توهم خوشبختی (۲)

1402/06/09

...قسمت قبل

دوستان عزیز بابت وقفه بیش از اندازه خیلی عذرخواهی میکنم… اما به دلیل مشکلات خیلی زیادی که برام پیش اومده بود داستان رو نتونستم زودتر از این آپلود کنم…سعی بر اینه که از این به بعد بین قسمت ها فاصله زیادی نیوفته… و باز هم یادآوری میکنم که این داستان با داستان دیگر بنده به اسم اعجاز رنگها کاملا در ارتباطه و حتما اون رو هم دنبال کنین ممنونتون میشم…این رو هم اضافه کنم که بخش های اروتیک داستان از قسمت های دیگه حتما اضافه میشن و چون ریتم داستان تا اینجا فعلا مساعد نبود نتونستم صحنه سازی مناسبی براشون ایجاد کنم! قول میدم از پارت های دیگه صحنه های بسیار جذابی براتون رقم بخوره! از خوندن داستان لذت ببرین!


زندگی همیشه دو راهی هایی رو تو مسیرت قرار میده که نمیتونی آخرش رو حدس بزنی!!
هیچوقت باورم نمیشد که دوباره از نگینِ باراد، به فردیس نقاش تبدیل شم…
به یه زندگی صاف و ساده با باراد عادت کرده بودم و چقدر دوست داشتم که تا آخر عمرم مثل یه زن معمولی کنارش زندگی کنم!
ولی گفتم که… این مسیر خیلی پرپیچ و خم تر از این حرفهاست…
مجبور بودم بین زندگی باراد و برگشتن به این منجلاب یکیش رو انتخاب کنم و البته که نمیتونستم جونش رو به خطر بندازم!
بهم یک هفته وقت داده بودن تا به نحوی از زندگیش برم بیرون و الا خودشون اقدام می کردن… چند روز طول کشید تا بالاخره نقشه ای کشیدم تا بتونم باراد رو از خودم متنفر کنم و کاری کنم تا از من فقط یه هرزه تو ذهنش باقی بمونه و جز نفرت حس دیگه ای نداشته باشه…
با زانیار هماهنگ شدم و چیزی که تو ذهنم بود رو بهش گفتم…اونم که از خدا خواسته قبول کرد… می دونستم حتی برای یه سکس صوری با من سر و دست می شکونه!!
باراد رو از بر بودم… میدونستم اون روز تدارک یه سورپرایز رو داره، چون از چند روز قبلش تابلو بازیاش شروع شده بود! نمیدونستم راهی که انتخاب کردم درسته یا غلط ولی سریع ترینش بود و چاره ای نداشتم… به ساغر(منشی شرکت باراد) که کمابیش باهاش یه رفاقتی داشتم سپرده بودم تا به محض اینکه باراد از شرکت در اومد بهم خبر بده… زانیار رو از قبل به خونه راه داده بودم و خنده های گاه و بیگاه و رو اعصابش بیشتر ترغیبم می کرد تا نقشه ام رو کنسل کنم…اما چاره ای نبود!
رو مبل نشسته بود و انگار منتظر بود تا از من حرکتی ببینه! رو بهش کردم و گفتم:
-فک نکن خبر خاصی هستا! همش یه نمایشه… صرفا به خاطر اینکه دست از سر باراد بردارین، مجبورم تحملت کنم!
+نمیدونم تو این پسره چی دیدی که پرونده اون زندگی لوکس رو بستی و اومدی تو این خونه کوچولو زندگی میکنی… بهت که نگاه میکنم خبری از اون فردیس که با نگاهش هممون رو جادو می کرد نیس! چقدر عوض شدی…
-من یه زندگی ساده خواستم فقط! به دور از شماها… به دور از اون نقاش عوضی که فک میکنه مالک دنیاست… فکر می کردم دیگه بیخیالم شده و میزاره زندگیم رو بکنم ولی…
وسط حرفم دوید و گفت:
+تو خودت می دونی چقدر برای نقاش پررنگی!! تو تنها زنی بودی که نقاشیتو روی دیوار خونش کشیده! انتظار داشتی به این سادگیا ازت بگذره؟
نقاش شاید مالک دنیا نباشه ولی خوب میدونی هرکاری که تو ذهنش باشه به راحتی انجام میده! چی پیش خودت فک کردی؟ اینکه با یه نامه خداحافظی و دیگه دنبالم نگردین بیخیال بشه؟
خیلی منتظر شد تا هوس این زندگی از سرت بپره و خودت برگردی ولی وقتی دید همچین قصدی نداری خودش دست به کار شد!
اولش قرار بود که این پسره رو محو و نابود کنه ولی بعدش گفت به حرمت تو ازش میگذره! گفت بهت حق انتخاب میده که یا با خوبی و خوشی برگردی یا هم که…
-یا هم که باراد رو بکشه نه؟
+خب آره دیگه! میدونی که حذف یکی از زندگی، براش مثل آب خوردنه!
گوشیم زنگ خورد و ساغر بود… گفت چند دقیقه ای میشه که باراد از شرکت در اومده… نگاهم رو به زانیار انداختم و گفتم:
-پاشو گمشو حموم منم یکم دیگه میام…
+بیا باهم بریم خب… اینجوری بهتر تو نقش فرو میریم!! قول میدم زیاد اذیتت نکنم!
-زانیار مسخره بازی رو بزار کنار و برو…
بازم اون خنده مسخره رو لبش نشست و سمت حموم رفت… جلوی حموم لخت شد و لباسهاش رو همونجا انداخت…حالم از خودم به هم می خورد ولی باید تا تهش پیش می رفتم… لباسهاش رو جمع کردم و یه گوشه قایمشون کردم… کمی منتظر شدم تا نزدیک رسیدن باراد بشه و زیاد با این موجود خبیث تو یه محیط نباشم…اونم توی حموم!!!
کمی گذشت و از پنجره ای که درست به سمت در بیرونی آپارتمان دید داشت، اومدن باراد رو می پاییدم… به محض دیدن ماشینش سمت حموم رفتم و لباسام رو کندم و خودم رو تو انداختم… زانیار زیر دوش چشماشو بسته بود و با فهمیدن حضورم چشماشو باز کرد و سر تا پامو نگاه کرد… یه حس عجیب همه وجودم رو گرفت… تحمل سنگینی نگاه مردی جز باراد برام تهوع آور بود… می خواست نزدیکم شه که با دست هولش دادم و شیر آب رو بستم تا بتونم تو صدای قفل در ریز شم! با شنیدنش شیر آب رو دوباره باز کردم و شروع به آه و ناله کردم… زانیار خنده اش گرفته بود ولی بهش گفته بودم که باید همراهیم کنه تا زود از این مخمصه خلاص شم… اونم همراهیم کرد و من با نهایت کراهت حرفهایی میزدم که نفرتم از خودم بیشتر می شد…
-ججوووننن جرم بده!! پاره ام کن لنتی… کیرتو خیلی دوست دارم زانیار…
زیر دوش رفته بودم و زانیار با رعایت فاصله من رو همراهی میکرد ولی کیر شق شده اش چیزی نبود که جلب توجه نکنه!!
حالم خوب نبود… نمیدونستم رفلکس باراد چی میشه… صدای داد زدن باراد کافی بود تا در ریلی حموم رو باز کنم و خودم رو با یه مرد غریبه جلوی چشماش ظاهر کنم… تو این حال زانیار هم خودش رو پشت من قایم کرده بود و هیچی نمیگفت… هیکل درشتی نداشت و انگار با دیدن باراد کمی ترسیده بود…اونم با اون وضع که باراد فرقی با یه گرگ زخمی نداشت!
چند لحظه نگذشت که باراد من رو کنار زد و با مشت و لگد به جون زانیار افتاد… میدونستم که اگه بلایی سر زانیار بیاد، نقاش باراد رو زنده نمیزاره چون روی نفراتش یه تعصب مسخره داشت… چاره ای نداشتم… گلدون روی پاتختی رو برداشتم و بی اختیار رو سر باراد کوبیدم… تو عرض چند ثانیه بیهوش شد و رو زمین افتاد…
دستام می لرزید و نمیتونستم چیزی بگم…همش داد میزدم و تو سر و صورت خودم می کوبیدم… زانیار خودش رو جمع و جور کرد و سمت من اومد… نمیدونم چقدر طول کشید و چیکار کردیم که از خونه زدیم بیرون، ولی تنها کاری که به ذهنم رسید پیام دادن به سینا بود:
(( سینا زود خودت رو خونه ما برسون، باراد حالش خوب نیست))
دو سال از اون روز لعنتی میگذره و من با این که چندین شهر خودم رو از باراد دور کردم ولی هنوز واهمه اینکه دوباره دنبالم بگرده تو وجودمه… چون این دفعه نقاش کوتاه نمیاد و به زندگیش رحم نمیکنه…
یازده سال قبل
سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود… دیگه داشتم کم میاوردم و قدم هام هر لحظه آهسته تر می شد… من فراری بودم!
ار خونه ای که تا این سنم جز بدبختی چیزی برام نداشت… یه پدر معتاد، یه برادر بی غیرت که گاهی به هم خون بودنمون هم شک می کردم و یه مادر هرزه که فکر و ذکرش عشق و حال خودش بود و معتاد بودن پدرم بهونه هرزگیاش شده بود… دیگه تحملش رو نداشتم و بدون هیچ فکری از اون خرابه فرار کرده بودم…
تاریکی شب تو اون خیابون خلوت، واهمه هایی که گاه و بیگاه سراغم میومدن، سرمایی که حتی نای راه رفتن هم برام نذاشته بود همشون برام مثل یه گرداب مرگ بودن…
پشت سرم نور چراغ ماشینی که تاریکی اون خیابون رو می شکست و جلو میومد یه کورسوی امید تو دلم روشن کرد ولی… قرار نبود من رو ببینه… منی که حتی خودم هم تو این تاریکی گم شده بودم… کنار پام ترمز زد… حس کردم معجزه ای رخ داده… شیشه ماشین شاسی بلند و لوکسش رو پایین داد و با صدایی پرتحکم ولی ملایم گفت:
-دختر جون این وقت شب تو این خیابون چیکار میکنی؟ الانه که یخ بزنی!!!
جوابی نداشتم بهش بدم و باز قدم های بی جونم رو ادامه دادم… ماشین رو کمی جابه جا کرد و دوباره حرف زد:
-بیا بالا تا یه جایی برسونمت، اینجا تا چندتا خیابون اونورتر تردد ماشین کمه…
نگاهی بهش انداختم و با صدای بی رمقم گفتم:
+جایی برای رفتن ندارم… همینجوری دارم قدم میزنم!
-تو این سرما؟ با این وضع؟
+آقا راهتو بگیر و برو، کم بدبختی نداریم که برای شما هم توضیح بدم! ممنون بازم…
از ماشین پیاده شد و اومد سمتم… از ترس تو خودم جمع شدم!
بدون اینکه چیزی بگه در ماشین رو باز کرد و گفت:
-اقلا یکم بشین تو ماشین تا گرم شی بعدش تصمیم می گیری کجا بری! نترس نه مزاحمم، نه کاری به کارت دارم!
تو ذهنم گفتم آخه لعنتی تو با این ماشین و تیپ و قیافه، معلومه که مزاحم من نمیشی!
زیاد طولش ندادم و سوار شدم… اونم نشست و درجه بخاری رو زیاد کرد… دریچه هارو سمت من تنظیم کرد… گرمای بخاری باعث شد تا حس کنم دوباره به زندگی برگشتم…
+لعنتی خیلی سرده!
-واقعا جایی برای رفتن نداری؟
+به نظرت اگه داشتم الان تو این وضع تو خیابون پرسه می زدم؟
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد… یه نیم ساعتی تو سکوت گذشت و من فراموش کردم که تو ماشین یه غریبه دارم تو خیابون های شهر دور میزنم… ماشین رو نگه داشت و باز با اون صدای پر تحکمش گفت پیاده شو… فک کردم دیگه آخر مسیره و میخواد پیاده ام کنه و بره پی کارش اما با نهایت تعجب خودش هم پیاده شد!
به خودم که اومدم دیدم جلوی در یه هتل خوشگل و لوکس ایستادیم که من حتی تو خوابم هم نمیدیدمش…
-دنبالم بیا!
+آخه…
حتی نزاشت جمله ام رو کامل کنم…
-آخه و اما و اگر رو بزار برای بعد تا ببینیم چی میشه!
چاره ای نداشتم و دنبالش راه افتادم… وارد لابی هتل که شدیم تعجبم بیشتر شد! عین هتل های لوکس تو فیلم ها بود! شاید هم من بیش از اندازه ندید بدید بودم!!!
با ورودمون به لابی چند نفر مرد و زن با یه لباس ست شیک که مشخص بود مخصوص کادر اون هتله به پیشواز(مون) اومدن!
پشت سرشون یه مرد قد بلند و درشت هیکل با کت شلوار مشکی و کفش هایی که براقیتشون بیش از حد تو چشم بود نزدیکمون اومد!
-به به نقاش عزیز! مشتاق دیدار… قدم رنجه فرمودین… تا پیامت رو دیدم خودم شخصا اومدم که ازت استقبال کنم…
+لطف داری منصور جان… ایشون(با اشاره به من) یکی از دوستان بنده است و میخوام چند روزی مهمون شما باشه… می دونم که جایی امن تر و بهتر از اینجا نیست به خاطر همین آوردمش اینجا…
منصور یه نگاهی به سرتاپای من انداخت… حس میکردم که تو ذهنش یه خروار علامت سواله که چجوری یکی مثل من میتونه دوست شخصی مثل اون باشه! ولی زیاد طولش نداد و با حرفهایی که نشون از حساب بردنش از (نقاش) میداد از من هم استقبال کرد!
نقاش!!! حتما فامیلیش بود، چون تا حالا اسم نقاش نشنیده بودم!
سمت من اومد و با صدایی ریز بهم گفت:
-چند روز اینجا بمون، همه چیت تامین میشه و نگرانی خاصی نداری…
+من نمیدونم چطوری این لطفت رو جبران کنم، چاره دیگه ای هم ندارم ولی فقط میخوام بدونی چیزی تو چنته ندارم که بعدا انتظار داشته باشی ازم!
یه پوزخند کوچیک زد و بدون اینکه چیزی بگه خداحافظی کرد…
یکی از مهماندارا سمتم اومد و من رو به سمت اتاق راهنمایی کرد!
آسانسور هتل از هال خونه ما بزرگتر بود و اونجا بود که میتونستم با گوشت و استخون معنی فاصله های طبقاتی رو بفهمم!!
هیچوقت تصور نمی کردم که یه روز بتونم تو یکی از اتاقای همچین هتلی مستقر شم! یه سوئیت لوکس با تمامی امکانات که حتی طرز استفاده از خیلی چیزاش رو نمیدونستم… کم کم داشت از اتفاقی که سرم اومده بود خوشم میومد!
با خودم می گفتم که لابد خدا ایندفه یه روی خوش بهم نشون داده و شانس بهم رو کرده!
مهماندار همه قسمت های سوئیت رو نشونم داد و آخرش گفت که اگه چیزی احتیاج داشته باشم میتونم از طریق تلفن بهشون بگم!
بعد رفتنش بدون معطلی لباس هام رو کندم و زیر دوش آب گرم رفتم… قطره های آب تنم رو نوازش می دادن و با وجود خستگی زیادی که داشتم یه انرژی خاصی تو وجودم حس می کردم!
حداقل میخواستم از این لحظات نهایت لذت رو ببرم… تنم رو زیر دوش کش و قوس می دادم و جلوی آینه های سرتاسری نیمه بخار گرفته حموم خودم رو دید میزدم!
با اینکه به واسطه شرایط زندگیم نه ورزش رفته بودم و نه میتونستم به خودم زیاد برسم، اما بدن رو فرمی داشتم و همیشه مورد تایید دوستام بودم! چهره ام تو اکثر موارد نرمال بود و فقط به خاطر چشمهای طوسی رنگم کمی متفاوت دیده می شدم!
به قول عاطفه(تنها رفیقی که میتونستم همه حرفهام رو بهش بگم) در عین سادگی یه جذابیت خاصی تو چهره ام بود که خودم هم از دیدنش جلوی آینه لذت می بردم!
خستگی غالب شد و زود تنمو تمیز کردم و از حموم زدم بیرون… حوله تنی رو پوشیدم و لباس هام رو تو لباسشویی انداختم…چون لباس دیگه ای نداشتم که بپوشم مجبور شدم با همون حوله برم رو تخت و زیاد طول نکشید که خوابم برد…
نمیدونستم چند ساعت گذشته ولی با زنگ تلفن سوئیت به خودم اومدم و خودم رو به تلفن رسوندم!
+خانم، نقاش میخوان شمارو ببینن!
-من… یه چند لحظه میشه بگین منتظر باشن؟
گوشی رو از دستش گرفت و گفت:
+عجله دارم زود جمع و جور کن دارم میام بالا!
حتی نزاشت جوابی بدم و قطع کرد.
سمت لباسشویی رفتم ولی لباس هام اونقدر چین و چروک داشتن و نمدار بود که نمیتونستم بپوشمشون!
چند دقیقه نگذشته بود که درو زد… چاره ای نبود و با همون وضعیت داغون و حوله سمت در رفتم و در رو باز کردم!
یه مهماندار که دستش پر از کیسه ها و باکس های رنگی بود همراهش داخل شدن و بعد گذاشتن وسایل مرخصش کرد…
یه نگاه گذرا بهم انداخت و بدون اینکه توجه خاصی بهم بکنه گفت:
-یه سری لباس و خرت و پرت برات گرفتم… تا وقتی اینجایی فک کنم کفایت کنه بعدش ببینیم چی میشه!
+آقای نقاش(تا اون موقع فک میکردم فامیلیش اینه)، من راضی نیستم اینقدر من رو شرمنده کنین، خودم از پسش برمیام!
سمتم اومد و کمر حوله رو تو دستش گرفت! تو یه لحظه کل بدنم یخ زد! نمیدونستم چه رفلکسی نشون بدم! تو چشمهام خیره شد و با یه لحن که نشون از یه تمسخر گذرا می داد گفت:
-نقاش!! پسوند و پیشوند نداره… فقط نقاش!
+من باب احترام گفتم! اصولا فامیلی یه نفر رو اینجوری صدا میزنم!
-بعدا میفهمی که من رو فقط باید نقاش صدا کنی! این نه یه اسمه، نه یه فامیلی! همه من رو با این کلمه خطاب میکنن…تو هم بهتره بهش عادت کنی! در ضمن فعلا تا اونجایی که می بینم خیلی به وسایلی که خریدم احتیاج داری! وگرنه با یه حوله تنی تو سوئیت نمی گشتی!
تو اون لحظه حرفاش برام مسخره بود! فک میکردم که صرفا برای اینکه یه پرستیژ خاص به خودش بده، داره این جمله هارو میگه!
اما…
نمیدونستم هرکی که تو مسیرش قرار می گیره ((طرح زندگیش تو دستهای نقاشه))
نقاش تعیین میکنه که اون شخص چطوری زندگی کنه!!
و منی که فکر می کردم همه اینها یه خوش شانسی گذراست! اما واقعیت چیز دیگه ای بود!
حرف زیادی بینمون رد و بدل نشد… یه لحظه رد رنگهای رو دستش جلب توجه کرد و ازش پرسیدم:
-فک کنم زندگیتون با نقاشی عجین شده که حتی ردش روی دستهاتون باقیه! از لقبتون هم که مشخصه!!
پیش خودم فک می کردم که از دقتم تعجب می کنه و حرفم رو تایید میکنه اما با خونسردی تموم گفت:
-هنوز خیلی چیزها هست که باید از زندگی بدونی! مراقب خودت باش!
این رو گفت و بدون مکث خاصی سوئیت رو ترک کرد!
با رفتنش فرصت این رو داشتم که سمت چیزهایی که خریده برم! چقدر زیاد بودن و من به حدی غرقشون شده بودم که ساعت ها پوشیدن و پرو کردنشون عین چند ثانیه گذشت!! جالبترینش این بود که غیر از چنتا مورد با اختلاف کم همشون سایز و اندازه ام بودن و خیلی قشنگ رو تنم می نشستن!
یه باکس کوچیک بین همه وسایل بود که زیاد بهش توجه نکرده بودم و گذاشته بودم تا آخر سر بازش کنم… وقتی بازش کردم دیدم یه گوشی لوکس (آیفون 5)، یه مقدار پول نقد(که اون موقع ها برای من زیاد بود) و یه یادداشت!
چشام از حدقه زده بود بیرون چون من تو خوابم هم نمی تونستم این گوشی رو بخرم!
یادداشت رو که خوندم همه چی جالب تر شد!
-شمارم روی گوشی سیوه، هر موقع کاری داشتی یا داشتم با هم ارتباط می گیریم!حواست به زنگ خورش باشه!
نمی دونستم قضیه چیه؟ فقط هربار با کارهای نقاش شوکه تر می شدم!
از هتل خسته شده بودم و میخواستم بیرون برم! لباس هام رو عوض کردم و سمت لابی رفتم!
می خواستم از هتل دربیام که منصور صدام زد و گفت:
-ببخشید خانم ولی با نقاش هماهنگ شدین؟
+برای بیرون رفتن باید با ایشون هماهنگ کنم؟
-جسارت نشه ولی تا وقتی با ایشون هماهنگ نشیم نمیتونم بزارم خارج شین! چون مهمان ویژه مایین دوست ندارم بی خبر باشن از خروجتون!
این رو گفت و با نقاش تماس گرفت!
-بله بله، حتما! عذرخواهی میکنم حتما حلش میکنم!
با لحنی که کلافگیم رو نشون میداد گفتم:
-اجازه صادر شد؟(البته اگه نمیشد هم، من راهمو ادامه می دادم ولی فقط کنجکاو بودم که جوابی که میده چیه؟
+بله البته، به گفته نقاش یه ماشین جلو در منتظرتونه که هرجا دوس داشتین تشریف ببرین!
کم کم قضیه داشت پیچیده میشد اما زیاد به روی خودم نیاوردم و سمت ماشین رفتم! یه راننده با هیکل خیلی بزرگ در رو برام باز کرد و من سوار شدم… حس می کردم که زندگیم شبیه فیلما شده!!!
به سرم زده بود که با این حس و حال سمت خونه برم و یه خودی نشون بدم! به راننده گفتم سمت محلمون بره تا بتونم یه سرو گوشی آب بدم… مسیر رو طی کردیم و وارد محله فقیرمون شدیم!
انگار چند سال بود که از اونجا دور شده بودم!
آدما چقدر راحت میتونن جایی که ازش اومدن رو فراموش کنن! مخصوصا وقتی که به یه جای بهتری می رسن… علی الخصوص برای منی که همیشه دوست داشتم از اون زندگی خفت بار خلاص شم!
سمت در خونمون راه افتادیم و به راننده گفتم تا منتظر باشه! پیاده شدم و زنگ در رو زدم!
چند دقیقه ای نگذشت که برادرم در رو باز کرد… با دیدن سر و وضعم چشمهاش چهارتا شده بودن و بعد چند ثانیه مکث سمتم حمله ور شد! راننده با دیدن صحنه زود پیاده شد و بدون مقدمه خاصی برادرمو نقش زمین کرد! پوزخندی زدم و زهر چند سالی که تو دلم کینه شده بود روی لبام جاری شد:
-دیگه اون زمون گذشته که بتونی حتی نوک انگشتت رو بهم بزنی! صرفا اومدم بهتون نشون بدم که من اون دختر بی عرضه ای که فک می کردین نیستم!
+دو روزه زیر کی خوابیدی که یهویی شدی این؟
-با هرکی هم خوابیده باشم، سگش شرف داره به تویی که اسم برادر گذاشتی روت و با دیدنم اسم هرزه میزاری برام! سگش شرف داره به خانواده ای که تا دو روز نشده راحت تونستم قیدتونو بزنم و برم سمتش…
به چشماش خیره شدم و از ته دل خندیدم و گفتم:
-ببین دیگه حتی نمیخوام ریخت تک تکتون رو ببینم چون کاری کردین که حرمت نون و نمکیم برام نمونده!
می خواستم زجرش بدم… با شنیدن صدامون پدرم هم دم در اومد و با همون نعشگی همیشگیش گفت:
-چی شدهههه؟ باز چه خبره اینجا!
از دیدن قیافش حالم به هم می خورد! حتی خبر نداشت که چند روزه نیستم!
دیگه طاقت دیدنشون رو نداشتم… سمت ماشین رفتم و به راننده گفتم که فقط می خوام از اونجا دور شم!
زیاد طول نکشید و از محله کوچیکمون بیرون اومدیم… اما مسیری که می رفتیم سمت هتل نبود… به راننده گفتم:
-قراره بریم هتل!
+شرمنده خانم، ولی نقاش گفتن که باید ببرمتون جایی! منتظرتون هستن!
تا اینو گفت گوشیم زنگ خورد:
-سلام خوبی؟
+تو عمرم اینقدر خوب نبودم! فک کنم یه تشکر بهت بدهکارم… حتی اگه چیزایی که بهم دادی برای چند روز گذرا باشه، تونستم عقده چند سالمو خالی کنم! الان حتی اگه گوشه خیابون هم ولم کنی باز ممنونتم!
-اینا همشون تازه شروع ماجراست… طرح زندگی تو تازه داره پایه ریزی میشه! قراره خیلی بیشتر از اینا لذت ببری!!
نمیدونستم چی تو انتظارمه اما این هیجان رو دوست داشتم! با قطع شدن گوشی یه لبخند روی لبام نشسته بود و دوس داشتم زود به محلی که نقاش آدرس داده بود برسم!
و این شروع یه داستان تازه بود!!!
ادامه دارد…

نوشته: هامون رادفر


👍 12
👎 0
5501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

945131
2023-09-01 02:55:38 +0330 +0330

خوب بلدی بنویسی ، این باراد چه داستان‌هایی که نداره ، یه روز گی ، یه روز بچه قلدر ، یه روزم قربانی ، البته زندگی همین از هر طرف نگاه کنی یه شکلی هست دیگه ، حالا مراقب باش شکل در شکل مشکل نشه 😛

1 ❤️

945172
2023-09-01 08:55:57 +0330 +0330

اون یکی داستان رو که گفتی نخوندم ولی برای این دوتا قسمت جز اینکه واقعا جذب کننده بود چیز دیگه ای نمیتونم بگم
عالی مینویسی فضاسازی هم بی نظیر

2 ❤️

945441
2023-09-03 00:49:28 +0330 +0330

زیبا بود منتظر بقیش هستم

0 ❤️