خوشگلِ پدرسوخته

1400/06/20

این داستان هیچگونه محتوای اروتیک ندارد لذا اگر به دنبال داستان سکسی میگردید لطفا بیشتر از این وقت با ارزشتونو تلف نکنید و صفحه رو ببندید…باتشکر

+نمکدون میدی؟
-خودت بردار دیگه!
+حالا چی میشه تو بدیش؟
یه نگاه به فاصله یه بند انگشتی که خودش با نمکدون داره و مسافت چند کلیومتریش با خودم میندازم؛ اما خب، اقا خواسته و چاره دیگه ای نیست؛
کیتی بانمکی که هفته ی قبل بعنوان نمکدون و فقط به عشق ظاهر دلرباش خریدمش رو از روی میز برمیدارم و آروم میندازم رو رون پاش-اخه زیادی بهم نزدیکه
+زبون دراز
-دست استادم درد نکنه
اشاره ام بهش چاله میندازه رو گونه اش-پدرسوخته
لقبی که ازهمون برخوردای اولمون وصله شده به محبت کلامش ته دلم رو به شیرینی خوشایندی غلغلک میده
با شروع شدن فیلم به صفحه تلویزیون خیره میشه و منم دوباره میچسبم به گوشیم-چه خبر از کار؟
+محیطش که گفتم داغونه… اما خب، قلق همه چی دستم اومده دیگه زیاد اذیت نمیشم فقط قاسم سلیمانی زیادی گیرای الکی میده…می‌دونه اگه من نباشم کارش لنگه ها، بازم از رو نمیره مرتیکه پفینیوز!
نمی‌دونم به طرزِ بانمکِ فحش دادنش باید بخندم یا به لقبی که رو صاحبکارش گذاشته؛مردک اگه میفهمید هرشب تو خونه ی ما با کسی که ازش متنفره یه کاسه میشه منفجر میشد
-خب بیا بیرون!
متعجب میپرسه-جدی؟
-اره بابا چشم وزغی… فوق فوقش از نداری به تیلیت رو میاریم که خدارو شکر از سری قبل لواش خشکا رو نگه داشتم
لبخندش بُهت داره-مسخره می‌کنی؟
ای کاش میفهمید تنها دلیل من واسه ادامه دادن این زندگی مسخره همین خنده هاشه؛ تنها اتفاق توی دنیا که برام مسخره نیست؛ تنها معجزه ی زندگیم-نه به مرگ قاسم قلی…هزار بار گفتم هرجا راحت نبودی هروقت راحت نبودی بیا بیرون… چیزی که زیاده کار، مخصوصا با مهارت تو، منم که از هفته ی دیگه قراره تو انتشارات برای ترجمه مشغول بشم پس دیگه مشکلی نداریم…جدا از همه ی اینا روزی رو یکی دیگه میرسونه که هیچوقت لنگ نذاشته از این به بعد هم نمیذاره…
همون خدایی رو میگفتم که تنها سهم من از همه ی ادیان و مذاهب دنیاست و وجود نازنینش همه جوره اثبات شده است
متفکر میگه-تا آخر هفته صبر میکنم اگه باز اذیت کرد یه فکری میکنم
اکسیژن توی هوا نه ؛ آرامش توی چهره اشه که عامله حیاته و باعث میشه اون حالت الکی خوش همیشگیم بزنه بالا-اخ جون استعفا پارتی داریم پس…
+حالا زیاد به دلت صابون نزن گفتم اگه…
دستام میزنم بهم؛میدونم اخم قشنگش مصنوعیه-اگه مگه نداره من کیک میخوام
سر میگردونه-من ساده لوحو بگو که فکر میکردم تو به فکر منی…
چشمهام گرد شدن و گشاد-شما؟…مگه من شما رو میشناسم؟
گره کور ابروهاش همیشه قاتل قلب دیوونه ی من بود-نبایدم بشناسی مارمولک
زبون که براش در میارم خندان سری به نشونه تاسف تکون میده و دوباره سرگرم میشیم؛اون فیلم و من مرور خاطرات…
اولین سراشیبی زندگیمون رو سه سال پیش تجربه کردیم؛ حقوقش شش ماه عقب افتاده بود و صاحبکارش هی امروز و فردا میکرد؛وضعیت سخت بود از همه طرف فشار رومون بود؛کرایه خونه ، قسطای عقب افتاده و…
به ته مونده های پس اندازمون رسیده بودیم که بلاخره مجبور شد بزنه به سیم آخر و با صاحبکارش بحث کرده بود؛
عصبانیتش وحشتناکه و ندیده می‌دونم طرف خودش رو خیس کرده بوده اون لحظه، اما بازم با این حال پاش تو یه کفش کرده بود که همه ی حقوقتو ندارم؛ نصف پولو میدم بقیه اشو جنس ببر…
اونم که دیده بود چاره ای نداره و دست دست کردن ممکنه همه چی رو بدتر کنه قبول کرده بود.
سر همین یه دعوای حسابی راه انداختم؛میدونستم نه با اون پول میشه کار خاصی کرد، نه با قطعات خام و مواد اولیه ای ماشین الات صنعتی که هنوزم که هنوزه گوشه انباره داره توی کارتون خاک میخوره
دو هفته بیشتر به عید نمونده بود، دو هفته هم بعدش تعطیلی بود و کشور عملا تا وسطای اردیبهشت به حال و هوای کار برنمیگشت؛ این یعنی دو ماه بیکاری و چندین ماه مضیغه…
پاداش اون همه صبر و بی پولی این نبود.
اول سعی کرد آرومم کنه؛با حرف حتی با فریاد اما نتونست؛
از غصه به جنون رسیده بودم و هیچی حالیم نبود فقط میدونستم دیگه نمیخوام ببینمش ؛ انقد داد زدم و گریه کردم که از ترس خراب شدن حالم مجبور شد ول کنه بره.
دو ساعت بعد تکست داد و حالم رو پرسید؛
ازش که خواستم برگرده یه ربع بعد جلوی در بود.
یه جعبه کیک که همیشه اولین توی لیست خوراکی های مورد علاقمه توی دستش بود و یه دنیا شرمندگی توی چشمهاش…
اون چند ساعت تنهایی مغزم رو باز کرده بود.
من از اول کم و بیش توی خانواده ام این شرایط رو تجربه کرده بودم اما اون از دنیایی میومد که میلیون براشون پول خورد بود؛ دنیایی که بخاطر من قیدشو زده بود و به هزاربرابر بدتر راضی شده بود؛به از دست دادن خانواده اش ، به کارگری و فقر…
اگه من خسته بودم اون خسته تر بود؛ تقصیر اون چی بود که وسط جنگل و بین یه مشت شغال به دنیا اومده بودیم!
که با وجود یه کامیون فامیل و اشنا بی کس بودیم و نمیتونستیم جز همدیگه روی هیچکس حساب باز کنیم!
دنیا براش شده بود طناب دار و منم به جای همراهی همش میخواستم صندلی رو از زیر پاش بکشم؛ نه اینجوری نمیشد!
اون روز خیلی باهم حرف زدیم البته بعد از یکی از بهترین سکسای عمرم…
آخرش هم به این نتیجه رسیدیم که گور پدر دنیا و دم رو عشقه …
اون دوماه اگرچه سخت اما خوب گذشت؛ کم کم وضع بهتر شد و زندگی مهربونتر
تا چندماه بعد که دوباره مجبور به تغییر محل کارش شد
یه داستان تکراری صاحبکار پول نمیداد و فقط دنبال بهره کشی بود
نذاشتم زیاد پشت تلفن با اون لحن مظلومش جیگرم رو آتیش بزنه، جمله ی دوم رو که گفت؛
گفتم گور بابای همه چی، خودته عشقه و بهش پیشنهاد کیک رو دادم
دیگه داشتم به این شرایط عادت میکردم؛
نه از اون جهت که زیر اوارش له بشم بلکه میخواستم یاد بگیرم چطور از این خرابه ها برای ساختن خونه ی عشقمون استفاده کنم
مادربزرگم همیشه میگه شب بلاخره تموم میشه، مهم اینکه نذاریم رو سیاهیش واسه ما بمونه
نمیدونم از جایی شنیده بود یا حرف خودش بود اما قشنگ بود و لازم و الاجرا
بخاطر همین هم از اون موقع به بعد اینو به شکل یه رسم دراوردیم؛
هروقت که یه مشکل جدی پیش میومد اول با کیک اومدنش رو جشن میگرفتیم، بعد میرسیدیم به مرحله خاک از سر برداری…
با همین ترفند هم ساده رسیده بودیم به روزایی که زورمون به دنیا میچربید؛ به امروز…
امروزی که همه چیزش فوق العاده نبود اما حداقل دیگه تن و بدنمون به هر نسیمی نمیلرزید
+اون سیب میدی؟
با یه نگاه عاقل اندر سفیه ظرف میوه رو مینذارم تو بغلش-ای خدا…میذاری من یه ده دقیقه ببینم دقیقا دارم با این گوشی چیکار میکنم
اگرچه خیره به صفحه گوشی اما حواسم هست که با وجود جدی بودن موضوع فیلم یه لحظه ام لبخند از لبش دور نمیشه-یا داری تروشات ذهن بیمارتو می‌نویسی یا باز یه بدبختی رو پیدا کردی مخشو تیلیت میکنی دیگه…
کوسن کنار دستم رو پرت میکنم سمتش-ذهن بیمار مغز عمه ی خیر ندیدته
رو هوا میگیرتش-به عمه ی نداشته ی من چیکار داری پدرسوخته!..
کوسن رو بغل میکنه-حالا طرف کی هست؟
از تنهایی تو خونه و قرنطینه بخاطر کرونا به فضای مجازی رو اورده بودم تا شاید یه چندتا هم صحبت پیدا کنم اما هیچی به هیچی!
-یه اوسکول که حس می‌کنه تارانتینوعه…
حرصی که ته گلوم خفه شده بود واژه میشه-تو بیو زدم متاهل و حرف اضافه موقوف اما انگار نه انگار…بخدا که آخرش یا خودمو میکشم یا اینا رو …تمام مجازیتو زیر پا گذاشتم اما یه آدم درست وحسابی پیدا نشد که بشه دو کلمه باهاش حرف معمولی زد… آرزو به دل موندم یکی وسط بحث جدی سینمای روز دنیا از عمه الکسیسش یاد نکنه…
+میشه از خروس توقع پرواز تو دل آسمونو داشت…
-تا سر دیوار که می‌تونه بپره
+خب پریده که همون اول بلاکش نکردی
-خیلی ادعا داشت دلم نیومد…براش فردا ساعت شیش بعد ازظهر تو کافه قرار گذاشتم
+با عمه ی نازنین من؟
-نه با گبی کارتر…انقد خنگه که نفهمید عکس کونم فیکه…
+جووون…چه شبی بشه فردا شب
صدای خنده هامون نشیمن رو پر می‌کنه و توی آهنگ تیتراژ فیلم گم میشه
از جاش که بلند میشه میپرسم-اصلا فهمیدی فیلم چیشد؟
به سمت دستشویی میره-ولش کن بعداً دوباره تکرار میده
چند دقیقه ای طول می‌کشه تا دوباره توی دیدرسم قرار بگیره ؛
به کاناپه لم میده-ده تومن داری واسه کرایه تاکسی قرض بدی؟… عابر شلوغ بود نگرفتم
-برات می‌ذارم…بیست برگردون
+باشه خسیس…
خم میشه و کنترل برمیداره که تلویزیون رو خاموش کنه-خیلی خسته ام…جامو میندازی بخوابم
گرمای تابستون بهونه ی خوبی برای فرارهای شبانه به بهار خواب دنجی شده بود که تنها نکته مثبت خونه قدیمی ساخت استجاریمون محسوب میشد-قبل از اینکه مثل طفلان ابومسلم خراسانی خیمه بزنین رو کاناپه انجام شده بود قربان
نزدیکتر میاد و با دستاش صورتم رو قاب می‌کنه و میذاره ته مزه ای که از طعم خنک نعنایی خمیر دندونش باقیمونده رو بچشم
+بهت گفته بودم تو تمام هستی منی دختر
هیچوقت توانایی اینکه احساساتم رو جایی غیر از توی تخت و با اه و ناله هام نشون بدم نداشتم
امشب هم از شانس هردومون وضعیت قرمز بود و از اون شبای بی امکاناتی-هزاربار…
پس کوتاه لبشو می‌بوسم و دوباره به گوشی زل میزنم-بخاطر همین هم این پدرسوخته امکان نداره از سود پولش بگذره
برای در اوردن حدصم رو لپم یه ماچ پر تُف و صدادار میکاره و صاف می ایسته-فدای سر عمه ام…گوشیمو بزن شارژ یکی دو ساعت دیگه خودم پامیشم می‌کشمش
محکم با پشت دست گونه ام رو پاک میکنم-چندش…بشین تا بزنم
هردومون خوب میدونستیم هرچی بخواد همون میشه و بقیه اش حرف الکیه…
همونطور که دور میشه میگه-یادت نره ساعت بذاری
-حواسم هست
+چراغا
-باشه
+زیاد نشین خوابت میپره
کلافه میگم-شب بخیر
+شب بخیر عروسک
هنوز پا از در تراس بیرون نذاشته برمیگرده-راستی تا کی میخوای بشینی؟
تمرکزم همیشه به مو بند بوده و صداش کلماتی که دارم مینویسم رو پس و پیش میکنه
-خدایا چرا زودتر منو شفا ندادی که زن این نشم!
آهی عمیق میکشه-واقعا چرا خدایا؟!
عصبی توی جام نمیخیز میشم-نامدار میری یا…
پر صدا میخنده-رفتم رفتم…
-کرم داری دیگه
+به مقدار زیاد که البته از صدقه سر شماست
-عمه تو با نداشته هام کردم
+نوش جونت خوشگل پدرسوخته
دوباره ماییم و دوباره خنده که شفیق ترین رفیق دنیاست
لحنش پر از خستگیه و شاید شادی-سروین
-جانم
+زود بیا
-چشم
تنش ازم دور میشه اما ذره ذره وجودم اشباع از حس خوبیه که به جا گذاشته؛ دگرگونی سرخ و زیبایی که تمامم رو به سمتش هل میده
تارانتینوی فیک رو میون چرت و پرتای فیلسوفانه اش که مطمئنم تهش به " یه عکس دیگه از هیکل خوشگلت بده" ختم میشه ، بلاک میکنم و فحشی حواله ی تمام صفحه ی مجازی دنیا که ظاهرا عاملی برای ارامشن اما باطنشون پر از اشوب و دورییه میفرستم و موبایلم رو روی میز میندازم؛
گوشیش رو میزنم شارژ و چراغا رو خاموش میکنم
کنارش دراز میکشم و خودم رو به نسیم خنک نیمه شب و امنیت آغوشش میسپرم و قبل از اینکه چشمام سنگین بشه به لحظه ی اشناییمون فکر میکنم؛ماجرای ما گردابی بود که با بوی تند مرگ شروع شد،خیلی چیزا از دست رفت اما مهم اینکه به قشنگترین حس دنیا رسیدیم؛به عشق…

هرگز نمیرد ان که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما

حافظ

نوشته: Angry red


👍 6
👎 3
24601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

831511
2021-09-11 05:11:26 +0430 +0430

داستانت عالی بود فقط اون پفیوز هست نه پفینیوز 😂

1 ❤️

831730
2021-09-12 04:06:02 +0430 +0430

محتوای اروتیک نداره؟ خب گه خوردی اومدی شهوانی داستان نوشتی. :/ اینجا جای روشن فکر بازیا نیست کونی خان

1 ❤️