تماما شرت و شلوارکش از پایش درآورد. حال هردو کاملا لخت بودیم.
خاطره را با دستانم از زمین کندم و به روی تخت پرت کردم. زیر پای زن مرموز بر روی تخت فرود آمد. زن که تا اون لحظه کاملا ساکت بود دوباره شروع کرد که دستانم را باز کنید. پاهای خاطره را با دستانم کشیدم و به لبه تخت هدایتش کردم. براش میخوردم و خاطره که به شدت حساس بود به خود میپیچید. پاهایش را پشت سرش قرار داده بود و با فشار اونها خودشو بیشتر بمن فشار میداد. بر خلاف همیشه صدای ناله هاش بلند بود و این برای من محرک قدرتمندی بود چرا که کیرم به مانند سنگ شده بود. هیچوقت تا بحال در سکسمون نه من و نه خاطره به این سطح از شهوت نرسیده بودیم.
خاطره فشار پاهایش بیشتر شد، کمی به خودش پیچید و با ناله ای بلند ارضا شد. بی حال روی تخت افتاد و من کمی بهش زمان دادم تا دوباره بحال بیاد. چند دقیقه گذشت و کیرم کمی شل شده بود. دستان خاطره با دستانم به سمت کیرم هدایت کردم و دورش حلقه شدند. سرش نزدیکتر آورد و یک تف روی کیرم انداخت. با دستانش ادامه داد و خیلی زود جان دوباره ای به کیرم داد. حرکت دستانش روی کیرم به قدری خوب بود که کمی پیشاب از سر کیرم بیرون آمد ولی خاطره با لبانش فرصتی برای ریختن روی ملحفه های تخت نداد و تماما با دهانش جمع کرد و حتی قورت داد.
با دستانم پاهای خاطره باز کردم، کیرم روی کصش کشیدم و کمی جلو عقب کردم. با ناله ای جوابمو داد.
چند بار با کیرم به کصش کوبیدم و با انگشتم روی کلیت مالیدم. بعد انگشت اشاره ام به داخلش هدایت کردم. خیس تر از همیشه خیلی راحت جلو رفت و زمانیکه مطمئن شدم برای پذیرایی من آماده است با کیرم اذن دخول نگرفته، وارد شدم. خاطره در اوج شهوت خودش بود و در تمام مدت سعی میکرد بدن خودش بمن بفشارد. پاها و دستانش دور من حلقه شده بودند و سینه ها و شکمش را با فشار دستها و پاهایش بیشتر به من فشار میداد. حدود ۵ دقیقه تلمبه زدم و با یک فشار داخلش خالی شدم. تمام بدنم خسته بود. از روی خاطره بلند نشدم و توی همون حالت چشمانم روی هم رفت.
چشمانم که باز کردم اتاق کاملا تاریک بود. نه از خاطره و نه از زن مرموز خبری بود. از تخت بلند شدم و لامپ روشن کردم. لباس زیرم تنم شده بود ولی جز این چیز دیگری توجهم به خودش جلب کرد. لکه هایی روی ملحفه رو تختی که نشان از سکس پر حرارت من و خاطره داشتند. دقیقا در جایی که با خاطره عشق بازی میکردم دایره ای به قطر تقریبی ۱۲ اینچ خودنمایی میکرد. دنبال تلفن همراهم گشتم و جایی پیداش نکردم. سعی کردم بخاطر بیارم آخرین بار کجا گذاشته بودمش.
به خاطر آوردم آخرین لحظه قبل از بیهوشی در دستانم بود. تلفن منو حتما بعد از بیهوشی برداشته بودند پس به سمت تلفن ثابت رفتم. شماره خودمو گرفتم، صدای زنگ از داخل آشپزخانه بلند شد. روی میز ناهارخوری پیداش کردم. چند تا میس کال روی صفحش خودنمایی میکرد ولی اهمیتی ندادم. شارژ گوشیم در کمترین حد خودش بود پس اینترنت گوشیم خاموش کردم و در حالت پاورسیوینگ مد قرارش دادم. سریعا شماره خاطره گرفتم.
بعد از چند بوق تلفن جواب داد.
مکالمه سردی رد و بدل شد و بهم گفت که در فضای سبز روبروی آپارتمان منتظرم هست.
سریع به اتاق برگشتم و لباس پوشیدم. داخل دستشویی رفتم مسواک زدم و موهایم مرتب کردم. دوباره ذوق داشتم درست مثل زمانیکه سر قرار میرفتیم. سعی کردم در کوتاهترین زمان ممکن آماده بشم و سریع خودمو به خاطره برسونم.
۱۰ دقیقه بعد آماده شده جلوی در دکمه آسانسور زدم. آسانسور در طبقه ۵ توقف کرده بود. من زمانی برای صبر کردن نداشتم پس پله ها دوتا یکی کردم و از راه پله ها به سمت پایین حرکت کردم. بجز یکبار که اونهم بخاطر خرابی آسانسور بود تابحال از راه پله این ساختمان استفاده نکرده بودم. لامپ راه پله در دو یا سه طبقه اصلا روشن نمیشد و در تاریکی از روی پله ها به پایین پرش میکردم. زمانیکه به طبقه همکف رسیدم از در راه پله خارج شدم و بسمت درب خروج دویدم. همزمان با باز کردن درب یک خانم مسن پشت در بود که با دیدن من تقریبا یک سکته رد کرد. در نگه داشتم تا داخل شود و اون هم غرولند کنان وارد شد. از زیر لب حرف زدنش تنها چیزی که متوجه شدم این بود: " … مثل بچه های پنج ساله میمونه …"
به سمت خاطره دویدم. روی نیمکت نشسته بود و جعبه سیگار و تلفنش کنارش روی نیمکت قرار داشتند. در حال دود کردن سیگار بود. خیلی وقت بود که ترک کرده بود ولی در این لحظه برام ذره ای اهمیت نداشت. با اینکه از بوی سیگار بشدت متنفر بودم در آغوش کشیدمش و لبانش بوسیدم. از من خجالت کشید و سعی کرد خودشو از من جدا کنه. بهش اجازه اینکار ندادم و محکمتر بغلش کردم. چند دقیقه توی همین حالت موندیم. چند دقیقه سکوت و آغوش گذشت.
برای شکستن سکوت سعی کردم باهاش شوخی کنم.
هر کس ببینتمون فکر میکنه یکیمون در حال مرگه که اینطوری واستادیم همدیگرو بغل کردیم.
بی اختیار لبخندی روی لبان نشست و با خودم فکر کردم وقتی میخنده چقدر زیباتر میشه.
کنارش روی نیمکت نشستم و فقط اشاره کوچکی به سیگار کردم و گفتم ترک کرده بودی.
وقتاییکه نیستی میکشم هر از گاهی!
و اینجا شروع حرف زدنمون بود. حرف هایی که در دل داشتیم و از نزدیک ترین شخص زندگیمون پنهان میکردیم. حرف هایی که شاید بار سنگینی شده بودند و اگر زودتر زده شده بودند اینچنین بر دل هامون سنگینی نمیکردند.
از اینکه چطور هر بار بعد از سکس ارضا نمیشده و نمیتونسته منو ارضا کنه گفت. فهمیدم چقدر آدم خودخواهی بودم. در تمام این مدت به ارضا نشدنم چنان فکر میکردم که هیچوقت فکر نکردم که اون هم در مقابل دچار سرخوردگی شده در روابطمون. از اینکه دوست داشته در رابطمون من کسی باشم که هدایتگر و سلطه گر باشه و اینکه هر بار برای ناتوان بودن در ارضای من خودش سرزنش میکرده. من فقط گوش کردم و حرفهایش در دل و جانم نفوذ کردند. پی بردم چقدر دوسم داشته در این مدت و من چقدر بی فکر عمل
کردم.
حدود یک ساعت حرف زدیم و از خواسته هامون توی روابطمون گفتیم.
مثل اوایل رابطمون دست در دست هم قدم زدیم و نهایتا در این مرحله از زندگی تازه متوجه شدم که چقدر از روابطمون در سایه سکوت قرار گرفتن و من حتی از تشخیص هویت نزدیک ترین فرد زندگیم عاجز بوده ام!!

نوشته: زندانبان


👍 10
👎 2
7101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

925736
2023-04-30 06:07:41 +0330 +0330

بد نبود ارزش خوندن داشت حداقل

0 ❤️

925746
2023-04-30 07:34:51 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

925778
2023-04-30 11:58:08 +0330 +0330

داستان خیلی جذاب بود ولی آخرش دوس نداشتم بهتر میشد تمومش کرد

0 ❤️