رویای زیبای من (۲)

1402/03/30

...قسمت قبل

قسمت دوم: لغزش

هانیه بعد از شروع رابطهٔ من و ریحانه رفتارشو تغییر داده بود. کمتر شوخی و بگو و بخند میکرد و از هر ده بار شاید بیشتر از دو بار موقع سیگار کشیدن همراهیم نمیکرد. سعی میکرد حداقل در حضور ریحانه رعایت کنه و حساسیت ریحانه رو برانگیخته نکنه. طبیعی هم بود، با هم دوست بودن و درست نبود بخواد جوری رفتار کنه که روی رابطه‌شون اثر منفی بذاره.
روزها گذشت و دوباره چهارشنبه‌ای رسید که فرداش باید می رفتیم دانشگاه. ریحانه مریض بود و نمیتونست بیاد، ندا هم برنامه‌ای براش پیش اومده بود و تصمیم داشت تهران بمونه. میموندیم من و هانیه. سعی کردم از زیر زبون ریحانه بکشم ببینم ته دلش مشکلی با دوتایی رفتن من و هانیه داره یا نه؟ اگر من و ندا بودیم، مطمئن بودم که مشکلی نداره. اما با توجه به اینکه هانیه خیلی شیطون بود و منم معمولا دل‌به‌دلش میدادم گفتم شاید ریحانه راضی نباشه با هم بریم. ریحانه مشکلی با این قضیه نداشت! به هانیه زنگ زدم، گفتم «من به احتمال زیاد امشب برم شمال، نمیدونم اگر امشب تهران باشم فردا صبح میتونم زود بیدار شم یا نه؟ واسه همین امشب حول‌وحوش ۷-۸ راه میفتم. تو برنامه‌ت چیه؟ میای باهام؟» خیلی خودشو مشتاق نشون نداد واسه دوتایی رفتن ولی در نهایت گفت «اوکی، منم همون ساعت‌ها آماده میشم که بریم» اینجور وقت‌ها به خانواده‌هاشون میگفتن اون دوتا دختر دیگه هم هستن و شب هم میرن خانهٔ معلم تا خانواده‌هاشون مخالفتی نکنن. البته هانیه و خانواده‌ش راحتتر از این حرفا بودن و خانواده‌ش میدونستن هانیه و دوستاش با یکی از همکلاسی‌های پسرشون میرن و میان. ساعت 6:45 از خونه راه افتادم و 7 سر خیابون هانیه رو سوار کردم. با یه کورس ماشین خودشو رسونده بود سر خیابون که دیگه من نرم سر کوچه‌شون و ماشینم گاو پیشونی سفید نشه. راه افتادیم. شده بود همون هانیهٔ سابق با همون شیطنت‌ها و شوخی‌ها. راستش یه خورده شک کرده بودم که نکنه با ریحانه همدستی کردن که منو امتحان کنن، اما کم‌کم با رفتارایی که میکرد دیدم بعیده کاراش حاصل نقشه با ریحانه باشه. از اتوبان که وارد جاده چالوس شدیم، همون اول نگه‌داشتم تا واسه مسیرمون خوراکی و سیگار بگیرم. سیگار داشتم اما آخرای بسته بود و میخواستم توی راه لنگ نمونم. دوتا هایپ، دوتا چی‌توز حلقه‌ای و تخمه خریدم با ۴تا آب معدنی کوچک. سیگارمو روشن کردم و مشغول کشیدن شدم. ۲تا پک که زدم هانیه خودشو لوس کرد و با اخم و بچگونه گفت «تعارفم نمیکنی؟» گفتم «جدیدا خیلی کم میکشیدی، دیگه تعارف نکردم» بسته سیگارو گرفتم سمتش.
+بفرمایید.
-روشن میکنی برام؟
+من روشن کنم؟ دهنی میشه‌ها!
-اشکال نداره.
+آخه اون‌دفعه…
-اون‌دفعه اون‌دفعه بود، الان این‌دفعه‌س!
+خیلییَم منطقی! قانع شدم!
سیگارو براش روشن کردم، یه پک زد و گفت «سیگارامون عوض؟» گفتم «خوبی؟» گفت «آره، عوض؟» گفتم «من که شک دارم. عوض» سیگارمو دادم بهش و سیگارشو گرفتم، رژ لبش کون سیگارو صورتی کرده بود.
+قبلا رژ نمیزدی؟
-چطور؟
+آخه کون سیگارت رنگی نمیشد، الان صورتیه.
-چرا، میزدم، مواظب بودم رژم پاک نشه تا نخوام دوباره بزنم.
+منطقیه، قبلا مستقیم میرفتیم دانشگاه، الان برسیم باید بخوابی تا صبح. راستی خانه‌معلم اوکیه؟
-تماس نگرفتم، ولی باید اوکی باشه، معمولاً خالیه این وقت سال.
+آخ که چه حالی میده خالی نباشه.
-اونوقت شب می‌خوابم تو ماشین تو.
+چی از این بهتر؟
-تو هم باید چادر بزنی بیرون بخوابی!
چند لحظه سکوت حاکم شد بینمون.
-کامی، تو چرا منو هانی صدا نمیکنی؟ ریحان و ندا همیشه هانی صدام میکنن، اما تو نه.
+خب هانی یعنی عسل. عسلو چیکار میکنن؟
-میمالن به نون.
+بعدش؟
-میخورن.
+آفرین، به همین دلیل.
-آها، اگه بهم بگی هانی بعدش میخوریم.
+آره، وگرنه فلسفه ی خلقت عسل میره زیر سوال!
حرفی نزد و فقط لبخند زد.
+دوباره لاک مشکی زدی بعد مدت‌ها!
-خیلی حواست جَمعه‌ها، پسرا معمولاً اینقدر دقت نمیکنن.
+مگه نمیدونستی من پسر نیستم؟ دخترم. میخوای لباسمو بزنم بالا ببینی؟
-خیلی بیشعوری کامران.
هر دو مون بلند خندیدیم. گفت «آخرین باری که لاک مشکی زدم همون دفعه اولی بود که با هم میرفتیم دانشگاه. یادته؟» گفتم «آره، برات یه تیکه از آهنگ آرمینو خوندم و رفتی تو فکر» گفت «آره، گفتی چه دوس‌پسر خوبی، چه آرامشی داری…» گفتم «چرا رفتی تو فکر؟ دوس‌پسرت خوب نیست یا آرامش نداشتی؟ راستی، دوس‌پسر داری؟ این مدته هیچی راجع‌به این موضوع نگفتی. توی حرفاتون با ریحان و ندا راجع‌به سایز چیز ملت هم حرف میزنید، منظورم سایز لباسشونه، اما راجع‌به دوس‌پسر تو چیزی نشنیدم تا حالا» گفت «ای بابا، دست رو دلم نذار که خونه» گفتم «چرا؟ چیزی شده؟» گفت «نه، چیز خاصی نیست،گفتنی نیست اصلا» گفتم «میتونی به من اعتماد کنی»
-دو سال پیش با یه پسری دوست شدم. توی یه آموزشگاه موسیقی تدریس می کردم، شاگردم بود. بعد از یه مدت بهم پیشنهاد آشنایی داد. به نظر با شخصیت بود و اینکه اهل موسیقی بود هم مزید بر علت شد که درخواستشو قبول کنم.
+خب… بقیه‌ش…
-موضوع خاصی نیست آخه. اوایل خوب بود. بهم محبت میکرد و منم خرِ محبتاش شدم. بعد یه مدت شروع کرد به گیر دادن و اذیت کردن. میگفت خوشم نمیاد با پسرا بگو و بخند کنی، چرا پیش پسرای عموهات و خاله‌هات و … روسری سرت نمیکنی؟ میگفتم بابا جان، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، مثل خواهر و برادریم و ضمناً منم اصلا به این مسائل محرم و نامحرم اعتقادی ندارم. ولی تو مغزش نمی رفت. ناخواسته یه سری رفتارام تغییر کرده بود، کمتر بگو و بخند میکردم و رفته بودم توی لاک خودم. اونم راضی بود از این قضیه و با دمش گردو میشکوند که منو داره سر به راه میکنه.
+چرا کات نمیکردی باهاش؟
-نمیشد. البته الان که فکر میکنم میبینم خریت خودم بود که کات نکرده بودم باهاش.
+چرا نمیشد؟ سکس داشتین باهم؟
-نه، ازم خواسته بود، اما چون از شخصیتش می ترسیدم نذاشتم.
+پس چرا کات نمیکردی؟
-چندتا عکس داشتم دستش. خیلی عکسای خاصی نبودنا، فقط لباسام یه خورده باز بودن، کمی بیشتر از یه خورده. البته اون بیچاره هیچوقت ژست تهدید و … نگرفت، ولی فکر میکردم اگه بگم کات کنیم ممکنه بخواد تهدید کنه و به خواسته‌ش برسه.
+خب، جالب شد. چیکار کردی بالاخره؟
-یه بار رفته بودیم بیرون، گوشیش پیشم بود، رفتم تو گالریش عکسارو پاک کردم، بعدشم رفتم توی تلگرامش و از توی چتمونم پاکش کردم که دیگه نتونه دانلودش کنه. انقدر خنگ بود که اصلا نفهمیده بود پاکشون کردم.
+بعد کات کردی؟
-نه، اما سعی میکردم کم‌کم بهش بفهمونم که باید کات کنیم. چند ماه پیش که دیده بود تو میای دنبالم، گیر داده بود که این پسره کیه؟ چون اینو دیدی میخوای کات کنی؟
+منو دیده بود؟ یا خدا، خطرناک نباشه پسره؟
-نه، چرت‌وپرت زیاد میگفت. یکی دوبار هم ظاهراً تعقیبمون کرده بود و دیده بود ندا و ریحانم سوار شدن یه کمی خیالش راحت شده بود که خطری از جانب تو تهدیدش نمیکنه. فکر کن، ساعت ۴ صبح افتاده دنبالمون ببینه کجا داریم میریم.
+جان هانیه من از این یارو میترسم، شر به پا نکنه؟
-نه بابا، یه ماهه کات کردم باهاش. دیگه دیوونه‌م کرده بود. میگفت تو با کامران ریختین رو هم. منم دیگه هرچی بدوبیراه بلد بودم بهش دادم و گفتم دیگه باهات کاری ندارم، تو هم فکر کن اصلا هانیه‌ای وجود نداشته. از اون به بعدم دیگه خبری نداریم از هم.
+خب خداروشکر، گفتم نکنه آش نخورده و دهن سوخته بشم و دوس‌پسر غیرتیت بلا ملایی سرم بیاره.
-نه بابا، مال این حرفا نبود.
دستشو گذاشت رو دستم که روی دنده بود. گفت «کامی این حرفا رو من به ندا و ریحانم نگفتما. بین خودمون بمونه» گفتم «مگه میشه نگفته باشین به هم؟ باورم نمیشه» گفت «اگه گفته بودم که ریحانه با جزییات برات تعریف کرده بود، مثل همون ماچت از موهاش رو تخت باربد» یه لحظه حس بدی بهم دست داد که اینجوری راجع‌به ریحان حرف زده بود. حس کردم داره از هر فرصتی استفاده میکنه که ریحانو بد جلوه بده یا حداقل جوری که خودش دوست داره توی ذهن من بسازتش. گفتم «اوکی، خیالت از جانب من راحت باشه ولی تو هم انقدر زیراب ریحانو نزن پیش من» چون میخواستم دنده عوض کنم دستشو از روی دستم برداشت.
همیشه از کنار سد که رد میشدیم معمولاً حواسم به این بود که وقتی رسیدم به جاهایی که آب پشت سد معلومه نگاهم به سد باشه و از تماشاش لذت ببرم. واسه همین معمولاً سرعتم کمتر از حد معمول بود و اگر ماشینی پشت سرم بود با بوق و چراغ معترض میشد که سریعتر حرکت کنم. توی اون تاریکی سد مشخص نبود، اما خنکی هوا باعث شد سرعتمو کمتر کنم تا از هوای خنک اون محدوده لذت ببریم. یه سمند پشت سرم بود. دو نفر توش نشسته بودن. توی نور چراغ ماشین هایی که از روبرو میومدن و برای چند لحظه توی سمند و روشن میکردن مشخص بود که دوتا پسر جوون هستن. سمنده چراغ میداد و منم سعی کردم تا جایی که میشه بگیرم سمت راست تا بتونه سبقت بگیره و بره. ولی یارو همچنان پشت سرم میومد و چراغ میداد. آسارا رو رد کردیم. سمنده از پشت چسبونده بود و بوق و چراغ میداد. کلافه شده بودم. هانیه گفت «چشه این حیوون؟» گفتم «نمیدونم، چند دقیقه‌س افتاده پشت سرمون و هرچی راه میدم نمیکشه بیرون» برگشت و پشت سرمونو نگاه کرد. با ترس و وحشت رو کرد بهم، مثل گچ سفید شده بود. تا قیافه‌شو دیدم استرس گرفتم. گفت «بدبخت شدم! فکر کنم حمیده!» حدس زدم داداشش باشه که اینجوری ترسیده، واسه همین در اوج کلافگی کرمم گرفت و گفتم «حمید دیگه کدوم خارکسده‌ایه؟» چشماش گرد شد ولی سعی کرد خودشو عادی جلوه بده. گفت «دوس‌پسر سابقم» گفتم «پس شدیم آش نخورده و کون پاره شده» و عصبی خندیدم. با خودم گفتم اگه دعوا بشه از پسشون بر میام و پامو رو گاز فشار دادم. حمیدم که دیده بود ما متوجه شدیم دارن تعقیبمون میکنه جَری شده بود و تمام سعیشو میکرد که متوقفمون کنه. گفتم «تو که گفتی بی خیالت شده» گفت «یه ماهی میشه که از هم بی‌خبریم».
توی یه فرصت مناسب و در خلوتی لاین مخالف، حمید خودشو رسوند کنار ماشینم، همینطور که داشت میومد جلو، یه نره خر گولاخ از شیشه ماشین سرشو آورد بیرون و گفت بزن کنار. یه قمه هم گرفته بود دستش اما از ماشین بیرون نیاورده بود. هانیه از ترسش زد زیر گریه. منم حسابی ترسیدم و فهمیدم که با وجود این قمه حریفشون نمیشم. حمید ازم زد جلو و کم‌کم به سمت راست متمایل شد و مجبورم کرد وارد شانه خاکی مسیر بشم و بزنم روی ترمز. هر دوشون سریع از ماشین پیاده شدن. حمید جلوی ماشین وایساد و «جاکش‌قمه‌به‌دست» اومد سراغ من. در ماشینو باز کرد و گفت بیا پایین.
+تو کی هستی؟ با کی کار داری؟ اشتباه گرفتی.
-اونش به تو ربطی نداره. گمشو پایین. معلوم میشه چیکارت داریم.
+تا نگی کی هستی و چیکار داری پیاده نمیشم.
جمله‌م تموم نشده بود که دست انداخت یقه‌مو گرفت و کشید بیرون. هانیه جیغ میزد. جاکش‌قمه‌به‌دست بهش گفت «خفه‌خون بگیر جنده»
منو کشون‌کشون برد و وایسوند جلوی حمید.
-دیوث با ناموس مردم چیکار داری؟
+چرا چرت و پرت میگی؟ ناموس مردم کیه دیگه؟
-نمیدونی هانیه دوست‌دختر منه؟
+ناموسته که این قلچماق بهش میگه جنده؟
-گوه خوریش به تو نیومده.
+خودت داری میگی دوست‌دختر، دوس‌دختر از کی تا حالا شده ناموس؟ در ضمن، من تا همین الان که افتاده بودین دنبالمون نمیدونستم هانیه دوس‌پسر داشته. تازه فهمیدم که یه ماهه کات کردین باهم.
-زر مفت نزن چاقال. چند ماهه می بری و میاریش، نمیدونستی دوس‌پسر داره؟
+گفتم که، امروز فهمیدم دوس‌پسر «داشته تا یه ماه پیش»
به جاکش‌قمه‌به‌دست اشاره کرد و اونم یدونه با مشت زد پشت سرم. درد پیچید تو سر و گردنم. هانیه تو ماشین نشسته بود وگریه میکرد. درو باز کرد که پیاده بشه، جاکش‌قمه‌به‌دست دوید به طرفشو گفت «بتمرگ تو ماشین لاشی. یه بار دیگه پیاده شی کس و کونتونو باهم یکی میکنم» و برگشت پیش ما. هانیه هم نشست تو ماشین. زل زده بود به من و گریه میکرد.
+من خودم دوس‌دختر دارم، با دوس‌دختر سابق تو هم کاری ندارم، هانیه همکلاسیمه، این که یه ماه پیش کات کرده باهات هم به من هیچ ارتباطی نداره.
-یه بار دیگه بگی «سابق» و «کات کرده» میدمت دست عرفان، اون موقع دیگه خانواده‌ت باید بگردن دنبال جنازه‌ت.
قشنگ مشخص بود حمید خودش تخم این لات‌بازیا رو نداره و تمام پشت‌گرمی و شهامتش به عرفان حرومزاده بود. با خودم گفتم «اگه جون سالم از دست این حرومزاده‌ها به در ببرم، حمید و گیر میارم و کونش میذارم» ولی عرفان دیوث قشنگ کله‌شق و روانی بود و خیلی بوی خطر میداد. باید یه جوری خودمونو نجات میدادم از دستشون.
حماقت کردم و گوشیمو درآوردم، رفتم توی گالری، یه عکس دونفره از خودم و ریحانو به حمید نشون دادم. گفتم «من دوس‌دختر دارم با دختر دیگه‌ای هم ارتباط ندارم. هانیه همکلاسیمه و داریم میریم دانشگاه. همیشه بچه‌های دیگه هم بودن همراهمون، امروز از شانس تخمیمون فقط ما دوتا بودیم که گیر تو افتادیم» عرفان گوشیو از دستم قاپید. عکسارو پس‌وپیش کرد، یه عکس بود که ریحانه رو بغل کرده بودم، گرفتش به سمت حمید و گفت «هه، اینا رو ببین»، دوباره عکسارو پس‌وپیش کرد، یه عکس بود که داشتیم لب میگرفتیم از هم. گفت «جوووون، چه لبی میگیرن از هم» و گوشی رو چرخوند به سمت حمید. حمید عکسو که دید گفت «عه، پس بُکُن ریحانه‌ای» گفتم «خفه شو حیوون». همین که جمله‌م تموم شد عرفان با همون دستی که قمه رو گرفته بود توی مشتش، کوبید توی دهنم. برخورد دسته قمه با دهنمو حس کردم و پرت شدم عقب. مزه خون پر شد تو دهنم و احساس کردم دندونم شکسته. سریع دست کشیدم رو دندونام و دیدم سر جاشونن و لپم از داخل پاره شده. نمیدونم چند تا ماشین از کنارمون رد شده بودن، ولی همه‌شون بی‌تفاوت از اتفاقی که داشت کنار جاده می فتاد از کنارمون میگذشتن. یه چراغ گردون انتهای جاده از سمت تهران مشخص شد. گفتم لابد اینایی که رد شدن به پلیس خبر دادن. عرفان و حمید تا چراغو دیدن فلنگو بستن و پیچیدن به سمت تهران. ده‌بیست متر که دور شدن عرفان گوشیمو از پنجره ماشین پرت کرد کنار جاده و داد زد «زیدت خوب کُسیه». چند ثانیه بعد هم بدون دردسر از کنار ماشین پلیس رد شدن. هانیه سریع از ماشین پیاده شد و اومد پیشم، با گریه بغلم کرد، از ترس داشت میلرزید. گفتم پاشو زود بریم تو ماشین، پلیسه برسه بهمون دردسر میشه. رفتم سمت ماشین، هانیه رفت اونور جاده که گوشیمو بیاره. ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی هم بی‌تفاوت از کنارمون رد شد، ولی حداقل خوبیش این بود که از دست اون حروم‌زاده‌ها نجاتمون داده بود. ، هانیه گوشیمو آورد و نشست توی ماشین. چندتا دستمال کاغذی رو با آب معدنی خیس کرد و کشید روی خون‌های اطراف دهنم. پیاده شد و اومد در سمت منو باز کرد. سرمو کشید به سمت بیرون و از بطری آب ریخت توی دستش و همینطور که قربون‌صدقه‌م میرفت سعی کرد صورتمو بشوره. برخورد دستاش با صورتم حتی توی اون شرایط هم برام خوشایند بود. گردوخاک و خون‌های صورتمو که تمیز کرد دوباره دستمال خیس کرد و اومد سراغ لب‌ها و دهنم. دوست داشتم کاراشو. دستمال کاغذی خیس چسبید به لبم. صورتمو با یه دستش گرفت و با انگشت‌های دست دیگه‌ش مشغول جدا کردن تیکه‌های دستمال کاغذی شد. بعد دهنمو باز کرد و پارگی لپمو چک کرد. خیلی وضعیتش حاد نبود و تقریبا خونریزیش قطع شده بود. بطری رو گرفت به طرف دهنم و کمی آب ریخت و گفت «توی دهنت بچرخون و خالیش کن» آبو که خالی کردم گفتم «حسابی دهنی شدیااااا». گفت «فدای سرت دورت بگردم»
سر و وضعمون خاکی شده بود. رفتم از تو صندوق ساکمو آوردم گذاشتم روی صندلی شاگرد. هانیه نشسته بود پشت فرمون و رفته بود تو فکر. درهای سمت شاگردو باز کردم و وایسادم بینشون تا لباس عوض کنم.
+یادت نره آدرس اون مادر جنده رو بهم بدیا.
-میخوای چیکار؟
+میخوام مادرشو بگام.
-ول کن کامران، اون از این رفیقای لاشی زیاد داره، هر بلایی هم سرش بیاری ممکنه با رفیقاش بیان سراغت.
+امشب نامردی حمله کردن. تنها کاری که اون حرومزاده و رفیقای دیوثش میتونن بکنن اینه که بیان اینو بخورن.
هانیه با تعجب برگشت به سمتم. منم به آینه بغل ماشین اشاره کردم و گفتم «اینو میگم» هانیه سرشو گذاشت رو فرمون و چشماشو بست. گفتم «داری تجسم میکنی که چجوری آینه ماشینو میخورن؟» با خنده گفت «تو دیوونه‌ای کامران»
همچنان وایساده بودم بین درهای ماشین که لباسامو عوض کنم. کرمم گرفت، به هانیه گفتم «نگاه نکنی اینورو»، گفت «نه». تی‌شرتمو درآوردم و انداختم روی صندلی عقب. رکابی‌ای که زیرش پوشیده بودمو هم به بهونهٔ تکوندن درآوردم و چند ثانیه بدنم لخت بود. بدنم تقریبا رو فرم بود. سیکس پک نداشتم، ولی شکمم کمی عضلانی بود. رکابیم در حین تکون دادن از دستم افتاد روی زمین. برداشتمش و انداختم روی صندلی عقب. پیراهن آستین کوتاهمو پوشیدم ولی عمدا دکمه‌هاشو نبستم تا هم بدنم مشخص باشه و هم اینکه تصمیم داشتم شلوارمو دربیارم و نمیخواستم پایین پیراهنم جلوی بدنمو بپوشونه. چشمم افتاد به هانیه که داشت نگاهم میکرد، چشم تو چشم شدیم، با خنده و شیطنت گفت «احسن الخالقین» گفتم «تو رو قرآن آیه رو درست بخون، همین مونده که یه صاعقه هم الان بزنه تو سرمون» خندید و گفت «ضمن تایید جملهٔ آخر عرفان، تو هم خوب چیزی هستیا» یادم بود که عرفان چی گفته، ولی گفتم «جمله آخر عرفان؟ چی گفت؟» گفت «آره همون گنده‌بک، گفت ریحانه خیلی دافه» گفتم «بر منکرش لعنت. روتو بکن اونور دختر، میخوام شلوارمو در بیارم» گفت «باشه بابا» و روشو کرد اونور و همزمان گفت «مگه نگفتی دختری؟ پس ممه‌هات کو؟» با خنده و شوخی گفتم «حیا کن دختر» شلوارمو که درآوردم و انداختم روی صندلی برگشت به سمتم. هم بخاطر خنکی هوا و هم بخاطر جوی که بینمون ایجاد شده بود کیرم در حالت نیمه‌شق بود و برجستگیش زیر شورت اسلیپم کاملا مشخص بود. هانیه نگاه شهوت‌آلودی به کیرم انداخت و بعدش تو چشمام نگاه کرد و گفت «نه، دروغ گفتی! پسری! اگه صاعقه نمیزنه تو سرمون، احسن الخالقین» خندیدیم دوتایی. شلوار پوشیدنمو الکی کش دادم. هانیه به قدری چراغ سبز نشون میداد و منم انقدر حشری شده بودم (و اونم کاملا متوجه این موضوع شده بود) که دوست داشتم همونجا بکنمش یا حداقل لبی بگیرم و بدنشو لمس کنم، ولی کوچکترین حرکتی ممکن بود باعث پس زده شدن توسط هانیه بشه و شرایط جوری بشه که دیگه نشه جمعش کرد. دکمه بالای پیرهنمو باز گذاشتم و اومدم سمت در راننده. درو باز کردم. هانیه خواست پیاده شه، دستشو دراز کرد به سمتم. دستشو گرفتمو کشیدمش بیرون، خودشو انداخت سمت من و تنش خورد به تنم. گفتم «خواهش میکنم». رسما داشت میخارید. گفتم «راه بیفتیم؟ دیر وقته، معلوم نیست کِی برسیم. اگه خیلی دیر بشه شاید یارو راهت نده خانهٔ معلم» گفت «چه بهتر، گفتم که میخوابم تو ماشین تو. حالا شاید گذاشتم خودتم بخوابی تو ماشین» مردد بودم که برم سمتش و بغلش کنم و باهاش ور برم، بدجوری داشت راه میداد. اما بخاطر ریحانه یه حس عذاب وجدان همراهم بود و سعی میکرد مانعم بشه. هانیه رفت سمت در شاگرد. نشستم تو ماشین، سیگارمو روشن کردم و یه پک عمیق زدم، دودش زخم توی دهنمو سوزوند.
+بریم؟
-صبر کن خاک مانتومو بتکونم.
رفت بین درهای ماشین و مانتوشو درآورد. مانتوی جلو باز مشکی پوشیده بود و زیرش یه تاپ مشکی تنش بود. شالشم که همون اول مسیر درآورده بود. سینه‌هاش خیلی خوشفرم به نظر میومدن و خوراک ور رفتن و خوردن بودن. حس کردم نوک سینه‌هاش روی تاپش برجسته شدن. بعید بود سوتین نداشته باشه و رد سوتین هم معلوم بود زیر تاپش ولی انگار سوتین پارچه‌ای بدون اسفنج تنش بود که برجستگی نوک سینه‌هاش مشخص بودن. خم شد که خاک دمپای شلوارشو بتکونه، خط سینه‌ش از توی یقه‌ش مشخص شد. کیرم در بیشترین حد ممکن شق شده بود و تلاشی واسه پوشوندنش نکردم. دل و زدم به دریا، صدامو مثل خودش لوس کردم و گفتم «درسته خدا منو لایق ندونسته و بهم ممه نداده، ولی واسه تو جبران کرده و ممه‌های خوشگلی بهت داده» با تمام پرروییش جا خورد ولی کم نیاورد و گفت «خجالت کشیدم کامران» تو دلم گفتم «آره ارواح عمه ت» هانیه ادامه داد «چشات خوشگل میبینن» گفتم «ولی چشمای من که هنوز ندیدن، یعنی قسمتم میشه؟ ندیده از دنیا نرم؟» خندید، رو کرد به آسمون و گفت «خدایا، جوونامونو دریاب، آرزومندن» چقدر این دختر «کم‌نیار» بود. مطمئنم حاضر بود جلوم لخت بشه، ولی کم نیاره. مانتوشو پوشید، اما دو طرف جلوی مانتوشو نکشید به سمت هم و مانتوش روی سینه‌هاشو نپوشوند. نشست تو ماشین. با بسته شدن در، چراغ داخل ماشین خاموش شد. روشنش کردم تا ببینمش. کمربندشو بست و فشار کمربند پایین سینه چپشو برجسته کرد. برجستگی نوک سینه‌هاش بیشتر شده بود و معلوم بود با این لاس زدنا تحریک شده. گفتم «بخاری رو روشن کنم؟» گفت «تو این هوا میخوای بخاری روشن کنی؟» به نوک سینه‌ش اشاره کردم و با شیطنت گفتم «انگار سردته‌، ریحان هر وقت سردش میشه اینجوری میشه» خودشو لوس کرد و گفت «خاک به سرم» و دست به سینه نشست. گفت «ریحان فقط وقتی سردش میشه اینجوری میشه؟» گفتم «نه، وقتایی که شیطونی میکنیم هم اینجوری میشه» گفت «من که سردم نیست» تو دلم گفتم «کسخول، این داره انقدر تابلو میگه منو بکن، یا حداقلِ حداقلش داره میگه دلم شیطونی میخواد، بعد تو داری لاس خشکه میزنی؟ از کیرت خجالت بکش که اینجوری قد علم کرده. پس فردا چطوری روت میشه تو چشمش نگاه کنی؟»
ته سیگارمو انداختم بیرون. تو چشمای هم نگاه کردیم، از شهوت برق میزد چشماش، منم به شدت حشری شده بودم. خودمو کشیدم به طرفش. هانیه هم اومد به طرفم. لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردیم به لب گرفتن از هم. مشغول خوردن لب و زبون همدیگه بودیم. با دست راستم کمربند ماشینو باز کردم و رهاش کردم. هانیه هم خودشو جابجا کرد تا کمربند برگرده سرجاش. چراغ داخلو خاموش کردم و دست چپمو گذاشتم رو سینه‌ش. نوک سینه‌ش در حد انفجار بزرگ و سفت شده بود. گرفتمش تو دستمو و یه فشار ریز دادم، آه کشید و لبمو با شدت مکید. دستمو بردم زیر تاپش، حدسم درست بود، سوتینش نخی و خیلی نازک بود، زدمش کنار و دستمو گذاشتم رو سینه‌ش. یه آه خفیف کشید، حس کردم نفسش بند اومد، گفت «دیوونه‌م کردی پسر، چقدر سخت راه میدی تو» گفتم «از روز اولی که دیدمت دوست داشتم باهات بخوابم هانی» خودشو آورد نزدیکتر و دستشو گذاشت رو کیرم.
-درش بیار
+اینجا نمیشه دخترم، خطریه.
-چرا نمیشه، میخوامش.
+اگه ماشین های گذری و پلیسم نیان سراغمون، از شانس کیریمون الان اون حمید مادرجنده پیداش میشه و عرفان قمه‌شو میکنه تو کونمون. اگه خطری نبود که تا حالا یه تیکه لباسم تنت نمونده بود عسل.
-بریم یه جا که بشه.
+باشه، میریم، بزار زنگ بزنم به محمد.
-محمد کیه؟
+صاحب همون سوییتی که پنجشنبه‌ها با بچه‌ها کرایه میکنیم. اگر امشب اجاره‌ش نداده باشه میتونیم بریم اونجا. مشکلی هم بابت همراه نداره.
-تا حالا چند نفرو بردی شیطون که میدونی مشکلی نداره؟
+ریحانم نبردم تا حالا. خودش یه وقتایی میاد سیگار میکشیم و صحبت میکنیم، میگه خانم هم خواستید بیارید من مشکلی ندارم، فقط کسی نفهمه و لوتون که من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم.
اسم ریحانو که آوردم عذاب وجدانم دوباره اومد سراغم، اگه یک صدم این کارایی که من داشتم میکردم رو اون کرده بود یک ثانیه هم باهاش نمیموندم، اما خودم داشتم با اشتهای تمام همچین گوهی میخوردم. خودمو قانع کردم که اهمیتی بهش ندم و دوباره سینه‌های هانیه رو فشار دادم. جیغ زد و لبمو بوسید. استارت زدم و راه افتادیم. تو راه یه جا که جاده تقریبا خلوت بود، تاپشو زد بالا و سینه‌شو بهم نشون داد. به لحظه نکشید که کیرم سیخ شد. گفتم «هانی همینجا نگه می دارم و میام سراغتا» گفت «من از خدامه» دکمه‌های شلوارمو باز کردم و کیرمو توی شورت آوردم بیرون. هانیه دستشو گذاشت رو کیرم. گفت «حواست بود که چندبار بهم گفتی هانی؟» گفتم «و نخوردمت!»
زدم کنار، تاپو سوتینشو دادم بالا و خیمه زدم رو سینه‌ش. با ولع تمام مشغول خوردن نوک سینه‌هاش شدم و هانیه هم به سختی دستشو رسوند به کیرم. یه خورده که خوردم، لبشو بوسیدم و گفتم «بریم که برسیم خونه محمد. بدجوری قراره جرت بدم هانیه» مشغول روندن شدم و هانیه هم از روی شورت کیرمو نوازش میکرد.
-درش بیارم؟
+میخوای چیکارش کنی؟
-ببینمش، باهاش بازی کنم و… بخورمش.
+راحت باش عزیزم، مال خودته.
کیرمو درآورد و با انگشتای دخترونه و ظریفش سرشو گرفت تو دستش. آروم آروم باهاش ور میرفت و دستشو بالا و پایین میکرد. دستشو میمالید به خیسی سر کیرم و میمالیدش روی کیرم و صداهای شهوتناک در میاورد.
-بخورمش؟
+تو ماشین؟ سخت نیست؟
-امتحان میکنیم.
آروم رفت پایین و مشغول ور رفتن با کیرم شد. داشتم دیوونه میشدم. خیلی شنیده بودم و خونده بودم یا توی فیلم دیده بودم که یه دختر کیر پارتنرشو تو ماشین خورده و براش ساک زده باشه، اما تا اون لحظه تجربه‌ش نکرده بودم. واقعا عالی بود. حس لذت و هیجان رو توام با هم تجربه میکردم. صندلیمو تا جایی که میشد دادم عقب و سرعتمو ناخودآگاه کم کردم. لباشو گذاشت روی سر کیرم و با صدای اووووممممم شروع کرد به لیس زدنش. دستشو دور کیرم حلقه کرده بود و همزمان برام جق هم میزد. دیگه نمیتونستم راحت رانندگی کنم. اولین جایی که جاده پهن میشد و خطری نداشت توقف کردم و سرمو به پشت صندلی فشار دادم و موهای فرفری و خوشگل شو گرفتم تو دستم. کیرمو کامل کرده بود توی دهنش و با شهوت سرشو بالا و پایین میکرد. چند دقیقه کیرمو خورد. گفتم «آبم داره میاد هانی» گفت «خالیش کن تو دهنم» گفتم «مطمئنی؟» با یه «آاااره» پر از شهوت جوابمو داد. با شدت خالی کردم تو دهنش. همه‌ آبمو خورد. کیرمو از دهنش درآورد و دوباره شروع کرد به لیس زدنش. احساس ضعف کردم. اومد بالا و لبشو گذاشت رو لبم. چند لحظه لبای همو خوردیم و از هم فاصله گرفتیم.
-دوست دارم کامران
+(کیرم افسار عقل و منطقمو گرفته بود توی دستش) منم دوست دارم.
-بیشتر از ریحان؟
+(جوابی نداشتم) اذیتم نکن هانیه، تو دلم غوغاس.
-با ریحانه تاحالا سکس داشتین؟
+چرا میپرسی؟
-چون دوسِت دارم.
+کامل نه، دختره.
-میدونم، قبل از تو سکس نداشته، حتی بغل هیچ پسری نبوده.
چند لحظه بینمون سکوت برقرار شد. نمیدونستم چی بگم.
-من دختر نیستم کامران. مهمه برات؟
+منی که قبلا سکس داشتم، حق ندارم از تو یا هر دختر دیگه‌ای انتظار داشته باشم قبل از من با کسی سکس نداشته باشه. حتی اگه سکس هم نداشتم، نمیتونستم به خودم حق بدم این انتظارو داشته باشم.
-بریم؟
+بریم.
کیرمو جاساز کردم توی شورتم و دکمه‌های شلوارمو بستم. هانیه روی صندلی لم داده بود به سمت من و تکیه داده بود به کنسول وسط صندلی‌ها. دستمو از پشت سرش رد کرده بود و گذاشته بود توی سوتینش و روی سینه‌ش. چقدر این دختر هات و حشری بود. هات‌ترین دختری که تو عمرم دیده بودم. تمام مدتی که مشغول ور رفتن با سینه‌ش بودم و حرف میزدیم احساس میکنم داره ازم آب خارج میشه. به نزدیکای شهر و شلوغی جاده که رسیدیم خودمونو جمع‌وجور کردیم. به محمد زنگ زدم و برای سوییت باهاش هماهنگ کردم. یه خورده راهمو دور کردم و جلوی یه داروخونه که به سویت خیلی هم نزدیک نبود نگه داشتم. هانیه گفت «چرا وایسادی؟» گفتم «میخوام برم یه چیزی بخرم واسه شب» چشماش برق زد. ساندویچی روبروی داروخونه رو نشون دادم و گفتم «واسه شام میخوام ساندویچ بخرم. چی میخوری تو؟» گفت «هرچی واسه خودت میگیری واسه منم بگیر» چند لحظه مکث کرد و گفت «گوشتو بیار» رفتم جلوتر. آروم تو گوشم گفت «میشه از این داروخونه یه چیزی بگیری؟» گفتم چــــــی؟ با خنده گفت «نوار بهداشتی». ریده شد تو حالم. گفتم «وااااااااقعا؟» گفت «نه بابا، شوخی کردم» گفتم «یکی طلبت». رفتم ساندویچ گرفتم. هانیه هم داشت تو ماشین سیگار میکشید. اومدم از جلوش رد شدم رفتم سمت داروخونه. داشتم وارد میشدم که هانیه گفت «بابا شوخی کردم» اهمیتی ندادم و رفتم داخل. اومدم نشستم تو ماشین کنارش و بسته کاندومو نشونش دادم و گفتم «میخوای نوار بهداشتی هم بگیرم؟ به نفع خودته که نیاز نداشته باشی» و خندیدم. راه افتادیم به سمت سوییت. با محمد تماس گرفتم، سر کوچه شون پارک کردم و رفتم جلوی در کلید سوییتو گرفتم ازش. محمد داشت ماشینو برانداز میکرد که ببینه توش چه خبره. گفت «داداش صورتت چی شده؟ نصفش کبوده که» گفتم «تو باشگاه ضربه خورده». هانیه یه لحظه برگشت به سمتمون و محمد دیدش. البته از اونجایی که نمیشناختش بعید بود مشکلی ایجاد بشه. به محمد گفتم صبح قبل از کلاس کلید و برات میارم.
از در سوئیت وارد شدیم، ساک و لپ تاپمو گذاشتم زمین. هانیه کیفشو پرت کرد یه گوشه و پرید بغلم. عقب عقب رفتم نشستم روی مبل. هانیه هم رو به من نشست رو پام و زانو هاشو گذاشت دو طرف پاهای من و روی مبل. با ناراحتی گفت «سمت چپ صورتت کبود شده عشقم» گفتم «کار اون حرومزاده س دیگه. مادرشو نگائم کامران نیستم». دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و لبشو چسبوند به لبم. چسبیده بودم به تکیه گاه مبل. همینطور که لبامو میخورد دستمو بردم پشتشو بغلش کردم. کشیدمش سمت خودم، جوری که کیرم چسبیده بود به کسش. با این برخورد یه لحظه متوقف شد و چشماشو خمار کرد.
+دختر تو چقدر هاتی. لعنت بهت مگه آدم انقدر حشری میشه؟
-کجاشو دیدی عزیز دلم.
+هانیه؟
-جون دلم؟
+اگه امروز حمید و عرفان بهمون حمله نمیکردن و دهن منو نمیگاییدن هم این اتفاقا میفتاد بینمون؟
-منظورت چیه؟
+نکنه عذاب وجدان گرفتی و میخوای چیزی رو جبران کنی؟
-کیو دیدی تا حالا بخاطر عذاب وجدان بخواد به یکی بده؟ شاید امشب نه، اما حتما یه روزی یا یه شبی این اتفاق میفتاد. به قول معروف دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت.
+حتی با اینکه میدونی من با ریحانه در ارتباطم؟
سکوت کرد. یه لحظه شرمندگی رو تو صورتش دیدم. این حالت شرمندگی باید با شدت هزار برابر واسه خودمم پیش میومد. اما اسیر شهوت شده بودم. اگه رابطه م با ریحانه شروع نشده بود و این اتفاقا می افتد بدون شک و بدون کوچکترین حس بدی با هانیه وارد رابطه میشدم و مطمئنم میتونستیم حسابی به هم حال بدیم و از رابطه مون لذت ببریم. چه میدونم، شاید حتی یه رابطه طولانی مدت و منجر به ازدواج هم میتونستیم باهم داشته باشیم، اما توی این شرایط و با وجود ریحان…
-نمیدونم. خب منم به تو علاقه داشتم. خودتم خوب فهمیده بودی بهت حس دارم و شک ندارم تو هم حس داشتی به من. شاید چون پای ریحانه اومد وسط نتونستی به من ابراز علاقه کنی. شاید الان کتمان کنی، ولی اگه بهم حسی نداشتی، الانم اینجا پیش هم نبودیم. پس منو درگیر عذاب وجدان نکن.
+آره، حق با توئه. خیلی راحت منو با دلبریات جذب خودت کردی و حتی وقتی ریحانه پیشم نشسته بود حسابی درگیر بعضی کارات میشدم.
خیلی جدی شده بودیم و این اصلا با شرایطی که توش بودیم (هانیه رو پام نشسته بود و کسش رو کیرم بود و بدنمونم تقریبا چسبیده بود به هم دیگه) سازگاری نداشت. دستمو گذاشتم دو طرف سرشو کشیدمش سمت خودم. با برخورد لبامون با همدیگه دوباره حس خوبی بینمون جریان پیدا کرد. درگیر مانتوش شدم و فهمید باید درش بیاره. پرتش کرد یه گوشه. چسبوندمش به خودم و صورتمو از روی تاپش گذاشتم بین سینه هاش. معرکه بود. تاپشو درآوردم و سوتینشو باز کردم و انداختم روی تاپش. سینه هاش خوشگلتر از چیزی بودن که تصور میکردم. زبونمو کشیدم بین سینه هاش و شروع کردم به خوردن. نوک سینه ش رو که میخوردم آه و ناله ش بلند شد و خودشو بهم فشار میداد. دکمه های پیراهنمو باز کرد و لختم کرد. دوباره هلم داد به تکیه گاه مبل و از رو پام بلند شد. حالت نیم خیز گرفت و شروع کرد به خوردن تنم. لباشو گذاشت رو نوک سینه م و شروع کرد به خوردن. خودِ خوردن سینه م لذت خاصی نداشت، اما کاری که داشت میکرد باعث شد حشری تر بشم. شلوار و شورتمو درآوردم و دوباره نشستم روی مبل. خواستم بنشونمش روی پام که خودش بلند شد، شلوار و شورتشو درآورد و نشست روی پام. کیرم با کسش مستقیم در تماس بود و شهوت هردومون چندین برابر شده بود. کیرمو میمالیدم به لبهای کسش و صدای آه و ناله های شهوتناکش خونه رو پر کرده بود. قطره قطره های عرق، تنمون رو پوشونده بود و با حرارت بدن همدیگه داغ و داغ تر میشدیم.
پاشدیم و با هم رفتیم روی تختی که پنجشنبه شب ها خودم روش میخوابیدم. از توی ساکم ملحفه ای که هر هفته می انداختم روی تخت رو درآوردم و پهن کردم روی تخت. هانیه نشست لبه تخت. از توی جیب شلوارم بسته کاندومو درآوردم و گفتم «کی نوار بهداشتی میخواست؟» هانیه اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت «خانوم اجازه، صبحیا بودن. ما کاندوم میخوایم». وقتی سرشو به چپ و راست چرخوند، موهای فرفری و بلندش جذابتر و سکسی ترش کردن. کیرم در نهایت شق شدگی قرار داشت و مثل چوب سفت شده بود.
+دوس داری بیسبال بازی کنیم؟
-بیسبال؟ هوووومممم، آآآآآآآآآره، فکر کنم بازیم خوب باشه.
نشستم کنارش. دستامو تکیه گاه کردم و خودمو دادم عقب تر. کیرمو گرفت تو دستش و مثل حالت جق زدن باهاش مشغول شد. چند ثانیه اینکارو کرد و نشست رو زمین بین پاهام. دوباره کیرمو گرفت تو دستش و سرشو برد پایین. سر کیرمو کرد توی دهنش و شروع به خوردن کرد. از شدت لذت روی ابرا بودم. چون ممکن بود ارضا بشم دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت. رفتم بین پاهاش و اینبار نوبت من بود که بهش حال بدم. سرمو بردم بین پاهاش و زبونمو کشیدم به کسش. از شدت لذت با صدای بلند گفت «کامی… میمیرم برات». گفتم «فدات بشم هانی، کیف کن… حال کن عزیزم، امشب میخوام جرت بدم. این تازه اولشه» دوباره مشغول شدم. کشاله های رونشو لیس میزدم و لحظه به لحظه حشری تر میشدیم. هانیه گفت «بکن تو کسم کامران. زود باش. کیرتو بکن تو کسم». از بین پاهاش بلند شدم. بسته کاندومو باز کردم و یه دونه ش رو جدا کردم. از دستم قاپیدش. غلاف کاندومو پاره کرد و گذاشتش روی کلاهک کیرم. انگشتای دستشو حلقه کرد و با کشیدنشون روی کیرم، کاندومو پوشوند بهش. بلند شد و استایلشو تغییر داد و پاهاشو باز کرد. کسش کاملا خیس بود. کیرمو که گذاشتم روی کسش با یه فشار کوچیک وارد کسش شد. چون توی راه گفته بود «دختر نیستم» ناخودآگاه و متاسفانه این تصور توی ذهنم ایجاد شده بود که با چندین نفر خوابیده و فکر نمیکردم کسش به این تنگی و داغی باشه. حرارت و تنگیش بیشتر و بیشتر حشریم کرد. شروع کردم به تلمبه زدن و با دیدن لرزش سینه هاش با هر ضربه لذتم دوچندان میشد. کمی تلمبه زدم و چوچولشو مالیدم تا ارضا شد. چند لحظه شل و بیحال ولو شد روی تخت. بلند شد، کاندومو درآورد و کیرمو کرد توی دهنش و با شدت و شهوت فراوون شروع کرد به ساک زدن و خوردن کیرم. منم ارضا شدم و با اعلام و موافقت خودش، آبمو خالی کردم توی دهنش و دوتایی ولو شدیم روی تخت. نای بلند شدن نداشتیم. چند دقیقه لش کردیم روی تخت. رفتم بسته سیگارمو آوردم. دو تا روشن کردم. لبمو گذاشتم رو لبش و با لذت لباشو خوردم. لبمو جدا کردم و سیگارشو گذاشتم رو لبش.
+همون اولین باری که تو ماشین سیگار کشیدی کیرم برات سیخ شده بود
-واقعا؟ پس خوب مقاومت کردی این چند ماه.
+آره، همیشه وقتی سیگار میکشیدی کاملا تحریکم میکردی و یکی از فانتزیام این بود که موقع سکس باهات سیگار بکشم.
-پس چرا زودتر نیاوردی؟ الانم که فانتزیت عملی نشد.
+انقدر حشریم کردی که حساب کار از دستم در رفت.
-کامی، عااااااالی بودی. عااااااالی.
+تو هم همینطور عزیزم.
سیگارامونو کشیدیم و بعدش رفتیم سراغ شام. هانیه همونطوری که دوست داشتم زیر تاپش سوتین نپوشید و با شورت میگشت، منم با شورت و رکابی ای که خاکی شده بود و حسابی تکونده بودمش. بعد از شام دوش گرفتیم و ساعت 5 صبح در آغوش همدیگه تصمیم گرفتیم بخوابیم. صبح ساعت 9 کلاس داشتیم و باید می رفتیم دانشگاه.

ادامه دارد…

نوشته: نادر میرزا


👍 20
👎 3
11801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934086
2023-06-21 00:51:53 +0330 +0330

خیلی عالی نوشتی ممنون منتظر قسمت بعد

2 ❤️

934134
2023-06-21 07:54:34 +0330 +0330

درود بر میرزای عزیز
عالی

1 ❤️

934174
2023-06-21 15:34:51 +0330 +0330

نگارشتو دوس دارم اما بلاتکلیفی کامران توی مسائل احساسی رو دوست ندارم.
لایک بهت

1 ❤️

934711
2023-06-25 02:53:12 +0330 +0330

🌹

1 ❤️

942688
2023-08-17 00:37:31 +0330 +0330

چی شد پس ادامه داستان

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها