دوران عاشقی (۵ و پایانی)

1400/03/27

...قسمت قبل

سلام دوستان. از اینکه باعلاقه داستان زندگی منو دنبال میکنید دلگرم میشم و…مسکنی هست برای درد دلم. یکشنبه صبح اومدم سر جاده .اساسی ب خودم رسیدم. هوا سرد بود پالتوی خاکستری تنم بود.وقتی قراره عشقتو ببینی سر از پا نمیشناسی. یه کم ریشام بلند شده بود و اون اولین بار بود منو باریش میدید‌. اومد‌.سوار شدم سلام.بغل کردیم همو.گفتم فدای عطر تنت بشم تو کجایی.نمیگی من میمیرم.یادمه انقد بوسیدمش خودشو، دستای خوشگل و خوش عطرشو.مثل همیشه واسم لاک سرخابی زده بود.گفت جون جون سوغاتی واست اوردم نگا ه کن رو صندلی عقبه.طبق معمول میگفت حواسم پرت شه کم بچلونمش. گفتم سوغاتی من تویی.و ادامه دادم ب بوسیدنش.از ته دلم.گفت نخیر دیگه با سوغاتی هم گول نمیخوره.ب شوخی گفتم چیه بدت اومد؟ دیگه نمیبوسمت . گفت بیا بغلم.رفتم تو بغلش.از خدا خواسته.در گوشم گفت تو اگه یه روز منو دستامو نبوسی دق میکنم.انقد با احساسی و مهربون میبوسی دلم میخاد از سینم بزنه بیرون. من واسه هیچ مردی قلبم نکوبیده اما توی لعنتی… دوتا سبگار روشن کردم طبق عادت یکی من یوی اون رفتیم.واسش لقمه درست کرده بودم.نون و پنیر و گردو عاشقش بود.بعد سیگار میخورد و به به میگفت. میگفت وای جون جونم چی درست کرده. منم محو نگاش شده بودم.چشماشو میدیدم لباشو موهای طلاییشو که آفتاب زده بود ببشتر برق میزد.صورتشو موهای ریز طلایی داشت.من دیوونه شده بودم.اگه تیر میخوردم نمیفهنیدم. گفت الو خنگول جون زبوندراز پیرمرد حواست کجاس‌؟ صبحونم تموم شد‌.گفتم فدای تو بشه پیرمردت قهوه فوری آوردم برات.قهوه خودت نمبشه ولی خب. گفت تو زهر مارم دستم بدی از بهترین چیزای دنیا بهتره. حرف زدبم دل دادیم دلتنگی گرفتیم.هعهعهی . رسیدیم جای همیشگی. طرف اومد گفت شما هر سری یه ساعت زودتر میاید.چی میخواید از جون من نمیزارید بخابیم.کلی خندید و کلیدارو داد و گفت من میرم بخابم شما هر چی لازم دارید خودتون بردارید.قلیون ردیف کردم‌.من دوس نداشتم ولی بخاطر اون میکشیدم.گفت جون جون منو بغل کن. خیلی عجیب بود.هیچوقت نمیگفت.بغلش کردم بخاری رو روشن کرده بودم کتمو انداختم روش سردش نشه.کتمو بو کرد‌.گفت بوی زندگی میده‌بوی امیرمو میده.میشه مال من شه.گفتم صاحب کت واسه تو شده.کت چیه.هیچوقت یادم نمیره.یه طوری بغلش کرده بودم که صورتش رو بروی صورتم بود. با لبام چشمای عسلیشو میخوردم. هی میگفت دیوونه. مگه چشمم میخورن آخه.گفتم پس کجا رو میخورن. دستشو سریع انداخت دور گردنم لبامو گرفت .بالباش انقد با احساس لبمو میخورد کل جونم رفت.افتادم ب حالت تسلیم.گفت اینجا رو میخورن.بگم دوساعت شد شاید باور نکنید اما رژ لبش مالیده شده بود ب صورتمون انقد خنده دار شده بودیم.هی میبوسیدیم همو هی میخندیدیم. گفت جون جونی چشماتو ببند ولی تا وقتی نگفتم باز نکن‌. شروع کرد به حرف زدن.نه گریز است مرا از تو نه امکان گریز.چاره صبر است که هم دردی و هم درمان تو‌. یه هو صورتم خیس شد.بی اختیار چشمامو باز کردم دیدم اشک چشمای خوشگلشه.وای عشق من گریه میکنه. گفتم دردت ب جونم من میمیرم اشکتو ببینم .گفت من چطوری ازت بگذرم وقتی جونم ب جونت بستس؟ چطوری اصلا میشه؟ من یه ساعت صداتو نشنوم دیوونه میشم. گفت خانواده ما سنتی ان‌. افکار قدیمی دارن.پسر داییم گفته یا باید زنم شه یا آبروشو میبرم. گفتم زرشک. مرده بزار ببره. اصلا ببره اون که باید بخادت منم که میخامت بقیش باد هواس. گفت ب نظرت بره بگه بابای من تو این سن با ناراحتی قلبی بیفته بمیره من چی کار کنم؟گفت و گفت تازه من فهنیدم این دختر تو این قلب کوچیک مهربون صبورش چقد درد بوده من نفهنیدم.واسه دیدن من ب صد نفر باج داده تا دوساعت بتونه کنار من باشه و نفهمم. واسه اینکه غذای مورد علاقمو درست کنه به ده نفرلز همون غذا داده تا بتونه واسه منم بیاره‌.من هر چی بگم متوجه نمیشید چون خودم فهیمیدم تازه دوزاریم افتاد چرا انقد سخت کنارم بود.دستاشو گرفتم.گفتم موطلایی حتی جنازه منم دستتو ول نمیکنه.تا تهش کنارتم.یا از آتیش درت میارم یا باهات میسوزم‌.گفت حالا فهمیدی چرا همش میگفتم برو دنبال زندکیت.بغضم ترکید و گفتم آره نفس من‌. زندگی من تویی. من اشک میریختم و اون با دستاش پاک میکرد.خوابوندمش رو دستم‌.از پشت بغل کردنو دوس داشت‌. موهاشو ناز میکردم چنتا تار مو اومد دستم آروم گذاشتم رو دستمال کاغذی بعدش دستم آزاد شد دستمالو تا کردم گداشتم جیبم‌.تا الان موهاشو نگه داشتم. سر موهاش انقد مسخره بازی در میاوردم‌‌ یه روز یه دسته از موهاشو میکردم تو خورشت قیمه‌. میگفت باز داری چه خباثتی میکنی.یه هو برمیگشت میگفت وای موهامو چرا کردی تو خورشت؟ میگفتم مزه غذا خوب نبود اینجوری خوشمزه میشه. گفت مردا از تو غذاشون مو در میاد سفره رو میندازن تو کوچه.تو دیگه کی هستی. گفتم من آدزومه هر روز از تو غذام موی تو دربیاد. ای وای که چقد عاشقی خوبه.یه بار نشد ب فکرمون سکس برسه.اصلا.عشق واقعی
همینه.
شب و روزگار خوش

نوشته: امیر


👍 4
👎 1
3701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

815584
2021-06-17 00:32:37 +0430 +0430

خاک تو سرت نکردی اونم رفت با پسر دایی دیگه

0 ❤️

815607
2021-06-17 01:04:16 +0430 +0430

خب الان چیشد؟! ب کجا رسید؟؟ ادامه داره آیا؟ 😕

1 ❤️

815637
2021-06-17 01:49:45 +0430 +0430

ته داستان چیشد الان😳😳😳😳😳

0 ❤️

815653
2021-06-17 02:38:26 +0430 +0430

حیف که نشد ادامه داشته باشه😔

0 ❤️

815700
2021-06-17 08:10:27 +0430 +0430

آخرين حرفت رو به طرز باورنکردنی حس کردم چون خودم و …‌… بخاطر همین مورد نتونستیم بهم برسیم ما که همه زن و شوهر میدونستن نیستیم اما تو فامیل و درو همسایه کل کسانیکه می شناختیم میدونستن ما یکی هستیم اما پایان ماجرا توافقی بود و بماند چرا فقط اینو بگم ن از من بود ن اون نه هیچ کسی تو دنیا تو این جدایی دخالت نداشته جز خدا مستقیما دخالت داشت و… همه موردها رو داشتم خصوصا اون اول صبح منتظر بودن ، با این اختلاف که از خونه خودمون بلند میشدیم میآمدیم بیرون برای رساندنش به دانشگاه …‌‌‌… تو اون سرما زمستون اول صبح واو چه حالی میده 😞

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها