دیگران

1402/10/05

(سلام داداش این متن ی داستان دلیه پس انتخاب مناسبی برای سگ حشر شدن و جق زدنت نیست وقتتو تلف نکن )
با اخم به خیابان خیره شده بود. سوز سرما به صورتش سیلی میزد و نمی‌دانست از دست این باد با این سوز وحشتناک کجا پناه ببرد. احمد با نایلونی به دست با نیش باز خرامان خرامان به سمتش آمد .با عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد : معلوم هست کدوم گوری هستی؟ من علاف توئم یالا رد کن بیاد میخوام برم احمد که هر چقدر بیشتر می‌خندید دندان های کریه اش بیشتر نمایان میشد به زحمت گفت : جون تو به صدنفر سپردم تا واست جورش کنن توروخدا ترش نکن منم پام گیره این وسط. با عجله کیسه را از دستش گرفت همین الان هم دیر کرده بود .فاتح از آن طرف گوشیش را مورد عنایت قراره داده بود و از طرف دیگر مرجان . سوار ماشین که شد تماس مرجان را وصل کرد .آنقدر صدای این دختر شیرین زبون برایش آرامش بخش بود که کمی مکث کرد تا بیشتر برایش بلبل زبانی کند.حاج ممد معلوم هست کجایی ؟ رفتی دم داروخونه یا رفتی خودت مستقیما دارو رو بسازی ؟ حرفش هیچ خنده دار نبود اما از پشت تلفن ریسه ای رفت و بعد بدون توجه به گوشی اش شروع کرد لیچار بار کردن ب علی ؟ دخترک بیچاره نمی‌دانست حاج ممد با چه فلاکتی دارو را جور کرده با این خیلی دوستش داشت اما در ابراز علاقه با او سخت و مشکل برمی‌خورد خیلی سرد جواب داد دارم‌میام و قطع کرد
ماشین را روشن کرد و به فاتح زنگ زد ولی جوابی نداد گوشی را روی صندلی شاگرد پرت کرد … آه از ته دلی کشید امروز برای بار چندم بود ک آه می‌کشید زمانی مادرش میگفت اگر کسی ناخودآگاه آه بکشد یعنی از نظر روحی خسته اس و امروز بنظر خیلی خسته می آمد.نان آور بود و آبرویه یک خانواده دستش.یک خانواده یه به شدت مذهبی و آبرو دار که حالا مسئولیتش گردن او بود. خواهرش که تیکه ای از تنش بود به تازگی با یکی از پسران بازاری ازدواج کرده بود و پدرش که مدتی بود روی تخت خوابیده بود به غیر از پا دردش درگیر افسردگی بود و مداوا برایش طولانی تر شده بود و مادری که همیشه برای او نمایانگر یک زن کامل قد کوتاهی داشت ولی فرز و سرو زبون دار و مردم دار با این که شوهرش خیلی سال بود که بر بالین مریضی افتاده بود خودش را هیچ وقت نباخت تا زمانی که محمد و مرجان کوچک بودند کار می کرد بعد هم که خود محمد شد سفره دار خانه اجازه نداد کار کند اما هنوز هم گوشه ی کار را می‌گرفت.
صدای زنگ گوشی اش همراه شد به رسیدنش کنار خانه
فاتح بود . یک دوست عجیب و غریب که با او زمین تا آسمان فرق می‌کرد . فاتح: سلام داداش من مسجدم کار واجبت دارم
با اخم جواب داد: اونجا چیکار میکنی ؟ دفعه پیش یادت رفته (مست بود و تویه حوض مسجد تمام محتویات معده اش را بالا آورده بود)
+کسی ندیدتم رفتم تو دستشوییا حاجی بیا دیگه
_فاتح فاتح باز چیکار کردی ،
فاتح اما برای او مصیبتی شیرین بود …

نوشته: نیستی

ادامه...


👍 5
👎 7
8801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

963980
2023-12-27 01:14:00 +0330 +0330

فتح ترکت کرده یا محمد؟

0 ❤️

963981
2023-12-27 01:14:31 +0330 +0330

فاتح ترکت کرده یا محمد؟

0 ❤️

964123
2023-12-28 07:53:13 +0330 +0330

نمیتونم لایک یا دیسلایک کنم. بنظز میاد قلم خویی داشته باشی اما خیلی کوتاه تر از اون چیزی نوشتی که بشه قضاوت کرد. یکم بیشتر مینوشتی خب

0 ❤️

965928
2024-01-09 20:42:26 +0330 +0330

😂خیلی ناقص بود لعنتی
معلومه بد حوصله ای
یکم راهنماییمون کن ببینیم کی به کیه چی به چیه

0 ❤️