تنها همدمم

1400/08/19

سلام. این داستان برمیگرده به ۱۰سال پیش زمانی که ۱۸سالم بود وبرای اولین بار تو عمرم به قول قدیمیا عاشق شدم
صبح یه روز سرد زمستونی طبق معمول منتظر اتوبوس بودم که برم دبیرستان. طبق معمول اتوبوس تاخیرداشت. با ۱ربع تاخیراومد سوارشدم. همیشه عادت داشتم سرموبه شیشه تکیه بدم وبیرون روتماشاکنم. ۴ تا ایستگاه مونده به جایی که میخواستم پیاده شم . دیدم یه دختری تقریبا هم سن خودم سوارشد قدش حدود ۱۷۰ بود رنگ چشماش ابی بود وظاهرش تمیز و آراسته بود. همینجور تو کفش بودم که دیدم ۲ تا ایستگاه از ایستگاهی که باید پیاده میشدم گذشته و من اصلا متوجه نشدم. چون همش محو تماشای اون دختره شده بودم. سریع پیاده شدم رفتم اونور خیابون دوباره سوار اتوبوس شدم برگشتم به سمت ایستگاه مدرسه. اون روز تو کل ساعت کلاس هام حواسم به اون دختره بود. هیچی از صحبت های معلم ها متوجه نمیشدم. زنگ آخر که زدن سریع باعجله برگشتم خونه. موقع ناهار که شد نگاهم به بشقاب بود فقط . باصدای هوی پسر حواست کجاست پدرم به خودم اومدم یه لبخند زدم گفتم هیچی بابا هیچی . ولی خودمم میدونستم دروغ میگم حواسم به اون دختره بود. بعدناهار رفتم خوابیدم توخواب مدام چهره ای اون دختره جلو چشمام بودبیدارشدم تکالیفمو انجام دادم و یکم کتابامو خوندم گذشت تا صبح شدشوق داشتم دوباره چهره ای زیبای اون دختره رو ببینم سریع لباس هامو پوشیدم رفتم سمت ایستگاه اتوبوس . همش از شیشه بیرون رو نگاه میکردم که اون دختره روببینم درست مثل دیروز همون ایستگاهی که دختره سوارشد دوباره دیدمش. فهمیدم که باهم هم مسیرهستیم. اون روزم مثل روز قبل گذشت تا شب شد قبل خواب همیشه چهره ای اون دختره روتصورمیکردم . اره عاشق شدم تاحالا ازهیچکس مثل این دختره خوشم نیومده بود تصمیم گرفتم هرجور شده امارشو بگیرم فرداپنجشنبه بود به بهونه ای دل درد مدرسه روپیچوندم . نزدیکای ظهر بود که یادم اومد الانه مدرسه شون تعطیل بشه سریع حاظر شدم رفتم جلوی درمدرسه شون وایستادم همینجور که منتظربودم ببینمش چشمم بهش افتاد دنبالش بافاصله راه افتادم یکم که ازمدرسه دورشد رفتم جلوش بهش گفتم میتونم وقتتون روبگیرم گفت مزاحم نشو وگرنه جیغ میزنم منم چون تجربه ای نداشتم سریع دور شدم. برگشتم خونه حالم خوب نبود ناهار نخوردم مادرم ازم پرسید چیزی شده. گفتم هیچی گفت میدونم چیزیت شده چندروزه حواست سرجاش نیست اتفاقی افتاده نترس به بابات نمیگم. گفتم قول میدی گفت اره گفتم مامان حقیقت. ولش گفت خودتو لوس نکن بگو گفتم قول میدی دعوام نکنی گفت اره گفتم عاشق شدم. ماتش برد گفت چی بعدخندید گفت خودتومسخره کن گفتم مامان شوخی نمیکنم من عاشق شدم. گفت شوخی بسه زود بخواب گفتم مامان گفت به بابات میگم گفتم قول دادی گفت مسخره. گفتم مامان عاشق شدم گفت چرا چرت میگی برفرض محال که باورکنم. درستو تموم کردی . سربازیتو رفتی. شغل داری. بگیربخواب کم چرت بگو گفتم اخه مامان تروخدا با بابا صحبت کن گفت نه بابات بفهمه سرتو میبره. گفتم نمیخوام باید به بابا بگی گفت حالا بخواب تاببینم چی میشه. تا صبح بیدار بودم مدام توفکربودم که خدایا مادرم به بابام میگه. اگه بابام عصبانی بشه چی . باخودم گفتم ولش هرچی میخواد بشه بشه. توهمین فکرابودم که خوابم برد. صبح شد که مادرم اومد بالاسرم گفت نمیخوای پاشی ظهر شده. سرمیزصبحونه دیدم بابام چپ چپ نگام میکنه بعد چند دقیقه گفت استغفرالله بچه بودیم جلوی پدرمادرمون پامونو دراز نمیکردیم حالا یه الف بچه میگه عاشق شدم خجالت هم نمیکشه . گفتم خوچیکارکنم عاشق شدم . بعد گفت عاشق شدی آره گفتم آره بعدیه سیلی محکم زد توگوشم منم به نشونه اعتراض قهرکردم سریع رفتم تواتاقم ودروبستم تا موقع شام مادرم در زد گفت بیا شام گفتم نمیخوام گفت بچه بازی درنیارحالا پدرته یکی زده توگوشت گفتم نمیخوام. گفت باشه . بعد چند دقیقه دیدم پدرم باظرف غذااومد تو گفت میدونم زیاده روی کردم پسرم منو ببخش ولی توهنوز بچه ای نه درست تموم شده نه سربازی رفتی نه کار داری . گفتم اخه چیکارکنم گفت درستو تموم کن . سربازیتو برو. کارپیدا کن منو مادرت برات یه دختر خوب پیدامیکنیم . گفتم تااون موقع اون ازدواج میکنه گفت بکنه مگه قعطی دختراومده . تا درستو تموم نکنی سربازی نری کارپیدا نکنی حق نداری بگی زن میخوام. . . . گذشت تا اینکه افسرده شدم دیپلم رو که گرفتم باپایین ترین نمرات اونم تو شهریور . رفتم سربازی برگشتم تو تراشکاری داییم مشغول به کارشدم دیگه باهیچکس زیاد حرف نمیزدم کلا یه ادم بی روح شدم فقط صبح برم سرکار شب برگردم خونه. هرچی پدر ومادرم میگفتن بیا زن بگیر من میپیچوندمشون. مگه یه آدم چندبار عاشق میشه . الان هم تنها همدمم شده تصورکردن همون چهره ی که ۱۰سال پیش دیدمش و باهاش توخیالم صحبت کردن…

ببخشید طولانی شد اگه غلط املایی داشتم ببخشید
اگه داستان محتوای سکس نداشت ببخشید این تجربه واقعی زندگی خودم بود بایکم تغیرات.

نوشته: Kgb boy


👍 8
👎 4
6401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

841851
2021-11-10 01:56:43 +0330 +0330

اینجا شهوانیه
ن دفترچه خاطرات ننت

0 ❤️

841881
2021-11-10 06:39:52 +0330 +0330

خیلی برات ناراحتم
که خواهرت گایده شد

0 ❤️

841884
2021-11-10 07:33:41 +0330 +0330

خاک بر سرت

0 ❤️

841948
2021-11-10 19:30:18 +0330 +0330

انگار دو صفحه کنده شده از یه کتاب رو خوندم.
توقع داری چه نظری بدم؟
برو خداتو شکر کن همون اول طرف پاچه ات رو گرفته . یعنی چی؟ یعنی برو بابا سیرابی.
آدم که نبایست اینقدر خود خواه باشه…شاید نامزد داشته شاید عاشق کسی دیگه بوده …!
یخورده عوض شو …ده سال گذشته هنوز مخت رو بروز رسانی نکردی؟

0 ❤️

841957
2021-11-10 20:33:35 +0330 +0330

قعطی؟
قطعی؟
قحطی؟
داستان که نبود، درددل بود و یه اتّفاق ساده‌ی نخ‌نمای پیش‌پاافتاده‌ی معمولی!
بایست تاپیک می‌زدی. البتّه ننویسی خیلی بهتره.

0 ❤️