خاطره ی ماندگار (۱)

1402/03/29

«بالاخره رسیدم. خب بزار ببینم وضعم خوبه یا نه! برو که بریم.»
در سالن رو باز کردم. سالن ساکت ساکت بود! زمین رو با فرش پوشانده بودن که بچه ها راحت باشن.
همینطور که وارد سالن شدم ناخودآگاه چشم هام شروع به بررسی محیط کرد.
« این همه دانش آموز از کجا اومدن! ولی خدا رو شکر ساکت اند. خدا کنه چند تا از بچه ها رو بشناسم» همین طور که بچه ها رو میدیدم. بعضی ها برمی گشتن که ببینن کی اومده. تو ذهنم گذشت که ببینم فرهاد هم اومده یا نه. همین طور که به سمت میز خالی گوشه سالن میرفتم، چشم می چرخوندم. یکی داشت بهم نگاه می کرد. سرم رو چرخوندم دیدم خودشه! فرهاد بود! از اون جایی که من کلا خجالتی ام و میدونید… با فرهاد زیاد صمیمی نبودم اما دوست داشتم ببینم هست یا نه. از دور به هم سلام دادیم و منم سعی کردم همه ی هیجانم از اینکه فهمیدم اون هم اینجاست رو مخفی کنم.
از شانس میز خالی درست کنار میز یکی از رفیقام رضا بود! رفتم و کیفم رو گذاشتم رو میز. سرش رو برگردوند. دید منم. خنده ای زد و بعد از دست دادن و سلام و احوالپرسی، شروع کردیم به مطالعه تا زنگ بخوره. من زیاد تو جمع نبوده ام و الان هم زیاد احساس راحتی نمی کنم! با استرس و به آرامی کیفم رو باز کردم و کتاب ها رو در آوردم و شروع کردم…

نیم ساعت بعد…

زنگ خورد. بچه ها همه بلند شدن و شروع به سر و صدا و پرتاب کاغذ و فحش و … می دونید دیگه؟ ولی من و دو سه نفر دیگه کلا آروم بودیم!من تازه وارد اردوی مطالعاتی شده بودم و قوانین پیش می رفتم. رضا هم مثل تیر رفت سراغ دوستاش و بگو و بخند و…
خوراکی هایم را برداشتم و به سمت در سالن رفتم. همین طور که می راه می رفتم سعی می کردم فرهاد رو پیدا کنم. چون با هم تو یه رشته بودیم و می خواستم ببینم اگه بشه با هم ارتباط بیشتری داشته باشیم. بالاخره پیداش کردم. گوشه ی سالن لم داده بود. گوشی به دست و هدفون تو گوش. تو دنیای آهنگ و آرامش خودش بود. با ریتم خاصی سرش رو حرکت میداد و با پاهاش رو زمین می کوبید. من زیاد باهاش حرف نزده ام چون… نمی دونم چی بگم. خیلی دوست دارم یه بحثی باشه که درباره اش باهاش حرف بزنم. اما بازم خجالتم اجازه نداد و از سالن خارج شدم.
وارد حیاط شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. با همون آرامش خاصی که داشتم، خوراکی هایم را خوردم. همیشه یه خجالت و ادب خاصی تو وجودمه که نمی زاره خود واقعی ام رو نشون بدم. معمولا اونهایی که باهام حرف نزنن، فکر میکنن من یه افسرده ی خرخونم! شایدم درست می گن. بعضی موقع ها ساعت ها تو تفکرات و تخیلاتم غرق می شود و متوجه هیچکس و هیچ چیزی نمی شوم. بچه ها بیشتر دوست دارن بگن و بخندن و شوخی کنن و فحش بدن و از این کارا. اما من نمی تونم. برای همین توی کل سال دهم تا دوازدهم فقط دو سه تا رفیق داشتم که باهاشون راحت بودم. زنگ خورد.
من خیلی سریع خودم رو رسوندم به سالن. هنوز هم داد و بی داد و شوخی !! بدون اینکه توجه کنم، به سمت میزم رفتم. در راه دوباره به جایی که فرهاد نشسته بود، نگاه کردم. رفته بود . رو میزش داشت مطالعه می کرد. منم رسیدم به میزم و نشستم. سعی کردم با گوشه چشم یه نگاهی بهش کنم. (نمیدونم چرا! همش به خاطر درگیری های ذهنی). میز هامون جوریه که باعث میشه پشتمون به هم باشه. با همون حالت آرامش و افتادگی خاصی که داره، داشت میخوند. از موقعی که دیده بودمش تا الان زیاد تغییر نکرده بود. همین که اومدم سرم رو برگردونم سرش رو چرخوند و یه لحظه چشم تو چشم شدیم. من سریع جوری که طبیعی جلوه کنه، برگشتم و کتاب نصفه نیمه خونده رو باز کردم و شروع کردم. همش یه حسی بهم می گفت داره چیکار می کنه؟ داره می خونه یا سرش تو گوشیه؟ چجوری درس میخونه؟ تو همین حال بودم که رضا بالاخره دست از شوخی برداشت و اومد سمت میزش و نشست و شروع کرد به مطالعه. باز سالن در آرامش خاصی فرو رفت.
ذهنم درگیر بود! می دونستم که همه ی این افکار فقط تو ذهنمه و من یه آدمه کاملا سالمم. هرچی به آخر زنگ دوم نزدیک می شدیم، درگیری ذهنی ام بیشتر می شد. انگار ذهنم تشنه ی افکار و تخیلات بود و جالب این که همه ی آنها هرازگاهی به سمت فرهاد کشیده میشد! خیلی عجیب بود. من کلا آدم منطقی ای هستم ولی این بار نمی دونستم از دست افکارم چه خاکی تو سرم کنم. بیشتر از اینکه درگیر درس باشه، درگیر این بود که چطوری بهش سلام بدم یا ازش چی بپرسم یا درباره ی چی باهاش حرف بزنم و… البته می دونستم که هیچوقت نمیشه! من نمی تونم.

زنگ دوم خورد.

بازم مثل قبل بلند شدم و به سمت حیاط رفتم. فرهاد هم سرش تو کار خودش بود که بلند شد و با حالت خاص همیشگی، دستی به موهاش کشید و رفت سمت بچه ها. باورم نمیشد که پیشمه ولی نمیتونم باهاش حرف بزنم. ای کاش مثل بچه های دیگه بودم…
رفتم تو حیاط. دوباره صندلی ها همه خالی بود. رو یکی نشستم و رفتم تو فکر. فکرای چرت و پرت. آخر انقدر سرم درگیر شد که ترجیح دادم چند دقیقه ای چشمم رو ببندم و به آرامش برسم اما نشد که نشد. شاید من وضعیت رو الکی گنده کردم. در عین حال که دوست دارم باهاش صحبت کنم و بگم و بخندم، نمی تونم! یا شایدم اون نمی خواد! واییی خدا!
شبیه هیچ کسی که تا حالا دیدم نیست! حرکات و چهره ی خاصی داره. نمیدونم چجوری بگم. خاصه.
خلاصه زنگ سوم خورد. شروع کردم به مطالعه. وسط های زنگ بود وقتی که کاملا تونسته بودم ذهنم رو درگیر درس کنم و با دقت بالا یاد بگیرم که … فرهاد درست از کنار من رد شد و دقیقا کنار میز من، روی زمین گوشه ی دیوار به پشت دراز کشید! (یه جورایی میشه گفت لش کرده بود)
آخه تو زنگ مطالعه! بعد نامرد چرا اون وری دراز کشیدی! حداقل سرت رو میزاشتی طرف من! کل توجه ام از درس پرت شد و درگیر چرت و پرت ذهنم. آخه تقصیر من چیه! مگه تقصیر منه که اینقدر بدنش خوش فرمه! وایی دارم چی میگم! بابا خیره سرت رفیقته! یه قانونی هست که میگه اگه بخواهی به چیزی فکر نکنی، بدتر میشه! من دقیقا مشکلم همینه. نمی دونم هدف و قصدی تو کارش بوده! از اونجایی که من کلا حرکاتم ضایع است (یعنی ظاهرم دقیقا درونمه) احتمالا فهمیده. نمی دونم! بدبخت شدم حالا چطوری تا آخر زنگ دووم بیارم؟!

با حقارتی که حس میکردم آخر تحمل نیاوردم و بدنشو یه بررسی کوچولو کردم. دوست داشتم فقط تا آخر امروز نگاهش کنم. همین. با هر بدبختی ای که بود، زنگ سوم رو گذروندم. زنگ خورد

فرهاد از خواب پرید. دوباره دستی به موهاش کشید و رفت سمت بچه ها. تصمیم گرفتم ذهنم رو آزاد کنم. سرم رو گذاشتم رو میز و چند دقیقه ای سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم…

با صدای زنگ چهارم از خواب پریدم! مگه خوابم رفته بود! وایی خدا. سرم رو چرخوندم ببینم بچه ها در چه وضعیتی هستند. همین طور که فرهاد رو یکی از میز ها نشسته و پاهش رو تو سینه بغل کرده به دیوار تکیه داده، چند نفری دورش اند و میگن و میخندن. اون حالت نشستنش رو هیچ وقت یادم نمیره. با اون حالت نشستنش قند تو دلم آب کرده بود و نمی گذاشت سرم رو تکون بدم.

مغزم رو از دست داده بودم! من دارم چیکار می کنم؟! چرا اینجوری شدم؟! برگشتم سر کتاب ها. خدا رو شکر زنگ چهارم به خوبی و خوشی درگیر درس بودم و تونستم تمرکز کنم. همه چیز آروم و روی برنامه بود…

زنگ تفریح خورد.

همینطور که داشتم آماده میشدم برم حیات شنیدم چند نفری دارن حرف از ورزش و فوتبال می زنن! مگه قراره تو اردو هم ورزش کنیم؟! حدسم درست بود. زنگ تفریح چهارم تا ششم همه زنگ ورزش بود! الان فهمیدم تو چه بدبختی گیر افتادم. بچه ها رفتن حیاط تا یه فوتبال بزنن. من هم دو سه باری تو دوران مدرسه دروازه بان شده بودم و چند تا شوت رو گرفتم بودم برای همین بچه ها به شوخی میگفتن دروازه بان بهتر از من نیست! من سعی می کردم وارد تیمی نشم چون از استرس گند می زدم. لایی می خوردم و پاس های اشتباه به حریف می دادم. خلاصه شرایط باعث شد من تو سالن بمونم. البته بعد دیدم که نمیشه ۴۵ دقیقه توی سالن موند! به بهونه ی دست به آب رفتم حیاط به سمت دستشویی حرکت کردم. چند دقیقه ای از شروع بازی گذشته بود و همه خسته و نفس زنان داد و فریاد کشان.

فرهاد هم تو بازی بود و حسابی خسته شده بود. رهبری تیم به عهده اش بود! حرکاتش رو نگاه می کردم. پاس های سریع. شوت های محکم. و وقتی گل میزد، دوست داشتم خوشحالیشو ببینم.به خودم اومدم و دیدم چند دقیقه است که دارم بازی رو نگاه می کنم و اصلا یادم رفته بود که قراره چکار کنم!

خلاصه بعد از دست به آب و گذر سریع از حیاط، خودم رو به سالن رسوندم و شروع به مطالعه کردم. میدونستم قراره همه چیز از الان به بعد خوب پیش بره.

زنگ پنجم خورد…

همه از حیاط مستقیما وارد سالن شدند. بدترین اتفاقی که میتونست بیافته! بوی پانزده شانزده نفر ورزش کرده ی خسته! خودتان را جای من بگذارید. ببینید واقعا نمیشد توی اون سالن با این شرایط فکر سالمی داشت. برگشتم تا ببینم کسی به جز من از این موضوع معترضه یا نه. دیدم چند نفری در حال بگو مگو اند و کنارشان فرهاد در حال تمیز کردن عرق پیشانی اش با قسمت پایین لباسش است. طوری که کامل شکمش دیده میشد. حتی فکر کردن به اینکه چرا این موضوع برام مهمه هم مایه عذاب بود! شاید من دارم تو احساساتم زیاده روی میکنم اما پس چرا بقیه مثل من نیستن؟! چرا بقیه به این چیزا حساس نیستن؟! چرا فقط من تحریک میشم؟! همه عادی اند و با هم حرف می زنن و می خندن اونوقت من ذهنم درگیر تخیلاتم با بدن فرهاده!

نمی خواستم بفهمه دارم نگاهش می کنم. صندلیم رو طوری چرخاندم که بتوانم همزمان هم نگاهم به کتاب باشه و هم به او. روانی شده بودم. فکر نمیکردم اینجوری شه. من یه پسر مثبت خرخون، باید فکرم به چی ها پرت شه! ولی با اینکه به ظاهر به خودم نشان می دادم که از نگاه کردن به فرهاد بدم میاد اما یه شمعی از احساسات درونم روشن شده بود که نمیتونستم خاموشش کنم. احساساتی که نسبت به هیچ کس تا حالا نداشتنم. سر برگردوندم رو کتاب. هرازگاهی موقع سوال حل کردن، از خود بی خود می شدم و دستم شروع به کشیدن خطوط و اشکال بی مفهوم می کرد. سعی میکردم تصوراتم را به تصویر بکشم. برخی اوقات چهره هایی از فرهاد رو سعی می کردم بکشم ولی هیچ کدام به زیبایی خودش نمی شد. خلاصه زنگ ششم و آخر هم خورد و شرایط همینطور بود تا اینکه زنگ آخر حس کردم کامل بی حس شدم

توانایی هیچ کاری را نداشتم. همین طور که الکی به نشانه ی مطالعه روی کتاب خم شده بودم، دستی به شانه ام خورد. دستی نرم و سبک. شک نداشتم خود خودشه. وقتی برگشتم… خودش بود. شروع کرد به حرف زدن. نمی فهمیدم چی می گوید. اصلا حواسم نبود. فقط به حرکات لب و دندان و صورتش نگاه می کردم. حرف هایش تمام شد. منتظر جواب بود. چی بگم؟ سعی کردم تو همون لحظه هر چی از حرفاش یادم مونده رو کنار هم بزارم و یه چیزی بگم. بلافاصله خندید. موهایش را با حرکت سریع سرش از جلوی چشمانش جابه جا کرد و گفت:«اصلا فهمیدی چی میگم آرتین؟»

منم با خنده اش، لبخندی زدم و صورتم را به نشانه ی “نه” تکان دادم.

حرفش را تکرار کرد:« …

داشت درباره ی یک سوال که باهاش مواجه شده بود و پاسخنامه رو درک نمی کرد حرف می زد. منم بی دریغ کمکش کردم ولی در عین حال نگاه از چشمانش برنمی داشتم. دوست داشتم تمام لحظات آن زمان را تجربه کنم و در خودم ثبت کنم. چون نمی توانستم همیشه چشمانش را از پشت موهایش ببینم. بعد از اتمام توضیح، تشکر کرد و رفت. ای کاش سوال سخت تر بود و می توانستم بیشتر باهاش حرف بزنم. از این دفعه فهمیدم باید چه کار کنم که بتوانم ببینمش. باید سوال بپرسم و سوال هایش رو جواب دهم. همینه! ایول!

زنگ آخر هم خورد. تموم شد دیگه! الان می تونم برم خونه اما دلم چی؟ ذهنم رو چیکار کنم؟! داغان شد! دیگر تصورات سالمی نمی توانم از فرهاد داشته باشم. قبلا هم باهاش تو یه کلاس بودم ولی تا حالا اینجوری نشده بود. شاید به خاطر دوران حساس سنم هست! شاید دچار overthinking شدم و… نمیدونم راستش.

همه ی بچه ها آماده رفتن شده بودند. وسایل ها را جمع کردند و یکی یکی با هم خداحافظی می کردند. من هم سعی میکردم جدا از بچه نباشم. تا جایی که میتونستم، با همه خداحافظی می کردم و شب بخیر می گفتم. مخصوصا با فرهاد. همیشه حواسم بوده که دستش را موقع دست دادن زیاد فشار ندهم. دلم نمی آید اخه. بدنی ظریف و مرتب. همیشه متین و خوش طبع.

همیشه زنگ های آخر میرم سمتش به امید اینکه به هم نگاه کنه که بتونم چشماش رو ببینم. بعد با یه خداحافظی ساده تموم میشه! و منم با کلی تصورات و تخیلات و سوال های بی جواب به خانه بر می گردم.

نوشته: stephanmuler


👍 2
👎 5
7201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

933947
2023-06-20 03:30:21 +0330 +0330

آقای استفان مولر کدوم مدرسه رو فرش میکنن؟ این ک نوشتی تو ایران شبکه خبره یا ایران خودمون؟ مدرسه ما A4 هم نداشت خودمون میخریدیم واسه امتحان
دقیقا مثل این بود که به اعدامی بدن طناب اعدامشو خودش ببافه

1 ❤️

934115
2023-06-21 03:16:49 +0330 +0330

چه عجب

0 ❤️

934243
2023-06-22 01:05:05 +0330 +0330

خب اگه داستانت واقعی باشه نشون میده من تنها کسی نیستم که تو شرایط متشابه یهو محو یکی میشم

0 ❤️

979827
2024-04-15 14:53:49 +0330 +0330

بقیشو بذار تورو هرکی دوست داری بذار

0 ❤️