خاطرات یک عاشق (۱)

1399/11/15

با سلام خدمت کاربران عزیز و گرامی
قصد و نیتم از نوشتن این داستان باز شدن دلم و گفتن حرفام به یکی دو نفر بود که هم چیزایی که تو این ۱۳ سال برام اتفاق افتاده بیان کنم هم خودم سبک شم همم شما دوستان عزیز مشغول شین .
اسم من الیاسه در حال حاضر ۲۷ سالمه مجردم هیکل خوبی دارم قدم ۱۸۰ وزنم حدودا ۹۷ کیلو کیرمم تقریبا ۱۶ سانت اغراق نکنیم دروغم نگیم .
اقا داستان من از اونجایی شروع شد که تقریبا ۱۰ سالم بود یه دختر عمو داشتم با اسم الهام…
اون زمان ها رابطه با دختر و پسر مثل الان راحت نبودن واقعا به سختی میشد با یه دختری ارتباط برقرار کرد برای ارتباط برقرار کردن با یه دختر حتما باید هفت خان رستم و رد میکردی .
واقعا خیلی زمان سختی بود یادم میاد یه دختر بود تو محل دختر سبزی فروش محلمون بود من یه روز تو کوچه نشسته بودم با داداش این دختره داشتیم بازی میکردیم تقریبا ۱۸ سالم بود بهم گفت دوس دختر داری گفتم ندارم ولی از یکی خوشم میاد گفت کیه چیزی نتونستم بگم و گفت کجا میشینن منم یه صوتی گنده دادم و یه ادرسی دادم هم اون دوزاریش افتاد من کجا رو میگم هم من فهمیدم چه گندی زدم .
چیزی نگفت بهم و گذاشت رفت . اقا روز بد نبینین نگو طرف رفته به باباش گفته باباشم اومده به بابای من گفته خدا بیامرز پدرم نظامی بود تو حیاط مینشستیم عصرا فرش اینا مینداختیم تا پامو گذاشتم تو حیاط کمربندشو در اورد یه کتکی زد بهم که هنوزم یادش میفتم استخونام درد میگیرن خدا بیامرزتش پدر خوبی بود.
بگزریم زیاد رفتم تو حاشیه اقا من یه دختر عمو داشتم اسمش الهام بود از الهام بگم براتون این الهام ما واقعا دختر خوشکلی بود اندامش معمولی و چشمای سیاه رنگ واقعا خیره کننده ای داشت تنها مشکلی که جلوی منو میگرفت این بود که این دختر خیلی خشکل و تنها (توضیح میدم چرا تنها بود) چند سال از من بزرگ تر بود اون موقع من ۱۸ سالم بود و الهام تقریبا ۲۳ سالش بود . خونه پدر بزرگش( عموی من ) زندگی میکرد. اگه بخوایم دقیق تر بگم این دختر خانوم خشکل خوش اندام دختر پسر عموی من میشه پدرش بعد از فوت مادر این دختر قاچاقی رفت المان و این دختر و ول کردن به امون خدا که عموی من سرپرستیشو به عهده گرفت بخاطره همین بهش میگفتم دختر عمو چون اصلا پدرشو ندیده بودم قبل از به دنیا اومدن من این دختر رو ول کرده بود رفته بود المان .
من به الهام واقعا به چشم جنسی نگاه نمیکردم میشه گفت تنها دختری بود تو این دنیا که بخاطره لذت جنسی نمیخواستمش و واقعا عاشقش بودم ازش خیلی خیلی خجالت میکشدم باهاش هم صحبت میشدم تو جمع ولی هیچی نمیتونستم بهش بگم جلوی پدر مادرم و پدربزرگ و مادر بزرگ این دختر خلاصه واقعا تو کفش بودم مثلا اومده بود خونمون یه کاپشن پوشیده بود کاپشنش خز داشت یک دونه کوچولو از اون خز ها افتاده بود جایی که نشسته بود من از عشق اون دختر هنوزم که هنوزه اون خز رو تو البوم نگر داشتم مامانم همیشه میپرسه این چیه میگم یادگاریه و هیچ کسی نمیدونه عشق من و نثبت به الهام
روزی از این روزای دلگیر عموی من حسابی مریض احوال شده بود ما پاشدیم بریم خونه اینا عیادت رفتیم داخل خونشون نشستیم یکم چایی و میوه خوردیم الهام نشسته بود کنارم و گوشی جدیدشو که بابا بزرگش براش خریده بودو نشونم میداد واقعا سخت بود نمیتونستم بگم شمارتو بده داشته باشم …یکم که نشستیم الهام پاشد به بابای من گفت عمو من معذرت میخوام فردا امتحان ریاضی دارم باید برم درس بخونم با اجازتون من برم یکم مطالعه کنم و پاشد رفت تو راهروی طبقه بالا دراز کشید طوری که پاهاش به سمت پایین پله ها بود و زانو هاشو کج کرده بود پاهاشو چسپونده بود به هم تکون میداد طبقه بالا که میگم پشت بوم بود بنابراین نمیتونست بره بالا مجبور بود همونجا بخونه درسشو . خونه عموم اینا جوری بود که اول مغازشون بود از مغازه یه در وصل بود به خونشون بین پذیرایی و مغازه یه راهرو بود که الهام رفته بود بالای همون راهرو درسشو میخنود و منم حوصلم سر رفت پاشدم گفتم عمو من حوصلم سر رفت میرم مغازه گفت اوکیه برو در باز بود دیده میشد هم مغازه هم راه رو
من اومدم از در پذیرایی رد شدم رفتم سراغ نوشابه های عمو تو یخچال یکی برداشتم درشو باز کردم برگشتم سمت پذیرایی و تو راهرو نوشابه رو سر کشیدم وقتی سرمو بردم بالا که نوشابه بخورم چشمم خورد به کون خوشگل الهام که بالای پله دراز کشیده بود و کل نوشابه پرید تو گلوم و رفت تو دماغم داشتم خفه میشدم که از سرفه هایی که کردم الهام و مامانم سریع پاشدن اومدن زدن تو پشتم که خفه نشم ولی هیچ کسی متوجه این نشد که دلیل خفه شدنم کون واقعا سکسی الهام بود بجز خود الهام که بعد ها اعتراف کرد الیاس من اونجوری خوابیده بودم اونجا تو چشمت به اندام من بخوره . اون زمان من مغازه املاکی داشتم یعنی از ۱۰ سالگی پدرم منو فرستاده بود پیش یه املاکی چایی اینا میدادم و زمین و جارو میکردم بخاطره همین داخل کار بودمو واقعا تو بحث معامله کردن و اینا واقعا استاد شده بودم ۱۸ سالم بود پدرم بازنشسته بود یه مغازه گرفته بود برا جفتمون باهم کار میکردیم توش و واقعا پول خوبی توش بود . الهام وقتی ۲۴ سالش شد یواش یواش شروع کرد با پدر بزرگ و مادر بزرگش کل کل کردنو دعوا های شدیدی بینشون اتفاق میفتاد از طرفی پدرش از المان براش سال به سال پول میفرستاد سر اینکه اون پولو دیگه به بابا بزرگ و مامان بزرگش نمیداد دعواشون شده بود . یه روز تو مغازه نشسته بودم تنها بودم الهام اومد داخل مغازه پاشدم سلام حال احوال کردم و یواش یواش عشقم نثبت بهش کم رنگ تر شده بود چون میدونستم نمیتونم وارد رابطه ای با این دختره بشم کم کم داشتم بیخیالش میشدم . اومد نشست و یه چایی دادم خورد و گفت یه خونه مبله برام بخر چون من وسایل خونه زندگی ندارم و حوصله خریدن وسایل برای خونه رو هم ندارم یکم بحث کردیم اخرش راضیش کردم که وسایل برای خونه خودشو خودش بخره هم به سلیقه خودش باشه و هم نو باشن بهتره خلاصه طبقه ۶ یه اپارتمانی رو واسه این دختر عمو جان خریدیم و گردنمون گذاشت که کمکش کنم بره وسایل بخره برای خونش منم بی میل نبودم ولی زیادم هیجانی نداشتم به این کار چون ته قلبم احساس میکردم هیچوقت از این دختره چیزی به ما نمیرسه خلاصه رفتیم بازار شبیه زوج هایی که دارن برای خودشون خونه جمع میکنن شده بودیم مثلا رفتیم براش مبل بخریم سر شکل و رنگ و اینا اونقدر بحث کردیم که نگین و نپرسین اخرش فروشنده اومد گفت خانم شوهرتون لج کرده مثل اینکه نوح میگه پیغمبر نمیگه آقا اینو گفت من واقعا دست و پامو گم کردم و سرخاب سفیداب شدم تا اومدم چیزی بگم بهش الهام پرید وسط حرفم گفت اره اقای فروشنده این شوهر ما یکم خسیسه دلش نمیاد زیاد خرج کنه … دیگه من لال شدم رسما لال شدم یعنی کاملا روح و روانم به هم خورد هم خوشحال شدم همچین چیزی گفت هم از خجالت سرخ شده بودم الهام دختر سرسنگینی بود تو این ۱۸ سال که میشناختمش همچین حرکتی ندیده بودم ازش مذهبی نبود ولی نه دوست پسری داشت نه رابطه ای داشت نه از اون دخترای پر رو بود که همچین کاری کنه واقعا شوکه شده بودم مبل اخرین خریدمون بود وسایلو خریدیم دادیم به باربری علامه امینی ادرس خونه رو هم دادیم که بیارنشون و رفتیم بیرون ناهار بخوریم ساعت ۴ بود هیچی نخورده بودیم قبل از اینکه بریم ناهار هم رفتیم سفارش کمد و کابینت برای خونه دادیم . سر میز ناهار این الهام زده بود زیر خنده میگفت الیاس واقعا خیلی با مزه ای کاش میتونستم جلو اون فروشنده ها از سرخ شدنت یه عکسی بگیرم و یادگاری نگر دارم منم گفتم الهام جان زیر کمر نزن هیچوقت ادم و قفل سه پیچه میکنی برگشت گفت چیه نمیپسندی دوس نداری زنت بودم ؟
منم با خنده گفتم نه بابا تورو میخوام چیکار سر یه مبل خریدن ۳ ساعت دعوا کردیم خدا میدونه اگه زنم بشی ۲ روزه همدیگرو میکشیم که اولش یکم بهش برخورد بعد که دید به شوخی میگم زد زیر خنده ناهارو خوردیم و رفتیم سمت اپارتمانش که وسایلو قرار بود بیارن اینم پول مفت افتاده بود دستش مثل سگ خرج میکرد و من حرص میخوردم ۵ نفر باربر گفته بود بیان واسه حمل وسایل خونه خلاصه وسایلو اوردن شروع کردیم به چیدنشون واقعا شیک و پیک شد خونه جدیدش خیلی خوشحال بود خلاصه کارمون که تموم شد نزدیک ساعت ۱۱ شب بود بهش گفتم الهام جان من با اجازت میرم خونمون یه دوش بگیرم و فردا صبح زود میام برای کارای کابینت و اینا که قرار شده بود فردا بیان گفت نمیشه نرو ! گفتم چرا ؟ گفت الیاس اولا خسته ای و گشنه بدون شام هیچ جایی نمیزارم بری دوما من تو این خونه تنها میترسم اصلا ممکن نیست بزارم بری . گفتم الهام گرفتی مارو :| مگه نمیدونستی خونه بگیری برای خودت جدا از بقیه تنها میمونی گفت الیاس نمیدونستم حس تنهایی اینجور حس بدی باشه لطفا نرو… چیزی نگفتم شکمم داشت صدای دایناسور میداد گفتم خوب چی بخوریم … هیچی خوراکی نداریم فقط اب داریم … جفتمون زدیم زیر خنده گفت تا دیر نشده بریم یکم خوراکی بخریم بیایم
رفتیم سریع یه سوپر مارکت سوسیس کالباس و خیار شورو چیزای حله حوله با تخم و چیپس و پفک خریدیم . گفتم الهام نصف شبی تخم و چیپس و پفک میخوای چیکار گفت هیچی بریم خونه یکم فیلم ببینیم نکنه میخوای مثل مرغ بگیری بخوابی ! گفتم خدا وکیلی امروز از ساعت ۱۰ صبح بیرون بودیم تا الان خسته نشدی ؟ زد زیرخنده گفت نمیخوای کوه بکنی که فیلمه دیگه . برگشتیم خونه ساندویچ درست کردیم و خوردیم یه دل سیر قشنگ بگم ۳ تا نون باگت خوردم از گشنگی و اومدیم بالش گذاشتیم جلو تلویزیون و دراز کشیدیم کنار همدیگه فیلم باز کردیم و من میل نداشتم دیگه خوابمم میومد ولی واقعا کثیف شده بودم گفتم میرم یه دوش بگیرم بیام گفت باشه برو بیا حوله و لباس نداشتم رفتم از تو ماشینم ساک ورزشیمو برداشتم توش مایو استخر بود از اون مایو های چسپون که کش هم ندارن راه میری در میان و خیلیم تنگن رفتم حموم اومدم بیرون پیرهن پوشیدم با اون مایو پا تلویزیون خوابم برد الهامم فیلمش تموم شده بود تلویزیونو بسته بود و همونجا دراز کشیده بود.
صبح شد با صحنه ای مواجه شدم که واقعا هنوزم یاد اون صحنه میفتم به مرحله ارضا میرسم بیدار شدم دیدم الهام تو بغلمه و بغل هم مثل زن و شوهرای تازه عروس گرفتیم خوابیدیم… چی بگم نصف شبی چرخیده بودیم خورده بودیم به هم و خوابمون هم سنگین نفمیده بودیم سرشو گذاشته بود رو بازوم دستشو انداخته بود دور بدنم و تو بغلم اروم خوابیده بود لبای نازش ۱۰ سانت با لبای من فاصله داشتن . به خودم گفتم تا میتونی استفاده کن از این لحضه … اقا من فقط نگاهش کردم بعد چند دقیقه دیدم تکون میخوره و داره بیدار میشه خودمو زدم به خواب ببینم واکنش الهام چیه به این صحنه که بیدار شد یکم تکون خورد نفس کشیدنش تغییر کرد خودشو به ارومی تکون میداد من بیدار نشم من فک کردم میخواد از بغلم در بیاد و به روم نیاره چی شده ته دلم فحش میدادم به خودم که دیدم نه داداش این داره واسه خودش جا خوش میکنه… یکم اومد بالا تر لباش افتاد دقیقا رو به روی لبام طوری که نفسش کاملا میخورد به صورتم و پاشو جوری گذاشت که کاملا افتاد رو کیر سیخ من وقتی دید کیر من سیخه سیخه فهمید بیدارم خودمو زدم به موش مردگی شروع کرد خندیدن گفت الیاس الیاس منم داشتم فیلم بازی میکردم یهویی پریدم یه کوچولو خندش گرفت گفتم چی شده چرا میخندی گفت وضعیتمونو ببین من نگاه کردم با خنده گفتم اینجا چیکار میکنی الهام خانوم چخبرا از این ور خندید و گفت من یه سوال جالب تر دارم گفتم جانم بفرما دستشو گذاشت رو کیرم کیرمو فشار داد گفت این چیه ؟ اقا منو برق گرفت دوباره سرخ شدم به من و من افتادم که خندش گرفت بازم چیزی نتونستم بگم کیرمو ول نمیکرد اما دستشو شل تر کرد رو کیرم و زل زده بود تو چشام اروم لباشو گذاشت رو لبام لباش لذتی بهم داد مثل این بود که به ادم مرده شوک الکتریکی بدن زنده شه … انگار یه کوه رو سینم بود از رو سینم برش داشتن … دستشو از رو کیرم برداشت و انداخت دور بدنم منم بغلش کردم لباشو از لبام جدا کرد گفت الیاس گفتم جونم گفت ازت یه خواهشی بکنم گفتم بگو تو جون بخوا گفت بزار همینجوری بخوابیم خدایی گفتم باشه عشقم … عشقمو گفتم گفت یعنی تو منو دوس داری ؟ گفتم الهام از اولین روزی که دیدمت عاشقت شدم گفت منم از ته دلم میخوامت لباشو گذاشت و لبام و چشاشو بست و خوابیدیم … البته خواب که چه عرض کنم احساس میکردم با کله افتادم تو بهشت که رفیقم زنگ زد الیاس ۱ ساعت دیگه میایم کابینت نصب کنیم سریع پاشدیم صبحونه خوردیم و منتظر نشستیم اومدن کابینت زدن و رفتن تا ساعت ۸ شب طول کشید که من و الهام رفتیم باهم از بیرون برای اینا ناهار اینا خریدیم و خودمونم یچیزی خوردیم سر ناهار گفتم الهام با من ازدواج میکنی ؟ خشکش زده بود گفت علی جدی میگی یا به مسخره گرفتی گفتم تو بله رو بده من این دنیا رو به پات میزیزم … گفت یعنی بابات میزاره ؟ گفتم اون با من گفت با کمال میل … من عاشقتم … بعد اینکه کار کمدکابینت تموم شد الهامو برداشتم بردم پیش بابام قضیه رو بهش گفتم بابام گفت چه عجب … گفتیم یعنی چی ؟ گفت منتظر بودیم ببینیم شما دوتا اخرش کی به هم ابراز علاقه میکنین گفتیم یعنی انقدر تابلو بود از همدیگه خوشمون میاد گفت اره فقط گفتیم چیزی بهتون نگیم خودتون به این نتیجه برسین با عموم و اینا صحبت کرد و اونارم راضی کرد بهترین روز زندگی جفتمون بود گفت بهم فردا برو یه حلقه بیار تو و الهامو نامزد کنیم که بلاخره نامزد کردیمو هفته بعدش عقد و عروسی شکر خدا از لحاظ مالی و پس انداز مشکلی نداشتیم یکم موقع ازمایشات ازدواج بهمون گیر دادن که اونم شکر خدا حل شد میگفتن گروه خونیتون متضاد همه و از این مزخرفات که بلاخره مشکلمون حل شد و عروسی کردیم . اخرای عروسی به بابام گفتم بابا مارو راه بنداز بریم ماه عسل گفت کجا میرین گفتم سمت مشهد گفت عالیه .
سوار ماشین شدیم ساعت ۲ شب بود تقریبا ساعت ۹ صبح‌ رسیدیم قم رو به روی حرم یه هتل کرایه کردیم و رفتیم توش مستقیم رفتیم تو حموم … باهم خدا وکیلی بهترین روز زندگیم بود سکس نکردیم تو حموم واقعا خسته بودیم دوش گرفتیم اومدیم بیرون یه دل سیر خوابیدیم ساعت نزدیکای ۵ عصر بود بیدار شدیم الهام لخت تو بغلم خوابیده بود اروم اومد روی بدنم و پاهاشو انداخت دورم و لبامو بوسید منم با دستام باهاش بازی میکردم گفت الیاس نمیخوای زنتو بکنی … گفتم عشقم اولا من تورو نمیکنم باهات عشق بازی میکنم دوما تو زن من نیستی تو تمام وجود منی لفظ کردن و استفاده نکن لطفا بدم میاد خندید و گفت چی بگیم پس تشنه کیرتیم گفتم خوب بگو تشنه کیرتم هیچی نخورده بودیم واقعا گشنه بودیم گفتم پاشو لباسمومو بپوشیم بریم بیرون یچیزی بخوریم برگردیم سیرابت کنم گفت اره واقعا دارم از گشنگی میمیرم لباس پوشیدیم رفتیم بیرون یجایی پیدا کردیم یه غذایی خوردیم و رفتیم حرم زیارت و برگشتیم تو هتلمون درو که بستم روسری عشقمو از رو سرش کندم شروع کردم خوردن گردنش و دکمه های مانتوشو از جلو باز میکردم داشت میلرزید خدایی پاهاش سست شده بود دکمه هاشو که باز کردم چرخوندمش سمت خودم لبای شیرینشو شروع به خوردن کردم که بی اختیار مثل وحشی ها شدیم و حسابی لبای همدیگرو میک میزدیم … مانتوشو از تنش در اوردم و اونم پیرهن منو در اورد و شروع کرد بوسیدن و نوازش کردن سینه هام . منم داشتم دستامو میکشیدم پشت بدنش و از زیر پیرهنش سوتینشو باز کردم و پیرهنش با سوتینشو یجا در اوردم از تنش سینه هایی که میدیدم ماه بودن ماه … دستامو گذاشتم رو سینه هاش یکمی با سینه هاش بازی کردم شروع کردم خوردن لباش از کون نرمش چسپیدم کشیدمش بالا اونم پرید تو بغلم بردمش سمت اتاق و اروم گذاشتم رو تخت خواب و افتادم به جون سینه هاش …

این داستان در صورت لایک و کامنت مخاطبان عزیز ادامه دارد .
اسم ها مستعار هستن اگه اشتباه تایپی شده باشه تو اسما شرمنده
بازم شرمنده اگه مغزتونو خوردم با داستان طویل و درازم امیدوارم خوشتون اومده باشه.
قسمت دومشو به زودی میزارم … ساعت ۴ شبه برم‌بگیرم بخوابم تا زنم بیدار نشده پدرمو در بیاره خخخ

نوشته: الیاس


👍 8
👎 2
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

789802
2021-02-03 00:47:16 +0330 +0330

بچه همسایتون از کجا میدونست آدرس عموتو؟
ای داد و بیداد مثلا27ساله های ما هنوز بلد نیستن فارسی تایپ کنن

0 ❤️

789804
2021-02-03 00:49:40 +0330 +0330

کلیشه…

0 ❤️

789805
2021-02-03 00:52:09 +0330 +0330

طولانی بود فقط اوایل داستان رو خوندم

0 ❤️

789809
2021-02-03 01:04:32 +0330 +0330

بابات بخاطر حرف بچگیت کتکت زد ولی بعدش با اولین حرف قبول کرد؟بقول بزرگوار میره که ایطو باشه

0 ❤️

789818
2021-02-03 01:12:16 +0330 +0330

Sasan جان اول برو داستان خوندنو یاد بگیر بعد بیدا چسناله کن اینجا اونی که ادرس فهمیده بود داداش دختره بود .

0 ❤️

789821
2021-02-03 01:15:10 +0330 +0330

و sasan عزیز بچه بیاد اعلان عشق کنه معلومه کتک میخوره اون موقعی که رفتم به بابام گفتم میخوام ازدواج کنم بچه نبودم احتمال میدم خوندن بلد نیستی …

0 ❤️

789829
2021-02-03 01:22:56 +0330 +0330

رفتین مشهد رسیدین قم؟؟!!😳

0 ❤️

789835
2021-02-03 01:25:13 +0330 +0330

الیاس جان انقد غر غر نکن برو بگیر بخواب عزیزم

0 ❤️

789838
2021-02-03 01:27:34 +0330 +0330

رمان بودش

0 ❤️

789845
2021-02-03 01:40:54 +0330 +0330

برادر من وقتی از محل زندگی ما میری سمت مشهد قم وسط راهه فدات شم جت نداریم که بپریم مشهد درجا

0 ❤️

789863
2021-02-03 02:17:04 +0330 +0330

دانلود فیلم سکسی ایرانی ، ارباب و برده ، لایوهای سکسی اینستاگرام ، سکس گی ایرانی ، سکس دختر زیر 18 سال ایرانی ، بدن نمایی دختر ایرانی ، عکسای سکسی ایرانی در سایت ایران سکس
https://iransx.xyz

0 ❤️

790006
2021-02-03 22:51:57 +0330 +0330

به اندازه کافی شستین بچه رو ولی خدایی این قدر تضاد
نوبره
خط اول مجرده
خط اخر متاهل
اخررررررششششششههههه

0 ❤️

860863
2022-02-25 00:54:02 +0330 +0330

عالی بود عالیییییییییییی

0 ❤️

861011
2022-02-25 23:42:06 +0330 +0330

عالی

0 ❤️