راز عمارت اقاقی ها (۲)

1401/12/13

...قسمت قبل

فکری به نظرم رسید، به سرعت به اتاقم بازگشتم و کلیدهایم را برداشتم و از عمارت با احتیاط خارج شدم، می خواستم از پنجره رو به محوطه اتاق المیرا، داخل اتاق را ببینم، گیوه مخملی پام بود، یادم رفت کفش بپوشم، پاورچین پاورچین خودم را به گوشه عمارت رساندم و به موازت طول آن به طرف پنجره اتاق المیرا رفتم، بوته ها و علف هرز و تاریکی حرکتم را مشکل می کرد، همه جا ساکت و آرام بود، سعی می کردم صدای ایجاد نکنم، ساختمان عمارت از بیرون غرق در تاریکی و کمی ترسناک بود؛ دیوارهای زمخت سنگی عمارت سرد بی روح بودند و نور از هیچ پنجره ای بیرون نمی آمد، فقط صدای خش خش پاهای من روی علف ها سکوت شب را می شکست، نزدیک پنجره اتاق که رسیدم، پرده های اتاق کاملا کشیده شده بود و چیزی دیده نمی شد، جزء خط نوری باریک، از میان تلاقی دو قطعه پرده می آمد؛ شعاع کم سوی از درون می تابید، سعی کردم از میان آن درون را ببینم اما چیزی مشخص نبود، ولی می توانستم از میان آن شکاف بسیار باریک، حرکت سایه های همانند اشباح را روی دیوار ببینم، تلاش کردم پنجره را هل بدهم تا پرده را به کناری بزنم اما چفت پنجره محکم بسته شده بود.
ناچار شدم به اتاقم برگردم، آن شب خواب به چشمانم نیامد، مرتب سیگار می کشیدم، کمی از شراب نابی که دوستم از شیراز هدیه آورده بود، نوشیدم، مرتب صدای ساعت شماته دار سالن را می شنیدم که سر ساعت چند ضربه می زد، منتظر خارج شدن آن زن بودم، اما هوا کم کم داشت روشن می شد و هنوز آن زن در درون اتاق المیرا بود، چند بار بیرون رفتم، هیچ صدای نمی آمد، در اتاق المیرا صدای موسیقی قطع شده بود و سکوت مطلق حاکم شده بود، ساعت نزدیک 6 صبح بود، هوا روشن شده بود، صدای کلفت پیر را شنیدم که در اتاق بالا مشغول تهیه چیزی بود، صبح شده بود، یعنی ممکن است آن زن بدون اینکه متوجه شوم خارج شده! غیر ممکن است!
لباس پوشیدم و به بهانه پیاده روی صبحگاهی، از عمارت خارج شدم، محوطه را بررسی کردم، هیچ رد پایی وجود نداشت، رد پای آمدن شبانه زن را پیدا کردم؛ اما با کمال تعجب رد پای خارج شدن آن را پیدا نکردم، محوطه اطراف عمارت زمینی شل بود و نم صبحگاهی و باران چند شب قبل کاملا آن را مرطوب کرده بود، که هر ردپایی روی آن دیده می شد، ممکن است از پنجره خارج شده، سراغ پنجره اتاق المیرا هم رفتم اما هم پنجره ها حفاظ ثابت داشت که خروج آدم عادی را مشکل میکرد و هم اینکه در اطراف آنجا ردپایی وجود نداشت! فکر کردم ممکن است آن زن در اتاق های متروک ضلع جنوبی عمارت پنهان شده، آنجا هم رفتم راهروهای آنجا خاک گرفته بود و اثری از رد پا یا چیزی که نشان دهد کسی آنجا بود، وجود نداشت!
پس زن باید هنوز در اتاق المیرا یا حداقل در عمارت باشد، چون عمارت درب خروجی دیگری نداشت، قبل از منتقل شدن به تهران، یک درب دیگر داشت که به اصطبل اسب و سپس بیرون ختم می شد اما همان سالها عمویم اسب ها را فروخت و اصطبل تخریب شد و آن درب هم برداشته شد و دیوار جای آن را گرفت! یعنی ممکن است آن زن همان شبح عمارت باشد! به خودم خندیدم! آدم خرافاتی نبودم، ولی انگار داشت باورم می شد که شبحی در عمارت است!
با حیرت به درون عمارت برگشتم، صبح شده بود، خدمتکار داشت میز صبحانه را آماده می کرد، المیرا در اتاقش و پدر و مادرم در طبقه بالا بودند، به اتاقم برگشتم، بدون اینکه لباس عوض کنم، روی تخت دراز کشیدم، یعنی ممکن است آن زن هنوز در اتاق المیرا باشد! این فکر مرا از اتاق بیرون کشاند، رفتم دیدم صبحانه آماده است، پدر و مادرم نشسته، صبحانه می خوردند، چراغ حمام روشن بود پس المیرا در حال دوش گرفتن بود، به بهانه به اتاقم برگشتم و سپس با احتیاط سراغ اتاق المیرا رفتم که درش کمی باز بود، با نوک انگشت در را به آرامی هل دادم، کم کم اتاق ظاهر شد، همه چیز مرتب و سر جایش بود، شمعدانی ها، کتاب فرانسه المیرا، گرامافون و…روی میز مطالعه هم مثل همیشه، فقط چند تا برگ کاغذ و خودنویس و یک مجله مد بود، هیچکس هم در اتاق نبود، در اتاق دو کمد دیواری بزرگ بود که آدم میشد در آنجا مخفی شود، نزدیک آنها شدم، درب را به آرامی باز کردم اما هر دو خالی بودند و داخل آنها هم مثل بقیه اتاق مرتب بود.
خواستم از اتاق خارج شوم، که نگاهم به پنجره افتاد، دستم بی اختیار به پشت پرده رفتم و ضامن پنجره را بی اختیار از جایش خارج کرد، کمی معذب بودم، به سرعت از اتاق خارج شدم، گویا می خواستم از صحنه جرم فرار کنم!
سر میز صبحانه برگشتم، المیرا هنوز توی حمام بود، کمی با عمو و زن عمو صحبت کردم و مشغول خوردن صبحانه بودم که المیرا آمد، چشمهای میشی قشنگش می درخشید و موهای عنابیش هنوز خیس بود، از انتهای چند دسته موی او که روی بازوان مرمرینش افتاده، قطرات آب همانند شبنم می چکید و سپس به سرعت راهی انتهای بازو می شد!
معمولا سر میز صبحانه بحث سیاسی می کردیم، بابای المیرا بیشتر افکار سنتی ارباب رعیتی داشت، المیرا هم موقعه تحصیل در فرانسه، با افکار چپ و سوسیالیسم آشنا شده بود و طرفدار آنها بود، البته از بحث کردن در این مورد با باباش طفره می رفت چون یکبار سالها پیش خواستگاری که عاشقش بود و در فرانسه بورسیه درس می خواند، و آنجا با او آشنا شده بود را رد کرد، دلیل هم رعیت زاده بودن خواستگار بود.
برای لحظه ای همه ساکت بودند، زیر چشمی به المیرا نگاه کردم، دست های ظریفش روی میز گذاشته بود مضطرب به نظر می رسید، تصاویر شب گذشته به ذهنم هجوم آورد، المیرا گفت:
-هوشنگ خان بالاخره شما و دوستانت چه تصمیمی گرفتید؟
دیدم عمو از پشت روزنامه ای که می خواند، از زیر عینک نگاهی به ما انداخت.
-فعلا هیچ!
-مگه نگفتید می روید خارج؟
-فعلا که اوضاع آرومه؟
المیرا پوزخندی زد و گفت:
-کی گفته؟ کمیته تشکیل دادن و هی زندان و اعدام می کنند!
بابای المیرا روزنامه را کناری گذاشت و گفت:
-بله همینطوره! این رعیت زاده ها مملکت را به گند کشیدن! و اوضاع از این که هست بدتر خواهد شد!
من که علاقه ای به ادامه چنین بحثی نداشتم، سر تکان دادم وگفتم:
-خوب اگر اینطور پس خارج رفتن، شاید تنها راه حل ما باشد!
-من به وکیل توصیه کردم پاسپورت ها را محض احتیاط آماده کند.
هنگامی که بابای المیرا این حرف را زد، حس کردم چیزی در تعابیر صورت المیرا تغییر کرد، او را از کودکی می شناختم، لجباز بود و کله شق، ولی دلش پاک بود و اغلب چیزی را پنهان نمی کرد، اما الان چه شده؟ حس کردم رفتارش عوض شده است، یاد چفت پنجره و اون زن نامرئی که وارد عمارت شد و بعد غیب شد، و برنامه امشب افتادم، وکمی بعدش به بهانه انجام بعضی کارها میز صبحانه را ترک کردم.
آن شب همه بعد از شام، ساعت 10 به اتاق های خودشان رفتند، اول عمویم و زنش و سپس من و مثل همیشه المیرا آخرین نفر به اتاقش رفت.
چندی ساعتی را با خواندن یک رمان و البته مراقب درب بودن، سپری کردم، خبری نشد، آهسته سراغ اتاق المیرا رفتم، از آنجا صدای ادیت بیف خواننده فرانسوی می آمد، احساس کردم همهمه ای در اتاق وجود دارد. به سرعت از عمارت خارج شدم، بیرون هوا بارانی بود، و گاهی هم رعد و برق می زد، صدای باران کار مرا آسانتر کرد، با دست کمی پنجره را هل دادم، چون چفت آن آزاد بود؛ به راحتی باز شد، حس کردم صداهای از داخل اتاق می شنوم، ، شاخه درخت باریکی را از میان شکاف پنجره رد کردم، پرده ضخیم را به آرامی به کناری زدم، درون اتاق جلوی چشمهایم ظاهر شد، برای لحظه ای خشکم زد، قلبم به سرعت می زد، سعی کردم نفسم را کنترل کنم، نمیتوانستم آنچه جلوی چشمهایم بود را باور کنم، آن زن یک مرد است! المیرا و یک جوان پشت شان به من بود و همدیگر را با اشتیاق بغل کرده بودند و می بوسیدند! پس آن زن، زن نیست مرد است! اما از کجا وارد شده؟
المیرا لباس خواب قرمز رنگ شفافی پوشیده بود، پوست سفیدش ازپشت آن نمایان بود، جوان هم بدنی عضلانی داشت، ودهانش در دهان المیرا بود، یک مرتبه شروع کرد به بوسیدن گردن المیرا، المیرا تکان تندی خورد و آهی کشید، حس کردم آلتم راست شده، حس دوگانه یا چندگانه به من دست داده بود، نمیتوانستم چکار کنم، احساس شرم و حسادت همراه با لذت، احساس قربانی بودن، می کردم، احساس آمیخته با لذتی عمیق وناشناخته که از درون وجودم سرچشمه می گرفت، نمی توانستم در برابر آنچه می دیدم مقاومت کنم، هر دوی آنها نفس نفس می زدند، تا جایی که شعله های شمع های شمعدانی از نفس های آنها تکان های آرامی می خورد، در آینه بزرگ کنار تختخواب منعکس می شد؛ لرزش نور شعله های شمع و سایه ها منظره ای بی نظیر ایجاد می کرد، کمی بعد جوان المیرا را بغل کرد و روی تخت دراز کشید، تصویر دو بدن نیمه برهنه روی رو تختی قرمز رنگ و زیر نور شمع ها، دیوانه کننده بود،مثل یک تابلوی زیبای نقاشی، آلتم حسابی سفت شده بود، سعی کردم نگذارم به ران هایم بخورد، می ترسیدم انزال شوم، حسابی تحریک شده بودم، نمی توانستم یک لحظه از منظره درون اتاق چشم بردارم، بدن سفید المیرا مثل موج دریا بود، که مملو از شهوت تکانها وحرکاتی منظم، تحت تاثیر بوسه ها و نوازش های جوانی که نمی شناختم، به خود می داد و به هم می پیچید، هنوز کاملا لخت نشده بودند، ولی می توانستم شورت و سوتین ابریشمی المیرا را ببینم، بعضی وقت ها آنها در حمام دیده بودم، همیشه رنگ جذاب و جنس فرانسوی را برای لباس های زیر انتخاب می کرد، و الان هم آن، و همه زیبایی های آشکار المیرا و اسرار نهان و پنهان و لباس های زیر اعیانی او نصیب یک جوان شده بود، که گویا شبح عمارت است؛ نمی دانم از کجا و چه جوری وارد عمارت شده، و چرا چادر زنانه شب قبل پوشیده بود؟ و آیا اصلا این جوان همان زن شب قبل بود که من دیدم است؟ جوان سوتین المیرا را به طرفی کشاند، پستان سفید و گرد المیرا آزاد شد، نوک پستانش توی اتاق تاریک خیلی واضح نبود، اما همان اراده مرا سلب کرد، حس کردم کنترل آلتم از دست رفته، سعی کردم پاهایم را از هم دور کنم تا انزال را به تاخیر بیندازم، اما آلتم ناگهان چند تکان قوی خورد و رو به جلو رفت، انقباضات شدیدی در باسن و شکم احساس کردم و بعد از آن هم برخورد مایع گرم و لزج به ران هایم را حس کردم، چشم هایم بی اختیار برای لحظه ای بسته شد، جوان را می دیدم که سینه ی المیرا را با اشتیاق می خورد، آهای المیرا که سعی می کرد خفه کند را هم می توانستم بشنوم، مایع لزج هنوز از آلتم می چکید، کمی بیحال شده بودم، اما منظره داخل اتاق چنان مرا مسحور کرده بود که به سرعت حس کردم آلتم مجددا آماده و سفت شد، منتظر بودم تا همه بدن المیرا ببینم، حرکات دست های جوان را در جاجای بدن او زیر نظر داشتم، که ناگهان رد و برق شدیدی زد، کمی از پنجره فاصله گرفتم ، حس کردم انگار کسی مرا زیر نظر دارد، به عقب نگاه کردم، یک سیاهی به هیئت آدمیزاد را در فاصله نه چندان دور دیدم، زیر باران به من خیره شده بود و مرا نگاه می کرد. ادامه دارد.

نوشته: شایان پرتومنش


👍 12
👎 1
7501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

917489
2023-03-04 01:11:36 +0330 +0330

کوچه اقاقیها

1 ❤️

917519
2023-03-04 02:45:18 +0330 +0330

قشنگه ادامه بده

1 ❤️

917520
2023-03-04 02:51:11 +0330 +0330

قشنگه ولی خیلی فاصله انداختی

1 ❤️

917529
2023-03-04 04:00:33 +0330 +0330

نمی دونم هرکی یه چیزی خوب مینویسه حجم نوشته انقدر کمه بعد ام کلی زمان میبره تا ارسال بشه خب چرا اینکارو میکنید این سبک رو دوس دارم اما اگه بخوای با این روش باقیشو بفرستی ترجیح میدم دیس بدم حتی اگه دیرتر از این ارسال بشه مشکلی نیست فقط حجم نوشته بیشتر باشه یا اینکه حداقل داستانتون رو تمام کنید بعدش طی چند شب ارسال کنید احساس میکنم با این روش فقط دنبال این هستید که بازخورد بگیرید اگر برخوردها تغییر نکنه این روند کماکان ادامه دار خواهد بود

2 ❤️

917534
2023-03-04 04:59:36 +0330 +0330

جناب Mahyara

سلام من لایکتون کردم چون واقعا درست گفتین ، اگه دقت کرده باشین معمولا خطراتی که چند قسمتی هست یا خاطرات واقعی هستن و یا اگه داستان هستن واقعا زیبا و شسته رفته هستن ، لااقل اینه که آخرش که نوشته ادامه دارد حال مخاطب گرفته میشه چون جذب داستان شده ، منتها همونجوری که شما گفتین متاسفانه و بازهم متاسفانه یک سری از کاربرا یا سن کمی دارن و یا تنها برای خود ارضایی میان و براشون مهم نیست چی باشه فقط مدام و الکی از سکس گفته باشه کارشون راه بیفته راضی هستن ، این دوستان وقتی میان یه داستان بلند رو میخونن که بخش های سکسیش کم هست دیگه اهمیت نمیدن که این داستان مثلا تو تنها فاکتوری که میشه ازش انتقاد کرد مثلا بخش های سکسی هست و اگر تو این فاکتور ضعیف بوده ولی تو چند آیتم دیگه در حد عالی بوده ، متاسفانه این دوستان میکشن به فحش نویسنده بنده خدا رو بدون اینکه توجه کنن که اون آقا یا خانم لااقل دو سه ساعت زحمت تایپ کشیده و اگر لایک نکردن ولی قطعا حق نشناسی هست کخ فحش هم بدم اینه که اغلب نویسنده ها سعی میکنن یک قسمت رو بزارن اگه دیدن کاربرا بی احترامی کزدن و فحش دادن دیگه وقت خودشون رو صرف بقیه داستان نکنن
اینجوری به عقیده من روال خوبی نیست ، بله منم قبول دارم‌ بعضی از داستانها انگار نویسنده خودش دوست داره بهش فحش بدن و برای همین هم یه مشت اراجیف نوشته ولی خب بعضی ها هم به ناحق مورد کم لطفی قرار میگیرن

4 ❤️

917555
2023-03-04 08:41:59 +0330 +0330

چرا اینقدر دیر به دیر و با فاصله میذاری

0 ❤️

917828
2023-03-06 19:21:41 +0330 +0330

سلام دوستان، شایان هستم، تشکر می کنم از اینکه داستان مرا خواندید، واقعا سپاسگزارم. در این داستان خواستم جنبه هنری در داستان پررنگ تر باشه؛ چون سکس و مسائل جنسی با قضایای حاشیه بیشتر لذت بخش می شود.

0 ❤️