خاطرات روزبه (٢)

1401/02/03

...قسمت قبل

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است

سلام
اجازه بدید بابت غلط های املایی، پیشاپیش ازتون معذرت بخوام. سعی میکنم کمترین غلط رو داشته باشم. توی خاطره قبلی، بجای غریزه نوشته بودم غربزه و البته یکی دو تا غلط املایی دیگه بودن که بازم معذرت خواهی میکنم بابتشون.
یه توضیح هم دارم و اونم اینه که من دارم خاطراتم رو مکتوب میکنم و جایی بجز این سایت امکان انتشارش رو سراغ ندارم و باز هم تاکید میکنم، تا وقتی احساس کنم خواننده ها از نوشته های من خوششون میاد، ادامه میدم و هر جا احساس کردم خاطر عزیزتون آزرده شده، احتمالا نوشتنم رو تمومش میکنم.
یه نکته دیگه اینکه، خاطراتی که براتون میگم، بیشتر مربوط به مواردیه که موفقیت آمیز بودن و البته کلی تجربه ناموفق و درب و داغون هم دارم. پس اینطور فکر نکنید که من دست رو هر کی گذاشتم، اوکی داده. اونقد جواب نه شنیدم، که نگو و نپرس و بعضی وقتا با بدبختی، جمع و جور کردم خرابکاریها رو.
برای عزیزانی که ژانر داستان مهمه، عرض کنم که این خاطره مربوط میشه به دختر همسایه و مادرش.
اجازه بدید اول کار یه توضیحی درباره خونه مون تو اون دوره از زندگیم، بدم. خونه ما تو یه مجتمع آپارتمانی هشت واحده بود که سبکش مثل مجتمع های امروزی نبود. یه حیات ٤٠٠ ٥٠٠ متری در وسط مجتمع قرار داشت و چهار طرف این حیات (که قسمتیش پارکینگ ماشینا بود) چهار تا دو واحده (همکف و طبقه اول) قرار داشتن. تراس خونه های طبقه اول، رو به حیات بودن. ما تو یکی از واحدهای طبقه اول بودیم.
تو اون زمان، برعکس الان، همسایه ها زیاد با هم در ارتباط بودن و بعضی وقتا صمیمتشون، بیشتر از فامیل میشد. چهار تا از هشت واحد، بچه های تقریبا همسن و سال من داشتن که البته من از همه شون بزرگ تر بودم.
طبیعتا فارغ از جنسیت، ما بچه ها گاهی توی حیات با هم بازی میکردیم؛ لی لی، رابط، قایم باشک، هفت سنگ، وسطی و بازی هایی که اونموقع مشتری داشتن و الان تقریبا محجور شدن.
یکی از همسایه های طبقه همکف، خانم و آقایی بودن که اسم خانمه منیژه بود و پرستار بود و دو تا دختر و یه پسر داشتن که اسم دختر بزرگشون که دو سال از من کوچیک تر بود، نگین بود.
قبل از اینکه سکسم با خدیجه خانم شروع بشه، بدون هیچ نگاه خاصی، ما بچه ها با هم بازی می کردیم. اما بعد از رابطه با خدیجه خانم، نگاهم به نگین عوض شده بود و گاهی توی بازی بیش از حد نرمال بهش نزدیک میشدم و دستمالی کردنای من بیش از خد معمول میشد.
از اونجایی که خدیجه خانم(دلیل اینکه خانم رو میگم اینه که به چند دلیل ایشون برا من قابل احترامه: از نظر سنی خیلی ازم بزرگ تر بود و نمیدونم الان زنده ست یا نه، اولین تجربه سکسیم رو با ایشون داشتم و خیلی چیزا یادم داد و در نهایت خودش تاکید داشت حتما گفتن خانم یادم نره😉) همیشه عصرها جلو خونه شون صندلی میذاشت و مینشست، موقع بازی خیلی حواسش به من بود و هروت زیاده روی تو ور رفتن با نگین میکردم، در اولین فرصت بهم تذکر میداد و حقیقتا تا وقتی از پیشمون نرفته بودن، نذاشت هیچ غلط اضافه ای بکنم.
خدیجه خانم معتقد بود که مامان نگین، منیژه، جنده ست ولی هیچوقت دلیلی برا این حرفش نداشت.
منیژه یه خانم همسن مامانم با قد کوتاه تر از معمول با اضافه وزن بود و صورت گرد با چشم و ابروی مشکی و دماغ گوشتی داشت. (دقیق یادم نیست اما شاید ١٥٥ سانتیمتر یا همین حدودا) با توجه به قد و وزنش، قاعدتا کون و می می های گنده ای داشت. (الان مد شده سایز میگن)
کار شوهرش سه شیفته بود(سه روز صبح، سه روز عصر و سه روز شب). خودش هم شیفتی تو یه بیمارستان کار میکرد.
یه توضیح کوچولو بدم که خدیجه خانم هیچوقت نه برام ساک زد و نه گذاشت از کون بکنمش. دلیل اولی، اونموقع این قرای بازیا مد نبود و دلیل دومی اینکه ایشون معتقد بود تا کس هست، چرا کون!؟!؟!؟
گذشت و خدیجه خانم اینا از پیشمون اسباب کشی کردن و رفتن و من دیگه تقریبا هفده سالم بود و نگین پونزده سال و راحت تر با هم لاس می زدیم. از اونور قضیه، منیژه، خیلی دوست داشت من دامادش بشم و بارها این قضیه رو به مامانم گفته بود. سال چهارم رو تموم کردم و اواخر تابستون نتایج کنکور رو اعلام کردن. اونموقع نتایج رو تو روزنامه ها اعلام میکردن و روزنامه مربوطه به راحتی در دسترس نبود و باید می رفتیم باجه ها خاص و از صبح تو صف می موندیم تا ماشین پخش روزنامه بیاد و با کلی استرس باید تمام روزنامه رو ورق میزدیم و به حرف اول اسممون میرسیدیم و تا مشخص شدن نتیجه قبولی و ردی تو کنکور، کلی استرس تحمل می کردیم.
خلاصه اینکه من رشته مهندسی مکانیک شهر خودمون قبول شدم و خوشحال و خندان راهی خونه شدم. نزدیک خونه بودم که منیژه رو دیدم و سلام و احوالپرسی کردم و از حوشحالی من متوجه شد که قبول شدم. کلی ذوق کرد که داماد آینده ش دانشگاه قبول شده و …☺️
از هم خداحافظی کردیم ولی نمیدونم چرا موقعی که داشت می رفت، احساس کردم وقتشه برم تو کارش.
بعد از ظهر همون روز توی حیاط داشتیم وسطی بازی میکردیم که منیژه هم اومده بود و داشت نگاهمون میکرد. موقع بازی، همه ش نگاهم به منیژه بود. اونم لبخند می زد. از یه جایی به بعد که نگاه های من بیشتر شد، لبخند زدناش، کم و کمتر شد و در نهایت چهره ش معمولی شد. بعدشم بچه هاش رو صدا کرد و رفتن خونه شون.
خلاصه کلام، ما دانشگاه رفتنمون شروع شد و هر وقت منیژه رو میدیدم، نگاه های معنادار بهش می کردم و اونم اصلا پالس مثبت نمیداد. آبان ماه بود که بد سرما خوردم و دکتر برام چندتا پنادر (نمیدونم پنادور درسته یا پنادر)نوشت. اونایی که پنادر زدن، میدونن دردش چطوریه.
اولی رو تو درمانگاه زدم و بقیه رو باید هر روز یکی می زدم که مامان از منیژه خواهش کرد، زحمتش رو بکشه. اون بنده خدا هم قبول کرد.
روز اولی که خواست آمپولم بزنه، اومد خونه مون و بعد از احوالپرسی با مامانم، بهم گفت دراز بکشم. مامانم رفت تو آشپزخونه و من و منیژه تنها بودیم. دراز کشیدم و شلوارم رو تا نصف باسن دادم پایین ولی فقط گوشه شورتم رو به اندازه لازم دادم پایین. یه دستش رو گذاشت کنار باسنم و با دست دیگه ش آمپول رو گرفته بود. دست گذاشتم رو دستش و با التماس بهش گفتم: خانم فلانی(فامیل شوهرش) لطفا یواش بزن.
دستم رو رد کرد و چنان آمپولی بهم زد که هفت جدم اومد جلو چشمم. بعد بلند شد و مامتنم رو صدا زد و خدا حافظی کرد و رفت.
فرداش که اومد، باز همونجا تو هال دراز کشیدم و باز همون وضعیت که دست گذاشتم رو دستش و اونم دستم رو رد کرد و …
روز سوم (آخرین آمپول) تو اتاقم (اتاق خصوصی نداشتم. اتاق مشترک من و برادر و خواهرم بود) بودم که اومد و من همونجا رو تختم دراز کشیدم و اومد آمپولم بزنه. بهش گفت: تو رو خدا آروم بزن، خیلی درد داره. البته مثل دو روز قبل، دستم رو گذاشتم رو دستش و منتظر پس زدن بودم.
گفت: برا بچه پررویی مثل تو، باید طوری بزنم که جیغت تا آسمون بره.
همونطور که هنوز دستم رو دستش بود، گفتم: دلت میاد کافر؟
خنده ش گرفت و بدون اینکه دستم رو پس بزنه، چنان آمپولم زد که نفسم بند اومد. بعدشم سریع بلند شد و رفت.
یه روز بعد از عصر که میخواستم برم بیرون، منیژه هم شیفت شبش بود و اتفاقی با هم از مجتمع زدیم بیرون. بهش سلام کردم و جواب داد. حالم رو پرسید که بهتر شدم یا نه و منم بابت زحمتش ازش تشکر کردم. همونطور که با هم داشتیم تا سر کوچه می رفتیم، گفت: روزبه جان! از عمد بهت آمپول محکم نزدما. پنادر اینطوریه.
گفتم: هر چه از دوست می رسد نیکوست. خودتون رو ناراحت نکنید.
گفت: خیلی زبون می ریزیا. من فکرای دیگه درباره ت می کردم اما رفتارت به چیز دیگه میگه.
گفتم: چه فکرایی می کردید؟ رفتارم چی میگه؟
گفت: همه ش تو خونه مون از متانت و خوب بودنت صحبت بود و دوست داشتم دامادم باشی اما…
گفتم: اما چی؟
گفت: حواسم بهت هست که چند وقته من رو زیاد نگاه میکنی. چی درباره من فکر کردی؟
گفتم: درباره شما چیز بدی فکر نکردم. فقط…
گفت: فقط چی؟
گفتم: ازم ناراحت نشید ولی از شما خوشم میاد.
یه خرده اخماش رو تو هم کرد و گفت: یعنی چی خوشت میاد؟
زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: آخه خیلی مهربونید و خیلی هم قشنگید(اصلا هم قشنگ نبود و خیلی هم معمولی بود)
اخماش باز شد و گفت: اگه مهربون نبودم که به مامانت میگفتم پسرش چه دسته گلی شده.
بازم بهش گفتم: دلت میاد کافر؟! پسر به این خوبی!!!
باز خندید و گفت: کوفت.
بعدش خداحافظی کردیم و اون سوار سرویسش شد و منم رفتم پی کارم.
زیاد پیش میومد هم رو ببینیم و هر بار هم رو می دیدیم باز زیاد نگاهش میکردم و اونم دیگه اخم نمیکرد و حتی بعضی وقتا یه فحشی (در حد بیشعور و دیوونه و … و البته یواش که فقط من متوجه بشم) میداد و می خندید.
یکی دو ماه به همین منوال گذشت تا یه روز که من صبح کلاس نداشتم و خواهر برادر مدرسه بودن و بابا مامان هم سر کار، ساعت نه نه و نیم زنگ خونه بصدا در اومد. در رو باز کردم و دیدم منیژه ست. اون صحنه رو هیچوقت یادم نمیره؛ یه پلیور یقه اسکی سفید با شلوار پارچه ای مشکی تنش بود و یه چادر سفید گل گلی سرش.
برجستگی های می می هاش از رو پلیور، خود نمایی میکرد. سلام علیک کردیم و ازم سراغ مامان رو گرفت(خودش کاملا میدونست که مامان، اونموقع حتما سر کاره) منم گفتم تنهام.
یه نگاه تو چشماش میکردم و یه نگاه به می می هاش.
گفت: تخم مرغ دارید؟
گفتم: چند تا میخواید؟
دست گذاشت رو سینه م و هولم داد کنار و اومد داخل خونه و گفت: خودم بر میدارم.
منم در رو بستم و دنبالش راه افتادم تو آشپزخونه.
تو آشپزخونه که رسید، چادرش رو در آورد و گذاشت رو صندلی و رفت در یخچال رو باز کرد.
من بخاطر دیدن هیکلش تو اون لباس، قلبم تند تند میزد و یه طورایی بدنم یه لرزش خاصی گرفته بود.
بعد از چند لحظه در یخچال رو بست و گفت: چته تو بچه؟
گفتم: هیچی
گفت: چی از جونم میخوای؟
با صدای نسبتا لرزن از هیجان گفتم: هیچی
گفت: بخاطر هیچی چند وقته با نگاهات داری منو می خوری؟
گفتم: چکار کنم آخه!؟! ازتون خوشم اومده.
گفت: خوشت اومده یعنی چی؟ حالا مثلا منم گفتم باشه، تو ازم خوشت اومده. بعدش میخوای چکار کنی؟
گفتم: یه چیز بگم، قول میدید به کسی چیزی نگید؟
گفت: اگه می خواستم بگم، که تا حالا گفته بودم. اینم بگم که اگه نگفتم فقط بخاط آبرو خودم بوده که اسمم سر زبونا نیوفته.
گفتم: بیا با هم دوست بشیم.
گفت: کی چی بشه؟ من همسن مامانتم. برو دنبال همسن خودت.
گفتم: من از شما خوشم اومده و سن برام مهم نیست.
گفت: از دست تو باید خودم رو خفه کنم.
گفتم: خدا نکنه خانم فلانی(فامیل شوهرش)
گفت: اونقد بچه ای که جرات نداری من رو به اسم صدا کنی، بعد میخوای باهام دوست بشی؟
آب دهنم رو قورت دادم و خیلی جدی گفتم: منیژه جان! میشه با هم دوست بشیم؟
خنده ش گرفت و گفت: دیوونه!
گفتم: الان خوب شد؟
اومد نزدیک و فاصله مون کمتر از نیم متر شد. نفس هاشو احساس می کردم. به طرز عجیبی پاهام می لرزید. قلبم داشت از تو سینه م میزد بیرون. چشم تو چشم بودیم. بدون هیچ کلامی. یهو خندید و رفت عقب و گفت: هرچی میخوام خودم رو قانع کنم، نمیتونم. آخه خیلی بچه ای.
گفتم: بچه نیستم. می خوای امتحان کن.
گفت: بی ادب
و چادرش رو برداشت بره سمت در خروجی که بازوش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم و بهش گفتم: منظوری نداشتم، من بزرگونه ازت خوشم اومده.
برگشت باز چشم تو چشم شدیم و بدن معطلی لب گذاشتم رو لبش.
بدون اینکه مخالفت و مقاومتی بکنه، باهام همراهی کرد و چادرش رو پرت کردم اونور و بغلش کردم.
همونطور که لب تو لب بودیم، کمرش رو مط مالیدم و اونم دستاش پشت گردنم بود و نوازشم میکرد.
کم کم دستم رو بردم پایین و از رو شلوار شروع به مالیدن کون کردم.
چند دقیقه ای به همین وضع بود که دو طرف پلیورش رو گرفتم و از سرش در آوردم. اونم تی شرت من رو در آورد و باز رفتیم تو بغل هم و لب و گردن خوردن. سوتینش رو باز کردم و بنداش رو از رو شونه هاش انداختم رو دستاش و با یه فاصله کوچولو، از رو می می هاش اومد پایین و باز چسبیدم بهش. وقتی سینه م با می می هاش تماس برقرار کرد، کیرم به سفت ترین حالت ممکن رسید.
بعد از مدتی از هم فاصله گرفتیم و سوتینش رو انداخت یه گوشه و شلوارش رو در آورد و منم شلوار و شورتم رو در آوردم. منیژه یه نگاه بهم کرد و گفت: چه بی حیا! شورتتم در آوردی؟
گفتم: مگه تو در نمیاری؟
دست انداخت دو طرف شورتش و خم شد رو به جلو و شورتش رو در آورد و انداخت رو لباسای دیگه ش.
سینه های نسبتا درشتی داشت که اصلا شل و ول نبودن و خیلی با می می های خدیجه خانم فرق داشتن اما بخاطر درشتی شون، یه خرده افتاده بودم. نوک می می هاش قهوه ای سوخته بودن که ترکیبشون با پوست سفید بدنش، تضاد خیلی قشنگی رو ایجاد کرده بودن. بخاطر سزارین، جای بخیه زیر شکمش پیدا بود. موهای کسش تازه نوک زده بودن و معلوم بود دو سه روز پیش، زده بودشون. (هیچوقت موهای بدن خدیجه رو ندیدم. به قول خودش، یه روز در میون، اصلاح میکرد)
دستم رو دراز کردم و اونم دستش رو گذاشت تو دستم و کشیدمش سمت خودم و دوباره بغلش کردم و اب تو لب شدیم. زبونهامون به هم می لولید. کمر و کونش رو می مالیدم و اومدم پایین و شروع به خوردن گردنش کردم. صدای ناله هاش در گوشم، دیوونه م میکرد. با فشار دستم بهش فهموندم که دراز بکشه رو زمین و کنارش دراز کشیدم و افتادم به جون می می هاش. اولین مک رو که از نوک می می ش زدم، ناله ش تبدیل به جیغ ریز شد. بدنش یه لرزش کوچولو پیدا کرد. فهمیدم که از خوردم نوک می می هاش خیلی لذت می بره؛ پس منم ادامه دادم. همونطور که می می هاش رو می خوردم، شکمش رو می مالیدم. دستم رو کم کم بردم پایین تر و رسوندم به کسش اما ازش رد کردم و شروع کردم به مالیدم داخل رونش. صداهاش شهوتناکتر شده بود. اونم بدن من رو می مالید و گوشم رو لیس میزد.
یکم که گذشت دستم رو گذاشتم رو کسش که دیگه حسابی نم پس داده بود و شروع کردم به ور رفتن با کسش. همچنان می می خوری ادامه داشت. کسش رو می مالیدم و انگشت میکردم و اونم فقط آه و اوه می کرد. بعدش شروع به مالیدن چوچوله ش کردم و خیلی طول نکشید که نفس زدناش بیشتر شد. منم سفت تر و سریع تر چوچوله ش رو می مالیدم. اون تندتر نفس میزد و منم تندتر می مالیدم. تو یه لحظه، همونطور که داشتم چوچوله ش رو می مالیدم، پاهاش رو محکم به هم جفت کرد و یه جیغ کوچولو زد و دست منو که همچنان داشتم چوچوله ش رو می مالیدم محکم گرفت از کسش جدا کرد. بعد یه نفس بلند کشید و بدنش شل شد.
حالا نوبت من بود.
پاهاش رو باز کردم و رفتم وسط پاهاش نسشتم و کیرم رو تنظیم کردم در سوراخش. یه خرده کیرم رو مالیدم به چوچوله ش که خودش رو جمع و جور میکرد. (خانمها وقتی ارضا بشن، معمولا با ادامه مالیدن چوچوله شون، یه حس خوب اما غیر قابل تحمل پیدا میکنن.)
بعد از اینکه اینکار رو چند بار تکرار کردم، کیرم رو یواش یواش هل دادم داخل و تا ته تو کس منیژه جا دادم شروع کردم به تلمبه زدن.
با هر تلمبه من، اون با ناخن های کوتاهش، کمر منو چنگ میزد. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن، سرعتم رو کم کم زیاد کردم و زیاد کردم و دوباره نفسای منیژه تندتر شد و اونجایی که من سرعت تلمبه هام به بیشترین حالت ممکن رسید، دوباره منیژه بدنش منقبض شد و کسش که خیلی هم تنگ نبود، تنگ شد و دوباره ارضا شد و منم کیرم رو تا ته تو کسش نگه داشتم و هر چی آب تو بدنم بود رو تو کسش خالی کردم روش ول شدم. (از صحبتای مامانم با همسایه ها شنیده بودم که منیژه، لوله هاش رو بسته و دیگه بچه دار نمیشه)
زیاد طول نکشید که کیرم از کس منیژه بیرون اومد و آبم از کس منیژه سرازیر شد بیرون.
سریع بهش دستمال کاغذی دادم که خودش رو تمیز کنه.
باز هم رو بغل کردیم و لب گرفتیم.
دو سه دقیقه بعدش رفت توالت و خودش رو شست و لباس هاش رو پوشید و دم در باز هم رو بوسیدیم و رفت.
تا هفت هشت ماه، سکس منیژه و من زیاد بود، حداقل هفته ای یه بار. اما بعد از هفت هشت ماه که یه دوست دختر تو دانشگاه پیدا کرده بودم، دیگه کمتر با هم بودیم و کم کم ماهی یه بارم هم به زور وقت می کردم باهاش سکس کنم.
اما همین ارتباط کم هم تقریبا یه سال و نیم ادامه داشته تا اینکه شوهرش انتقالی گرفت و رفتن شاهین شهر.
تا یه مدت هم تلفنی با هم صحبت می کردیم و بخاطر اینکه اقوام من اصفهان هم هستن، سالی یکی دو بار که می رفتم اصفهان، با هم قرار میذاشتیم و هم رو میدیدیم اما توی اصفهان دیگه با هم سکس نکردیم.

ادامه…

نوشته: روزبه ب


👍 29
👎 2
37201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870233
2022-04-23 01:42:35 +0430 +0430

میلف باز بودی وقتی که میلف مد نبود. بعد میگی خوشبحال دهه هفتاد هشتادی ها. والا خوشبحال شما دهه پنجاه و شصتیا، عشق و حال رو شما ها میکردید، حالا هم که شوگر ددی و سکس با سن بالا مد شده و دوباره بازار بازار شما هاست!😁

خونه ما تو یه مجتمع آپارتمانی هشت واحده بود که سبکش مثل مجتمع های امروزی نبود. یه حیات ٤٠٠ ٥٠٠ متری در وسط مجتمع قرار داشت و چهار طرف این حیات (که قسمتیش پارکینگ ماشینا بود) چهار تا دو واحده (همکف و طبقه اول) قرار داشتن.

  • منم تو همچین مجتمعی بزرگ شدم. تقریبا شبیه به یه عمارت بود. خیلی قدیمی بود و حموم نداشت. زنهای عمارت هفته‌ای دوبار با هم میرفتن حموم عمومی. اون موقع ها چون بچه بودم، منم باهاشون میرفتم. ولی خب تنها کاری که ازم بر میومد نگاه کردن بود. هرچند یه خانوم بود به اسم شهلا. این فک کنم اختلال جنسی داشت و دوست داشت خودشو بهم نشون بده. تا چشم مادرم رو دور میدید، بهم نشون میداد و میگفت میخوای بهش دست بزنی؟! منم از ترس مادرم بهش دست نمیزدم. لعنت به ترسو بودن…:(

مثل قسمت قبل خوب بود، لایک تقدیمت روزبه خان!😁❤

5 ❤️

870250
2022-04-23 03:50:09 +0430 +0430

شیوه درست نگارش داستان یا خاطره سکسی اینه، مقدمه خوبی داره و یهویی نمیکنه طرفو ،سکسش کاملا ساده و دور از زیاده گوییه و در آخر پایان مشخصی داره که این رابطه به چه جایی ختم شد

2 ❤️

870303
2022-04-23 09:50:58 +0430 +0430

عالی بود نوش جونت

1 ❤️

870359
2022-04-23 16:39:40 +0430 +0430

دمت گرم مرد اما نمیدونمک چرا با این تیکه حال نکردم: “از صحبتای مامانم با همسایه ها شنیده بودم که منیژه، لوله هاش رو بسته و دیگه بچه دار نمیشه

1 ❤️

870368
2022-04-23 18:43:58 +0430 +0430

آقا روزبه هم از اون گرگای روزگاره.

مطمئنم اگه شما دهه ۸۰ یی بودی تا حالا ده بیست نفرو به ۷۰ روش سامورایی و غیره سلام کرده بودی😂👌
حال کردم با سری خاطراتت ، بازم بنویس لطفا.

2 ❤️

870396
2022-04-24 00:02:48 +0430 +0430
  • بعضی وقتا با بدبختی، جمع و جور کردم خرابکاریها رو.

خرابکاری رو بنویس روزبه خان، خوب بود

0 ❤️

870448
2022-04-24 03:35:25 +0430 +0430

ایولا حال کردم با داستانت و اینکه زود نرفتی یارو رو بگایی
بازم بنویس

0 ❤️

871299
2022-04-29 18:20:46 +0430 +0430

آفرین به کس دادن و جندگی این زنهای سن بالا… بهترین عطر و طعم کس رو دارن لامصبها!

0 ❤️

871731
2022-05-02 12:19:40 +0430 +0430

عالیییی بود داستانت روزبه
بهترین داستان با اخطلاف

0 ❤️