بازی تلخ روزگار

1403/03/19
خاطرات
 

خودم:
سلام و عرض ادب…خاطره زندگی من ازسال۹۹تاالان…اسمم علی باباست…بله علی بابا مث توی سندباد…الان هم دیگه ایران نیستم و رفتم اروپا نمیگم کجا…اسمها واقعی هستن…از زمستون ۹۸تاالان وقتای بیکاری فقط داستان و کتاب و خاطره میخونم…آخر سال ۹۸بود که کرونا داشت اوج میگرفت‌‌‌…خانومم خدارحمی معلم بود…دخترم کلاس۴بود…پسرم ترم۴دندون پزشکی بود…والان تقریبا تموم کرده و اینجا خارج از کشور شکر خدا به خوبی داریم زندگی می‌کنیم… اما شغل من جزو بازرسان صنفی اداری فرمانداری یکی از شهرهای سردسیر ایران عزیز بودم…البته یک مرغداری بزرگ هم داشتم که همه رو فروختم و مهاجرت کردم…اما دلیل این همه تغییرات چی بود.زمستون بود کرونا داشت اوج می‌گرفت نرم افزار شاد راه افتاده بود…‌خانومم معلم بود همون روستایی که من مرغداری داشتم که روستایی هست که مردمش ضعیف هستن و کم سواد…اون موقع تمام مدارس همه تعطیل شد و مجازی …توی روستا بعضی بچه ها اصلا نمیدونستن که تبلت چیه که بخرن و استفاده کنند…‌توی اینها۶نفری خیلی وضعشون بد بود…خانومم گفت علی نزدیک عیده ازین تبلت‌های ارزون فقط برای شاد چندتا بگیریم…بجاش امسال مسافرت که نمیریم این بچه ها گناه دارن بدیم بهشون خوشحال میشن ثواب داره…گفتم خب کی به اونا یاد بده که چطوری استفاده کنند…کی سیم کارت بخره براشون .گفت همه با من…من مینو رو برمیدارم میریم روستا بهشون میدیم…خلاصه که یادمه ۵شنبه بود بامن اومدن روستا…خانومم و مینو دختر ناز و عزیزم…که خدا هردوشون رو رحمت کنه…من رفتم مرغداری قرار بود که ماشین بیاد مرغها رو تحویل بگیره ببرند کشتارگاه…برف ریز ریز و الکی می‌بارید…فقط زمین خیس میشد…ما دو ماشین دادیم برد و گفتند دو ماشین دیگه غروب میاد…خلاصه ساعت۳بود خانومم از روستا برگشت رسید مرغداری…توی مسجد برای بچه ها کلاس گذاشته بود و یادشون داده بود چطوری استفاده کنند…طفلک حتی با کارت ملی خودش براشون سیم کارت گرفته بود و حتی شارژ هم ریخته بود‌‌‌.‌ظهر برام نون فطیر خونگی آورد با پنیر محلی …گفت مادر یکی از بچه ها داده…جاتون خالی خوردم و گفت علی جون …کامران میخاد امروز برگرده و میرسه خونه من میرم براش شام بسازم عزیزم تو با همین کامیونها خودت رو برسون…گفتم باشه…ماشین و برداشت و رفت قبل رفتن دخترم گفت بابایی اگه دوستم داری بوسم کن…وقتی بوسش کردم صورتم رو چنان با دستای قشنگش محکم گرفت بوسید که نگو…الان که میگم دارم آتیش میگیرم…ماشین نیسان بود…من منتظر شدم تا غروب که کامیونها اومدن خیلی طول کشید تا بارگیری تموم شد.و من هم برگشتم خونه …خیلی بوی گند میدادم …خونه ما ویلایی قدیمی وبزرگه که خودم شیک و مرتبش کردم…خونه رو نفروختم حتی اجاره هم ندادم همون شکلی یادگاری نگه داشتم.میدونم دلم تنگ میشه یکروزی دیر یا زود برمیگردم…‌اول رفتم زیرزمین دوش گرفتم گفتم اینجوری نرم توی خونه…توی حیاط و توی خیابون نیسان رو ندیدم…پژو پارسه بود نیسان نبود.‌.رفتم بالا پسره توی اتاقش بود تا منو دید اومد احوال پرسی…گفتم پسر مامانت کجاست…‌گفت مگه با شما نبود گفتم چی میگی ساعت ۳راه افتاد…الان۱۱شبه…‌آقا هیچچی نگو دلم عین سیرو سرکه میجوشید…برف هم داشت زیاد میشد…سریع لباس گرم پتو چراغ قوه …همه چی برداشتم به پلیس اطلاع دادم …هر کس که می‌شناختم گفتم به کارگرام زنگ زدم مرغداری گفتم اونا به اهالی روستا گفتن…جاده کوهستانی و یک‌کم جنگلی بود…برگشتنی با پسرم همه جا رو می‌گشتیم… توی همون مسیر که تا مرغداری بود از دور دیدم روی پیچ قبل مرغداری روی سربالایی شلوغ پلیس بود مردم بودن آتش روشن کرده بودن…از دور پشت سرم دیدم آتش نشانی به سرعت داره میاد خلاصه که وقتی رسیدم دیدم بدبخت شدم…خانومم سرپیچ یخبندان بوده از بالا رفته پایین توی رودخونه…با بدبختی جنازه ها رو آوردن بالا‌‌دختر نازنینم از سرما توی آب یخ زده بود ولی خانومم زنده بود…بعدا گفت که یک گله گراز وحشی اومدن جلو ترسیدم گرفتم کنار با ماشین ولی سر خورد لیز بود رفتیم پایین…خلاصه که خون گریه میکردم…باور کنید تموم مردم روستا زن و مرد توی مراسم دخترم شرکت کرده بودن …با وجود کرونا من همونجا مراسم گرفتم…خانومم توی بیمارستان بود مهره های کمرش شکسته بود فرمون رفته بود توی قفسه سینه اش یکی از دنده هاش که شکسته بود رفته بود توی ریه چپش نزدیک قلبش…طفلکی چند بار عمل شده روزبه روز ضعیف تر میشد…بهمون گفتن کرونا هست باید ببریدش خونه…روی تخت دراز به دراز بود…با پسرم کاراش رو می‌کردیم پرستارا خونه نمیومدن می‌ترسیدند فک میکردن کرونا داره چون زیر اکسیژن بود…اکسیژن کم بود نایاب شده بود.پرستار براش گرفتم چند روز میومدن چند روز نمیومدن…سرم نبود…هیچچی نگو و نپرس…فامیلها می‌ترسیدند هیچکس نمیومد عیادت…حتی پدر و برادرش.حتی تک خواهرش…فقط خداییش سمیه دختر برادرش چند

روز یکبار میومد…طفلکی وقتی پوشکش رو عوض میکردم از خجالت گوشتش آب میشه…بزور حرف میزد میگفت علی جون بذار بمیرم راحت شم ، گفتم عزیزم تو بمیری من فرداش مرده ام.پس کی برای کامران زن بگیره…میگفت علی خیلی مواظبش باش فقط اون مونده…چندبار بهت گفتم علی۲تابچه کمه گوش ندادی.نگاه کن بین دو تا بچه مون ۱۰سال اختلافه…کاش یک دختر دیگه داشتم…میگفتم تو خوب شو بازم برام دختر بیار…هنوز که جوونی…میگفت علی بازیم نده…منو کنار دخترم دفن کن…من همون لحظه که مینو کنارم مرد…من هم مردم…چقدر بدبختی کشیدم…پیش كامران روش نمیشد لباساش و پوشکش رو عوض کنم…دکتر اجازه حموم نمی‌داد خیلی وقت بود حموم نکرده بود…بعد از تقریبا ۲ماه که اردیبهشت۹۹بود هوا گرم بود دکتر گفت ببریدش حموم …طفلی زخم بستر گرفته بود…رفتم سمیه رو آوردم گفتم سمیه جون بیا کمک عمه رو بشوریم… ‌گفت علی آقا فقط سریع که اگه فامیلهای شوهرم بفهمند بدبخت میشم…حضانت دخترم رو ازم گرفتن…پیشم نیست دارم دیوونه میشم…دخترش هم سن و هم کلاس مینوی من بود…اسمش طلاست…چون مو طلاییه اسمش و گذاشتن طلا.‌‌…وقتی بدنیا اومد اینقد مو داشت و بور بود…پدرش زیر حکم اعدام بود سر دعوا زده بود فامیل خودشون رو کشته بود اوناهم رضایت نمیدادن…در اصل دیه سنگین میخاستن که نه بابای سمیه داشت که بده…چون برادرزنم سنش بالاست و چیزی نداره با۹میلیون حقوق بازنشسته شده الان باهمون سن وسالش با پراید اسنپ کار میکنه…نه بابای پسره داره که دیه بده…خود سمیه هم که بیکار و بدبخته…‌فقط تا دلتون بخواد خوشگله…‌ناز و سبزه و موبلند قدبلند…خانم و در ضمن لیسانس زبان داره…خلاصه که یارو مث دخترش مو طلایی و بور ولی دیوونه و شکاک…این سمیه توی موسسه زبان خارجی شغل خوبی داشت ولی از زمانی که با این احمقه مشکوک ازدواج کرد اینقدر بهش شک داشت می‌رفت سر کارش اذیتش می‌کرد که اخراجش کردن…من میتونستم براش کار جور کنم برام راحت بود اما خانمم گفت علی ولش کن اون شوهرش به خودش هم شک داره چی برسه به من وتو…خلاصه که رفتم آوردمش…گفتم من بغلش میکنم تو لباساش رو در بیار میزارمش توی وان بشور تر تمیزش کن…طفلی بدنش خیلی مو داره زخم بستر هم گرفته…سمیه خیلی گریه کرد…گفتم سمیه خانوم تو رو خدا خودت رو کنترل کن…من هم حالم خرابه اما اون نباید غصه بخوره…گفت چشم…بلندش کردم سمیه بغیر لباس زیراش وپوشک بقیه رو در آورد…خانومم گفت سمیه جون تو بیرون باش اگه کمکی خواستم بهت میگم…علی منو میشوره…گفتم چشم عزیزم قربونت بشم…خودم رفتم حموم…آروم لخت لختش کردم…وان نصفه پر بود از انگشت پاهاش آروم آروم شستمش و تراشیدم بدنش رو تا روی آلتش…خیلی پشمالو شده بود…دوماه ونیم بود…بیماران ریوی .کرونایی یا مشکوک کرونا حموم براشون ضرر داشت مخصوصا اگر عمل ریه هم میداشتن…بخاطر همین بود…طفلکی کمتر غذا می‌خورد که کمتر دستشویی کنه…لاغر شده بود اون بدن ناز و بلورین فقط پوست و استخون مونده بود…نازش رو هم تراشیدم می‌خندید…گفتم به چی میخندی گفت این الان بری چی بلند شده…این کوس خشک و پوسیده و پلاسیده مگه حال کردن هم داره…تا بهش نگاه کردم اول خندیدم…ولی بعدش اینقدر گریه کردم که میخواستم سکته کنم…سعی داشت آرومم کنه ولی نمیشد…دلم غوغا بود…خوشگل تر و تمیز کردم فقط موند پشتش گفتم بزار تیشرت و شلوارک بپوشم بگم سمیه بیاد من بالا نگهت میدارم اون بتراشه بدنت رو…گفت خجالت میکشم…گفتم بچه داداشته. از چی خجالت میکشی؟بیرون به سمیه گفتم جریان رو یک‌کم شرم داشت گفت آخه علی آقا…گفتم سمیه جون مال منو که نمیخوای بتراشی مال عمه است…زخم بستر گرفته باید تمیز شه…گفت چشم…گفت پس تو رو خدا زیاد بهم نگاه نکن.ازین موضوع حتی بابام هم چیزی نفهمه…گفتم باشه عزیزم…خیالت راحت…اومد تو با یک شلوارک تا زانو ویک تاپ…لامصب چه بدنی داشت چه سینه های درشتی…پاها ناز و تراشیده…خوشگل و عالی…من خانومم رو بغل کردم اون با ژیلت تراشیدش…گفتم آب بریز روش پشتش رو لیف بکش…قشنگ توی بغلم بود پشتش به سمیه…طفلی آروم بوسم کرد…نگاهش کردم خندید…اشکام مثل ابر بهاری می‌ریخت…سمیه خودش هم خیس شد…سریع شستیمش و خشکش کردیم من اومدم بیرون سمیه گفت ببخشید من خودمو یک آب بزنم…خیس شدم …گفتم راحت باش برات حوله میارم میزارم اینجا بردار …تازه تازه است…عمه برا خودش گرفت اما استفاده نشده…گفت ممنون…رفتم موهای خانومم رو خشک کردم کاراش رو کردم…بوسش کردم گفتم آروم بخواب تا بیام…رفتم حوله برداشتم رفتم بدم سمیه…آروم رفتم که در بزنم بهش بگم حوله آوردم همون لحظه خودش در رو باز کرد لخت لخت بود چشم تو چشم شدیم.‌زود در رو بست…گفتم ببخشید برات حوله آوردم میزارم اینجا میرم بیرون…ولی وای وای چی دیده بودم که دیگه دلم آتیش شد…پری دریایی بود لامصب…ناز و دلبرونه…اومد بیرون خجالت میکشید منو نگاه

کنه.گفتم بی‌زحمت یک شام بار بزار من هم یک دوش بگیرم میام بیرون…‌رفتم زیر دوش …لخت شدم…لباس زیراش اون گوشه حموم بود برداشتم بو کشیدم آخ چه بوی کوس خوبی میداد.‌مست شدم کیرم مث فنر شق بود تکون می‌خورد… دوماه بیشتر بود ارضا نشده بودم …بیضه هام درد میکرد اینقدر توشون آب بود.‌اندازه توپ تنیس شده بودن…سوتینش رو مالیدم به کیرم…یک آن صدای در اومد…گفتم بله گفت بی‌زحمت میشه لباسام رو بزارید توی این کیسه نایلونی بهم بدین باید برم دیرم شده.‌گفتم چشم…در رو آروم باز کردم کیسه ازش گرفتم رفتم از زیر دوش لباساش رو برداشتم قشنگ جمع کردم گذاشتم توی نایلون…دیدم ای وای داره منو دید میزنه…‌من هم کیر گنده راست .‌باور کنید تا برگشتم دهنش از تعجب باز موند یک آن چشماش همینجور موند روی کیرم…زود خودش رو جمع کرد…‌تا لباس زیراش و دید گفت وای خدا مرگم بده …علی آقا اینا رو نگفتم که تاپ و شلوارکم رو گفتم…ولی بازم ممنون که اینا رو هم دادین…گفتم قربون معرفتت سمیه خانوم…که اومدی کمک…گفت قابل نداره…خداحافظ ‌…رفت و من موندم با این سالار ۲۰سانتی…باور کنید نمیشد اگه نه میکردمش توی کون خودم…یک‌کم به یاد سمیه مالوندم که خیلی زود آبم اومد…

چند وقتی ازین جریان گذشته بود خانومم هی خوب میشد هی بد میشد ولی دیگه فلج بود…ولی زخم بسترش خوب نمیشد…به هر کلکی بود براش پرستار گرفتم یک خانومی بود قوی اندام بدریخت ولی چون مجبور بودم گرفتم کسی نبود…شب می‌رفت خونه اش…یکشب پیش خانومم بودم گفت علی گفتم چیه …گفت خونه رو دوربین بزار این خانومه وقتی تو نیستی یا کامران نیست خیلی فضوله همه جا رو میگرده…گفتم همه چی توی گاو صندوقه توی زیرزمین درش هم قفله و محکم…گفت عزیزم خونه ام رو میگرده بدم میاد…فرداش دو نفر اومدن دوربین نصب کردن…زنه تا دید رفت دیگه برنگشت…گفتم به درک…عنتر خانوم بهش برخورده بود…میگشتم دنبال پرستار…کارام زیاد شده بود خانومم از پسرم خجالت میکشید. اصلا ازش کمک نمی‌گرفت… پسرم گفت بابا من با این گروه های جهادی برای کمک به مردم و دوره دندون پزشکی عملی باید برم جنوب…گفتم عزیزم ما الان بیشتر بهت نیاز داریم …گفت بقران وقتی تو و مامان رو اینجوری میبینم دلم میخاد بترکه…اون ازم خجالت میکشه هیچ کاری بهم نمیگه…براش پرستار۲۴ساعته بگیر…گفتم نمدونم چکار کنم…خدا بزرگه…پسره فرداش رفت و منو تنها گذاشت خداییش حق داشت…اینقدر ناراحت بود که داشت از زندگی خودش عقب میفتاد…همون روز رفتم سمیه رو بیارمش باباش گفت میره سر کار دیگه سراغش رو نگرفتم…سریع رفتم مرغداری سر بزنم جوجه تازه ریخته بودیم بزرگ شده بودن…کارگر داشتم آدمای خوبی بودن اما باید حتما خودمم میبودم…رفتم مرغداری ناراحت بودم ناصر کارگرم گفت چی علی آقا جریان رو گفتم…گفت ببین چند وقته میخام بهت چیزی بگم اما میترسم…بهت بر بخوره…چرا زن نمیگیری که هم اون رو راه ببره هم خودت رو…این رو حتی پسرم هم بهم گفته بود…گفتم تا روزی که زنم هست بمیرم نمیگیرم…گفت خودت میدونی من کسی رو میشناسم ولی چون مطلقه است و جوونه اینجوری نمیاد خونه ات…باید بگیریش…گفتم ول کن داداش…مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان…گفت آدم ساده صیغه اش کن عقدش نکن…هم پولی به اون بده هم خانمت رو راه ببره…هم اگه خواستی که زنته دیگه کار غیر شرعی که نکردی…گفتم اگه خانمم بفهمه درجا رفته…اون بره من هم میمیرم.‌…گفت نگو بهش اصلا نمیخاد که به کسی بگی…خودت میدونی من و اون…گفتم حالا کی هست این خانمه…گفت زهرا خواهر کوچیکم…شوهرش پارسال زیر آوار توی چاه مرد…بابام نمیخاد نگهش داره چون بعد ننه خدارحمتیم زن دیگه گرفته…خونه آبجیم نمیره میگه شوهرش جوونه.با زن من هم نمیسازه…ببرش مال تو.‌حلال طیب طاهر…خانم با سلیقه خوشگل…گفتم راضی میشه…گفت گوه میخوره نشه…همون شوهر مفنگیش چی بود…پول نداری که داری…خونه زندگی وماشین خوب نداری که داری…خوش تیپ نیستی که هستی…میدونم از خدا هم میخاد…بخدا ده دقیقه نکشید رفت روستا شیخ روستا رو هم آورد.با۱۰میلیون طفلک رو صیغه ۶ماهه کرد…خداوکیلی من ماهی ده تا ۱۵میلیون فقط پول پرستار میدادم…‌خلاصه که برداشتمش بردمش خونه ساکت بود ریزه میزه یک‌کم دماغش کج ولی کوچولو بود…گفتم زهرا جون چیزی نگی به خانوم که صیغه من شدی…گفت نه علی آقا مطمئن باش.داداشم همه چی رو بهم گفته حالیمه. بردمش خونه من نمیدونستم که خانومم اینو میشناسه و میدونه مطلقه است…تازه بیدار۶ شده بود…سریع بهش رسیدگی کردیم با زهرا…گفتم زهرا خانوم برو شام بساز برای خانم سوپ بزار…گفت نه علی جون دلم هوس قرمه سبزی کرده…گفتم آخه دکتر منعت کرده…گفت ولش کن…چقدر دیگه مگه زنده ام…گفتم باشه برو زهرا خانوم همه چی توی آشپز خونه هست…تا رفت بیرون گفت میخواست اقلا صیغه اش کنی…این جوونه شوهر مرده…چون۲۴ساعتی خونه ماست برات حرف در میارن…گفتم تو اینو میشناسی مگه…گفت وقتی شوهرش مرد.‌.چندباری با من اومد تا شهر بردمش برای کارای یارانه اش.و کارای اداریش…گفتم عجب…گفت صيغه اش کردی گفتم آره نمیتونم بهت دروغ بگم تو خیلی زرنگی…ولی بجان خودت فقط بخاطر تو…هیچکی نمیاد برای پرستاری مخصوصا ۲۴ساعتی…هر چی هم پول میدم بازم از کرونا میترسن…فک می‌کنند توکه زیر اکسیژنی حتما کرونا داری…این هم جا نداشت…از اینجا مونده از اونجا رونده بود…که قبول کرد…خانمم گفت از خداش هم باشه مرد به ای خوشگلی خوشتیپی…گفتم عزیز دلم من که برای چیزی اینو نگرفتم که…گفت اتفاقا دلم میخواد خودتو سیر کنی ازش…میدونم که تو گرم مزاجی بکنش کیف کن‌…تو عشق منی عزیزم.من که بخیل نیست…اون روز تو حموم چنان به پر و پاچه سمیه نگاه کردی…گفتم الان اینجا کارش رو میسازی…امشب که من خوابیدم ببرش اتاق عقبی تا صبح جر واجرش کن…طفلی اینجوری حرف میزد که دل من به شک نیفته.و مثلا خوشحال بشم…اما بخدا دلم فقط خودش رو میخواست…‌

زهرا شام درست کرد و خداییش خوشمزه بود.بود طفلی خانمم چند قاشق بیشتر نخورد بخاطر ادویه غذا نباید میخورد‌.ولی دلش رفته بود دیگه.‌.کم خورد داروها رو که خورد…خوابش برد‌‌…اکسیژن رو گذاشتم روی صورتش که تا صبح راحت بخوابه…زهرا سفره رو جمع کرد و چایی دم کرد خوردیم…گفتم زهرا جون گفت جانم علی آقا…گفتم اگه خواستی دوش بگیری هم توی اتاق خانوم هست .هم زیرزمین هم توی خواب بزرگه…گفت بخدا من صبح حموم بودم تمیزم…گفتم دیوونه مگه میگم کثیفی…اولا اگه تمیز نبودی که نمی آوردمت چون بیمار خاص خونه دارم…دوما اصلا از دستت غذا نمی خورم…من برای این میگم که اینجا دیگه خونه خودته…بعدا کار با ماشین ظرفشویی و لباسشویی رو یادت میدم…گفت بلدم…دوماه خونه کسی کار کردم کرونا زیاد شد اونا ترسیدن…چون من میرفتم روستا برمیگشتم…عذرم رو خواستن…گفتم چی بهتر…معلومه که خانم خونه داری هستی…‌جلوی خانومم با روسری و دامن بود اما دیدم رفت اتاق وقتی برگشت…با یک ساپورت تنگ مشکی بود موهاش بلند عین آبشار توی شب سیاه خوشگل دم اسبی بسته بود‌.‌خیلی زرنگ بود سریع لبهای کوچولوش رو رژ زده بود یک تاپ خوشگل گلبهی تنش بود سینه های سفت و کوچولوش پیدا بود…من تا این صحنه رو دیدم …واقعا دیگه دلم خیلی حالی به حالی شد خیلی زرنگ و زبل بود…بخدا روستایی بود اما چه اندام ریزه میزه باحالی داشت…کون تپل کوچولو…گفتم زهرا یک چایی دیگه داغ و پر رنگ برام بریز…‌گفت چشم رفتم اتاقم روی تخت بودم …تا اومد یک کم شیره ناب محمدی داشتم سریع بمبی انداختم توی چایی و رفتم بالا…میدونستم خیلی وقته رابطه نداشتم زود خالی میشم…اونم بایک دختر خیلی جوون…گفتم زری جون اینجا باش من برم در حیاط رو قفل کنم سری به ماشین بزنم الان میام راحت باش…الکی رفتم که خودم و مشغول کنم…هوا گرم شده بود رفتم توی کوچه رو دید بزنم همسایه رو دیدم جرات نداشتیم از کرونا که نزدیک هم بشیم فقط چاق سلامتی کردیم…ده دقیقه یک ربعی بودم و برگشتم اول رفتم دستشویی آب یخ زدم سر وکله بچه که برم به زندگی برسم…‌وقتی رفتم بخدا روی تخت لخت مادر زاد نشسته بود کوچولو عجب کوس تپلی داشت صاف و بدون مو ناز سینه ها سفت و سر بالا…رفتم پیشش…گفت علی جون شیره اثر کرد.‌باید زیاد بکنی ها خیلی وقته مرد ندیدم به خودم…گفتم جانم…من اصلا فک نمیکردم که بتونم به راحتی رامت کنم…گفت چرا …‌گفتم از ظهر به اینور همش میگفتم این دختر هم سن پسر منه چطوری بهش بگم میخوام باهات باشم…گفت وای شما که جوونی…روستای ما پیرمرده اومده بود خواستگاریم کم مونده بود جواب بدم…حالا بیا لخت شو ببینم چی قایم کردی اون زیر میرا‌‌‌‌‌‌…گفتم کلک از کجا فهمیدی که شیره انداختم بالا…‌گفت بابام داداشم شوهرم …هر کدوم هر وقت شب جمعه میشد قبل خواب میدیدم چای نبات با شیره می‌خورند… ‌ولی فک نمیکردم که شما هم اینجوری باشی…گفتم راستش من الان دو سه ماهه با هیچ کس هیچ رابطه ای نداشتم‌.‌…شکر خدا تو سکس قوی هستم…اما الان خیلی وقته غم و غصه نمیزاره سرحال باشم…الانم خانمم میدونه صيغه ات کردم…خودش بهم اجازه داد…گفت از کجا میدونه…گفتم تو رو شناخت گفت میدونه شوهر مرده است…صيغه اش کن بده دختر جوون خونه ما…‌گفتم راستش صیغه کردم…گفت مبارکه خوش باشی…من هم اومدم پیشت…گفت پس من بعد کار منو راحت کردی…بلند شو ببینم…پاشدم دست انداخت شلوار و شورت رو باهم کشید پایین تا کشید پایین سالار انگار از زندان افتاد بیرون سفت و شق و رق…مث دایو استخر مث فنر بالا پایین میشد…گفت وای یا مولا عجب چیزیه.چی درشته…استغفرالله میخوای اینو کجای من بزاری…گفتم اول یک کم بوسش کن تا باهات دوست بشه…گفت یعنی چی گفتم بخورش گفت نه بده گفتم بد نیست مگه مال شوهرت رو نخوردی گفت نه …اون کیرش نصف اینم نبود فقط میومد بالا و دو دقیقه نشده می‌رفت پایین چون وضعمون خوب نبود بچه هم نمی خواست می‌ریخت بیرون…خداییش خونه این یارو که کار می‌کردم از ترس زنش دو سه باری حول حولکی توی آشپزخونه از پشت کرد توش …اما بازم کیرش اینقدر نبود…گفتم اشکال نداره بیا پیش خودم…لب تاپ رو روشن کردم…گفتم تا شیره خوب اثر کنه یک فیلم سکس کامل عاشقانه گذاشتم که ببینه…چشماش ۴تاشده بود ‌انگار چیزای عجیبی میدید…یک ربع فیلم بود حین فیلم دیدن دستش رو گرفته بود دور کیرم میگفت چقدر کلفته دستم دورش نمیرسه…لب‌تاپ رو جمع کردم گفتم بیا بالای صورتم میخام کوس کوچولوت رو بخورم …گفت آخه خجالت میکشم…گفتم نه بیا…تو که خودت لخت شده بودی…گفت ازین چیزا خجالت میکشم…گفتم بیا عزیزم…اومد بالا۶۹شدیم گفتم بزارش توی دهنت میک بزنش عین بستنی لیسش بزن…با لبها کوسش رو گرفتم فشار دادم زبون رو زدم به چوچولش…گفت آه چیکارش کردی علی آقا وای دوباره بخورش…چندبار تکرارش کردم…بزور کوس رو می‌مالید دهنم…چقدر مست بود بی پدر…‌گفتم تو هم بخور…گفت جا

نمیشه دهنم…گفتم بخورش مشغول شد…من هم همینجور…خودش رو ول داده بود روی بدنم…بلندش کردم‌.لنگها رو انداختم روی دوشم فرغونی از زیر کیر رو گذاشتم دم کوسش…گفت خواهش میکنم علی آقا مال تو خيلي کلفته…باید عادت کنم بهش گفتم چشم نترس…گذاشتم دم سوراخ چند بار عقب جلو کردم و دادمش داخل گفت مرسی چقدر داغه بزار توش باشه…پاهام میخواد از هم جر بخوره…چی پر کرده توی بدنم رو…پاهاش رو دور کمرم حلقه کرده بود کیر توش جا نمیشد انقدر مست بود میگفت تند تند بکن بزار پاره بشه…توش میخاره کیر میخاد…کوسخول کوسشعر میگفت…باور کنید تاته بزور جا کرد توی خودش گفت بکن معطل نکن…اینقدر تند گاییدمش که عرق از سر و کله ام می‌ریخت…با وجود اینکه شیره خورده بودم اما بی پدر اینقدر حرفه ای کوس میداد و دادو بیداد می‌کرد صدای نازکی داشت که آبم داشت میومد…گفتم پاهات رو شل کن داره آبم میاد سفت ترش کرد…به زور پاهاشو باز کردم ریختم روی شکمش…گفتم من نه میخوام بچه دار بشم نه میخوام با تو بمونم…که تو ازم بچه دار شی…خودش فهمید دستش رو خوندم…پکر شد…بلند شدم رفتم کیر رو شستم گفتم نمیخوام بخوابم.‌تاصبح میخوام چند بار بکنمت…گفت اشکالی نداره شما مرد منی صاحب اختیاری…خیلی زبون باز بود…زیاد ازش خوشم نمیومد…سن و سالش کم بود اما خیلی تیز وبر بود…میخواست میخش رو محکم کنه…ولی اولا من زن ریزه میزه دوست ندارم دوما من زن کلاس بالا میخاستم‌.سوما من اصلا زن نمیخاستم چون واقعا خانمم رو از ته دل دوست داشتم و دارم…الان هم واقعا مجبور بودم…‌اونم بخاطر نگهداری از خانومم…اگه نه چیزی که زیاد بود زن…

خلاصه که من و زهرا هر روز مواظب خانم بودیم اما طفلک خوب نمیشد…ولی با بودن زهرا خیالم راحت بود…بیشتر به کارهام می‌رسیدم… شکر خدا مشکل مالی نداشتم هم حقوق خوبی دولتی میگرفتم هم مرغداریم بزرگ و پردرآمد بود…از طرف بازرسی فرمانداری بهم زنگ زدن که با تیم بازرسی برین کلینیک فلان جا …نمیخام اسم بیارم…بی پدرها داروها رو دولتی گرفته بودن اما برای دادن دوتا سرم و آمپول معمولی نوروبیون بازار سیاه راه انداخته بودن…کلینیک بود تقریبا نیمه دولتی…از پزشک عمومی تا دندون پزشکی و آزمایشگاه و رادیولوژی داروخانه تزریقات داشتن…رفتیم اونجا با مامور خیلی شلوغ و آلوده بود…با ماسک و تجهیزات دستکش و فلان رفتیم…انبار پر بود از دارو همه کشف شد به گوه خوردن افتادن…گزارش مردمی بود درست بود…موقع برگشتن رئيس شون دکتری بود خیلی به دست و پا افتاده بود…همون لحظه دیدم یک پیرمردی به چشمم آشناست…اومد گفت دکتر چی شد بچه ما خوب میشه یانه…دکتر گفت مگه نگفتم کلیه هاش داره عفونت میکنه باید آمبولانس خصوصی بگیری بفرستی مرکز استان الان آمبولانس دولتی پیدا نمیکنی…گفت پسر جان من از کجا پول بیارم…گفت من چه میدونم الان خودم دارم بدبخت میشم…نمیبینی مأمورا رو…

من که مسوول بچه تو نیستم که…همون لحظه پرستاره گفت دکتر دکتر این بچه حالش خیلی بده…رفت توی اتاق من رفتم برگه صورت جلسه رو که بزور داشت امضا می‌کرد ازش بگیرم‌‌…وای وای دیدم طلاست دختر سمیه داره گریه میکنه…ورم کرده بود…با اون چشمای خوشگل و آبیش پر اشک.‌گفتم …عه دکتر این اینجا چکار میکنه؟دکتره گفت
مگه میشناسینش.‌گفتم آره نوه برادر خانوممه…پس مادرش کو…گفت مادر نداره که پدربزرگ مادربزرگش آوردنش…تا غروب نرسه مرکز…اگه تنقیه نشه …پاکسازی کلیه نشه اگه نمیره تا آخر عمر نارسایی کلیه میگیره…گفتم چرا گفت بهش تجاوز شده می‌ترسه بشاشه. مثانه اش پر شده اونم مدفوع…گفتم یعنی چی. گفت پاره شده نمیتونه برینه.‌‌.می‌ترسه بدن پر شده داره میزنه کلیه بعدش میره توی خونش.‌…گفتم وای وای …گفتم کی تجاوز کرده بهش …گفت همسایه اشون گفت عموی بزرگش…خودشون که نگفتن.‌‌…همون لحظه طلا برگشت منو دید‌‌.تا منو دید چون اسمم علی باباست دخترم میگفت بابا علی…این بچه هم با اون حال خرابش بلند شد گفت بابا علی جون کجایی طلا هم داره مث مینو میمیره…گفتم خدا نکنه دخترم…پس من چکاره ام…گفتم دکتر زنگ بزن آمبولانس خودم میبرمش…‌گفت چشم کارش گیر بود سریع زنگ زد ۵دقیقه نکشید رسیدن…به مامور گفتم صورتجلسه بنویسید…برای شکایت تجاوز برین بگیریدش …بقیه اش بامن.‌…همون لحظه پدربزرگش آمد تو تا منو دید گفت حاج علی دیدی بدبخت شدم کولی بازی در می‌آورد… گفتم مرتیکه حضانت بچه رو گرفتی از مادر بدبختش که بدی پسر بی ناموست بهش تجاوز کنه…گفت نه دروغ میگن گفتم گوه خوردی پفیوس…خود بچه زنده است بهم گفت…الکی گفتم کلکم گرفت…گفت نادونی کرده…گفتم گیرش بیارم میدم کونش رو جر واجر کنند…آمبولانس اومد…دکتر گفت پدربزرگش رو ببر برای عمل شاید نیاز بهش باشه.‌‌.سوار شدیم و زنگ زدم به برادر خانمم…جریان رو گفتم بهش ولی گفتم به سمیه نگه بزار خوب بشه بعد…‌گفتم زود با ماشین خودت بیا مرکز…آمبولانسه خصوصی بود گازش رو گرفت و سریع ۱ساعته رسید‌.‌بردمش بیمارستان خصوصی بهترین دکتر اورولوژی اومد روی سرش…‌شکر خدا تا غروب خیلی خوب شد.‌دوتا پدر بزرگا برگشتن…اما من موندم پیشش می‌ترسید بچه…هیچکی رو نداشت…دلم برای دخترم تنگ شده بود…پناه آورده بودم به این بچه…همون وقت که بغلم کرد یاد آخرین بار بغل کردن دخترم افتادم‌‌‌…همونجا قسم خوردم تا آزادی باباش نگهش دارم…بیدار شد گفت باباعلی خیلی گرسنه ام گفتم بزار دکتر بیاد…دکترش اومد گفت خیلی عذابش دادن هم موقع تجاوز هم توی کلینیک اما خوبش کردم…خیالت راحت.گفتم میگه گرسنه ام گفت الان میگم سرم وصل کنند…غذای جامد نخوره بهتره…بهش آبمیوه طبیعی بده با شیر کم چرب…زیاد بده شیرین هم نباشه…تازه یاد خانومم افتادم زنگ زدم سمیه نگفتم جریان چیه فقط گفتم عمه تنهاست ازت خواهش دارم برو پیشش…به زهرا زنگ زدم گفتم برادر زاده خانومم میاد شام بزار…بعدشم خانوم رو دو نفری ببرید دوش بگیره بیایید…گفت چشم گفتم من شب نمیام…گفتم گوشی رو بزار دم گوشی خانومم…گفت چشم…گفتم عزیزم من امشب نمتونم بیام تو مواظب خودت باش…گفتم سمیه هم بیاد پیشت.گفت کاش نمیگفتی گفتم چرا…گفت اون سر کار میره خسته است…گفتم دیگه نمیزارم بره سر کار بهش بگو بیاد مواظبت باشه حقوقش بامن…گفت نمیشه شوهرش بفهمه بد میشه…گفتم گور پدر شوهرش…بعدا جریان رو گفتم بهش…پشت گوشی فقط وای وای می‌کرد… میگفت دوره آخرالزمان شده…گفتم سمیه چیزی نمیدونه…نگو بهش…‌خلاصه درست دو شب بیمارستان بودم و بعدش آوردمش خونه خودمون…سمیه نمیدونست چی شده…در رو باز کردم بچه توی بغلم بود…‌وقتی رفتم تو سمیه تا طلا رو دید گفت وای مامانی جونم تو اینجا چیکار میکنی…بچه گریه کرد گفت من باهات قهرم…گفت چرا دخترم برای چی،،؟گفت من داشتم مث مینو جون میمردم توی بیمارستان ولی تو نیومدی پیشم…گفت چی شده چی میگی…گفتم نترس خوب شده بردمش بیمارستان درجه یک خوب شده اینها داروهاشه…ولی هنوز درد داره نباید راه بره زیاد نباید جامدات بخوره…باید هرشب بشینه توی تشت آب گرم بتادین‌‌…گفت چرا آخه…بچه رو گذاشتیم توی اتاق مینو…گفتم بخواب‌.سمیه رو بردمش اتاق خودم به زهرا گفتم شربت بساز تا نگفتم نیارش…‌در اتاق رو بستم چون خانومم خواب بود میدونستم که جیغ داد میکنه…گفتم بشین تا بهت بگم…تا بهش گفتم دو دسته میزد سرش و گریه میکرد…‌میگفت خدا بدبخت شدم…گفتم نترس بکارتش طوری نشده مقعد پاره شده…‌دستشویی نکرده بود درد داشت می‌ترسید… کلیه هاش ورم کرده بود…بردمش بیمارستان خصوصی خوب شد الان بهتره هر وقت درد داشت…براش شیاف بزار…‌همین جور گریه و داد و بیداد می‌کرد…

میخواست بره خونه اونا…دستش رو گرفتم گفتم نه نمیخواد بری بقیه اش با من…طفلک خودش رو انداخت بغلم گفت چیکار میتونم بکنم…گفتم هیچی بهانه خوبیه که حضانت بچه رو بگیری تا باباش آزاد بشه…‌گفت اون بی پدر دیگه آزاد میشه گفتم چرا…گفت توی زندان زده یکی دیگه رو کشته…برای اونم الان گیره که انشالله اعدامش می‌کنند…گفتم به درک خودم نگهت میدارم…گفت نمیشه تاکی…گفتم تاهر وقت که بخوای…‌توی بغلم بود…این و دیگه واقعا میخواستمش…جیگری بود برای خودش…گفتم تمام وسایلات رو بیار اینجا زهرا هم هست…این بچه رو خودم بزرگ میکنم…فردا میریم دنبال کارای اداریش.‌‌…خلاصه که صبح به یک وکیل پول دادم و چند روزه حضانت رو با رضایت کامل پس گرفتیم براش…اونا هم از خدا میخواستن…‌رفتم با سمیه ملاقاتش…تا منو دید گفت تو اینجا چیکار میکنی.‌گفتم عجله نکن بهت بگم…بهش گفتم پسر خوب تو که بی رو در بایستی زیر حکمی اینجا میمونه نگهداری زن و بچه ات که باید بهت بگم خانواده کثیفت عرضه نگهداری بچه ات و زنت رو ندارن…گفت حتما تو داری گفتم اگه من نبودم دختر نازنینت مرده بود…پدرت توان گرفتن آمبولانس رو هم نداشت…توی ۲روز ۶۵میلیون خرج بچه ات شد که فدای سرش…اومدم بگم اگه اعدام نشدی که خدایا شکر برگرد سر خونه زندگیت اما…چون میدونم احتمال زنده بودنت کمه میخوام سرپرستی دخترت رو به عهده بگیرم…گفت حتما میخای مامانشم نگه داری گفتم…آره اگه خودش بخاد روی چشمام جا داره…شروع کرد فحش دادن گفتم بی‌ناموس تو وخانواده ات هستین که اون داداش بی‌غیرت و لاشیت به دختر ده ساله برادرش تجاوز کرد…‌تااون موقع نمدونست جریان چیه و داد و بیداد می‌کرد…لحظه ای که شنید.‌میخاست دق کنه…گفت سمیه این چی میگه…سمیه گفت علی آقا برو عقب من بهش میگم…بعدشم سیر تا پیاز زندگی رو تا امروز بهش گفت…اون فقط نعره میزد سربازا اومدن اما خواهش کردم ولش کنید حق داره…بمن گفت هر دو رو نگه دار از ته دل راضیم اما به شرطی …گفتم چی شرط…گفت باید بدی اون داداشم رو از دخترم بدتر کنند…گفتم ولش کن خدا بزرگه…گفت اگه اینکار رو بکنی اجازه میدم به اسم خودت براش شناسنامه بگیری.‌‌گفتم باشه فیلمش رو برات میارم…

خودم:
سلامی دوباره به همه دوستان…عزیزان لازم نیست بخونید که بعد فحش بدین…هرچی لایق نه بدتر خودتونه به دیگران نسبت بدین…اصلا کسی که اجبارتون نکرده…من خودم چندسال داستان و مطلب میخونم یا لایک دادم یا ندادم…زندگی با هر کی یک جور بازی داره…‌وقتی بری توی زندگی مردم تازه میفهمی کجای این روزگار زندگی میکنی…و بدبختیهات. پیش مال مردم هیچچی نیست…پول مهمه اما وقتی پول باشه اونی که میخوای نباشه زیاد دلچسب نیست شاید چند صباحی خوش بگذره اما موقتیه…
واما بعد…گفتم که من با سمیه رفتیم ملاقات حضوری شوهرش…واتمام حجت کردیم وقتی میومدیم پسره از سمیه خیلی معذرت خواهی کرد و گفت منو ببخش وحلال کن میدونم که بهت ظلم کردم و شوهر خوبی نبودم‌…‌گفت علی آقا قول دادی پدر خوبی برای دخترم باشی…گفتم شک نکن عین مینوی خودم دوستش دارم…اگه نباشه دلم میگیره…گفت حلالم کن من پشت سرت زیاد حرف زدم…گفتم مهم نیست …گفت دیدار به قیامت…گفتم اینجوری نگو خدا بزرگه…گفت نه اینی رو که توی زندان زدم افتاد …بی‌بیشرفی بود…ابد داشت…اگه کس و کارش بفهمن که خونه زندگی و کس وکار من کجاهستن خطر ناک میشه مواظبشون باش…گفتم چشم و برگشتیم…خیال سمیه راحت شد…گفتم سمیه خانوم اگه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی…گفت نه بگو …کارتم و دادم با رمزش گفتم سمیه خانوم میری برای خودت وطلا هرچی که لازمه لباس و کفش هرچی سر تا پا میخری…گفت نه نمیخام…هنوز نتونستم برای بیمارستانش خسارت شما رو بدم و جبران کنم…فردا میرم شرکت تقاضای وام میکنم ببینم چی میشه…گفتم مگه من میزارم تو بری سرکار که بری تقاضا بدی…تو لیسانس زبانی مترجمی میری کارخونه لبنیات بسته بندی کار میکنی حیف دستای قشنگت نیست…گفت علی آقا شما دیگه زن داری خانومت ناراحت میشه من پیش شما باشم…گفتم بلانسبت عمه عشقم.کدوم خری زن منه وهمچین گوهی خورده…اون زنه صیغه منه چون جوونه و کسی نیست که ۲۴ساعته مواظب عمه باشه آوردمش…اگه تو باشی هیچکی نیست…گفت عمه ناراحت نشه گفتم تو مواظب باشی نمیشه،از این به بعد همیشه پیش منی حتی پیش بابات هم نمیخاد بری…گفت اونا اصلا بچه منو نمیخان…میگن خودت میای بدون بچه…تازه باید بری سر کار…گفتم به بابا بگو خونه عمه ساکن شدم از علی آقا حقوق میگیرم مواظب عمه میشم…گفت پس این زنه چی…گفتم ۶ماهه صیغه است که وکالت فسخش با خودمه.پولی بهش میدم میندازمش بیرون…گفت اون که میگه میخای عقدش کنی…گفتم دیوونه عمه با اون سوادش و کلاسش…تو بااین سواد و کلاست…شما ها رو ول میکنم اون و میگیرم…بزار تا وقتی هست نوکرت باشه کار کنه…کار منم راه میندازه اون میخاد وفکر میکنه من اون و میگیرمش ولی اصلا دوستش ندارم…لوسه و خیلی کلک بازه…بزار تو خیالاتش سیر کنه…خندید گفت خیلی کلکی…گفت انشالله که عمه خوب میشه…اگه بشه چی…گفتم تو بگو ودعا کن انشالله خوب بشه بخدا برات خونه میخرم بنام خودت… و بچه ات رو تا آخر عمر نگه میدارم…ولت نمیکنم…همیشه با منی…سمیه وقتی عمه رو گرفتم ۱۲سالت بود کلاس هفتم یا هشتم بودی…همیشه خونه ما بودی…نمدونم چی شد که دیگه نیومدی و دیگه رفتی …الان ۲۱سال بیشتره میشناسمت…من ۴۴سالمه بیشتره…ولی جوونم …از اولم دوستت داشتم نه برای چیزی…خودت میدونی…تو مهرت به دل میشینه‌‌…دوست داشتم باشوهرت باهم بیایید خونه ما من برای شوهرت کار خوبی گیر می‌آوردم ولی اون نخواست…گفت من گول خوشگلیش رو خوردم اون مرد نبود بارها کتکم زد بابام مث سگ ازش می‌ترسید…من نمیبخشمش.‌نه اون رو نه پدر مادرم رو…الانم به اونا ربطی نداره میرم تمام وسایلام رو میارم… اگه من و بچه ام رو اینقدر دوست داری باشه کارتت رو قبول میکنم تو برو شب خودم میام ولی اگه دیر شد نترس …کار دارم میام نگران نشو…چقدر ازش بکشم…گفتم هر چقدر لازمته…نگران نباش…برو خوش باش…برگشتی یک تبلت برای طلا بگیر بهش قول دادم…گفت مرسی خیلی آقایی…گفتم عشقی خوشگل خانوم…گفت الان که اصلا خوشگل نیستم…بعدا خوشگلیمو میبینی…‌گفتم برو بسلامت…رفتم دنبال اون پسره برادر شوهر سمیه بگردم…‌رفتم توی کوچه اونا چندتا لاشی سر کوچه بودن…‌یکی که تقریبا ۳۰سالش بود و معلوم بود خیلی کوسکشه صداش زدم گفتم اول این ماسک و بزن صورتت تا بگم بهت…گفتم این یارو …میشناسی.نمیخام اسمش رواینجا بگم…باعرض معذرت…گفت آره اون خونه اوناست…گفتم بشین تو ماشین…گفتم چقدر بهت بدم گیرش بیاری…گفت الان هم میدونم کجاست گفتم جدی گفت آره…دویست تا برات آب میخوره…گفتم چقدر گفت دویست هزار تومان…بخدا فک کردم میلیون میگه…گفتم تو بگو کجاست.‌‌…۵۰۰تا بهت میدم گفت مرد و قولش…گفتم مرد و قولش…گفت ناهار چی گفتم مهمون منی…خودمم …گرسنه ام بود…از صبح که بیرون بودم چیزی نخورده بودم…بردمش پیتزایی

رفیقم…اون موقع فقط بیرون بر بود…‌رفتیم داخل خود آشپز خونه…خودم مسوول صنفی فرمانداری بودم کسی جرات نداشت چیزی بگه…گفتم رحمان ببین هر چی میخوره براش بزن…گفت ۱پیتزا مخصوص خانواده بزن…گفتم رحمان پول نقد داری گفت چقدر علی آقا گفتم ۵۰۰ بده لازم دارم …یارو تا برق اسکناسا رو دید…گفت پسره الان رفته کمپ ترک کنه…از روزی که فهمیده پلیس دنبالشه جایی نداشته بره پول هم که نداره بره…رفته کمپ تا آبها از آسیاب بیفته…گفتم اگه الان بریم ببینم راست باشه…ابسته وینستون اصل هم مهمون منی…گفت اگه پول ۱بست تریاکم رو هم بدی ممنونت میشم…بخدا این پول رو میخام بدم خانومم بره خرید…از وقتی که کرونا اومده دفتر کارمون بسته است بدبخت شدیم.‌گفتم کجا کار میکردی گفت قالیشویی‌‌‌‌…گفتم غصه نخور غذا تو بخور بریم تا بهت بگم…غذا شو خورد براش سیگار گرفتم چندتا پیتزا هم برای زن و بچه اش گرفتم گفتم بریم تا خونه با پول بدی زنت…بعد بریم دنبال کارا…گفتم اسمت چیه…گفت داش اسمم ممده بهم میگن ممدسیاه…گفتم سیاه مون نکنی ممدآقا ما خودمون زغال فروشیم…گفت نه نوکرتم فهمیدم برای خودت کسی هستی که همه جا میشناسنت تحویلت میگیرن…رسیدیم در خونه در زد یک پسر کوچیک ۵ یا۶ساله در رو باز کرد …گفت رضا بگو ننت بیاد کارش دارم…خانومش اومد بنده خدا زار و نزار بود طفلی.‌…گفت بیا زن این پول این هم پیتزا من با مهندس میرم جایی کار دارم دیر میام…گفت ممد باز کی رو سیاه کردی…گفتم آبجی نوش جونتون ممدآقا از امروز استخدام مرغداری ما شده این هم حقوق چند روزشه گفت بی پولم جلوجلو گرفته…شما خیالت جمع…گفت خدا خیرت بده آقا…گفتم دعاکن خانومم خوب شه خدا شفاش بده…گفت بخدا شما ممد و ببر سر کار من سرنماز دعا میکنم…گفتم ممنونم برین بخورین نوش جونتون…برین تا سرد نشده…ماهم رفتیم کمپ و در زدم صاحب کمپ تا منو دید کپ کرد…گفت حاجی بخدا اولین پول دستم بیاد حموم و سرویسا رو درست میکنم…گفتم چرت نگو برو تو کارت دارم…گفتم شخصی به این نام اینجاست گفت آره چند وقته اینجاست…پدرش آوردش…گفتم عجب پدر کوسکشی داره…گفت چرا…‌ممدسیاه هم بود…ولی من باز هم بدون کم وکاست تمام جریان رو تعریف کردم…ممد داشت آتیش می‌گرفت گفت چقدر بی‌بیناموسه این لاشی.‌بچه داداشش اونم کلاس چهارم…مسوول کمپ خودش از لات های قدیم بود…گفت حاجی بسپارش به من فقط شتر دیدی ندیدی ها…گفتم فقط فیلم میخوام ازش…گفت کاریت نباشه سوپر حیوانات تصویری بهت میدم…گفتم خیالت راحت از الان با وام ۲۰۰میلیونیت موافقت شده مدارکت دوشنبه بیار فرمانداری…‌گفت چاکرتم به مولا…بدخواه مدخواه هرچی داشتی بگو فقط شماره منو بزن…شماره زد و گرفت…گفت این کونی رو چرا دنبالت راه انداختی برات افت داره…میخوای بچه مچه ها رو بفرستم کار مار داری…گفتم نه فقط کارت رو بکن…۲۰۰تامرغ پر کنده هم مهمون منی برای خوراک کمپ… ‌گفت بابا دمت گرم…این ممد سیاه گفت آقا شما که این همه آشنا داری منو میخوای چیکار…گفتم ممدآقا تو کار اصلی رو کردی…الان هم اگه مرد کاری ببرمت مرغداری شیفت شب مشغول شی…گفت بخدا از خدامه…بردمش به ناصر معرفیش کردم گفتم که بهش کار یاد بده…صبح که خواست بره.۳تامرغ پر بکن بده ببره اون شب ساعت۹بود دیدم از سمیه خبری نیست شد ده نیومد…ده ونیم اومد…بخدا نشناختمش رفته بود آرایشگاه زیبا دلربا ملوس شیک و پیک با لباسهای جدید…دستش پر اومد تو…رفت توی اتاق خودش که همون اتاقی بود که مال دخترم بود…دخترش طلا هم کم کم داشت خوب میشد…میخندید میرفت توی اتاق ناز و دلربا گفت هر وقت گفتم بیا تو…رفت داخل بعد ده دقیقه رفتم تو…هم خودش هم دخترش عین برگ گل ناز شده بودن…دلبر ودلبرونه گفت در رو ببند.‌از زهرا بدش میومد…در رو بستم اومد جلو کارتم رو داد.اومد توی بغلم لباش رو گذاشت روی لبام گفت چطورم ؟؟گفتم بی نظیری عشقی…دخترش میخندیدگفت ای مامان شیطون بلا.گفت به کسی چیزی نگی ها دخترم.گفت مگه دیوونه ام خیلی زرنگ بود این طلا گفت ممنونم خیلی وقت بود خیلی چیزا دلم میخواست اما کو مرد که برام بخره…گفتم من بعد من هستم…گفت علی جون گفتم جونم گفت یک کاره بدی هم کردم گفتم چیکار کردی گفت گوشیم خراب بود برای خودم هم خریدم ولی بخدا فردا که میرم تسویه پولت رو میدم با گوشه انگشت زدم رو لپش گفتم کارم رو راحت کردی خوشگله میخواستم فردا برات بخرم که خودت گرفتی…‌گقت فدات شم الهی چقد خوبی…دوباره بغلم کرد بوسید محکمتر از قبل…شبش این بچه اینقدر خوشحال بود از تبلتش و لباساشو مامانش طفلی نشست کنار ما شام خورد چندوقت بود جامد نخورده بود لاغر هم شده بوددکتر گفته بودتا۱۵روز اصلا فقط باید مایعات بخوره چون انتهای روده بزرگش قبل خروجی مقعدش پاره پاره شده…آقا شام خوردن همان و صبح میخواست بره دستشویی گریه اش گرفته بود گفتم نترس عزیزم خانومم صدای گریه بچه روشنیدگفت چی شده جریان و گفتم…گفت

برو ازون ژل لوبریکانت خودمون بزن بهش بیحس میشه شیاف بزار آرامبخش میره دستشویی خوب میشه…گفتم دمت گرم مهربون ژل برداشتم دادم سمیه گفتم بزن پشتش با انگشت بده تو بی حس میشه…دکتر گفت دو بار که خالی بشه دیگه دردش نمیاد…حالا بچه لج کرده میگه من خجالت میکشم بگو باباعلی بیاد سمیه گفت علی آقا بخدا شرمنده ام این دیوونه بجای علی بابا… میگه بابا علی…گفتم هر وقت میگه عشق میکنم…گفت الانم میگه شما بری پمادش رو بزنی گفتم بخدا من خجالت میکشم گفت لطفا برو بچه داره درد میکشه…رفتم با دامن کوتاه بود گریه میکرد میگفت داره میسوزه باباعلی گفتم چشمات رو ببند گریه نکن تا بزنم…اگه روت رو برگردونی خجالت میکشم دیگه نمیزنم…گفت باشه شما که چند بار توی بیمارستان منو لخت دیدی خجالت نداره که دستکش نبود مجبور شدم دست خالی بزنم در رو بستم رفتم رو تخت زیر شکمش براش بالش گذاشتم قنبل شد گفتم فقط اگه اولش درد داشت زیاد به خودت نیار تحمل کن گفت باشه…کونش رو آروم با دست باز کردم سفید تپل بود نامرد چنان کون بچه گذاشته بود سوراخ کوچیکش از دایره تبدیل به مربع شده بود…دوستان مهم نیست باور کنید یا نه ولی خدا روز بد برای کسی نیاره.ژل رو ریختم روی سوراخش آروم آروم دادم توش ها با انگشت کوچیکه بیشتر میدادم داخل براش دو تا شیاف با هم گذاشتم توش گفتم دراز بکش عجله نکن تا پی پی بیاد.‌خندید گفت چقدر خوبی باباعلی…گفتم تو بهتری باید قول بدی که برام دختر خوبی باشی گفت باشه قول میدم یک ربع بود گفت بابا علی گرفت گفتم برو توالت …توی اتاق خودش هم توالت داشت هم حموم سریع دویید تو دستشویی فرنگی نشست تا زور زد خالی شد اما بچه از درد فشارش افتاد بی حال شد گفتم سمیه بدو بیا سریع اومد گفتم بدو برو آبمیوه شیرین براش بیار کم کم حالش بهتر شد…مامانش همونجا بردش حموم …از حموم که در اومد خیلی سرحال بود.طفلی گفت دیشب یک لقمه نون خوردم امروز کوفتم شد…گفتم پس کارت تمومه که من هم برم دوش بگیرم.‌گفت برو بابای خوبم مامانش گفت طلا لوس نشو،گفتم چیزی بهش نگو…رفتم پایین توی زیرزمین حمومش هم بزرگتره هم اونجا بعضی وقتادلم میگیره یک نخ سیگار میکشم یا گریه میکنم دلم وا بشه،گفتم زهرا یکربع دیگه برام حوله بیار گفت باشه،رفتم زیر دوش بعدش دراز کشیدم تو وان فکرم مشغول بود…به بازی روزگار فک میکردم بدنم آروم بود اما روحم خسته.‌چندروز بود از پسرم هم خبری نبود نگران بودم یک آن در حموم و زد گفتم بیا تو بلند شدم خودمو آب بکشم سمیه بود زهرا نبود…میخاستم خودمو بپوشونم گفت تکون نخور اومد جلو نشست پایین گذاشت تو دهنش …با چشای خوشگلش نگاهم می‌کرد… گفتم بزار طلاقت و بگیری بعد …گفت۶ماهه از همه چیزم گذشتم طلاق گرفتم الان بیوه ام هیچکی بغیر خودش نمیدونه،چرا توی زندان کونش می سوخت همش تهدید میکرد پس فک کردی چرا حضانت بچه رو ازم گرفت چون ازش طلاق خواستم دیگه…من جایی نداشتم بابام گفت خونه من بدون بچه.اولین کسی هم که اومد خواستگاری زنش میشی،بابا نیست که هیولاست.وکیله فهمید ولی گفتم بهت نگم پابند من نشی…ولی روزگار نذاشت…الان هم چی تو بخوای چی نخوای …چی عمه خوب شه چه نشه من تو رو ولت نمیکنم…تازه می‌فهمم مرد چیه شوهر چیه…تازه بچه ام میفهمه بابا داشتن چیه…الان میگه مامان چقدر عمو علی مهربونه میدونه من دخترش نیستم اما همش بهم میگه دخترم گلم نازنینم…چقدر دوستش دارم…بابای خودم که فقط کتکم میزد بابای الکی بود…گفتم نگران نباش من بعد فقط مال خودمی…گفت علی جون گفتم جونم گفت صیغه این زنه رو فسخ کن بفرستش بره خودم و خودت مواظب عمه هستیم خیلی فضوله…گفتم چشم اونم صبح… گفتم جان بیا بالا اومد بالا بلندش کردم روی دستم با لباس انداختمش توی وان خندید گفت وای حالا چیکار کنم گفتم هیچچی لخت شو…اومد توی بغلم توی آب دراز کشیده فقط نیم ساعت توی بغل هم بودیم فقط هم رو مالوندیم هر دو ارضا کامل شدیم گفت سکس فقط تو رختخواب بدون زهرا …گفتم چشم…روز بعد پول خوبی دادم زهرا بردمش روستا سپردمش دست داداشش…گفتم ممنونم از لطفت زن گرفتم نمیزاره زهرا باشه میگه جوونه.ولی غیر مهریه بهش ۲۰ تومن دادم…میگفت میخوام چند تا گوسفند بخرم راه ببرم…گفت علی آقا خیلی مردی ممنونتم خواستگار داره میدمش بره.الان که پولدار میخوانش…چند روز گذشته بود…که از کمپ تماس گرفتن…رفتم اونجا دیدم بله درست و حسابی چند مرده حسابی از خجالت کون عموی طلا در اومدن…با کون خونی از کمپ انداختنش بیرون …چون فیلم هم گرفته بودن جرات شکایت نداشت.‌…فیلم و گرفتم و رفتم خونه شب بود…رفتم خونه…پیش زنم سمیه علی آقا صدا میزد اما تنهایی می گفت علی جون…میخواستم عقدش کنم های از زنم خجالت میکشیدم.‌.شب موقع خواب گفتم سمیه امشب بیا اتاقم کارت دارم گفت باشه روی چشم…ساعت ۱۱اومد.خانومم که طفلک آرامبخش می‌خورد.پسرم زنگ زد گفت ناراحت نباش توی روستاهای چابهار تا دوهفته دیگه برمیگردیم.

طلا هم که با تبلتش مشغول بود…من بودم و سمیه.اومد تو گفتم بیا رو تخت فک کرد کار دیگه باهاش دارم یک آرایش غلیظی کرده بود لامصب که نگو…داشت لخت میشد گفتم دیوونه کار دیگه باهات دارم…اومد بالا ولی لخت بود گفتم فیلم و ببین…نگاه کرد دید دارن چند مرده برادر شوهرش رو می‌میگایند اونم زجه میزنه گوشی رو انداخت چنان چسبید به لبام که نگو…گفتم چته …گفت علی بخدا میخواستم اولین فرصتی که دیدمش با چاقو بزنم توی قلبش حتی اگه اعدامم کنند…چند وقت یکبار بهت نگفتم میرفتم محله شون …تاکسی تایمی می گرفتم توی تاکسی کشیک میدادم تا بیاد بزنمش…خیالم راحت بود که طلا رو بهت سپردم…اما تو با این کارت قلب و روحم رو جلا دادی.جانم منی عمر منی…چنان بوسم می‌کرد لبا رو می‌خورد که دردم میومد…میخندیدم…گفت امشب سورپرایزم کردی میخوام سوپرایزت کنم…اولین شبی که میخوام بهت حال درست حسابی بدم میدونم که کف کونمی.گفتم آخ گفتی لامصب چی ساختی …خندید گفت حقته مال خودته بکنش ولی جررش ندی نمیتونم تحمل کنم یک‌جوری بکنش که همیشه بکنی…من به شوهر قبلی کون زیاد دادم.حتی بیشتر از کوس ولی اون کیرش هم قدی هم کلفتی نصف این هم نبود…اون حرف میزد من درش آورده بودم بیرون زیر پتو تابستانی بود…دست گذاشت روش لمسش کرد گفت یا خدا چقدر شده …پیش آبم اومده بود گفتم نگاه کن اشک ذوق و خوشحالی توی چشم کوچولوشه…خندید گفت این اشک تمساحه. خودشم مث کروکدیل…سرش کوچیک و تیزه اما بدنش رو به پایین کلفت و کلفت تر میشه…دمرو شد گفتم جان من خوشگلم…گفت اول بوسش کن اگه بدت نمیاد لیسش بزن…بخدا قبل بیام به همین نیت اومدم تمیز تمیزش کردم…گفتم دیوونه آرزومه…بخورم بلیسمش…بالش زیرش گذاشتم اومد بالا کونش لاش رو خودش باز کرد گفت بخورش عشق من.مال خودته…از الان تا آخر دنیا مال خودته…شروع کردم لیسیدن و بوسیدن زبون و لوله میکردم میذاشتم توی سوراخ خودش عقب جلو می‌کرد… چندتا گاز گنده از کونش گرفتم میگفت بگیر عزیزم عقده دلت و خالی کن…حالا بیا بالا فقط با تف بکن نه کرم نه هیچچی دیگه…کون دادن فقط با تف می‌چسبه… گفتم چشم عزیزم خودش سوراخ رو تف زد من هم کیرم رو…آروم گذاشتم درش فشار دادم گفت نترس بکنش.من دردش و دوست دارم .بکن تو اون کروکودیل خوشگلت رو.سرش کوچیکه میره جلو راه رو باز میکنه…چقدر با حرفاش بهم حال میداد وقتی نگاه کردم شکمم چسبیده بود به قوس کمرش…ماشالله قد بلنده درشته…چاق نیست اصلا اما نسبت به خانم بودنش درشت اندامه…گفت روم دراز بکش درش نیار بزار تا ته توش باشه فقط بوسم کن…پشت گردنش و توی موهای بلند و قشنگش رو که شرابی کرده بود با خط های استخوانی …می بوسیدم و می بوسیدم.گفت حالا تند قدرتی بکنش…گفتم دردت میاد گفت دوست دارم…گفتم تو که گفتی آروم بکن که همیشه بکنی…گفت عزیزم اولش و آروم بکن که کون به کیر عادت کنه…بعدش خودش باز میشه دلش زیاد میخواد…حالا بکن…شروع کردم تلمبه زدن میگفت وای چقدر کلفته لامصب تو میگی نارنجک توی کونم منفجر میشه…وای خدا آخ علی کوسمو بمالش الان آبم میاد تا دست بردم زیر کوسش دستم خیس خیس شد همون لحظه تمامش رو ریختم کونش گفت مرسی چه وقت خوبی تو هم اومدی پرم کردی…بوسیدمش از روش بلند شدم…اون اومد روم تموم آبها از کونش با چندتا گوز ریخت روم…زد زیر خنده گفت ببخشید دیگه عاروق بعد از غذاشه دیگه…گفتم خب پس چرا بالا آورد‌‌…گفت خب جا نداشت تا خرخره پر شده بود…روی شیکمم دراز کشید بوسیدمش…چقد چشماش خوشگله پدرسگ…آدمو دیوونه میکنه.‌فردا صبح رفتم با وکیله به هر کلک و سکانسی بود ملاقات پسره گفتم الوعده وفافیلم رو نشونش دادم…‌گفت دمتگرم خوب کاری کردی الان اگه اعدامم کنند خیالم راحته…گفتم بخدا نمتونم برات کاری کنم اگه نه حتما انجام می‌دادم.گفت فقط مواظب دخترم باش…درضمن سمیه چندماهه ازم جدا شده…مال خودت…نگفتم که میدونستم…گفتم من فقط طلا رو میخام دخترم مرد الان اون جای دخترمه. گفت مال تو من که پدری نکردم از من بغیر کتک چیزی ندید ولی تو خوب باش…دیدار به قیامت…از هم خداحافظی کردیم…یک هفته نشد خبر دادن تو زندان رگش رو زده و مرده…فرقی هم نداشت چون تا یکماه بعد به جرم دوتا قتل اعدام می شد…خدا رحمتش کنه آدم خوبی نبود…

چند روز بعد پسرم برگشت گفت بابا میخوام کسی رو بهت معرفی کنم گفتم کیه…گفت همکلاسیمه خانوم دکتر سارا …آوردش خونه به من و مادرش نشون داد…هر دو خوشحال شدیم …با رضایت خانواده ها توی خونه ما جلوی خانومم عاقد آوردیم عقدشون کردن…خانمم گفت علی هیچ وقت تنهاش نزار این تنها یادگار من برای توست…روی تخت دراز بود بعضی وقتا میتونستیم بلندش کنیم…پسرم ازدواج کرد…آخر تابستون۹۹ بود فرداش مهر ماه میومد خانمم گفت علی گفتم جانم گفت.بعد من با سمیه ازدواج کن دختر خوبیه تنهاست…بهم گفته دوستت داره…بهش گفتم مواظبت باشه…علی امشب بیا رو تخت خودم بخواب گفتم اذیت نشی عزیزم…گفت نه بیا پیشم یک‌کم رفت اونور پیشش خوابیدم…سرش و گذاشت روی دستم اکسیژن روی دهنش بود…صبح بیدار شدم سرد سرد بود …رفت که رفت…توی بغلم مرد دکتر اومد گفت ریه هاش آب داشته بخاطر همون خوب نمی‌شده… گفتم دکتر اون که میگفت حالم خوب شده درد ندارم…گفت آخرین سری من بهش گفتم که باید بیمارستان بخوابه ازم خواهش کرد که بشما چیزی نگم…بهرحال دیر یا زود مرگش حتمی بود.خدا بیامرزتش…همسرم رفت بعد مرگش بعد چهلم سمیه رو عقد کردم…پدرش تو کونش عروسی بود…سال ۱۴۰۰ پسرم با عروسم رفتن اروپا همینجایی که هستیم…پدر زنش مرد خوبیه گفت من میفروشم تو هم بفروش بریم پیششون.من همون دختر تنها رو دارم …گفتم خانومم حامله است گفت بهتر بچه جدیدت تبعه اروپا میشه…همه چی رو فروختم اون موقع دلار هنوز پایین بود…خوب فروختم بغیر خونه .۱۴۰۲ همه چی جور شد رفتم.میدونم دلم تنگ میشه برمیگردم ایران اما فعلا نه…اومدیم الان اینجا…الان شکر خدا فروشگاه داریم برای ایرانیان .درآمد خوب زندگی خوش…انشالله همه خوش باشید…

نوشته: علی آقا


👍 18
👎 3
15401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

986940
2024-06-09 00:07:45 +0330 +0330

طومار نوشتی بابا جان

کرونا یه دروغ بزرگ بود .
هر کی مرد از تزریق واکسن‌های آزمایشی که هلال احمر به میلیون دلار پولش رو از قبل گرفته بود و حالش رو کرده بود .
رو هر کی تزریق کردن اور دز کرد.

0 ❤️

986958
2024-06-09 01:15:22 +0330 +0330

خدایی کسی از کونش میاد اینو بخونه

0 ❤️

986959
2024-06-09 01:16:18 +0330 +0330

خودم نه

0 ❤️

986980
2024-06-09 02:29:10 +0330 +0330

اگه چند قسمت بود بهتر بود … با 3 تا فرزندت خوش باشی

0 ❤️

986992
2024-06-09 07:24:08 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده

0 ❤️

987019
2024-06-09 11:49:55 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

987026
2024-06-09 12:34:08 +0330 +0330

مگه فقط هلال احمر واکسن زد ؟
مگه آمار کشته ها فقط تو ایران بود ؟
مگه این بیماری فقط مختص به ایران بود ، ایران که جزء آمارهای پایین بود تو کشته ها . لطفا قبل از حرف زدن بابت هر چیزی هر مسئله ایی یه مقدار فکر کنید خواهش میکنم

0 ❤️

987027
2024-06-09 12:40:07 +0330 +0330

مگه فقط هلال احمر واکسن زد ؟
مگه آمار کشته ها فقط تو ایران بود ؟
مگه این بیماری فقط مختص به ایران بود ، ایران که جزء آمارهای پایین بود تو کشته ها . لطفا قبل از حرف زدن بابت هر چیزی هر مسئله ایی یه مقدار فکر کنید خواهش میکنم

0 ❤️

987030
2024-06-09 14:05:18 +0330 +0330

بهت نمیاد اروپا دیده باشی چون کسی که اروپا زندگی کنه اونقدر چشم و دلش سیره که نمیاد شهوانی فانتزیهای خیالی بخونه یا بنویسه

0 ❤️

987138
2024-06-10 07:40:45 +0330 +0330

توروخدا بگو کدوم کشور رفتی. آخه هممون میخوایم بیایم پیدات کنیم، بعد ب هم نشونت بدیم بگیم این همون کسخله ک داستان مینویسه. مرتیکه پلشت

0 ❤️

987157
2024-06-10 10:40:57 +0330 +0330

تورو خدا بگو کجای اروپا. 😒بچه کونی

0 ❤️

987172
2024-06-10 13:35:27 +0330 +0330

چه راست یا دروغ هرچی بود ابتدا با خوندن این داستان گریه ام گرفت بد جور حالم و بد کردی با حرفات جوری که بچه ها ترسیدن چی شده امدن داخل دفتر و داشتند زنگ میزدن اورژانس حالم شدید خراب شد ، بعد بقیه اش رو خواستم بخونم اینها نمیرفتن بیرون منم خجالت میکشیدم بگم اینجا داستان خوندم . با زور بیرون کردم بروند سرکارشون گفتم نمایشگاه و اب بگیرند کاریرکه جمعه ها عصر میدهم شیفت کسانی که هستند بشورند امروز گفتم بشورند که بخونم ، دلم وقتی از دخترت گفتی و بعد از زنت تعریفدکرذی کباب شد و گریه ام گرفت ، انشالله واقعی نباشه اما اگر هم باشه امیدوارم خوشبخت بشین .

0 ❤️

987250
2024-06-11 03:25:28 +0330 +0330

ای کاش خانومت خدابیامرز یادت داده بود غذا را می‌پزند یا میگن درست کرد

نمیگن رفت شام بسازه

0 ❤️

987257
2024-06-11 04:42:01 +0330 +0330

خداییش چی میزنی این همه حوصله کردی اراجیف نوشتی

0 ❤️

988026
2024-06-17 12:51:26 +0330 +0330

درود عزیز . کاش داستانت واقعی نباشه چون پر از درد و رنج بود .در هر صورت برای شخصیت های رنج دیده ی داستانت واقعا متاسفم . من از آمریکا داستانت را خوندم و برام جالبه دوستان فکر میکنند کسی که مهاجرت کرده دیگه داستان نویسی نمیکنه یا داستان نمی‌خونه . از روزگار طلب شفا برای این عزیزان دارم.

0 ❤️