دوستی ها و دشمنی ها در مدرسه (۱)

1403/03/06

امسال سال عجیبی بود برام،اتفاقاتی واسم افتاد که انتظارش رو نداشتم،دوستی ها و دشمنی های بدی رو تجربه کردم و…
حالا می‌خوام یه بخش کوتاه از خاطرات مدرسمو بگم و این نکته رو هم بگم که محتوای شهوانی اون زیاد نیست،پس اگه باب میلتون بود بخونید🌱
اواسط آذر ماه بود و داشتم از الان واسه امتحانات نوبت اول میخوندم،نه به خاطر اینکه استرس داشتم نه،خرخون هم نبودم فقط اون حس اعتماد به نفس موقع به دست آوردن نمره بالا رو دوست داشتم.بهم یه فوران اعتماد به نفس موقتی میداد که انگیزه رو خیلی بالا می برد.توی مدرسه کلا آدم ساکتی ام،با کسی حرف نمی‌زنم و توی نود درصد مواقع بقیه سر صحبت رو باهام باز میکنن و اگر علاقه داشته باشم ادامش میدم،اگر هم نداشتم با گفتن یه کلمه توی سریع ترین حالت بحث رو ترک می کنم. ساکت بودنم،علاوه بر مشخصات ظاهریم زمینه رو واسه حاشیه و صحبت پشت سرم فراهم کرد.ماسک مشکی،ابروی زنونه،مدل موی نیمه بلند که چهرم رو شبیه دخترا می کرد،دستای ظریف و بدون مو،بدن ظریف و سفید و …
از اوایل سال تحصیلی همیشه به تک تک کلماتی که پشت سرم گفته میشد دقت میکردم،همیشه بیخیال بودم چون معتقدم ارزشی ندارن و فقط دارن فک میکنن؛همیشه کلماتی از قبیل دختر،گی،ترنس و اینا رو می‌شنیدم،نه،اونا بلند نمی گفتن،من خیلی گوشام تیز بود واسه شنیدن اینا.همیشه تک تک کلماتی که بهم نسبت داده میشد رو آنالیز میکردم و خودم و شخصیتم رو نسبت بهش می سنجیدم.من هیچکدوم نبودم!برخلاف همه گفته های اونا من نه گی بودم نه ترنس،فقط گرایش یا میل جنسی نداشتم،همین. نه به پسر و نه به دختر حس جنسی حتی یک درصد هم نداشتم و خودم رو واقعا گیج و سردرگم کرده بود.یکی از همکلاسی هام بیشتر از بقیه باهام صمیمی بود، اوایل فکر میکرد من گی ام،اما خودش کم کم فهمید که من میل جنسی ندارم و بهم گفت:«بی جنسیتی؟یا بی میل جنسی؟»خودم تو این سوال غرق شدم،واقعا کدومم؟من نه احساس دخترونه دارم و نه روحیه پسرونه،در واقع شاید من هر دوتاشم،با تردید و کمی مکث گفتم بی میل جنسی،چون میدونستم اگه بگم بی جنسیت فکرای بدی راجبم می‌کنه.البته،برام مهم نبود اما نمی‌خواستم رابطه دوستیمون لطمه دار بشه.
ماجرای عجیب امسالم موقع امتحانات نوبت اول شروع شد.همیشه و هر سالی و هر امتحانی نفر اول بلند میشدم و برگه رو تحویل می دادم،همه رو تا جایی که خونده بودم پاسخ میدادم و واقعا میتونم بگم سرعت عمل عالی توی نوشتن دارم.هر وقت از امتحانا رو تموم میکردم و میخواستم به مراقب تحویلش بدم،نگاه های خیلی سنگین روی خودم رو حس میکردم.اما یکیشون خیلی عجیب بود،اون از اول سال تحصیلی به من زل میزد،نه ترسناک و عاشقانه،فقط با تعجب زل میزد.برام جای تعجب بود که دهمه.ریش مو پرپشت بور و بدن ورزیده و قد بلندی داشت. حس جنسی یا عاطفی نسبت بهش نداشتم ولی از نظرم زیبا بود،برخلاف خیلی از دانش آموزا،اون چهره زیبا و یونیک رو بینشون داشت و به چشم من بینشون توی سالن امتحانات می درخشید.همیشه وقتی می‌خوام برگه رو تحویل بدم به هیچ جایی نگاه نمیکنم و مسیرم رو میرم تا مبادا با کسی چشم تو چشم بشم و فکر غلط بیفته تو سرش.یه روز امتحانم دیرتر از حد معمول تموم شد چون خودکارم خراب شده بود،وقتی خواستم برگه رو تحویل بدم،بدون اینکه نگاه کنم اونو حسش کردم،واسه اولین بار توی کل سال تحصیلی استرس گرفتم.آخه واسه چی؟من که گی نیستم پس چرا اینجوری میشم؟شاید چون از نظرم خیلی آدم باشکوهیه اینطوری میشم،اما نه،میدونم اینطور نیست،ولی بازم نمی‌دونم چرا
وقتی که داشتم برگه رو تحویل می دادم،سنگین ترین نگاه روی خودم رو حس میکردم،کمرم رو می‌شکست.چرا اینقدر این نگاه سنگین شد؟چرا دارم استرس میگیرم؟وای خدا،مراقب چند بار صدام زده بود و من نشنیدم،عذر خواهی کردم و برگه رو دادم و وقتی داشتم از پله ها میرفتم پایین،لرزش رو توی پاهام احساس کردم و یهو یه قطره عرق از پیشونیم افتاد پایین.شوک شدم،من تو اون سرما عرق کردم فقط به خاطر اینکه کنار یه نفر وایسادم؟ههه خیلی مسخرست،چرا باید اینطوری بشم؟مگه اون کیه و چه اهمیتی داره؟تو همین فکر بودم که یه چیزی خورد رو شونم(آدم خیلی حساسی ام و با کوچکترین تماس شدیداً تکون میخورم،چه برسی یهویی و تو اون موقع)از جام پریدم و نزدیک بود از پله ها بیفتم.یه صدا بلند بهم گفت:«حالت خوبه؟»همون پسره بود،تو اون شرایط شدیداً خجالت آور می‌تونستم آب بشم برم زیر زمین.خودمو جمع کردم و خیلی خشک گفتم:«بله ممنون»اونم فقط گفت:«اوکی».واااای خدا چرا سرد جوابشو دادم؟چرا حداقل ازش تشکر نکردم؟اصلا چرا دارم واسه این پسر اینقدر خودمو عذاب میدم؟؟؟
همه سعیمو کردم که بهش فکر نکنم،اما نشد.رفتم روی نیمکت تو حیاط نشستم تا همکلاسی هام تموم کنن و با هم بریم خونه.حیاط اون لحظه شدیداً زیبا بود.درختای خیس و بوی خاک نم خورده و سردی هوا،ترکیبی که انگار کل لذت دنیا مال منه.یهو از جلوم رد شد،ولی اینبار اهمیتی برام نداشت،من دیگه قرار نیست باهاش رو به رو بشم و معذب بشم به خاطر رفتار مزخرفم.وای وای،چی دارم میبینم؟؟؟؟داره میاد جلو؟میخواد چی بگه؟؟؟اضطراب داشتم واقعا،ولی اینبار به خاطر اون،هر وقت کسی غریبه به سمتم میاد مضطرب میشم.اومد کنارم نشست.
+سلام،خوبی؟ببخشید توی راهرو ترسوندمت،قصدی نداشتم فقط فکر کردم حالت خوب نیست
_نه نه نیاز به عذرخواهی نیست،من رفتارم بد بود نسبت به لطف شما
+خداروشکر الان بهتری؟
_چیزیم نبود کلا واسه امتحان یکم استرس داشتم
+آخه وقتی از صندلیت بلند شدی ریلکس بودی مثل همیشه
این حرفش ثابت کرد که همیشه به من توجه داره،ناخواسته خوشحال شدم چون حس غرور بهم داد که یه نفر اینطور حواسش به منه.حس کردم استرسم یهو کور شد.خواستم بحث رو بکشونم به سمت اینکه چرا بهم نگاه میکنه
_همیشه؟مگه منو میبینی اصلا؟
+آره دیگه کور نیستم.غیر از این،تو کل این مدرسه میشه تو رو از بین سیصد نفرش تشخیص داد آخه بینشون مثل الماس میمونی.البته منظوری ندارما،منظورم اینه متفاوتی نسبت بهشون
این حرفا برام عادی بود چون همیشه می‌شنیدم،اما تشبیه من به الماس یه شیوه خیلی خوب بود که منو به فکر فرو ببره.نکنه نسبت به من حس داره؟وای اصلا من چرا اینقدر به این قضیه فکر میکنم؟خواستم بازم به چالش بکشونمش:
_میشه منظورت از متفاوت بودن رو بدونم؟☺️
یکم مکث کرد و مشخص بود روش نمیشه بگه
+خب ببین،تو لباسات باکلاس تر و گرون تره و مدل موهات هم خیلی،اممم خیلی،خیلی خاصه
_میشه منظورتو خلاصه کنی؟
وای چرا اینو گفتم؟؟؟الان فکر می‌کنه من آدم مزخرفیم
+ببین من آدم صادقی ام خب،راستشو بخوای شبیه پسرای گی هستی.بخدا منظور بدی اصلا ندارم ولی این چیزیه که توی ذهنم بود
اینو که گفت یه شوک بهم وارد شد،با وجود اینکه میدونستم خیلیا این فکرو دارن ولی برام عجیب بود مستقیم بهم بگه.حس استرس دوباره بهم وارد شد اما خیلی بیشتر از قبل.با یه سرخی و آرومی لحن گفتم:
_اها.
+واقعا اگه ناراحت شدی عذر میخوام،دوست نداشتم به تو دروغ بگم
چیشد؟؟؟چرا گفت به تو؟یعنی نمیخواست کلا دروغ بگه یا فقط به من؟این فکرا داشتن مغزمو میخورن.
_نه نه ناراحت نشدم،فقط یکم گیج شدم،همین
+به هر حال منظور بدی نداشتم،در واقع از اول اومدم ببین خوبی یا نه.همین!
_متشکرم.خوشحال شدم از هم صحبتی باهاتون،خدانگهدار
+خدافظ
منتظر نموندم واسه همکلاسیام و رفتم.ولی من که باهاش آشنا نشدم،چرا گفتم از آشناییتون خوشبختم ؟؟من چقدر خنگم وااای
اولین بار بود یه نفر اینقدر ذهنمو مشغول کرده بود.نمیتونستم از فکرش در بیام.عصر با دوستام رفتم بیرون تا از فکرش در بیام،زیاد نموندم چون میخواستم برم خونه و بخونم.تو کل اون مدت من داشتم به اون فکر میکردم.شب که رسیدم خونه نزدیک بود مغزم منفجر بشه،چرا خوابم نمیبره؟چرا این از فکرم بیرون نمیره؟؟من که نسبت بهش حسی ندارم،پس چرا دارم بهش فکر میکنم؟بین این افکار یادم نمیاد کی خوابم برد.بیدار شدم و اولین چیزی که اومد به ذهنم اون بود،نتونستم از فکرش در بیام،رفتم توی گروه مدرسه توی مجازی و همه کاربرا رو چک کردم ولی ندیدمش.خیلی عجیب بود،انگار یهو برام محو شد،وقتی اسمشو ندیدم انگار یه حسی بهم گفت اون دیگه نیست.خیلی خوشحال شدم.
امتحان آخری رسید و تو این مدت فقط یه کم صحبت داشتیم اما هنوز اسمشو نمیدونستم.خواستم برم تو کلاسمون قبل از امتحان که دیدم یه صدایی پشت سرم میگه هی!هی!
معمولاً هیچ وقت نگاه نمیکنم چون اکثر مواقع میخوان مسخرم کنن.راهمو رفتم دیدم دست گذاشت روی شونم.حسش تازه شد،انگار میدونستم خودشه،حتی نترسیدم.برگشتم رو به عقب و نگاش کردم،باید سرمو بالا می‌گرفتم تا ببینمش.صحنه جالبی شده بود.منتظر وایساد تا سلام کنم اما من اهل دست دادن نبودم،یهو دستمو گرفت و با لحن شوخی گفت:«سلام بلدی؟»
_میشه دستمو ول کنی؟
+باشه😐ولی چرا؟سلام دادم فقط.بدت اومد؟
_نهه،دوست ندارم به کسی دست بدم،یکم حساسم نسبت به بهداشت و این موضوعات
+چه باکلاس
_خیلی بی ربط بود
+ببخشید نمکم تموم شده
کلا آدمی نبودم که زیاد خندم بگیره،مگه اینکه موقعیت خیلی واسه خودم عجیب و خنده دار باشه
_ببخشید اما من خندم نمیگیره به این چیزا
+بابا خیلی خشکی،یکم نرم باش،مثل دستات
چرا اینو گفت؟چرا دوباره بذر شک توی دلم کاشت؟با یه لحن خشک گفتم:
_حتما
بعد از پیشش رفتم. گاهی مواقع انگار چشم پشت سرم دارم،مثل الان،انگار دیدم که ناراحت شد.ولی واقعا آدمی نبودم که این چیزا برام مهم باشه،ولی چرا انگار بچیهم برام مهم شد؟ناخواسته برگشتم عقب و دیدم همونجوری وایساده و تکون نخورده.فهمیدم ناراحت شد،وسط صحبت ولش کردم،انگار بهش اهمیت ندادن
_اا چیزه،ببخشید اگه ناراحت شدی
وااای اولین باره دارم از یکی به خاطر ناراحت شدنش معذرت می‌خوام.بدون اینکه بهم نگاه کنه راهشو رفت و فقط یه ممنون خشک و خالی گفت.اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد،یعنی ناراحت شد؟از رفتارم خوشش نیومد؟معلومه که نباید خوشش بیاد،آخه کی رفتار خشک و سرد رو دوست داره؟؟به خودم اومدم،من ده دقیقه است وسط راهرو وایسادم و هزار تا حرف پشت سرم در آوردن.سریع رفتم سر امتحان و تمومش کردم.داشتم میرفتم خونه و هدفون گذاشته بودم و صدای اطرافم رو درست نمی شنیدم.یهو یه بوی خاص،انگار یه بو که برای آدم خاطره داره اما تا حالا حسش نکرده،حس کردم.از کنارم با سرعت رد شد و رفت.نه سلام کرد،نه حرف زد،حتی بهم برخورد هم نکرد.اون لحظه دوست داشتم داد بزنم وایسا،دوست داشتم بهم برخورد کنه و بیفتم،دوست داشتم حداقل یه کلمه بد نصیبم میکرد،ولی اینطوری نمیشد.گلوم سنگین شد،چشمام خیس شد و نهایت سعیمو میکردم که بغضم نترکه.به یه پارک رسیدم،رفتم روی یه نیمکت نشستم و تو فکر بودم که گلوم در مقابل سنگینی بغضم دووم نیاورد.حدود یه ساعت داشتم گریه میکردم.
واسه چی؟یه پسر با من حرف نزد.واسه کی؟یه پسر که حتی اسمشو نمی‌دونم.چرا؟واقعا نمیدونم،واقعا گنگ و مبهوت مونده بودم که چرا ناراحت شدم بعد از مدت ها.رفتم خونه و مدرسه اعلام کرد تا یه هفته استراحت دارین.اون یه هفته واسه من شد هفت سال،انگار زندگیم بدون اون معنا نداشت،انگار دلم میخواست برم مدرسه و فقط ببینمش،حتی یه نگاه

نوشته: ARXIX


👍 21
👎 5
9201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

985279
2024-05-27 00:06:44 +0330 +0330

میتونم بگم برای شروع داستان؛ خوب نوشتی و خیلی چیزا رو رعایت کردی.
نقد خاصی ندارم ولی منتظر ادامه داستان هستم.

2 ❤️

985280
2024-05-27 00:09:25 +0330 +0330

قشنگ بود …

2 ❤️

985349
2024-05-27 13:35:36 +0330 +0330

قلم زیبایی داری ،حتما ادامه بده . منتظر قسمت های بعدی هستیم.❣

0 ❤️

985392
2024-05-28 00:22:50 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی
ساده خودمونی روون ، ادامه بده هر چند قسمت که لازمه
عاشقی رو به رخ بکشانا خیلی جدایی و خیانت و هوس رو نه
یه عاشقیه واقعی رو …
موفق باشی . 🪽🤍

1 ❤️

985433
2024-05-28 07:00:41 +0330 +0330

خیلی خوب بیان کردی افکار و احساسات یک آدم حساس ولی درون‌گرا که مثل اکثر افراد این جامعه متاسفانه هوش اجتماعی تربیت‌شده‌ای نداره‌.

1 ❤️

985527
2024-05-29 02:12:34 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود، خیلی خوشم اومد، ولی خیلی بد تمام شد، یعنی می بایست ادامه داشته باشه.
منتظر ادامه داستان هستیم، حتما حتما حتما ادامه اش رو بنویس، ممنونم.

0 ❤️