سلام
من شاهینم یه آدم کاملا معمولی مث همه اونایی که تو زندگی واقعیتو می بینین میخوام خاطره چند سال پیشمو براتون تعریف کنم اصلا هم اصراری ندارم باور کنین چون وقتی بخونین می فهمین واقعیه یا تخیل
من سال 91 بود فکر کنم تو یکی از دانشگاههای شرق کشور قبول شدم و بعد از ثبت نام رفتیم تو خوابگاه با 8 نفر هم اتاق شدم.
8 تا آدم جورواجور که زیاد به اونش کار ندارم فقط با یه نفر به اسم عباس کار دارم که ماجراهای عجیبی رو برام رقم زد.
عباس کلا آدم عجیب و غریبی بود مخش خوب کار می کرد برنامه نویس بود ولی یه تخته ش کم بود. منم برنامه نویس بودم و همکلاس بودیم خیلی هم با هم کل کل داشتیم سر این چیزا ولی وقتی با هم حرف میزدیم خیلی لبشو نزدیک می کرد و میخواست لبمو ببوسه. البته فقط با من اینجوری نبود همه ر و امتحان می کرد ولی من کلا تو باغ نبودم و منظورشو نمی فهمیدم واسه همین بیشتر بهم نزدیک میشد
خوابگاهی که بودیم چند تا اتاقش خالی بود و تعدادمون کلا کم بود چون نوبت دوم دانشجوها نیومده بودن هنوز درهای اتاقهای خالی هم قفل نبود ما هم معمولا واسه درس خوندن و فرار از محیط شلوغ اتاق به اونجاها پناه میبردیم.
اینا همه ش مقدمه بود داستان اصلی از اونجا شروع شد که من و عباس تو یکی از همین اتاقا با هم تنها شدیم و داشتیم حرف میزدیم چراغای اتاق خاموش بود و تنها نور داخل راهرو از شیشه بالای درمیومد تو یه لحظه گفتم عباس من خسته م یه چند دیقه میخوابم و چشمامو بستم.
یه دفعه دیدم عباس از پشت همینجوری اومد عقب و بهم چسبید. اینقد خنگ بودم بازم گفتم منظوری نداره ولی لامصب کیرم بلند شد و اون حسش کرد واسه همین دستشو آورد عقب و کیرمو گرفت. من شوکه شدم واقعا انگار یهو یخ کردم و نفهمیدم چه اتفاقی افتاد بعدشم احساس کردم بعد چند ثانیه از استرس و اضطراب آبم داره میاد واسه همین دستشو کشیدم و دویدم سمت دستشویی و آبمو خالی کردم و اومدم تو سالن خوابگاه تکیه دادم به دیوار و نشستم و چشممو بستم واقعا نمی فهمیدم چی شد یهو چه اتفاقی برام افتاد.
عباس اومد کنارم نشست و باهام حرف زد زیاد یادم نمیاد چی می گفت فقط می گفت کونی نیستم و فقط با یکی از دوستام رابطه داشتم زیاد از اون دوستش می گفت اسمش حامد بود عباسم یه گردنبند حرف اچ همیشه گردنش بود که فهمیدم داستان یه عشق مسخره ست که من درکش نمی کردم.
بعد از اون عباس اینقد مخمو کار گرفت و خودمم چون با کسی رابطه نداشتم و همش سرم تو درس و مدرسه بود برام جذابیت داشت وارد این ماجرا شدم هرجای خلوتی گیر میآوردیم حتی تو اتاق وقتی همه میخوابیدن رو زمین می خوابیدیم و می کردمش.
سیر هم نمیشد شبی دو سه بار آبمو می آورد فکر کنین بیشتر از یک ساعت طول می کشید هرجا که فکرشو بکنین حتی تو نمازخونه هم چون خودم سست بودم اونم مجبورم می کرد بکنمش می کردمش. موقع برگشت به شهرستان هم با هم برمی گشتیم شانس بد من همیشه اتوبوس اون شهر به تهران خلوت بود و صندلی خالی زیاد بود اونم تو اتوبوس تا میرسیدیم با کیرم بازی می کرد حتی ساک میزد برام و آبمو میخورد ولی من هیچ حسی به پسر نداشتم فقط چون سکس نداشتم نمیتونستم به نفسم غلبه کنم.
تا اینکه تصمیم گرفتم بکشم کنار و شروع کردم نماز خوندن و قرآن خوندن به خاطر فرار از عباس بدون اینکه هیچ حسی به این چیزا داشته باشم. عباس براش خیلی سخت بود این موضوع واسه همین شروع کرد به تهدید کردن حتی یه بار چاقو گذاشته بود تو آستینش منو خفت کرد گذاشت زیرگردنم گفت یا باید با من باشی یا می کشمت که کارمون به درگیری فیزیکی کشید البته هیچ کس نفهمید موضوع چیه چون اصلا دلم نمیخواست آبروی هیچکدوممون بره.
کم کم رابطه م با عباس به طور کامل قطع شد دیگه حتی با هم حرف هم نمی زدیم و اون به خاطر اینکه کلا آدم نرمالی نبود به خاطر درگیری های بیش از حدش با بچه های اتاق ما از اون اتاق رفت یه اتاق دیگه تو همشهریاش.
ترم آخر که شد من یه چند واحدم مونده بود که اومدم امتحان دادم و پروژه تحویل دادم که مسئول خوابگاه جلومو گرفت گفت از عباس خبر داری گفتم نه چطور مگه چون همه ما دوتا رو با هم می شناختن کلا همیشه با هم بودیم مسئول خوابگاه گفت هیچی و رفت منم پیگیر شدم گفتن به خاطر مشکلات اخلاقی از دانشگاه اخراج شده به کس دیگه ای پناه برده بود و اون یه نفر دیگه مث من نبود و سریع لوش داده بود که باعث اخراجش شد
چند سال بعدش منو تو گروه بچه های دانشگاه اون شهر اد کردن که دیدم عباس هم جزوشونه رفتم پی ویش جویای حالش شدم گفت ازدواج کرده و با خانومش یه شرکت راه انداختن.
فرداش دلیت اکانت کرد و من دیگه هیچوقت نفهمیدم عاقبتش به کجا رسید
ببخشید طولانی شد با موبایل نوشتم امیدوارم غلط املایی و نگارشی نداشته باشم ولی این اتفاق شروع یک دوران خیلی سیاه و تلخ تو زندگی من بود اگه قسمت شد براتون تعریف می کنم قضاوت با خودتون …
نوشته: شاهین
خداروشکر به خیر گذشت کاملا درک میکنم چون حس کردم و واسم اتفاق افتاده
تو راه رو خوابگاه میکردیش؟ تو نماز خونه میکردیش؟ تو اتوبوس ساک میزد؟ تو اتاق وقتی همه خواب بودن میکردی؟ این داستان چرا تگ طنز نداره؟؟؟
کص ننه عباس بچه های دانشگاه یه سکس گروپ راه انداختن انقد گاییدنش که حامله شده بچشو گزاشتن در اتاق مسئول کارگاه اونم بچشو گزاشته تو جوب بچه رسیده به مجلس شورا یکی بزرگش کرده بعد کردش رییس جمهور الانم ریدن به مملک ای کیرم به ننت عباس
پیش میاد دیگه