رویایی که رنگ واقعیت گرفت ((۱)

1402/12/26

سلام به همگی دوستان ،کامران هستم ۲۵سال از شیراز سعی میکنم مشابه اتفاق افتاده بنویسم .
خانواده ما ۶نفر ک احسان برادر بزرگتر و دو خواهر و آخری هم خودمم و تعمیرات موبایل دارم و تایم کاری خاسی ندارم و هرزگاهی میرم خونه و بیشتر اوقات رویا زن احسان پیش مادرم هست و دختر دو سالش میاره پایین پیش مادر ک از تنهایی در بیاد ،احسان هم شاغل یه شرکت هست که به صورت شیفت کار میکنه گردشی دو روز عوض میشه و منم سرم تو زندگی خودم هست همش ولی ناگفته نماند هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم از فکر رویا بیام بیرون (رویا یه زن ۳۱ساله ،بنا به گفته خودش قدش ۱۷۵ و وزنش ۶۹ ، موهای مشکی و بدن سفید سفید )
برج دو سال ۱۴۰۰بود ک احسان ب اسرار دوسش قرار شد دو روز آخر هفته برن یاسوج ویلا همکارش و ازم خاست ک منم برم و ب اتفاق مادر رفتیم یه خونه باغ زیبا بود با هوای بسیار عالی و منظره چشم گیر .اسباب و وسایل از ماشین بردیم داخل و دم دمای شب بود و شام خوردیم و من سریع خوابیدم و وسطای شب بیدار شدم و دیدم فقط مادر اینجاست و نگاه کردم و گفتم حتما اونا رفتن اتاق بالا و برگشتم خابیدم و با صدای مادر پاشدم نگاه کردم ساعت هفت صب بود صبحونه خوردم دلم نیومد سری به طبیعت نزنم هنوز در حیاط باز نکرده بودم با صدای مادر برگشتم که گفت برو بیدارشون کن بیان پایین گفتم بزار بخوابند خسته هستند لابد ک گفت خودم زانوهام درد میکنه احسان رفته یکم وسیله بخره بیاره و منم بدون معطلی رفتم و چند باری یواش در زدم و صدا زدم رویا رویا ولی جوابی نشنیدم در باز کردم رفتم داخل انگار یسالی میشد ک نخابیده بود و صداش کردم چشماش باز کرد و فقط ساق پاهاش و دستاش از پتو بیرون بود و دستش برد زیر پتو سوتینش درست کرد و بلند شد گف پ بقیه کجان با خنده گفتم برگشتن شیراز یهو ابروهاش داد بالا با تعجب گف جدییییی ،زدم زیر خنده و نگام ب بدن سفیدش بود و سینه های ۷۵ک معلوم بود حسابی دیشب احسان خورده بودشون دیشب شرت مردونه کرمی انداخته بود پایین تخت ک گمونم متوجه نبود رویا اصن و نگاه کردم چندتا لکه سرخ رو گردنش بود گفتم رویاااا چرا گردنت دونه قرمز زده و آینه رو میز دادم ببینه با یه صدای شهوتی گفت از دست این بشرررر و پتو زد کنار یه شرتک تا بالا زانو سبز مخملی پاش بود و کنار تخت ایستاد پشت ب من و منم قفل ب باسن سکسی و پاهای سفید و تپلش بودم و موهاش با کش مو بست و رو کرد ب من و گفت خوبی کامران ،سرم ب نشونه تایید تکون دادم ماما پایین اینجوری نیای یموقع و گفت جدی پایین هست یا مسخره بازی در نیار و رفت بره سمت در دستم بردم و بازوی نرمش گرفتم و گفتم بابا جدی گفتم و برگشت و از کیفش یه دامن بلند برداشت و پوشید گفت الان چطوره اجاره هست برم بیرون و یواش زد تو گوشم و دوید بیرون منم فرشته رو بقل کردم و خابالود بردمش پایین و نفهمیدم چطور این دو روز گذشت و همش ب فکر رویا بودم و با خودم میگفتم یعنی میشه یبار مال منم بشه و از این قضیه ب بعد انگار رویا خیلی بیشتر بهم نزدیک میشد و مواقعی ک از کنارم رد میشد عمدا یه تماس بدنی با من داشت و دل ب دریا زدم گفتم بزار منم ببینم میتونم لمسش کنم و همیشه موقع ناهار میومد پیش ماما زمانی ک احسان نبود ،منم طبق روال چرخه کاری احسان و در نبودش یکم ظهر زودتر میرفتم خونه و با دوتا خواهرم ک ازدواج کردن خیلی صمیمی بود برعکس بقیه مردم و لباس تقریبا گشاد و پوشیده میپوشید همش و منم از این موضوع خوشحال نبودم ،همش بخاطر مامان بود ک مث پدر خدا بیامرز هنوز دنبال افکار قدیمی بودند و کاریش نمیشد کرد ،تقریبا چند ماهی از این قضیه گذشت قشنگ خود رویا فهمیده بود منم تو کفش هستم و ولی میترسید پا پیش بزاره درست مث من تا مراسم عروسی دختر عموش بود و همگی رفتیم و احسان معذرت خواهی کرد و گفت شیفت کاریم هست و نمیتونم بیام و منم دلم نمیخاست برم واقعیت دیگه مجبور بودم و با مادر منتظر رویا بودیم ک خانوم با یه ماکسی جذب و بلند و مشکی اومد و یه مانتو روش بود ک دگمه هاش کامل باز بود و چاک سینه هاش قشنگ معلوم بود و با عجله دگمه هاش بست و سوار شدیم ک بریم داخل راه همش میگفت موهام قشنگ رنگ نکرده با نگاه ب ن از آینه نظرم میخواست منم با سر تایید میکردم ،خلاصه رسیدیم تالار ساعت هفت غروب بود و تقریبا شلوغ و با احوال پرسی گرم رفتم داخل و یه گوشه نشستم و میز کناری مشروب تعارف کردن و چندتا پیک زدم سرم گرم شد برگشتم سر میز خودم نگاهی ب گوشی انداختم تماس بی پاسخ از رویا و سریع زنگش زدم با صدای خاننده متوجه نشدم اصن و قطع کرد و پیام فرستاد سلام میتونی بری خونه یه سینه ریز دارم بیاری واسم و نوشتم مگه با هم بریم و من نمیدونم چیه و کجاست .چند دقیقه پیامی نداد و منتظر پیامش بودم ک نوشت بیا دم تالار دو دقیقه دیگه و سریع زدم بیرون خودم رسوندم دم ورودی زنونه و سوارش کردم و راه افتادیم ،پرسیدم پ مادر نگفتی بیاد با مشت زد رو رون پام گفت حوصله غر غر. اونو نداشتم دیگه و یکم صحبت کردیم و ب شوخی گفتم دس کمی از عروس نداریااا سریع حرفم قطع کرد گفت گرفتار احسان شدم دیگه وشروع کرد از خودش تعریف کردن و جلو یه مغازه زدم کنار پرسیدم بستنی میخرم چیزی نمیخای یکم زل زد تو چشمام و گف آب بخر واسم و سریع برگشتم و مشغول خوردن بستنی بودم گفتم آب یخه بخور جیگرت حال بیاد و با مشت زد رو کیر نیمه شقم و یواش گفت پایینم آب میخاد و تا اینو شنیدم کیر ۱۸سانتیم شق شق شد و قشنگ از زیر شلوار مشخص بود و رویا سرش تو گوشی بود و گفت ماشین بیار داخل پارکینگ پیاده بشم و مشروب کامل مستم کرده بود و پشت سر رویا و نگاهم ب لمبرای باسنش بود در خونشون باز کرد و رفتیم داخل نشستم رو مبل تکی رویا با یه تاپ و شرتک رفت سمت آشپزخونه و یه لیوان آبلیمو داد دستم گفت کمتر میخوردی و رفت سمت اتاقش دوباره و خاسم پشت سرش برم ک ب خودم اومدم و نرفتم کراوات باز کردم لم دادم رو مبل با صدای رویا ب خودم اومدم گفت خوبی کامران لپم بوسید منم لپش بوس کردم گفت ن انگاری چیزیت شده و دستم گرفت و بلندم کرد سمت اتاقش رفتیم دراز کشیدم رو تخت و پشت ب من داشت از کشو طلا در میاورد و یه سینه ریز داد دستم و گفت میبندیش واسم و پاشدم و ایستادم پشت سرش گرمای تنش حس میکردم قشنگ ،ب خودم اومدم دیدم رویااا داره با دست تاکیید میکنه همین یباره و خوابید تو بقلم رو تخت …

نوشته: کامران


👍 11
👎 8
16801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

975374
2024-03-17 00:25:31 +0330 +0330

بقیش چی پس؟ سکسی شد تموم شد؟ عجب

0 ❤️

975380
2024-03-17 00:42:14 +0330 +0330

بکن نوش جون

0 ❤️

975424
2024-03-17 03:13:15 +0330 +0330

چرا يه جور نوشتي انگار تا الان رايگان بود از اين به بعد پوليه 😂

2 ❤️

975494
2024-03-17 12:43:10 +0330 +0330

بابا تو اصغر فرهادی با پایان باز بی خیال

0 ❤️

975690
2024-03-18 22:25:26 +0330 +0330

تراوشات ذهنی یک ملجوق

0 ❤️