رئیس جدید زندان و زندانیان دردسرساز (۲)

1399/11/25

<< حتما ابتدا قسمت اول داستان خوانده شود >>

...قسمت قبل

[ توجه : هر گونه تشابه اسمی با اشخاص حقیقی ، صرفاً تصادفی است . ]

جناب رئیس خونسرد و شمرده شمرده قوانین را توضیح می داد ؛
_اول از همه باید بدونید این یه چالش با محدودیت زمانیه ! شما فقط نیم ساعت وقت در اختیار دارید !
به صفحه نازک پلاستیکی روی سرش اشاره کرد ؛
_این صفحه یه حسگر فوق هوشمنده که میزان برانگیختگی و لذت رو توی سلول های مغزی من می سنجه !
صفحه نمایشگری که در بالای دیوار تعبیه شده بود ، روشن شد . درصدِ ۵ را نشان می داد . جناب رئیس توضیحاتش را ادامه داد ؛
_میزان تحریک و لذت من مستقیما از این گیرنده ها به صفحه مانیتور مخابره میشن ! حالا کاری که شما باید بکنید اینه که این درصد رو به عدد ۱۰۰ ارتقا بدید ! اونم فقط توی نیم ساعت !
چهار مرد در سکوت به رو به رو میخکوب شده بودند . لبخند پر شرری روی لب های جناب رئیس نشست ؛
_واقعیت اینه که رسیدن سطح تحریک و هیجان یه انسان به درصد ۱۰۰ غیر ممکن نیست ! اما اونقدر سخت و غیر قابل دسترس هست که مجبور باشم براتون آرزوی موفقیت کنم !
سپس دکمه ی ساعتِ معکوس شمار را فشار داد و گفت :
_وقت شما شروع شد !

نگاه مات برده جمال به سمت صالح چرخید . در نگاه هردوی آنها گیجی و حیرت موج می زد .
اما جایی برای معطلی وجود نداشت . جمال ، نیاز مغزش به آنالیز موقعیت را با تمام وجود نادیده گرفت . در عوض ، مثل هر موقعیت سخت دیگری ، ادامه مسیر را به دست غریزه اش سپرد و به جلو قدم برداشت . صندلی جناب رئیس را با قدرت به سمت خودش برگرداند و یقه اش را گرفت و با صدایی که از خشم و هیجان می لرزید ، گفت :
_پس از لذت بُردن خوشت میاد ؟! آره مرتیکه ؟؟
یقه لباس جناب رئیس را گرفت و او را کمی پایین کشید . حالا سرش در برابر پایین تنه جمال قرار داشت . با کنجکاوی به حرکات فرز و تند مرد جوان می نگریست و تندتر شدن نبضش از فرط شهوت را کاملا حس می کرد .
نمایشگر عدد ۸ را نشان می داد .
جمال همانطور که برای باز کردن کروات جناب رئیس تلاش می کرد ، با لحنی هشدار دهنده گفت :
_حالا معنی لذت رو نشونت میدم ! قول میدم امروز با مغز و استخونت خواهی فهمید !
دست های حمید بقایی را بالاتر از بدنش برد و آن ها را با کراوات محکم به هم گره زد .
جناب رئیس حالا با دست های بسته ادامه ماجرا را تجربه می کرد .
جمال او را به عقب هل داد و سپس برجستگی حجیم درون شلوارش را به دهان او فشار داد . جناب رئیس با کمال میل پذیرای آلت تناسلی مرد جوان شد . جمال نیز کیرش را از داخل شلوار در دهان وی چپاند . چند حرکت برگشت پذیر انجام داد و کیرش را در دهان او جا به جا کرد .
جناب رئیس با اشتها و اشتیاق از حرکات خشونت آمیز جمال استقبال می کرد . از این که حجم عظیم کیر او را - هر چند از روی شلوار - روی سراسر صورت و بینی و در دهان خویش احساس می کرد ، هیجان زده بود .
جمال هم از هیچ حرکتی فروگذار نمی کرد و برآمدگی آلتش را تند و تیز و بدون هیچ مضایقه ای روی پهنای صورت و چانه او حرکت می داد .
مرد جوان لیوان آب روی میز را برداشت و آن را روی شلوارش ریخت . حالا برآمدگی کیرش مشخص تر شده بود . جناب رئیس قصد داشت به او نزدیک شود که جمال با هر دو دست او را روی صندلی ثابت نگه داشت و با تحکم گفت :
_دهنتو ببند !
سپس پایین تنه اش را جلوی صورت او برد و کیرش را روی لب هایش لغزاند . رطوبت شلوار ، لب های جناب رئیس را نمناک می کرد . خواست دهانش را باز کند که جمال سیلی آرامی به او زد .
_باید حرف گوش کنی مردک ! چشماتو ببند !
دوباره به حرکت آهسته اش ادامه داد . کیرش را با پشت پلک های او ، پیشانی و گونه ها و شقیقه و گوش های سرخ شده اش اصطکاک داد . بقایی به نفس نفس افتاده بود . جمال از این که این چنین او را به هیجان آورده بود ، خوشش آمد . دستش را آرام روی لب های او گذاشت . با انگشت لب هایش را از هم فاصله داد . با نوک انگشتش خیسی و سردی زبان او را لمس کرد . همین جرقه ای بود برای انفجار نهایی ! دهان جناب رئیس را تا جای ممکن باز کرد و به صورت ناگهانی کیر شق کرده اش را در آن فرو کرد . بقایی غافلگیر شد . اما این تازه شروعی بود برای حرکات رفت و برگشتی جمال ! با سرعت هر چه تمام تر برآمدگی بزرگ کیرش را داخل می برد و بیرون می آورد و دوباره این عمل را تکرار می کرد . در همان حین دهان جناب رئیس را با دو دست گرفته بود و به شدت در دو جهت مخالف می کشید .
حالا درصد ِ ۱۱ نمایش داده می شد .
جناب رئیس در تمام مدت نقش عروسک خود خواسته ای را در این اتفاقات داشت . دست بسته و بی اختیار مورد شدت و حدت های جمال قرار می گرفت و از این مسئله خشنودی تام داشت .
جمال اما بالاخره عقب کشید . جناب رئیس نگاه هوسناکش را به او دوخت و لبخند زنان گفت :
_تلاش خوبی بود جمال خان !
جمال کنار رفت و جای خود را به جلیل داد . جلیل بی معطلی دست داخل شلوارش کرد و در حالی که آلتش را خارج می کرد ، گفت :
_این تازه فراگمانش بود !
جناب رئیس سوت بلندی زد .
_بی صبرانه منتظر پخش اصلی ام !
جلیل کیر راست شده اش را به کف دستش کوبید . صدایش در اتاق پیچید . بیست و سه سانتی متری می شد . چشمکی زد و گفت :
_نظرت چیه ؟!
جناب رئیس خندید .
_باید اکران محشری باشه !
هنوز حرفش کامل تمام نشده بود که کیر پسر جوان تا انتها در دهانش جای گرفت و صدایش را در گلو خفه کرد ! جلیل کیرش را عقب برد و دوباره جلو آورد . دست هایش را روی سر جناب رئیس گذاشت و کیرش را با قدرت به داخل فشار داد . این فشار تا جایی ادامه یافت که جناب رئیس کم کم برخورد آلت تناسلی پسر با عضلات حلقش را حس کرد .
پسرک سر بقایی را بلند کرد . همانطور که کیرش در داخل گلوی او قرار داشت ، مقداری از آب دهان خویش را به داخل دهان او تف کرد .
حرکات عقب و جلوی جناب رئیس شروع شد . همانطور که دست هایش در بالای بدنش قرار داشت ، کیر جلیل را درون دهانش جا به جا می کرد . با ولع عجیبی آلت پسر جوان را می بویید ، در دهانش فرو می کرد و آن را می لیسید و می بلعید .
جلیل بعد از چند دقیقه ای کنترل را به دست گرفت . موهای پشت گردن جناب رئیس را کشید و او را وادار به توقف کرد . سپس سر او را ثابت نگه داشت و به طرز وحشیانه ای شروع به گاییدن دهانش کرد . سرعت فوق العاده ای در عقب و جلو کردن کیرش در کام او داشت . کمرش با تندی عجیب و غریبی به نوسان در می آمد .
دقایقی به همین شکل سپری شد . جلیل هنوز داشت با سرعت سر سام آوری ادامه می داد . حتی چیزی به ارضا شدنش نمانده بود که یک مرتبه توسط کمال به عقب کشیده شد . کیرش از داخل دهان جناب رئیس خارج شد . کمال دستی به شانه جلیل زد و گفت :
_تند نرو پسر جون ! تازه به ۱۶ درصد رسیدیم !
جناب رئیس کیر جلیل را در دست گرفت و گفت :
_بیا پسر !
جلیل دست او را کنار زد و برای اینکه خود را بیابد ، نفس عمیقی کشید .
_باشه داداش !
جناب رئیس اعتراض کرد ؛
_کجا رفتی ؟!
صالح از پشت سر گفت :
_چیه رِییس ؟! دلت تنگ شد ؟!
محتویات روی میز را با دست کنار زد و روی زمین ریخت . سپس به پسر ها اشاره کرد .
_دستاشو باز کنید و بیاریدش اینجا !
کمال و جلیل دو نفری جناب رئیس را بلند کردند و روی میز انداختند . صالح کمربندش را باز کرد . کیرش را از داخل شلوار در آورد و در دست گرفت . آن را چند باری روی میز کوبید و با صدای بلند گفت :
_می خوای دلتنگیتو با هم برطرف کنیم ؟!
جناب رئیس سینه خیز خودش را جلو کشید .
_نمی تونی حدس بزنی چقدر میخوام !
دستش را دراز کرد و کیر صالح را بین پنجه هایش گرفت .
_بیست و پنج تایی میشه !
_دوسِش داری ؟!
_عاشقشم !
_امروز دیوونه ش میشی !
کف دستش را زیر کیر مرد جوان کشید . کلفت بود و پهن ! می توانست رگ های متورمِ آلت بزرگ و حجیم صالح را با انگشتانش لمس کند .
_چی شد ؟! فقط می خوای نیگا کنی ؟!
ابرویی بالا انداخت .
_معلومه که نه ! جنس مرغوب هیچوقت به دست من حروم نمی شه !
نوک زبانش را روی کلاهک آلت صالح کشید . متوقف نشد . حرکتش را در امتداد آلت تناسلی وی ادامه داد . رگ های بیرون زده کیر مرد جوان را با زبان به نرمی مالش می داد و با این کار شهوت را در سراسر بدن او تکثیر می کرد .
بالاخره اما به اصل ماجرا رسید . بیضه های بزرگ و خوش فرم صالح در مقابلش بودند . بینی اش را به آن ها کشید . حرکت ناگهانی بدن صالح نشان از تحریک مضاعف او داشت . در حالی که زبانش را روی بیضه های صالح حرکت می داد ، نگاه هوس آلودش را به او دوخت :
_رُست تو می کشم !
بلافاصله یکی از تخم های مرد را در دهان فرو برد . این عمل را با چنان مکش فوق العاده زیادی انجام داد که فشار دست مشت شده صالح را روی شانه اش احساس کرد . تخم های مرد جوان را همچون شیء لذیذی در دهانش حرکت می داد و با قدرت می مکید . آن ها را از دهان خارج می کرد و سپس دوباره با کمال میل و در نهایت رضایت قورت می داد . فشار دست های صالح روی گردن جناب رئیس هر ثانیه بیشتر از قبل می شد . کم کم صداهای نامفهومی هم با حرکات هیجان زده اندام های بدنش در می آمیخت . جناب رئیس نیز هر لحظه مشتاقانه تر از پیش ادامه می داد . بیضه های صالح را با چنان سماجتی بین زبان و سقف دهانش می فشرد که گویی می خواهد عصاره حیات مرد جوان را از وجودش بیرون بکشد .
اما بالاخره طاقت صالح طاق شد . درست زمانی که جناب رئیس محکم ترین مَک خود را نثار بیضه های او می کرد ، صالح یقه کت وی را گرفت و او را به عقب راند . بدون معطلی شانه های بقایی را گرفت و او را با یک حرکت چرخاند و به پشت روی میز خواباند .
جناب رئیس بدون اینکه مقاومتی کند همه چیز را از پایین می دید . بی قراری و ناآرامی صالح وقتی که داشت جلیقه اش را به سرعت از تنش خارج می کرد ، کاملا معلوم بود . انگار حسابی گرمش شده بود ! مرد جوانِ شهوانی دو دستش را دو طرف سر جناب رئیس روی میز گذاشت و بدنش را به سمت صورت او هدایت کرد . چیزی نگذشت که کیر کلفت و کشیده اش در دهان جناب رئیس قرار گرفت .
صالح عادت داشت هر روز صبح در سلول خویش ورزش کند . اندام ورزیده و ورزشکارانه اش را هم مدیون همین تمرین های روزانه بود . کاری هم که در حال حاضر داشت انجام می داد فرق زیادی با شنا رفتن نداشت ؛ به غیر از این که هر بار که بدنش بالا می رفت و دوباره پایین می آمد ، کیرش با سرعت به داخل دهان جناب رئیس فرو می رفت !
با سرعت بسیار زیادی شنا می رفت . هر بار که کیرش به روی صورت بقایی فرود می آمد ، آن را تا انتها در حفره دهان او می چپاند . جناب رئیس می توانست لغزیدن آلت تناسلی صالح را درون حنجره و حلق خود احساس کند . اندازه اش به قدری بزرگ بود که هر بار راه تنفسش را برای چند لحظه ای مسدود می کرد .
صحنه جالبی بود ! صالح روی نوک پاهایش ایستاده بود . روی بدن آقای بقایی خم شده بود و خودش را پشت سر هم به بالا و پایین تاب می داد و هر بار کیرش را تا آخرین سانتی متر در گلوی او جای می داد . تمام این کارها هم با سرعت خیلی بالایی انجام می گرفت .
دانه های عرق روی پیشانی صالح نمایان بود . قسمتی از موهایش به پیشانی اش چسبیده بود . حرارت بدنش به شدت بالا رفته بود . اما انگار قصد نداشت برای ثانیه ای هم متوقف بشود . در حالی که با یکی از دست هایش دو سه تا دکمه بالای پیراهنش را باز می کرد ، نفس نفس زنان گفت :
_خوش می گذره ، مگه نه مدیر جون ؟!
جناب رئیس اما مجال پاسخ دادن نداشت . فقط توانست به تکان دادن سر اکتفا کند . بالاخره از سرعت صالح کاسته شد و ایستاد ‌. نفس هایش هنوز عمیق و بریده بریده بود . ضربه ای آرام به صورت جناب رئیس زد و گفت :
_می خوای بیشتر از این بهمون خوش بگذره ؟!
اما منتظر جواب نماند . همین که جناب رئیس دهان باز کرد تا حرفی بزند ، یک مرتبه کیرش را تا انتها در حلقش فرو کرد . تنها تفاوت این دفعه این بود که این بار صالح تمام وزنش را روی بقایی انداخته بود و به این زودی قصد عقب کشیدن نداشت . جناب رئیس که راه تنفسش تقریبا قطع شده بود ، سعی کرد با تکان دادن بدنش از دست صالح خلاص بشود . اما نتوانست کاری از پیش ببرد ‌. به سختی نفس می کشید و آب از چشمانش سرازیر شده بود . هر دو دستش را در هوا تکان می داد و برای رها شدن تقلا می کرد . اما تمام این تلاش ها در مقابل سماجت صالح بی نتیجه ماند . مرد جوان با خشم و حرص داد زد :
_چی شد ؟! تو که خوشت میومد مرتیکه ؟!
نگاه جلیل به سمت صفحه نمایشگر رفت .
_داداش ! داداش !
نگاه جمال هم متوجه آن سمت شد . بلافاصله متوجه قضیه شد و به طرف صالح دوید و او را به جانب خودش کشید . صالح فحش رکیکی داد . اما وقتی برگشت و با جمال مواجه شد ، جمله اش در هوا نیمه کاره ماند . سر به زیر انداخت و پرسید :
_چی شده داداش ؟!
جمال با خشم به درصد شمار اشاره کرد و گفت :
_درصدش داره پس رفت می کنه ! وقت زیادی نمونده ! نباید اذیتش کنی !
صدای توام با سرفه جناب رئیس از پشت سر شنیده شد ؛
_داداش جمالت راست میگه صالح خان ! این موردو یادم رفت بگم !
نگاه همه به سمت چهره اشک آلود بقایی رفت . علیرغم نفس نفسی که می زد ، لبخند پر شیطنتی بر لب راند و گفت :
_۲۹ درصد ! چقدرش مونده ؟! ۷۱ درصد ! چیز زیادی نیست !
کمال با عصبانیت به طرف جناب رئیس قدم برداشت . روبه رویش ایستاد . صورتش را محکم با دستانش قاب گرفت و با خشم گفت :
_تو ما رو مسخره خودت کردی ؟!
جناب رئیس چشم در چشم او دوخت و گفت:
_اگه بگم آره ، خیلی عصبانی می شی ؟!
نگاهش صورت پسر را کاوید . چشم های تیله ای مشکی ! صورت استخوانی ! ته ریش سیاه و سبیل جذاب ! موهایی که مثل همیشه پیشانی اش را پوشانده بودند ! این نگاه وحشی چموش که هر لحظه ممکن بود رَم کند ! زبانش را با حالتی اغواگر آهسته روی لب بالایی کشید و با لحنی سراسر هوس آلود ادامه داد :
_چون دلم میخواد خیلی عصبانی شی !
کمال چند لحظه ای در سکوت به احوالات جناب رئیس نگریست . سپس آهسته کنار گوشش زمزمه کرد :
_خیلی دلت میخواد ؟!
بقایی آرام جواب داد :
_بیشتر از هر چیزی !
کمال کتش را در آورد و آستین هایش را بالا زد . سپس سر جناب رئیس را محکم مقابل خود نگه داشت . با ملایمت به لاله گوش آقای مدیر دست کشید و سپس گردنش را به نرمی نوازش کرد . پوست تنش داغ بود و مثل کوره می سوخت. دستش را روی لب هایش سر داد . شیار میان هر دو لب را شکافت . نیمی از دستش را داخل برد و انگشتانش را به کف دهان او سائید . کمی پیش روی کرد و انگشت هایش را اندکی جلوتر برد . جناب رئیس چنان شهوت زده به کمال می نگریست که مزاج این پسر کله شق ، آتشی تر می شد . اما با این حال سعی می کرد آرام باشد و با دقت و به نرمی پیش می رفت. حالا دست کمال تا مچ در دهان او فرو رفته بود و پوست سنگفرشی ابتدای حلقش را لمس می کرد .
جناب رئیس احساس ناراحتی خاصی نداشت . کمال با ملایمت رفتار می کرد و به او احساس اطمینان می داد . می توانست به آرامی و بی دردسر نفس بکشد . انگار از تماس انگشت های پسر جوان با پوشش درون خرخره اش آتشی سوزنده و پرحرارت شعله ور می شد و تنش را غرق در هیجان و لذت و شعف می کرد که در نتیجه آن ، درصد روی صفحه ثانیه به ثانیه به طرز شگفت انگیزی بالا می رفت . نگاه عجیب و غریب چشم های سیاه کمال پشتش را می لرزاند ؛ چموش بود . لجباز بود . اما در عین حال اطمینان بخش هم بود .
پسر جوان به آرامی دستش را عقب کشید ‌. آسیبی در کار نبود . قصد صدمه زدن نداشت . نگاهی به صفحه نمایش انداخت و سپس به چشم های جناب رئیس خیره شد . لحنش ناخودآگاه نرم بود .
_می خوای یه کم سریع تر پیش بریم ؟!
جناب رئیس سر تکان داد .
_هر جور تو بخوای !
کنترل اوضاع را خیلی وقت پیش به دست پسر سپرده بود . کمال کت بقایی را از تنش خارج کرد و به گوشه ای انداخت . سپس دوباره خم شد تا مقابل او قرار بگیرد . چند لحظه ای در سکوت به او نگاه کرد … و بالاخره آرامش به پایان رسید و طوفان آغاز شد !
با انگشت ، پلک های طرفین چشم سمت راست جناب رئیس را از هم فاصله داد … و بی محابا روی مردمک چشمش تف کرد !
جناب رئیس یک مرتبه “هین” بلندی کرد . حتی برای او هم چنین چیزی غیر قابل انتظار بود . یک مرتبه از برخورد بین مردمک چشمش و بزاق گرمی که از دهان پسر جوان خارج شده بود ، شوکه شد . تمام بدنش یخ کرد . چنین ارتباط مستقیم و بدون حفاظتی حتی در فانتزی هایش هم گنجانده نشده بود !
دیدن چنین عکس العمل غیر منتظره ای از بقایی ، برای کمال حکم ریختن چندین گالن بنزین روی آتش اشتیاقش را داشت . در یک لحظه تمام هوس های پنهان شده در زوایای مختلف وجودش آشکار شد . انگار تبدیل به یک موجود عجیب و غریب شده بود که از غافلگیری و هیجان جناب رئیس تغذیه می کرد و قوی می شد ! همین کافی بود تا تمام ملایمات و عواطف انسانی برای لحظاتی از وجودش زدوده شود و شهوت بسیار نیرومندی در رگ هایش جاری شود ؛ قطعا روح یک انسان فقط گنجایش یکی از این دو مورد را داشت !
دست های جناب رئیس که بی اختیار جلو آمده بودند را بالای سرش برد و با لحنی حکمفرما گفت :
_چشماتو بیشتر باز کن !
جناب رئیس مطیعانه چشم هایش را گشاد کرد . کمال بار دیگر آب دهانش را به سمت همان چشم تف کرد . سپس با چشم چپ بقایی هم همین کار را انجام داد . جناب رئیس همه چیز را کدر می دید . مایعی گرم و لزج چشم هایش را کاملا پوشانده بود و دیدش را تار می کرد . یکی از چشم هایش بی اراده بسته شد . کمال پلک های او را با خشونت از هم جدا کرد و از نزدیک ترین فاصله بزاق دهانش را روی عدسی چشم او انداخت . این کار را چندین مرتبه پشت سر هم تکرار کرد . چشم راست جناب رئیس تقریبا چیزی نمی دید . به سراغ چشم سمت مخالف رفت . باقی مانده آب دهانش را نیز نثار حدقه چشم دیگر کرد . حالا بینایی موقت جناب رئیس تقریبا به صفر رسیده بود . بقایی قبلا دستش را به چشم هایش نزدیک کرده بود و سیلی نه چندان محکمی از کمال خورده بود . بنابراین دوباره قصد نداشت این خطا را تکرار کند و برای پاک کردن چشم هایش اقدامی کند .
یک مرتبه برخورد چیزی با چشمش را احساس کرد . نمی توانست ببیند ، اما خشونت توام با احتیاط را می توانست در شیوه این برخورد بفهمد . این حرکت دوباره تکرار شد . باز هم خشن بود . اما آسیبی نمی رساند .
به محض اینکه لایه گرم و چسبناکِ نه چندان نازکِ روی چشم هایش کنار رفت ، جریان برایش روشن شد . کمال لحظاتی پیش دست به کار شده بود . زیپ شلوارش را پایین کشیده بود و آلت تناسلی اش را خارج کرده بود … و حالا کیرش بر روی عنبیه چشم جناب رئیس عقب و جلو می شد !
پسر جوان کیرش را با بی قراری به چشم های آقای مدیر فرو می کرد . آلت سفت و سخت شده اش را از درازا و پهنا بر روی سطح صیقلی مردمک چشم های او سُر می داد . جناب رئیس چیزی نمی گفت و تنها در سکوت به اوامر پسرک گوش فرا می داد . حوادث امروز بسیار فراتر از چیزی بود که توقع داشت ‌. برای همین میزان شور و التهاب در بند بند وجودش رو به انفجار بود .
کمال به رخنه در چشم های جناب رئیس ادامه می داد . پایین تنه اش به سرعت پس و پیش می شد و در همانحال آلت تناسلی اش بر حدقه چشم حمید بقایی فرود می آمد . به هفت تیر کِش فرز وچابکی می مانست که تند و تیز نشانه می گرفت و گلوله را به بهترین شکل به هدف می نشاند .
در نهایت لحظه ای بی حرکت ماند . یقه پیراهن جناب رئیس را گرفت و او را به سمت خودش کشید . حالا صورت هایشان با هم مماس بود . نگاهش به او نگاه او گره خورد . پسر جوان بینی اش را با ملایمت به بینی جناب رئیس کشید ‌. به قدری به هم نزدیک بودند که می توانستد صدای نفس کشیدن یکدیگر را بشنوند . چشم های جناب رئیس ناخودآگاه روی هم رفت . گرمای نفس های پسر ، پوست صورتش را می سوزاند .
_چشماتو باز کن !
با شنیدن صدای مردانه و پر ابهت پسر جوان چشم باز کرد . بی صبرانه منتظر حرکت بعدی بود . کمال هم زیاد منتظرش نگذاشت . بی محابا روی میز تف کرد و با سر به جناب رئیس اشاره کرد دست به کار شود . بقایی بدون معطلی خم شد و توده مایع شفاف روی سطح چوبی میز را با ولع و هوس خاصی لیسید . کمال بار دیگر به همان نقطه تف انداخت . جناب رئیس که با دقت خارج شدن آب از دهان خوش فرم و جذاب کمال را می نگریست ، این بار با عطش فوق العاده بیشتری به مکیدن آن مایع گرم و جوشان پرداخت . کمال با دیدن این میل و رغبت وافر ، بار دیگر پیراهن جناب رئیس را گرفت و او را به سوی خود کشید . با همان پنجه های نیرومند ، دهانش را درید و لب و دندان های زیرین و زبرینش را از هم فاصله داد . با همان چشم های مشکی که مانند حیوانی درنده اطراف را می شکافت ، خیره خیره به چشم های بقایی نگریست . سپس نگاه گستاخش پایین تر رفت و روی دهانش ثابت شد . چند ثانیه ای سکوت بود … و ناگهان تف کرد ! اما معطل نماند . دوباره و دوباره و دوباره بزاق پرحرارتش را به حفره دهان جناب رئیس فرستاد .
کراوات جناب رئیس را از روی صندلی برداشت . آن را مچاله کرد . چانه بقایی را محکم گرفت و کراوات را با شیوه ای سفت و سخت در دهانش چپاند . سپس با پنج انگشت آن را تا جای ممکن به عقب راند .
حمید بقایی مقاومتی نمی کرد و همچنان فقط نظاره گر بود .
کمال کمربندش را از دور کمرش بیرون کشید و آن را پشت گردن جناب رئیس انداخت . سپس کمربند را همچون افساری کشید و با این حرکت ، سر جناب رئیس را به سمت پاهای خود کشاند . کیرش بدون هیچ وقفه ای در دهان او فرو رفت . تند و تیز بود . با چالاکی حرکت می کرد . هر بار که رو به جلو می رفت ، کراوات مچاله شده به انتهای حفره دهانی جناب رئیس فشرده می شد و لذت زیادی را عاید هردویشان می کرد .
پسر جوان پس از مدتی روی میز پرید . بالای سر جناب رئیس ایستاد و کراوات را از دهانش بیرون کشید . آقای بقایی از پایین به او نگاه می کرد . کمال همانطور که کیرش را با صورت او اصطکاک می داد ، گفت :
_امیدوارم برای مرحله نهایی آماده باشی !
پاهایش را دو طرف صورت جناب رئیس گذاشت . سر او را با دست هایش محکم ثابت نگه داشت . کیرش را روی لب های او نهاد و آن را با یک حرکت تا انتها در حلقومش فرو بُرد .
این شروعی بود برای حرکات فرز و چالاک کمال ! به قدری سریع و چابک بود که بقایی به سختی فرصت نفس کشیدن پیدا می کرد . به طور کامل در اختیار این پسر آتشی مزاج قرار داشت . کمال هم کنترل را تماما به دست گرفته بود و به بدن و حالات جناب رئیس تسلط دقیق داشت . اجازه نمی داد حتی لحظه ای هدر شود و با بی رحمانه و وحشیانه ترین سرعتی که امکان داشت ، کیرش را در حلق او جا به جا می کرد . اشک از چشم های جناب رئیس سرازیر شده بود . اصطکاک آلت تناسلی کمال با گلو و خرخره اش ، دستگاه ایمنی اش را تحریک کرده بود . اما نه می توانست در برابر دست های قدرتمند کمال که صورتش را سرسختانه در یک نقطه ثابت نگه داشته بود مقاومت کند ، نه در برابر بدن ورزیده و هیکل تنومند او که تمام جثه اش را احاطه کرده بود … و نه این را می خواست !
بالاخره “مرحله نهایی” هم به پایان رسید ! کمال با تمام کله شقی اش می دانست که کجا باید متوقف شود ! می دانست که هنوز درصد روی ۵۷ مانده و زمان زیادی هم وجود ندارد ! به خوبی واقف بود که هنوز گروهش به او نیاز دارند و نباید تندتر از این پیش برود ! پس عقب کشید !
درصد شمار دوباره داشت روند نزولی پیدا می کرد ! جمال باید چاره ای می یافت ! کمال وظیفه اش را به خوبی انجام داده بود و اگر بیشتر از این پیش می رفت ، برای دومین بار به ارگاسم می رسید و کاملا از دور بازی خارج می شد ! کمی فرصت برای او لازم بود ! جمال این را به خوبی می دانست ! اما نمی توانست همینطور دست روی دست بگذارد ! با صدای بلند گفت :
_بچه ها !
جلو رفت . پای راستش را بالا برد و روی میز گذاشت . آقای بقایی نگاهی به چهره خشن جمال انداخت . مرد جوان غرید ؛
_معطل چی هستی؟!
جناب رئیس سلام نظامی داد و لبخند زنان گفت :
_چشم فرمانده !
روی کفش چرم مشکی جمال خم شد و زبانش را روی سطح آن کشید . مرد جوان با سر به بقیه اشاره کرد . در همانحال روی بند کفش تف کرد و گفت :
_ببینم چیکار می کنی !
جناب رئیس با نهایت تمایل و رضایت ، به لیس زدن مایع بی رنگ و داغ روی بند کفش پرداخت . چند لحظه ای مشغول بود ، اما وقتی سر بلند کرد سه کفش دیگر را هم جلوی خود روی میز دید . با شور و اشتیاقی وصف ناشدنی شروع به لیسیدن کفش ها کرد . حریصانه زبانش را روی سطح و کناره کفش ها می کشید و با دندان بندهایشان را می گشود و دوباره گره می زد . هرازگاهی یکی از آن چهار نفر ، آب دهانش را روی کفش و یا میز می انداخت و حمید بقایی با کمال میل مسئولیت پاک کردن آن را به عهده می گرفت . زبانش را با حرارت روی آن رطوبت های داغ و شرجی می کشید و آن مایع های جوشان را تمام و کمال می زدود .
به دستور جمال ، پسرها جناب رئیس را از روی میز بلند کردند و کف اتاق انداختند . حمید بقایی روی دو زانو نشسته بود و چهار مرد جوان و جذاب دورش را گرفته بودند . هر چهار نفر کیر به دست ایستاده بودند و به او نگاه می کردند . جناب رئیس با خود فکر کرد انتخاب از بین این چهار نفر برایش به شدت سخت خواهد بود ! هر کدام فاکتورهای جذابیت خودش را داشت ! جمال با آن چهره خشمگین و پر جذبه ! صالح با آن نگاه های متفاوتِ با اعتماد به نفس ! کمال با آن چشم های سیاه تیله ای و وحشی ! جلیل با آن کاریزمایی که انگار خاصیت مغناطیسی داشت و دارای کشش خاصی بود ! اما خوشبختانه حمید بقایی اینجا مجبور به انتخاب نبود ! هر چهار مرد طی یک حرکت هماهنگ کیرهایشان را به صورت جناب رئیس چسباندند ! حالا سراسر گردی صورتش پذیرای آلت های تناسلی بی صبری بود که هر کدام به تنهایی برای تمام عمر یک نفر کفایت می کردند ! پیشانی اش ! گونه هایش ! لب ها ! بینی ! چانه ! همه و همه در تماس با کیرهای بزرگ و بی قراری بودند که با ناشکیبایی سر می خوردند و پوستش را خراش می دادند !
جناب رئیس نمی دانست چند دقیقه گذشت ! اما بعدها آن دقایق به نظرش همانند چند سال می رسید ! طولانی و درجه یک ! تمام آن حرکات و خروش ها را به یاد داشت ! تمام جزئیات را ! تمام عقب و جلوهای فوق العاده سریعی که دهانش را زخم می کردند ! تمام دردهایی که برایش حکم لذت بی بدیل داشتند ! تمام شدت ها و خشونت هایی که برای او همچون رحمت بود ! هر چند بعد از آن روز به مدت چند هفته به سختی غذا می خورد و حتی می آشامید ، اما انگار در آن لحظات گیرنده های دردش از کار افتاده بودند و تنها چیزی که برایش معنا داشت ، لذت بود و دیگر هیچ !

ادامه دارد …

نوشته: هم الف ، هم میم


👍 5
👎 6
17201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

802006
2021-04-05 16:58:38 +0430 +0430

قسمت اولش خیلی خوب بود ولی این یکی رو الکی کشش دادی و حتی کونشو هم نکردن

0 ❤️