قسمت پنجم: انتخاب ابدی
چشامو که وا کردم فقط نور سفید اذیتکنندهای رو دیدم که بعداً فهمیدم مهتابیه، بوی محیط استریلشده و صدای خفیفی که یه دکتر رو پیج میکرد، مشخصه که توی بیمارستانم! حیف.
چرا باید هنوز زنده باشم؟ مگه نه اینکه بمحض خوب شدنم یه بلای دیگه سرم میارن؟ من نمیخوام خوب شم، میخوام همینجا تمومش کنم. ازشون خواستم منو شوهر بدن عوضش با چاقو زدنم، پس دلیلی ندارم برا زنده موندن. کمی که چشام به نور مهتابی عادت کرد دور و اطرافمو نگاه انداختم: یه لولهٔ تنفسی بهم وصله و یه دستگاه که ضربان قلبمو نشون میده، یه سرم هم به دستم وصله. بیاختیار دستمو بالا آوردم اما اونقدی سسته که نمیتونم کنترلش کنم، دوباره دستمو بردم بالا و به زحمت اول لوله رو از دماغم جدا کردم. سوزن سرم رو از دست چپم بیرون کشیدم که کمی خون زد بیرون. بدون اهمیت دادن به عواقبش دستمو دراز کردم سمت دستگاه کنار تخت، نمیدونم میخوام چیکارش کنم ولی اونقدر دکمههاشو میزنم تا یه اتفاقی بیفته و مجبور نباشم برگردم خونه. نوک انگشت اشارهام به دکمهٔ سفیدی خورد اما دکمه رو حس نمیکنم، شاید بخاطر دارویی چیزی باشه، حتی نمیدونم چه مدت بیهوش بودم! انگشتمو بدون هیچ حسه لامسهای به دکمه فشار دادم ولی یهو سیم برقی که از دستگاه به پریز وصل بود نظرمو جلب کرد، چرا کلاً از برق نکشمش؟ دستمو انداختم روی سیم و شروع کردم با چپ راست کردنش یواش یواش از پریز درش بیارم چون توان بیرون کشیدن رو نداره انگشتام. تقریباً دوشاخه رو تا نوک در آوردم که یه دست اومد جلو و دوشاخه رو کامل کرد داخل پریز و دستمو گرفت و آروم گذاشت رو تخت! دسته مامانمه، قبل دیدن صورتش مطمئن شدم خودشه، آخه آستینش یه گلدوزی داره که خودم دوختم رو مانتوش. شک دارم صورتش ناراحت باشه، هرچی نباشه من زندم واسه بیآبرو کردنشون. با اکراه صورتشو نگاه کردم، اما جز شرمندگی چیزی نصیبم نشد: چشماش گود افتاده و سرخ شده از اشک، و اونقد خستهاس که مشخصه چند شبه نخوابیده. با دیدن صورت خسته و سرخش بیاختیار زدم زیر گریه و گفتم:
-مامان بزار برم، توروخدا اون دوشاخه رو از پریز بکش، من نمیخوام برگردم خونه.
-اینجوری نگو مامانی، دیگه این حرفو نزن. تو نفس مایی. -آدم نفسشو با چاقو میزنه؟ آدم دخترشو میکُشه اونم فقط چون گفته شوهرم بدین؟ وقتی گفتم «دخترش» اشک از چشمانش سرازیر شد اما هیچی نگفت، هیچ بحثی نکرد باهام. تمام چیزی که گفت: -مامانی الان وقت این بحث نیست فعلاً بهم قول بده خوب شی، بعدش راجبش صحبت میکنیم، باشه؟
با حرکت سرم موافقت کردم ولی میدونم چیکار کنم، بمحض اینکه بخوابه یا بره غذا بخوره یه بلایی سر خودم میارم! اما اون شب مامانم کنار تختم خوابید و نتونستم کاری کنم، در واقع تا روز مرخص شدنم از بیمارستان از کنارم تکون نخورد و نتونستم کاری کنم، واقعاً نگران سلامتیم بود و من اشتباه میکردم. چهار روز بعد با اجازهٔ دکتر مرخص شدم. وقتی بابام دنبال کارای ترخیص و تسویه حساب بیمارستان بود، مامانم یه آب زد صورتش و در حالی که با حوله خشک میکرد صورتشو اومد کنارم نشست، یه دستمو گرفت و با لبخند گفت:
-الان وقتشه
-خب طبیعیه من یازده روز اینجا بودم دیگه خوب شدم.
-ترخیص رو نمیگم، الان وقتشه راجب اون بحث اصلی صحبت کنیم عزیزم.
با بهت و حیرت بهش نگاه کردم و گذاشتم ادامه بده حرفشو، اونم بعد از یه نفس عمیق، ادامه داد:
-مامانی، من زنم میدونم چی میخوای، شاید بابات و داداشت ندونن، اما من میدونم چی میکشی و دلت چه حالیه. باور کن خیلی سخته با درد یه پسر بدنیا بیاری بعد پسرت بهت بگه شوهرم بدین! اما من میدونم حالتو چون بزرگت کردم. پس میخوام بدونی از حالا هر تصمیمی بگیری پشتتم مامانی، کلی با بابات بحث کردم سر این جریان و قرار شد به انتخابت احترام بزاریم، اما فقط چند تا نکته رو باید قبل انتخابت بدونی عزیزم: مامان ما توی کشوری زندگی میکنیم که از زن سواستفاده میشه، بهش ظلم میشه و باید توی محدودیت زندگی کنه، حالا اگه زن شوهر کنه که چه بیشتر زیر فشاره. میدونی شوهر کردن فقط لذت نیست و یه مسئولیت بزرگه مامان، هر وقت شوهرت بخواد باید واسش حاضر شی و بزاری توی هر شرایطی بکنتت و این خیلی سخته (ضربان قلبم رفت بالا از شهوت). روت حساسه شوهرت و نمیزاره هر جایی بری هر چی خواستی بپوشی و با هر کی خواستی بگردی. شرعاً و قانوناً دیگه اختیاری از خودت نداری. همه بهت میگن «خانوم» و حتی فامیلیت هم عوض میشه (وای از شهوت تختو چنگ میزنم و نفسم حبس شده اوف). مامان جدا از بیآبرویی ما، جدا از اینکه پسر بودن تو برای همیشه از دست میدی، عمل دردناک، وظایف سنگین و فشار اجتماعی که روت خواهد بود، همهٔ اینا رو در نظر بگیر و انتخابتو بکن. مامانی، الان من واست لباسای پسرونه آوردم که بپوشی و بیای خونه، از طرفی لباسای دخترونهات رو هم آوردم و تو میتونی یکبار برای همیشه انتخاب کنی پسرمون باشی یا دخترمون، اما هرچی که باشه تو نفس مایی بهت قول میدم ازت حمایت میکنیم. پس بیرون منتظرتم تا با پوشیدن لباس انتخابتو بکنی، ترجیح میدم پسر بیای بیرون، اما اگه انتخابت زن بودن باشه باید از الان بدونی مثل یه زن متأهل باهات برخورد میشه.
صورتمو ماچ کرد و رفت سمت درب اتاق که ازش تشکر کردم:
-مامان ممنونم از حرفات، بت قول میدم انتخاب درستی کنم، مرسی که بم اطمینان دادی، دوست دارم. اونم در حالی که از خوشحالی بال در آورده بود از اتاق رفت بیرون، و من موندم و یه انتخاب دائمی بین چیزی که هستم و چیزی که میتونم باشم! زیاد طول نکشید تا لباسامو بپوشم. من به حرف مامانم گوش کردم و با در نظر گرفتن تمام اون مسائل، انتخابم رو کردم، کمی توی آینه به خودم و لباسام نیگا کردم و بعد از اتاق زدم بیرون. این اولین باری بود که از انتخابم احساس آرامش میکردم، و مامانم هم که چشمش بم خورد اومد و دستمو گرفت تا از بیمارستان بریم خونه؛ در حالی که شال سرمو درست میکردم و کمی تنگیه مانتو سینههامو اذیت میکرد، اما این منم که با وجود زن بودن حمایت مامانم رو دارم و این اوج خوشبختیمه. مدت زیادی طول نکشید تا چند عمل جراحی انجام بدم و توی دو سال دورهٔ درمانم با مهرداد بودم (بدون سکس). بعد از تغییر جنسیت که منو قانونی و شرعی یه دختر کرد، خانواده مهرداد بالاخره به عقدمون رضایت دادن. یه مراسم مخفیانه واسمون گرفتن که جمعاً بیست نفر نمیشد: منو مهرداد، بابا مامانم و داداشم مجید، بابا مامانه مهرداد با احمد و خواهر مهرداد و عاقد و رها دختر داییم به همراه دو نفر که پذیرایی میکردن! یه مراسم غریبانه که انگار یه شخص طاعونزده رو به خاک بسپرن، همینجوری منو با یه لباس عروس، مخفیانه و بدون فیلمبرداری و بزن و بکوب، بدون نقل پاشیدن و بدون حضور فامیلا نشوندن توی ماشین تا بریم ماهعسل. این چیزا واسم مهم نبود، فقط این مهم بود که الان زنه مهردادم و بدون ترس میتونم دستشو بگیرم؛ همینطور که وقتی از ماشین پیاده شدیم دسته شوهرمو گرفتم و به مسئول هتل با لبخند گفتم:
-لطفاً بهترین اتاقتون رو بهمون بدین، یه کیک کاکائویی هم برامون سفارش بدین بیارین اتاقمون، لطفاً هیچکس مزاحم نشه میخوایم راحت باشیم، راستی تا یادم نرفته، یه عکاس حرفهای میتونین واسمون گیر بیارین؟
مسئول هتل هم با خوشحالی گفت:
-بله خانوم چرا که نه؟ خیلی خوشحالیم که برای شروع زندگیتون هتل ما رو منور کردین، بفرمایین این کلید اتاق VIP هست مخصوص زوجهای جوان، خوش باشین.
وصف خوشی اون روز با کلمات مقدور نیست واسم، همه چی عالی بود توی هتل، از کیکی که واسمون آوردن تا عکاسی که صد تا عکس لختی ازمون گرفت، بعدشم که یه غذای مخصوص چینی واسمون آوردن تا روز خوبمون تکمیل بشه.
اما هنوز یه چیز کمه!
هر مراسم عروسی یه مرحلهٔ آخر داره که باید زن و شوهر از عشق همدیگه خیس بشن، لخت و شهوتی و بدون خجالت تنشون رو با هم یکی کنن، مگه نه؟
دست و دهنم کاکائویه هنوز و دارم تا جای ممکن اولین سکس واقعیمون رو به تاخیر میندازم. خیلی ترس دارم، این اولین سکسمه، منظورم از کون نیس بلکه از جلو مثل همهٔ خانوما، چون دکترا واسم راه دخول از جلو هم گذاشتن و منم شنیدم بار اول درد داره! دارم شستن دستامو مثل صحنهٔ آهستهٔ فیلما لفت میدم و امیدوارم معجزهای بشه و مهرداد نخواد امشب دوشیزگیم رو بگیره، توی این فکرم که یهو مهرداد از پشت دستاشو آورد دورم حلقه کرد، با سینههام که حالا دو سایز بزرگتر شدن بازی کرد و گردنمو بوسید و گفت:
-نگران نباش عزیزم، کمی درد داره ولی من راجبش مطالعه کردم، زود تموم میشه، دکترت بهم گفت چیکار کنم شب اول. خواستم بش بگم «امشب نه» اما خیسه عرقم، عرقه شهوت نه گرما، خیس و تشنه، تشنهٔ مهرداد. کاکائو هم روانیم کرده و با تمام وجود دلم میخواد منو ببره رو تخت و آبشو بریزه توی خانومش. فقط نفسمو دادم به نفسش. هیچی نگفتم. لبشو که طعم کاکائو و غذای چینی میده بوسیدم و یه لبخند شیطنتآمیز زدم. گفت:
-چیه؟ چرا میخندی؟
-میشه دوباره انجامش بدم؟ خیلی دلم میخواد آخه.
-چیو عزیزم؟
دوباره لبخند زدم و بردمش جلو تختخواب، در حالی که پشتش طرف تختخواب بود و روش طرف من، بش گفتم:
-اولین بار که منو بوسیدی رو یادته؟ یادته چیکارت کردم؟
-خب تو یهویی…
قبل از اینکه بتونه حرف بزنه محکم هلش دادم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم:
-تو راجب من چی فک کردی ها؟ فک کردی من هرزهام؟ چی باعث شد به خودت اجازه بدی منو ببوسی؟
و باز با صدای بلند خندیدم.
مهرداد هم خندید. واقعاً اولین برخوردمون جالب نبود، من توی پارک هلش داده بودم سمت درخت، اما الان این هل دادن یه ابراز عشقه و اونم میدونه این کارم ینی «منو بکن». جلو تخت زانو زدم و بین پاهاش نشستم. این حس که مهرداد الان صاحبمه دیوونم کرده. با دستم زیپ شلوارشو وا کردم و کشیدم پایین، کیرشو از زیر شورتش در آوردم و واسه اولین بار گذاشتم دهنم: کمی تلخه مزهاش، طعم عرق میده و کلهاش روی زبونم عقب جلو میشه، در کل بدک نی. سعی کردم بیشتر توی دهنم جا بدم کیرشو، یواش یواش بردم دهنم و به زور تا نصفشو جا دادم. وقتی طعم عرقش با آب دهنم یکی شد و بش عادت کردم، دیدم خیلی این کار باحاله و با لذت بیشتری واسش ساک زدم: کیرش زیاد کلفت نیست، به کلفتی هاتداگ و زیادم دراز نی، به درازی یه سوسیس معمولی، اما کلهاش عین قارچ و صدای شلپ شلوپش توی دهنم، تمام اتاق رو ورداشته! عین بستنی قیفی لیسش زدم، اما تموم نمیشه این!!! واییی چه باحاله! حتی به سرم زد بعداً روش کاکائو بمالم ساک بزنم، امممم، با آلوچه هم خوب میشه، یا حتی خامه! اونقد ساک زدم واسش که یهو کیرشو از دهنم درآورد، فک کنم واسه اینکه آبش نیاد. چند ثانیهای نفس عمیق کشید تا آروم شه و بعد اومد جلو و بند سوتینمو وا کرد، خودمم سریع شورتمو در آوردم. هر دو کاملاً لختیم و دیگه باید خودمو آماده کنم واسه پاره شدنه پردهام. دکترم بهمون گفته بود که پاره شدنش با خونریزی همراهه اما نه زیاد، کمی هم میسوزه اما بعدش عادی میشه و هیچ فرقی با کس معمولی نداره، ببینین علم چه ها میکنه!
مهرداد منو بلند کرد یواش گذاشت رو تخت، طوری که شکمم روی تخت بود، اما پاهام از تخت آویزون، تا بتونه راحت پردهام رو جر بده. یه دستشو گذاشت رو کمرم و با دسته دیگش پاهامو وا کرد. سر کیرشو گذاشت رو دهنهٔ کصم و یواش یواش فشار آورد، اما خیلی آروم و با احتیاط. هر بار که فشار میاره کمی پردهام میره داخل و میسوزه ولی پاره نمیشه. بعد از چند بار فشارای آهسته، یهو یه تقهٔ محکم زد که پردهام با یه سوزش دردناک و یه صدای عجیب پاره شد. بدون معطلی از شدت سوزش خواستم پاشم که خودشو انداخت روم و نزاشت پاشم، با دستاش محکم کمرمو گرفت و کیرشو با یه تقهٔ مجدد تا ته کرد تو کصم که سوزشش بیشتر شد. داد زدم سرش:
-مهرداد چیکار میکنی خطرناکه، مگه دکتر نگفت آهسته آهسته؟
-بعداً بهم گفت اینجوری انجامش بدم، تو هم دهنتو ببند الان دیگه زنمی، هر وقت بخوام میتونم بکنمت. تا آخر عمرت باید زیر کیرم باشی فهمیدی؟
اینو گفت و یه تقهٔ محکمه دیگه زد تو کصم. حالا میفهمم مامانم چی میگفت که باید هرچی شوهرم خواست انجام بدم، اما نوکرشم، تا باشه از این کارا، من زنشم هر کاری بخواد بام بکنه نمیگم نه. مایع گرمی یواش یواش از کصم اومد بیرون که فهمیدم خونه. وزنش رومه کامل ولی دیگه تقه نمیزنه، کیرشو کامل گذاشته تو کصم و هیچ کاری نمیکنه. بعد پنج دقیقه گفت:
-هنوز درد داری؟
-کمتر شده عزیزم.
-خب الان وقتشه دیگه، دکتر گفت هر وقت درد کمتر شد میتونیم ادامه بدیم.
از روم بلند شد و کیرشو درآورد. برگشتم دیدم اندازهٔ یه قاشق خون ریخته زیر تخت که رنگش سرخ تیرهاس.
سوزش داره ولی دارم یه لذت جدیدو تجربه میکنم، لذت زن بودن و سکس واقعی رو. محاله درک کنین چه فرقی داره تا اینکه مثل من عمل کنین زن بشین. روی کمر خوابیدم، مهرداد پاهامو وا کرده و داره کیرشو عقب جلو میکنه. دارم میبینم قسمتی از وجوده مهرداد میاد توی وجودم و سوزشی که حالا دیگه نه تنها دردناک نیست بلکه شده عزیزترین حسی که دارم. موهای زائد اطراف کیرش با برخورد به تنم دیوونم میکنه، خیلی مرده، این بم کمک میکنه از زن بودنم نهایت لذتو ببرم. خم شد دستاشو حلقه کرد دور کتفم و خیلی آهسته اما کامل با کیرش تلمبه میزنه روی من. همزمان کلی حرف بش زدم، مثلاً:
-مهرداد بکن، میسوزه، هااااآهههه، میسوزه مهرداد، خیلییییی خوبه هاااااآییییییی، بکن مهرداد، من دیگه خانومتم، کنیزتم، هرچی تو بخوای، عشقم توروخدا فقط جررررم بده.
هیچی نمیگه، ضربان قلبش به شکل وحشتناکی بالاس، نفس نفس میزنه و با حرص و ولعی ناتموم تلمبه میزنه. یه گاز از لبم گرفت که نگاش کردم. اول فک کرد ناراحت شدم، اما من دستمو انداختم دور گردنش و صورتشو آوردم جلو. زبونمو درآوردم و گذاشتم تو دهنش، همینطور که گرمای نفسش رو صورتم حس میکنم، با زبونم آب دهنشو خوردم، هااااآیییییی دیوونم میکنه خوردن آب تلخ دهنش. اینقدر آب دهنشو خوردم که زبونم خشک شد، دهنه اونم همینطور. یه گاز محکم از گردنم گرفت ولی ول نکرد گردنمو، البته زیادم با دندونش فشار نمیاره. همین حالت چند بار محکم کیرشو عقب جلو کرد تو کس خیسم و بعد شل شد و گردنمو رها کرد. اولین سکسمون بینظیر شد، در مقایسه با دو باری که از کون بش دادم قبل عمل خیلــــــــــی بهتر شد. سر تا پام تموم خیسه عرقه و اونم همینطور، دوسش دارم، خیسی عرق شو دوست دارم، بوی مردونهٔ تنش، شل شدنش بعد سکس، آب منیاش که از کصم بیرون میاد الان، موهای ژولیدهشو و بوی نفسش، همه و همه خداست و پرستیدنی. نمیدونم الان من چجوری باید ارضا شم ولی مهرداد بعد چند دقیقه که شل افتاده رو تخت، در حالیکه سرش روی دستمه خوابش برد و نمیخوام اذیتش کنم. صورتمو یواش بردم کنار صورتش و نفساشو بو کشیدم، با انگشتام آروم با موهاش بازی کردم. حسه اینکه یه مرد با بدن داغ توی بغلم خوابیده دیوونم میکنه، حس میکنم یه شیر تو بغلمه، هوففف. دارم موهاشو نوازش میکنم و یه چیزی زیر نور اتاق میدرخشه: حلقهٔ ازدواجم! حلقهای که امروز صبح دستم کرد مهرداد و نشون میده من برای ابد متعلق به اونم، نفسمو بند آورده از خوشی. هیچ لذتی بالاتر از این نیست که حلقهٔ ازدواج دستت باشه و همه بدونن یه خانوم متاهل هستی. اما آیا این خوشی دائمیه؟
ممنون که داستانمو خوندین و متأسفم که بیشتر از پنج قسمت نمیشه نوشت. اگه دوست دارین بدونین بعدش چه مشکلاتی پیش اومد، چجوری طلاق گرفتیم و بعد طلاق چه سکسایی داشتیم در کامنتها بگین.
دوستون دارم تا ابد. (مارتا)
نوشته: مارتا
بنظرم واقعی میومد
امیدوارم از این ب بعد زندگیتون بر وفق مراد دلتون باشه
احتمالا برای اینکه نمی تونستی بوه دار بشی اخرش شد طلاق واقعا تلخه
در هر صورت خوب بود . اما ترنس ها واقعا شرایط پیچیده ای دارن اینم حرفه بگیم فقط تو ایران نگاه ها بهشون بده کشورهای خارجی ام با این مسئله مشکل دارن نگاه جامعه جهانی به گی یا هم جنس بازی و نژادپرستی هیچ وقت تغییر نمیکنه متاسفانه داخل خون انسان هستش و درک درستی ازش نیست
خوب مارتا اینم تموم شد بعد از تقریبا یکسال از انتشار قسمت اول
بعدی هم اگه اینجوریه ننویس یا میخوای بنویسی بنویس فقط بیا تل همشو اول برام تعریف کن بعد 😂😂😂
مارتا جون عمل تغییر جنسیت دو نوع یکی پوستی هستش که از آلت خودت کس درست میکنند که اون اندازه اش کوچیکه یکی هم از روده تا جایی که میدونم ولی عمل تو نمیدونم کدومش، در هر صورت اگه افتخار آشنایی بدی خوشحال میشم
نمیدونم مثلا اگه بچه من بودی چطوری باهات برخورد میکردم،بیشتر عمرم اروپا آمریکا زندگی کردم، با ترنس هم رابطه داشتم،اما واقعا نمیدونم چکار میکردم،درک این موضوع واسه یه پدر مادر خیلی سخته . شاید نباید ازدواج کرد،منظورم در شکل متعارف اونه.
زندگیت چطوره مارتا؟راضی هستی؟چند سالته؟آیا توام مثل من فکر میکنی که زندگی واقعا یک موهبت بی نظیره؟
قسمتهای دیگه ش تو پروفایلت نبود،
این سرگذشت واقعی خودته دیگه،نه؟
قشنگ بود عزیزم.اما اخرداستان حرف از جدایی زدی کمی زدحال زد کاش جدانشده بودین وخوب وخوش زندگی میکردین
سلام تیزی جونم. طلاق والا من ندیدم بعدشم میومد منو میکرد تا اینکه واسش زن گرفتن. الان خیلی کم میادش.
ممنون thogrom عزیز. طلاق که الکی بود فقط اسمی جدا شدیم. نکران نباش چند شب پیش اومد جوری کردم که پایه تخت شکست خخخخ
بوس بوس مارتا
ممنون پیام عزبز. خب من خلاصه کردم. خیلی روم فشار آوردن. هیچی اندازه زن بودن الان باعث خوشحالیم نیس. رابطمون هم بد نیس هرازگاهی میاد نیاز جنسیمو تامین میکنه. شکر. بهتر از هیچیه.
خیلی خوشحالم که با ترنس رابطه داشتید خیلی خوشحال کنندس واسه فرهتگ ما که تبعیض قائل نشین شما آقایون.
نه من اصلا دلم نمیخاد زنده باشم جقیقتش ترجیح میدم بمیرم. اما جراتشو ندارم.
اگه پدرم بودین و واقعا میدیدین از بچگی روحم دختره موافقت میکردین. فقط توروخدا اگه یه روز بچه تون این جوری شد توروخدا بهش سخت نگیرین حمایتش کنین بزارین خوش باشه با روحش. فرقی نداره. برخی دخترا هم پسر میشن. فقط بزارین خودش باشه اونوقت می بینین عشق واقعی چیه.
من الان تنهام خانوادم باهام کات کردن چون عکسای عروسیمو نشون فامیلا دادم.
کلا خونشون رو عوض کردن از خجالت خخخخخ
بوس بوس مارتا
ممنون رضا جون نمی تونم بگم ببخشید خجالت میکشم ولی عییی در حدی که حس کنی زنی واست میسازن دیکه خخخخ
بوس بوس مارتا
سلامـsexiroos جونمـ ممنون. باشه تلگرامتو بده داستان بعدیو میفرستم واست. فقط خاهشا نخای منو بکنی من شوهرمو دارم هرچند طلاق گرفتیم. خخخ بفرست پیویم تلگرامتو. خب این داستان تخیلی نبود واسه همین زیاد جذاب نشد قول میدم داستان بعدیم خوشحالتون کنه و شورتتون خیس بشه خخخخ
با بوسه های ابدی مارتا
اون دوستی هم که گفتین داستان یک سال طول کشید باید بگم من توی شرایط روحی بدی بودم. حتی غذا هم نمی خوردم.اما داستان بعدی رو یکجا میفرستم. ولی واقعا داستانمو کم لایک کردین. باید انگیزه بدین واسه نوشتن خب.
مارتا خانم عزیزم درمتن داستان نگفتی که طلاق گرفتین بعدازاتمام متن یه توضیحات تکمیلی دادی اونجا حرف ازچجوری طلاق گرفتنت زده بودی.ولی درکل بازم جای شکرش باقیه چون درواقع هنوزم همسرته اما ازدواج مجدد کرده وشده دوزنه وکمترپیشت میاد.
انشاءالله که ازهرنظر توی زندگیت اتفاقای خوب رقم بخوره وشاد ودرارامش باشی دوست من.
ممنون تیزی جونمـ خب اگه دوستان بخان داستان طلاقمون رو هم می نویسم و سکسای بعدش حتی به من تجاوزم شد یبار. ولیکن گویا خوششون نیومده دیگه. اوف کاش همشهری بودیم شبایی که مهرداد نیست کصمو میدادم جر بدی عزیزم. با تیزیت پارم میکردی. خخخخ
بوس بوس مارتا
مارتا جان عزیز.کل ۵ قسمت داستانتو خوندم.
فوق العاده بود.تخیلمو برای داستانت گذاشتم و تک تک لحظاتشو دیدم و احساس کردم.
خوشحالم که حس خوبی داری و لذت میبری.فقط تنها چیزی که میتونم بگم به عنوان خواننده داستانت ، ازت حمایت میکنم و دنبال کننده داستان های بعدیتم هستم.امیدوارم لذت ها و لحظات خوشی رو تجربه کنی و بهترین ها رو برات آرزو دارم
خب خب داستان منم تموم شد دوستان. در حال حاضر دارم روی یه داستان سکسیه تاریخی کار میکنم. ممنون که داستانو خوندین و نظر میدین.
بوس بوس مارتا