دوراهی پیچ و خم یک زندگی

1399/11/29

کم کم تاریکی هوا داشت به روشنی نارنجی رنگ غروب چیره میشد. زود با بچه های آموزشگاه خداحافظی کردم و سمت ماشینم رفتم که تلفنم زنگ خورد. “علی” بود! مسئول آموزشکده موسیقی، “علی” همیشه حرفاش یه جوری به پول مربوط میشد.
گوشی رو برداشتم و بعد سلام و احوالپرسی گفت: یکی دنبال معلم خصوصی میگشت من تو را بهش معرفی کردم. ببین اگه وقت آزاد داشتی باهاش هماهنگ کن.
شماره رو برام پیامک کرد. منم ساعت ۹ شب تماس گرفتم و بعد معرفی کردن خود، برای شرایط و هزینه تدریس یک قرار حضوری باهاشون گذاشتم. که گفتن اگه میشه بیاین منزل ما، گفتم مشکلی نیست فقط آدرس رو پیامک کنین.
فردا صبح به آدرسی که داده بودند رسیدم. زنگ خونه شون رو زدم و با معرفی خود وارد خانه شدم. بعد سلام و احوال پرسی در مورد شرایط و هزینه تدریس باهم بحث کردیم.
به گفته مادره، دخترشون که اسمش مهسا بود. قبلا کلاس موسیقی میرفت ولی به دلیل مشکلاتی، دیگه نتواسته بود ادامه بدهد.
پس باهم توافق کردیم چند جلسه به صورت آزمایشی به دخترشون آموزش بدم و اگه پیشرفتی حاصل شد روند آموزش و تدریس من ادامه داشته باشه. پس قرار بر این شد تدریس به صورت یه جلسه در هفته، اونم روز یکشنبه ها آغاز شود.

اولین روز تدریس فرا رسید. بعد اینکه وارد منزل شدم. مادر مهسا منو به اتاقی که بالای پذیرایی بود راهنمایی کرد از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم. مادر مهسا گفت: همین جا منتظر بمونید تا دخترم بیاد.
کیف و ابزار آموزشی موسیقی رو گوشه اتاق گذاشتم و مشغول تماشا از تابلو عکس هایی که در دیوار نصب شده بودن شدم.که ناگهان چشم به تابلو عکسی افتاد که بدجوری منو مجذوب خودش کرد. چنان محو تماشا بودم که ناگهان با صدای “سلام” یهو از ترس از جام پریدم. زود خودم رو جمع و جور کردم و سمت در چرخیدم و نگاه کردم که ناگهان چشمم به “مهسا” افتاد. وقتی زیبایی خاص و پوست سفید هم چون برف “مهسا” دیدم، تو دلم آشوبی شد که باعث شد من خودم رو گم کنم.
ولی با دیدن صحنه ای تمام جوش و خروش دلم یهو خاموش شد. “مهسا” داشت با عصا، لنگ لنگان راه میرفت. نزدیک من شد و دستش رو با گفتن من “مهسا” هستم طرفم دراز کرد.
نمیدونستم چیکار کنم حس شوکه و نارحتی تمام وجودم رو فرا گرفت. زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: سلام من “مسعود” هستم و از آشنایی تون خوشبختم.
موقع تدریس زیبایی خاص “مهسا” از یک طرف و وضعیت جسمیش از طرف دیگه، بدجوری آرام و قرار من رو گرفته بود.
به هر نحوی و به سختی توانستم جلسه اول آموزش رو تموم کنم.
موقع برگشت تو ماشین، تمام فکر و ذهنم پیش “مهسا” بود. شب هرکاری کردم نتوانستم بخوابم پس تصمیم گرفتم بیخیال تدریس به “مهسا” شم و فردا به خانواده اش زنگ بزنم و بگم بخاطر مشکلاتی من نمیتوانم به دخترتون آموزش بدم.
چند روز گذشت ولی هرکاری کردم دلم راضی نشد که تدریس رو کنسل کنم. پس تصمیم گرفتم به خودم یک فرصت دیگه بدم و شاید این مسئله برایم عادی شود.
زمان تدریس جلسه دوم فرا رسید. باز من در همان اتاق منتظر موندم تا “مهسا” بیاد. ولی ایندفعه اوضاع فرق میکرد چون استرس و اضطراب هم با من همراه بود جوری که باعث میشد تو اتاق قدم بزنم.
“مهسا” با گفتن سلام وارد اتاق شد. دوباره با دیدن ظاهر زیبا و قشنگش، دلم به آشوب افتاد. ولی وقتی وضعیت جسمیش رو میدیدم کلا غم وجودمو فرا میگرفت .
بخاطر رفتار و حرکات و بغضی که در تن صدام بود. “مهسا” متوجه نارحت بودن من شد. و گفت: اگه بخاطر وضعیتم، باعث ناراحتی و رنج و عذابت میشم معذرت میخوام.
گفتم: “نه” بخاطر این نیست. قدم زنان طرفش آمدم و کنارش نشستم. با دو دستم دست سفیدش رو گرفتم. دستش خیلی نرم و ظریف بود. لاک های سیاه رنگ ناخن هاش زیبایی خاصی به دستهاش داده بود. بهش خیره شدم و گفتم: “نه” تو هیچ عیبی نداری. با حالت تعجب بهم نگاه میکرد و از اینکه دستش رو گرفته بودم شوکه شده بود. متوجه موضوع شدم و زود دستش رو رها کردم و خودم رو جمع و جور کردم. از کنارش بلند شدم و گفتم: تو دختر بی عیب و نقصی هستی چرا فکر میکنی باعث ناراحتی من میشی.
اشک تو چشای “مهسا” جمع شد. لبخندی زد و گفت: شما اولین نفری هستید که این حرف رو از روی ترحم به من نزدید و شروع به لبخند زدن کرد.
با گذشت چندین جلسه تدریس، دیگه واقعا وابسته مهسا شده بودم و هر وقت موقع تدریس چشم به چشم هم میشیدیم یه لبخندی بین مون رد و بدل میشد. احساس میردم که اون هم از من خوشش میاد.
تصمیم گرفتم حرف دلم رو بهش بگم ولی میترسیدم با کار عجولانه باعث خرابی این رابطه معلمی و شاگردی شم. دلم رو به دریا زدم و وسط تدریس بهش زل زدم. اولش اونم به چشام زل زد ولی خنده ای کرد و سرش رو انداخت پایین.
نزدیکش شدم از چهره هردوتامون استرس و نگرانی قشنگ معلوم بود. صداش کردم و گفتم: “مهسا”
جواب داد “بله”
گفتم: میدونی ، چطوری بگم …من ازت خوشم میاد یعنی… یه جور خاصی خوشم میاد، راستش برام مهم نیس بقیه تورو چه شکلی میبینن، من تورو زیباترین دختر دنیا میبینم و وضعیت جسمیت هم برام مهم نیست . فقط خودت برام مهمی … چطور بگم…من عاشقت شدم.
با یکم خجالت خندید و سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: منم همینطور.
تا خواست بقیه حرفاش رو بزنه صورتمو جلو صورتش بردم و شروع به خوردن لباش کردم. اولش کمی مقاومت کرد ولی بعد چند بوسه باهام همکاری کرد.
از یه طرف میترسیدم مادر مهسا بیاد ما رو ببینه و از طرف دیگه عطش گرما و داغ تن “مهسا” باعث استرس و اضطراب وجودم شده بود.
همزمان با خوردن لب و گردن، “مهسا” رو بغل کردم و از صندلی روی زمین گذاشتم . یه چشمم به در بود یه چشمم به سفیدی پوست “مهسا”. آروم تی شرتش رو بالا دادم و سینه های خوش فرمش رو از سوتین بیرون کشیدم و همزمان با مالش دادن سینه هاش نوک سینه اش رو میک میزدم. تو اتاق فقط سکوت حاکم شده بود. صداهای نفس نفس زدن مهسا و آه آرومی که میکشید فضای اتاق را دلنواز تر کرده بود.
وقتی که نوک سینه مهسا رو میک میزدم دست چپم رو آروم آروم طرف کصش بردم. وقتی اولین تماس دستم رو حس کرد یهو پاهاشو جمع کرد. ولی من بیخیالش نشدم و آروم از روی شلوار مشغول مالیدن کصش شدم. هرچه زمان میگذشت بی اختیار پاهاشو بازتر میکرد.
بعد چند دقیقه نفس های مهسا سنگین تر شد. زود روش خوابیدم و از روی شلوار خودمو بهش میمالیدم و سینه و گردنش رو میک میزدم.
“مهسا” هم با نوازش کردن موی سرم، من رو بیشتر به اینکار تحریک و تشویق میکرد.
ناگهان از پایین اتاق صدای در اومد. زود از هم جدا شدیم و خودمون رو جمع و جور کردیم.
تو راه اومدن به خونه همه اش به کاری که کرده بودم فک میکردم. هی به خودم میگفتم آیا کارم درست بود!؟
نکنه بعدا “مهسا” به مادرش بگه؟!
تو همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. وقتی به صفحه گوشیم نگاه کردم شماره منزل “مهسا” رو دیدم. از ترس و نگرانی دلم ریخت. ترسیدم شاید “مهسا” همه چیز رو به مادرش گفته باشد.
رد تماس دادم نخواستم جواب بدم که باز دوباره گوشیم زنگ خورد.
چاره ای جز برداشتن نداشتم. بعد سلام و احوالپرسی، مادر “مهسا” بهم گفت که دیگر لازم نیس برا ادامه تدریس به خونشون برم و بخاطر تدریس ازم تشکر کرد و گفت تا امشب پول تدریس رو به حساب تون میریزم.
از ناراحتی نمیدونستم چیکار کنم بدجوری کلافه بودم. دیگه حوصله رفتن به آموزشگاه رو هم نداشتم کلا تو خونه گوشه گیر شده بودم. هرکسی هم قضیه گوشه گیر بودنم رو میپرسید چیزی نمیگفتم.
حسم فقط یه حس جنسی نبود، دوستش داشتم. باید بهش میگفتم که میخوامش با تموم وجودم…
بعد روزها فکر کردن به “مهسا” بالاخره تصمیمو گرفتم و بهش زنگ زدم. وقتی گوشی رو برداشت زود گفتم: + “سلام”… حالت چطوره؟
-سلام ممنون… شما خوبین؟ … امری داشتین؟
+راستش چطوری بگم…
-اشکالی نداره … میدونم منم زیاده روی کردم…
+نه … مقصر من بودم، معذرت میخوام …
-نه فکرشو نکنین.
بعد از یه مکالمه کوتاه تلفن رو قطع کردیم ولی خجالتم ریخت و هر روز به “مهسا” زنگ میزدم.
بالاخره وقتش بود بهش بگم. چون تحملم تموم شده بود …
یه روز بی مقدمه وسط صحبتمون به “مهسا” گفتم: من ازت فقط یه چیز میخوام …
-مسعود خیلی عجیب شدی! حرفتو بزن…
+قول میدی “نه” نگی… میشه… میشه با من بمونی برای همیشه؟
صدای هق هقش پشت تلفن قلب مو بدرد میاورد.
+“مهسا” تو رو خدا گریه نکن من تو رو همون جوری که هستی دوست دارم و اصلا جز داشتنت، هیچی برام مهم نیست.
-نمیتونم “مسعود” … میخوام، ولی نمیشه … نمیتونم…
و تلفن رو قطع کرد.
تصیمم رو گرفته بودم ، دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود. یه دسته گل خریدم و رفتم خواستگاری. توی راه با خودم فکر میکردم نمیگن کس و کارت کو؟! … و هزار فکر و خیال دیگه که، توی فکرم میچرخید.
وقتی رفتم کسی انتظارمو نمیکشید ولی من برام فقط “مهسا” مهم بود.
با هر سختی که بود به مادر و پدر هاج و واج “مهسا” فهموندم که اومدم خواستگاری.
باباش گفت: خودتم نمیدونی چی میگی پسر! داری دستی دستی عمرتو هدر میدی، بیا از خر شیطون پایین.
گفتم: خود دخترتون هم منو دوست داره، چرا ازش نمیپرسین؟!
“مهسا” خودشو توی اتاقش حبس کرده بود و پایین نمیومد تا حرفی بزنه و منم داشتم مثل دیوونه ها به خانواده “مهسا” التماس میکردم.
یهو “مهسا” از اتاق بیرون اومد، چشماش خیس بود، معلوم بود تموم مدت گریه کرده.
-نمیشه “مسعود” … جوابم “نه” است.
+گفتم چرا؟
-چون وقتی نیست…
+منظورت چیه؟

ببین “مسعود” من سرطان استخوان دارم ، مرگ به من، از عشق به قلب تو نزدیک تره و معلوم نیس فردا من زنده باشم.
یهو جمع سکوت اختیار کرد. بدجوری شوکه شدم اصلا نمیدونستم چی بگم.
فقط گفتم : برای همین وقت کم میشه پیشت بمونم…

امروز روز خاصیه، چون ساعت شنی اخرین دونه هاشو پایین انداخت و من از پشت این سنگ سیاه مزارت، دارم به تو نگاه میکنم.
بودنت کم بود اما بهترین لحظات زندگی من بود. دوستت دارم تا همیشه.

نوشته:‌ شایلین (گروه “S & N”)


👍 9
👎 4
4601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

792284
2021-02-17 00:51:36 +0330 +0330

معمولا کسانی که سرطان دارن برای شیمی درمانی میرن و گاهی اوقات هم پرتو درمانی. موهاشون میریزه و ظاهرشون تکیده است یعنی مشخصه جریان چیه این با اون زیبایی بی نقصی که شما توصیف کردید مغایره ولی بجز این زیبا نوشتید

4 ❤️

792286
2021-02-17 00:58:19 +0330 +0330

لایک❤

0 ❤️

792338
2021-02-17 03:32:33 +0330 +0330

عاشقی اینجوری شده، یا فقط خواستین داستان جذابی بنویسین؟ از اون بخش اول که زیبایی صورت هوش میبرد و نقص جسمانی حال رو‌ دگرگون‌ میکرد، حس بدی نسبت به راوی پیدا کردم.

1 ❤️

792349
2021-02-17 04:53:07 +0330 +0330

shahx-1@
کلا دنبال اینی که یه ایرادی بگیری بگی طرف دروغ میگه

0 ❤️

792368
2021-02-17 08:14:48 +0330 +0330

میتونستی قشنگتر بنویسی ولی از یه جا به بعد ریدی
فقط اول و آخرش زیبا بود با این حال بازم لایکت دادم

پ.ن:آموزش موسیقی ابزار خاصی نداره دوست عزیز فقط یه ساز لازم داره و (نهایتا)یه کتاب موسیقی

3 ❤️

792380
2021-02-17 09:45:33 +0330 +0330

یکی از داستان هایی بود که دوره قبل برای جشنواره ارسال شد و کمترین امتیاز رو گرفت و آخر شد !
یه داستان بدون چفت و بست و محتوا و هندی طور و کلیشه ای که به سختی میشه یکبار از اول تا آخر خوند چون بشدت بدونن کشش و هیجان نوشته شده.

نویسنده بین نوشتن محاوره و کتابی پاندول وار در حرکته از طرفی محاوره ای مینویسه و یهو دستی میکشه و یه فعل کتابی رو میاره توی جملش و مث داغ میچسبونه به پیشونی نوشتش.
مثال :

به گفته مادره، دخترشون که اسمش مهسا بود. قبلا کلاس موسیقی میرفت ولی به دلیل مشکلاتی، دیگه نتواسته بود ادامه بدهد.
اشکال اساسی دوم : نویسنده محترم کلا با حرف ربط (از) مشکل داره یا شاید هم کاربردش رو نمیدونه
مثال:
بعد از سلام
بعد از اینکه
و بعضی جاها از حرف های ربط بی جا و اشتباه استفاده شده
مثال :

مشغول تماشا از تابلو ها …‌.از؟؟؟؟

ایراد اساسی دیگه ای که به این داستان وارده، عدم آگاهی نویسنده در مورد موسیقی و آلات موسیقیه!
وقتی میخوایم داستانی بنویسیم کمترین کاری که باید انجام بدیم، تحقیق و تفحص در مورد موضوعیه که میخوایم در موردش بنویسیم.
نمیتونیم سر خود و الا بختکی مطلب بنویسیم !
این مصداق بارز توهین به شعور خواننده و مخاطبه!
ابزار آموزش موسیقی ؟ مگه بنایی یا مکانیکیه که ابزار داشته باشه؟
نویسنده هیچ اشاره ای نکرد که قراره چی به مهسا تدریس کنه ! پیانو؟ ویالون؟ کمانچه؟ تار؟ همه اینها ؟

مورد بعدی :
استفاده از فعل های عجیب غریب

بیخیال تدریس به “مهسا” شم:-/

محیط سرد و بی روح داستان رو به لقای نویسنده/ نویسنده ها ! می بخشیم…امیدوارم اگر دوباره تصمیم به نوشتن گرفتن کمی ! مطالعه کنن !

9 ❤️

792403
2021-02-17 11:48:30 +0330 +0330

یادش بخیر قبل دوره قبل جشنواره، چقد بحث کردیم سر اینکه داستانا گروهی رو قبول بکنیم یا نه؟ که آیا با قبول کردن داستان گروهی، در حق بقیه اجحاف نشه یوقت! که دینی به گردنمون بمونه خدایی نکرده. چون انتظار پیشفرض اینه که داستان گروهی نوشتن، چیز بهتری از کار درمیاد! ولی نهایتا نظر جمعی بر این شد که قبول کنیم. ولی خو بعدش که دیدیم داستان گروهی قراره یچی مث این باشه، به این نتیجه رسیدیم که کاش قبول نمیکردیم. کلا سطح جشنوارمون اومد پایین با این داستان!

در شاهکار بودن پیچ و خم این داستان همین بس، که اون انتها با عوض کردن زاویه تعریف روایت، متوجه میشیم که تموم این مدت تعریف داستان، ماها همه مون همون سنگ قبره بودیم که نویسنده بهش خیره بوده برامون داستان رو تعریف میکرده. عه عه عه! دیدی؟ بلاخره خدا سنگمون کرد 😭

بقیه گفتنی ها رو هم رایان جان سپیده بانو گفتن! من چیزی بگم میشه تکراری.

  • پ.ن. ولی خدایی، اینکه آدم بتونه توی یه جمله 8 کلمه ای، سه مرتبه لحنش رو عوض کنه، استعداد میخواد ها. من یکی که بلد نیستم.
7 ❤️

792454
2021-02-17 18:38:23 +0330 +0330

موضوع خوبی بود و خسته نباشی.
فقط اینکه به نظر من توی یه رابطه ای که اولش با حس دوست داشتن و عاشقی شروع میشه یا حس گرفته میشه، معمولا شروع تماس فیزیکی فقط بوسه است و بس. و از همون اول جنسی و سکسی نمیشه. به نظر من اینجای داستان دور از واقعیت بود. شاید هم میخواستی کوتاهش کنی اینطوری شد.

1 ❤️

792455
2021-02-17 18:51:40 +0330 +0330

نقدهایی که دوستان حرفه ای نوشتند از خود داستان جذاب تر بود. 😁

4 ❤️

792457
2021-02-17 19:23:39 +0330 +0330

کاری به این ندارم که داستانه یا خاطره!
ولی شخصیت مهسا خیلی زود خودشو میبازه!

0 ❤️