تهمینه (۴)

1401/11/22

...قسمت قبل

{{ دوستان ببخشید که دیر پست گذاشتم. مریض بودم یکمی. بعد جانم بهتون بگه از این قسمت داستان به اوج میرسه و خیلی چیزا پاسخ داده میشه.

از پله های قدیمی خونمون آروم آروم با تهمینه بالا رفتیم. تهمینه داشت از اینکه چقدر دلش برام تنگ شده بود حرف میزد. در اتاقم بسته بود، و وقتی بازش کردم ازش بوی تمیزی و شیشه شوی می اومد. دقیقا مثل اینکه کسی کار عید کرده باشه. از تهمینه بابات اتاق خیلی تشکر کردم و اون با زدن یک لبخند جوابمو داد. قبل اینکه لباس هام رو در بیارم و عوض کنم آروم به اتاق مامان که خواب بود رفتم. سرمو نزدیک کردم و آروم پیشونیش رو بوسیدم. چشاش رو باز کرد و با دیدن من ذوق مرگ شد. بلند شد و بغلم کرد و بهم خوش آمد گفت. دلم برای مامان هم تنگ شده بود. حالش امروز خوب به نظر می رسید و برعکس بقیه روزا فعلا نق نمی زد. تهمینه صدامون کرد بریم ناهار بخوریم. سری لباسامو عوض کردم و آبی به دست صورتم زدم. خواهرم یه میزی چیده بود که با دیدنش ارضا می شدی. مثل گشنه هایی که از اتیوپی فرار کردن شروع کردم به خوردن. سر میز یکمی از سفرم برای مردم تعریف کردم. از اتفاق هایی خنده داری که افتاده بود بهشون گفتم تا بتونم جو سنگینیو که خواهر مادرم تو نبود من متحمل شده بودن رو یکمی عوض کنم. با اینکه دلقک بازیم همیشه خوب بوده، اما اون روز به زور تونتسم چند تا خنده ی خشک و خالی از خانوادم هدیه بگیرم. گاها حاضر نصف عمرم رو بدم و برگردم به اون روز هایی که بابا زنده بود و مامان سالم. هرچه قدر هم کیری بوده باشه، در این حد نبود که مردم روزه سکوت بگیرن و باد افسرده گی تو خونه بتازونه. بعد از ناهار لبخند مامان از روی صورتش محوش شد و با بی حالی بلند شد و ظرف های کثیف میز رو جمع کرد و داخل سینک گذاشت و بعد از گفتن اینکه خسته ام و خوابم میاد به اتاقش رفت. تهمینه ام خسته طور بود، که با بیمیلی بلند شد و شرع کرد به شستن ظرف ها. از تهمینه پرسیدم: مطمنی مامان حاش بهتر شده ؟
تهمینه : هی… خودت می بینی دیگه
سیاوش: اخه یکمی پیش خیلی خوب بود
تهمینه: ندیدی یعنی تا الان حال مامانو ؟!
سیاوش: چرا دیدم.
تهمینه : پس چی می گی ؟
سیاوش: اخه پشت تفن گفتی که داره خوب میشه
تهیمنه: اره بابا… داره خوب میشه. ( با طعنه )
سیاوش: اخرین بار دکتر چی گفت ؟
تهیمنه: حرف های همیشه گی. حالش نسبت به سری قبل بهتره و ، نا امید نشین و ، یه سری دارو های جدید هست که کار می کنه و از اینجو حرف هایی که همیشه می زنه. فک کنم این ها رو میگه که من ناراحت نشم.
سیاوش: پس احتمالا بد تر هم بشه.
تهیمنه: چه بدونم والا.
سیاوش: اشکالی نداره. تو فرودگاه از یکی آدرس و شماره مطب یه دکتر خوب رو گرفتم. می بریمش اونجا ببینیم اون چی میگه
تهیمنه: چیز خاصی قرار نیست بگه. خسته شدم از بس این دکتر اون دکتر بردم.
سیاوش: اشکالی نداره. من اینجام دیگه. خودم کمکت می کنم.
تهمینه: بودن تو چیزی و عوض نمی کنه. دیگه حوصله ی موندن تو اون سالن های کثیف شلوغ رو ندارم. وقتی 2 ساعت دیر از نوبتت، منشی با منت بگه بفرمایید برید تو. بعد میری تو 10 دیقه نشده می فرستت بیرون، اصلا گوش نمیده که مریضت چه شه و چه جوریه …
تهیمنه یه ریز داشت غم و غضه هایی که تو دله کوچیکش انباشته شده بود رو بیرون می ریخت. نا امیدی از استایل تهیمنه فوران می کرد و این رو می شد به آسونی از حرف ها و تیکه هاش به من بفهمی. ولی من تصمیم داشتم به این زودی ها بهم بر نخوره و سعی کنم تا جایی که بشه هواشو داشته باشم. نگا کردن تهمینه با پیش بند لیمویی، شلوراک کوتاه لی، و تی شرت سفید روحمو جلا میداد. جوری محوه تماشای پا های کشیده ش بودم که تمی تونستم به چیز دیگه ای تمرکز کنم. موهاشو مدلی که من دوس دارم، گوجه ای بسته بود و چن دسته از اونا از این ور و اون ور سرش سرازیر بودن. آروم بلند شدم و به سمتش رفتم. از پشت چسبیدم بهش و محکم بغلش کردم. دستامو که دور شکمش حلقه کرده بودم به هم فشار دادم و گردنشو بوسیدم. با این کار من غر زدن تهمینه کلا قطع شد. هیچی نمیگفت. چند ثانیه به همون شکل موندیم و آروم دره گوشش گفتم: غصه نخور. خودم همه چیو درست میکنم. آروم دوباره گردنشو بوسیدم. سرمو خم تر کردم و به قفسه ی سینه ش رسوندم. یه بوی عمیق کشیدم و استخون جناغش رو شروع کردم به ناز کردن. ریتم نفس کشیدن تهمینه عوض شد. معلوم بود مثل من حشری شده. دلم میخواست مثل نمک تو آب، تهمینه رو تو خودم حل کنم. سرشو عقب آورد و سیبک گلوش بیرون زد. سرمو آروم به سمت گردنش کج کردم. می دونستم با لیس زدن گردنش دیوونه میشه و شروع کردم به این کار. تهمینه دستشو دراز کرد وشیر آب رو که همچنان باز بود رو بست. دستمو یواش از بغل بردم زیر پیش بندش. تی شرتشو کنار زدم و گذاشتم رو نافش. داغی نفس های تهمینه رو میتونستم رو پوست صورتم حس کنم. دستمو آروم آوردم بالا و بین سینه هاش رسوندم. قشنگ از خود بی خود شده بودم که تهمینه یه هویی داد زد نه! نکن!. تازه به خودم اومدم که من فقط اومده بود بغلش کنم و نباید پامو از گلیمم دراز تر می کردم.
تهمینه: مگه نگفته بودم این کارا موقوفه ؟
سیاوش: ببخشید.
تهیمنه: نمی بینی حالمو ؟!
سیاوش: گفتم ببخشید. یه لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم.
تهیمنه با شنیدن این حرف یکمی حالش بهتر شد. انگار این که ناخواسته بهش گفته بودم که نمیتونم تو مقابلت دووم بیارم.
تهیمنه: باشه حالا. ناراحت نشو. برو یکمی استراحت کن. شبو نخوابیدی. خواب داره از چشات می باره.
سیاوش: نمی خوام.
تهیمنه: یعنی چی؟
سیاوش: نمی خوام بخوابم.
تهمینه: پس چی میخوای ؟
سیاوش: می خوام تورو نگا کنم. حیف نیست تورو ول کنم. و بخوابم.
قند تو دله تهمینه آب شد. می دونستم از این جور حرف های خیلی دوست داره. قشنگ رگ خوابش از همون دوران بچه گی دسته من بوده و هست.
تهمینه: …
سیاوش: ببینمت…
تهمینه سرش رو سمت من برگردوند. برق تو لبخنده ش در حد رعد و برق طوفان های موسومی آمریکا بود.
سیاوش: الهی دورت بگردم.
تهیمنه: خدا نکنه.
سیاوش: بذا بگردم دیگه…
تهیمنه: عه… گفتم خدا نکنه.
سیاوش: حداقل یه دور بزنم.
تهیمنه: بسه دیگه!
فهمیدم بیش از اندازه تو حرفام غرق شدم و حالت چندش به خودش گرفته.
تهمینه: سیاوش، برو یکمی استراحت کن. عصری همه هوار میشن اینجا تورو ببینن.
سیاوش: به همه خبر دادی ؟!
تهیمنه: نه بابا. فقط خاله پرسیده بود که گفتم کی میایی. حنانه ام که هر روز بهم سر میزنه و غریبه نیست. ولی فک کنم مامانم به چن نفر گفته باشه. حالا نمیدونم لطف به خرج بدن پاشن بیان یا هر خرابه ای هستند همونجا بمونن.
سیاوش: باشه پس. توام خسته ای. برو تو ام بخواب
تهیمنه: من که 2 شبه به کل نخوابیدم
سیاوش: چرا !؟
تهمینه: خوابم نمی برد.
یکمی با هم حرف زدیم تا اینکه واقعا هیچ کودوم توانی برای ادامه داشتن نداشتیم. از خیلی وقت پیش عادت داشتیم با هم رو یه تخت بخوابیم. البته این اتفاق قبلا هم می افتاد و تو دوران بچه گی خیلی کنار هم خوابیده بودیم و این باعث می شد کسی تو خونه به این کار ما شک نکنه. اما بعد از اینکه روابط عاشقونمون به جریان افتاد این قضیه از ماهی یه شب به هر شب تبدیل شد. وقت هایی که تهران میومدم یکی دو شب طول می کشید که به اینکه کسی دقیقا کنارم بخوابه عادت کنم. وقتایی هم که به سفر می رفتم داخل کشتی هم چند شب طول می کشید که به تنهایی خوابیدن عادت کنم. این یه چرخه بود که همیشه اتفاق می افتاد. تخت جفتمونم 1.5 نفره بود اما همیشه تو اتاق من می خوابیدیم. وقتی دراز کشیدیم مثل پوزیشن همیشه گی تهمینه رو از پشت بغل کردم و نظارگر اینکه چه جوری میخوابه شدم. 5 دقیقه نشد شروع کرد آروم به خر خر کردن. به قدری آروم خوابیده بود که می شد اونو به خوابیدن یه نوزاد تو آغوش مادرش تشبیه کرد. بعد از اینکه به اندازی کافی تهیمنه رو تماشا کردم، چشمام یاری نکرد و منم خوابم برد. ساعت حدود 6 عصر با صدای در آیفون بیدار شدم. تهمینه ام خوابش مثل من سبکه اما به قول خودش هر موقع که کنار من میخوابه یه امنیت خاصی داره که باعث میشه از چیزی نترسه و از خواب نپره. از پایین تخت یواشکی بیرون اومدم و لاحاف رو رو تهمینه انداختم. در رو بدون اینکه آیفونو جواب بدم باز کردم و به پیشواز کسی که اومده بود رفتم. حنانه بود.
حنانه: به به ! آقا اژدر! رسیدن به خیر
سیاوش: سلام عبد الله ! خوبی ؟ ( حنانه اومد جلو یه رو بوسی کردیم و دست دادیم)
حنانه: مرسی. تو خوبی ؟ چه خبر ؟ کدو کجاست ؟
سیاوش: خوابه. االان بیدار میشه.
حنانه: آخی. دو سه شبه منتظر شنبه س که برسی. انقد دلش برات تنگ شده بود که از شوق نمی تونست بخوابه.
این حرفای حنانه باعث شد دلم قنج بره. از وقتی رابطه مون با تهمینه شکر آب شده بود دیگه احساساتشو انقدر بروز نمی داد. شاید کس خل به نظر برسم ولی واقعا به این تیپ حرفا احتیاج داشتم. حنانه به خونه ی ما اشرافیت کامل داشت. حتی بیشتر از من. جای همه چیز رو می دونست و به زیر و بم خونه آشنا بود. رفت جلوی رختکن و مانتو و شالشو در آورد و پرسید: چایی خریدین ؟
سیاوش: مگه چایی نداریم ؟
حنانه: نه. کلا خار و بار تون ته کشیده. تهیمنه دیروز گفت می ره بخره. حالا نمیدونم خریده یا نه.
سیاوش: دیگه چیا نداریم ؟
حنانه: خیلی چیزا.
سیاوش: ببین یه لیست بنویس. من عصری برم خرید.
حنانه: باشه. فک کنم تهمینه نوشته باشه.
سیاوش: پس حله. علی کی میاد ؟
حنانه: دوشنبه مرخصش شروع میشه. باهاش حرف نزدی مگه ؟
سیاوش: چرا رسیدنی بهش زنگ زدم. اتفاقا گفت ماشین سرهنگ برده تعمیرگاه مرخصی گرفته.
حنانه: عه، پس تعریف کرده. دیگه گوشی رو هم تو پادگان آزاد کرده.
تو این وسط تهمینه با چشای پف کرده و صدای گرفته از پله ها پایین اومد و سلام داد.
حنانه: به به. کدوی خودم. چشات روشن
تهمینه: مرسی. کی اومدی ؟
حنانه: همین الان رسیدم.
تهیمنه: یه چایی دم کن بخوریم. ساعت 7 باید قرصای مامانو بدم.
حنانه: تا الان که خوابی عمرا شب بتونی بخوابی. تازه مگه چایی دارین ؟
تهمینه: اره. یه ظرف ته کابینت پیدا کردم. حالا نمیدونم کهنه س یا تازه.
حنانه دستشو انداخت و کتری رو برداشت که ببینه آب داره یا نه. یه تکونی به کتری داد و اون رو برد دمه شیر آب که پر کنه دید آب قطعه.
حنانه: تهمینه بازم آب نمیاد.
تهمینه: حتما پمپ بازم قطع شده.
سیاوش: پمپ خرابه ؟!
تهمینه: اره. دو ماهه خرابه.
سیاوش: چشه ؟
تهیمنه: نمیدونم. من هر سری از برق درش میارم دو باره میزنم.
سیاوش: بذا برم نگا کنم ببینم.
از پله های زیر زمین پایین رفتم. اون موقع برای اینکه فشار آب زیاد تر بشه بابا به خونه پمپ وصل کرده بود و موقعی که قطع می شد کلا آب می رفت. از پله ها که پایین اومدم دیدم کلا وضع زیر زمین خرابه. تقریبا خیلی از لوله ها زنگ زده و چکه میکنه. نبود یه مرد تو خونه از دستمال های گره خورده به لوله ها مشخص بود. تهیمنه رو خیلی دست تنها گذاشته بودم و این باعث شده بود کلا به هم بریزه. روکش پمپ قدیمی رو باز کردم دیدم تقریبا همه جاش گوز ملق شده و تا الان داره رفاقتی کار میکنه. وگرنه وضعش خیلی خراب تر از این حرفاس. یه دستی به این ور اون ور پمپ کشیدم و راش انداختم که فعلا کارمون را بندازه تا بعدا براش قطعه بخرم و درست حسابی تعمیرش کنم. عصر اون یکی یکی از فایملایی که حوصله دیدن ریختشونم نداشتم اومدن دیدن من. مامان لو داده بود که من امروز میام. شام یه چیز سبک خوردیم و همه رفتن خونه هاشون بخوابن، ما ام همین طور. تهیمنه منو محل نمیذاشت و میخواست حرسی که از تنهایی بهش تحمیل شده بود رو کاملا به نمایش بذاره. رفت و تنهایی رو تختش دراز کشید با اینکه اوصولا باید میومد پیش من. نمی تونستم منتظر بمونم که رابطه مون خود به خود خوب بشه. برای همین منم به اتاقش رفتم و کنار تختش نشستم و گفتم: خوبی ؟
تهمینه: اره
سیاوش: پس چرا اینجوری ای ؟
تهیمنه: چه جوری ؟
سیاوش: پکری. حال نداری کلا
تهیمنه: …
سیاوش: چیزی شده بگو بهم.
تهمینه: هیچی نشده.
سیاوش: ببین من میدونم خیلی تنها موندی. قربونت بشم من میدونم چقد سخت گذشته. میدونم…
تهمینه: نه! تو هیچی نمیدونی.
سیا.ش: …
تهمینه: به جای این حرفا بیا نازم کن خوابم ببره.
اتاق تهمینه برعکس اتاق من کثیف و خاکی بود. یه وجب خاک روی میزش نشسته بود و جز کمد لباساش شبیه یه خونه ی متروکه به نظر می رسید. ازش خواهش کردم که به اتاق من بریم و اونم بی درنگ قبول کرد. اوصولا طبق پیش بینی های من تهمینه باید تا الان از خر شیطون میومد پایین و باهام مهربون میشد.اما نشد. فرقی نمی کرد ما قهر باشیم یا آشتی، همیشه وقتی می خواستیم بخوابیم تهمینه دوست داشت سرشو ناز کنم که خوابش ببره صحبت فایده ای نداشت. شروع کردم به ناز کردن و تهمینه که عرض یه رب خوابش برد. یه دله سیر یک ساعت تمام نگاهش کردم. قیافه ی تهمینه منو یاد تصویر زیبای خفته تو کارتونش می انداخت. یادمه یه بار تهمینه ظهری خوابیده بود و بهم سپرده بود که عصری ساعت 7 بیدارش کنم که خیر سرش برای فردا درس بخونه. وقتی وارد اتاقش شدم انقد زیبا خوابیده بود که از دلت نمی اومد آرامششو بشکنی. موهای پریشونش، تاپ نیمه در اومده ش، صورتش که روش رد بالش افتاده بود. نا خود آگاه خودمو پسر پادشاه فرض کردم، اون که ذاتا زیبای خفته بود و نیازی به تصور نداشت. لباشو که بوسیدم آروم چشاش رو باز کرد منتهی بر خلاف تصوراتم طی حرکت برق گیرانه از خواب پرید و هراسان این ور اون ورو نگا کرد.
سیاوش: نترس. نترس نترس بابا !! منم منم!
تهمینه: تویی ؟! خره نمی بینی خوابم ؟ الان تبخال می زنم.
سیاوش: نه نترس منم. نیروی خودیه. دشمن نیست. پاشو ساعت 7 عه.
تهیمنه: چه ربطی داره ؟ نیروی خودی هم باشی باید اینجوری بیدارم کنی؟
سیاوش: دیگه زیبای خفته رو با بوس بیدار می کنن.
بعد از 30 ثانیه و با شنیدن این جمله ترس و عصبانیت تهیمنه حل شد. یه لبخند شرورانه زد و گفت: زیبای خفته رو بیدار می کنن میبرنش طبقه ی پایین قصر براش عروسی می گیرن. تو بیدارم کردی پاشم جبر بخونم.
سیاوش: میخوای تو بخوابی من به جات درس بخونم فردا برم امتحان بدم؟
تهمینه: نه مرسی. دستت درد نکنه. همون تو تو حالت عادی بیدارم کن کافیه.
سیاوش: اصلا اینجوری شد این روش دیگه برات حرومه.
تهمینه: عه ؟ پس چه جوری می خوای بیدارم کنی ؟
خودم به سمت تهمینه خم کردم و بغلش کردم. آروم در گوشش گفتم: تو زیبای خفته ی منی. هر جوری دلم بخواد بیدارت میکنم.
تهمینه: یعنی چه جوری میخوای بیدارم کنی ؟
سیاوش: محکم تر می بوسمت.
تهمینه: …
سیاوش: نازت بکنم بیدار شی؟
تهیمنه: نه همون مایه بذار صدام کن خودم پا میشم.
سیاوش: نه دیگه نمیشه. با صدا که پرنسس آورا بیدار نمیشه. باید مدل خودش پاشه. اصلا مگه تو زیبای خفته ی من نیستی؟ اصلا دلم میخواد انگشتت کنم بیدار شی!
تهینه: دیوونه! ( هه هه هه)
منم همراه با تهمینه خندیدم. بهش نزدیک شدم و شروع کردم به لمس دستای تهمینه. دستمو تو دستاش گرفت و اون رو بلند کرد و صورتشو به کف دستم مالید. بعد سرشو آرود انگشت اشاره ام رو لیس زد و فروع کرد تو دهنش. چشاش گرد شد و نیشش باز. من اون حرفو به شوخی گفته بودم اما نگار طرف جدی گرفته بود و حسابی حشری شده بود.
تهیمنه: خوب الان من دوباره بخوابم ؟
سیاوش: … (کپ کرده بودم خودم)
تهمینه: گفتم دوباره بخوابم من ؟؟
سیاوش: اممممم… هر جور مایلید سرورم.
تهمینه وقتی حشری می شد لپاش گل مینداخت. اون روز انقد حشری شده بود که رنگ لبو شده بود. با دودلی که چی کارش کنم، از رو لباس یه دونه محکم انگشتش کردم که داد زد و شروع کرد به خندیدن. آروم دستمو آوردم بالا و شکم و نافشو لمس کردم. بعدش از زیر کش شلوارش رد کردم به شرتش رسیدم. یه شرت توری پوشیده بود و می تونستم اون رو با لمس کردن تشخیص بدم. از کش بالای شرتش که رد شدم به بهشت شخصیم رسیدم. کس تهمینه همیشه حداقل 10 درجه گرم تر از بقیه جا های بدنش بود و حرارتش از روی شرتشم می شد بفمی. تهمینه پرید و منو بوسید و شرع کردیم به عشق بازی. اون روز تنها بودیم و از این بابت که کسی بیاد و یه اتفاقی بیوفته خیالمون راحت بود. دونه دونه لباسا تهمینه رو در آوردم. سینه ش رو که روش رد سوتین بود رو تو دستم گرفتم. شوار و شرتشو اروم در آوردم و با بوسیدنش شکمش به کسش رسیدم. آب شهوت تهمینه مثل دوغ غلیظ از چشمه ی کس هلوییش سرازیر بود. با اولین برخورد زبونم به چاک کسش دادش در اومد که باعث می شد با ولع تمام کسش رو بخورم. تهمینه سرمو چنگ میزد و پاهاشو ناخودآگاه می بست و باز می کرد و سرمو بین پاهاش فشار می داد. مدل لیسیدن کس تهمینه رو حفظ بودم و دقیقا جوری می لیسیدم که باب میلش بود. به 2 دقیقه نکشید که با صدای جیغ منقطع تهمینه و لرزشش بدنش متوجه ارضا شدنش شدم. سرمو از بین پاهاش بیرو ارودم و قیافه ی تهمینه رو که نفس نفس می زد و با لبخند بهم نگا می کرد و دیدم. شل شده بود و حال نداشت کاری بکنه. مجبور شدم خودم دست به کار بشم و پاشدم که لباسامو بیارم. بعد از در آوردن شرتم، تهمینه که به بغل خوابیده بود و منو نگا می کرد با دستش منو به سمت خودش کشید و شرع کرد به ساک زدن. نمیشه گفت این کارش عالی بود چون گاها دندون می زد و باعث می شد کل حسم بپره. بارها با هم این کارو تمرین کرده بودیم ولی منتهی یادش نمی موند که باید چی کار کنه. اما واقعا حس قشنگیه که وقتی یکی برات میخوره. نا خود آگاه احساس قدرت میکنی. چشای تهمینه تو اون حالت گرد شده بود. از پشت مردمک های آبی چشمش و مژه ی های بنلدش منو نگا می کرد که تو لذت غرق شده ام. کیرمو بعد از یک دقیقه به زور از دهنش بیرو آوردم با خنده به حالت میشنری درازش کردم و شروع کردم به تلنبه زدن. صدامون تو کل خونه پیچیده بود و به معنی واقعی از خود بی خود شده بودیم. سر تهیمنه به تخته تکیه کرده بود. رفته رفته قدرت عقب جلو کردنم بیشتر کردم که سرش تق تق به بالای تخت می خورد. یکمی وحشی بازی در آوردم و سه چهار تا تلنبه ی محکم زدم که بست های تخت شکست و تاج تخت جدا شد و با صدای مهیبی به زمین افتاد. بعد از یه ترس و خنده ی بلند، دوباره برگشتیم رو کار. دستمو کردم از تو کشوی پا تختی روغن ماساژ رو برداشتمو تهمینه رو دمر دراز کردم و کل کونشو چرب کردم. این پوزیشن رو تهمینه این پوزیشن رو خیلی دوست داشتم و می گفت چون وزنت روم میوفته و از پشت بغلم می کنی حس امنیت خاصی دارم. چند دیقه هم گذشت و با ارضای دوباره تهمینه که از تغییر صداش می فهمیدم منم ارضا شدم. اون روز روی هم افتادیم و برای مدت ها ساکت تو بغل هم موندیم.
اون شب پیچ و مهره ی لولای کناری تختم که عصر اون روز با آت اشغال های موجود تو جعبه ابزار فیکس شده بود به چشم خورد و باعث شد این سکس به یاد ماندی دوباره برام زنده بشه. تهمینه توی خواب عمیقی بود و من بالا سرش مثل پرستار بیدار. دستمو دراز کردم که نوازش کننم. دلم خیلی میخواست که بتونم مثل اون روز بیدارش کنم و تمامی اون خاطرات رو دوباره رقم بزنم اما نمی شد. بی حوصله منم پیش تهمینه دراز کشیدم. خواب با چشم قهر کرده بود و فکر سکس برای ثانیه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. هر کاری میکردم نمی تونستم تهمینه رو نگاه نکنم. تا اینکه عنان از کفم رفت و دستمو دراز کردم سمت تهمینه. اون شب دامن مثل اکثر روزا دامن پاش بود و میتونستم خیلی راحت به قسمت های ممنوعه دست رسی پیدا کنم. دستمو بین پاهاش گذاشتم و به محض اینکه یکمی به کونش نزدیک شدم از خواب پرید. سریع خودمو به خواب زدم و چشامو بستم. از استرس داشتم جر میخوردم. مثل اینکه برای بار اول پدر مادرت فیلم سوپراتو پیدا می کنن. تهمینه با چشای نیمه باز منو نگا کرد. دستمو که همچنان زیر کونش بود رو آروم پس زد. لاحاف رو روم کشید و پس از چک کردن دوباره من سرشو چرخوند و خوابید. متوجه بیدار بودن نشده بود و به حساب خواب بودن گذاشته بود. تازه فهمیدم داشتم چه گوهی می خوردم. تجاوز کردن واقعا خایه های فولادی می خواد و روحی از جنس سرب. از شرم و خجالت کل بدن از عرق سرد پوشیده شد. نتونستم تو تخت دووم بیارم و در اومدم. رفتم تو حیاط به چرخی زدم که بادی به کلم بخوره، بلکه این افکار برن پی کارشون. تو تنه نیمه عریان باغچه قدم می زدم که متوجه شدم کسی داخل حیاطه. وقتی برگشتم تهیمنه پتو پیچ کنارم بود.
سیاوش: چرا پاشدی ؟
تهیمنه: صدا اومد از تو حیاط اومدن ببینم کیه.
سیاوش: ببخشید که بیدارت کردم.
تهمینه: نه ذاتا بیدار بودم.
سیاوش: چرا نخوابیدی ؟
تهمینه: ظهری زیاد خوابیدم خوابم نمیبره. تو چرا نخوابیدی ؟
سیاوش: منم فک کنم خوابم نمی بره.
تهمینه: …
سیاوش: ساعت چنده ؟
تهمینه: سه و نیم.
سیاوش: برو بخواب. فردا یک شنبه س. نمیتونی بلند شی ها.
تهمینه: قرار چی بشه فردا صب؟
سیاوش: مگه کلاس نداری ؟ خودت برام انتخاب واحد کردم.
تهمینه: نمی رم.
سیاوش: چرا نمی ری ؟!
تهمینه به قیافه ی عصبانی طور منو نگا کرد و با خشم گفت: چون مامانو نمیتونم تنها بذارم!
سیاوش: خوب من اینجام دیگه. فردا تو برو تازه هر روز صب یکی میاد تو این خونه.
تهمینه: من فردا رو برم. هفته ی بعدو برم. ماهه بعدو چی کار کنم ؟ نمیشه که اینجوری. خونه خالت نیست که هر موقع خواستی بری، هر موقع خواستی بیای. جوری حرف میزنی که انگار نمی دونی دانشگاه چه شکلیه.
سیاوش: چرا نمیدونم چه جوریه ؟! منظورم اینه که تا زمانی که هستم باید بری سر کلاسات.
تهیمنه: دیگه الان به کل 10 روزه نرفتم.
سیاوش: اشکالی نداره. از فردا همشو میری.
تهمینه: حالا ببینیم چی میشه
سیاوش: باید بری! همین که گفتم
تهمینه حوصله ی کل کل نداشت و با بی میلی یه جوابی داد که ساکتم کنه. بعد از چند ثانیه صدام کرد.
سیاوش: جونم ؟
تهمینه: میخوای دیگه کنارت نخوابم ؟
سیاوش: چرا؟
تهمینه: اخه احساس میکنم راحت نیستی.
سیاوش: چرا این حرفو می زنی ؟
تهمینه: برای اینکه سر و گوشت می جنبه و با من ور میری.
از خجالت می خواستم زمین دهن باز کنه و برم توش. برم یه جایی گور به گور بشم که کسی روحشم از وجود من خبر دار نباشه. خیلی لحظه ی بدی بود. با اینکه قبلا جفتمونم خیلی از این کارا کرده بودیم ولی این بار فرق داشت چون تهمینه مخالف این جریان بود. از اون روز به خودم قول داده بودم بگذریم از این جریان. طی یکی دو هفته تهمینه رو بالاخره راضی کردم که بره دانشگاه. فضای خونه خیلی تلخ بود با هیچ جور قند و عسلی شیرین نمی شد. تو وسط های هفته ی دوم علی اومد مرخصی و دیدن من. از اون روز یکمی حالم بهتر شد. باهاش یه دل سیر راجب تهمینه حرف زدم. درسته میگن آدم رازداری هستم ولی خوب بالاخره باید به یه کسی میگفتم وگرنه منفجر می شدم. از حرفای علی فهمیدم که حال روز بد تهمینه دلیل اصلیش منم. بهم گفت که هرکسی که دوروبرتونه و جریان تو و تهمینه رو میدونه داره تحریکش میکنه که دیگه سراغ تورو نگیره. گفت مامانتم تو این ماجرا دخیله ودلیل اصلیش هم اینه. گفتم یعنی چی ؟ گفت نمی دونم هر کاری کردم حنانه بهم نگفت. ما که تو حیاط نشسته بودیم تهمینه اومد تو و در حیاطو باز کرد که ماشینشو بندازه تو. یه بای بای کرد و ماشین و پارک و اومد و سلام داد.
تهمینه : خوبی علی ؟ کی رسیدی ؟
علی : مرسی کدو. تازه رسیدم. وسایلامو گذاشتم یه ساعت مامان اینارو دیدم بعدش اومدم اینجا. حنانه ام قراره یه راست از خونشون بیاد. مهمون ندارین امشب؟
تهمینه: نه الحمدالله، کسی نیست. خودمونیم
در جمع 4 نفره ی ما، علی تنها شخصی بود که لقب نداشت. تهمینه کدو، من اژدر خطر یا به اختسار اژدر و حنانه ابدولله بود. بلند شدیم و رفتم آشپخونه یه نسکافه فوری بزنیم. حنانه ام اومد و رسید و نشست. سر صحبت باز شد:
علی: من یه هفته مرخصی گرفتم.
حنانه بلند شد و گردن علی و فشار داد . گفت عشقم یه هفته برا خودمه ! و شرع کرده ریمیکس آهنگ شمائی زاده رو به خوندن: به پاسبونش نمیدم، به سرهنگ تمومه ش نمیدوم، به راه دورش نمیدم به نیروی انتظامیش نمیدم به پادگانش نمیدم، ه کس کسونش نمیدم…
علی: بخون بقیشو دیگه، به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه …
حنانه: نههههههههه نمیدم، تو فقط مال منی ! و علی رو بغل کرد و فشار داد. ابراز علاقه ی حنانه خیلی چندش بود ولی تونست هممون رو بخندونه. منم که رابطه ی دوستانه بسیار صمیمی ای با تهمینه برگشته بودم و تهمینه ام از وقتی من اینجا بودم و دانشگاه می رفت حالش بهتر شده بود.
علی: حالا که سال در دوازده ماه شده یه جوری که جمعمون جمع باشه، به نظرم یه سفر بریم با هم.
حنانه: پایه ام.
تهمینه چشاش برق افتاد. : بریم ربرییم.
سیاوش: خوب برین
علی: یعنی چی برین ؟! یعنی نمیایی ؟!
سیاوش: نه دیگه. نمیشه که
حنانه: چرا نشه! میشه، خوبم میشه. ببینید حقیقتا ما میخواستم با علی دو تایی بریم. بعد گفتیم شمام بیاین خیلی حال میده.
تهمینه: دقیقا چرا نشه؟!
سیاوش: تهمینه مامانو چی کار کنیم ؟! میگم شما 3 تایی برین من هستم.
تهمینه: بابا! مامان که حالش خوبه، خاله رو میگیم چن شب اینجا بخوابه تا ما بریم برگردیم. همین
سیاوش: تهمینه تو خودت اونجا بودی که دکتر گفت ممکنه بستری بشه!
تهمینه بلند شد و دستاشو کوبید روی میز و داد زد: سیاوش! مامان همینه که هست. هییییییییییییییچ وقت قرار نیست خوب بشه، ما فقط نباید بذاریم که بد تر بشه.
سیاوش: میدونم چی میگی…
تهمینه (بلند تر): تووووو هیچچچییییی نمیدونی ! تو نمیدونی با یه روانی زندگی کردن و اونو تر خوشک کردن یعنی چی! تو نمیدونی زندگی اسف ناک یعنی چی! تو …
که زد زیر گریه، زاااااااااار می زد زااااااااااار. حنانه پاشد رفت پیشش نشست و سعی کرد آرومش کنه. علی هم منو بیرون برد و یه چیزایی راجب احوال تهمینه بهم گفت.
سیاوش: من فقط میخواستم بگم من میدونم چقد برات سخت گذشته که اینجوری کرد!
علی: خوب شاید بنده خدا راست میگه. یه چیزی هست که نمیدونی.
سیاوش: مثلا چی ؟
علی: نمیدونم. از من نشنیده بگیر ولی تهمینه یک کاری کرده که ما میدونستیم.
سیاش: چه کاری ؟؟
علی: یه شب که وسط دریابودی، چند ماه پیش. نمیدونم بین مامان و تهمینه یه دعوای خیلی بزرگ راه افتاد. جوری که خالت اومد مامانو برد. بعد اون شبش من و حنانه رفتیم تهمینه که تنها نباشه. یه کلمه حرف نمیزد. ماام مات و مهبوت دورو برش مثل پروانه میچرخیدیدم. که یه هو گفت میره بخوابه. حنانه باهاش رفت بالا که پله دیدم صدای جیغ حنانه میاد. دوویدم سمتشون دیدم تهمینه بی حال روی زمین افتاده. رو سر و صورتش آب ریختیم دیدیم فایده ای نداره. بردیمش یمارستان. گفتن خودکشی کرده.
سیاوش: خودکشی کرده ؟!؟!
علی: آروم. آره… قرص خورده بود. قرص خوابی که روانپژشکش داده بوده رو خورده بود.
سیاوش: مگه روانپزشکم میره ؟! روانپزشک خوب ؟!
علی: آروم. هوووشه بابا هوووش ! داد نزن. اره روانپزشک خوب.
سیاوش: خوب بعدش؟
علی: بعد اینکه چاشاشو باز کرد گریه کرد. همش میگفت من چرا نمردم! یکی ام اینکه اگه به سیاوش بگین خودمو پرت میکنم از پشته بودم.
سیاوش: …
علی: از من نادیده بگیر ولی روانپزکش بهش گفته هر روز خاطرات و افکارتو بنویس. فک کنم یه بگردی پیداش میکنی.
دنیا داشت رو سرم خراب می شد. کم مونده بوده تهمینه رو از دست بدم. خاک تو سر من. تحت هر شرایطی که شده باید اون دفتر خاطرات رو به دست می آوردم. با علی یه نقشه کشیدیم که تهمینه و حنانه رو بفرستیم خرید عصری. تو که اومدم تهمینه دویید و بغلم کرد و ازم معذرت خواهی کرد. اونو که گفت اشکی که حلقه زده بود جاری شد اما نذاشتم ببینه. بقیه روز آروم و دلم آشوب گذشت تا اینکه علی نقشه رو به حنانه گفت و اینا پا شدن که برن خرید. ماشینم با خودشون بردن. که خیالم راحت شد که رفتن و موقع برگشتن صداشون میاد حتما. با علی افتادیم به جونه خونه. هیج جای اتاق تهمینه نبود. بعد از یه ساعت علی ازم پرسید بالای کمدو گشتی ؟
سیاوش: اره گشتم. نیست!
علی: تو خونه سیگار داری ؟
سیاوش: فک کنم یه نصف پاکت ماربرو داشته باشم. تو کشو پایینی میز تحریرمه.
علی: …
سیاوش: پیدا کردی ؟!
علی: … بهترشو اژدر جان
از نرده بون پایین اومدم. دسته علی یه باکس 10 تایی سیگار مور بود و تو اون یکی دستش یه سررسید بزرگ قرمز.
علی: سیگاری شدی ؟ مور میکشی اژدر ؟
سیاوش: نه !
علی: خیلی خوب. بیا پیداش کردم.
دفتر رو از علی گرفتم و صفحه اولشو باز کردم که با دسخط دکتر نوشته شده بود: عواطف و احساسات مانند روز های این دفتر گذرا هستن و هر روز میگذرند. بنویس و فراموش کن تا این دفتر تارخ تورا به ثبت برساند. خوده دفتر لامصب بود. الان دلیل اینکه اتاق تهمینه چرا انقد خاکی بود رو هم فهمیدم. اون اصلا تو اتاق خودش نمی موند و همش تو اتاق من زنده گی کرده بود. علی یه سیگار روش کرد و گذاشت دهنم و یکی ام برا خودش روشکن کرد. بهم نگا کرد و گفت خوب بخونش. یکی ام تهمینه واقعا به مسافرت نیاز داره. یه کاریش بکن. اینو گفت خدافظی کرد و رفت خونه. بدو بدو به سمت میز تحریرم رفتم: از اینجا شروع می شد:
" حسن کثافط. پست زن باز. ازت متفرم. هر روز این تنفر بیشتر و بیشتر میشه. از بابام بدم میاد. از مامانم متفرم. امروز به این افکار 3 بار استفاغ کردم. عق میزنم منتهی چیزی جر صفرا بیرون نمیومد"

“دلم برای سیاوش تنگ شده. اونم گناه کاره مثل من. ولی دل که حالیش نیس که کی تنگ باشه کی گشاد باشه. فداش بشم حتما خیلی دلتنگمه. حتما بو مو دلش می خواد مثل من. کاش نمی ذاشتم هیچ وقت بره. اما هیچ منطقی نیست که نذاره این اتفاق بیوفته. درنهایت حسن مادرجنده بیش در جهنم نیست”
“امروز حشری بودم. با اینکه با سیاوش عهد بستیم دیگه خواهر و برادر هم دیگه باشیم اما اگه الان اینجا بود حاضر بودم همه چیمو در اختیارش بذارم. دلم میخواد سکسو با کسای دیگه امتحان کنم اما معدم اجازه این کارو نمیده. امروز 30 بار لعنت به بابام و حسن فرستادم”
همه ی صفحات دفتر خاطرات رو زیر و رو کردم. تو همشون به بابا، مامان و حسن فوش داده شده بود. اصلا این حسن کی بود. منظورش چی بود؟ کسه دیگه ای در کاره ؟ فقط از کلمه ی جهنم میتونستم حدس بزنم که مرده. چند صفحه از سررسید پاره شده بود. که فک کنم مربوط به تاریخ خودکشیش باشه. کتاب بستم گذاشتم سر جاش. تلفنم رو برداشتم و به خاله زنگ زدم و ازش خواستم 5 روز بیاد خونه ی ما از مامان مراقبت کنه که من بتونم تهیمنه رو ببرم مسافرت. در همی حین بچه ها رسیدن و بحث انتحاب مقصد از سر گرفته شد. اما من واقعا سر درگم پیدا کردن جواب بودم. یکی میگفت بریم جنوب یکی میگفت شمال زمستونش قشنگه و و فلان که گوشیم زنگ خورد. از جمع جدا شدم و جواب دادم: سلام چه طوری ؟
ارش: مرسی تو چوطورو ؟
سیاوش: چه خبر ؟
ارش: بار افتاده. میایی ؟
سیاوش: کجا ؟
ارش: نفت از ایران به قطر و بنزین از قطر به ایران.
سیاوش:کی شروع میشه ؟
ارش: پسفردت بلیط بگیرم برات
سیاوش: نه حاجی نمیایم
آرش: پس کرم داری دو ساعته داری می پرسی ؟؟ خوب پول میدنا. قطریا دینار میدن.
سیاوش: تازه اومدم. حال و حسشو نداریم. میخوایم بریم مسافرت
آرش: تو نیایی منم نمیرم. می خوام برم سرعین. گاومیشگلی.
سیاوش: تنهایی ؟ خوب بیا با هم بریم.
اینو گفتم و قطع کردم. رو ه بچه ها گفنم: آقا من برنامه رو چدم. اول میریم ویلای علی اینا رامسر. اونجا استراحت می کنیم. بعد ش را میوفتیم بریم دهکده ی ساحلی تو گیلان یکی دو شب بمونیم. بعد از اونجا میریم سرعین پیش ارش. یک شبم اونجا میمونم. بعدش میندازیم جاده تهران – زنجان برمی گردیم که سر موقع هم کلاساتون برسین و هم پادگان. همه موافقت کردن و به صورت سامورایی مشغل بستن بار بندیلمون شدیم. خاله که قبل ما رسیده بود مارو راهی کرد و تقریا 7 عصر زدیم به دله جاده.

(دوستانی که خوشش اومد، تمامی داستان هارو لایک کنند که این قسمت بعد زود تر بیاد)

ادامه...

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 59
👎 2
64701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914573
2023-02-11 02:40:34 +0330 +0330

فاصله قسمتا یه جوریه ادم هیچی یادش نمیمونه

2 ❤️

914596
2023-02-11 05:54:26 +0330 +0330

واقعا قشنگه داستان اما ناموسا زودتر بنویس و بفرست

2 ❤️

914669
2023-02-11 12:07:24 +0330 +0330

زودتر!
زودتر!

1 ❤️

914672
2023-02-11 13:22:34 +0330 +0330

داداش زود به زود داستانو بزار

0 ❤️

914677
2023-02-11 14:28:53 +0330 +0330

بااینکه این داستانو دوسداشتم ولی نخوندم. رفتم نگاه کردم از کی آپ نکردی خوشم از دروغ مریضیتم نیومد. دوماه و نیم فاصله انداختی میتونستی خیلی شیک معذرت بخای بگی نمیخاستم آپ کنم بهتر از مریض بودم گفتنت بود. حالام ببین دوسه روز یبار نمیتونی آپ کنی ننویس داستان سکسی دنباله دار حس پشتشه به شعور خاننده احترام بزار

2 ❤️

914682
2023-02-11 15:05:22 +0330 +0330

لابد قسمت بعد ام تهمینه و آرش باهم اوکی میشن میرن صفا

0 ❤️

914747
2023-02-11 18:27:20 +0330 +0330

دوست عزیز داستانت خیلی خوبه فقط ناموسا خواهرتو زیر خوابه ارش نکن خیلی چرت میشه شخصا دیگه نمیخونمش
هم اینکه از مشخصات ظاهری خواهرت بنویس یکم تصورش راحت بشه.
سرسری هم از سکس نگذر،اکثرمون قسمتهای سکسی واسمون مهمه وگرنه تا دلت بخواد رمان درام هست بخونیم

1 ❤️

914751
2023-02-11 18:44:39 +0330 +0330

یهو سالی یبار بنویس دگ قسمت قبل و خوندم تا یادم بیاد این قسمت

0 ❤️

914766
2023-02-11 23:22:05 +0330 +0330

ممنون از انرژی + تتون. اولش عرض کردم معذرت می خوام، من یک ماه تموم بستری بودم. یه جوری میگین زود بذار اینگار من خاطره مو یا همون بگین داستانو آماده دارم ولی نمی ذارم.

2 ❤️

914774
2023-02-12 00:23:37 +0330 +0330

لایکو زدم،میزارم سر فرصت بخونمش

1 ❤️

914813
2023-02-12 02:42:24 +0330 +0330

میخوای اینجوری دیر بنویسی بگو نخونیم هر سری میای میگی مریض بودم آدم باید باز بره قسمتا قبلم بخونه ببینه چی بوده

0 ❤️

914885
2023-02-12 14:38:42 +0330 +0330

دوست دارم داستانتو ولی کاشکی فاصله گذاشتن قسمتا کمتر بود

1 ❤️

914894
2023-02-12 15:34:42 +0330 +0330

زود زود بنویس. عالی مینویسی

1 ❤️

915082
2023-02-13 16:59:55 +0330 +0330

معرکه بود.خسته نباشی واقعا

1 ❤️

915561
2023-02-16 19:41:08 +0330 +0330

بعدیش کی میاد ؟

1 ❤️